غفوری: تو میدونی اکبر چرا اون دختره رو کشت؟
اعلا: دوستش داشت.
غفوری: آدم کسی رو که دوست داره مگه میتونه بکشه؟
اعلا: نمیخواست بِدَنش به یکی دیگه.
غفوری: تو اگه جای اکبر بودی چیکار میکردی؟ تو هم دختره رو میکشتی؟
اعلا: فراموشش میکردم.
غفوری: پس آدمی که عاشق یه نفره میتونه فراموشش کنه... میتونه؟ اگه میشه فراموش کرد، خب تو هم خواهر اکبر رو فراموش کن.
اعلا [به سختی]: نه... نمیشه.
غفوری: شاهین یادته تو؟
اعلا: آره.
غفوری: میدونی چرا قتل کرده بود که؟
اعلا: پول طلبکار مادرشو نداشتن بدن مجبور شدن یارو طلبکاره رو بکشن.
غفوری: آره، شاهین... بابا نداشت، عاشق مادرش بود، نمیخواست مادرش به خاطر بدهی سنگین چند سال بیفته زندان، طاقت دوریشو نداشت، طلبکاره رو کشت که مادرشو از دست نده... تو میگی کار خوبی کرد؟
اعلا: نه.
غفوری: تو اگه جاش بودی چی کار میکردی؟... طلبکاره رو میکشتی یا مادرتو فراموش میکدری؟
اعلا: مادرمو... فراموش میکردم.
غفوری: پس میشه کسی رو که عاشقشی فراموش کرد.
اعلا: نه، نمیشه... من نمیتونم.
غفوری [با لبخند]: آدم راجع به بقیه خیلی راحت میتونه بگه فراموشش کن، قاضیهایی هم که حکم اعدام اکبر و شاهین رو دادن همینو میگفتن...
اعلا: من چیکار کنم آقای غفوری؟
غفوری: من اگه جای تو بودم خواهر اکبر رو فراموش میکردم، اما ممکنه یه روزی عاشق بشم خودم هم نتونم فراموش کنم، حتا اگه به قیمت مرگ یه آدم دیگه باشه...
اصغر فرهادی، شهر زیبا