« March 2008 | Main | May 2008 »
معنا
چندین شب قبل، بعد از نصفِ روز گردش و تفریح، پیام در گفتگویی خودمانی حرفِ خوبی زد – آنقدر خوب که محال است فراموش کنم؛ با اینحال گفتم اینجا هم بیاورمش تا شما هم در لذّت من سهیم شوید. پیام میگفت به نظرم برترین تمایزِ انسان و ویژگی جداسازش، معناساز بودنش است. انسان، معناساز است و بنابراین میتواند با معانی ذهنی که به وقایعِ عینی ارجاع میدهد، واقعیّتهای نادلخواه را به هم بریزد و تفسیرِ خود را برتر بنشاند. او میگفت مثلاً وقتی شعرهای شاملو را میخوانی که در بزرگداشتِ مرگِ مبارزی گفته، با خودت میاندیشی که چه قدر زیبا توانسته واقعیّتِ «مرگ» و «فاجعه» را تفسیرِ «حماسه» کند. آنچه آن بیرون رخ داده دیگر اصلاً مهم نیست. مهم اینجاست که آنچه ما برداشت میکنیم فقط حماسهست. حالا امروز از فاجعهآفرینها هیچ اثری نیست؛ ولی همه از آنها که حماسه ساختهاند حرف میزنند. انسانْ معناساز است و میتواند از فاجعه، حماسه بیافریند و این، مهمترین برتری اوست.
انسان معناساز است، میتواند اشتباهاتش را تجربه بخواند و از آنها خوشنود باشد. یا برعکس، با معانی ناکارآمد دنیای شیرین را به کامش تلخ کند. واقعیّتها چه اهمیّتی دارند؟ مهم این است که مهارتی را بیاموزیم تا بتوانیم آن واقعیّات را در جهتِ زندگی بهتر خودمان تفسیر کنیم. هیچ واقعیّت عینی، بی تفسیرِ ذهنی ما، خوب یا بد نیست.
نوستالژیا
در ادامهی مطالبِ پیشین دربارهی حافظه و هویّت، این بخشِ کم و بیش مرتبط را عیناً از مقدّمهی اجمالی گزارشی نقل میکنم که برای ارائه به سازمانی، یک سال پیش نوشتم دربارهی نوستالژیا. امیدوارم آنها که بحثهای پیش را دنبال میکردند، این یکی را هم مفید بیابند. (منابع را هم حوصله نکردم از بین دیگر مرجعها جدا کنم. بنابراین، تنها اضافه کنم که «موجود هستند!»)
نوستالژیا
یکی از مؤلّفههای مشاهدهشده در هویّت – که متأثر از حافظه و خاطرهی جمعیست – نوستالژیا میباشد. نوستالژیا در بیشتر کارهای اخیر، با حافظهی جمعی اجتماعی یا فرهنگی به عنوان راه و شیوهی تلاش برای توضیح چگونگی ساخت، تغییر، اشتراک و مشروعیّت یافتن خاطرهها در شرایط خاص اجتماعی-فرهنگی پیوند یافته و با ویژگیهای شاخص مدرنیته – مانند ریشهکنی بیرحم اجتماعی و فرسایش تدوام زمانی – مرتبط است. (پیکرینگ و کایتلی، 922:2006)
مفهوم «نوستالژیا» از نظر ریشهشناختی از واژهی یونانی nostos به معنای بازگشت به خانه و algia به معنای شرایط دردناک آمده است (دیویس، 1:1979). این مفهوم را اوّل بار پزشک سوئیسی یوهان هوفنر در قرن هفدهم به عنوان برچسبی برای تشخیصی پزشکی ساخت که از آن به بعد بیماری تلقّی شد؛ بیماریای با گسترهای از نشانگانها: از مالیخولیا و زاری تا کماشتهایی و خودکشی. بیماری آشکاری که در آن زمان تشخیص میدادند، به غیبتِ طولانی و معمولاً غیرداوطلبانهی فرد از خانهاش برمیگشت. به تدریج، در طول دو سده، نوستالژیا از بنیادهای پزشکی خود رها شد و از آن پس به واژگان آکادمیک و نیز روزمرّهی مردم افزوده گشت و معنای احساسات و شکلهای متجسّد گذشته را به خود گرفت. با حذفِ واژه از گفتمان پزشکی در اواخر سدهي نوزدهم، معنای استعاری آن برای دردِ دوری از وطن و گذشتهی از دسترفته، به وجهِ غالبش بدل شد. این معنا شامل احساسی میشد که فرد در آن خود را به شکل غریبهای دورافتاده از وطن اصلی فرض میکند. مدلول احساس نوستالژیا گسترهای از خاصترین حالت تا عامترین وضعیّت را به خود میگیرد. (سدیکیدز، ویلدشوت و بیدن، 204:2004) گاه، مدلول نوستالژیا، احساسی فردی و مستقیم است و گاه، به سازمانی اجتماعی برمیگردد که فرد در آن عضویت داشته و فراتر از ایندو، مدلول حس نوستالژیا ممکن است یک گروه در دورهی نسلی یا دورهای تاریخی در یک فرهنگ باشد.
به هرشکل، به دنبال تغییرات گفتمانی، نوستالژیا در بسیاری از زمینههای مطالعاتی به عنوان ابزاری انتقادی برای جستجوی مفصلبندی گذشته در زمان حال، و به ویژه، برای تحقیق در بازنماییهای احساساتی تغییریافته از گذشته به کار گرفته شد. گسترش و آرایش این شاخه در رشتههای آکادمیکی مانند روانشناسی، تاریخ و مطالعات فرهنگی دشواریهایی در به کارگیری و ارجاع به آن در چارچوبی به همپیوسته به وجود آورد. در سادهترین حالت، نوستالژیا به مثابهی مفهومی مدرن، برای مشخّصکردنِ حسّی شخصی از گمگشتگی و اشتیاق گذشتهای ایدئال-تصویر-شده و نسخهی عمومی تحریفشدهای از دورهای خاص در تاریخ یا فرماسیون اجتماعی ویژهای در گذشته تصوّر میشود. (پیکرینگ و کایتلی، 923:2006)
نوستالژیا و هویّت
به این ترتیب یکی از نقشهای اصلی نوستالژیا – که پیونددهندهی آن به بحث هویّت است – نقش وجودی (=اگزیستانسیل) آن است. (سدیکیدز، ویلدشوت و بیدن، 203:2004) به عبارت دیگر، نوستالژیا جستجویی اگزیستانسیل برای هویّت و معناست و راهی برای رهایی از وضعیّتهای بغرنج وجودی. نوستالژیا فرد را قادر میسازد تا ارتباطش را با دیگران مهم، دوباره برقرار کند و «بیمعنایی» را از فرد دور میسازد. یکی از سازوکارهای نوستالژیا برای نجاتِ فرد از بحران معنا و هویّت و رهایی او از مغاکِ وضعیّتهای بغرنجِ وجودی، سختسازی هویّت است. در واقع نوستالژیا یکی از ابزارهای کاهش عدماطمینان از هویّت یا یکی از روشهای به دست آوردن آن است. (میلز و کلمن، 1994 به نقل از :سدیکیدز، ویلدشوت و بیدن، 2004)
در واقع، فرد میتواند با کنار هم قراردادن قطعات گذشته – که در نوستالژیا زنده است – حسّ قویتری از شخص-بود و شخصیّتی منسجمتر پیدا کند. افزونِ بر این، نوستالژیا این توان را به فرد میدهد تا از هویّتش محافظت نماید. کاپلان (1987) از نوستالژیا به مثابهی ابزاری برای مواجههی با ازدسترفتنِ عزّتِ نفس یاد میکند. علاوه بر این و مشابهِ همین، نوستالژیا به تقویّتِ ارزش گذاری به خود و هویّت، یاری میرساند. (گابریل، 1993) به جز این، ارزش رهاییبخشِ نوستالژیا هم نباید مورد غفلت قرار گیرد. نوستالژیا، فرد را قادر میسازد تا از میانمایگی امروزی خود با زندهکردن گذشتهای با شکوه، بگریزد. از طریقِ شکوه و پیروزی بازنماییشده، هویّت امروزی جلا داده شده و ارزشمند قلمداد میگردد و مهمتر، تحمّلپذیرتر میشود. (گابریل، 1993)
دیگر کارکرد اگزبستانسیل نوستالژیا، بازتولید و حمایت از معناست. اینکار تا حدودی از طریق هویّتبخشی با جهانبینی فرهنگ صورت میگیرد. در لحظات احساس تنهایی، جداافتادگی و غربت، یادآوری نوستالژیک گذشتهای که فرد خود را در آن دخیل میداند، تسلّابخش است. نوستالژیا، با تقویّت ارزش سنّتهای فرهنگی و مناسکی که فرد زمانی جزئی از آن بوده، ترسهای وجودی او را سبک میکند. با کارهایی شبیه به شرکت در جشنهای ملّی، همایشهای مدرسهای که فرد از آن فارغالتّحصیل شده، یا جمعآوری یادبودها، فرد حس تعلّقش را به فرهنگ بالا میبرد. در ضمن، فرد از همین طریق با دیگرانی از فرهنگ خودش ارتباط برقرار میکند تا عزّتِ نفس و حسّ هویّت و تعلّقش به فرهنگ خاص بیشتر تقویت گردد. (سدیکیدز، ویلدشوت و بیدن، 207:2004)
استاد / اوستا
دَه سال است که درس دادن – به ویژه به بچّههای دورهی راهنمایی – کارِ جنبی – و گاهی هم کارِ اصلی – من بوده. در این ده سال هم تختهی سیاه و گچ را – با وجودِ تمامِ ضررهایش – همیشه به تخته سفید ترجیح دادهام. خیلی وقتها هم دستم را بعد از بیرون آمدنِ از کلاس نمیشویم و همانطور گچی میمانَد. از وقتی «یادداشتهای شهرِ شلوغ و اندیشهها»ی فریدون تنکابنی را خواندهام – که بسیار دوستش داشتهام – هر بار با دست و آستینِ گچی از مدرسه میزنم بیرون، یادِ این یادداشتش میافتم که،
یکی از معلّمها تعریف میکرد که: روزی از کلاس که در آمدم دیگر دستهایم را که گچی بود نشستم. و از مدرسه بیرون رفتم. توی اتوبوس، راننده گفت: «اوستا جون! ما یک اطاقِ سه در چهار داریم؛ گِلکاریش تموم شده، میخوایم گچکاری کنیم. به نظر شما چقدر گچ لازم داره!؟» (46/7/29)
هویّت و خاطرهها – 4
پیش از آغاز: بخش نخست | بخش دوّم | بخش سوّم
ادامز – یکی از کهنهسربازانِ آمریکایی جنگِ ویتنام – میگوید که وقتی فیلمِ جوخه [ساختهی اولیور استون] برای اوّلین بار پخش شد، بعضیها از من میپرسیدند «جنگ واقعاً شبیه این بود؟» من هرگز جوابی نداشتم. چراکه آنچه «واقعاً» رخ داده بود اکنون در ذهن من به طور کامل با آنچه میگفتند اتّفاق افتاده، مخلوط شده بود و بنابراین دیگر تجربهی خالصی باقی نمانده بود. این موضوع از چند جهت عجیب و حتّا دردناک به نظر میرسد. امّا بههرحال گواهیست بر شیوهی عملِ خاطراتِ ما. جنگِ ویتنام دیگر آنقدرها قطعی به نظر نمیرسد. بلکه بیشتر دستنوشتهای جمعی است که دست به دست میشود و ما – هر یک – به سرعت در حالِ نوشتن، پاککردن و دوباره نوشتنِ دیدگاههای متغیّر و متضادّ خودمان در آن هستیم.
قدمِ چهارم: خاطراتِ ما ساختهی صنایعِ خاطرهسازند.
دقّت در نقلی که از این کهنه سربازِ آمریکایی آوردیم، ادّعای نهایی هالبواچ را روشن میکند و آن اینکه، حافظهی جمعی در محصولاتِ یادمانی، اشکالِ مختلفِ محافل و مجالسِ یادبود نظیرِ زیارتگاهها، مجسّمهها، یادمانهای جنگ و ... متجسّد شده است. میتوان اینگونه محصولات و اشکالِ مختلف یادمانی را «مکانهای خاطره» نامید و آنها را گستردهتر از مصنوعاتِ هالبواچ دانست و تقریباً هرچیزی را که خاطرهای به آن پیوست شده شامل کرد: مثلِ کتابهای درسی، شاهد یک دقیقه سکوت بودن و گردهمآییهای همکاران یا دانشآموختگان پس از فارغالتحصیلی. ضمن اینکه میتوان در همین فهرست طبق نظرِ ستوری «صنایعِ خاطره» را هم وارد کرد. صنایعِ خاطره به بخشی از صنعتِ فرهنگ مربوط میشود که به مفصلبندی و بیانِ گذشته میپردازد. موزهها نمونههای روشنِ اینگونه صنایعند. ولی میتوان رسانههای تودهای و به طور عمومیتر فرهنگِ مردمپسند را هم از همین قماش دانست. صنایعِ خاطره، بازنماییها یا یادبوهای فرهنگیای را تولید میکنند که ما را به تفکّر، بروزِ احساسات و شناسایی گذشته وامیدارند.
به این ترتیب، در این باره که حافظه بیش از پیش به چیزی بدل شده که ما آنرا از منابع بیرونی حاصل میکنیم، حرف و حدیثِ زیادی باقی نمانده است. پیشرفتهای اینچنینی در شناختِ حافظهی جمعیست که نورا – یکی از پژوهشگرانِ حافظهی جمعی – را وامیدارد تا بگوید
حافظهی مدرن ویژگی بایگانیپذیری دارد و به طور کلّی به مادیّت ردهای به جا مانده، فوریّت ضبط و پدیداری تصویر وابسته است... با گذشتِ زمان خاطرات کمتر و کمتر از داخلِ فرد تجربه میشوند و بیشتر و بیشتر با یاری داربستها و کمکها و نشانههای بیرونی ابرازِ وجود میکنند... این پیشرفت به زندگی ما حافظهای دوّمین – حافظهی مصنوعی – را اضافه کرده.
آلیسون لندزبرگ با به کارگیری جمعبندی نورا، از اصطلاحِ «حافظههای مصنوعی» برای توضیح روشهایی استفاده کرده که رسانههای تودهای (به ویژه سینما) با آنها انسانها را قادر ساختهاند که آنچه را هیچگاه نزیستهاند، به عنوان خاطراتشان بیان کنند. او ادّعا میکند که «آنچه مردم میبینند ممکن است آنها را شدیداً تحتِ تأثیر قرار دهد؛ طوریکه تصاویر عملاً بخشی از بایگانی شخصی تجربیات آنها میشوند». بازماندگانِ وقایع سخت که ضرباتِ روانی شدیدی به آنها وارد شده، اغلب ادّعا میکنند که به سختی بین خاطراتِ شخصی و آنچه به وسیلهی صنایعِ خاطره تولید میشوند، تمایز قایلند. برای نمونه کافیست یکبار دیگر به نقلی که اوّل متن آمد، نگاه کنید.
به این ترتیب، و از پی این چهار مدّعا یک چیز بدیهی مینماید: ریشههای هویّتهای ما هم حاضر و هم غایبند و هم در ذهنمان و هم بیرون از ما در فرهنگ وجود دارند.
هویّت و خاطرهها – 3
پیش از آغاز: بخشِ نخست | بخشِ دوّم
حافظهی جمعی موضوعی همیشه بالاقوّه سیاسیست. چون میتوان از گذشته برای سامان بخشیدن به اکنون بهره گرفت. کافیست مثلاً انتخاباتِ دوّم خرداد را به یاد آوریم که ناطقِ نوری با آقاخانِ نوری مقایسه شد یا بعدترش را که کرباسچی، امیرکبیر زمان لقب گرفت. سوّمین ادّعای هالبواچ به همین موضوع میپردازد:
قدمِ سوّم: خاطراتمان با تغییرِ ما، تغییر میکنند.
سوّمین مدّعای هالبواچ این است که بهیادآوری همواره در زمان حال رخ میدهد. یعنی، خاطرهها ما را به گذشته نمیبرند؛ بلکه در عوض، گذشته را به زمانِ اکنون میآورند. بهیادآوری بخشی از آن چیزیست که میتوان نامش را «تلاش در پی معنا» گذاشت. بهیادآوری به سازماندهی و مدیریّت گذشته در ارتباط با اکنون مربوط میشود. گذشته، گنجینهی محفوظی نیست که اکنون آنرا بازگشایی کنیم؛ بلکه در متن و زمینهی اکنون فعّالانه و پیوسته، ساخته میشود. به عبارتِ دیگر، بهیادآوری به معناسازی در زمانِ حال و در پاسخ به آن، مفهوم مییابد. پس برای اینکه خاطراتمان برایمان معنادار باقی بمانند، باید در متن و زمینهی اکنون دارای معنا باشند. تفسیر، همواره تفسیر با اطّلاعاتِ حاصل از اعتقادات و گرایشهای کنونی خواهد بود و نه تفسیر از منظرِ زمینه و متنِ خاطرهی اصلی. به عبارتِ دیگر خاطراتمان «با علاقهمندیهامان میزییند و با آنها تغییر میکنند». یا به بیانِ روشنتر خاطراتمان همزمان با تغییرِ ما، تغییر میکنند. هالبواچ این موضوع را اینطور توضیح میدهد «بهیادآوری در مقیاسِ کلان، بازسازی گذشتهست به وسیلهی دادههایی که از زمانِ اکنون به عاریه میگیریم». بنابراین مطالعهی خاطره و حافظه، مطالعهی گذشته نیست؛ بلکه مطالعهی گذشته است در زمانِ حال.
در بخشِ نخست به قرابتِ هالبواچ و فروید اشاره کردیم. در واقع، در زمینهی روانشناسی هم فروید به اهمیّت این نکته که خاطره همواره در اکنون جای گرفته، پی برده بود. فروید به عنوانِ تاریخنگارِ «خود»، رویّهی بالینیای به کار گرفته بود که هدفِ آن متوقّف ساختنِ گذشتهای بود که به رنج در زمان حال میانجامید. به دلیلِ آنکه آنچه به یاد میآمد «گذشته» نبود، بلکه بازنمایی از گذشته بود، رنجِ خاطره در زمانِ اکنون ساخته و بازسازی میشد. بنابراین، کارِ فروید مسألهی به فراموشی سپردن نیست؛ مسألهی آموختنِ تفسیرِ خاطرات است به روشی که شادی را در زمانِ حال و آینده تهدید نکند.
هویّت و خاطرهها – 2
پیش از آغاز: بخشِ قبلی
برای حقوقدانان و قضّات، مسألهی گواهی شهادتِ عینی، بسیار مهم و در حکمْ خیلی تعیینکنندهست. امّا جالب است بدانیم، لوفتوس – که کتابی دربارهی گواهی شهادتِ عینی نوشته – نشان میدهد که چطور حافظهی فرد دربارهی واقعهای خاص که شاهدش بوده، میتواند در معرض اطلاعات اضافی در دورهی بین دیدن واقعه و تعریفِ آن، تحت تأثیر قرار بگیرد و تغییر کند. «اطلاعاتِ پس-از-واقعه» میتوانند تأثیرِ تعدیلکننده یا حتّا افزاینده به خاطرهی اصلی داشته باشند. اینها همگی نتیجهی فرایندیست که روانشناسان اجتماعی آنرا «بههنگامآوری ویرانگر» میخوانند که در آن، آنچه به یاد آورده میشود، جابهجاشده، تغییرشکلیافته و حتّا گاهی به طور کامل از دست میرود. آنچه دربارهی گواهی شهادتِ عینی صادق است دربارهی حافظه در زندگی روزمرّه نیز صدق میکند. آنچه ما به یاد میآوریم همان چیزی که واقعاً بوده، نیست. خاطرهها وقتی که تکرار، بازگو و تفسیر میگردند فراموش، تجدید نظر، تصدیق و بههنگامسازی میشوند. هر قدر واقعهای که به یادش میآوریم مهمتر باشد، بیشتر پذیرای بازسازیست؛ چراکه بیشتر تکرار و تفسیر و بازگو میشود.
قدمِ دوّم: خاطراتِ ما، بازسازی خاطراتِ ما هستند.
همین نمونه، گویای دوّمین ادّعای هالبواچ است. او میگوید که بهیادآوری همواره رویّهی بازسازی و بازنماییست. در هنگامِ بهیادآوری، ما گذشتهی «خالص» را زنده و احیاء نمیکنیم. خاطرات، گزارشهای عینی وقایع گذشته نیستند. به عبارتِ روشنتر خاطرهها همانقدر که وامدارِ جزئیّاتِ خاص وقایع عینی گذشتهاند، وامدارِ بازگویی و تکرار هستند؛ چه به شکل فردی و چه به شکل جمعی. در این معنا، بهیادآوری شیوهای از «تولید» است و نه صرفاً «مصرف» - یا به مفهومِ دقیقتر و به اصطلاحِ محبوبِ مطالعات فرهنگی: تولید در لحظهی مصرف. باز، باید تأکید کرد که آنچه میگوییم به معنای فراموش کردنِ اهمیّتِ گذشته نیست؛ بلکه اصرار بر این موضوع است که گذشته ساکت و خاموش است و باید به سخن دربیاید. از این فراتر، همانندِ فرهنگ، گذشته «چند-گویشی» است. به این معنا که، گذشته را میتوان با صداهای مختلف به سخن واداشت. میتوان از آن بهره برد تا داستانهای مختلفِ فراوانی بگوید. برای نمونه، هنگامیکه واقعیّت این است که من فلان کار و بهمان فعّالیّت را در گذشته انجام دادهام؛ همین واقعیّت همواره در زمینه و متنِ اکنون به بیان در میآید؛ بازگو و تکرار میشود یا جزئیّاتش را مییابد. به عبارتِ دیگر، آنچه اهمیّت دارد «واقعیّت»ها نیستند؛ بلکه این است که آن واقعیّتها چطور تفسیر میشوند یا چطور برای معنابخشی به اکنون به بیان در میآیند. بنابراین، تعامل ژرف بین حافظه و شکلگیری هویّت الزاماً به حقیقتِ آنچه به یاد آورده میشود، بستگی ندارد.
هویّت و خاطرهها – 1
حافظهها و خاطرات، بخشِ بزرگی از هویّتمان را تشکیل میدهند. این که ما الان چه هستیم، بدونِ آنچیزی که در گذشته بودهایم، معنایی ندارد و پُل واسطِ ایندو – یعنی آنچه اکنون هستیم و آنچه در گذشته بودهایم – بیشک خاطراتمانند. یکی از مهمترین رویکردهای جامعهشناختی به موضوع خاطره و حافظه، کارِ جامعهشناسِ فرانسوی موریس هالبواچ است در کتابِ «حافظهی جمعی» – که هرچند مقالاتش را در دههی 20 و 30 نوشته؛ امّا اوّلبار در سال 1980 به انگلیسی ترجمه شده است. در حاشیه بگویم و بگذرم که احتمالاً اوّلین اثرِ منسجمِ جامعهشناختی که در آن به نحوی به موضوع حافظهی جمعی و بهیادآوری اشاره شده، شکلهای ابتدایی حیاتِ دینی دورکیم است. در این کتاب که آشنای همهی اهلِ علمِ انسانیست، دورکیم به مناسک دورهای بهیادآوری جمعی خاطره در شکلِ ابزارِ آغازین زندهنگهداشتنِ گذشته اشاره کرده است.
جان ستوری – که در ایران با ترجمهی کتابِ مشهورش مطالعاتِ فرهنگی دربارهی فرهنگ عامّهپسند – شناخته است، در کتابِ دیگرش که از مجموعهی مانیفستهای انتشاراتِ بلکول است و در آن باز به تخصّصش یعنی فرهنگ مردمپسند پرداخته، سعی میکند نگاهِ هالبواچ را به حافظه، به قولِ خودش به چهار ادّعای همپوشان تجزیه کند و نهایتاً نتیجهگیری کند که چطور فرهنگِ مردمپسند، بخشی از خاطراتِ ما را شکل میدهند. سعی میکنم در این یادداشت و یادداشتهای دیگر به روایتِ ستوری از نظریّه هالبواچ بپردازم.
قدمِ اوّل: خاطرات ما، همانقدر که متعلّق به ما هستند، از دیگرانند.
عصرگاهی را فرض کنید که با خانواده نشستهاید و آلبومِ عکسهایتان را نگاه میکنید. عکسِ خاصّی، خاطرهای را برایتان زنده میکند. آنرا تعریف میکنید؛ دیگرانْ تأییدش میکنند؛ نکتهای به آن اضافه میکنند؛ جزئیاتش را بیشتر شرح میدهند؛ اصلاحش میکنند یا بخشهاییش را انکار میکنند. در واقع بحثهای جمعی کمک میکنند تا خاطرات ویژهای دربارهی عکسها تثبیت گردند. به این ترتیب، تاریخهای خانوادگی (و تاریخهای فردی در یک خانواده) تکرار میشوند؛ جزئیاتش به دقّت بیان میگردند و به طور موقّت تثبیت میشوند. شاید اینطور هم بشود گفت که اگر فروید دنبالِ تکمیلِ خاطراتِ ناقص و درهمشکسته در ذهن و ناخودآگاهِ فرد بود، هالبواچ ادّعا میکند که انسان برای تکمیلِ خاطرات، در دنیای اجتماعی بیرون از خود دست به کاوش میزند.
بههر حال به نظر میرسد آنطور که هالبواچ توضیح میدهد حافظه و خاطرهی ما همانقدر که فردیست، جمعی هم هست. یا به قول او، حافظهی فردی، جهتِ تأیید و دقیقشدن و حتّا پوشاندنِ نقصهایش در بهیادآوریها، به حافظهی جمعی متّکیست؛ آنرا جایگزینِ خودش میکند؛ و در لحظه، به آن پیوند میخورَد. از این فراتر، اصلاً و اصولاً همهمان خاطراتی داریم که واقعاً آنها را تجربه نکردهایم. خیلی از ما احتمالاً از دورهی دبیرستانمان گنجینهای از خاطرات داریم که به صورتِ مشترک و مشاع ازشان بهره میبریم: واقعاً بعضی کارها و حرفها را نمیدانم من انجام دادهام و گفتهام یا همکلاسیم!
پیاژهی معروف تجربهای مشابه را شخصاً درباهی خاطرهای یاد میکند که ضربهی روانی بزرگی به او وارد کرده و البتّه بعداً فهمیده که در آن نقشی نداشته. پیاژه مینویسد که در کودکی در کالسکهاش نشسته بوده و پرستارش او را میگردانده که مردی سعی میکند بدزددش. امّا پرستارش شجاعانه مانع میشود و البتّه خراشهای بسیاری برمیدارد. تا نهایتاً مردم جمع میشوند و پلیس سرمیرسد و الی آخر. پیاژه بیش از ده سال به این خاطره باور داشته. امّا ناگهان وقتی که پانزده ساله بود، والدینش از پرستار سابقش نامهای دریافت میکنند. پرستار، حالا به ارتش آزادیبخش پیوسته بوده. پیاژه مینویسد:
او [پرستار] میخواست به خطاهای گذشتهاش اعتراف کند و در اصل، ساعتی را که به عنوان پاداش کارش دریافت کرده بود، پس بدهد. او با ایجاد خراشیدگیهای، کل داستان را از خودش ساخته و پرداخته بود. بنابراین من باید وقتی که کودک بودهام این داستان را شنیده باشم. داستانی که والدینم باور داشتند و به آن در گذشته به شکلِ حافظهی تصویری ارجاع داده بودند.
به نظر میرسد هر یک در زندگی روزمرّهمان از ایندست تجربهها داشتهایم: ما در موردِ خاطراتی لفظِ «به یاد میآورم» را استفاده میکنیم که هیچ تجربهی دستِ اوّلی از آنها نداشتهایم و نهایتاً آنها را در روزنامهها خواندهایم یا در تلهویزیون دیدهایم. خلاصه اینکه، ادّعای اوّل هالبواچ را میتوانیم اینطور جمعبندی کنیم: آنچه در حافظهی ما «موقّتی» موجود است با استفاده از خاطرههای دیگران شکل گرفته است.
تعریف مدرسه
امروز سرِ کلاس روی پیراهن یکی از بچّهها جملهای دیدم با این مضمون که «مدرسه: زمانِ دلآزارِ بینِ دو آخر هفته!» کلّی با هم خندیدیم...
به احترامِ سام
میگویند حرفْ چیزِ لابد بدیست که به احترامِ آدمهای محترم یک دقیقه سکوت میطلبند. امّا من – که جز حرف زدن و نوشتن کاری نمیدانم – میخواهم چند خطّی در اَدای احترام به دوستی بنویسم که سابقهی آشناییم با او به اوّل دبیرستان برمیگردد و حالا باید احتمالاً چهارده سالی از آن موقعها گذشته باشد. البتّه قصد ندارم ادای احترام را در بیاورم و کموبیش مطمئنم که اینجا را نمیخوانَد و همین دستم را بازتر میگذارد. بهانهاش هم باشد تولّدش که ده پانزده روز پیش بود. جشنش را هم سه چهار روز قبل در خانهشان برگزار کرد. در واقع، روز میانهی سالروزِ تولّد خودش و همسرش را خانهشان مهمان بودیم و با دوستان مشترک اینقدر خندیدیم و گفتیم که به قولِ سیما فکّمان درد گرفت. همان دوستانِ مشترک میدانند از سام صحبت میکنم. سام را – گفتم – از اوّل دبیرستان میشناسم. سالهای دیگرش را هم همکلاس بودیم اغلب. من البتّه تهنشین بودم و او سرنشین. هرچند، هر وقت از درس خسته میشد و میخواست تفریح کند، ییلاق میکرد آخرِ کلاسْ پیش ما – من و ایمان و بهمن و علی – تا دورِ هم دوغ بخوریم و شیشهاش بیفتد کفِ کلاس منفجر بشود و ما پُررو-پُررو بخندیم!
دوستی و شیطنتمان همهی سالهای دبیرستان به جاش بود تا اینکه رشتهی قبولیش را در کنکور زودتر از اینکه بفهمند، خودم تلفنی به پدر بزرگوارش گفتم و اصلاً معتقدم یُمن و خوشخبری همان باعث شده که همینطور یککلّه – بر خلافِ من – پیش بیاید و بشود دانشجوی دکتری مملکتمان؛ تا بین همهی دوستانی که «دکتر» صداشان میکنیم، این یکی کمی قریبِ به صحّت باشد عنوان و خطابش! با سام کلّی مسافرت رفتهام و به واسطهاش از همه مهمتر با مهرتاش آشنا شدهام – که دستاوردِ بزرگی بوده برای سالهای سال.
چیزی که در سام سراغ دارم مرام و معرفتش است در حق دوستانش. اصلاً چرا حاشیه بروم؟ آنچه واداشتم این چند خط را بنویسم دربارهی او، یادی بود که گفتم اینجا ثبتش کنم، فردا روزی فراموشم نشود. شاید پنج شش سالِ پیش تصادفکی کردم و خسارتی از بیمه گرفتم. به من بود، پول را خرجش میکردم و خودرو همانطور میمانْد. سام بود که گفت صافکارِ آشنای کاردرستِ ارزانقیمتی میشناسد که هم خسارتِ تازه و هم آسیبهای جزئی گذشته را با بخشی از پولِ بیمه درست میکند؛ بیا و فردا ببریمش. من فردای فرضیش را کار داشتم. سام گفت که اشکال ندارد. من ماشین را میبرم. نشان به آن نشان که صبحِ اوّل وقت آمد دمِ در خانه و خودرو را برداشت و شبِ دیروقت – در حالیکه کارهای ماشین را انجام داده بود – برگشت. اینهمه مرام را همینجا داشته باشید و اصرارهای مرا بچسبید که میخواستم دستِ کم سام را از خانهمان به خانهشان برسانم – که درست سویهی دیگر شهر بود و هست – و انکارهای او که خودم برمیگردم و زحمتت میشود!
به نظرم باید به احترام بعضی آدمها نه حرف زد و نه سکوت کرد؛ فقط باید به افتخارشان کَف زد! سام عزیز – اینجا را بخوانی یا نه – تولّد تو و شبنمِ عزیزمان را دوباره تبریک میگوییم. :) این چند خط را هم بگذار به حسابِ سخنرانیهای معروفت در جمعهایمان – همانها که به توصیهات باید حفظشان کنیم. بار آخر سخنرانی نکردی، من جورت را کشیدم. ;)
شهروندانِ دولتِ گوگوش
در وبلاگِ رادیو زمانه مطلبی نوشتهام با عنوانِ «شهروندانِ دولتِ گوگوش» که نگاهیست به کیفیّتهای انسجامبخشِ فرهنگِ مردمپسند و از آن جمله خلق اجتماعی - بقول اندرسون - تصوّری.
فرهنگ مردمپسند - از فوتبال گرفته تا رسانهها و فیلم و موسیقی - کیفیّتهای غریبی در پیوند دادن آدمها دارند. امیدوارم در روزهای آینده بتوانم دربارهی یکی دیگر از این ویژگیها یعنی فرهنگ مردمپسند به عنوانِ صنعتِ خاطرهسازی بنویسم.
آیتی کراود
دو قسمتی که از زنجیرهی آیتی کراود پریشبها خانهی جادی و لیلا دیدیم، خیلی خندهدار و بامزّه بودند. خصوصاً آنجایی که خانم رئیسِ شرکت میخواهد سیگار بکشد و آن روسی انگلیسی حرف زدن و رفتنشان به روسیه و دکتر ژیواگو-بازی و آن تک جملهی استثنایی که میگوید «من برای انقلاب خیلی خستهام!»
طنزش نوع خاصی بود؛ کمتر قبلتر اینطورش را دیده بودم.
دربارهی گافمن و چرا نمیتوانم برقصم؟!
نوشتهام را در هزارتوی اخیر – «من نمیتوانم برقصم» – خیلی دوست دارم و به نظرم لازم است بگویم که ایدهاش از کجا آمده. نوشته البتّه – آنطور که بسیاری گمان کردهاند – شرحِ حالنگاری خودم نبوده – که اَسنادِ روشنی برخلافِ آن در دست است! طرحِ نوشته بیشتر، از دو علاقهی تا حدّی جداگانهام میآید: یکی نگاه جامعهشناختی به بدن و دیگری دیدگاهِ جامعهشناسانهی گافمن.
در واقع دوست داشتم متنِ تخیّلی من – که البتّه از کامنتهای خوانندگان در هزارتو و توضیح کسانی که به آن لینک دادهاند، پیداست قرابتهای فراوانی با واقعیّت دارد – حاصلِ کنکاشی تجربی میبود؛ از آن نوع که گافمن در تحقیقش دربارهی هویّتهای خرابشده یاد میکند. تحقیقِ گافمن – که با برگردانِ نه خیلی خوبی به فارسی هم منتشر شده – دربارهی جزئیاتِ زندگی آدمهایی صحبت میکند که هویّت اجتماعی بالقوه و بالفعلشان با هم نمیخوانَد و بنابراین تا حدّی از سوی جامعه رانده میشوند. گافمن با بررسی نوشتههای فراوانِ این افراد خطاب به مشاوران مجلّات یا ذکر خاطراتشان، نشان میدهد که آنها چطور با هویّتهاشان دست و پنجه نرم میکنند و چگونه اقسام روشهای کنترل اطّلاعات را به کار میزنند تا از بدنام شدن جلوگیری کنند. جالب اینکه بسیاری از «داغِ ننگ»هایی که گافمن بررسی میکند به بدن باز میگردد. به این ترتیب، به نظرم میرسد بررسی جامعهشناسانهی بدن – خصوصاً وقتی عیبی ظاهر میشود – بی نگاه به کار گافمن چیزی کم دارد. طیفِ آدمهایی که گافمن هویّتهاشان را بررسی کرده گسترده است و از معلولان و مبتلایان به فلج اطفال، تا کسانی که اجزای صورتشان در تصادفها از بین رفته و مبتلایان به صرع و لکنتِ زبان را شامل میشود. گافمن همچنین نمونههایی را از هویّت فاحشهها، گداها و افراد بیسواد برای ساختنِ تنهی کار تجربی خود ذکر میکند.
بعد از آشنایی با گافمن، آرزو میکردم کاش فرصت کافی داشتم تا به جمعآوری تجربی احوالاتِ کسانی بپردازم که رقص نمیدانند و چون فرصتِ چنین تحقیقی پیش نیامد، به بهانهی هزارتوی رقص دست به کارِ خلقِ نوشتهای تخیّلی شدم که حاصلِ درونکاوی بود و مشاهدهی تجربههای مشابه. چند ماهِ پیش، همین موضوع را به عنوانِ سوژهی تحقیق به یکی از دانشجویان کارشناسی دانشگاه تهران معرّفی کردم؛ که البتّه از انجام آن ناآگاهم. به نظرم چنین تحقیقی موضوعی درخور و تازه داشته باشد. نیز پرداختن به آنهایی که مجبور به استفاده از پروتزهای پزشکی هستند؛ جوانهایی که موهایشان ریخته؛ یا آنهایی که از کلاهگیس استفاده میکنند؛ کسانی که در ورزشهای معمول ناتوانند؛ یا کسانی که سابقهی کیفر دارند و ... همهی اینها برای علاقهمندان به جامعهشناسی کنش متقابل و زندگی روزمره، قابل تأمّل است.
به هر شکل و جدای از همهی اینها گافمن نابغهای بوده که اوّلاً سراغ مواردی رفته که علیرغمِ اهمیّتشان کمتر بهشان پرداخته میشده و در ثانی، وقتی که نوشتههایش را میخوانی در مییابی که نبوغش را در صورتبندی موارد و ساختنِ بدنهی نظری چقدر خوب به کار بسته. به این خاطر به عنوانِ تمرینی در وسع وقتم سعی کردم دیدگاهِ گافمن را در «من نمیتوانم برقصم» بازسازی کنم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001