چه میگذرد در دلم
که عطرِ آهنِ تفته از کلماتم ریخته است؟
چه میگذرد در خیالم
که قلقلِ نور از رگهایم به گوش میرسد؟
چه میگذرد در سرم
که جرجر توفانِ بندشده در گلویم میلرزد؟
سراسرِ نامها را گشتهام
و نامِ تورا پنهان کردهام.
میدانم؛ شبی تاریک در پی است
و من به چراغِ نامت محتاجم.
توفانهایی سرِ چهارراهها ایستادهاند
و انتظارِ مرا میکشند،
و من به زورقِ نامت محتاجم.
آفتاب را سمتِ خانهی تو گیج کردهام،
گلِ آفتابگردانِ وانگوگ!
حضورِ تو چون شمعی تهِ درّه کافیست
که مثل پلنگی به دامنِ زندگی درافتم
قرصِ ماهِ حلشده در آسمان!
چه میگذرد در کتابم
که درختانِ بریده، برمیخیزند
کاغذ میشوند
تا از تو سخن بگویم؟
چه میگذرد در سرم
که بر نک پا قدم برمیدارند ببر و خدا
در خیالم؟
شمس لنگرودی