در کافهای تنها مینشینم: آدمها به سراغام میآیند و با من حرف میزنند؛ احساس میکنم که محاصرهام کردهاند، سؤالپیچم کردهاند، و تملّقگویی میکنند. امّا دیگری غایب است؛ من در درون خود دیگری را احضار میکنم تا سوای این خشنودی دنیوی، مرا به وسوسهیی اندازد. من، در برابر سرسام اغوایی که خود را در حال فروغلتیدن به دام آن احساس میکنم، به «حقیقت» آن دیگری پناه میبرم (حقیقتی که دیگری احساسش را به من ارزانی میکند). من غیاب دیگری را مسبب دنیازدگی خود میدانم: من از پشتوانهی دیگری مدد میخواهم، بازگشت او را استمداد میکنم: بگذار دیگری بیاید، مرا ببرد، مثل مادری که به دنبال بچهاش میاید، مرا از این زرق و برق دنیوی، از این شیفتگی اجتماعی، جدا کند: بگذار که دیگری «آن الفت اخروی، آن جاذبه»ی دنیای عشق را به من اعطا کند.
- سخن عاشق، گزیده گویهها؛ رولان بارت؛ پیام یزدانجو