« سربازان جمعه، مشق شب و ... | صفحه اصلی | اطلاعیه! »
گزارش سفر گرگان
هو
1- سه روز گرگان بودم؛ آنچه میخوانید، گزارش سفر است؛ آن هم گزارشی سردسنی و نه سفرنامه.
2- این نوشته، حاصلِ یک نشست است و تهی از بازیهای زبانی و هرچه مشابه آن.
3- همة عکسهای سفر را من نگرفته ام. بیشترش را احسان و فرهاد برداشته اند؛ امّا از آنجا که مطابق سنّت مارکسی در سراسر تاریخ، مالکیت ابزار حرف نخست را میزند و عکسها با دوربین من گرفته شده اند، به خودم اجازه دادم، بی نام عکاس منتشرشان کنم؛ دوستانم، البته میبخشایند!
+ سه شنبة 21 بهمن 82- ساعت دو بلیط داریم برای گرگان. اینبار با فرهاد و احسان میروم به شهر کودکیهایم. قبل از سوار شدن به هواپیما همة نشانه ها، خبر از خطر میدهند. دوست عزیزی، خواب بدی دیده؛ وقتی خارج سالن انتظار سوار اتوبوسی که به هواپیما میرساندمان میشویم، رادیو اعلام میکند که هواپیمای دیگری در جنوب سقوط کرده؛ بی جهت شعر "با سقوط دستای تو در تنم چیزی فرو ریخت" یادمان میآید و البته همة اینها را به خنده برگزار میکنیم. برای بچّه های کوچولوی توی سالن انتظار ادا در میآورم. دلم میخواهد خوشحال باشیم و البته اعلام میکنم که در این سفر، من میزبان نیستم! هواپیماهای تهران – گرگان، ای. تی. آر. هستند و ملخی. 45 دقیقه ای به گرگان میرسند و تا ارتفاع 19000 پا بیشتر پرواز نمیکنند. صدای چرخش پروانه های موتور هواپیما بعد از مدّتی برایت عادّی میشود. اگر هوا خوب باشد، زیباترین پرواز داخلی، پرواز تهران – گرگان است. از مهرآباد که بلند میشوی، با چشمانت میبینی و تعقیب میکنی که به سمت البرز میروی و چون در ارتفاع پایین حرکت میکنی، کوههای برف گرفته جلوة خاصّی در نظرت دارند و بعد با فاصلة کم، از کنار عظمت و شکوه دماوند رد میشوی؛ طوری که حس میکنی میتوانی دست دراز کنی و دماوند را به چنگ آوری. احسان که کنارم نشسته میگوید همة سفر، به این منظرة دماوند میارزد. در پایان هم، قبل از رسیدن به گرگان، از حاشیة خزر عبور میکنی و در آخرین مرحله، دشتِ گرگان را زیر پایت میبینی؛ با تمام طیفهای سبز؛ سبز و سبز و باز سبز. سایة هواپیما را بر روی این طیف بینظیر سبز تماشا میکنی تا آهسته آهسته، سایه به هواپیما نزدیکتر شود و دست آخر به هم برسند. خلبان، هواپیمایش را به نرمی بر زمین مینشاند. مهماندار، دمای گرگان را 25 درجة سانتیگراد اعلام میکند. هوا گرم است. پیاده که میشویم، آقای جعفری – کارمند پدرم – منتظرمان است. سوار تویوتای لندکروزرش میشویم و به خانة مزرعة پدرم میرویم. کمی استراحت میکنیم. ماشین را تحویل میگیریم. رانندگی با این ماشین برایم سخت است؛ خصوصاً که راهنمای راست ندارد و چراغ ترمز. جادّة ناهارخوران را بالا میرویم و با دوستان ارتشی، سلام میکنیم؛ فقط از این جهت که ماشینهایمان شبیهند! اگر کمی گل مالیش کنیم، میشود خود جبهه... مجتمع جهانگردی گرگان را سر و سامان داده اند و چایخانه ای سنّتی ساخته اند.
1- چایخانة سنّتی هتل جهانگردی
در پیاله های ترکمنی چایی میخوریم و میرویم به دیدن مادربزرگم. مادربزرگم را – که تنها بازماندة مادربزرگها و پدربزرگهایم هست – خیلی دوست دارم. سلام میکنیم و آشنایی میدهم. احسان و فرهاد خیلی زود با مامانبزرگ صمیمی میشوند. به حیاط باصفای خانه میرویم. نارنگیها چشم احسان را گرفته. چوب بزرگی برمیداریم و نارنگی میچینیم و روی آلاچیق مینشینیم و میخوریم؛ از تولید به مصرف! حیاط خانة مامانبزرگ را از بچّگی دوست داشتم؛ عصرانه های روی آلاچیق را هم. مامانبزرگ مهمانان دیگری از تهران دارد. فراز – پسر خانوادة میهمان – را خیلی مدّت میشد، ندیده بودم. آنوقت دبستانی بود و حالا دبیرستانی! شام میخوریم و تخته نرد بازی میکنیم و برمیگردیم به خانة مزرعة پدری. من میخوابم و احسان و فرهاد فیلم نگاه میکنند.
+ چهارشنبة 22 بهمن 82- در تراس خانه، صبحانة مفصّلی میخوریم؛ دست کم برای من که عادت به صبحانه خوردن ندارم زیاد است. نانِ قلاچ گرگانی را "مش رمضان" – باغبان – صبح زود پشت در گذاشته. از تراس، همه جا سبز است. صحبت به سبزی گرگان که میرسد، به فرهاد میگویم "دشت گرگانه دیگه!" و جواب میشنوم "دشتِ عشقِ لامصّب!" از اینکه از شهر محبوبم اینطور تعریف میکند، خوشحال میشوم. سر صبحانه، با احسان دربارة شهرهای مادریمان – به شوخی و جدّی – رقابت میکنیم. احسان از شیراز و زیباییهایش میگوید و من از گرگان. جنگ که فرسایشی میشود، احسان – از سرِ بزرگواری – میگوید: "شیراز ما اونجاس که رفقامون باشن!" منطق مکالمه گسسته میشود؛ جمله در عشقهای بالاست و حرفی برای گفتن نمیماند! پیش از ظهر، به ناهارخوران میرویم. جنگل و کوه دوست داشتنی.
2- ناهارخوران، جنگل و کوه دوست داشتنی
خیلیها گرگان را به ناهارخوران میشناسند. از کوه بالا میرویم؛ نه خیلی زیاد. هوا گرم است. شاید نه خیلی گرم؛ امّا بهر شکل، زمستانی نیست. جایی مینشینیم. فرهاد، عکس ماکرو از گلهای ریز صورتی و سفید – سیکلمه و پامچال – میگیرد. از خودمان هم عکس میگیریم. ناهارخوران، عجیب زیباست.
3- پامچال
برگها، کف زمین را پوشانده اند و درختها با شاخه های لخت بلندشان آسمان را گرفته اند. نمیتوانی جایی را نگاه کنی بی آنکه درختان را هم در منظر داشته باشی.
4- درختها با شاخه های لخت بلندشان
یکی دو ساعتی با حرف و عکس میگذرد. احسان، کادر سینمایی میبندد و فرهاد، با زحمت قابل تقدیری عکس ماکرو میگیرد... پایین میرویم؛ مقصد، چایخانة سنّتی هتل جهانگردی است. باز، چایی میخوریم و بعد با تاکسی به "زیارت" – روستای زیبای نزدیک گرگان – میرویم. در دِه قدم میزنیم. روستا، بینهایت زیباست. به قول دوستان، پُر از دسکتاپ!
5- روستا، پر از دسکتاپ است!
سُراغِ بقّالی ده میرویم. پیرمردی است. پنیر زیارت میخواهیم. قدری برمیدارد و میکشد. پنیر زیارت، خوشمزه است. وقتی شیر میجوشد، با ماست – به عنوان مایه – پنیر را میسازند. عسل زیارت هم میخریم. پیاده، کم کم پایین میآییم. سلّانه سلّانه، دو ساعتی تا خود ناهارخوران پیاده راه هست. میانة راه، از قهوه خانه ای نان زیارت هم میخریم. نان را زنان ده در تنور میپزند. نان، هنوز گرم است. هوس میکنیم نان و پنیر زیارت بخوریم. همانطور که راه میرویم، نان و پنیر میخوریم. پایین میآییم و آواز میخوانیم.
6- نان تازه و پنیر زیارت. هوس میکنیم میانة راه، نان و پنیر بخوریم.
قرار بود شب، شام پیش مامانبزرگ باشیم؛ امّا خسته ایم. تصمیم میگیریم خرید کنیم و برگردیم خانه. راستش را بخواهید معذورم از تعریف ماجرای شب... امّا حتم بدانید که خیلی خوش گذشت!
+ پنجشنبة 23 بهمن 82- برنامة صبحانة مفصّل با نان تازة مش رمضان، همچنان پابرجاست؛ منی که عادت به صبحانه ندارم، تا خرخره میخورم! قصد میکنیم به بندرترکمن برویم. به یاد سفر قبل و مهرتاش و مهین، اینبار هم با مینی بوس. کمی باران باریده؛ لابد کشاورزها خوشحالند. ترکمنها، داخل مینی بوس شوخی میکنند و به زبانی که نمیدانیم، حرف میزنند. همین که میرسیم، به اسکله میرویم؛ قایقی میگیریم به مقصد آشوراده.
7- اسکلة بندر ترکمن
آشوراده همان آبسکون معروف است که در تاریخ میخواندیم؛ واقع در شبه جزیرة میانکاله که از بندر ترکمن تا بهشهر ادامه دارد.
8- جزیرة کم و بیش متروک آشوراده
شیلات در این شبه جزیرة تقریباً متروک، رستورانی دارد. کفال و اوزون برون و ماهی سفید میخوریم. با احسان دربارة ماهی جنوب و شمال توافق نظر ندارم و خب، البتّه تعجّبی هم ندارد! به قایقران، گفته ایم ساعت 4 برگردد. در جزیره، قهوه خانه ای میشناسم که کسی جز قایقرانها و معدود کارمندهای مستقر در جزیره سراغش نمیرود. در فرصت باقیمانده، سراغ قهوه خانه میرویم. میگویم این از همان سنخ قهوه خانه هاییست که دوست دارم: نیمکت و میز و چایی و بخاری و لهجة اردبیلی – که هنوز سر در نیاورده ایم آنجا چه میکنند. گویا، اسم قهوه چی مختار است.
9- اسم قهوه چی، مختار است.
احسان دربارة عکس روی دیوار از او میپرسد. خود قهوه چی است 25 تا 30 سال پیش. عکس را بعداً رنگی کرده اند. قهوه چی و دو قایقران، ترکی صحبت میکنند و فرهاد تا آنجا که میفهمد ترجمه؛ گویا، حرفهای مردانه میزنند!
قایقمان میآید و برمیگردیم بندر. سراغ بازارچة گمرک میرویم. کمی قدم میزنیم و احسان کلاه ترکمنی میخرد. زن فروشنده با کلاه ادا درمیآورد و میخندیم. با مینی بوس برمیگردیم گرگان. آقای جعغری دنبالمان میآید. جوجه کباب خریده. باید ببریم خانه و کباب کنیم. قبل از شام، چند فصل از اتاق روشن بارت را میخوانیم و نظر میدهیم. کتاب خواندن دو نفره را قبلاً تجربه کرده بودم؛ مثلاً – از نوع حضوریش - "درجة صفر نوشتار" بارت را با استاد دوتایی خواندیم. جمله های بارت درخشان است. در همین حین، مِه قشنگی سراسر نمای بیرون را پوشانده.
10- محوطة خانة پدر در مِهِ شبانگاهی
چای داغ کنار پنجرة باز که منظرة دشتِ مِه آلود را قاب گرفته، خیلی میچسبد. بعدِ مدّتی، کتاب را کنار میگذاریم. فرهاد، آتش درست میکند. این چند روزه خیلی غذا خورده ام! صبحانه و ناهار و شام مفصّل؛ به حساب سفر میگذارم! طی فرآیند عجیبی دو تا سیب هم کباب میکنیم. من دوست ندارم. امّا فرهاد هر دو را – شاید چون قول داده سیبِ کبابی خوشمزه است – میخورد. بعد از شام هم حساب و کتاب میکنیم؛ حرف میزنیم و میخندیم. دیر وقت شب است که میخوابیم.
+ جمعة 24 بهمن 82- برای یک ربع به دوی بعدازظهر بلیط برگشت داریم. صبحانة مفصّل در تراس خانه، جزء لاینفک برنامة روزانه است. تمیزکاری را در حد ظاهری – چون قرار است فردا کسی بیاید و خرابکاریها را درست کند! – شروع میکنیم و اسبابهایمان را جمع. آقای جعفری تا خانة مامانبزرگ میرساندمان. نیم ساعت ، یک ساعتی با مامانبزرگ هستیم، خداحافظی میکنیم. تاکسی تلفنی میگیریم تا ببردمان فرودگاه. سر راه میرویم به امامزاده عبدالله گرگان تا فاتحه ای برای بابابزرگ بخوانیم. بابابزرگ، پدربزرگ خوب من بود که وقتی کوچک بودم – هفت، هشت ساله مثلاً – فوت شد. همان خاطره های محدودم از او سراسر خوبی است و هر چه هم شنیده ام، خوبی و خوبی و باز خوبی. فاتحه ای میخوانیم؛ قبر را میشوییم و میرویم فرودگاه. فرودگاه گرگان را قشنگ درست کرده اند... در وقت انتظار، با کامپیوتر همراهم، با احسان تخته نرد بازی میکنم (احسان این سفر تخته نرد یاد گرفت و بدجوری خوش شانس است در تاس ریختن و میبردم!) در سالن انتظار، باز کمی اتاق روشن میخوانیم. سوار هواپیما میشویم. اینبار، دماوند سوی دیگر پنجره است. فرهاد این دفعه عکسش را میگیرد – از پشت پنجره های کدر هواپیما. به نظرم، رفتنی خیلی نزدیکتر به دماوند بودیم.
11- دماوند از پنجرة هواپیما
در همان فرصت محدود پرواز، فرهاد کارهایی را که باید برای مدرسة فرزانگان انجام دهد با کامپیوتر انجام میدهد. احسان، اتاق روشن میخواند و من هم مدام، از پنجره بیرون را نگاه میکنم. پایان راه، احسان میگوید "خیلی کنجکاوم بدونم به چی فکر میکنی؟" و من درمیآیم که "هیچوقت نمیفهمی!" ...
نمیخواهم بگویم صحنة فرود هواپیما در مهرآباد – در تقابل با صحنة فرود در فرودگاه گرگان – بدریخت است؛ امّا به هرحال از جنس دیگری است. آنجا سبزی میبینی و اینجا رنگ خاکستری و رنگ خاک. آنجا مزرعه و اینجا آپارتمان و بزرگراه. در فرودگاه مهرآباد، علی دنبالمان آمده.
این سفر – گرچه همة دوستانم نبودند – خوش گذشت؛ خیلی. خوشحالم. همین!
مطالب مرتبط در "راز":
بار دیگر شهری که دوست میداشتم - 28 ژانویة 2004
مسافرت گرگان - 2 مارس 2003
گزارش سفر تفرش - 1 - 19 سپتامبر 2002
گزارش سفر تفرش - 2 - 21 سپتامبر 2002
گزارش سفر تفرش - 3 - 21 سپتامبر 2002
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
1) سلام
2) خدا را شكر سالميد و راز به من واگذار نشد .
3) واقعا درس خواندن يعني همين : استفاده از آموخته ها براي منگنه ي آشنايان . نه ؟
ابوالفضل | February 13, 2004 11:03 PM
قسمت نان و پنيرش صادقانه و دلنشين بود.. مخصوصا اون انگشت شستي كه در اثر فشارهاي پنير پخش شده.... میدانی چقدر به جائی مثل عکسهای 5 و 7و 8 نیاز دارم... سفر یک نعمت است.
آزاده | February 13, 2004 11:59 PM
نه!..............
كم كم داريد ياد ميگيريد!
Anonymous | February 16, 2004 10:14 PM
The forth photo is admirable.
neda | May 20, 2004 01:51 AM
نان و پنير زيارت يادم نمي رود ... جاي ما را هم خالي مي كرديد.
من | May 31, 2004 06:01 PM