گتمه گتمه گل
قاسمف پدر و دختر و گروهشان به همراه گروه چهارتایی زهی کرونوس میخوانند «نرو، نرو، بیا»
ربتیکو
بیا به کافهی توماس پیشِمان
و به نوای باقلاماهامان گوش کن
شاید فرشتهها هم بیایند و به ما ملحق شوند
و دوشادوشمان پایکوبی کنند
حالا که بازار موسیقی زیرزمینی با فیلم گربههای ایرانی – که به صراحت دوستش نداشتم و دستِ بالا یک موزیک ویدئوی بلند بود به نظرم – دوباره گرم شده، بگذارید یکجور موسیقی که یکوقتی زیرزمینی بوده، معرفی کنم تا اگر تنوّع شنیداری میجویید، چند ساعتی مشغولش شوید.
ربتیکو گونهای از موسیقی شهری یونانیست. تاریخ پیدایی و گسترشش مفصّل است. همینقدر بگویم که منشاء و مبدئش آسیای صغیر بوده و تبادل جمعیت بین ترکیه و یونان در 1923 نقش زیادی در توسعهی این سبک داشته. ربتیکو با بوزوکی، قابلاما، مندولین و گیتار و البته پیانو و ویولن اجرا میشود و به خاطر درونمایهی شهریش، اشعارش لبریز است از مفاهیم مرتبطی مثل مواد مخدر و زندان و فحشا و کارگری و جنگ و اینها. ربتیکو، متأثر از موسیقی کافهای ترکیهایست و اصولاً در کافهها هم اجرا میشده و وقتِ اجرایش حضّار خیلی وقتها حشیش میکشیدند؛ میرقصیدند و بعضی وقتها تحت تأثیر موسیقی میگریستند، خودزنی میکردند یا رگشان را با چاقو و شکستهی استکان شیشهای میزدند. موسیقی در دورهی رژیم چهارم اوت مدّتی ممنوع شد و اشعارش را هم تا جایی که میشد تطهیر کردند.
فریس در 1983 فیلم ربتیکو (یا رمبتیکو) را دربارهی ماریکا نینو خوانندهی ربتیکو ساخته که دیدنش خالی از لُطف نیست و موسیقیش واقعاً شنیدنی و بیاغراق بینظیر است. هرچند، داستان فیلم با آنچه از زندگی ماریکا میدانیم، دقیقاً منطبق نیست. فیلم، زمینههای تاریخی پیدایی و گسترش موسیقی را هم کمابیش و بعضی وقتها با تصاویر مستند روشن میکند. ربتیکو، خرس نقرهای برلین را در 1984 برده. نسخهای که ما اینجا – همراه دوستان و البته سیمین عزیز – دیدیم ویرایش 2004 فیلم است که یک حلقه دیویدی اضافه هم دارد حاوی موسیقی بینظیر فیلم، ساختهی ستاورس خارچاکوس.
ماریکا در استودیویی در آمریکا یکی از آوازهای مشهورش به نام «دام» را میخواند
ربتیکو (Rebetiko یا اگر دنبال پارههای فیلم میگردید Rembetiko) را میتوانید در یوتیوب جستجو کنید و چندتاییشان را پیدا کنید. خیلی از ویدئوهایی که در یوتیوب است مربوط به فیلم است؛ امّا اجراهای زنده را هم میتوانید بعضاً بیابید که واقعاً شنیدنیند. هرچند در ویدئوهای جدیدتر، خبری از نوازندههای سبیل-از-بناگوش-دررفتهی کلاهشاپو بهسر که کتشان را روی شانهشان میانداختند و یکوَری مینشستند و ساز میزدند نیست. ترکیب سازها هم تغییر کرده و خودِ موسیقی نیز حس و حالِ ربتیکوهای قدیمیتر را ندارند.
پایین هم تلاش کردهام اولین آوازی را که ماریکا در فیلمِ رمبتیکو به تنهایی میخوانََد به فارسی برگردانم:
امّان... امّان...
با میلاد هر نوزاد غمی زاده میشود
و در هنگامهی جنگ، خونِ بیحساب میریزند.
میسوزم، میسوزم؛
آتشم را با روغن فرو بنشان.
غرق میشوم، غرق میشوم؛
مرا در اقیانوسی ژرف بیفکن.
به چشمان تو سوگند
- که چشمانت ارزشمندترینند برایم -
به من خنجری دادی و خنده خواستی.
میسوزم، میسوزم؛
آتشم را با روغن فرو بنشان.
غرق میشوم، غرق میشوم؛
مرا در اقیانوسی ژرف بیفکن.
امّان... امّان...
تویی که آنجا در اعماق دوزخی،
زنجیرِ سختِ آهنین را بشکن.
نامت مقدّس باد
اگر مرا نزد خود به دوزخ ببری.
میسوزم، میسوزم؛
آتشم را با روغن فرو بنشان.
غرق میشوم، غرق میشوم؛
مرا در اقیانوسی ژرف بینداز.
محمد درپور
صدای نورمحمد درپور را قبلاً شنیده بودم؛ ولی هیچوقت آوازی ازش نداشتم. درپور ـ خواننده و دوتار نواز بسیار مشهور خراسانی ـ بخاطر اشعارش در مدح پیامبر یا آنهاییکه مایههایی از عرفان ـ یا بقول خودش، طریقت ـ دارند، مشهور است. درپور، گاهی حتّا در میانهی اجراهایش، چند جملهای از عرفان میگوید و جز در اشعارش، مستقیم هم شنونده را پند میدهد. یکی از اجراهای خوبی که از درپور بخاطر دارم، اجرایش در جشنوارهی ذکر و ذاکرین (؟) بود که گمانم تلهویزیون نشان داد ـ یا جای دیگر دیدم.
بهرحال، چند وقتِ پیش به لطفِ سحر عزیز، چندین و چند آواز خراسانی بدستم رسید؛ یکی هم صدای درپور. دوست دارید، بشنوید:
وفای مهربانی، دوتار و صدای نورمحمّد درپور، امپیتری، ۶ دقیقه و ۴۳ ثانیه، ۷/۲ مگابایت
دریا
علی معظّمی دربارهی فرهاد دریا یادداشتی نوشته. تا آنجا که میدانم افغانها «دریا» را بسیار دوست دارند؛ او به بیشتر گویشهای افغانی میخوانَد: دری و پشتو و هزارگی و پنجشیری و ازبکی و ... در دورهی استیلای شوروی، صدایش ـ تا جاییکه میدانم ـ مدّتی ممنوع بود و «کابل جان»ش را همه میشناسند. دریا، که مدّت زیادی را در تبعیدی خودخواسته بیرون از وطنش گذرانده، به گمانم در سال ۲۰۰۳ به افغانستان برگشت ـ که مشتاقانش پرشور به استقبالش رفتند. او اکنون در سراسر دنیا ـ هرجا افغانی آوارهای هست ـ برنامه اجرا میکند.
دو تا از آهنگهایش را بشنوید:
اوّلی، عنوانش هست «شاخهنبات» (امپیتری ۶/۲ مگابایت، ۳ دقیقه و ۴۸ ثانیه) ـ که به گویش پنجشیری خوانده (نترسید؛ میفهمید چه میگوید!).
دوّمی عنوانش هست «خوشم مِآید» (امپیتری ۶/۳ مگابایت، ۵ دقیقه و ۱۸ ثانیه) ـ که به دَری خوانده (شعر از حیدری وجودی، بیشک میفهمیدش).
خودم، آهنگ «دنیا گذران»ش را دوست دارم. آنجا، خودش رامعرّفی میکند و میخوانَد «خوش پیر شوی، ای یارِ جوان! / من، نغمهسرای دلِ عاشقپسران»
کم و بیش مرتبط، امّا بیرون «راز»: پرستو نوشته بود افغانها، دنبالِ غم نیستند.
پ.ن. اطّلاعات ناقص/نادرست مرا دربارهی فرهاد دریا تکمیل/تصحیح کنید.
ماه عروس
موسیقی خراسانی را ـ فرقی نمیکند متعلّق به کدام بخش خراسان باشد ـ از کودکی دوست داشتهام. علّتش شاید این است که یکی از مادربزرگهایم بیرجندی بود. (همینجا بگویم که هرکدام از چهار پدربزرگ و مادربزرگم ـ که حالا هیچکدامشان زنده نیستند ـ مال یکی از چهار گوشهی ایران بودند!) بهرحال، گمانم موسیقی خراسان را با صدای سیما بینا شناختم که مادربزرگم خیلی دوستش داشت... در دورهای هم که موسیقی خراسان رواج یافت و راه به راه حاج قربان از تلهویزیون پخش میشد، علاقهام کم نشد. فقط تنها چیزی که اذیت میکرد ـ بقول یکی از همکلاسیهای خوبم ـ این بود که حاج قربان هم گویا خوشش آمده بود و مطابق سلیقهی حامیانش، حرفهایش را ـ با کمی اغراق البتّه ـ بیمقدّمه اینطور شروع میکرد: «بنام خدا. موسیقی خراسانی، عرفانی (به ضمّ «ع» بخوانید) است!»
اینها را گفتم تا برسم باینجا که انواع موسیقی خراسانی ـ هرطورش ـ را دوست دارم. از حاج قربان سلیمانی قدیم تا جدید؛ از سمندری و شریفزاده بیشیلهپیله تا گودرزی بازسازیشده و نهایتاً آلبومی که اخیراً حمید متبسّم ـ که خراسانیست ـ آهنگهایش را ساخته، شعرهایش را یک در میان خراسانیهایی مثل بهار و اخوان گفتهاند و گروهِ دستان با سازبندی نه الزاماً خراسانی اجرا کرده و صدیق تعریف ـ که کرد است ـ خوانده.
بخشی از دو آهنگِ آلبوم «ماه عروس» را اینجا میگذارم. اوّلی بخشی از نغمهی مشهور «لیلا خانم» است که لابد شنیدهاید و دوّمی قسمتی از ترانهی «بالابلند» است که تلفیق دو نغمهی خراسانیست. نمیتوانم «ماه عروس» را واقعاً خراسانی حساب کنم؛ با اینحال، شنیدنش خالی از لطف نیست.
* بخشی از ترانهی محلّی «لیلا خانم» ـ گروه دستان و صدیق تعریف ـ کیفیّت متوسّط ـ ۱:۱۱ دقیقه
* بخشی از ترانهی «بالا بلند» ـ گروه دستان و صدیق تعریف ـ کیفیّت متوسّط ـ ۲:۲۶ دقیقه
مزخرف امّا خوب
«اونقدر مزخرفه که خوب بنظر میاد» این جمله یا جملههایی با مضامین مشابه، اظهار نظریست که کم و بیش دربارة بعضی آوازهای جدید پاپ ایرانی ـ که شایع شده ـ شنیدهام. شاید این اواخر، این اظهارنظرها بیشتر از همه وقتی به گوشم خورد که نخستین آلبوم کامران و هومن (بیست) منتشر شد؛ با شعرها ـ یا بقول اظهارنظرکنندهها، «خزعبلاتی» ـ شبیه به این: سینیوریتا! بیا! تو لیلی بشو مجنون با من!
همینطور احتمالاً وقتی که افشین، شهرام کاشانی، بلککتز و شهرام شبپره (دو تای آخری، در اینجور اجرا پرسابقهتر بودند) آلبومهای جدیدشان را منتشر کردند، اظهار نظرهای اینچنینی ـ دستِ کم بین دوستانِ من ـ رواج بیشتری پیدا کرد. آوازها، «خیلی مزخرف» بودند؛ ولی هنوز «خوب» به نظر میآمدند و میشد گوش کرد!
شخصاً اینطور آهنگها، انتخاب اوّلم نیستند و قصد هم ندارم که از آنها دفاع کنم. نه به این خاطر که عارم بیاید؛ بلکه اصولاً گمان میکنم دفاع از اینجور کارها، نقض غرض است: این آوازها، اصلاً جدّی نیستند (و نمیخواهند هم که باشند)؛ پس، نقد و نظرهای جدّی دربارهشان درست به سمت و سویی سوقشان میدهد که از آن گریختهاند.
با اینحال این ۴ مورد ـ دو تای اوّل، در مورد آهنگها و دو تای دوّم، در مورد اجراکنندهها ـ بنظرم میرسند؛ بیشتر توصیف تا تبیین:
۱- تأکید آهنگها بیشتر بر فرم و صورت است؛ تأکید بر صورت، در ازای از یاد بردن محتوا. گرچه هنوز فکر میکنم که بعضی بیش از حد محتوا و معنا دارند... خصوصاً در مورد آوازهای کامران و هومن، شعرهایی که مریم حیدرزاده گفته، «معنادار» هستند و این بنظرم فرق اصلی کار جدید این دو بعد از جدایی از بلککتز، با پیشتر از آن است.
از این حیث، شاید آرش که «چرت و پرت» میخوانَد و واقعاً بیشتر بر فرم تأکید میکند، بهترین نمونهای باشد که دیدهام. مانا هم، از «کامرون کارتیو» گفته که یکی از آهنگهایش «به هیچ زبانی خوانده نمیشود».
۲- شاعران با ترانهها و خوانندهها با اجرایشان، جدیّت را زایل میکنند. شاید این ترانهها برگردان جدّی نبودن دنیای اطرافشان است. آنها «نون و پنیر و فندق» نمیخوانند و تحلیل سیاسیش نمیکنند. بجایش میخوانند «زیر بارون شیرجهبازی یادته؟!» یا «واسه یک دل، یه دلبر بسه. اگه دو تا بشه یکّیش هوسه. اگه دو، سه بشه، دنیا قفسه» و از این میگویند که یکی از دلبرها سرخ و سفید و قدکوتاهست و دیگری، قد بلند و سبزه؛ امّا خواننده چه کند که هر دو را دوست دارد!! به این شکل، همزمان با جانشینی فرم بجای محتوا، ساختگی و چرت و پرت بودن، جای اخلاقگرایی و گونهای طنز جای غمباری را میگیرد.
کامران
۳- اجراکنندههای آهنگها، از طرف بسیاری از شنوندهها «سانتیمانتال» یا «سوسول» خوانده میشوند. (کافیست نگاه کنید به نظر بینندههای سایت ایرانسانگ دات کام) بعضی دیگر از مخاطبان، به عکس «چهگوارا» روی پیراهن «آستینحلقهای» افشین میخندند. حتّا دیگران، به مؤلّفههای زنانة شخصیّت اجراکنندههای مرد اشاره میکنند: کسی را میشناسم که «کامران» را «سهیلا» صدا میزند! کم و بیش خصوصیّاتی که مرتبط با «زنامردی» یا «نر-مادگی» (آنطور که آشوری، androgyny را ترجمه کرده. ترکیبی از ویژگیهای سنّتاً مردانه و زنانه.) میشناسیم، در اجراکنندههای ایندست موسیقیها وجود دارد. خصوصاً مردِ آهنگها را که ریش ندارد؛ باریکاندام است؛ احتمالاً موهای بلند دارد و بین دخترهای بازیگر «دست به دست میشود»، با خوانندههایی مثل ستّار یا داریوش مقایسه کنید تا تفاوتها را حس کنید.
۴- به همین ترتیب، اغراق و افراط را نه تنها در آهنگها که در شخصیّت اجراکنندهها هم میبینیم: هومن، حتّا وقتی در استودیو در حال انجامِ مصاحبه است، عینک آفتابی را از چشمش برنمیدارد؛ به دستان و بر گردنِ بسیاری از خوانندهها انواع دستبندها و آویزهای پرزرق و برق وجود دارد؛ صورتها شدیداً آرایش شدهاند؛ یا، شهرام کاشانی، لباسهایی میپوشد که بطرز اغراقشدهای رنگیاند.
پ.ن.۱. یکی از بزرگانِ جمع که سوزان سونتاگ خوانده، بمن بگوید که این نوع موسیقی چقدر مرتبط با چیزیست که سونتاگ اسمش را میگذارد «کمپ» ـ بعنوان گونهای زیباشناسی؟
پ.ن.۲. اگر موسیقیهای پاپ ایرانی را زیاد میشنوید/میبینید، چقدر این چهار مورد را توصیفگر میدانید؟ در ضمن، خوانندة زنی از این نوع میشناسید؟ راهنماییم کنید.
کم و بیش مرتبط در «راز»:
به دَرَک؛ ولی میکشمت!
به جهنّم!
کم و بیش مرتبط، امّا بیرونِ «راز»:
از موسیقی پاپ چه انتظاری داریم؟ ـ مانا
جونِ منی، عزیزِ دردونه! ـ فاطمه
از حسنِ سلیقة شما مچّکریم! ـ راوی قصّههای عامّهپسند
حسین عمومی
دکتر حسین عمومی، هفتة پیش فوت شد. دکتر عمومی، استاد آواز بود. تنها چیزی که ازش شنیده بودم – جز وصف مهارتش – نواریست که در یکی از کلاسهایش ضبط کرده بودند. تأکید بحق و جالب عمومی بر ادای درست واژهها و کیفیّت بیان شعرها و پرهیز از تحریرهای بقول خودش غنّهای و دلیدلیها – که میگفت طاهرزاده و تاج بموقع حذفشان کردهاند – و جز اینها، لهجة شیرین اصفهانیش، چیزهاییست که جسته گریخته در ذهنم مانده.
شایعهست یا نه، نمیدانم. میگفتند شجریان سالی یکی دو بار به دیدن دکتر عمومی میرفته تا ایرادهای آوازش را برطرف کند و الحق، دقّتها و ریزهبینیهایش غریب بود. بهرحال، همینقدر میدانم که هر دو – شجریان و عمومی – بهم احترام میگذاشتند و از هم بخوبی یاد میکردند.
نواری را که وصفش رفت، هرچه گشتم پیدا نکردم. تنها چیزی که یافتم دوبیتیست که در همان کلاس خوانده بود و از بس دوستش داشتم روی کامپیوترم نگهش داشته بودم. بیادگار بشنوید (۴۶ ثانیه. امپیتری. ۷۷/۱ مگابایت) و «روحش شاد»ی بگویید.
پ.ن. وقتی خبر را به دوستی دادم، گمان کرد که حسین عمومی، نوازندة نی فوت شده است. خواستم اینجا اینرا بنویسم تا سوءتفاهم پیش نیاید. حسین عمومی نوازندة نی، تا جاییکه خاطرم هست، برادرزادة دکتر عمومیست و همنامِ او.
شور
هو
مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار
کاین ره که برگرفت بجایی دلالتست
- سعدی
هربار که ردیف آوازی عبدالله خان دوامی را میشنوم، ایمان میآورم که زیباترین گوشههای ردیف، عزّال و حسینی در شور است؛ خصوصاً اینکه با صدای پیر و خوش عبدالله خان و تار لطفی اجرا شود و با دوبیتی ادامه یابد و در زیرکش سلمک فرود بیاید. آنوقت است که میفهمی آنچه قدما داشتند و خوانندگان جدید – حتّی آنها که خوشخوانند و نه شیرینخوان – ندارند، اول لحن است و بعد درست خواندن و تطبیق شعر با گوشه و تزیینهای زیبا و غلتها و اشارات درست و هزار یک ظرافت دیگر.
خلاصه اینکه، به لطف اجرای سحرانگیز عبدالله خان دوامی، این چند گوشة شور را عجیب دوست دارم.
قشقه
هو
این عکس مربوط به دیدار امسالم با فرود گرگین پور – آنطور که محمدرضا درویشی توصیف میکند: "قشقة تابناک ایل قشقایی" – است. عکس را بی اجازة عکاس مهربانش اینجا میگذارم. بدجوری هوای آواز قشقایی کرده ام... فرود، نابیناست. امّا بهتر از صد بینا عاشقها و ساربانها و چنگیهای ایل را روایت میکند. فرود، نابیناست و با انگشتانش عقربه های ساعت را لمس میکند؛ امّا نمیدانید وقتی با همان سرانگشتها مینوازد و همسرش – افسانه – با صدای ساز دم میگیرد؛ دم میگیرد و میخوانَد، چه غوغایی برپا میشود. چشمان فرود، بی فروغند؛ امّا در دلش آفتابی تابناک است و در فراق ایل، یک سینه فریاد با او... دلم آواز قشقایی میخواهد.
دربارة فرود گرگین پور در "راز":
فرود از زبان فرود – 24 سپتامبر 2003
لالایی – 20 سپتامبر 2003
فرود از زبانِ فرود
هو
"با ویولُن و پیانو موسیقی ایل مینوازم. دستهایم میلغزد روی نرمی ساز. بچه ام، کودکم. نُتهای غنوده بیدار میشوند. یک به یک، گام به گام. افسانه دَم میگیرد به لالاییهای دور." من این تصویر را دیدم؛ از نزدیک در خانة فرود گرگین پور و دو خطی نوشتم و حالا میخوانم از زبان خودش؛ عاشقانه، با درد؛ با غم و رنج. اما نه به کین؛ با مهر، با عشق.
فرود ایل بودم؛ فرودِ حبیب الله پدرم و مادرم که دادة 1324 بودم به آنها با سه خواهر و سه برادر دیگر که از بدِ سرنوشت، اسیرِ دخترخالگی، پسرخالگیِ والدین شدند و نابینا.
خُردبچه ای بودم، یَلة دشت و ماه و آفتاب. چشمانم اندک سویی داشت و به همان خُردی، رهای چادر ایلاتیها بودم به ولعِ دانستن، آب و آتش و باد و خاک که همة هستیم بودند.
ایل بود و زن و مرد و بچه، ایل بود و گوسپندان و بُزان، مرغ و جوجه ها، خروسها که پدرم وظیفه داده بود ساربانان را به بیداری و نگاهبانی ایل. ظهر بود و شب، آفتاب و بی آفتاب. از همان چهارسالگی، مادرم خواب میکردم به ازای چشمهای بسته ام، و مادر که خواب میربودش و من باز یَلة ایل بودم. مردان دلداده به آتش، داستانی میسراییدند به نظم و نغمه ای میساختند به نی، آی نی، آی نی.
هواییم میکرد نی، از همان خُردی. این چوبِ کوچکِ سحرآمیز با نوایی به بزرگیِ تمام رنجهای تاریخی ایل. گوشهایم بود اول که دست داد به دوستی و مهر با آنچه روایت میکرد از آن به موسیقی و موسیقی که شد نفسِ فرود و هر نفس که چون فرو میرود ممدّ حیات است و چون بر میآید مفرّحِ ذات. و پدر که مهر داد به عشق ورزیم و من به هفت سالگیم آکاردئون مینواختم و به ده سالگی ویولن.
مرد ایل بودم و اهل عشق. دوازده ساله بودم که سوی چشم به تمامی تباه شد و دستهایم، چشمان دوبارة زندگیم و حیاتم که حیّ تازه گرفت به آمیزش با نغمه هایی که تمام روحم به غلیان میداد. فرود مینواخت و مست میشد. فرود میزد و شیدای دشت، شیهه میکشید به شهادت عشق. فرود بود و ایل.
سال 1342 آمدیم تهران و من شدم شاگرد نورعلی خان برومند، حبیب الله بدیعی، علی تجویدی و اصغر بهاری. همان سال پیانو را هم با مصداقی شروع کردم و کمی بعدتر که برای خواندن ادبیات فارسی، شدم دانشجوی دانشگاه شیراز و سفر به تهران که دوباره مرا به کسوت دانشجویی برد به دانشکدة هنرهای زیبا. همین دانشگاه تهران، و شدم دانشجوی رشتة موسیقی. نور علی خان بود که تشویقم کرد به کمانچه نوازی.
چشمانی تباه شده داشتم و تمام موسیقی را با گوشهایم آموختم. گوشهایم شد چشمهایم و قطره قطرة نُتها که فرو میشد به چشمهای گشوده ام. آهنگسازی میکردم، از همان کودکی و حالا که شکل می یافت و کاملتر میشد به اعتبار بیشتری دانسته هایم. چهل سال تمام روی موسیقی قشقایی کار کرده ام. نغمه ها و آواها، لالایی ها و هرچه بوده جمع کرده ام به پاسداشتِ حرمت ایل که ایلیاتی است و نغمه هایش که داستان تمام تاریخِ پُردردش است.
تمام زندگیم انباشتة موسیقی است؛ مثل یک تکّه جواهر که ذوب شود در تمام هستی آدم. جوهر میگیرد آدم به موسیقی. روح شاد میشود؛ جان میگیرد؛ نفس دوباره بر میآید به حظّ نوای عشق. به بچّه هایم میگفتم – آن موقع هنوز درس میدادم و معلمی میکردم – که موسیقی مثل آب برای زندگی است و ما که حالا توی دلِ کویر زندگی میکنیم جان و روح و تنمان بیشتر عصیانِ عطش دارد. زندگیمان سیرابی ناپذیرِ آب است. زندگیمان شده بستری و موسیقی که آبِ روانِ زندگی است.
افسانه – همسرم – ایلیاتی است. زنِ رشیدِ ایل قشقاییم که مادری میکند برای دِنا و صبا و کاوه. افسانه صدایش، مخملِ تازه رُستة سبزِ بهار است. افسانه صدایش رنج دارد. به زبان ایلیاتیها میخواند و تمام خانه تصویر ایل میشود؛ رفته های دور، کوههای بلندِ پُربرف و تابستانهای داغ که تمام خانه پُر میشود از آوازِ لای لایِ مَشک.
با ویولُن و پیانو موسیقی ایل مینوازم. دستهایم میلغزد روی نرمی ساز. بچه ام، کودکم. نُتهای غنوده بیدار میشوند. یک به یک، گام به گام. افسانه دَم میگیرد به لالاییهای دور. صبا و کاوه سراغ سازهایشان میروند. رسمِ عشق میگیریم به شکوهِ نوا. میزنیم و میزنیم. رنجهایمان در اشکهایمان رها میشود. دلمان شورِ عشق میگیرد. دشتی و همایون و بیات و افشار، سه گاه و چهارگاه. خوشیم با عشق. سودایی دارد این عالم.
ریالی نیست، خانة مستأجری و اثاثیة سالهای دور و حقوق معلمی. سالهای معلّمی توی خیابان ظهیرالاسلام، همین مدرسة خزائلی و هزارتا مدرسة دیگر توی همین شهر. ادبیات درس میدادم و موسیقی. افسانه هر روز مرا میآورد سر کلاس و هر ظهر خودش با صبوری، سرِ ساعت میآمد دنبالم. خسته بودم از این زندگی. حتّی وسیله ای هم نداشتیم. افسانه صبوری میکرد و من بیقراری. آخرش هم خودم را بازنشسته کردم و نشستم کنجِ خانه. کاش نمیکردم. شاید حال و روزِ دیگری داشتم. هر ماه دریغِ ماه بعد را دارم. اجاره خانه و فکرِ از پَسَش برنیامدن. دلم میخواست رنجِ این بی پولیهای بی پایان، زبان به کام میگرفت و باز راهی ایل میشدم. جست و جوهای ناتمام انتها میگرفت و پژوهشهای پاگرفته و نگرفته را سامانی میدادم.
زادة ایلم. منم. تمام ایل میشناسد فرود را؛ افسانه را؛ دِنا و صبا و کاوه را. هر چادرِ ایل، کنار شاهنامه، آواز و نغمه ای هم از ما دارد. فکر کردم بروم مرکزِ موسیقی بگویم دلم میرود برای پژوهش. بگویم کمک کنند برای جمع آوری نُتها و آوازهای رو به نیستی، تجزیه و تحلیلِ نُتهای موسیقی قشقایی و هر ایل و هر جای دیگر.
تمام زندگیم آمیختة موسیقی است. التیام رنجها و زیادکنندة خوشیهایم. هر آهنگ و ملودی تازه، حال و هوای غریبی است که حتّی حالا در پنجاه و پنج سالگیم، باز جانم را فوران میدهد. موسیقی ایل برای من سماع میآورد. خلسه ای که در گفت و کلمه نمیآید.
افسانه هم سختگیر نیست. میگذراند با من، سالهای نداری را؛ سالهای عُزلت و فراموشی را. برای گذرانِ زندگی فکر کردیم شاگرد بگیریم برای تعلیم موسیقی. گفتند خانه ات دور است. آخر دنیاست. راست میگویند. پول ما، توی تمام دنیا برای ما همین جا را قَد داده است. به روزنامه هم که خواستم آگهی بدهم، از من مجوّز خواسته اند؟ دارم، امّا چه؟ مجوّزِ آموزشگاه! کلّی میخندیم با افسانه. آموزشگاه، با کدام پول؟ با کدام جا؟ با کدام پشتوانه و حمایت؟
روزگاری رفته است بر ما و میرود باز که تمامی ندارد رنجِ مردمِ ایل. افسانة جهانگیری – همسرم – با گروه حسین علیزاده در چند کشور کنسرتی دادند و افسانه لالایی ها و آوازهای ایل را زنده کرد به سِحر آوازش. صدایی دارد این زن. دَم که میگیرد انگار توی ایلی. قلبِ صخره ها و فراخیِ دشت را چون نجابت اسب هِی میکنی و یَله میشوی توی نور ماه.
خودمان هم کنسرت داده ایم. شیراز و گچساران و اهواز و گرگان و فرهنگسراهای همین تهران و تالار رودکی. گروهمان از دست رفت؛ گروه موسیقی سنتی محلیِ دِنا. گروه، حمایت میخواهد. گروه باید مالی برای خوردن هم داشته باشد. چه میدانم، گروه از دست رفت. ما ماندیم و خودمان.
عمر شتابان هِی میکند و میشود. ما ماندیم و حافظ که تفأل میکنم گاه گاه به عشق برای افسانة زندگی ام. با همین خط بریل میخوانم:
در خرابات مغان گر گذر افد بازم
حاصلِ خرقه و سجاده روان در بازم
ثروتی است گنج عشق که هرچه بستانی از این کان و جود کنی، زیادت بخشد روح و جانت، و دُرّ عشق میفروشیم و مزدِ جان میبازیم تا به سر منزلِ دوست.
لالایی
هو
نمیدونین وقتی زن قشقایی، لالایی میخونه چقدر قشنگه... مخصوصاً اگه "افسانه جهانگیری" - که صدای نابش رو احتمالاً در موسیقی "گبه" ساختة حسین علیزاده شنیده اید - و "نازلی جهانگیری" لالایی بخونن و "فرود گرگین پور" با پیانو همراهیشون کنه. پریشب در خانة استاد گرگین پور (مشهورترین موسیقیدان و احیاکنندة موسیقی قشقایی) مهمان دو آواز لالایی و عروسی بودیم.
کنسرت علیزاده و گاسپاریان
کنسرت مشترک علیزاده (ایران) و گاسپاریان (ارمنستان) از 13 تا 15 شهریورماه در فضای باز کاخ نیاوران برگزار شد. من هم پنجشنبه، رفتم کنسرت. در بخش اول، علیزاده با ساز جدیدش "سلانه" قطعاتی اجرا کرد. سلانه را سیامک افشار – گویا از روی شکل قدیمی بربت – ساخته و صدایش در محدودة بم است و آنگونه که علیزاده نشان داد، قابلیت و امکانات خوبی برای اجرا دارد؛ شاید برخلاف تارباس.گرچه شخصاً خیلی از صدای سلانه خوشم نیامد... در حقیقت، با شنیدن آلبوم "سلانه" – که برای اولین بار علیزاده سازش را آنجا معرفی کرده بود – ، گمان میکردم در اجرای زنده با صدای خوشایندتری مواجه میشوم.
در بخش دوم، گاسپاریان نوازندة شهیر "دودوک" – فلوت دو نای ارمنی – به همراه مارکاریان و غازاریان – که هر دو دودوک باس مینواختند – چند قطعة ارمنی اجرا کرد. صدای دودوک، بی اختیار مرا یاد کوهستانهای سرسبز میندازد. گاسپاریان هم بی نظیر و مسلط اجرا کرد؛ اجرایی در خور برندة چهار نشان بین المللی یونسکو و برندة جایزة برترین تکنواز جهان (2002) از فستیوال وومکس.
در بخش سوم هم، گروه 11 نفرة ایرانی – ارمنی به صحنه آمدند و در بیات شیراز و شوشتری قطعاتی اجرا کردند: هم آوایان – دو مرد و دو زن - ، نوازندگان "شورانگیز" – دیگر ساز ابداعی علیزاده که کاسه ای شبیه سه تار، اما بزرگتر و شش سیم دارد - ، سه دودوک نواز ارمنی، نوازندة تمبک و دف و نوازندة عود، این گروه 11 نفره را تشکیل میدادند. یکی از هم آوایان، همزمان دمام و ساز کوبه ای دیگری میزد.
گروه در قسمت اول بخش سوم، قطعة پرنده ها (بر روی شعری از محمود مشرف تهرانی) را اجرا کردند. در قسمت بعدی بداهه نوازی، چند قطعة ارمنی اجرا شد. سپس آواز فولکلور "ساری گلین" (عروس زردپوش) به سه روایت آذری، ارمنی و فارسی خوانده شد. بعد، پیرمرد ارمنی با صدای گیرایش قطعه ای ارمنی خواند و دست آخر هم آوایان، قطعة "پروانه شو" را بر شعری از مولانا اجرا کردند.
گمان کنم آخرین اجرای داخل ایران علیزاده سال 76 در تالار وحدت بود که با گروه هم آوایان، مقام "داد و بیداد" و نیز "آواز چهارصدایی" را معرفی کرد. تا آنجا که یادم میآید بعد از آن در ایران اجرایی نداشت و اینبار بعد از تقریباً شش سال، با همکاری استاد شهیر ارمنی، خوب از عهده برآمد. نظم اجرای کنسرت هم خوب بود. تأخیر شروع، ناچیز بود. صندلیها شماره داشت و کیفیت صدا – تا جایی که متوجه شدم – قابل قبول بود.
نکتة آخر اینکه "سیف الله صمدیان" – کارگردان و از آن مهمتر صاحب امتیاز و سردبیر نشریة دوست داشتنی "تصویر" – از فعالیتهای علیزاده و گاسپاریان و گروهشان پیش از اجرا، هنگام اجرا و ... مستندی تهیه کرده که احتمالاً نشر موسیقی هرمس (متعلق به شهرکتاب) همزمان با سی دی صوتی کنسرت (تا پایان سال جاری) منتشرشان میکند. پیش از این نیز هرمس، آلبوم "آیینها" (ساختة آرمن چخماقیان) را با نوازندگی دودوک و سرنای گاسپاریان منتشر کرده بود.
نورعلی خان برومند و شاگردانش
هو
هادی فرزانه و محمد رسایی (پسرِ سید ضیاء [ضیاءالذاکرین- استادِ حاتم عسکری و بنان*]) گویا روزی خدمت نورعلی خانِ برومند بوده اند. محمد رسایی آوازی میخواند و میرود. فرزانه، به نورعلی خان میگوید: "این چیز خاصی بلد نبود... یعنی پدرش هم همینطور بوده؟" نورعلی خان، بی مقدمه میگوید : "خیلی احمقی!" فرزانه پاسخ میدهد: "برای چی استاد؟"، برومند میگوید : "برای اینکه خیلی بیشعوری!" ...
1- نورعلی خان برومند را خیلی دوست دارم. در پرورش شاگرد - مخصوصاً - خیلی سختگیر بوده. (ماجرایی که با شاگردش گلپایگانی [بعدها: گلپا] داشته، نشان از درایت و بینشش دارد؛ آیندة شاگرد را میدیده که او را طرد کرد و گفت: دیگر شاگرد من نیستی؛ جایی هم نگو که شاگرد من بوده ای!)
2- هادی فرزانه هم البته شخصیت جالبی بوده برای خودش... خاطرهای از او را استاد کمالیان (سازندة ساز) تعریف کرده که در کتابی که جدیداً چاپ شده (گفته ها و ناگفته ها) تعریف کرده... یک بار دیگر خود کمالیان و سلیمان خان امیرقاسمی و برومند و هوشنگ ابتهاج حالش را گرفتهاند...
3- سلیمان خان امیرقاسمی هم البته خیلی دوست داشتنی بوده؛ آنطور که از عکسهایش معلوم است... آنطور که فحش میداده!
4- محمد رسایی هم البته برای خودش داستانها دارد با قمرالملوک وزیری...
5- نمیدانم؛ با اینکه کلی دلیل برای مخالفت با آموزش افلاطونی دارم، اما یکجوری به آن احساس تعلق خاطر میکنم... شاید واقعاً ما داخل غار افلاطونی هستیم و تنها معلم بیرون غار را میبیند...
6- ارتباطی بین جملههای بالا وجود دارد؟!
دختر پریشان زلف؛ عارف مبهوت
هو
عارف در استانبول دختری ترک را میبیند و در صدر تصنیف نوزدهم [؟] (شانه بر زلف پرییشان زدهای به به و به - در دشتی) چنین چیزی مینویسد: دختر پریشان زلف! عارف مبهوت!
این تصنیف به همراه تصنیف افتخار همه آفاقی و منظور منی (به عشق افتخارالسلطنه دختر ناصرالدین شاه - در سهگاه) و دیدم صنمی، سرو قدی روی چو ماهی (به عشق ارمنی زادهای در رشت - در شور) جزء معدود تصنیفهای عاشقانة عارف قزوینی است. داشتم فکر میکردم شاید مرحوم حاتمی، عشق طاهر ذوالنور خوانندة فیلم دلشدگان به لیلا شاهزادة ترک را تحت تأثییر این تصنیف عارف ساخته باشد...
حاتم عسگری
هو
"حاتم عسگری" - به قولی - تنها شاگرد زندة نکیساست که در گزارش سفرم به تفرش هم از او نوشتم. یکباری هم فرصت دیدار دست داد. آدم جالبیست انصافاً و نقل قولهای استاد از او باعث خنده البته! او کل دستگاه نوا را هم خوانده؛ البته یک کمی بیشتر از کلش را! چون "نوا"یی که حاتم عسگری (با ساز دکتر داریوش صفوت) معرفی میکند خیلی بیشتر از آن چیزی است که گذشتگان گفته اند؛ مثلاً برای خیلی گوشه ها "ضربی" و "کرشمه" و "نغمه" خوانده یا گوشه های سازی را وارد آواز کرده. بگذریم. همهة اینها را گفتم تا برسیم به این یکی که در "نوا"، گوشة "جامهدران" را با شعر حافظ خوانده و الحق که قشنگ خوانده؛ شعر هم روی این گوشه خوب نشسته. شاید برای اینکه واژة جامه دران در شعر آمده، اینطور خیال میکنم...
روزگاریست که ما را نگران میداری
مخلصان را نه به وضع دگران میداری
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامهدران میداری
فریدون فروغی
سرگرمی اين روزهای من در موسيقی صدای فريدون فروغی مرحوم است. پيش از فوتش نميشناختمش. اما اکنون مدام صدايش (صدای بمش!) در گوشم است... خون جگر از من ... رنج و عذاب از من ... کار و تلاش از من ... کاسه خون از من ...
ميگويند آهنگ "دلم از خيلی روزا با کسی نيست" معروفش کرد و البته "مشتی ماشا الله" ... خدا بيامرزدش
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001