پشت میزی، در دو سوی میزی، روبهروی هم نشستیم. به ایشان گفتم شما اینجا بنشین که دیدش بهتر است؛ یعنی رو به جنگل بود و قلّهی تپّه و نور که از روبهرو، از پشت توری حریر طلائی داشت میبارید بر صورت ایشان (و حالا این نور طلا با آن صورت و پوست و چشمها چه کردهست، بماند). روبهرویم نشست و سر را با تحسین، با تأیید و شناخت این زیبائی در لبخند چشمانش به اطراف چرخی داد و گفت:
- «پس شما...؟»
(...یعنی شما منظرهی قشنگ لازم نداری؟ چونکه پشت من به منظرهی جنگل بود و رویم به دیوار کلبه.)
... و من تنها در این لحظه بود که به خودم اجازه دادم که از زبان آنهمه شاعر که در دلم غوغا میکردند، بگویم:
- «من به دیدن آن منظره نیازی ندارم.»
ابروها را به حالت سؤال بالا برد:
- «چطور؟»
به چهرهاش قدری بیشتر از لحظههای متعارف گذشته چشم دوختم و گفتم:
ـ «من قشنگترین منظرهی تمامی این در و دشت و جنگل و این شهر را روبهرو دارم...»
پرویز دوائی، بلوار دلهای شکسته