... بخواب هلیا، دیر است. دود، دیدگانت را آزار میدهد. دیگر، نگاه هیچکس بخار پنجرهات را پاک نخواهد کرد. دیگر، هیچکس از خیابانِ خالیِ کنارِ خانهی تو نخواهد گذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها، رؤیای عابری را که از آنسوی باغهای نارنج میگذرد، پاره میکنند. شب از من خالیست هلیا. گلهای سرخ میخک، مهمانِ رومیزیِ طلاییرنگِ اتاقِ تو هستند؛ امّا، گلهای اطلسی، شیپورهای کوچکِ کودکان. عابر، در جستجوی پارههای یک رؤیا، ذهنِ فرسودهاش را میکاوَد. قماربازها تا صبح بیدار خواهند نشست، و دود، دیدگانت را آزار خواهد داد. آنها که تا سپیدهی صبح بیدار مینشینند، ستایشگرانِ بیداری نیستند. رهگذر، پارههای تصوّرش را نمییابد و به خود میگوید که به همهچیز میشود اندیشید، و سگها را نفرین میکند. نفرین، پیامآورِ درماندگیست و دشنام، برای او برادریست حقیر...
- نادر ابراهیمی، پارهی آغازین «بار دیگر شهری که دوست میداشتم»
وای آقا! چرا نوشتینش، کلی فراموشش کرده بودم. و سگها رو. دوباره یادم افتاد :(
Posted by: cat at January 26, 2006 06:11 PM