میگویم به آسعدی: «هرکی میخواهی باشی باش. توفیری ندارد زیاد. زنگ زدم فقط بگویم میارزی. چهقدرش را نمیدانم. دلیلش را بیشتر از چهقدرش نمیدانم. مفم هم نمیکشم بالا فکر کنی میخواهم خودم را چس کنم جگرت را آتش بزنم بیشتر التماسم کنی نروم. نع. از من و تو گذشتهست اینطور آشمالیها و خداحافظیها. پس فقط همین را میگویم. اگر قرار شد چشمم باز بشود به این دنیا باز، هرجا که بودی، توی جهنّم یا بهشت یا هر برزخی که میگویند فراری اَزَش نیست هستیم داخلش، دوست دارم فقط تو را ببینم. نه با آن عور و اداهات. با آن لالمانی گرفتنهایی که من همیشه هلاکِ بودنش بودهام. به اعظم هم، حتمنی و از قول من، سلام دو قبضه برسان بگو حالا میفهممت چی کشیدهای از دست این بیوفا دامادمان... دنیا.»
میگویم به آکاکوی دکترم: «چه توفیری دارد توت سیاه از نطفهی من باشد یا نباشد که اینطور یخهات را جِر میدهی باور کنم هستمش تا بمانم نروم آنجایی که باید بروم نمانم؟ زن هستم، آره، خر و ناقصالعقل و توک دماغبین و حسود و چی و چی هم روش. منتها اینقدر سرم میشود که قپچپِ سوراخ و خندهاکِ کج و چپدستی خودم را رَج بزنم توی صورتهای کی و کی و کی تا فراموش نکنم هنوز هستم میمانم خواهم ماند، حتا اگر فوقش تا نیم ساعت دیگر ریغ رحمت را سر بکشم نباشم توی این گهدانییی که فقط ابودرازهاش را حواله نوشتهست به اسم ننه حوا و بابا آدمهاش...»
حسن بنیعامری، آهسته وحشی میشوم
مضرابِ یکم: چپ دستِ – وحشی
(به دلایلِ متنی ـ و مهمتر، فرامتنی ـ یکی از بهترینهایی که امسال، خواندم.)