حمّالانْ بازوشان*دبیرانْ قلمشان*قراولانْ هیبتشان*آوازخوانانْ آواشان*وزیرانْ تدبیرشان*و فاحشگانْ تنشان را*همه چیزی را به همه چیزی میفروشند*در شهر که به هیئتِ بازاریست بزرگ*و آدمیان که گویی حجرههایی نَمورند*و تیمچههای تاریک*و چرتکههای عاطفه*و تنزیلِ آرزوها*و رِبحِ رؤیاها*و رهنِ امیدها*و سفتههای محبّت*و براتهای عشق*و دودانگْ هنر*و سه مثقالْ حکمت*و یک بطرْ عصیان*و هفت مَنْ ذوق*و چهار قلّادهْ خشم*و پنج تختهْ شعر*و دو جوْ ایمان*و شش پیمانهْ اندوه*و یک جوالْ معرفت*و چهار گزْ رفاقت*و مردمِ نحسِ دیومانند*که همه چیزی را به همه چیزی میفروشند* در شهر که به هیئتِ بازاری است مهیب...
مدام دست بر عرقْ چینِ چرب و چرکش میکشید و میگفت «اگر با گرگها زندگی میکنی، نخست زوزه کشیدن بیاموز...» پندار، کفتاری پیر و پتیاره، پند میداد تولهاش را...
- آرش جواهری، رمادی