September 19, 2007

حق خنده

ما زندگی‌مان را بیش از حد جدّی می‌گیریم؛ غُرغُر می‌کنیم و دست‌های‌مان را محکم فشار می‌دهیم، ناسزا می‌گوییم، توضیح می‌دهیم، و هم‌دلی می‌طلبیم. امّا آن‌چه به احتمال زیاد بیش از همه نیاز داریم، شهامتِ خندیدن به زندگی‌مان، و از طریقِ خندیدن، هموارکردنِ راه برای دستیابی به همدلی‌ست. و به این‌ترتیب، حق خندیدن به بزدل‌ها، به کسانی را به دست می آوریم که از فهمیدن سر باز می‌زنند. ما به شدّت به خنده – خنده‌ی شرارت‌آمیز، طعنه‌آمیز، مغرضانه، بی‌رحمانه، تمسخرآمیز – نیاز داریم. تک به تک‌مان و نیز همه‌مان با هم. شاید لااقل آن‌وقت بالاخره بتوانیم سرِ عقل بیاییم، روی پای‌مان بایستیم، و شق و رق راه برویم. بله؛ راهِ دشواری‌ست، امّا تنها راه بوهم به اروپا و تنها راه ورود به جهان در نیمه‌ی دوّم قرن بیستم است. مسلّماً در پسِ هر چهره‌ی خندان یک موجودِ انسانی، یک زندگی انسانی وجود دارد – زندگی من، زندگی تو، زندگی او...

آنتونین ی. لیهم
ترجمه‌ی فروغ پوریاوری

Posted by Pouyan at 11:18 AM | Comments (0)

September 02, 2007

قضاوت

غفوری: تو می‌دونی اکبر چرا اون دختره رو کشت؟
اعلا: دوستش داشت.
غفوری: آدم کسی رو که دوست داره مگه می‌تونه بکشه؟
اعلا: نمی‌خواست بِدَنش به یکی دیگه.
غفوری: تو اگه جای اکبر بودی چی‌کار می‌کردی؟ تو هم دختره رو می‌کشتی؟
اعلا: فراموشش می‌کردم.
غفوری: پس آدمی که عاشق یه نفره می‌تونه فراموشش کنه... می‌تونه؟ اگه می‌شه فراموش کرد، خب تو هم خواهر اکبر رو فراموش کن.
اعلا [به سختی]: نه... نمی‌شه.
غفوری: شاهین یادته تو؟
اعلا: آره.
غفوری: می‌دونی چرا قتل کرده بود که؟
اعلا: پول طلبکار مادرشو نداشتن بدن مجبور شدن یارو طلبکاره رو بکشن.
غفوری: آره، شاهین... بابا نداشت، عاشق مادرش بود، نمی‌خواست مادرش به خاطر بدهی سنگین چند سال بیفته زندان، طاقت دوری‌شو نداشت، طلبکاره رو کشت که مادرشو از دست نده... تو می‌گی کار خوبی کرد؟
اعلا: نه.
غفوری: تو اگه جاش بودی چی کار می‌کردی؟... طلبکاره رو می‌کشتی یا مادرتو فراموش می‌کدری؟
اعلا: مادرمو... فراموش می‌کردم.
غفوری: پس می‌شه کسی رو که عاشقشی فراموش کرد.
اعلا: نه، نمی‌شه... من نمی‌تونم.
غفوری [با لبخند]: آدم راجع به بقیه خیلی راحت می‌تونه بگه فراموشش کن، قاضی‌هایی هم که حکم اعدام اکبر و شاهین رو دادن همینو می‌گفتن...
اعلا: من چی‌کار کنم آقای غفوری؟
غفوری: من اگه جای تو بودم خواهر اکبر رو فراموش می‌کردم، اما ممکنه یه روزی عاشق بشم خودم هم نتونم فراموش کنم، حتا اگه به قیمت مرگ یه آدم دیگه باشه...

اصغر فرهادی، شهر زیبا

Posted by Pouyan at 08:27 AM | Comments (0)