حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
پرواز
یکی جایی روی یکی از دیوارهای دانشگاه نوشته بود:
چرا [الکل] بنوشی و رانندگی کنی
وقتی میتونی ماریجوآنا بزنی و پرواز کنی؟
یک چیزی در مایههای ذم شبیه به مدح!
جمعهی سیزدهم
حدود نیم ساعت پیش به وقت مرکزی آمریکا، اوّلین جمعهی سیزدهم سال 2009 شروع شد. اینها جمعهی سیزدهم را (یعنی جمعهای که از بدِ حادثه باشد روز سیزدهم ماه) خیلی شوم میدانند. در واقع تا آنجا که فهمیدهام، برایشان جمعه به خودی خود شوم هست و سیزدهم باشد که دیگر قمر در عقرب میشود! امروز، بعضی حتّا از خانه بیرون نمیروند. از قرار، فوبیایی هم مربوط به این روز هست. ترس بعضی از جمعهی سیزدهم واقعاً جدّیست. آمارها نشان میدهد که کسبوکارها چیزی کمتر از یکمیلیارد دلار آمریکا را در این روز از دست میدهند. نکتهی جالب اینکه آمار تصادفهای رانندگی کم میشود؛ شاید به دلیل احتیاط بیشتر.
سال میلادی جاری، سه جمعهی سیزدهم دارد. بعدیش ماه آیندهست: مارچ. خدا به خیر بگذراند!
فال حافظ
امروز علی عزیز و مهربونم برام یه فال حافظ گرفت. من عاشقِ شعر خوندن علیام. هیچوقت هیچکسی رو ندیدم که اینقدر قشنگ و درست شعر بخونه؛ واقعاً آدم لذت میبره. همیشه میگم خوش به حالِ شاگردهاش که هر دفعه میتونن از دانستههای ادبیش استفاده کنن و احتمالاً شعرهایی رو که میخونه گوش کنند.
خلاصه، این فال منه. حالا تفسیرش چیه؛ خودم هم نمیدونم:
بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم؟ / زلف سنبل چه کشم، عارض سوسن چه کنم؟
آه کز طعنهی بدخواه ندیدم رویت / نیست چون آینهام روی ز آهن چه کنم؟
برو ای ناصح و بر دُردکشان خرده مگیر / کارفرمایِ قََدَر می کند این، من چه کنم؟
برق غیرت چو چنین می جهد از مکمن غیب / تو بفرما که منِ سوخته دامن چه کنم؟
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت / دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم؟
مددی گر به چراغی نکند آتش طور / چارهی تیرهشب وادی ایمن چه کنم؟
حافظا خلد برین خانهی موروث من است / اندرین منزلِ ویرانه نشیمن چه کنم؟
دوست داشتن
هر وقت برای سیما مشکلی پیش میآید که فکرش را مشغول میکند یا دُچار درد و رنجی جسمی میشود، بلافاصله اوّلین فکری که به ذهنم خطور میکند و از تهِ دل و صمیمِ قلب میخواهم این است که کاش من به جای سیما میتوانستم تمام این درد و رنج و فکرمشغولیها را تحمّل کنم تا او آسوده و ایمن بماند. این، شکلِ جدیدِ دوست داشتنیست که در کنارِ دوستداشتنهای دیگر، از ازدواجمان به اینسو تجربه میکنم. تجربهی بسیار خوشایندیست.
من و فورد رو کجا میبرین؟
فکر کنم «فورد» معروف باشه که میگه «هیزمهای شومینهتون رو خودتون خورد کنین. بعد بشینین جلوی آتشیش و ببینین که دوبرابر گرم میشین!» حالا حکایتِ منه، که کولر رو برای اولّین بار خودم سر و سامون دادم و درست کردم؛ لامصّب نمیدونین چطور خنک میکنه! و جالب اینجاست که وقتی کولرمون روشنه، هیچکی غیر خودم این اندازه احساس سرما نمیکنه!
استاد / اوستا
دَه سال است که درس دادن – به ویژه به بچّههای دورهی راهنمایی – کارِ جنبی – و گاهی هم کارِ اصلی – من بوده. در این ده سال هم تختهی سیاه و گچ را – با وجودِ تمامِ ضررهایش – همیشه به تخته سفید ترجیح دادهام. خیلی وقتها هم دستم را بعد از بیرون آمدنِ از کلاس نمیشویم و همانطور گچی میمانَد. از وقتی «یادداشتهای شهرِ شلوغ و اندیشهها»ی فریدون تنکابنی را خواندهام – که بسیار دوستش داشتهام – هر بار با دست و آستینِ گچی از مدرسه میزنم بیرون، یادِ این یادداشتش میافتم که،
یکی از معلّمها تعریف میکرد که: روزی از کلاس که در آمدم دیگر دستهایم را که گچی بود نشستم. و از مدرسه بیرون رفتم. توی اتوبوس، راننده گفت: «اوستا جون! ما یک اطاقِ سه در چهار داریم؛ گِلکاریش تموم شده، میخوایم گچکاری کنیم. به نظر شما چقدر گچ لازم داره!؟» (46/7/29)
تعریف مدرسه
امروز سرِ کلاس روی پیراهن یکی از بچّهها جملهای دیدم با این مضمون که «مدرسه: زمانِ دلآزارِ بینِ دو آخر هفته!» کلّی با هم خندیدیم...
آیتی کراود
دو قسمتی که از زنجیرهی آیتی کراود پریشبها خانهی جادی و لیلا دیدیم، خیلی خندهدار و بامزّه بودند. خصوصاً آنجایی که خانم رئیسِ شرکت میخواهد سیگار بکشد و آن روسی انگلیسی حرف زدن و رفتنشان به روسیه و دکتر ژیواگو-بازی و آن تک جملهی استثنایی که میگوید «من برای انقلاب خیلی خستهام!»
طنزش نوع خاصی بود؛ کمتر قبلتر اینطورش را دیده بودم.
اصلاحات
شب پیش از انتخابات، با سیما مشغولِ بررسی زندگینامهی نامزدهای اصلاحطلب بودیم. برایمان جالب بود که چندتاییشان کشاورزی و زراعت و بعدتر ژنتیک خوانده بودند. سیما اینها را که دید، به این نتیجه رسید که گویا اصلاحطلبان از اصلاح آدمهای جامعه دلسرد شده و تصمیم گرفتهاند به اصلاح نباتات و دستکاری ژنتیک جاندارانِ دیگر!
دیروز رفتیم و رأی دادیم. دوست داشتیم راضی میشدیم تمامِ فهرستِ ائتلاف را انتخاب میکردیم؛ امّا وجدانمان نپذیرفت و چند نفری را حذف و دیگرانی را جایگزین کردیم.
خاطرهای از مهرتاش
الان که داشتم کارتریجِ تونر چاپگر رو عوض میکردم، یاد خاطرهای از مهرتاش افتادم؛ که شاید تعریف کردنش خالی از لطف نباشه. مهرتاش ـ که احتمالاً معروفِ حضورِ همهی خوانندگان «راز» هست ـ از اوتاده.
یکی دو سال پیش، تونر چاپگرم تموم شده بود. بعد از تعویض کارتریج نو، کارتریج قدیمی رو برداشتیم و ضمن قرار دوستانهای، گفتیم بریم همون حوالی و کارتریج خالی رو بفروشیم و پولش رو همزمان بزنیم به رَگ. ما هم که تا اونزمان کارتریج نفروخته بودیم، گفتیم یه جوری برخورد کنیم کلاه سرمون نره. بنابراین داش مهرتاش رو شیر کردیم که زبون بریزه تا طرف کلاهمون رو بر نداره و بتونیم با درآمدش جشنی چیزی بگیریم! :))
داش مهرتاش ما هم سرش رو انداخت پایین، رفت تو مغازه و بعد از کمی سلام و بیانِ مقصود از مزاحمت و اینها، فرمود:
ـ داداش! خلاصه به قیمت وردار دیگه... آره، به قیمتِ همکار وردار... آخه میدونی؛ ما همکاریم. جانِ شما این کارتریج هم دزدیه!
همین!
نوروز خود را چگونه گذراندیم؟!:دی
از دیروز حوالی ظهر اضطرابم برای تمامِ کارهای نکردهی این همه روز تعطیل شروع شد. داشتم به تکتکِ کارهای نکرده فکر میکردم و اضطراب، بیشتر میشد و همهش به خودم فحش میدادم که: کدوم آدم عاقلی در دورهی کارشناسی ارشد هیجده واحد میگیره؟ اونم دو ترم پشت سر هم که دیگه حسابی از پا در بیاد! برای دلداری جواب میدادم: خب، پویان هم هیچ کاری نکرده. بالاخره یه فکری میکنیم دیگه. با خودم گفتم: حالا زنگ بزنم ببینم چی کار داره میکنه؟ دو ساعت پشتِ سر هم شمارهی پویان رو میگرفتم و جواب نمیداد. منم با خودم فکر کردم ببین بچّه چنان غرق کارهاش شده که متوجه تلفن نمی شه! بالاخره بعد از دو ساعت که گوشی رو برداشت، پرسیدم: پس چرا جواب نمیدادی؟ گفت: متوجه نشدم، الان هم علی گفت که دورسخنت داره زنگ میزنه! (دورسخن، برابرنهادِ فارسی سَرهی تلفنه!)
منم تو دلم یه لحظه کلّی افتخار کردم که: بَهبَه! ببین چقدر با احساس مسؤولیّت کارهاش رو انجام میده! و خودم رو سرزنش کردم که: خجالت بکش و یادبگیر؛ الان پویان دو روزه تمام کارهاش رو تموم می کنه و تو هنوز هیچ کاری نکردی.
پرسیدم: حالا کدوم کارت رو داری انجام میدی؟ خیلی شاد برگشت و گفت: داشتم فیلم تلویزیون رو نگاه می کردم. شیشهفتتا کاری رو که میدونستم باید تو عید انجام بده، دونه دونه ازش پرسیدم که: انجام دادی؟ تمام جوابها «نه»های معصومانه و مظلومانهای بود که باعث شد آخر سر بگم: باشه عزیزم! پس برو بقیهی فیلمت رو ببین. ببخشید تمرکزت رو بهم زدم!
گوشی رو که گذاشتم تمام صحنههای دوران کنکورمون اومد جلوی چشمم. یاد حرص و جوشهایی افتادم که سر کنکور دادن پویان میخوردم. قضیه از این قرار بود که هرکاری میکردم درس بخونه، انگار نه انگار. من شاهد بودم که واقعاً برای ارشد درس نخوند. فکر کنم یکیدوماه مونده بود به کنکور. من درسهای خودم رو میخوندم و حرصِ درسنخوندنها و این همه خونسردی پویان رو هم میخوردم. یه روز مجبورش کردم بریم انقلاب و حداقل سؤالهای سالهای قبل رو بخریم تا دست کم ببینه سؤالها چه جورین و چی میاد تو کنکور! بعد از خرید دفترچههای سؤالات رفتیم کافه نادری و از اونجا که میدونستم این سؤالها رو فقط برای این که دل من نشکنه، خریدهیم و خودش بره خونه لای این دفترچهها رو باز نمیکنه، گفتم: تو تستها رو بزن و من صحیح میکنم، ببینم چقدر بلدی. کل ماجرا به خنده و شوخی برگزار شد و من واقعاً نگرانش شده بودم. با خودم میگفتم: لابد مثلاً برنامهی رفتن داره که اینقدر کنکور رو مسخره گرفته. امّا وقتی نتایج اعلام شد و فهمیدم رتبهاش شده یک واقعاً داشتم شاخ در میآوردم. خودمم تازه دارم میفهمم که خب دیگه... از این پیامبر من هر چی بگید برمیآد!
خلاصه به این نتیجه رسیدم که بهتره نگران کارهای پویان نباشم و فقط بشینم غصهی کارهای خودم رو بخورم. آخرِ سر هم غصههای طول روز باعث شد که تمام دیشب خوابِ استاد راهنمای عزیز رو میدیدم که سرش رو تکون میداد و میگفت: یعنی واقعاً تو این بیست روز هیچ کاری انجام ندادی؟ ازت توقع نداشتم. و من دلم میخواست زمین دهن باز کنه و برم توش.
صبح که از خواب پاشدم واقعاً حالم بد بود و نمیدونستم باید با این همه کار نکرده، چه کنم! از جام که پا شدم حس کردم الانه که غش کنم بیفتم. امّا در آخرین لحظات یادم افتاد درسته که کلی کار تلنبار شده دارم اما عوضش فردا قراره پویان رو ببینم. نیشم باز شد و خیلی سرحال و قبراق راه افتادم برم دست و روم رو بشورم و زنگ بزنم به پویان! :پی
جلد جدیدِ راز
اوّل سال، وقتِ نونوار شدنه. «راز» هم نونوار شد. قالبِ نوی «راز»، اثر طبع حمیدرضا ست. احتمالاً تو این مدّت ـ جز آغازش البتّه ;) ـ حمیدرضا رو خیلی اذیت کردیم. دستش درد نکنه. :)
جلد جدید «راز» مطابق نیازهای نویسندههاش طرّاحی شده. ستون سمتِ راست ـ همینجایی که این یادداشت رو میخونین ـ به نوشتههای اصلیتر تعلّق داره. (بنابراین تعجّب نکنین اگه یکی دو روز دیگه، این نوشته به ستون وسطی منتقل شد.)
ستون وسط با «برای تبرّک» آغاز میشه و با «روزمرگی»ها ادامه پیدا میکنه. لینکدونی هم ـ که گهگاه بروز میشه ـ همینجاست. ستون سمت چپ مخلّفات رازه. از فتوبلاگ کایروس بگیرین و بیاین تا پرسونا که جدیده ـ و قرارش معرّفی دایرهالمعارفی آدمهای مهمه ـ و لینکها و بایگانیها و بقیهی چیزها تو این ستونه. پس، وقتی راز پینگ میشه و میاین که نگاه کنین چه خبره، چشماتون رو همه طرف بگردونین؛ شاید یه چیزی این گوشه و کنار عوض شده بود. :) ضمن اینکه تبرّکاً، «برای تبرّک»، و «کایروس» رو سر سال نویی عوض کردیم.
جلد پیشین «راز»، کار ارداویراف بود. باهاش کلّی خاطره داریم. از خاطرات شخصی که بگذریم، «راز» با همین قالب تو مستند «ایران، خطرناکترین ملّت» شبکهی دیسکاوری نشون داده شد. (فقط تصویرش البتّه. با محتواش هیچکاری نداشتن؛ نگرون نباشین!) [اینجا، از دقیقهی ۱:۵۴ به بعد - ممنون از آرش عزیزم] اون قالب رو هم با اینکه خیلی دوست داشتیم، خوندن مطلب توش یه خرده سخت بود و ضمن اینکه، اینجوری هم کاستمایز نشده بود! ;) خلاصه، احتمالاً کسایی که اعتراض میکردن و میگفتن خوندنِ مطالب «راز»، سخته؛ حالا راحتتر میتونن نوشتهها رو بخونن. اگه مشکلی هست، بگین تا حمیدرضا درستشون کنه.
هزارتوی نشانه
شمارهی چهاردهم هزارتو در روزهای پایانی سال هشتاد و پنج، با موضوع «نشانه» با نوشتههای خوب دوستانم منتشر شد. نوشتهی کوتاه من در این شماره، «ما، حاملان معنای نشانههاییم» نام دارد.
ضمن اینکه «هزارتو» از سوی نشریهی اینترنتی هفتسنگ و سایت تاپمیدیا.آیآر در گروه برترین سایتهای اطّلاعرسانی به عنوان برترین مجلهی اینترنتی سال هشتاد و پنج برگزیده شده. به هزارتوئیان، جدا تبریک گفتم. میمانَد تبریک به خوانندههای هزارتو: مبارک باشد. :)
پ.ن.۱. برای دوستی که پرسیده بود موضوع شمارهی بعدی هزارتو چیست، بگویم که هنوز معلوم نشده و مراحل رأیگیری را میگذراند.
پ.ن.۲. خدا بخواهد، فردا نظر دوستان را دربارهی کتابهای دوستداشتنی سال هشتاد و پنج، جمعبندی میکنیم. بنابراین اگر کسی هست که دوست دارد اسم کتابهای دوستداشتنیاش را با دیگران به اشتراک بگذارد و هنوز نظرش را نگفته، امشب منّت بگذارد و بنویسد. :)
بازی ما ـ یا: داستان تکراری عنترها
سعید سرمد گویا از عرفای بزرگ عهد صفوی بوده که تحتِ فشار، به هندوستان میکوچد و دورانی را در زمانهی شاهجهان و زمامداری داراشکوه به آسایش میزید و البتّه دستِ آخر در هنگامهی سلطنت تنگاندیشانهی اورنگزیب، به فتوای قاضیالقضات دهلی خونش میریزند؛ به جرم اینکه از تهلیل، تنها در مقام نفی، «لا اله» میگوید و بس میکند و در عرصهی اثبات، ادامه نمیدهد که «الّا الله».
جز اینها سرمد از قرار در شهر، عریان میآمده و میرفته و استدلالش این بوده که اشعیاء نبی هم در اواخر پیامبریش اینچنین میکرده. او معتقد بود آنانکه عیبی دارند، لباس میپوشند؛ وگرنه خداوندگار جهان، «بیعیبان را لباس عریانی داد».
خلاصه، در روزهایی که سرمد به دهلی میرسد، شاهجهانِ حاکم ـ که آوازهی عارف را شنیده بود ـ یکی از اطرافیان معتمدش را برای تحقیق و تفحّص در احوال او، مأمور میکند تا بررسد آیا سرمد، کشف و کرامتی هم دارد یا نه؟ از قرار، مأمور ـ که عنایت خان نام داشت ـ شوخطبع بوده و طنزمسلک. از مأموریّتش که برمیگردد ـ بنا به قول سکینهالاولیاء ـ این بیت را در پاسخِ سروَرش، به مثابهی گزارش مأموریّت عرضه میکند، که:
بر سرمدِ برهنه، کرامات، تهمت است؛
کشفی که ظاهرست ازو، کشفِ عورتست!
***
عنایت خان، البتّه بیت را به طنز میگوید. امّا در زمانهی ما، باید اینرا به جد در وصف بعضی خواند؛ که گویا از عالَم معنا، تنها تَه برهنهکردن آموختهاند و ظواهر تقلیدی و گمان بردهاند با اطوار، عالِم معنا و سالک طریق میشوند. اینان ـ که نه فقط عرصهی عرفان، بلکه دیگر زمینهها را هم تسخیر و البتّه مسخره کردهاند ـ کشف و کرامتشان، حرکات محیّرالعقول و اجرای ژانگولر است و گمانشان اینکه، تلاشِ آنچنانی پدر گیتی و مادر هستی، تنها یک بار ثمر داده و حاصلش شده تولهای مثل آنها. برای شناساییشان هم، همین بس که چهاربار برایشان دست بزنید، ریتمیک به ضرباهنگتان تَه میجنبانند و میشوند عنترِ میدانِ لوطی رندی چون شما.
پیامد این قیاس از خود گرفتنِ کار پاکان، حکایت سر و ته نشستنِ طرف سر مبال است! اگر عارف، تنبرهنه به میدان میآمد و از تنپوش برائت میجست، گواهی بر جانِ بیعیب و نقصش بود؛ حال آنکه عنتری که تَهبرهنه به ضرباهنگِ کوچهبازاری، فلانجایش را رو به دوربین و حضّار میجنبانَد، با نشان دادن وجود سراپا عیب و نقصش، دیگران را میخنداند و به قهقهه وامیدارد و البتّه از حق نباید گذشت که اصلاً به همین خندهها زنده است. چراکه از پسِ خندهها، وقتی هلهلهی شادی فرونشست، دستِ بخشایندهای هم پیدا میشود و به تشویق و پاس تهجنبانی، خرده استخوانی که گوشتی بهش ماسیدهنماسیده، جلوی عنتر پرتاب میکند و همین میشود رزق آن روزش.
***
همهی این داستانها بافتم که بگویم این یکی دو روزه با سیمای عزیزم چندتایی از همین عنترها را دیدهایم. یکیش، مرد غریب پر ریش و موی شولاپوشی بود که دَم از نَفَسِ حق میزد و در «شهر کتاب»، مای البتّه مستعد خنده را به خنده انداخت و دیگریش، ــ
اصلاً چه کار داریم به دیگریش؟ دیگریها از ایندست، دور و برمان بسیارند. سرِ کار، در دانشگاه و اینور و آنور. ولی یادمان باشد، بازی عنترها و حتّا ضربگیرها، بازی من و تو نیست. فرصت و وقتمان ارزشمندتر و البتّه برای ایندست کارها، تنگتر از آن است که بخواهیم بشویم همکلامشان و حتّا از آن ایمنتر، برای تفریحی طولانی و سرگرمیای پایدار، بهشان فکر کنیم. من و تو حتّا نباید ضربگیرِ معرکهشان بشویم. چیزی که اینروزها فراوان شده، ضربزن و بهرقصآورندهی عنتر و میمون است؛ کسانی که مسخرهها را مسخره میکنند. من و تو فوقش نگاهی میاندازیم و میخندیم و میرویم. فرصتهای ما، کوتاهتر، خندههای ما، عمیقتر و شادیهایمان، پایدارتر از اینهاست که زمانمان را اینطور از دست بدهیم.
تو به شیرینی رازی واسه من...
بدون شک، بهترین تولّدم تو این سالها، دیروز بود. شک ندارم و بیکمترین تردیدی میگم. تولّدم سورپریزی بود که توی خودش سورپریز دیگهای داشت! ایدهاش هم از سیمای خوبم بود. نمیدونین دوستام چقدر زحمت کشیده بودن. نمیدونین امشب چقدر خوشحالم. هیچجوری نمیشه ثبتش کرد؛ نه ماجرای توّلد رو و نه خوشحالی من رو. پس فقط میمونه تشکّرها. تشکّرهایی که هیچ وقت جبران حتّا یه ذرّه از محبّتهای دوستام نیست؛ امّا با لفظ «ممنونم» بیشترین ارادتم رو روایت میکنه.
ممنونم از سینای عزیز که رمزِ مدیون کردنِ آدمها رو خوب میدونه؛ که مهربونه و صادق.
ممنونم از مهرتاش عزیز، که میخنده و میخندونه و رسم و مرامِ دوستی رو خوب بلده.
ممنونم از وحید عزیز، که خیلی وقت بود ندیده بودمش و خوشحالم کرد. وحید، دوست خیلی خوبمه.
ممنونم از احسان عزیز، که میدونم با اینکه سرش شلوغه، امّا هنوز همراه و همصحبت خوب منه. خیلی دوست داشتم که مهسای عزیز رو هم دیروز میدیدم.
جای مریم و فرهاد عزیز هم، خیلی خالی بود. خوشیمون کامل میشد.
ممنونم از شبنم و سام عزیز، که رفقای خوب و خوش قلب منن.
ممنونم از لیلا و جادی عزیز، که واقعاً دوستداشتنیان و مهربون.
ممنونم از پریسا و پیام عزیز، که جداً لطف کردن و اومدن. پیامی که واسه ما مظهر علم و دانشه، رسمِ شادی رو خیلی خوب بلده.
ممنونم از سعید و وحید عزیز که همراهی کردن. دوستای خوب سینا، حتماً ارزش دوستی رو دارن.
و ممنونم از همهی دوستام که همهجوره تبریک گفتن. از اونایی که دوست داشتم باشن و نبودن. واقعاً بخودم مغرور میشم، وقتی اینهمه خوبی رو میبینم که دوستانم هیچوقت ازم دریغ نمیکنن. خدا هیچوقت ازم نگیردشون.
امّا، امشب خیلی خوشحالم و سهم زیادش بخاطر سیمای عزیزمه. واقعاً جداً اصلاً، بیهیچتعارفی نمیدونم و نمیتونم چیزی بگم. جز اینکه ،
ممنونم از سیمای عزیزم، که عزیزترین عزیزه... [بشنوید]، از خودش برای خودش ـ که آهنگی درخورش، جز از خودش برای خودش نمیدانم
و بخوانید، باز از خودش برای خودش ـ که کلامی درخورش جز از خودش برای خودش نمیشناسم:
من از عهد آدم، تو را دوست دارم
از آغاز عالم، تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم، تو را دوست دارم
سلامی، صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه غم تو را دوست دارم
بیا، تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هماواز با ما:
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
قیصر امین پور، گل ها همه آفتابگردانند
شب بخیر :)
من برگشتم:)
سلام،
من برگشتم!
به مناسبت تولّد صاحبخانه، دوباره به خانه اش باز می گردم. این بار دیگر نه به نام مهمان، که به لطفش، شریکِ خانه شده ام.
برای منی که خیلی نوشتن نمی دانم، شراکت در قلم، با کسی که نوشتن برایش الهام بخش است و واژه مقدّس، کار آسانی نیست؛ به همین خاطر تصمیم دارم فعلاً شاگردی کنم. کمتر خواهم نوشت و بیشتر – چون همیشه- خواننده ی راز عزیزم هستم و گه گاه به رسم همراهی چند سطری در اینجا تمرین نوشتن خواهم کرد.
کاستی ها را به بزرگی خودتان ببخشید که بسیار تازه کارم و هرگز به پای صاحبخانه نمی رسم در روانی و زیبایی و اعجاز قلم.
راستی تولدش هزاران هزااار بار مبارک!
همینطوری...
۱-
دیروقتِ شب بود و داشتم تو اتاق خودم به صدای یاسمین لِوی (که گمونم وحید هم خیلی صداش رو دوست داره) گوش میدادم که با اون زبون مهجورش ـ که گویا زبان یهودیهای اسپانیا بوده ـ میخونه و البتّه یه خرده آه و ناله میکرد. (در واقع دقیقاً داشتم به ترانهی Me voy گوش میدادم که تو صفحهی «میوزیک اند لیریکز سمپل» سایتش میتونین پیداش کنین ـ تقصیر من نیست. نمیشد لینک مستقیم بدم.)
بابام ده دقیقهی پیشش رفته بود بخوابه. داشتم همزمان با گوش دادن به موسیقی، وبگردی میکردم که گوشیم زنگ خورد... خدایا اینوقتِ شب کی با من کار داره؟! نگاه کردم و دیدم که بابامه و از اتاق خودشون تماس گرفتهان! بعد از سلام و احوالپرسی، گفت: بابا جان! خانم همسایه زنگ زده، نگرونه و میپرسه این زائوتون نزایید!؟
چند لحظه با خودم داشتم فکر میکردم که منظورش چیه؟ بعد فهمیدم که بله... گویا صدای موسیقی همراه با آه و نالهی این خانم، نمیذاره پدر جان بخوابه. سعی کردم کم بخندم؛ چون اونوقت ممکن بود که صدای خندههام مزاحم باشن! :))
۲-
امّا بذارین یادی هم بکنم از خوانندههای وطنی خودمون. تو تاکسی ترانهی «مفرّحی» شنیدم و همونموقع با گوشیم ضبطش کردم. راستش نمیدونستم خوانندهاش کیه؟ تا اینکه نازنینی ـ که دستِ من رو در شناختن ترانههای «مبتذل» از پشت بسته و برای حفظ آبرو اسمش رو نمیارم! ;) ـ گفت که گویا اسم خوانندهاش نسرینه. به هرحال، شعر دربارهی شبِ عروسیه. شبی که در وصفش میخونه:
من که لبام عنّابیه
چشام به رنگ آبیه
عروسی ما امشبه
که یک شب مهتابیه
واییییییی....
خلاصه... نکتهی برجستهی ترانه اینجاست که این خوانندهی محترم، در شبِ عروسیشون، با اینکه جهازی از عشوه و ناز دارن، قصد دارن تا خودِ صبح با طرفِ مربوطهشون «راز و نیاز» کنن. ببینین:
من که برات عشوه و ناز
همراه خود دارم، جهاز
میخوام که امشب تا سحر
با هم کنیم راز و نیاز
واییییییی....
و بعد، هم مرتّب ترجیعبندِ ترانه رو میخونه که:
عروس نازت میشم
محرمِ رازت میشم
عروس نازت میشم
محرمِ رازت میشم
واییییییی....
دقّت کنین که استفاده از «راز» در ترکیبِ «راز و نیاز»، معنای «راز» رو در ترجیعبندِ ترانه هم دچار چند-معنایی و پالیسمی کرده! :))
پ.ن.۱. لطفاً استثنائاً کامنتهای نامربوط بذارین. توقّع نداشته باشید، کامنتهایی که بیش از اندازه مربوط باشن، تأیید بشن! ;)
پ.ن.۲. نکتهی مهم در ترانهی خانم نسرین ـ که جا رو برای تفسیر بیشتر باز میذاره ـ اون « واییییییی....»هایی که در پایانِ هر بند اَدا میکنه! باید بشنوین تا بفهمین چی میگم. در ضمن متوجّه جهازِ عشوه و ناز هم میشین. :)
بازی یلدا
قصّههای عامّهپسند گرامی و مهدی جامی عزیز، لطف کردهاند و مرا هم به بازی خواندهاند؛ بازی خطرناکیست و برای همین باید کلّی احتیاط خرج کرد و ناگفتهها را گفت و ناگفتنیها را نگفت!
۱- سالهای ابتدایی ـ سال سوم یا چهارم دبستان گمانم ـ در دبستان فیضیهی گرگان که درس میخواندم، بین کوی تختی و شالیکوبی، خرابهای بود که من و یکی دیگر از بچّهها ـ که اسمش را به خاطر نمیآورم و تنها خاطرم هست قلدری بود برای خودش ـ آنجا با هم دعوا میکردیم. ولی دعواهایم را هیچکس نمیدانست و برعکس، در مدرسه و خانه به بیسروصدابودن میشناختندم. حتّا نمیدانم برای چه دعوا میکردیم و جالب اینجاست که هیچجور مزیّت فیزیکی برای دعوا نداشتم: سالهای کودکی از بس لاغر بودم، بهم میگفتند «نی قلیون»! شاید تنها موضوعی که دعواکردنهایم را حالا پیش خودم توجیه میکند، دار و دستهای بود که داشتم. وقتی مزیّت عضلانی کافی برای زد و خورد نداشته باشی، طبیعیست که پناه میبری به پشتیبانهایی، که چرایش را نمیدانم ولی، بههرحال حامی تواند. در مورد من، نکتهی اصلی اینجاست که حالا که فکر میکنم نمیدانم بهخاطر وجود پشتیبانها بود که دعوا میکردم؛ یا چون دعوا میکردم، نیاز به یارکشی داشتم؟
۲- اعتراف میکنم با اینکه نه سال است ـ بیشتر بهصورتِ تفریحی و پارهوقت ـ درس میدهم (یعنی دقیقاً از هجده سالگی) و در بیشتر موارد هم با دانشآموزانم ـ که بسیاریشان اینجا را هم میخوانند ـ واقعاً دوست هستم، هنوز گاهی ـ خصوصاً پیش از آغاز مدارس ـ شبْ خوابِ کلاس درس میبینم و در خواب، کابوس میبینم که کنترل کلاس از دستم خارج شده و آخرین حربههایم برای تسلّط بر کلاس و خواباندنِ سر و صدای بچّهها بینتیجه مانده و ... یکدفعه از خواب میپرم.
۳- جلوی خندیدنم را نمیتوانم بگیرم؛ خصوصاً وقتی موقعیّت، جدّی باشد. اینجور وقتها، هیچ راهی ـ از جمله نگاه کردن به ناخن انگشت! ـ نمیتواند مانع خندیدنم بشود. گاهی هم به موضوعاتی میخندم که از نظر دیگران خندهدار نیست. فکرش را بکنید؛ همین ترم، سر کلاسِ هفتهشتنفرهی استادی ـ که همه دور میز گردی نشسته بودیم و من، پهلوی دستِ استاد بودم ـ با شنیدنِ این جمله که «تاریخ و فرهنگ دور میزنند!» و کشیدنِ چند نمودار دربارهی این دورزدنها و پس از رد و بدل کردن مقادیری لبخند با دوستانِ دیگر، نتوانستم خودم را کنترل کنم و ـ جداً میگویم ـ پخّی زدم زیر خنده. نتیجه چه شد؟ دیگر میخواستید چه بشود؟ استادِ بزرگوار ـ که حرفها و نمودارهایش برای خودش کاملاً جدّی بود ـ کلاس را تعطیل کرد و گفت: «تا همینجا کافیست؛ بقیّهاش را بروید و بخندید!» خلاصه بیاغراق، کسی پایه باشد میتوانم به درزِ دیوار هم بخندم!
۴- یکی از شغلهایی که از سالهای دبیرستان بهش علاقمند شدم، «تکثیر» بود. فکر بد نکنید! دقیقاً منظورم باز کردنِ مغازهی فتوکپی یا ـ پیشرفتهتر ـ چاپخانه است. کاغذ و جوهر و تونر را دوست دارم. قطعِ محبوبم، «ب» است: دیدنِ کاغذِ سفیدی با قطعِ ب-چهار سر ذوق میآوردم. از «سورت» کردن کاغذها با دست خوشم میآید و اینکار را کموبیش سریع انجام میدهم. فوتکردن بین کاغذهای داغی که یکرویهشان را با ریسو کپی کردهاید و آماده کردنشان برای کپی طرفِ دیگر، برایم لذّتبخش است؛ کاغذهای بیکیفیّتی که زیر هشتاد گرم هستند و به هم میچسبند و برای همین لازم است بینشان فوت کنی؛ آنهاییکه تونر هنوز خوب رویشان ننشسته و ذرّاتش بلند میشود و وقتی نفس میکشیدشان، سرتان کمی گیج میرود.
این اواخر هم به شغل جدیدی علاقمند شدهام. بعد از پیشنهادِ شراکتِ یکی از دوستان، علاقه به باز کردنِ «جیگرکی» قوّت گرفته. قرار هم بر این است که من جیگرها را سیخ کنم و باد بزنم! (ذهنتان واقعاً منحرف است!) سوسولبازی سشوار و دمنده و اینقبیل را هم نمیخواهم. مقوّایی ـ که با همان، ذغالها را هم میزنم و برای همین سیاه شده ـ برمیدارم و پاها را کمی باز و هلالی میکنم و با ریتمِ خاصّی ـ که فقط نشاندادنیست ـ شروع میکنم به باد زدن. جای مغازه هم دور و بر خیابانِ انقلاب قرار است باشد. باز شد، دعوتتان میکنم.
۵- از آرزوها دست بکشم و به واقعیّت بپردازم. غذا خوردن در بهترین رستورانها را به اندازهی غذا خوردن در کَل و کثیفترین اغذیهفروشیها دوست دارم. معمولاً دوستان، نشانی شیکترین رستورانها را که گارسونهایشان تا کمر خم میشوند، از من میپرسند و با اینحال، نمیدانم چرا هیچکس سراغِ اینها را نمیگیرد:
فلافلِ خیابان مولوی را که با سینا خوردم؛ یا ساندویچ کالباسی را که در گاراژ سرکهایها در تشت بزرگی ریخته بودند و بین دو خروسبازی خوردم؛ یا جیگرکی حسنآباد ـ که با فرهاد و استاد میرفتیم؛ یا املتهای پرسی اغذیهی کوروش اوّل ایرانشهر؛ یا نانخامهایهای بزرگ خیابان انقلاب که یکبار وسطِ سفیدیهای خامه، یکقسمتش سبز کمرنگ بود و ... تازه اینها به جز، اژدر زاپاتا ـ با مهرتاش و سینا و حمیدرضا ـ یا توچال ـ با احسان و سام و دیگران ـ یا «فری کثیفه»ست ـ که واقعاً کثیف نیستند!
خلاصه، از کیفیّت غذا هم که بگذریم رستورانهای شیک را به اندازهی رستورانهای باصفایی دوست دارم که کیپ تا کیپ آدم نشسته و وقتی داری غذا میخوری، یکی ـ که جایی پیدا نکرده ـ اجازه میگیرد و مینشیند سر میزت و بهش تعارف میزنی که تا غذایش را میآورند، مشغولِ غذای تو بشود.
و امّا پنج نفرِ بعدی... خیلیها قبلاً دعوت شدهاند. من این چند نفر را دعوت میکنم:
جادی
میثم
دکتر فاضلی
محمّد میرزاخانی
و سینا ـ بعد از اینکه روزهی نوشتنش را شکست. تازه اگر آنموقع بنویسد، دوباره بازی رونق میگیرد!
تولّد مترجمِ تماموقت
۱- من، راویام؛ داستانگویم.
هویّت، مقولهایست مرتبط با تاریخ زندگی و زندگینامهی آدمها. هویّت، روایتیست از داستانِ خودم که خودم آفریدهامش. آنچیزیست که حالا، در روشنای گذشته و شرایطِ اکنونم گمان میکنم هستم و آنچیزیست که دوست دارم در آینده باشم.
بهاینترتیب نزدِ من، هویّت، مقولهای مرتبط با زبان و واژههاست. زبان، جهان را بازنمایی نمیکند؛ آنرا میسازد. پس زبان ـ که البتّه آیینهی بازنما نیست ـ هویّتم را میسازد؛ «راز»، جهانیست که من آفریدهام و او در مقابل، هویّتم را ساخته. من، همین زبانورزیها و واژهچینیهایی هستم که اینجا میبینید؛ با تمامِ محدودیّتها و بازیگوشیهایش؛ با شناوریاش و ناتوانیاش در قرارگرفتن در مقامی خداگونه؛ با تمام سقوطهای معنایی.
۲- من، خالقم؛ آفریدگارم.
مورّخان، مبدأ تاریخ را ابداع خط و کتابت گذاشتهاند. مبدأ تاریخ زندگی من هم روزیست که نوشتم. پیش از ۲۵ آذر ۸۰ و «راز»، زیاد مینوشتم؛ ولی نه هیچگاه اینطور مدام و پیوسته. پس میتوانید تولّد «راز» را تولّدِ «من» بدانید. منِ پیش از بیست و پنجم آذر هشتاد، منِ پیشاتاریخ بود؛ امروز، شمع پنجسالگیم را فوت میکنم و خوشحالم در دنیایی متولّد شدهام، که خودم ساختهامش. چنین دنیایی شایستهی آنست که هویّتم را پیش خودم و تصویرم را نزدِ شما بسازد. سعادتِ بزرگیست به دنیا آمدن در دنیایی که خودم ساختهام و زیستن در جهانی از واژههایی که خودم دستچین کردهام.
۳- من مخلوقم؛ عاشقم.
«راز» ـ دنیای من ـ رویدادهای شخصی زندگیام را آنطور که نقش و عاملیّت خودم در آن پررنگ بوده، ساخته. تولّد من و «راز»، مقارنِ روزهایی بود که یکی از بزرگترین تصمیمهای زندگیام را گرفتم و جهتگیری تحصیلیام را فراوان تغییر دادم. دنیای جدیدی برای خودم ساختم؛ دنیایی که در آن، همزمان با کلنجار رفتنِ با ساختار، نقشِ خودم را به عنوان عاملِ فعّال تثبیت کردم. دنیایم را خودم ساختم؛ پس شایستگیاش را دارد که مرا بسازد. دنیای راز را دوست دارم. چراکه بزرگترین رخداد زندگی پنجسالهام هم، کمتر و بیشتر سه سال پیش همینجا ـ در دنیای خودم ـ رقم خورد. خوشبختم؛ چراکه در دنیایی که خودم ساختهام، با کسی آشنا شدم که دوستش دارم و در همین دنیا با کسی که دوستش دارم، زندگی میکنم... کسی که ـ خود ـ دنیای من است. راز را دوست دارم؛ راز این دنیا را دوست دارم. دنیا را دوست دارم. تو را دوست دارم.
۴- من پیامبرم؛ مترجمم؛ بازیگرم.
راست گفتی، من پیامبرم یا چه فرق میکند؟ مترجمم. نه مترجم در معنای خاص آن ـ یا مترجمِ بین زبانی. من مترجمِ درونزبانیام. نشانههایی از زبان را به جای نشانههای دیگری از همان زبان مینشانم. من با نشانههای زبانی بازی میکنم. ترجمه کردم، خواندی؛ باز، بخوان که «تو» و «راز» و «دنیا» پیشِ من همارزید ـ مترادفید. پس هرجا که میخواهی به جای «تو» بگذار «دنیا»، به جای «دنیا»، «راز» و به جای «راز»، باز «تو»... واژه تویی و من مترجمم؛ مترجمِ تماموقت. و زیباترین متنها را ـ شایستهترینِ واژهها را ـ به زبانی ـ که میفهمم ـ برمیگردانم و باز میشوم واژه، که حالا تو مرا ترجمه کنی ـ به زبانی که میفهمی. ما بازی میکنیم. من، مترجمی هستم که متنهایم را خودم برمیگزینم و شایستهترینهایشان را ترجمه میکنم. من واژهای هستم که مترجمم را خودم انتخاب میکنم. من آفرینندهی دنیاییام که میسزد مرا بیافریند ـ تنها چنین جهانی، سزاوار آفرینش من است. ما با هم بازی میکنیم. یکیمان میشود واژه و دیگری، مترجم و بعد، برعکس. بازی ما قایمباشک است: من قایم شدهام لابهلای واژهها و تو چشم باز کردهای و پیدایم کردهای و بعد، من چشم گذاشتهام و تو را لابهلای خطها و واژهها پیدا کردهام. ما، کودکانه بازی میکنیم. بازی زبانی ما، بازی خودمان است؛ بیهوده تن به بازیهای ناخواستنی دیگران نمیدهیم.
۵- من خدا هستم؛ کودکم.
من بازیگرم. من خالقم؛ میآفرینم. واژهواژه آجر میچینم دنیایم را. بغلبغل واژه میآورم این بالا و میسازم و برمیگردم. برمیگردم و از بلندبالای کوهِ اسطورهایام به دنیایی نگاه میکنم که ساختهام. از اینجا... من درست از اینجا «راز» را میسازم؛ من تنها خدایی هستم که باز، آفریده میشوم. من تنها یک لحظه در مقام خداگونهام قرار میگیرم و دودفعه سقوط میکنم. من بازی میکنم. مثل خدا-کودکی پنجساله، درست از همینجا بازی میکنم. از همینجا که دارید مرا و همه را میخوانید. درست از همینجا!
رمزگشایی از راز
کافیه یه کم برگردم به عقب؛ مثلاً سه سال... و این یادداشت رو ببینم:
دوشنبه 17 آذر 1382
روز خوبِ من!
ه
این پُست کاملاً شخصیه! خواستم بنویسم که امروز، روز خیلی خیلی خوبی بود. شاید یکی از بهترین روزای امسال :) از کسایی که این روز خوب رو برام بوجود آوردن و خودشون میدونن کی هستن و اینجا رو هم میخونن تشکر اساسی میکنم... نوشتن این پُست رو هم به هیچ کی اطلاع نمیدم؛ نظرخواهیش هم بسته است! چون که گفتم: کاملاً شخصیه! :) شرمنده!
همین کافیه واسه اینکه به خودم ببالم که «راز» رو مینویسم. همین کافیه واسه اینکه خاطرههای دقیقاً سه سال یادآوری بشه؛ همین کافیه واسه اینکه خوشحال بشم. همین کافیه واسه اینکه امیدوار باشم... واسه اینکه خدا رو شکر کنم. :)
سینا
سینای عزیز، در پستِ ـ فعلاً ـ آخرِ «دلتنگیها»یش آورده که «اگر نوشتن در وبلاگ باعث بشه دختری که بهش علاقهمند هستین، تصویر نادرستی از شما در ذهنش بسازه و حرفهای شما رو بسیار نامطلوب تفسیر کنه، چکار میکنید؟ من تصمیم گرفتم از امروز ۱ آذر که این اتّفاق افتاد تا چهل روز ننویسم.»
میخواهم تجربهی شخصیام را از رفاقت با سینا ـ یکی از بهترین رفقایی که همیشهی خدا، شکرِ خدا داشتهام ـ بگویم. سینا را اتّفاقی پیدا کردم؛ ولی نزدیکشدنمان بههیچوجه اتّفاقی نبود. دستم به دوستی باز است؛ ولی وقتی افتخارِ دوستی نزدیک با کسی پیدا میکنم، حتماً ویژگیهایی داشته که برایم ارزشمندند. سینا، از این ویژگیها کم ندارد... تعارف نمیکنم، یا اینها را نمیگویم که حالا که چه و چه خوشحالش کنم. از خاطرم نمیرود که سیما تا وقتی که سینا را تنها از روی وبلاگش می شناخت، میگفت «این دوستت چقدر بیادبه!» و حالا که سینا را از نزدیک می شناسد با من هم عقیده است که سینا یکی از مهربان ترین، با اخلاق ترین و با مسؤولیّت ترین دوستانمان است.
چند روزیست که درگیر خاطرهای هستم که مرحومِ اخوان ثالث در «ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم» از مرحومِ ایرج میرزا نقل میکند. عجیب یادِ سینا میافتم. شما هم یا شعرهای «رکیک» ایرج را خواندهاید یا مثلِ من لابد، «توی تاکسی» (!) شنیدهاید و اگر هیچیک از اینها نباشد، حکماً میدانید که دربارهی چه مضمونهایی و با استفاده از چه واژههایی شعر سروده. همیشه گمان میکردم، چنین آدمی، چقدر در زندگی شخصیاش لابد «بیتربیت» بوده و حد و مرزی برای هزل و هتّاکیاش نداشته. اما خاطرهای که اخوان به واسطه نقل میکند، عکسِ این را میگوید و نشان می دهد ایرج در مقایسه با ادبای رسمی و اندرزگویی مثل ملکالشّعراء بهار و ادیب نیشابوری تا چه حد محجوب و مودب بود. اخوان در پایان نقل این خاطره می نویسد:
ایرج با آنهمه رکاکت و هزل هتّاک که در دیوان خود دارد، در زندگی عادّی بسیار محجوب و مؤدّب بود و این حجب او را من از دیگران هم شنیدهام. از اساتیدِ خراسان و از شادروان پژمان بختیاری نیز و غیرهم و راستش هنوز نتوانستهام این «تضاد» را برای خود به درستی حل و هضم کنم!
***
من امّا توانستهام زبان سینا را برای خودم حل و هضم کنم. اشتباه نکنید، قصد مطابقت نعل به نعل و توجیه ندارم. نمیخواهم بگویم که سینا مثلِ ایرج برای اصلاحاتِ اجتماعی و نقد مناسباتِ موجود در جامعه، گاهی از چنین زبانی در وبلاگش استفاده میکند؛ نمیخواهم بگویم که سینا مثل ایرج، از شنیدنِ هزل دلخور میشود. مقایسهام تنها اینجاست که سینا برخلافِ زبانِ شاید گاهی «بیتربیت»ش، یکی از اخلاقیترین آدمهاییست که دور و بَرَم دیدهام و حجب و حیایش را اتّفاقاً خوب میشناسم. سینا یکی از «آدم»ترینهاییست که شناختهام. در زندگیاش به اصول اخلاقی پایبند است که خیلی از ما راحت نقضشان میکنیم و وجدانمان هم آزرده نمیشود.این نوشته آزارم میدهد. از یک طرف کمتر از آنچه باید، دربارهی سینا گفتهام و از طرف دیگر، چون همه میخوانندش، احساس میکنم که شده تبلیغی برای سینا... پس ادامهاش نمیدهم و با اینحال، آخرِ همهی اینطور نوشتهها، برای خودم فقط این تذکّر میماند که ممنون باشم از حضور دوستانم و مصاحبتشان که سرمایههای بزرگِ من هستند.
پراکنده، کمی پراکنده
۱
چند وقتی از فضای مجازی کموبیش غایب بودم. دلیلش، برباد شدن هارد دیسکم بود. کابوسیست از دست دادنِ نوشتهها، عکسها، موسیقیها، ذخیرهها و ایمیلها. صد بار دشنام میگویی اوّل به بخت و اقبال و پس، به فنآوری و دستِ آخر به خودت که چرا هیچ نسخهی پشتیبانی نداشتهای؟ (و خدا شاهد است که از همان روزی که اطّلاعاتم کمتر و بیشتر به دست آمد، وعده دادهام به خودم که در اوّلین فرصت نسخهی پشتیبان خواهم ساخت.)
بههرحال، دستِ فرهادِ عزیز درد نکند که اینجور مواقع به فریاد میرسد. بیشترِ نوشتهها و عکسهام را بازیابی کرد. فایلهای اوتلوکام را هم برداشتهام که هنوز نتوانستهام بگذارمشان سر جاشان. خلاصه کنم که اینهمه گفتم تا برسم به اینجا که خاطرم هست چندین و چند تایی ایمیل پاسخ نداده مانده. اگر امرتان فوری بوده، باز بفرستید؛ وگرنه، امیدوارم که ایمیلهایم را هم بتوانم تندی برگردانم و پاسخهایی ـ که همیشه دیر میشوند ـ بدهم. به بزرگواریتان ببخشید.
۲
پیشتر از بانک کشاورزی تعریف کرده بودم؛ بگذارید عیبی را که امروز دیدم هم بگویم. پول میخواستم و خودپردازهای بانکهای دیگر ـ که به شتاب متّصلاند ـ دریغ میکردند. لاجرم رفتم سراغ شعبهی کشاورزی خودم که دیدم خودپردازش ـ مثل خیلی وقتهای دیگر ـ محترمانه «پوزش» خواسته! داخل رفتم و کارم را مستقیم و با باجهی مهر راه انداختم. تمام که شد به رییس محترم شعبه گفتم «جنابِ رییس، چرا خودپرداز شعبهتان کار نمیکند؟» گفت «خب، بروید جاهای دیگر که کار میکند.» گفتم «جاهای دیگر شتابشان قطع است و پول نمیدهند. خیابان دولت هم همین یک شعبه را دارد.» بیادبانه گفت «قرآن خدا غلط نمیشود اگر یک دو ساعتی کار نکند. دستگاه پولچاپکنی که نیست» گفتم «استغفرالله... قرآن خدا، حافظ دارد. تو مسؤول شعبهی خودت هستی. قرآن خدا را بسپار دستِ صاحبش، مواظب باش کار خودت غلط نشود.» (مخاطبت را ـ که تا حالا احترام میکردی ـ اینجور وقتها مفرد خطاب کنی، در بیشتر موارد یکدفعه نظرش عوض میشود!) گفت «حق با شماست. عذر میخواهم. ولی گاهی جوهر ندارد، گاهی کاغذ، گاهی پول.» گفتم «همهی اینها درست. ولی تو که مسؤولش هستی، چقدر تلاش میکنی که این عیبها را برطرف کنی. لاگفایلِ دستگاهت را نگاه کن، ببین چند ساعت در روز سرِ پاست.» گفت «چشم. حتماً نگاه میکنم.» و رفتم.
دفعهی قبل ـ که از بانکِ کشاورزی تعریف کرده بودم ـ دیدم در خبرنامهشان به نقل از وبلاگم تمجیدم را چاپ کردهاند. اینبار هم همینکار را میکنند؟
تبریک
دوشنبهای که گذشت، جلسهی دفاع یکی از بهترین دوستانی بود که تاکنون داشتهام. سینا، دوشنبه از پایاننامهی کارشناسی ارشدش با عنوان «بررسی عملکرد برنامههای توسعه در زمینهی فقرزدایی» در رشتهی برنامهریزی رفاه اجتماعی با درجهی عالی دفاع کرد.
در جلسه، استادها – که استادهای سختگیر و منظم دانشکده بودند – از کار سینا حسابی تعریف کردند. تعریف غیررسمی استادها دربارهی ویژگیهای اخلاقی سینا را با تعریفهای علمیشان جمع کنید و عذر من را بپذیرید که بیشتر از این، اینجا از سینا تعریف نکنم. :)
هم جلسهی دفاع – که با حضور پدر و مادر دوستداشتنی سینا و من و سیمای عزیز، خیلی خودمانی بود – و هم بعدش که به نوبت با دوستان خوبمان بودیم، شد بخشی از خاطرات خیلی قشنگی که این چند سال از سینا داشتهام.
سینا جان، دوباره تبریک میگویم. :)
مدرسه، مدرسهی بد
۱.
دروغ چرا؟ از همان نخست، اوّل مهر را دوست نداشتم و حالا هم که محصّلِ دبستانی و دبیرستانی نیستم و درس میدهم، روزِ آغاز مدرسه را دوست ندارم. هرچند تعابیری که دوستان، از روز نخست مهر در وبلاگهایشان نوشته بودند و در آنها شعر و رنگ و بو و صداهایی را که با آمدن پاییز به خاطر میآورند وصف کرده بودند، برایم جذّاب است.
۲.
گمان میکنم حق داشته باشم از مدرسههایی که درشان درس میخواندیم ـ خصوصاً دبستان و راهنمایی ـ و مدام بازخواست میشدیم، خاطرهی خوبی نداشته باشم. امروز که درس میدهم میبینم آنوقتها عرصه خیلی تنگ بود و حق نظر و انتخاب، بزرگترین شوخی عمرمان. همه چیز از اوّل مقرّر بود و پشتِ هم برای براورده نشدنِ مقرّرات ـ مقرّراتی که هیچ نقشی در پدید آمدنشان نداشتیم ـ عذرمان را میخواستند. آنهایی که زرنگتر بودند، میکوشیدند تا بدون اینکه ظاهراً صدمهای به مقرّراتِ غیرمنطعف ـ که از بس غیرمنطقی بودند، راه و بیراه شکسته میشدند ـ بخورد، مقاومت کنند: تشکیل گروههای دوستی قوی، روشهای ابداعی عجیب، تیکّهها و اَداها و درسخوانماندن برای اینکه امکانِ بیشتری برای نقض مقرّرات پیدا کنیم و ... راههایی بود که پیش میگرفتیم.
۳.
روز اوّل مهر همین امسال، داشتم برای بچّههای کلاسم خاطراتم را از کلاسهای انشایی که گذرانده بودم، میگفتم. یادم نمیرود، سالِ دوّم راهنمایی ـ که تازه به تهران آمده بودم ـ معلّم انشایی داشتیم بسیار دوستداشتنی. هیچ محدوده و مقرّراتی را برای فکر کردن و نوشتن رعایت نمیکردیم. حتّا فرصت تحویل نوشتههامان بیش از یکهفتهی انگار از پیش «مقرّر» بود. هنوز سال به نیمه نرسیده، معلّم دوستداشتنیمان، شاید بابتِ اختلافش با مدرسه، رفت و کس دیگری آمد که مهندس برق بود و با خودپسندی غریبی میگفت «من از انشا خوشم نمیآید و اگر مدیر مدرسهتان به اصرار از من نمیخواست، هیچوقت قبول نمیکردم معلّم انشای شما بشوم و وقت باارزشم را اینطور هدر دهم... راستی این اراجیف و چرت و پلاها چیست به شما یاد دادهاند تا بنویسید؟» اینبار نمیشد فقط مخفیانه مقاومت کرد. پس، طرحم را اجرا کردم. تعدادی خازن و مقاومت و قطعات ریز الکتریکی از این ور و آنور پیدا کردیم و تا روی معلّم به تخته بود، بارانِ قطعات به سویش شلّیک میشد... اوّلین و آخرین سیلی عمرم را در کلاس درسِ همین معلّم انشا خوردم.
۴.
دیروز و امروز اگر مدرسه و دانشگاه را دوست دارم، بابتِ دوستانیست که به واسطهی آغاز سالتحصیلی دوباره میبینمشان. بابتِ خندیدنها و خاطرههاست و نه مطمئناً بابتِ مدرسههایی که در «دیوار» پینکفلوید، در «انجمن شاعران مرده» پیتر ویر، در «معلّم بد» شهیار قنبری و در تمثیل «غار» افلاطون تصویر شدهاند. مدرسه را برای معدود معلّمهایی دوست دارم که ما را هم آدم حساب میکردند و خوشبختانه با اینکه تعدادشان بسیار بسیار کمتر از «دیکتاتورهای جیبی» بود، امّا خاطرات خوبشان همیشه زندهتر است.
۵.
دو چیز ارشمند زندگیام را از مدرسه دارم: یکی دوستان خوبم را ـ که محفلِ آسودهمان در برابر محیط مدرسه بود ـ و دیگری، بینش متکثّر و همهپذیرم ـ که مدارس یکدستکنندهمان سعی میکردند جلویش را بگیرند. اینطور حساب کنیم، مدارس ما موفّق بودند؛ امّا مطمئناً نه آنطور که خودشان میخواستند!
۶.
همهی اینها بهانه بود تا ارجاعتان بدهم به «بگومگو»ی گلآقا با خانم دکتر عزیز و بنده و آهوی عزیز و دیگران دربارهی «مدرسه».
پراکنده؛ بسا بسیار پراکنده
یک ـ
به این دست آمارها اعتماد ندارم... یعنی واقعاً از منظر متدولوژیک برای من سؤاله که از کجا به این آمارها میرسن و بیان میکنن که بیش از ۹۰ درصد زنهای متأهّل در یکی از شهرستانهای غربی کشور تجربهی ارگاسم نداشتن تا حالا؟ (اگر منبعی، مرجعی، چیزی داشت، میرفتم از خودشون میپرسیدم... گفتن اینکه «پژوهشی» اینرو نشون میده، زیاده از حد سوء استفاده است!)
منظور من این نیست که این عدد خیلی بزرگه ها؛ اصلاً. اگه مثلاً میگفتن یک درصد، اینطور هستن، باز هم برام سؤال بود که چه طوری این رو فهمیدین؟ پرسشِ من، صرفاً متدولوژیکه... اونروز به سینا میگفتم تحقیق در مورد دو چیز بسیار دشواره: یکی تحقیق در مورد ادبیات و ذوق ادبی و یکی هم در مورد مسایل جنسی.
در مورد ادبیاتش مثال بزنم... فرض کنین از یکی میپرسین تو چی میخونی؟ بهمین سادگی. طرف واقعاً و اللهوکیلی هم پیش خودش اینجور فکر میکنه ها؛ دروغ نمیگه، میگه: من رمان نوهای فرانسه مطالعه میکنم. بعد میگی، یعنی فقط و فقط همین؟ طرف یه خرده دیگه فکر میکنه و جواب میده خب... راستش رو بخواین وقتایی که تمرکز لازم رو واسه خوندن اینجور رمانها ندارم، رمانهای پلیسی و کارآگاهی ایرانی هم میخونم، از اینهایی که قاضی فلانی و سربازرس بهمانی مینویسن. بعد وقتی میشینی و محاسبه میکنی میبینی که طرف اکثر روزها و در تمام طول روز تمرکز کافی رو واسه خوندن رمان نوی فرانسه نداره! :))
یا کافیه تو یه جمع «مردونه» باشی ـ یعنی دقیقاً اتّفاقی که برای من چند وقت پیش توی تاکسی افتاد و صد حیف که بلافاصله بازسازی نکردم گفتگوها رو ـ و اونوقت اغراقهای خودپسندانهای رو که ملّت دربارهی رابطههاشون میکنن، بشنوی.
خلاصه که تا اطّلاع ثانوی تا یکی نیاد و بمن نگه که این آمارها و آمارهای مشابه (مثلاً اینکه ایرانیها در سال هشت دقیقه مطالعه میکنن!) از نظر روششناختی چه جوری تولید شدهان، بنده بهشون اعتماد ندارم.
دو ـ
«هزار تو»ی جنگ هم منتشر شد؛ کمی با تأخیر البتّه. نوشتهی من تو این شماره: جنگهایی که «جنگ» نیستند. وقت نوشتنش، خاطرات میدونهای جنگ خروس، زنده شد...
سه ـ
دیشب هم دوست بزرگواری این خبر رو داد که توی کامنتهای مطلب اخیر الپر اسمِ من بجای امیرپرویز پویان اومده! گونم شوخی جادی گرفت بالاخره و به بار نشست! :)) بهرحال اگه کل ماجرا، شوخیه، شوخی بامزّهایه، اگر هم که جدّیه، دیگه بامزّهتره! :))
اینروزها
۱
اینروزها... خب... اوّل از همه تولّد یه دوستِ خیلی خیلی خوب و عزیز بود. بیشترین لینکِ خروجی راز، گمونم به سایتِ این دوست خوب باشه؛ واسه همین روم نمیشه دیگه بهش لینک بدم! :)) ضمن اینکه از بس تعریفیه که روم نمیشه چیزی دربارهی خوبیهاش بنویسم. چون هرچی بنویسم، کمه! بهرحال لازمه بگم که چقدر بفکره؛ چقدر صمیمیه؛ چقدر روراسته و محترم. در مورد دوستاش خیلی احساس مسؤولیّت میکنه و تنها صفتی که بهش نمیاد ـ و احتمالاً اشتباهی پیش اومده که بهش نسبت دادهن ـ «خودخواه»ه! همیشه شوخه و در ضمن میشه در خلال این شوخیها، باهاش در مورد جدّیترین مسایل حرف زد و خیلی چیزهای ارزشمند ازش یاد گرفت.
خلاصه کنم که دوستی با سینا، یکی از ارزشمندترین دوستیهام بوده و شناختنش، موهبتی بزرگ و ساعتهایی که باهاش بودهام، خاطرهانگیر. اینرو من تنها نمیگم، با دوستای مشترکمون هم که صحبت میکنم، نظرشون همینه... سینا جان! تولّدت مبارک باشه و بجد امیدوارم که بآرزوهات برسی.
۲
برای کسایی که مشتاقن بدونن!: همچنان در مسابقات طنابکشی جمعههای پارک طالقانی شرکت میکنم! :)) جمعهی قبلی، رفتم و برعکسِ بار قبل، بعنوان یارِ چهارم به یه گروهِ از «سوسولها» اضافه شدم! در عوض، گروهِ مقابل، زور داشتن ها! همینکه داور سوت زد و مسابقه شروع شد، من زدم زیر خنده و به پسرخالهام که بعنوان ناظر شاهد مسابقه بود، گفتم «اینا خیلی خفنن؛ اینجوری نمیشه...» ولی اصلاً ناامید نشدم و بقول سینا، تسلّطم رو بر اوضاع حفظ کردم و راهبرد عملیات رو عوض کردم و گفتم دستِ کم میشه تو جنگ روانی شکستشون داد! واسه همین با بلندترین صدایی که از حنجرهام خارج میشد، فریاد زدم «بکــــــشش!! بشمر یک... دو... سه... بکــــــشششش!! بشمر...» یعنی داد زدم ها! و واقعاً یه لحظه اثر کرد و جدّاً تا دمِ خط باخت اومدن... ولی اینجور استراتژیها، خیلی دووم نمیارن! چون فکر کنم تیم خودمون هم ترسید! :)) این شد که اینبار باخت رو تجربه کردیم و از اون بامزّهتر اینکه، خودم هم گویا باورم شده بود و روحیهدادنهام روی خودم هم تأثیر گذاشته بود و بازوم کبود شد! بعد از باختمون، فرهاد برگشت گفت که «نه... افکتهای صوتیش رو خوب میومدی!»
۳
نوشتهام دربارهی «تردید» تو شمارهی جدید «هزارتو» منتشر شده... دوستش دارم. از بین وبسایتهای گروهی، کار هزارتو رو بسیار میپسندم؛ منظورم جز از محتوا، نحوهی ادارهشه. تو این شمارهی اخیر که جنابِ «میرزا پیکوفسکی» لطف کرد و افتخار داد و فراخوندم به نوشتن در هزار تو، دیدم که چطور پیگیرانه مسایل اجرایی هزارتو رو دنبال میکنه... تجربهی گروهی نوشتن الکترونیکیم به سالهای آغاز دبیرستان و مجلّهی «آفتاب» برمیگرده که تا جاییکه بخاطر دارم، با امیرمسعود عزیز و پرهامِ عزیز، توی بیبیاس «ماورا» شروع کردیم و کموبیش بنظرم موفق بود. بعد هم همین اواخر «پیشخوان» ـ که با اینکه ایدهاش رو خیلی دوست داشتم ـ متأسّفانه ناموفق بود. برای عدم موفقیتش تبیینهایی بنظرم میرسه، که از حوصلهی این مطلب خارجه.
... و «رادیو زمانه» هم آغاز بکار کرد که ایدهای عالی داره بنظرم و امیدوارم خیلی زود، موفّق بشه و جا بیفته. مهمتر از ایده، شروع بموقعش بود. تبریک! :)
۴- اینروزها... خب... اینروزها ـ شکرِ خدا ـ خوش میگذره بهم. یه سفرِ مجازی به بندرعبّاس یا همون حدودها هم داشتیم؛ با کلّی توقّف بین راه! ;)
مبارکه :)
تو این بیست و چند سالی که از خدا عمر گرفتهام (!)، دوستای زیادی داشتم که المپیادی شدن و بعد، خیلی از دانشآموزام بافتخارات جهانی و اینها رسیدن! ولی از موفقیّت یه نفرشون ـ با اینکه هنوز شیرینی نداده! ـ بیشتر از بقیه خوشحال شدم. مثلاً درست نیست که بین آدمها فرق بذارم، ولی مجبورم اعتراف کنم که موفقیّت این دوست عزیزم ـ با اینکه کاملاً قابل پیشبینی هم بود ـ خیلی بیشتر از بقیه خوشحالم کرد. میدونم که موفقیّتهای بیشتری هم در انتظارشه... فقط میمونه یه قول و وعدهای که بمن داده بود؛ اینقدر تکرارش کردم، مطمئنم که خاطرش هست چیه! :))
پ.ن. راستی، دیدار اتّفاقی دیروزمون هم خیلی چسبید... بچند دلیل... ;)
اینروزها
۱
جمعه ـ دیروز ـ دم در پارک طالقانی، منتظر دوستام بودم. قرار بود هم رو ببینیم. دیدم شهرداری ـ لابد برای پرکردنِ اوقات فراغت ـ مسابقههایی ترتیب داده، از جمله طنابکشی. داشتم رد میشدم که دعوتم کردن به تکمیل یک تیم سه نفره، تا من نفر چهارمشون باشم. گردنم درد میکرد که گفتم، ولی گفتن بیا و واستا و از این حرفها... دیدم چارهای نیست و بساط خنده، جوره! یکی دو برگهای که دستم بود، سپردم به یه نوجوونی که همون کنار بود و بعد یه اشارهای هم کردم که همزمان با شروع مسابقه، دنبالهی طناب رو بکش که ما پنج نفره بشیم و سریع ببریم! موضوع رو گرفت و همکاری کرد و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که برنده اعلام شدیم... امّا یه تماشاچی ناجوونمرد، گفت که اینها دوپینگ کردن و خلاصه، قضیه لو رفت. ما هم گفتیم باکیمون نیست و مسابقه رو تکرار میکنیم. اینبار، سختتر از قبل، ولی بالاخره برنده شدیم. بنفر جلوییم گفتم بیا بزن قدّش و ادامه دادم که اینها، بچّههای جوادیه رو دستِ کم میگیرن! خندید... بخت باهام یار بود؛ چون اگه خودش بچّهی جوادیه بود و از محلّه سؤال میکرد، اوضاع حسابی میریخت بهم.
سینا رسید (آخیش! یه مدّت بود به سینا لینک نداده بودم!) و یه کم خوش و بش کردیم و باز که سر زدیم، داور گفت: کجا رفتی بابا!؟ تیمت باخت... گفتم: ای بابا! همینه دیگه؛ بدون من میبازن! :)) بعد داشتیم توی پارک قدم میزدیم، یکی از بچّههای تیم حریف رو دیدم که پرسید ادامهی بازی چی شد؟ گفتم: هیچی دیگه! من رفتم، بازی بعد رو باختن!!! سینا هم گفت اینجوری کمکم از تیمهای خارجی هم واسَت درخواست میاد!!
۲
اتّفاق جالب... آهان! چندین روز پیش با تاکسی تلفنی میخواستم برم جایی. راهبندون بود. راننده، خیلی لاتبازی در میآورد. مثلاً یه نمونهاش اینکه، تو ترافیک یکی از پشت بهش زد. راننده هم پیاده شد و یه نگاهی انداخت و یه لگد زد به ماشین طرف. طرف هم متعجّب پرسید این چه کاریه میکنی؟ راننده گفت نمیخوام واستم پلیس بیاد، خواستم هموناندازه خسارت وارد کنم! صحبت کردنش هم خیلی جالب بود. مثلاً: «نگرون نباش، داداش! این یه تیکه رو که رد کنیم، میریم و نیایش رو بغل میکنیم و پنج دقیقه بعدش پیادهات میکنم!» دیدم اینطوری نمیشه که! یه جا چراغ سبز بود و شمارههای معکوس، ثانیههای آخر رو نشون میداد. بهش گفتم: «داداش، تا چراغ سیّده، ردش کن که دیره...»
یه لحظه یه نگاهی انداخت و گفت: نه بابا! ایول! باریکلا! میخوای بزنم بغل، بشین جای من! :))
۳
یه آزمایش هم کردم که متأسفانه بخاطر شرایط غیردموکراتیک ناتموم و بیفرجام باقی موند. هیأت مدیرهی ساختمون، با یه اطلاعیه که تو آساسنسورها نصب کرده بودن، از اهالی خواسته بود که تو یه جلسه شرکت کنن و تصمیمگیری؛ و تهدید کرده بود که در غیر اینصورت هیأت مدیره، مسؤولیتی رو قبول نمیکنه.
خواستم ببینم واکنشها در قبال نظرهای متفاوت چطوره؟ زیر اطلاعیه اضافه کردم که «مگه هیأت مدیره تا حالا مسؤولیتی هم داشت؟!» نتیجه فقط این بود که یکی هم ـ نمیدونم آگاه بود از افزودههای من یا نه؟ ـ به اطلاعیهی آسانسور دیگه، چند جملهی انتقادآمیز اضافه کرده بود. زیر اطلاعیهای هم که محل آزمایش من بود (!) اضافه کرده بودن که اگه نمیترسین، بدون اسم نظر ندین! و یکی هم بجای من امضا کرده بود «پهلوان پنبهی آسانسور!» میخواستم شب که برمیگردم اینبار نظر موافق بدم که «هیأت مدیره، خدماتش رو رایگان انجام میده و بنابراین نباید توقّعی داشته باشیم» تا ببینم واکنشها چطور میشه؟ امّا متأسفانه یکی اطلاعیه رو کنده بود! چه میشه کرد؟ همیشه آزمایشهای علمی تو این مملکت نیمه میمونه! :))
۴
این هم آهنگ «در یاد» با صدای هادی پاکزاد. برای وحید و رضای عزیز که هربار خواستن، دنبالش نگردن. چرا تقدیم به رضا و وحید؟ چون آهنگ رو اوّل بار بصورت دو صدایی از این دو نفر شنیدم؛ کجا؟ کافهی موزهی هنرهای معاصر! ;)
۵
راستی... علاقمندان به عکّاسی هم لابد میدونن. ولی حرف که باینجا رسید بد نیست بگم: از اوّل خرداد، ۱۷ عکّاس معاصر ایرانی، عکسهاشون رو در ژانرهای مختلف تو موزهی هنرهای معاصر بنمایش گذاشتهان. از عکس چهره، تا عکس مطبوعاتی، عکس طبیعت، عکس جنگ، عکس معماری، عکس خلاق، عکس اجتماعی، عکس تبلیغاتی و ... خیلی از بزرگان هم عکس دارن: کاوه گلستان، آلفرد یعقوبزاده، نیکول فریدنی، مریم زندی، بهمن جلالی، آرمان استپانیان، کامران عدل، فخرالدین فخرالدینی و ... آخر نمایشگاه هم عکسهای تاریخی جالبی ـ که یادگار روزهای نخست ورود دوربین عکّاسی به ایرانه ـ نمایش داده شده. اسم نمایشگاه هم هست «پنجرههای نقرهای».
۶
اینروزها بهم خوش میگذره... :) ممنونم!
دکترها
رادیولوژی:
دکترِ جدّی، پیراهن سفیدِ یقه هفت پوشیده. میگه اگر زنجیر گردنته، باز کن. میخندم و میگم هست؛ ولی مشکل اینجاست که نمیتونم بازش کنم. قول میدم مزاحمتی واسه کار شما نداشته باشه.
دکترِ جدّی، نگاهی میندازه و چون چیزی نمیبینه، لبخند میزنه. میگه دستت رو به دستهها بگیر. چونهات رو بذار اینجا. آبدهنت رو قورت بده. با دماغ نفس بکش. پاهات جلوتر از سرت باشه… میپرم وسط حرفش و میگم این یکی رو هم شرمندهام. همهی مشکلای من از اینجاست که همیشه سرم جلوتر از پاهام بوده.
دکترِ جدّی، پنبه رو میچپونه تو فاصلهی لب و دندونهام؛ میخنده و میگه: تو یه چیزیت میشه ها!
اینبار من تلافی میکنم و اشاره میکنم که دهنم رو محکمِ محکم بستهام و نمیتونم حرف بزنم. فقط لبخند میزنم.
دندانپزشکی:
دکترِ لاغر، عکس رو نگاه میکنه و میگه که بالاخره وقتش رسیده و باید دندونات رو پر کنی. میگم اشکالی نداره آقای دکتر؛ دنیا، غروبِ آرزوهاست! پرسان و متعجّب نگاه میکنه. میگم شنیدهام آدم دندون پرکرده داشته باشه، نمیتونه خلبان بشه. یکی از آرزوهای بچّگی من هم لابد مثل همهی بچّهها خلبان شدن بوده. حالا دیگه مطمئنم این آرزوم برآورده نمیشه!
دکترِ لاغر، خاطره تعریف میکنه و میرسیم به اینجا که روی صندلی دندونپزشکی نشستن، ترسناکتر از سفر با هواپیماست!
از ۲۸ خرداد بگویم!
من هم: برای فراخوانِ علی
فحش دادنها به ۲۸ خرداد پارسال برمیگردد؛ امّا حتّا ذرّهای پشیمان نیستم. بله... برای من هم اتّفاقاً یکسال گذشت! روزهای قبل از انتخابات را بیشتر در حال گپ و گفت با دیگران گذراندم تا راضیشان کنم به معین رأی بدهند؛ بعضی پذیرفتند و بعداً فحش دادند؛ بعضی پذیرفتند و فحش ندادند؛ بعضی نپذیرفتند و فحش دادند و بعضی نپذیرفتند، ولی فحش هم ندادند!
فکر کنم نظرم دربارهی انتخابات و ایدهی کلّی رأی به معین اینجا باشد. شاید عجیب بنظر بیاید، ولی همانوقت گفتم که مهمترین شعار معین که تشویقم میکرد بهش رأی بدهم «دولت بدون سانسور» بود.
بههرحال، من هم مثل خیلیهای دیگر احتمالاً هدفم قانع کردن تحریمیها بود برای شرکت در انتخابات. برای همین شروع کردم به ارائهی نظریّات درخشانم در جمعهای دوستانه! عمدهی نظرهایم در گفتگویی با سینای عزیز شکل گرفت که سابقهاش در وبلاگ سینا هست. (اوّلیش اینجاست و باید هی ادامهاش بدهید!)
دستِ آخر هم، در همایش حامیانِ معین شرکت کردم، که خیلی خوش گذشت! :)) آخرِ خنده بود، هم کارهای تشکیلاتی طنزآمیز دوستان و هم از آن بامزّهتر اینکه یک عالمه از آدمهایی که رد میشدند آشنا بودند و ما دستِ جمعی صدایشان میزدیم و آنها برمیگشتند طرفِ ما. گمانم اطرافیانمان فکر کردند که ما بچّهمشهوری چیزی هستیم! غافل از اینکه فقط در منطقهی مناسبی نشسته بودیم.
شب قبل از انتخابات هم که فکر میکردم دیگر همهی رأیها مالِ ماست و فقط مانده رأی ایرانیهای خارج از کشور، با معرّفی و راهنمایی دکتر صدری عزیز، نامهی پایین را برای عدّهای از ایرانیان خارج از کشور عضو یک فهرست بحث ایمیلی فرستادم، که بسیار بسیار تأثیرگذار بود و احتمالاً یکی دو رأی به مجموع آرای معین اضافه کرد!!
Dear Shahbaz
Let's take your phrase: `bad' (or non-democratic) governments come from `bad' (or non-democratic) societies. Let's also agree on weakness of democracy in Iran. But are we allowed to further criple democracy because of its weakness? I think if we accept the fragility of democracy, we have to strengthen it. a
If we believe in democracy and agree that democracy is our only capital in social and political transactions, what should we do when we find weakness in it? Don't we have to take care of and remedy them? Or should we throw the baby out with the bathwater? a
I agree: the problem is rooted in people. Yes, democracy is a two-sided process. It needs re-arrangements in civic society more than reform in the structures of the state. If we want to achieve democracy, it's necessary for both, the state and the society to be democratized. But, for many reasons I reject the boycott as a method of achieving democracy. I chose to vote for Moin's ideas and movement rather than for him. If I wanted to choose a person, I would have voted for Rafsanjani or Ghalibaf. I voted for him because his plan aims at establishing democracy and human rights. One can try to democratize the state by voting in the right politicians and try to reform society at the same time. a
One long term program (reforming society and people) doesn't exclude the other (political participation.)
I can't reject democracy because of its weakness. On the contrary, I try to choose a rational procedure to strengthen democracy and spread it over civic society. a
Pouyan, Tehran
آنچه اطرافم میدیدم باعث شد که امیدوار باشم به انتخابِ معین. نه تنها من، که دیگران هم خوشبین بودند: سینا قبل از انتخابات زنگ زد و تبریک گفت که کاندیدای مورد نظرم رأی خواهد آورد؛ یعنی اینقدر مطمئن بودیم! حتّا روز انتخابات، خبرهایی که از دوستانِ حاضر در ستاد میرسید، خوشبینانه بود... ولی نشد دیگر! کِی فهمیدم که نشد؟ شنبه... با نیما اوّل رفتم مرکز که تا آنجایی که شمرده بودند، در غم با خانم صالحی شریک بشویم و بعد رفتیم مؤسّسه و آنجا دیگر مطمئن شدیم که ای بابا... اوضاع معین خیلی خرابتر از این حرفهاست که ما میپنداریم. باید قیافهی اقتصاددانهای تراز اوّل مملکت را آنلحظه میدیدید!
خاطره و تجربهی خوبی بود؛ خصوصاً اینکه آمیخته با وقایع دیگر و کوه رفتن و ورزش رفتن و همهجا مخزدن بود... نشد دیگر؛ چه میشود گفت!؟
بگذارید دستِ آخر از تکنیکهای روایی هم استفاده کنم و برگردم به اوّل نوشتهام: همانوقت بود که فحش دادنها شروع شد!! امّا بگویید حتّا اگر ذرّهای پشیمان باشم...
در بابِ تفاوت مینیبوس و اتوبوس
از ایندست منطق و فلسفههای روزمرّهی کلامی ـ که بهار نوشته و در کامنتهای پستِ اخیرش هم نمونهای هست ـ برای من از همه جالبتر، وقتی بود که بیدرنظرگرفتنِ تفکیکِ جنسیّتی، همکلاسیها آمدند سلفسرویسِ پسرها تا دستِ جمعی چایی بخوریم و گپ بزنیم. دورِ هم نشستهبودیم که یکی از نگهبانهای دانشکده آمد و گفت که خانمها بروند بخشِ خودشان. ما هم اعتراض کردیم که «چرا؟ چطور میتونیم سرِ کلاس با هم باشیم؛ توی حیاط هم همینطور، ولی برای چایی خوردن نمیتونیم؟» نگهبان درنگی کرد و گفت «نگاه کنین؛ فرق میکنه. مثلاً شما توی مینیبوس میتونین با هم باشین، ولی توی اتوبوس باید سواسوا بشینین. کلاس، مثل مینیبوسه؛ سلفسرویس، اتوبوس.»
فکر میکنید چه کار کردیم؟ اینقدر سادگی منطقِ پشتِ جملهها و استدلالِ نگهبان، شگفتآور بود، که قدرتِ هرجور تأمّلی را ازمان گرفت و خلع سلاحمان کرد. پس، مثلِ بچّههای خوب سرمان را انداختیم پایین و دستِ جمعی از اتوبوس پیاده شدیم!
دوستانِ من آنلاین میشوند
حیفه اینها همین گوشهی راستِ وبلاگم بمونه.
- لیلای عزیز که مدّتیه در «سرزمین خیالی» مشغول نوشتنه.
- سیاوشِ عزیز هم در «عقاید یک دلقک»، مینویسه ـ و چه خوب مینویسه.
- علی عزیز، فعلاً در «چرا نه؟» نقّاشیهاش رو بنمایش گذاشته.
و ...
- سینای عزیز، در «سینا و فوتبال» در مورد فوتبال مینویسه.
سر بزنین بهشون. :)
ده حکمت از سفری چند روزه به سرزمین مادریم، گرگان
(یک)
۱- خوشم آمد! مادرم را از کودکی با کارخانه میشناختم. آنجا سرپرست چندین کارگر و تکنسین مرد بود. مادرم به تنهایی برای مأموریت از گرگان به تهران میآمد و رانندگی میکرد. جز این، وقت سفر به تهران، همیشه نیمی از مسیر را مادرم میراند و نیمهی دیگر را پدرم و ما ـ بفهمینفهمی ـ رانندگی مادر را قبولتر داشتیم. نمیدانم چطور شد و چه پیش آمد که مادرم کمتر رانندگی کرد؛ تا جاییکه حتّا کم و بیش در رانندگی به ما وابسته شد.
رسیدم گرگان، پدرم دنبالم آمد و بخانهی سرِ زمین آمدیم. مادرم نبود. خوشم آمد وقتی از پنجرهی مشرف بجادّهی خاکی منتهی به خانه دیدم مادرم رانندگی میکند. شک ندارم مادرم رانندهی خوبیست. یادم نمیآید تا بحال تصادف بدجوری کرده باشد (در حالیکه یک دو تصادف از ایندست از پدرم سراغ دارم.) نمیدانم شاید من و برادرم که بزرگ شدیم و خودمان ادّعای رانندگی درست داشتیم (و بخاطر داشته باشید که هیچ رانندهای رانندگی رانندهی دیگری را قبول ندارد!) باعث شد اعتماد بنفس مادرم در رانندگی کمتر شود. شاید آمدنمان به تهران باعث باشد و ...
خلاصه خوشم آمد وقتی بعد از سالها رانندگی مادرم را در جادّه دیدم. خوشم آمد وقتی رسیدم، یکی از کارمندها گفت «خانوم هنوز نیومدهان.» خوشم آمد که مادرم را به فامیل خودش صدا کردند (شاید چون بعضی از کارمندهای امروز پدرم، کارمندان سالهای گذشتهی مادرم بودهاند). سالها از وقتی که مادرم خسته از کارِ شیفتِ شبِ فصلِ پرکار یکویک گرگان برمیگشت، گذشته. سالها از وقتی که مادرم را «خانم مهندس» صدا میزدند، بخاطر مدرک خودش و نه مدرک پدرم، گذشته. ولی باز خوشحال شدم وقتی مادرم قبل از آمدنش به گرگان گفت: موقع برداشت است و باید بروم گرگان. گمانم طبق تمام معیارهای موجود، شخصاً آدم تنبلی هستم. ولی خوشم میآید که خانواده، اینطور باقتصاد پیوند میخورد. شاید نوستالژیا باشد! خوشم میآید وقتی پدرم طرحهای جدید کاری و اقتصادیش را میگوید. شاید حسرت چیزی باشد که فاقدم! تحلیلش طولانیست. ولی بنظرم کار پدرم در گرگان، برای همهمان خوب بوده... فقط بشرطیکه بیشتر همدیگر را ببینیم...
۲- گرچه هم را ندیدن یک فایده دارد: آدم، عزیزتر میشود! نمیدانید چه تحویلی میگیرند اینجا آدم را. جای شما خالی، خیلی خوش میگذرد. خوش میگذرد وقتی در خانهی خودتان، مهمان هستید! :)) یکی از خویشانِ عزیز، نیامده برایم یک شیشه مربّا فرستاد. دیشب پدرم از مادرم میپرسید «برای شام، به مهمونمون چی بدیم؟» و منظورشان از مهمان، «من» بودم! گرچه گاهی هم جریان برعکس میشود: وقتی پدر و مادرم میآیند تهران، میشوند مهمان ما. احتمالاً خودتان میتوانید حدس بزنید چه کسانی میزبانان بهتری هستند! گفتم که؛ خوش میگذرد!
فکرش را بکنید که مثلاً ظهربظهر غذایتان را با سبزی و خیار تازهچیده و ماست و ماءالشعیر برایتان بیاورند و شما کاری نداشته باشید جز این که بخورید و بیاشامید و اسراف کنید! گفتم که؛ طبق تمام معیارهای موجود، آدم تنبلی هستم!
۳- در شهرهای کوچک و بهمینترتیب در گرگان، حرف زدن دربارهی هم داغ است. از این تحلیل دربارهی کسی خوشم آمد: پدرِ سختگیر، تا هجده سالگی از دخترانش مثل گنجینههایی گرانبها ـ که گوئی برآنها دست اهرمن باشد ـ محافظت میکند و عرصه را بر آنها و مشتاقانشان، تنگ. بعد، هر چه دختر بزرگتر میشود، آزادیها فزونتر میگردند و پدر به حداقلها بسنده میکند. احتمالاً: فقط مواظب STD باش!
۴- زندگی سرِ زمینِ کشاورزی... سحرخیزی شرط اصلیست. مادرم راست میگوید که اگر اینجا دیرتر از پنج و نیم صبح بیدار شوی، احساس میکنی روزت را از دست دادهای و دیر کردهای. اگر بیدار شوی و ببینی ساعت شش صبح است، مضطرب میشوی! حسابش را بکنید؛ پدرم ساعت سهی صبح کشت داشت. فکرش را بکنید؛ بعضی ساعت چهار و نیم صبح قبل از آمدن سر کار میروند و نان میخرند. من شاید سالی دوبار حوصله کنم و صبح بروم و نان بخرم. جالب است که وقت ناهار هم ساعت یازده و ربع است.
تازه اینجا وقت خیلی کند میگذرد... ویژگی منحصر بفرد اینجا، یکی همین است. حتّا دیروز عصر که داشتم مسابقهی ایران و بوسنی را میدیدم، بنظرم آمد که وقتِ «مطلق» نود دقیقهای فوتبال هم «نسبتاً» طولانیتر شده! اینجا جان میدهد برای کتاب خواندن... نمیدانم چه چیزی در تهران باعث میشود فرصتها اینقدر محدود باشند. حتّا روز تعطیل تهران هم کوتاهتر از اینجاست.
(دو)
۵- با نمونهای شش نفره، آزمودم و دریافتم که سرعت ارسال اساماس دخترها تقریباً سه و نیم برابر پسرهاست! راستی، موبایلم کمکم دارد از حال میرود و خاصیّتِ پیجر بودنش را هم از دست میدهد.
۶- در گرگان رسم است که وقتی کسی فوت میشود، پانزدهمش را هم مجلس میگیرند. دو هفته پیش یکی از کارمندهای پدرم فوت کرد. متوفا نه فقط کارمند پدر، که همسر کسی بود که در کودکی ـ وقتی پدر و مادرم هردو کار میکردند ـ پیش ما بود و از ما نگهداری میکرد و بهمین خاطر خیلی دوستمان دارد و دوستش داریم.
دیروز در مجلس پانزدهمش شرکت کردیم. کلاً مجالس عروسی و عزایی که حاضر شدهام، احتمالاً سرجمع به انگشتان دو دست نمیرسند. رسم جالبی بود در این مجلس که حضّار بعد از سلام و علیک و تسلّای صاحبان عزا وارد میشوند و وقتِ نشستن، فاتحه و صلواتی از جمع میخواهند و بعد شروع میکنند به فاتحه خواندن. بعد از اینکه فاتحهشان تمام شد، برمیخیزند و از همانجا از راه دور ـ نسبت به صاحبان عزای ایستاده دمِ در ـ دوباره تسلیت میگویند و دو طرف بنشانهی تشکّر و احترام دست بر سینه خم میشوند و تعظیم میکنند. از پدرم که پرسیدم چرا علیرغم تسلیّت اوّل، دودفعه باز پا میشوند و تسلیّت میگویند، ـ نمیدانم بشوخی یا جدّی ـ گفت کارکرد پنهانش این است که کسانیکه چای و خرما تعارف میکنند، بتوانند تازهواردها را شناسایی کنند!
نکتهی بعدی که احتمالاً فراگیری عامتری دارد، اینکه قرآنهایی را که برای شادی روح متوفا در مسجد از جعبه خارج میکنند و میخوانند، به جعبه باز نمیگردانند و مثلاً اگر نفر بعدی قرآن خواست، باز از جعبه قرآن میدهند (و نه از قرآنهای خوانده شده) تا بتوانند میزان قرآنی که خوانده میشود، برآورد کنند.
و رسم دیگر در گرگان اینکه خانوادهها و افراد برای «اظهار همدردی» اعلامیههایی با همین عنوان ـ مشابه اعلامیهی فوت ـ چاپ میکنند. اعلامیههای چاپ شده را هم دسته میکنند و در مسجد پیش پای حضّار میگذارند تا دیگران ببینند. بهمین ترتیب، بسیاری برای ابراز همدردی نوشتهی تسلابخشی بر پارچهی سیاه مینویسند و دم منزل متوفا میآویزند.
از مسجد که بیرون آمدیم تا سرخاک برویم، همسر متوفّا را بالاخره دیدم. بغلم کرد و تسلیّت گفتم. دو هفته قبل که تلفنی تسلیّت گفته بودم، خیلی ناراحتتر بود. گریه میکرد و مرتّب میگفت که تنها شدم. گفتم «تا بچّههای باین خوبی دارین، تنها نمیشین.» حالا آرامتر بود. سر خاک که میرفتیم، با همان تهلهجهی سبزواریش گفت «امروز ناگاهانی دیدمت. خیلی خوشحال شدم. همهی غمهام فرار کردن.» من هم خیلی خوشحال شدم وقتی به دو سه نفر معرّفیم کرد، گفت «این، امیرِ منه!»
باین فکر میکردم که بعضی خلق و خوهایم بخاطر همین آدمهاییست که کودکیم را در کنارشان گذراندم. مثلاً قبلتر از شخصی که گفتم، کس دیگری نگاهمان میداشت که اهلِ کاشمر بود. اینکه در خانوادهای اینقدر پاستوریزه (!) و سختگیر در غذایی که میخورند، من نسبتاً خاکشیرمزاج درآمدهام، علّتش شاید همین خانم باشد که میخواست من را بر عکس علی ـ برادرم ـ «کاشمریخور» بار بیاورد: کسی که هر چه باشد، میخورَد!
(سه)
۷- گویش گرگانی را خیلی دوست دارم. انگار اینجا اصل «کمکوشی» زبانشناختی کاربردی ندارد! «میمونم» را «میمانم» میگویند و «نون» و «خونه» را «نان» و «خانه»... تازه همینها را هم با صدای بلند میگویند!
راستی، اینجا اصطلاح «شِفت» در معنای خل و چل بیآزارِ شاد (!) ـ کمابیش معادل واژهی پایینتر از استانداردی که همهجا استفاده میشود ـ بکار میرود. دیشب یکی آمده بود خانهمان که رسماً «شِفت» بود! سینا جان، «بچّهها رسماً شفتن!!»
۸- آنها که کار کشاورزی میکنند با چند ویژگی ظاهری مشخّص میشوند: کلاه آفتابگیر میگذراند؛ کفشهای محکم گلی میپوشند؛ سوار ماشینهایی شبیه جیپ و وانت و لندرور و ... میشوند؛ صورتهای آفتابسوخته دارند... گرگان، شهرکشاورزهاست. بسیاری از مردم در کارخانهها و صنایع وابسته به کشاورزی یا سر زمینهای خودشان کار میکنند و ماشینهای زراعی زیاد میبینید.
خصوصاً این چند روز که «گندمدرو»ست، همه جا کمباینها را میبینید که رانندههاشان چادر زدهاند و مشغول کارند. کامیونهایی را که دم در کارخانههای آرد و سیلوها، صف کشیدهاند تا نوبتشان بشود و محصولشان را تحویل بدهند. راستی، صف کامیونها و کمپرسیها هم جداست؛ چون کمپرسیها خودشان میتوانند بارشان را خالی کنند!
(چهار)
۹- پروازهای مهرآباد کنسل شد و بازگشت من ماند برای امروز. از من گذشته، تعطیلیهای رسمی در فصل پرکار کشاورزی، برای کشاورزان درد سر است. فکرش را بکنید که کل محصول گندم منطقه را اینطور که پدرم میگفت، باید در عرض دو هفته برداشت کنند و تحویل انبارها بدهند. زندگی اینجا با کشاورزی گره خورده. حالا فکرش را بکنید کمباین دارد سر زمین درو میکند و بعد احتیاج به وسیلهای یدکی پیدا میکند و کار متوقّف میشود. امّا مغازههای یدکیفروشی باز نیستند (چراکه دستور دادهاند باز نکنند!) بهمین راحتی کشاورزها متضرّر میشوند.
۱۰- دیشب مهمان داشتیم. زوجی از دوستان مادر و پدرم که برای تفریح به گرگان آمدهاند. آشناییشان به واسطهی دانشگاه شیراز بوده. پدر و مادرم فارغالتحصیل دانشگاه پهلوی سابقاند و بعضی دوستیهای دانشگاهیشان ادامه پیدا کرده تا امروز. امروز به مادرم میگفتم که بگمانم دانشگاه شیراز استثناییست از این نظر. تصوّری که از شنیدههایم پیدا کردهام این است که دانشگاه شیراز هم از نظر امکانات و درسها و هم از نظر روابط بالاتر از استانداردهای آندوره ـ و قطعاً ایندوره! ـ بوده. بهرحال دانشگاه شیراز برای من هم اهمیّت دارد: هم به این خاطر که پدر و مادرم آنجا با هم آشنا شدند و هم اینکه تعدادی خاله و عمو نصیبم شد که همهشان دوستداشتنیاند! :)
در غیابِ راوی عزیزِ قصّههای عامّهپسند
-----
پاسخ پرسش (۱): آرایهی ایهام در واژهی «مشکل» - برندهای نداشتیم :)
-----
۱-
در مصراعِ پایین، چه آرایهای وجود دارد؟
من سؤالِ سادهی تو، تو جوابِ مشکلِ من
ـ ترانهی «وقتی که نباشی» با صدای احسان خواجهامیری
۲-
برای بعضیها فلسفهی وجودِ غسلِ جمعه رو باید در وقایعِ «شبِ جمعه» جستجو کرد.
پ.ن. میدونم اینکاره نیستم... مثلاً نوشتنِ این، هنری میخواد که بنده فاقدم! بهرحال هم یادبود بود و هم سوء استفاده از غیبتِ موقّت دوستِ خوبم. :)
آموزههای سفر
۱- چادرِ دوازدهنفره، یعنی چادری که برای برپایی آن دستِ کم دوازدهنفر باید همکاری کنند و تنها چهار نفر ـ اگر بتوانند ـ میتوانند در آن بخوابند.
۲- کیسهخواب؛ هنگامیکه دشمن حمله میکند میتوانید کیسهخوابهاتان را بهعنوانِ غنیمت تسلیم کنید و در فرصتِ بیست دقیقهای که دشمن مشغول جمعکردن آن است، فرار کنید.
۳- با دوستانِ صادق و بیریا سفر وبا نیروهای انتظامی همکاری کنید. وقتی خیلی صادقانه از شما میپرسند: «همکارم اینجاها را گشته؟» بگویید: «نه! گمان نمیکنم!»
۴- وقتی ـ بهقول دوستانمان در نیروهای انتظامی ـ «اهلِ برنامهای نیستید»، لازم نیست بگویید «جناب! ما همکارتان هستیم» چون وقتی مدرکی برای اثبات حرفتان میخواهند، مجبورید بگویید «الان دیگر همکار نیستیم؛ ولی قبلاً که سربازی میرفتیم، همکار بودیم!»
۵- بخوابید و بگذارید دیگران هم بخوابند. سرما و سنگ و کلوخ، بهانهی خوبی برای نخوابیدن نیست. چه بخوابید و چه نخوابید، شرایطتان تغییری نخواهد کرد. راهحل این است که یکی دو بار در طول شب بیدار شوید، دو کلمه حرف خندهدار دربارهی شرایط بگویید؛ به کسانی که خوابشان نبرده بخندید و باز، بخوابید. [کی بود میخواست در خوابیدن با من رقابت کند؟ شاید در بخش «مدّت زمان خوابیدن» برنده نباشم؛ ولی، در بخش «خوابیدن در شرایط گوناگون» برنده خواهم بود.]
دوستی معمولی!
داشتم با دوستِ بسیار عزیزی صحبت میکردم و در میانهی کلام، به این صورتبندی رسیدیم که آدمها در دو دستهی عمده قرار میگیرن: بعضیا، بعد از «بههمزدن» رابطهشون، میگن «تو مگه در مورد رابطهمون چی فکر میکردی؟ ما فقط دوستای معمولی هم بودیم». بعضیای دیگه، میگن «خب... بینِ ما یه چیزایی بوده. ولی بیا از این به بعد دوستای معمولی باشیم».
و امّا دستهی سوّمی هم هستن: «تو مگه چه فکری میکردی؟! نگاه کن! بههرحال، دربارهی رابطهمون اشتباه میکردی. ما از اوّل دوستای معمولی همدیگه بودیم؛ حالا بیا از این به بعد هم دوستایِ معمولی باشیم!» خب... بنظرم این دستهی سوّم خیلی ارزش بررسی دارن! :))
پ.ن. این اصطلاح «دوستِ معمولی» رو هم اینروزها با بسامد زیاد میشنوم... اصطلاحِ معادلش یه وقتی بود «دوستی خواهر-برادری». نمیدونم چرا از مد افتاده و کمتر میشنوم؟!
اردیبهشتیها
اوّل از همه برادر خیلی عزیزم، علی. نوشتن دربارهی علی واسه من خیلی سخته. برای همین خیلی کوتاه و تلگرافی همین چند خط رو در مورد ارتباطِ زندگی تحصیلیام با علی ـ که یه چیزی نزدیک دو سال ازم بزرگتره ـ بگم. پیش از همه، سوادم رو مدیون علیام. چرا؟ چون وقتی رفت مدرسه و دید من بیکار تو خونه نشستهام و به تفریحاتِ سالمم میرسم، با خودش گفت اینجوری نمیشه که من مشق داشته باشه و داداشم، نه! واسه همین بهزور و ضرب، به منِ پنجساله، خوندن و نوشتن یاد داد. من هم خوشحال از تشویقهای اطرافیان ـ وقتی میتونستم تابلوها و روزنامهها و .. رو بخونم ـ با آغوش باز، پذیرای علم و دانش شدم! :))
علی، پیشگامِ تغییر رشته در خونوادهمون هم بود (گرچه، پیشتازِ اصلی مادرم بود در دورهی دانشجوییش!). سال دوّم ریاضی در دبیرستان البرز پاش رو کرد تو یه کفش که میخوام علوم انسانی بخونم. خب... خوند و انصافاً هم موفّق شد. یکیش اینکه نفر اوّل المپیاد ادبی شد و بعد هم با اینکه با رتبهی کنکورش هر رشتهای رو که اراده میکرد، قبول میشد، رفت ادبیات فارسی دانشگاه تهران. همونموقعها وقتی واسه فرهنگستان، مدخلِ دایرهالمعارف مینوشت، من هنوز دبیرستانی بودم و گاهی باهاش میرفتم فرهنگستان. عبدالمحمّد آیتی و دکتر حدّاد و دکتر سرکاراتی رو از اونجا به یاد دارم. با این پیشینهی تغییر رشته، وقتی سال سوّم مهندسی در دانشگاه شریف، تصمیم گرفتم برم و جامعهشناسی بخونم. باز، اوّلین نفری که تشویقم کرد علی بود. یادم نمیره شبی رو که با هم تو ماشین در مورش حرف زدیم و علی که اونموقع دانشجوی ارشد ادبیات در دانشگاه علامه طباطبایی بود، گفت خیلی زود میریم دیدنِ دکتر حسنزاده و همه چی درست میشه؛ که شد. دکتر حسنزاده رو بعداً چند بار دیدم و از جمله تو جلسهی دفاع علی. مهمونهای جلسهی دفاع فوق لیسانسش، فقط من بودم و محمّد و یادم نمیره دکتر کزّازی با اون فارسی سَرهاش، چقدر از پایاننامه (بررسی شاهنامهی [عربی] بنداری در مقابلهی با شاهنامهی فردوسی) تعریف کرد.
چپ به راست: علی و منِ بیمار! دوسالِ پیش همین وقتها
هیچی دیگه خلاصه. یه چند روزی از تولّد علی میگذره. خواستم اینجا هم تبریک بگم بهش: مبارکه. :) عکسی هم که مشاهده میکنین، دو سال پیش، شبِ تولّد علی گرفته شده. من به شدّت مریض بودم و استراحت میکردم. فقط وسطِ خوابم پا شدم و همین یه عکس رو گرفتم و دوباره گرفتم خوابیدم! (گرچه بعداً تولّدش رو برگزار کردیم.)
دوّم، حالا نوبت میرسه به رفیقِ شفیق، فرهادِ عزیز. با فرهاد هم کلّی خاطره دارم. یعنی اگه بخوام مرور کنم، سر به افلاک میکشه. گرچه، حالا کمتر میبینمش، امّا از ارادتم حتّا بگین ذرّهای کم نشده. هنوز که رخصتِ شرفیابی نداده واسه تبریک حضوری تولّد :)) ولی پسفرداشب به یه بهانهی بسیاربسیاربسیار خوب میبینمش. فرهاد، علاوه بر رفاقت ـ که عزل بردار نیست ـ یه سِمَتِ ویژه هم داشت: مشاور در امور خرید وسایل تکنولوژیک! تو این مایهها که الان اصلاً اعتماد به نفس لازم رو حتّا برای خرید کوچکترین وسیلهی فنّی ندارم! تولّد فرهاد هم مبارکها باشه و ایشالّا همیشه شاد و سرحال و خندون و سالم. :)
سوّم از همه، یه تولّده که هنوز فرا نرسیده. امّا من پیشاپیش تبریک میگم. نیما، پسرعمّهام... هر کی نیما رو دیده، اعتراف کرده که یه پارچه آقاست. :) آروم و با علایق خاص خودش. کوچیکتر که بود، نیما رو با علاقهاش به فیلم و سینما میشناختیم و فکر میکردیم وقتی بزرگ شه یه کارگردان از خونوادهمون به دنیای هنر معرّفی میکنیم. حالا امّا فوق لیسانس مهندسی کامپیوتر میخونه در شریف. نیما خیلی سلیقهی خوبی در امر غذا داره؛ در پیدا کردن آدرسها و نشونیها و نقشهخونی هم وارده. ترکیبِ ایندوتا با هم دیگه امّا معمولاً خوب از کار در نمییاد: یعنی وقتی باهاش بخوای برای غذا خوردن بری بیرون، هم گرسنه میمونی و هم گم میشی! :)) نیما جان، تولّدت مبارک.
توضیح یک جنبشی استشهادی
شنبه که رفته بودم دبیرستان، محمّد رو دیدم و فرصتی پیش اومد چند کلمهای در موردِ نوشتههای ریحانه و خودش ـ که مدّتی پیش بحثی راه انداخته بودن ـ صحبت کنیم. (واسه اینکه سابقهی مختصر بحث دستتون بیاد، اینجا رو نگاه کنین.) من گرچه ـ خود محمّد هم میدونه ـ با خیلی از نظراش موافق نیستم؛ ولی بگمانم همین که سعی میکنه نظرات مختلف رو بشنوه و گفتگو کنه ـ باز هم خودش میدونه ـ بسیار ارزشمنده.
کوتاه کنم؛ محمّد معتقده نوشتهی دوّمش که از رفتار قبلیش فاصله گرفته؛ از نامهاش بعنوان بدترین متن دوران وبلاگنویسیش یاد کرده و به نوعی اوّل از همه خودش رو نقد کرده، باندازهی کافی و بقدر متن اوّل خونده نشده. بهانهی این یادداشت در واقع آوردن لینک متن دوّم محمّد عزیزه برای کسایی که کم وبیش بحث ریحانه، محمّد، سیما، نازلی، مهدی و دیگران رو دنبال میکردن.
فکر کنم لازم نیست باز تکرار کنم که روحیهی محمّد رو برای ورود به بحث و قبول تغییر در صورتِ اقناع میپسندم. :)
تأمّلات اخلاقی ظرفشوی گاهی باوجدان
این چند روزه، روزی نبوده که چه خونهی خودمون چه جای دیگه، ظرف نشسته باشم. دیشب ـ دیروقتِ شب بود ـ وقتی که داشتم ظرف میشستم، فکر میکردم دو جور ظرف شستن وجود داره: بقول دوستی، جور اوّل و جور دوّم! یا در واقع، ظرف شستن با وجدان و بیوجدان. خصایلِ ممیّزهی این دو، از اینقرار است:
۱- اگه وجدان داشته باشی، ظرفهایی رو که از قبل شسته شده و تو سبدِ خشککن مونده، جمع میکنی و میذاری سر جاشون. در غیراینصورت، یعنی اگه وجدان نداشته باشی، جدیدیها رو به قدیمیها اضافه میکنی.
۲- توی ظرف شستن باوجدان، برای شستن ظرفهای مختلف، از بین ابزارهای موجود، مناسبترینشون رو انتخاب و استفاده میکنی؛ مثلاً تفلون رو با ابر میشوری و ظرفهای باریک و بلند (مثل بطریهای با دهنهی باریک) رو با برس و ... ولی برعکس، تو ظرف شستن بیوجدان ـ مخصوصاً وقتی جایی مهمونی! ـ ظرفها رو با خشنترین وسیلهی موجود ـ که کار رو یه سره میکنه و همون دفعهی اوّل ترتیب همهی کثیفیها رو میده ـ میشوری؛ احتمالاً با سیم ظرفشویی.
۳- تو ظرفشویی بیوجدان یه مجموعه از قاشق-چنگالها رو با هم آب میکشی. برعکس، اگه وجدان داشته باشی، دونهدونه و با حوصله.
۴- وقتی که با وجدان ظرف میشوری، حتّا اگه واست ناخوشایند باشه، از آب داغ استفاده میکنی. اگه وجدان نداشته باشی، دمای آب رو اونطوری که حال میکنی، تنظیم میکنی.
۵- اگه وجدان داشته باشی، بیرون بشقابها، دیگها و ... رو بخوبی توشون میشوری. اگه هم که وجدان نداشته باشی، به شستن داخلشون رضایت میدی. (در مورد دیگ و قابلمه، این اصل خیلی مهمه گویا. چون در دفعات بعدی طبخ غذا، چربیهایی که بیرون ـ خصوصاً، کف ـ ظرف باقی مونده، روی شعله، میسوزه و گند کار در میاد!)
۶- چشم آدمهای باوجدان وقت ظرف شستن، بیشتر از دستشون کار میکنه. چشمها، مثل یه ناظر سختگیر، کیفیت شستشو رو تأیید یا رد میکنن و اگه ظرفی از واحد کنترل کیفیت چشمها عبور نکنه، عودت داده میشه! امّا آدمهای بیوجدان خیلی با چشمشون کاری ندارن. اونها ترجیح میدن، در حد معمول از دستشون استفاده کنن و کاستیهای احتمالی رو نبینن. اونها فقط به وظیفهشون ـ اونطوری که ابلاغ شده: ظرفها رو بشور ـ عمل میکنن.
۷- اگه وجدان داشته باشی، بعد از ظرف شستن، «تعقیبات»، یعنی عملیّات ناخوشایند و نادلچسبِ برداشتنِ آشغالها از صافی، تمیز کردن سینک و شستن ابزار شستشو رو هم انجام میدی؛ در غیراینصورت، باز فقط به وظیفهی تعیینشدهات ـ شستن ظرفها ـ اکتفا میکنی. خوشبختانه، میتونی خودت رو به اون راه بزنی که کار موظّفت رو انجام دادهای و خلاص!
بهرحال...
کاری که میتونه ظرف شستن رو لذّتبخش کنه، حرف زدنه. اگه تنهایی ظرف میشوری، میتونی با خودت حرف بزنی و فکر کنی و لذّت ببری و اگه یارِ کمکی داری ـ که یکی، کفمالی میکنه و دیگری، آبکشی ـ با اون گپ بزنی. خب... از بین آدمهایی که اینجا رو میخونن یارِ ظرفشویی بعضیها بودهام. از این بین، یکی که برای حفظ آبرو [ی خودم!] اسمش رو نمیارم، بطور متوسّط، از هر دو قطعهای که کفمالی میکنم، وقتِ آبکشی، یکی رو پس میفرسته و عودت میده. :)) گرچه، سختگیرترین یاری که تا حالا بخودم دیدم، پدرم بوده. هفتهی پیش داشتیم با هم ظرف میشستیم که متوجّه شدم تقریباً همهی ظرفها رو یه بار دیگه میشوره و آخرش هم احساس کردم که محترمانه اخراجم کرد! امّا «رلهترین» یار کمکی هم سیناست؛ که در حد نیاز و کاملاً هماهنگ با هم، وجدان خرج میکنیم.
مرتبط در «راز»: همچون کوزت در خانهی تناردیهها
-=-=-
افزوده: تا جاییکه در خاطرم مانده، بعدِ چاپ کتابِ مستطابِ آشپزی، مجلهی زنان با نجف دریابندری مصاحبه کرده بود و دریابندری گفته بود که در زندان (یا سربازی؟) وقتِ تقسیمِ وظایف، من شستن ظرفها رو برعهده میگرفتم و خلاصه، ظرف شستن برخلاف بقیه، واسه من کار آسون و لذّتبخشی بود. داشتم فکر میکردم اگه بجای مصاحبهگر «زنان» بودم، از دریابندری میپرسیدم: ببخشید، شما وجدان هم دارین؟! :))
-=-=-
دوستان و دوستی
یکی از شکایتهای همیشگیم این بوده که با اینکه دوستِ دست بقلم و نویسنده کم ندارم، چرا هیچکدامشان متن یکی از کتابهایشان را بمن تقدیم نمیکنند؟ ناامید سرآخر، دست بدامن دانشآموزهایم شدم که بالاغیرتاً اگر در آینده چیزی نوشتید و کتابی چاپ کردید، بمن تقدیمش کنید! :))
حالا،بعد از ترجمهی قبلی محسن که به «راز» تقدیم شده، پیام ـ که کسی نمیتواند در نویسنده و مترجم بودنش شک کند ـ لطف کرده و سر درِ نوشتهای از وبلاگش گذاشته «برای پویان». جداً خوشحال شدم. شاید عجیب بنظر بیاید؛ ولی همین دو کلمه، واقعاً خوشحالم کرد. :) (خوشحال کردنم کار دشواری نیست؛ تلاشتان را بکنید!) بندِ پنجم نوشتهی پیام ـ آنجا که دوستی را مسألهای زبانی میخوانَد ـ بابتِ فکرها و حرفهایی که همین روزها با دوستی میگویم، خیلی چسبید. مسألهی زبانی دوستی، سرچشمهی philanthropia بمثابهی دیسکورِ دوستیست.
نوشتهی واقعاً خواندنی پیام، کم و بیش همزمان شد با خاطرهی اخیرِ سینا (بیست و نه اسفند هشتاد و چهار) ـ که بعدِ مدّتها نوشته. سینا هم دربارهی دوستیهایی نوشته که با هم تجربهشان کردیم و درست همان وقتی که به بعضی تأییدها نیاز داشتم، همان واژههایی را استفاده کرده که قوّت قلب میدهند. مجموعاً بنظرم برخلاف آنچه همیشه گمان میکردم، خوشاقبال هم هستم. بیش از این، از سینا نمینویسم... فؤاد حق دارد دستمان بیندازد که یک خط در میان از هم مینویسیم و مهدی جامی هم حق دارد که از «حلقهای» فکر کردنم بگوید! :))
سیبهای راز: هشتاد و چهار
راستش همان اوّل که پیشنهادِ سیبستان را خواندم، خوشم آمد. نگاهش به نقش وبلاگها برایم جالب بود. این را هم بگویم که انتظار خودم از «راز» حدّاقلی بوده و هست؛ کمینهگرا شروع کردم و ادامه دادهام. همینکه بعضی دوستان و بعضی بزرگان، «راز» را میخوانند و واکنش نشان میدهند و گفتگو ادامه مییابد، برایم کافیست.
بگذریم؛ نگاه سیبستان به نقشِ مفهومسازِ وبلاگها، به پیشنهادی عملی منجر شده: گردآوری و دستهبندی ماهانهی یادداشتهای گزیدهای که این نقش را برعهده داشتهاند و ارائهی سالانهی آنها. اینطور، سالنامهای از یادداشتها به دست میآید؛ که مهدی جامی، عنوانش را میگذارد «سبدِ سیب».
اگر بپذیریم پشتِ سرِ عنوان «سبدِ سیب»، «مفهومسازی» جامی دربارهی نقش وبلاگها مستتر است؛ جعلِ همین عنوان، نشانیست از مفهومی که ممکن است در حلقهی وبلاگها ـ موافق یا مخالف ـ شایع شود. پس در اجابتِ پیشنهادِ او، با حفظِ عنوانی که جعل کرده، سالنامهی راز را هم «سیبهای راز» میخوانَم که کلّی هم شاعرانهست؛ در حدّ سهراب سپهری! (قابل توجّه دکتر صدری عزیز :)!)
جدا کردن این یادداشتها از میان بقیه، دشوار بود. انتخاب، دو جور میتواند که دشوار باشد: یا گزینههای مناسب و درخور، بشدّت فراوانند و یا نایاب. دشواری انتخاب برای من از جنسِ دوّمیست. معیارِ «مفهومسازی» احتمالاً وقتِ محکِ بسیاری از یادداشتهای گزیدهای که اینجا آمده، شرمنده و سرافکنده، راهش را میکشد و میرود! با اینحال، سخن کوتاه کنم که خوب یا بد، اینها «سیبهای راز هشتاد و چهار» است به گزینشِ پویان!
۶ فروردین ۸۴ – آیا اعتقاد به خدا نیازمندِ برهان است؟ ـ دربارهی معرفتشناسی اصلاحشدهی الوین پلنتینجا
۱۶ فروردین ۸۴ – طلای سرخ: کجروی، انگزنی و مسألهی کلانشهر ـ نگاه به «طلای سرخ» جعفر پناهی از منظرِ تئوریهای کجروی
۲۰ فروردین ۸۴ – کلاه بزرگی که سرمان رفت ـ دربارهی آموزشهای «بیربط» در مدرسه و دانشگاه
۱ اردیبهشت ۸۴ – خودبسندگی ـ دربارهی مراد فرهادپور و پروژهی فلسفی خودبسندهاش
۳۱ اردیبهشت ۸۴ – اسلام و آیندهی ایران مردمسالار ـ گزارشِ سخنرانی دکتر احمد صدری در سمینار «گذار به دموکراسی»
۱۶ خرداد ۸۴ – دلایلِ نامستدل برای شرکت در انتخابات ـ وعدهی «دولت بدونِ سانسور» معین: دلیلی برای شرکت در انتخاباتِ هشتاد و چهار
۲۵ خرداد ۸۴ – فرد یا جریان؟ ـ گفتگو با سینا دربارهی انتخابات ریاستِ جمهوری
۳ تیر ۸۴ – دویدن به دنبالِ باد ـ دربارهی داستانِ «اباطیل» شیوا مقانلو براساسِ مفاهیم «پوچی» و «تعلیق» در فلسفهی وجودی
۲۶ شهریور ۸۴ – سخن عاشق: شک ـ فیگورِی عاشقانه به سبکِ سخنِ عاشقِ بارت
۵ آبان ۸۴ – برای دلتنگیهای آخر هفتهات ـ رونویسی چند شعر از اورهان ولی
۴ آذر ۸۴ – بچّههای سراسر جهان، فانتزی بخوانید! ـ دفاع از کتابهایی که بچّهها میخوانند و بزرگترها خوش ندارند
۱۶ آذر ۸۴ – تأملات گیدنزی دربارهی تصادفِ ساختمان با هواپیما ـ پنج بند دربارهی حادثهی سی – یکصد و سی
۳۰ آذر ۸۴ – به دَرَک؛ ولی میکشمت! ـ توصیفی از ترانههای «ضد عاشقی» جدیداً متداول
۲۳ دی ۸۴ – شما زائر بودید و ما توریستیم! ـ آغاز گفتگوی نسلی با دکتر کاشی: دفاع از نسلِ «ما» و بعضی خردهگیریها به نسلِ «آنها»
۱۲ بهمن ۸۴ – دفاع اخلاقی از سرگردانی ریزوموار توریست ـ ادامهی گفتگوی نسلی با دکتر کاشی: زندگی به سبکِ نسلِ «ما»، اخلاقیتر است
۲۱ بهمن ۸۴ – چهرههای محرّم ۱۴۲۷/۱۳۸۴ ـ چهرهنگاری شرکتکنندگان در عزاداری ظهر عاشورا
۲۳ بهمن ۸۴ – دستهای ما جذامیها را بگیرید ـ ادامهی گفتگوی نسلی با دکتر کاشی: اخلاقِ همدستی در جهانِ مرکززداییشده
اسفند ۸۴ – همگرایی نسلی ـ حسن ختام گفتگوی نسلی با دکتر کاشی
مدیحهای برای دوستانم در سالِ رو به پایان
سینا میگفت ـ نه با این کلمهها، با واژههای خودش ـ امسال، سال بدی بود؛ اتّفاقی نیفتاد که نیروبخش باشد. اضافه کردم برای من، رخدادها نیروفزا نبودند هیچ، بعضی نَفَسم را هم گرفتند: از ریز تا درشت، از روابط بیناشخصی خودم و اطرافیهایم بگیر تا مسایلِ مملکتی و جهانی.
پیام ـ شاید خیلی وقتِ پیش ـ نوشته بود خوشبینم؛ ولی امیدوار نیستم (تازگیها گفته ناامید و بدبین شده؛ تازه، بهانة نوشتن این متن هم هست، چراکه گفته پست قبل را عید نشده، عوض کنم؛ چَشم!)... من همیشه امّا، خوشبین بودهام و امیدوار. همیشه «بارقة نوری روی پنجرههام میتابه.» ابلهم؟ شاید. بنظرم ولی امیدوار نبودن، بیشتر از امید داشتن، وابستة آیندهست و من چندسالیست آموختهام که وابستة آینده نباشم و اینطور، با نگرانی به معنای روانشناختی و دلهره در معنای اگزیستانسیالیستیاش کنار بیایم. آموختهام که بندهوار، آزاد باشم؛ که با شرایط حالَم زندگی کنم و آنچه را الان دارم به رسمیّت بشناسم؛ که «زندگی را مقدّم بر شعور بدانم»؛ که نه برای چیزی در آینده، بلکه برای همانچیز در همین لحظه فکر و زندگی کنم. اگر آیندة شادی میخواهم (کدام آینده؟) چرا همین حالا شاد نباشم؟ پس، خوشبینم و امیدوار. ابلهم؟ شاید. ولی این، تنها راهیست که میتوانم بدون تضمینی برای آینده با موقعیّت حالم درگیر شوم. عیبی ندارد؛ مینویسم «خوشبینم»، بخوانید «اَلَکیخوش است»!
مایة خوشبینی و امیدواریم، دوستانی هستند که دارم. بله؛ من هم وضعیّتی را خوش دارم و آرمانی و قابل اعتماد میدانم که خودم روی پای خودم بایستم. با اینحال امسال، دوستانم مرا سرِ پا نگه داشتند. ناشکر نیستم؛ هر جور حساب کنید، با تکیه بر دیگران سر پا بودن، بهتر از دراز به دراز افتادن روی زمین و لگد خوردن است! دوستانی را امسال از دست دادم و دوستانی را ـ حتّا در همین روزهای پایانی سال ـ به دست آوردم. ابلهم؟ شاید. ولی نه آنقدر که دوستانِ از دسترفته را اینسوی ترازو بگذارم و دوستانِ بهدستآمده را سویة دیگر و بیلانِ سود و ضرر بدهم؛ که هر که را از دست دادم، غصّهدارم و اینطور اگر نگاه کنید، حسابم سراسر ضرر است.
گمان میکنم انسانها برای انسانها آفریده شدهاند. خوشبینیام، تا حدّی رواقیست و سعادتم، سعادتِ ذهنی. تا حدّی میپندارم چیزی بیرون از من، خوب یا بد نیست؛ مگر من آنرا خوب یا بد در شمار بیاورم... سالی که گذشت به دوستانِ خوبی تکیه کردم که خود، سرِ پا بودند و عزّت نفس داشتند و به همین خاطر، ستایشهایشان را ارج گذاشتم؛ وگرنه ستایش کسیکه دَم به ساعت خودش را نکوهش میکند، به چه کارم میآید؟ میدانم که ستایشهایشان ـ از قضا اینکه دوستِ خوبی هستم/بودم ـ از سرِ لطف است تا سرِ پا بمانم و نه استحقاقِ خودم. دوستانم، نه فقط با عزّتِ نفس و ستایشهایشان که با هرچه ازشان برمیآمد، کمکم کردهاند. بپذیرند، به دوستی میستایمشان.
سالِ بدی بود؟ گمانم. ولی بدتر هم میتوانست باشد اگر دوستانم، تکیهگاهم نبودند. سالِ بدی بود؟ گمانم. ولی بهتر هم میتوانست باشد اگر... اگرهایش حوصلهتان را سر میبَرَد...
***
حوصلهتان را سر بردم... بیخیال! همین چند روز، داشتم فکر میکردم شاید یکی از بهترین دوستانم که کمتر در «راز» نامش آمده، مهرتاش باشد. شنبه تا دیروقتِ شب (صبح؟)، با جمعِ دوستان، خانة مهرتاش بودیم و نمیدانید چقدر خوش گذشت و جز این، به طنز و جد، جمعبندی سالی که گذشت پیش آمد و برنامة سالهایی که میآیند و یک عالمه خاطره که هربار با خوانشی جدید، تعریف و تفسیر میشوند! (باید باشید تا بدانید.) خلاصه خوش گذشت؛ گرچه، با مهرتاش بودن و خوش گذشتن، طبیعیست! (و طبیعیتر، وقتی که خصوصاً سینا و مهرتاش با هم باشند: از آموزشِ فرار از حملة خرس در گرگان بگیرید؛ تا قهوهخانهای که یکی دوماه پیش رفتیم و اصلاً همین شنبه.)
هرجور حساب کنید وامدارِ دوستانِ زیادی هستم که ستایششان نکردم و حالا دیر شده. پس در این یک مورد تا دیر نشده، برای اَدای دین به دوستی که لحظات خوشِ بسیاری را مدیونش هستم (طوریکه یادآوری آن لحظهها، هم خوشحالم میکند)، اجازه بدهید سالِ نو را اوّل از همه به او تبریک بگویم! مهرتاش جان، سالِ نویت مبارک!
از راست به چپ: من و مهرتاش – آبیک، کمتر از یکسالِ پیش – بزرگتر؟
سابقة دوستی من و مهرتاش ـ نسبت به بعضی دوستانِ دیگرم ـ طولانی نیست؛ پنجسالهست و حکایتش شنیدنی؛ خصوصاً اگر خودش تعریف کند. آخرین نسخهی کوتاهشدهای که تعریف کرده، چیزیست در این مایهها: تو و دوستانت داشتی میرفتی شمال که یکهو آمدم و گفتم «بچّهها سلام! من مهرتاشم، این هم کارت دانشجوییم! من رو هم با خودتون میبرین!؟؟» و بعدِ آن سفر ـ که خودش ماجراها دارد ـ دوستیمان ادامه یافت.
حالا برعکس! از چپ به راست: من و مهرتاش – آبیک، دو سالِ پیش – بزرگتر؟
حالا، که در حد توانم اَدای دین کردم، برسم به بقیّه... دوستانِ خوبم ـ گرچه، بقول خوانندة ورزشکار و مردمی «جواد یساری»: همة شما دوستان من هستید! ـ سالِ نویتان مبارک! :) از همة زحمتهایی که دانسته یا نادانسته برایم کشیدید، ممنونم و از همة بدیهایی که نادانسته ـ یا خدا از گناهانم بگذرد، دانسته ـ مرتکب شدم، شرمندهام. کاش بتوانم جبران کنم. امیدوارم که سالِ ۸۵، سالِ خوبی باشد! :) آرزوهای دوستانم، آرزوی من است.
توهّم توطئه
باین موضوع صرفاً در حد توهّم توطئه نگاه کنین. درستیش رو تحقیق نکردهم و صرفاً حدس و گمانه؛ اون هم از نوع بدبینانهاش. شاید هم اصلاً موضوع خیلی پیشِ پاافتاده باشه و قبلاً بهش فکر کرده باشین. یا برعکس شاید هم ارزشش رو داشته باشه که یه خبرنگار حوزة شهری پیگیریش کنه. بهرحال..
اگه خاطرتون باشه برای حل ترافیک میدون هفت تیر، ورودی بزرگراه مدرس خیلی تلاش کردن. یکی از طرحها همینی بود که الان بعد از یه وقفه داره دوباره اجرا میشه. یعنی خودروها برای ورود به مدرس از هفت تیر پشت چراغ قرمز بایستن. امّا این طرح بخاطر شلوغی زیادش چند ماهی بیشتر دوام نیاورد و طرح جایگزین، یعنی ورود به مدرس از طریق خیابون امیراتابک ـ احتمالاً در راستای حذف چراغ قرمز که سیاست عجیب و غریبی بود ـ اجرا شد.
خب، برم سر اصل مطلب... من به این بدبینم که بازگشت به طرح پیشین، یعنی ایستادن پشت چراغ قرمز، بخاطر نصب اون نمایشگر واقعاً بزرگ تبلیغاتی ـ درست پشت چراغه. بدون اون چراغ قرمز شلوغ، نمایشگر تبلیغاتی تقریباً فایدهای نداشت. حالا اون چند دقیقهای که کم هم نیست و خودروها پشت چراغ معطّلن، میتونن به تبلیغات ـ احتمالاً گرونقیمت ـ نمایشگر نگاه کنن و در ضمن خیلی هم حوصلهشون سر نره!
پ.ن. راستی، من متوجّه شدم که میدون هفت تیر، بهشت شرکتهای تبلیغاتیه!
ارشد
از فردا تا شنبه، بعضی از دوستان خوبم کنکور کارشناسی ارشد دارند. برای تکتکشان آرزوی موفقیّت میکنم. همة آنهایی که میشناسم لیاقتشان بیشتر از اینهاست.
شاید اینروزهای آخر، چیزی که بسیار کمکحال دوستانم است، یکی تستهای سالهای قبل باشد. حتّا قبل از خواب هم میشود چند تاییشان را «خواند». احتمال تکرار مشابه تستها بسیار زیاد است. خودم، شخصاً برای کنکور جستهگریخته، همین تستها را نگاه کردم و جز این، خلاصههایی بود – که از روی تنبلی – خواندم و دیگر، نکتههای کوچک، امّا ارزشمندی که حتّا وقتِ برگشتن از کلاس تربیت بدنی توی راه و اتوبوس، عقیل از تعریف و توضیحشان برایم دریغ نمیکرد.
نکتة دیگری که احتیاج دارید، احتمالاً کمی اعتماد به نفس است. نمیدانم چرا با اینکه دوست داشتم فوق لیسانس قبول بشوم، ولی آزمون برایم اضطرابآور نبود. با اینحال، اعتماد به نفس اساسی را خانم دکتر احمدنیای عزیز لطف کردند با چنین جملهای: «حتماً قبول میشوی؛ ولی اگر قبول نشدی، متوجّه میشویم که نظام ارزیابی آموزش عالی ایراد دارد!» دیگر خودتان حسابش را بکنید... در مورد دوستان خودم هم – آنهایی که کم و بیش از دور و نزدیک میشناسم – به این حکم معتقدم. گفتم که، لیاقت دوستان من بیش از اینهاست.
خب... وحید، فاطمه (گرچه، حالا دانشجوی ارشد هستی!) ، مهسا، هدی، علی، امید، مرتضی، امیر ارسلان و عزیزانِ دیگر، موفّق باشید اساسی و شیرینی ما هم فراموشتان نشود؛ لطفاً! :)
پ.ن. راستی یک نکته: مراقبها در نوبت عصر بداخلاقترند؛ شما خیلی عصبانی نشوید... راحت و بیخیال، کار خودتان را بکنید.
تولّدت مبارک!
امروز (دیروز)، روز تولّد بابامه: خب، من هم مثل خیلیهای دیگه، شک ندارم که بابام، بهترین پدر دنیاست. :)
اوممم... هیچوقت اینرو اعتراف نکردهم؛ ولی فکر کنم الان وقت مناسبیه که بگم چند سال پیش که صدام و طرز حرف زدنم خیلی شبیه بابام شد، کلّی خوشحال شدم. کسایی که باهام حرف زدن، میدونن که سریع و ازون بدتر، جویدهجویده حرف میزنم و گاهی هم خیلی چیزها رو بدون اینکه مخاطبم بدونه، دونسته فرض میگیرم؛ تاجاییکه بعضیا، رودربایستی رو کنار میذارن و صریحاً بهم میگن که نمیفهمیم چی میگی!؟ قاعدتاً نباید خوشایندم باشه؛ ولی چون طرز حرف زدنم شبیه بابامه، اتّفاقاً خیلی هم خوشم میاد! وقتی گاهی اوقات تلفن رو جواب میدم و کسی که پشتِ خطّه، من رو با بابام اشتباه میگیره، کلّی ذوق میکنم. :) حتّا گاهی عامدانه سعی میکنم طرز راه رفتن یا نشستن پدرم رو تقلید کنم. یا از جیب پیرهن وقتی که پر از کاغذ و خرت و پرتهای دیگه باشه، خوشم میاد و ... .اینجوریا خلاصه.
خب... بابام اینروزها در روستاست و تولّدش رو پیش ما نیست! :)) ولی، بخاطر اینکه اینرتتدوسته (قبلاً گفته بودم) همیشه اینجا رو میخونه، پس:
تولدّت مبارک :)
پ.ن.۱. شاهد از غیب اومد! پیغامِ پیامگیر تلفن خونه با صدای منه؛ الان که پیغامها رو گوش میدادم، دیدم یکی صدای من رو با صدای بابام اشتباه گرفته! :)
پ.ن.۲. روز تولّد پدرم و پسرعمّهام یکیه. واسه همین هم بیشتر عکسهای تولّدشون با همه. پویا جان – هرچند تولّدت رو حضوری تبریک گفتم – باز هم تولّدت مبارک! :)
نوستالژیا
۱-
چند وقت پیش با احسان دربارة لحن خوانندهها حرف میزدم و میگفتم اشکالی که وجود داره اینه که خوانندههای جدید لحن ندارن و وقتی احسان پرسید منظورت چیه؟ گفتم یه چیزی که ربطی به قشنگی صدا – که معمولاً میگیم – نداره. درست مثل همون چیزی که تو ادبیات فارسی میگیم «آن» که ربطی به زیبایی نداره و یه جور ملاحته و لابد خوشبحال اون کسی که یارش، این (زیبایی) دارد و «آن» نیز هم!
بنظرم تو آواز سنّتی خودمون، مثلاً شجریان فاقد لحنه و در عوض از قدما مثلاً اقبال آذر، لحن داشته. از جدیدترها من اینرو توی ایرج بسطامی تشخیص میدادم. تو آواز پاپ، فرض کنید فریدون فروغی و حبیب یا حسن شمّاعیزاده حتّا (قابل توجّه راوی عزیز!) لحن دارن.
احسان میگفت این چیزی که میگی خیلی شخصی و تشخیصیه. گفتم شاید. در واقع نمیدونم همچینچیزی تو موسیقی داریم یا نه اصلاً؟ چون فکر میکنم دستِ کم تو موسیقی سنّتی ما لحن در معنای ملودی استفاده میشده و برای چنین استفادهای نمیدونم چه واژهای – اگه باشه – مصطلحه؟
خب... بنظرم یکی از خوانندههای قدیمی که شاید تو هیچکدوم دیگه از ترانههاش جز در این یکی (زمستون - ۲۱/۱ مگابایت) لحن ویژهای نداشته باشه، افشین مقدّم ه. مامانِ خوبم، این آهنگِ افشین رو خیلی دوست داره، برای همین تصمیم گرفتم بذارمش اینجا. تقدیم به مادرِ عزیزم. :) (از وقتی که ۴ گیگابایت پهنای باند راز استفاده شد و مجبور شدم که برم به یه پلان بالاتر، کلّی جای اضافه پیداکردم واسه عکس و موسیقی.) تازه دیروز هم فهمیدم که سینا تخصّص در خوندن ترانة مسافر افشین داره. که البتّه صدای ضبطشدهاش نشون میده، وقتی سرماخورده بهتره نخونه! ;)
۲-
قبلترها، وقتی مامانبزرگ زنده بود، همیشه موقع امتحانهای کارساز و تعیینکننده زنگ میزدم بهش و با تعیین ساعت و روزِ امتحان، میگفتم که برای موفقیّتم تو امتحان، فوت کنه! این نمیدونم شاید یه جور سِحرِ شخصی بود... جالب اینجاست که مامانبزرگ واسه نوههاش در سراسر دنیا اینکار رو میکرد؛ به عبارت دیگه، مامانبزرگ من در گرگان طرفدارانی دوستداشتنی در اطریش و کانادا هم داشت که با تعیین ساعت و تبدیلش به وقتِ ایران، تقاضای فوت میکردن. :) خلاصه، امتحانهای ترم اوّلم رو که دارم میدم، یادم افتاد که این امتحانها – هرچند اصلاً تعیینکنندة چیزی نیست – اوّلین امتحانهامه که مامانبزرگ نیست .
۳-
امّا مامانی... تو امتحانهای سال اوّل دبیرستانم بود که فوت شد. اونوقتها خونهمون خیلی نزدیک بود و من خیلی وقتها از مدرسه که برمیگشتم – اگه مامانی خونه بود – بجای اینکه برم خونه، میرفتم پیشش و خیلی وقتها هم مامانی شبها میومد پیش ما و اصولاً بین ما و پسرعمّههام این کشمکش، عادّی بود که امشب مامانی باید پیش کی باشه... جالب اینجاست که الان فکر کنم هیچ کس نیست که بشه سرزده رفت خونهاش. گاهی دلم میخواد سرزده برم خونة کسی...
۴-
چند روز پیش تولّد عمّهام بود. عمّهام بیاندازه مهربونه و من بیاغراق باندازة مامانم دوستش دارم. خیلی بهتر از اون چیزیه که میتونین تصوّر کنین. :) تولّدش مبارک باشه. اون شب، من و علی سرزده رفتیم خونة عمّه فرشته. :)
۵-
دیشب سینا و احسان اینجا بودن و تا ساعت یک و اینهای شب، بهمون خوش گذشت و کلّی ابتکار بخرج دادیم، که شاید یه گوشهاش رو بزودی ببینین! :) هاها! راستی من امتحان هم دارم.
پراکندهگویی
۱-
به خودِ احسان هم گفتهم؛ فکر کنم یکی از بدشانسیهای من تو زندگی این بوده که از اوّل، بجای دوستی با خودش، با برادرهاش دوست نشدهم!
غرض اینکه محسنِ عزیز، چند وقتیه که فتوبلاگش رو راه انداخته و علاوه بر نوشتههاش میتونین عکسهاش رو هم ببینین.
پ.ن. واقعاً ارزشش رو داره که واسه اینکه معرّفی سایتی که دوست داری، خوب دربیاد، دربارة رفیق چندین سالهات اینجوری بنویسی؟!
۲-
ربطش به قبلی، چندان برای شما مشهود نیست؛ ولی بهرحال، یه جایی هست که دو سه بار واسه قلیدن [سابقة قلیدن: قلیدن و رهایی از بردگی] با دوستان رفتیم اونجا. بزرگه و سرباز. دفعة اوّل که رفتیم، یه جوونِ تیپیک لوطی، پرسید امیر کدومتونه؟ من احساس کردم انگار با منه... دودل جواب دادم، منم. گفت: شما سفارش شدی. گفتم اینجوری که میگی، من احساس امنیّت نمیکنم! گفت: اینی که میگم سفارش شدی، یعنی امنه. خلاصه، بگذریم... اینهم آشنای جدیدِ قهوهچی ما که اسمش حسینه. یه زنجیر طلا داره؛ یه کَتی وامیسته و بیاغراق چند دقیقه میتونه مثل آدمای فیلمای کیمیایی دیالوگ بگه با کلمههای کلیدی شبیه خطکشیدن، رفیق، تیزی، بستن و همخانوادههاشون. خودش سؤال میکنه، خودش هم جواب میده و تازه جوابهای ممکن رو هم بررسی میکنه. فقط بقول دوستان سینمایی، صورت خوبی واسه فیلم نداره؛ وگرنه جاش خیلی در سینمای آقامون کیمیایی خالیه. از کراماتِ آقا حسین، یکی هم اینکه ذغالهای منقلِ منبعِ گرما در زمستون رو با دست هم میزنه!
خلاصهش کنم که دوستانِ همراه، کم آوردهان و نمیان بریم پیش حسین و هر وقت میگم بریم، میگن بیخیال و اینها... باور کنین خود فیلمهای کیمیایی زنده اجرا میشه.
۳-
در ادامة پراکندهگوییها، این رو بگم که هفتة پیش هم به دعوت دوستِ تازهیافتهای رفتم رادیو. اتّفاقاً دوربین و کامپیوترم هم همراهم بود و ورود/خروج اینها به/از جامِ جم هم چندین مرحله داره و باین سادگیها نیست. خلاصه، گذشته از همة چیزهایی که اونروز دیدم و تجربه کردم، چیزی که واسهم جالب بود این بود که وقتی در کاری اداری مشکل داری (مثل خروج من با وسایل که مجوّزهاشون ناقص بود) دو تا راه حل وجود داره که من دوّمی رو پیشنهاد میکنم: یکی مظلومیّت و دوّمی خنگبازی! من در مرحلة اوّل (از سه مرحله) که میخواستم برای خارج شدن از نگهبانی و حراست اجازه بگیرم، بعد از سلام، هرسه برگ مجوّزی رو که دستم بود بطرفِ نگهبان دراز کردم و مثل احمقها گفتم انگار باید اینها رو بدم به شما... طرف هم لابد فکر کرد که من اصلاً هیچی بلد نیستم و بنابراین نمیتونم خلافی مرتکب شده باشم، گفت که نه این یه دونه کافیه. تازه کلّی هم خوش و بش کردیم و مهر زد مجوّزم رو.
پ.ن. مرتبط: نکتههای کوچک کاغذبازی: یک - دو - سه
۴-
این هم بامزّه بود که چندین روز پیش سوارِ تاکسیهای خطّی تجریش-پاسداران شده بودم. رانندة تاکسی از اوّل تا آخر رانندة ماشینهای دیگه رو – البته آهسته و برای خودش – خطاب قرار میداد و همه هم متناسب با شکل و قیافه – و اتّفاقاً خیلی دقیق – اسم یکی از سیاستمدارهای داخلی یا خارجی رو داشتن. رانندة کمتر و بیشتر تپل، حجّاریان بود؛ اونیکی که لاغر بود و پیکان داشت، معین. زنِ زشت، آلبرایت. جوانِ رانندة چادری، فائزة هاشمی بود و زن چادری جسور در رانندگی، حقیقتجو و مثلاً وقتی بهش راه میداد، پیش خودش میگفت بیا برو حقیقتجو؛ برو که کار دارم باید زودتر برم خونه.
فکر کنم دستِ کم در طول مسیر، بیست، سی نفر رو اسم برد و انتخابِ اسمها هم خیلی خوب بود.
۵-
همین دیگه...
همبستگی جعلی
همونطور که پیشنیاز پیامبری، چوپانیه؛ بنظر میاد که پیشنیاز قدّیس شدن هم تو فرهنگ مسیحی این باشه که قدّیسِ آینده در خونوادهای مرتبط با تجارت خصوصاً بازرگانی پارچه بزرگ شده باشه :) برای این همبستگی جعلی جز سن فرانسیس و مادر ترزا، یکی دو نمونة دیگه هم بچشمم خورده.
راز
پیام، میانة سخنرانی چهارشنبة گذشتهش دربارة دریدا، وقتی میخواست دربارة دیکانستراکشن شروع به صحبت کنه، از ناباکوف نقل کرد که «لولیتا مشهوره؛ نه من.» همونموقع به دوستام گفتم که «راز معروفه؛ نه من ;)» (البتّه بمانَد که سینا چه جوابی داد!)
خلاصه اینکه یه سال دیگه از نوشتن «راز» گذشت و گمونم وارد پنجمین سال زندگیش شد... مبارکه؟! نمیدونم، شمس اگه بود – قبلاً هم گفتهم – پاسخ میداد «مبارک شمایید!» (البتّه زبونم لال، نه اون مبارک سیاهسوختة نمایشهای سیاه و خیمهشببازی.) و ادامه میداد «ایام میآیند بر شما تا مبارک شوند. پس از شما مبارک باد ایّام را!» خلاصه اگه چیزی این وسط مبارکه، شمایین. :)
حال حرف جدّی ندارم. اگه دنبال حرف جدّی میگردین، از طرف من، بخشی از پردة سوّم هملت رو که گفتگوی بین هملت و گیلدنسترن رو روایت میکنه، بخونین؛ اونجایی که هملت میگه: نیزدن مثل دروغ گفتن میمونه... و اونجایی که میگه: میخواستی از راز من پرده برداری؛ میخواستی با زیر و بمترین نواهام برات آواز سر بدم؛ اشتباه هم نکردی، کلّی نغمه و ترانة دلنشین تو این ساز هست، ولی این تویی که نمیتونی صداش رو درآری... و اون جملة طلایی آخر: من رو هر سازی که میخوای بدون؛ مطمئناً میتونی فرسودهام کنی، ولی نمیتونی بنوازیم!
چرا این بخش رو بخونین؟ نمیدونم؛ بعد از اینکه زحمت کشیدین و این بخش رو پیدا کردین، خودتون هم نفسیرش کنین و ربطش رو بیابید. اتّفاقاً آدمهای کلّهگندهای این بخش رو تفسیر کردن... شما هم نفر بعدی. اینجوری کار من هم راحت میشه. :)
سینا
به یادِ سینا
امّا به هرحال، چیزی در این آفرینش وجود دارد که انگار تابع منطق نیست. چیزی درون این نقّاشی بزرگ، اشتباه به نظر میرسد.اختلاف نسلی
چند وقت پیش، بفرمودة دوستی، یادداشت کم و بیش روزنامهنگارانهای برای «اعتماد» نوشتم دربارة اختلافِ نظرِ ما و پدر-مادرهایمان دربارة فضای مجازی؛ که گویا در ویژهنامهای چاپ شد. نوشته بودم که برای ما، دیگر شنیدن کنایهها و نهیهایی از قبیل «اینقدر پای کامپیوتر نشین!» عادّی شده و بعد سعی کردهبودم ریشههای اختلاف را بگویم کجاست... راستش چند وقتیست این موضوع برای خودم هم جدّی شده؛ ولی بطرز خندهداری...
یکی دو هفته پیش بود، دیدم «عقاید یک دلقک»م در اتاق پدر-مادرم هست. از مادرم پرسیدم تو کتاب را میخوانی؟ گفت نه. از پدرم پرسیدم، گفت وقتی هنوز تو وجود خارجی نداشتی، من این کتاب را خواندهام.
پدرم، سابقاً خیلی کتاب میخواند. در واقع، من و برادرم، کتاب را با پدرم شناختیم. همیشه بالای سرش کتابی بود و با اینکه بشدّت کار میکرد و میکند و حرفهاش چندان با رمان و شعر و سیاست خواندن میانهای ندارد، پیشتر، خیلی کتاب میخواند. مارکز و گراهام گرین، تخصّصش بود و فاکنر را دوست داشت و اسم دکتروف را از او شنیدم و بازماندة روز و اگر شبی از شبهای زمستان مسافری را در دست او دیدم و فوئنتس را و دیگران را... بیشتر نوشتههای گلشیری را خوانده، با شاملو و دولتآبادی مراوده داشت و... من اسم دریابندری را از او شنیدم. دنیای سخن و آدینه، در خشکسال نشریههای فرهنگی، همیشه در خانهمان بود. پدرم، سلیقة موسیقی سنّتی خوبی هم داشت و اسم دستگاهها و گوشهها را و شعر شعرای قدیم را همیشه در جلد نوارها و از پخش موسیقی خوبی که داشتیم، میشنیدم.
خدا لعنت کند، روزنامههای دوّم خردادی و بعد، اینترنت و دست آخر لپتاپ را که پدرم را از اینهمه جدا کرد. اختلاف نسلی من و پدرم، عادّی نیست: حالا من گاهی غرغر میکنم که قبلترها، خیلی بیشتر کتاب میخواندی و بجایش حالا، همهاش روزنامه میخوانی و در اینترنت میگردی! وقتهایی که تهران است، میگویم تلفن را قطع کن تا نوبت به من هم برسد و کانکت شوم. گاهی اوقات هم اساماسی دریافت میکنم با این مضمون که : آدم باید خیلی بیمزّه باشه که اکانت باباش رو تا ته مصرف کنه!
این هم روزگار ماست خلاصه... و اضافه کنم که پدرم وبلاگخوان قهّاری هم هست و دنبال میکند اتّفاقات وبلاگستان را... «راز» را هم میخواند. میبینید دردسرهایم یکی دو تا نیست. بخدا، اختلاف و تفاوت نسلی برای خودش کارکرد دارد. نمیدانم چرا ازش محرومم؟! :) حالا، از ابزار تکنولوژیک استفاده میکنم تا پدرم را به شرایط آرمانی مطلوب برگردانم! ;)
در باب روزی که گذشت
دیروز خیلی عجیب بود... حالم چندان خوب نبود و بگی نگی از خودم ناامید بودم و سؤالهای فلسفی – از اون انواع بزرگبزرگش! – داشتم. در همین حال و احوال بودم که دیدم یکی از دوستا و دانشآموزای سابق که همین امسال دانشجو شده، ایمیلی زده و بینهایت لطف کرده و نوشته که :
امروز داشتم نامه هايي كه شما براي من [...] ميفرستادين رو ميخوندم. نمي دونم اون نامه ها هنوز براي بقيه ادامه داره يا نه. ولي يكي از نامه ها بود كه فقط براي من فرستاده بودين. [...] توي اون نامه هم گفته بودين تو خيلي بيجا ميكني راجع به همه چي منو قبول داري. ولي هنوزم ميگم. شما كسي بودين كه من از شما بيشتر زندگي كردن ياد گرفتم تا از مادرم. نميتونم حتي فكرشم يكنم كه حرفاي شما به درد من نخوره.
و خلاصه، در یه موردی، سؤالی پرسیده بود. از یه طرف خیلی خوشحال شدم و از یه طرف ناراحت. خوشحال شدم؛ چونکه خوندن همچین تعریفی – گیرم تنها نشونة کوچیکی از واقعیّت توش بوده باشه – خوشحالکنندهست و ناراحت شدم، از اینکه دیگه حتّا چندان خبری از بچّهها نمیگیرم. نمونهاش آرش که، آخرای تابستون چند بار زنگ زد که نمیتونستم جواب بدم و بعد خودم هم بهش زنگ نزدم... این فقط یه نمونهاش...
عجیبتر اینکه یکی دو ساعت بعد، یکی از دوستایی که هیچوقت منطقاً بخاطر جنسیّتش نمیتونسته دانشآموزم بوده باشه؛ ولی بواسطة دوستِ دانشآموز دیگهای آشنا بودیم (بچّههای این دوره زمونهان دیگه!) و مثل بقیّهی بچّهها واسش مینوشتم، چند تا آفلاین گذاشته بود که: داشتم وسط درسهام واسه کنکور، نامههایی رو که نوشته بودین میخوندم... بعضیهاشون روم واقعاً تأثیر داشت... و تا میتونستم از مصاحبتتون استفاده میکردم... و بعد ادامه داده بود که چرا رابطهمون کم شده؟
باز هم خوشحال شدم همزمان و ناراحت... خلاصه اینکه روز من اینجوری تکمیلِ تکمیل شد... با سؤالهای فلسفی که هی بزرگ و بزرگتر میشدن! :)
امید
از رابطهای – نمیگم کسی، چون رابطه دو طرفهست – ناامید میشی که بهش امید بستی. پس، بعد از اینکه ناامید شدی، برای اینکه بتونی تاب بیاری، کلّاً دیگه اصلاً امید نمیبندی. زیمل تو مقالة کلانشهرش میگه ذهن آدم رو تفاوت بین تأثّرات لحظهای و اونچیزی که ماقبل اونه، تحریک میکنه. پس وقتی با اینجور تحریکهای عصبی مواجه میشی، با اونچیزی که انتظارش رو نداری، محافظهکارتر میشی؛ خونسردتر میشی؛ چه اشکالی داره؟ – بیرگ تر میشی؛ بیاعتنایی و بیتوجّهی نشون میدی... نگرشت به همه چی – اونطوری که زیمل میگه – میشه نگرش دلزده یا بلازه. دیگه سعی میکنی نه با قلب و احساساتت که با مغز و آگاهیت عکسالعمل نشون بدی تا از دست تحریکهای عصبی در امون باشی و بتونی تاب بیاری. بقول زیمل دیگه نظام عصبی کلاً از کار وامیسته! فرد، اینجوری محتاطتر میشه؛ پای یه جور اکراه به رابطه باز میشه... در حادترین حالتش، همه میشن «غریبه»... دقیقاً بهمون معنایی که زیمل میگه. همه چی میشه موقّتی؛ چون به هیچ چی امید نمیبندی. پس مجبوری که همین حالا رو زندگی کنی. اونقدر موقّتی که هرلحظه بتونی بری... اینجوری:
بالاخره وارد خانه میشوم
امّا ممکن است باز هم ترکش کنم
چون این کفشها مال منند و این لباسها مال خودم
و خیابانها مجّانی.
گرچه یه خوبی داره... اونوقت، هرکار خوبی که در حق اطرافیات انجام میدی، صرفاً واسه خودشه. غایتش فیذاتهست؛ هیچ آیندهنگری در کار نیست: چون اصلاً آیندهای (بخونید امیدی) در کار نیست.
اونوقت اگه رابطه واسهت مهم باشه، سعی میکنی، دوباره اینبار بدون امید تعریفش کنی... این جملة بنیامین هم دلخوشت میکنه که: «تنها راه شناختن یه نفر، دوست داشتنش بدون هیچ امیدیه.» بدون امید هم یعنی بدون آینده! اینجوری... اونوقت مایاکوفسکیوار میگی:
ببین
آرامم
آرامتر از نبض مرده
پیشکش
مدّتها بود که راز را بروز نکرده بودم. نه اینکه نخواسته باشم؛ فرصت نمیشد. اینروزها، جمعهها خیلی زود شنبه میشوند و شنبهها، یکشنبه و تا آخر. میماند چهارشنبه و پنجشنبهای که آنهم صرف کارهایی میشود که در روزهای هفته جا ماندهاند. اینها هم البته باین معنا نیست که کارهایم همه ضروریند و اگر نکنم، دیر میشوند. اتفاقاً بخش بزرگی از کارهایم، تفریحیند! جالب اینجاست که بعد از مدّتها مثلاً پیش آمد که دو سه روزی اصلاً به اینترنت سر نزنم. بهرحال از کسانیکه پیگیری میکردند بروز نشدن راز را و با اساماس و ایمیل و تلفن و حضوری میپرسیدند چرا آپدیت نمیشود، ممنونم و خاطر کسانی را که گمان کرده بودند مشکلی در کار است، راحت کنم که هیچ مشکلی در کار نیست؛ جز گردش تند دوران و کاهلی من. بهرحال دوستانم، طیف گستردهای از عکسالعملها را نشان دادند: بعضیها فحش دادند که بروز کن؛ یکی خوابم را دیده بود و بعضیها به سؤال اکتفا کردند و بعضی خواهش کردند و ... خلاصه، باین ترتیب. بگذاریم و بگذریم.
داشتم صفحة نخست سایت سینا را میخواندم دربارة «چرا ادبیات؟» یوسا که عنوانش هست «تاریخ کشور من گم شده؛ شما ندیدینش؟!» انتهای متنش آورده که دوست دارد نوشته را بمن تقدیم کند. وقتی خواندم، خیلی خوشحال شدم. اصولاً تقدیمهای کلامی را بسیار دوست دارم. برایم خوشایند است کسی چیزی بنویسد؛ کاری بکند و آنرا تقدیم بدوستی کند. حتا راستش را بخواهید، از شما چه پنهان، سالها قبل بیکی از دوستانم گفتم تو دستِ آخر چیزهایی خواهی نوشت، قول بده اوّلین کتابت را بمن تقدیم کنی!! نمیدانم خاطرش هست یا نه؟ ولی آنوقت قول داد.
مهران مهاجر و محمّد نبوی مترجمان و ویراستاران خوب کشورمان – که کارهاشان را بیشتر با هم انجام دادهاند و شهرتی در خور دارند – در دورة ارشد، همکلاسیهایم هستند. دو هفتة پیش، کلاس مبانی مطالعات فرهنگیمان – که قرار است در مکانهای مرتبط فرهنگی برگزار شود – در گالری راه ابریشم، محل نمایش عکسهای مهران مهاجر – که گمانم عنوانش بود «بستههای نامنتشر» – برگزار شد. بعد از دیدن عکسها، همانجا دور هم نشستیم و دربارة خود عکسها و در مورد «بازنمایی» و «معنا» و «جامعهشناسی دریافت» و از ایندست صحبت کردیم و دیدگاههای متفاوت طرح شد. برای من جالبتر از عکسهای مهران مهاجر و بحثهای کلاس، نوشتهای بود که در سرآغاز نمایشگاه نصب شده بود: مهران، این مجموعة عکسش را «به گواهی دل»، تقدیم کرده بود به یار دیرینهاش «محمد نبوی».
راستی، بارت هم در «سخن عاشق»ش نوشتهای خواندنی دربارة «پیشکشنامه» دارد. البتّه مستحضرید که ربطی به من و سینا ندارد؛ خصوصاً اینکه جملهای را از رسالة مهمانی افلاطون نقل کرده... میدانید دیگر، «خوبیت» ندارد؛ آدم یاد سقراط و آگاثون و آلکیبیادس میفتد!! ;) حالا اینرا هم بگویم که یکبار سایت سینا را که باز کردید، تصویر پسزمینهاش را ذخیره و بعداً نگاه کنید. سمت راست تصویر، نوشتهای میبینید که احتمالاً همینطوری دیده نمیشود. گرچه، برای من نوشته شده؛ چون مانیتور کامپیوتری که ازش استفاده میکنم، عریض است و آن بخش را میبینم. اینهم تقدیمنامة دیگری که هر بار چشمم بهش میفتد، خوشحال میشوم.
پراکنده؛ بسا بسیار پراکنده!
۱-
احسان این یکی رو – البتّه مثل خیلی چیزای دیگه – خیلی بموقع و قشنگ صورتبندی کرد و گفت: بعضیها با همة پیچیدگیهاشون – که حتّی اونها رو در نظر بقیه عجیب و غریب جلوه میده – برای بعضیهای دیگه مثل کف دست، رو هستن.
دستِ کم یکی از این آدمهای پیچیده رو میشناسم که حرفاش رو نزدیک به اون چیزی که منظورشه، میفهمم؛ ذائقه و سلیقهاش رو میدونم؛ میدونم چی ناراحت یا خوشحالش میکنه و حتّی میتونم رفتارش رو پیشبینی کنم. طوریکه گاهی درک بیش از اندازه یا پیشبینی دقیق کارهاش، اذیتم میکنه. با اینهمه، احساس کشفِ رفتار یه آدمِ پیچیده، خیلی خوشاینده.
۲-
دوست عزیزی از تجربهای میگفت که یک طرف قضیه به طرفِ دیگه – بذارین اینطوری بگم – ظلم کرده بود. نظرم رو که پرسید، گفتم «خیلی خوبه که اینها رو میشنوم؛ اینطوری آدم مواظب خودش هست.» تأیید کرد و گفت «البتّه! ولی تو موقعیّتت فرق میکند و به این راحتی جای طرف مظلوم قضیه قرار نمیگیری.» تازه متوجّه شدم که منظورم رو درست نگفتهام. تصحیح کردم که «نه! منظورم این بود که مواظب باشم ظلم نکنم!»
تردید نکنین که قصد این یادداشت، بقول دکتر باستانی پاریزی، «خود مشت و مالی»ه! یه آن از نگاهم به کل قضیه و تجربهای که شنیده بودم، خوشحال شدم!
۳-
این یکی هم خیلی بامزّهست و نمیشه نگفتش! صحبت بر سر این بود که یه «کرم کامپیوتری» اومده که وقتی کسی میره سراغ سایتهای پورنوگرافی، بجای سایت، یه آیة قرآن میاره و به دو زبان ترجمهاش میکنه. یه دوستِ خوبِ حاضر در بحث خیلی جدّی گفت «خب! من که این کرم یا ویروس رو نگرفتم.» بله دیگه... از کجا فهمیده، معلوم نیست البتّه!
۴-
و دستِ آخر اینکه جالب میشد آدم خویشاوندان نَسَبیش رو هم انتخاب کنه ها!
توهّم!
میبینین تو رو خدا!؟ وقتی بهم گفتن تو یکی از شبکههای ماهوارهای ایرانی خارج از کشور، طرح شده که «جوانان چون از انقلاب بدشون میاد، اسم کافهای رو که توش جمع میشن، گذاشتن هفتاد و هشت؛ یعنی، سال پیش از هزار و نهصد و هفتاد و نه که سال انقلاب باشه!» خندهام گرفت از یه طرف و از طرف دیگه گفتم چقدر ابلهن اینها. کاری میکنن که همین کافهها رو که از معدود فضاهای عمومیه و باعث رشد حوزة همگانی میشه، به بهانههای شبیه این تعطیل کنن. بهانه کمه؛ شما هم با این حرفای توهّمی، بهانه تولید کنین... بعد از کافة نشر چشمه، کافه ۷۸ سوژة خوبیه!
برادرِ من! خیلی سادهتر از ایناییه که فکر میکنی... وجه تسمیة کافة دوستداشتنی خیابان آبان، شمارة پلاکشه: ۷۸! همین!
سولوژن
درست یادم بیاد، تو آمفیتئاتر دبیرستان – به چه مناسبتی، نمیدونم – بیتِ حافظ رو نوشتهبودن که: از جان طمع بریدن آسان بوَد ولیکن/از دوستان جانی مشکل توان بریدن. از همون روزهای دبیرستان باین فکر میکردم که یه وقتی – دیر یا زود – دوستانِ جانی، دور میشن. دبیرستان بودیم، کیوان – که خیلی رفیق بودیم با هم – رفت انگلستان و جای خالیش رو حس کردم. گذشت و قبولی دانشگاه مزید علَت شد تا بعضی کمتر و بیشتر از هم دور بیفتیم؛ یکی هم امیرمسعود.
داستانِ آشناییم با امیرمسعود، به روزگاری برمیگرده که خبری از اینترنت نبود و ما تکنولوژیزدههای هیجانزده با مودمهای کمسرعت، به بیبیاسی وصل میشدیم باسم ماورا. گرچه با امیرمسعود هممدرسهای بودم، نمیشناختمش تا اینکه از طریق همین بیبیاس، آشنا شدیم... با امیرمسعود و بعضی دیگه که حالا دستِ کم در عالم مجازی، مشهورن؛ یکی هم حسین درخشان. خلاصه اینکه ماورا، نقش بزرگی داشت در بزرگشدنم... بحثهایی که بیدرنظرگرفتن سن و سال میتونستیم تو انجمنها بکنیم (انجمن ادبیات رو خوب بیاد دارم؛ حتّا بعضی بحثها رو.) و فرصت و مجالی که برای حرف زدن و حتّا اداره پیدا کردیم و بعد، دوستای خوبی که همینطوری مجازی پیداشون کردیم تا قرارهای ملاقات حضوری و ... (جالب اینجاست که «مجازاً» دوستای بسیار بسیار خوبی از گذشته تا حالا پیدا کردهام... گاهی اوقات بهترین دوستیهام مجازی شروع شده و «واقعاً» ادامه پیدا کرده. اسم و آیدی «پویان» هم یادگار همون روزهاست و اصلاً واسه همین مثلاً امیرمسعود، صدام میکنه «پویان» و نه «امیر».) خلاصه کنم، بعضی علاقمندیهای مشترکم با امیرمسعود، باعث شد بیشتر و بیشتر بهم نزدیک بشیم. نزدیکی مسیر خونههامون هم باعث پیادهرویهای بعد از تعطیلی مدرسه شد. امیرمسعود فداکارانه کلّی از راهش رو پیاده با من میومد و گپ میزدیم.
دانشگاه که شروع شد، دورتر شدیم و حرف زدنهامون شد تلفنی یکی چند ساعته و کمتر حضوری. اوّلین چیزی هم که امیرمسعود میپرسید بعد از سلام و احوالپرسی اینکه کتاب تازه چی خوندی؟ گذشت و دورتر شدیم و رکوردها ثبت کردیم در ندیدن هم! عید گذشته بود که امیرمسعود یکساعتی قبل از تحویل زنگ زد که «اینور سال تلفن کردم که اقلاً تو سالی که داره تموم میشه، یه بار حرف زده باشیم!» این اواخر امّا، بیشتر – نسبت به سابق – میدیدمش و این حرف که «چه فرق میکنه ایران باشم یا نه؟ ما که سالی یه بار هم رو میبینیم و بعد از این هم سالی یه بار سرِ جاشه» رفت زیر سؤال! بگذریم... الان خلاصه چند روزیه که امیرمسعود عزیز ترک وطن کرده برای ادامة تحصیل که بیشک موفقتر از قبل خواهد بود.
غرض از نوشتن این چند جملة پراکنده اینکه، یه دستخط و نامه از امیرمسعود پیش من هست که همان سالهای دبیرستان با خط – شرمنده – خرچنگ قورباغهاش برام نوشته. (نامههایی که من برای تو نوشتم، بیشتر از یکیه؟ نه؟) چند روز پیش داشتم دوباره نامه رو میخوندم که موضوعش «کمی عجیب»ه و کم و بیش یه جهانبینی کلّی توش داره تا اینکه میرسه به یه مورد خاص و تعریف یه خواب و رؤیا!
البتّه که نمیشه کلّ نامه رو اینجا تعریف کرد ;) ولی، توی این نامه، امیرمسعود نوشته که «فکر کنم تاکنون فهمیده باشی که اصلاً نمیتوانم خوبی کسی را جلوی خودش بگویم!» من هم کم و بیش همین مشکل رو دارم؛ ولی با اینهمه – بدون اینکه مستقیم ذکری از خوبیهای امیرمسعود بکنم! – باید بگم که افتخار بزرگیه دوستی با او و تو این مدّت، چیزای زیادی – خیلی زیاد – یاد گرفتم، هم از حرفاش و هم از اون مهمتر از طرز فکر کردنش... شرطبندی روی موفقیّت امیرمسعود، کار آسونیه. میدونم که آدم موفّقی هست، موفّقتر هم میشه. پس، با خیال راحت، آرزو میکنم که در دورانِ جدید، «موفّق باشی!»
جادّه
بچّگی دورانیست که تونلها هنوز برایت هیجانانگیزند و تریلیهای هجده چرخِ کمرشکن، غریبترین خودروهای عبوری جادّه.
خداحافظ مامانبزرگ!
مامانبزرگ – آخرین بازماندة نسل مادربزرگ/پدربزرگهایم – امروز صبح، یکهفته بعد از اینکه آخرین بار دیدمش، فوت شد. همین امروز صبح، شوهرعمّهام زنگ زد و گفت باید برین گرگان... دوستش داشتم. پارسال آخر شهریور، تنهایی رفتم گرگان پیشش، امسال هم میخواستم همینکار رو بکنم. دیگه امّا نمیشه انگار. تازه، مامانبزرگ با دوستای من هم خیلی رفیق بود. دیروز به احسان میگفتم باز با بچّهها میریم گرگان پیشش... امّا باز هم نمیشه انگار...
مامان و بابام گرگان هستن. امشب داییم میاد و فردا صبح ما هم میریم گرگان. کسایی که این چند روزه قرار داشتم ببینمشون و حالا نمیتونم، من رو خواهند بخشید. تو تسلیت گفتن و شنیدن، خیلی راحت نیستم. شاید مجالس ختمی که تا حالا رفتم، کمتر از انگشتای یه دست باشه... راستش رو بخواین، ترجیح میدم حتّا اگه قرار به تسلیت گفتن هم هست، واسم بنویسین تا اینکه تلفن بزنین. بهرحال، هرجور راحتین.
خیله خب... وقتی زنگ میزدم بهش، ذوقزده میگفتم «سلام مامانبزرگ!» امّا ظاهراً کسی، دیگه با تقلید و همون وزن و آهنگ جواب نمیده «سلام آقابزرگ» و از سر به سر گذاشتنهای من و «پدرسوخته»گفتنهای مامانبزرگ هم خبری نیست... دیگه مامانبزرگی نیست که سرزده برم گرگان پیشش یا با دوستام و یه جعبه شیرینی – که خودمون میخوردیمش – زنگ خونهش رو بزنم. از میوهچیدنهای تو حیاط و نشستن و نارنگی خوردن تو آلاچیق هم خبری نیست دیگه... باشه... از این به بعد وقتی میرم گرگان، جز سر خاکِ بابابزرگ، سرِ خاکِ مامانبزرگ هم میرم.
گیلان؛ یا، در این چند روز که نبودم…
۱- وقتی کسی در میگذرد، داستانی که سالها پیش برایش اتّفاق افتاده، دوباره سر زبانها میفتد. فکر میکردم، در روزهای پس از درگذشت کسی، چند نفر، چند بار داستانِ سالهای دور متوفّی را – فرض کنید خیانت همسرش – برای هم تعریف میکنند؟ با مرگ افراد، پروندههای بسته دوباره باز میشود! بیجا نیست که داستانِ بسیاری کتابها از «گفتگوهای پس از خاکسپاری» شروع میشوند.
۲- گیلانیها آدمهای مهربان و خندانی هستند. وقتِ پرسیدنِ نشانی، میآیند کنار خیابان و در جهتی که باید حرکت کنی، قرار میگیرند و مسیری را که باید بروی، با حرکات زیاد دست شبیهسازی میکنند. بعضیها هم کروکی محلی را که میخواهی بروی، میکشند و حتّی خیابانهای زیادی را خط میزنند که یعنی «اینجا نباید بروی» و یکدفعه میبینی نقشة نصف شهر در دستانت هست! ترجیعبند حرفشان هم: «فدای تو بشم» و «ماهی تو» و «قربانت بروم».
۳- در بندر انزلی از خیابانِ کنارة ساحل راه میرفتیم که یکدفعه، «رستوران آتیه»ی فیلم «ماهیها عاشق میشوند» را جستم. رنگ موقّتی که بر بنا زده بودند، پوسته شده و از بین رفته بود. بهرحال، بعد از پرس و جو معلوم شد که لوکیشن رستورانِ فیلم – همانجا که زنهای فیلم، غذاهای خوشرنگ و خوشمزه میپختند و بیننده را گرسنه از سینما روانه میکردند – ساختمانیست که در عکس میبینید. گویا، حالا شده کانون هنرمندان انزلی.
لوکیشن رستوارن آتیه، فیلم ماهیها عاشق میشوند، بندر انزلی
۴- دختر فروشندة ماسولهای – که بافتنی میفروخت – تمام راههای اقناع مشتری را بلد بود. از اینکه شوخی کند، تخفیف بدهد، قول بگیرد، توجیه کند، ترحم برانگیزد و … گرچه انگیزة ما بیشتر این بود که با او حرف بزنیم تا او بیشتر حرف بزند!
دختر خندانِ فروشندة ماسولهای و «هندوانه»ی بافتنیای که میفروشد
۵- جز جادّة مشهور اسالم – خلخال، جادة رشت – فومن هم دیدن دارد. مسیر اسالم – خلخال، دستِ کم در نیمة اوّل، مثل جادّههای کوهستانی دیگر در شمال کشور است؛ فرض بگیرید جادّههای دوهزار و سههزار نمکآبرود یا نهارخوران به زیارت خودمان. (گیرم من گرگانی متعصّب، باور ندارید دربارة زیبایی دوّمی از سینا بپرسید!) بهرحال بنظرم ویژگی منحصر بفرد چنین جادّههایی اینست که جز آسفالت راه، همه جا سبز است. بگذریم، داشتم میگفتم که جز جادّة کوهستانی اسالم – خلخال در گیلان، جادّة کفی رشت – فومن و همینطور سیاهکل – سنگر دیدنیاند. دوّمی خصوصاً بخاطر کانالهای عریضی که آب را از سد سنگر به مزارع شالی میرسانند و موازی با جادّه پیش میروند.
۶- و امّا دستِ آخر مسیر حرکتمان این بود: از گرگان از طریق جادّة ساحلی و بابلسر و نور و نوشهر و چالوس و تنکابن و رامسر تا رشت. توقّف در رشت. بعد فومن و ماسوله و اسالم و خلخال و بعد بندر انزلی و در برگشت، لاهیجان و سیاهکل و از طریق سنگر جادّة رشت به قزوین، از رودبار و منجیل تا تهران.
چرا با مهندسی وداع خواهد کرد؟
خواستم این نوشتة محمّد مروّتی رو بذارم توی «لینکدونی»، حیفم اومد! محمّد مروّتی – که دورادور میشناسمش و میدونم از دبیرستانی که درس خوندهام، فارغالتحصیل شده و حالا مهندسی برق شریف رو تموم میکنه – تو یادداشتش نوشته که چرا میخواد مهندسی رو ترک کنه و به اقتصاد بپردازه. بسیاری، مثل او همین دغدغه رو در دورهای از تحصیلشون داشتهان: بعضی در دبیرستان به فکر تغییر رشته افتادهان؛ برخی در دانشگاه و دیگرانی هم پس از دورة کارشناسی و بعضی هم هیچوقت دنبال علاقهشون نرفتن.
همیشه وقتی بحث انتخاب رشته با دانشآموزانم در مدرسه پیش میاد (و قبلتر همین موضوع در مورد خودم پیش اومد)، یه راه حل پیشنهاد میکنم که گمونم سه مرحله داره. مرحلة اوّل و بگمونم مهمترین مرحلهاش پاسخ باین سؤاله که به چی علاقه داری؟ بعد باید چند لحظه – و فقط چند لحظه – از این سطح فردی جدا شد و پرسید مملکتم چقدر به رشتهای که من علاقه دارم، نیاز داره؟ (همینجا اضافه کنم که خیلی از رشتههای علوم انسانی از اونجایی که به تقویت مدرنیسم مینجامن، در تعادل با مدرنیزاسیون، تا حد خوبی درمانی برای بیماری مدرنیته در ایران بشمار میرن.) و بعد دوباره به سطح فردی برگشت که چرا بین اینهمه آدم من باید این رشته رو بخونم؟ و در اینجا به خیلی سؤالها از جمله درآمد، پایگاه، شهرت و از ایندست پاسخ داد. و بالاخره تصمیم گرفت.* در مورد همة اینها، قبلاً چیزایی نوشته بودم.
خلاصه اینکه نوشتة محمّد مروّتی رو بخونین. در مورد دغدغة خیلی از ماها یه چیزایی نوشته. بسیاری از دوستانم رو میتونم تکتک نام ببرم که انتخاب رشته واسهشون «مسأله» بوده. بعضیها، بموقع تصمیم گرفتن و شرایط این مسأله رو بنفع خودشون برگردوندن و بعضی هنوز در تقلّا هستن؛ بعضی حسرت میخورن و بعضی هم شاید باشن که خوشحالن! نوشته رو بخونین؛ گرچه – برخلاف میل من – کمتر از علاقه بعنوان رکن اوّل صحبت کرده. شاید از پیش، فرضش گرفته.
* صرفاً در حد شوخی، روش تصمیمگیری که بالا عرضه شد، شباهتهایی به متاتئوری کلمن داره تو «بنیادهای نظریة اجتماعی»: حرکتی بین سطوح خرد و کلان و نقدی که به روش شناسی وبر در روح سرمایهداری وارد میکنه. جدّی نگیرین، این قسمت رو برای احسان اضافه کردم که خودش میدونه چرا! :)
آستارا-اردبیل
بنظرم جادّة آستارا – اردبیل بسیار دیدنیست. دقیقتر، در حد فاصل پاسگاه قلعة آستارا در استان گیلان تا نمین در استان اردبیل؛ بعبارت دیگر از مناظر مجاور نوار مرزی ایران و آذربایجان (از پاسگاه قلعه تا گیلاده) و بعد، گردنة حیران صحبت میکنم. بخش اوّل که همیشه قشنگ است و قسمت دوّم خصوصاً اگر هوا مِهآلود و خنک باشد، دیدنیست. جز جنگلهای زیبا و جادّههای پیچدرپیچ، قهوهخانههایی میبینید که اسمشان کلبه است (کلبة عمو میکائیل، کلبة رضا تنها و ...) و بعد بچّههایی که در طول مسیر تمشک و گردو میفروشند و همینطور، عسلفروشهای حیران و سبلان.
از نکات خندهدار جادّه هم، یکی اینکه نرسیده به نمین پلیسِ راه بساطش را درست روبروی پمپ بنزین عَلَم کرده: یعنی هرکس که دوست ندارد با پلیس مواجه شود، میتواند برای بنزین زدن یا به بهانة آن، وارد پمپ بنزین شود و بعد، از خروجیِ پمپِ بنزین و بدون ملاقات پلیسهای محترمِ راه، خارج گردد!
بهرحال پیشنهاد میکنم – و خودم هم بدم نمیآید – اگر ماشین – یا بقول سینا، خودرو – در اختیار دارید مسیری شبیه به این را بروید: رشت – (احتمالاً از طریق صومعهسرا و رضوانشهر:) اسالم – خلخال – اردبیل – آستارا – (و حالا برعکس از طریق جادّة ساحلی و بندر انزلی:) رشت. اگر هم واردید و میدانید، راهنمایی کنید که بنظر شما حرکت در این مسیر، چقدر دیدنی دارد؟ مسیر جایگزین بهتری سراغ دارید؟
با دکتر صدری
چهار ماه، کم وبیش از حضور دکتر احمد صدری استفاده کردم. چهاردهم نوروز بود و مراسم شیرینیخوران و عیددیدنی مؤسّسه، که دیدمشان و خیلی زود و گرم تحویلم گرفتند و بعد، همین دو سه روز پیش فرصت سفرشان – که یکبار تمدید شده بود – تمام شد و برگشتند آمریکا. در این مدّت خیلی چیزها یاد گرفتم ازشان و مهمتر، دوستان خوبی شدیم برای هم. چیزی از خاطرات این مدّت نمیتوانم بنویسم؛ چراکه هرچه بنویسم برای دیگران – که با «خردهفرهنگ»ی که این مدّت بینمان بوجود آمد، ناآشنا هستند – جالب نیست. این اواخر، بجرأت چیزهایی میگفتیم که برای شنوندة ناآگاه، درکناشدنی بود و هرکدام بسیار موجز – بقول دکتر صدری – کپسول زمان و خاطره هستند. خلاصه کنم که ساعتهای بسیاری از ایشان آموختم (گمانم آرمانشان در مورد تدریس و تأثیر بر دانشجوها، در این روابط غیررسمی تحقّقپذیرتر بوده باشد؛ اگر ما دانشجوهای خوبی بودهباشیم البتّه.)؛ غذاهای خوشمزهای با هم خوردیم؛ کوههای زیادی با هم رفتیم؛ شعرهای زیادی برای هم خواندیم و طنزها و شوخیهایی برای هم نوشتیم؛ شرطبندی کردیم؛ مسابقه دادیم و ... بگذریم؛ تجربة بینظیری بود مصاحبت با ایشان که باز ممنون خانم دکتر احمدنیا هستم برای ایجاد فرصتش.
آقای دکتر! منتظریم؛ با همسفرهای یونانتان باشید – خاصّه آنها که بافتنی بِلَد نیستند – خوشحالتر میشویم! ;)
--> روزنامة ایران - غوص در جامعهشناسی
--> راز: گزارش یک دیدار - ۱۵ فروردین ۸۴
--> راز: قلیدن و رهایی از بردگی - ۲۵ اردیبهشت ۸۴
--> راز: اسلام و آیندة ایران مردمسالار - سخنرانی دکتر احمد صدری - ۳۱ اردیبهشت ۸۴
--> کایروس: دکتر احمد صدری
اقرار و انکار
داشتم باین موضوع بامزه فکر میکردم که انکار فردی که برچسب «بیمار روانی» یا «دیوانه» خورده و در واقع بزبان خود میگوید که روانی و دیوانه نیست، معمولاً نشانة تشدید بیماری روانی تلقّی میشود؛ چنین فردی، آنگاه که برچسب را بپذیرد و اقرار کند که بیمار است، بهبودیافته بحساب میآید!
تو هر آنچه را من میگویم، بزبان اقرار میکنی و چون اوّل اقرار کردهای، بعداً پذیرش انکارت برایم دشوار میشود چرا «که قاضی از پس اقرار، نشنود انکار». حالا خودت بگو: چطور میتوانم باور کنم؛ هم اقرار و هم انکارت را؟ آیا مقصّر من نیستم که از آغاز، برچسب زدم؟ آیا گناه از من نبوده که از آغاز از جنس دیگر و تافتهای جدابافته، میپنداشتمت؟
هیچ روانپزشکی به کسی که پیشتر، برچسب بیمار روانی خورده و اینک بهبودیافته تلقّی میشود، شغلی خطیر نمیدهد و او را مثلاً به پرستاری بچّههایش نمیگذارد. روانپزشک، اعتمادش را از دست میدهد و روانی، زندگیش را. هیچکدام، به موضع اوّلشان بر نمیگردند.
لطفاً با احتیاط برچسب بزنید؛ خوب و بد هم ندارد: دیوانه یا عاقل؛ منفور یا محبوب!
کمک به یک دوست
محمّد دوست و دانشآموز – -ِ سابق – منه که الان سال دوّم دبیرستانه. دبیر درس آمار و مدلسازیشون بعنوان تکلیف ازشون خواسته که نظر مردم رو در مورد کاندیدای مورد علاقهشون در انتخابات ریاستجمهوری بپرسن. (ظاهراً نظرسنجی در مورد کساییه که قصد دارن رأی بدن.) محمّد هم اینکار رو از طریق وبلاگش انجام داده و از من خواسته که لینک مطلبش رو بذارم تا اگه دوست داشتین، کمکش کنین... اگه نمرهش خوب بشه، همکاریتون یادش میمونه :)
قلیدن و رهایی از بردگی
از این تلقّی دکتر صدری خیلی خوشم اومد. دیروز، با هم رفتیم قهوهخونه و داشتیم حرف میزدیم که یه جایی اون وسطا به یه مناسبتی گفتن: اون کسی بمعنای یونانی کلمه، آزاده که توی فضای عمومی باشه؛ وگرنه بردهست. بردهها بودن که حق زندگی عمومی و حضور در عرصة عمومی رو نداشتن.
گرچه کلّی نتیجة اخلاقی تو ذهنم دارم؛ امّا، نتیجهگیری نمیکنم. بگذریم؛ این هم از مواهب «قلیدن» با اساتید... :)
پ.ن. راستی، دکتر صدری روز چهارشنبة این هفته ساعت یک بعد از ظهر در دانشکدة علوم اجتماعی دانشگاه تهران (پل گیشا) در پانلی که دکتر شجاعیزند (استاد جامعهشناسی انقلابم بودن) هم حضور دارن، سخنرانی میکنن.
گرگان-اردیبهشت ۸۴
---
غایت اصلی این پست، تموم کردن بحثهای کامنت پست قبلیه. با اجازهتون، کامنت این پست رو هم میبندم... بیاین چند وقت پرهیز کامنت داشته باشیم! ;)
---
نیما از قول دکتر باستانی نوشته: «بهترین جاهای دنیا جاهایی است که کودکیمان را آنجا سر کردهایم؛ به شرطی که دوباره به آنجا برنگردیم.» امّا گرگان برای من، دوستداشتنیترین شهر ایرانه و هر بار که میرم اونجا، نوستالژی عجیبی همراهیم میکنه. انگار، موهبتی از دسترفته و بقول قائد دریغی برای گذشتهای دوستداشتنی و سپریشده.
با مهرتاش و فرهاد و سینا در محلة قدیمی سرچشمة گرگان
غرض اینکه با دوستام – با احسان و مهرتاش و سینا و فرهاد – چند روزی رفتهبودم گرگان. جای همگی خالی. سهشنبه غروب، با قطار از تهران بسمت گرگان راه افتادیم. اوّلین شگفتی سفر، قیافة جدید سینا بود در ایستگاه راهآهن – که موهاش رو از ته زده بود و مثل همیشه باعث ادخال سرور در قلوب دوستان شد! :) تولّد فرهاد در کوپه – که پیشنهادش از احسان بود – دوّمین شگفتی سفر بود. تولّد، کم و بیش بینقص برگزار شد: کیک و شمع و بادکنک و هدیه داشت، خلاصه. (اضافه کنم که برگزاری جشنها و میهمانیهای شما رو هم میپذیریم!) اونقدر سر و صدا کردیم که افسر قطار – و نه حتّی رئیس قطار – اومد داخل کوپه و همینطور که حواس مختلفش همزمان کار میکرد تا چیزی دستگیرش بشه، پرسید: اینجا برنامهایه؟ جواب ما هم کم و بیش این بود که نه، برنامة خاصّی نیست... ولی سیدیاش فردا میاد!! ;)
چهارشنبه، شش صبح تو ایستگاه راهآهن گرگان، کارمند پدرم منتظرمون بود و مقصدمون خونة مزرعة پدری. پدر عزیز بامرام هم لطف کردهبود و با هواپیما برگشته بود تهران تا بقول سینا «خودرو»ش پیش ما بمونه. همگی ممنونیم! دردسرتون ندم. روز اوّل بجز صبحونة مفصّل – که هر روز تکرار میشد – رفتیم محلّة سرچشمة گرگان و امامزاده نور و خونة تقوی رو دیدیم.
ناهار دیروقت رو، مهمون دستپخت مهرتاش بودیم و شام در فضای آزاد محوّطه صرف شد. این وسطها هم هرجا که ممکن میشد، برنامة جمعخونی سخن عاشق بارت برپا بود و مایاکوفسکی. باین دو تا آماتور و اشتیاق ماندگار هال هارتلی رو هم اضافه کنین که انفرادی خونده میشدن! سینا هم – که اصلاً چپ نیست! – کتابی از پل سوئیزی میخوند... باین یکی هم میتونین مجادلات طنزآمیز چپ و راست سفر و احتجاجاتشون دربارة کمونیسم و سرمایهداری رو هم اضافه کنین.
مسیر سبز روستای زیارت تا گرگان در باران تند بهاری
روز پنجشنبه از مسیر آققلا و جادة آلمانی رفتیم تا بندرترکمن. جلوی ترمینال مینیبوسها چند لحظه توقّف کردم تا مهرتاش خاطرات مهین رو دوره کنه!! :) از اونجا هم رفتیم آشوراده و پیادهروی ساحلی و بعد هم رستوران شیلات. برگشتن هم بطرف بندرگز و از اونجا از طریق جادّة تهران-گرگان بسمت شهر. دستِ آخر هم جنگل النگدرّه (سروش) و یکساعتی دراز کشیدن و آموزش چگونگی فرار از دست خرس (مدرّس: مهرتاش)!! ;) بگذریم از مرغ خریدن مهرتاش و قیرشویی و شب و جوجه درستکردن مهرتاش و ... که گفتن نداره!
روز آخر هم برنامه، سفر به روستای زیارته و دیدن جنگل فوقالعادة ناهارخوران. باز هم بساط نون محلّی و پنیر زیارت بپاست البته...
ببخشید! شرمندهام! امّا، حوصلة خودم از نوشتن متن سر رفت. راستش رو بخواین وسط نوشته بودم که خاطرة سینا رو خوندم. واسه همین یه توصیه و پیشنهاد عالی واسهتون دارم... برین و نوشتة سینا رو بخونین! هم واسة من نویسنده بهتره و هم واسه توی خواننده...
پ.ن. ممنون بابت تبریکهای کامنت مطلب قبل. چیزی برای گفتن ندارم، جز تشکّر.
فیس-آف
خب... دارم میرم مسافرت تا اوّل هفتة بعد. تو این مدّت که نیستم مواظب «راز» باشین... نبینم رفتم و برگشتم یه دفعه اینجا یه جور دیگه شده ها! :)
سال نو مبارک! :)
عیدتون مبارک! :)
چند بار نشستم و دربارهی سالی که گذشت فکر کردم و نوشتم. دیدم آخر سر تنها چیز بدرد بخوری که میشه گفت اینه که جنبة خوشایندِ سال هشتاد و سه برای من تجدید دوستیهای قدیمی، محکمتر شدن دوستیهای گذشته و پیدا کردن دوستان جدید بوده... البتّه دوستای زیادی هم هستن که سال گذشته، کمتر شد ببینمشون یا حتی حالشون رو بپرسم. هیچ بهانهای هم نمیارم... حق در بست با اونهاست. امیدوارم که منو ببخشن و سال جدید، جبران کنن! ;) آرزوم هم واسه تکتک دوستام، رسیدن به آرزوهاشونه تو سال جدید و دست یافتن به بهترینهایی که میخوان! :) سال هشتاد و چهار سال خروسه و میگن که سال خوبیه... پس قدرش رو بدونین. ;)ملاقات غیرمجازی-۲
باور کنین اصلاً قصد نوشتن این یادداشت رو نداشتم. امّا دوستان اینقدر تیکّه انداختن که از قبل، یادداشت رو آماده کردی و تا میرسی خونه – با یه ذرّه تغییر – میذاریش توی راز و ...؛ گفتم دستِ کم گرگ دهنآلودة یوسفندریده نباشم و حالا که در مظان اتّهامم، مرتکب عمل مجرمانه هم بشم. :)
خلاصه اینکه امروز، دوّمین ملاقات حضوری با دوستانِ – اغلب – مجازی، صورت گرفت. جز من، مجتبا و رضا و بهار و مانا و مهدیه و فاطمه و ابوالفضل بودن و دو مهمان ویژه – که از این ببعد قراره دیگه علیرغم ویژهبودنشون لطف کنن و تبدیل به اعضای عادّی بشن – خانم دکتر احمدنیا و وحید شمسی.
بمن یکی که خیلی خوش گذشت؛ گمونم اندازة یک هفته خندیدم! ضمن اینکه، جز نتایج مفصّل روانشناختی، به نتایج جامعهشناختی هم رسیدیم. یکیش، اثرات اندازه بود. این دفعه چون از دفعة قبل تعدادمون بیشتر بود، چند تا گروه تشکیل شد. تو متون جامعهشناسی معمولاً میگن که تا حدود هفت نفر همه میتونن در مکالمة یکسانی شرکت کنن، امّا همین که تعداد بیشتر میشه، ماهیّت کنشهای متقابل عوض میشه تا جاییکه به حدود ده دوازده نفر میرسه و عملاً شرکتِ همة اعضا در کنشِ مشترکِ متقابل، منتفی میشه. یه نتیجة دیگه هم – که همون موقع ابراز نکردم – در مورد تصمیمگیری گروهیه؛ طولش نمیدم و همین یه نکته رو میگم که عملاً دیدم بعد از تصمیمگیری و زمان اجرا، همیشه یه جور سعی عمومی اتّفاق میفته تا همنوایی حفظ بشه. این تلاش، شامل واکنشای مثبت و مقداری بذلهگویی و شوخیه. تصمیم گروهی ما هم این بود که بدلایل مختلف بعد از بیرون اومدن از محل قرار، هر کسی بره دنبال کاری که داره! :)) باین ترتیب، بعضیا رفتن موزه، بعضیا رفتن دنبال کارایی که داشتن – و علیرغم اونا لطف کردهبودن و اومده بودن – و بعضیا هم رفتن دنبال بستنی میوهای (!) – که البتّه تلاششون ناکامیاب بود! (نکات آموزشی رو از اینجهت گفتم تا کسایی که خوندن مطالب واسهشون جذّابیت نداره، احساس بطالت نکن!)
راستی، این رو هم اضافه کنم که از یه هفته قبل از عید، من دارم همینطور، عیدی میگیرم؛ اوّلیش رو یکشنبه گرفتم که خیلی خیلی خیلی زیاد دوست داشتم. دو تای بعد رو دوشنبه – که باز دوباره، ممنونم – و دو تای دیگه هم امروز – که خوشحالم کردن و البتّه شرمنده.
فقط یه نکته رو بگم که تو ملاقاتهامون از یه چیزی بیشتر از بقیه راضیم؛ اون هم اینکه تنها رابطة متصوّر – بقول بزرگواری – رابطة افقیه. اینرو مفصّلتر به بعضیا گفتم، ولی خلاصه کنم که با اینکه استاد و دانشجو و معلّم و دانشآموزیم؛ امّا در وهلة اوّل دوستیم و این نه تنها خوشحالکننده که خیلی غنیمته. اینطور نیست؟
... و امّا کنکور!
... و امّا در مورد امتحان فوق لیسانسم. :) همیشه بعد از اینجور امتحانها میگم نمیدونم چهجوری امتحان دادم. راستش رو بخواین هر چی رو بلد بودم – یا در واقع گمون میکردم، بلدم! – جواب دادم. روز قبل از امتحان دوست بزرگواری فرمودن که «ایشالا حتماً قبول میشی. امّا اگه خدای نکرده قبول نشدی، میفهمیم که ارزیابی سازمان سنجش غلط بوده!!!»
فکر میکنین، با اینجور دلگرمی دادنها و دعاهای خوب و آرزوهای موفقیّت شما، دیگه نگرانی هم واسه آدم میمونه؟! ;)
موفق باشی!
همین الان، نامة امیرمسعود عزیز را خواندم که برای امتحان فردایم آرزوی موفقیت کرده بود. در جوابش گفتم که حس نوستالژیکی دربارة آرزوی موفقیت دارم و با اینکارش کلّی خوشحالم کرده است. (عادت دارد به اینجور خوشحالکردنها!)
قبل از این هم گمانم گفته بودم... بهرحال سالهای دبیرستان پیش از امتحانها «موفق باشی»ها خیلی بمن یکی میچسبید. خصوصاً «موفق باشی»های سام که هربار درست قبل از اینکه کیف و کتابهایمان را بگذاریم و سر جلسة امتحان برویم، تکرار میشد. نمیدانم چقدر مؤثر بود؛ امّا قوّت قلب عجیبی میداد.
راستی، اگر شما هم این چند روزه کنکور ارشد دارید، «موفق باشید!»
سرما، شومینه و دو بند کاملاً نامرتبط
۱-
حالا که هوا سرد است و برف همهجا را پوشانده و گاز هم در منطقة ما فشارش بسیار کم، به یاد شومینهی خانه افتادهایم و روشنش کردهایم و دور و اطرافش مستقر شدهایم. اینطور، گرمتر است... کنار شومینه، مصاحبة فوکو را با پل رابینو خواندم که شهریار وقفیپور ترجمه کرده و چند روز پیش بمناسبتی دوباره به یادش افتاده و بدوست عزیزی، معرّفیش کرده بودم.
مصاحبهگر تلاش میکند طوری از زیر زبان فوکو بکشد که فضا با قدرت مربوط است و معماری با رهایی یا مقاومت ارتباط دارد. فوکو البتّه راحت زیر بار نمیرود و اصولاً نیّت معمار را در اینمورد بنیادی نمیداند و سعی میکند خودش و مصاحبهگر را از تحلیلهای سادة بقول خودش متافیزیکی برهاند و به سطح پیچیدهتری نزدیک کند که روابط چندجانبه در آن اهمیّت میابند تا تحلیلها به ایدئالیسم صرف یا تاریخیگری مطلق تقلیل پیدا نکند. در پایان مصاحبه – که بقول مصاحبهگر دربارة معماری انضباطی و اعترافی بحث میشود – فوکو به مطالعاتی درمورد معماری قرون وسطا اشاره میکند و از مورّخی مثال میآورد که روابط آدمها را بر اساس آمدن شومینه از بیرون خانه به داخل، شرح میدهد که پس از آن «روابط میان افراد، دور شومینه ممکن شد.»
شومینه، بر روابط افراد و افکارشان تأثیر بسیار داشته و این نکته برای فوکو، جذّاب است. آنچه برایش چندان پذیرفتنی نیست، تبیینِ صرفاً مبتنی بر تغییرات تکنیکیست.
۲-
شومینه، همواره برایم جذّاب بوده؛ امّا، شادترین خاطرهام، مربوط به گرگان دو سال پیش است که با سام و مهرتاش رفته بودم. هوا، سرد شده بود و حتّی برف هم میبارید. شومینه را با کندههایی که کند میسوختند روشن کرده بودیم. مهرتاش – که تقریباً به شومینه چسبیده بود – از من پرسید اشکالی ندارد اگر از جعبههایی که بیرون در محوطه هست و چوپ سبک دارند، استفاده کنم تا شومینه گرمتر شود و جواب دادم مسلّما نه.
اتّفاقاً، من و سام مشغول جواب دادن به تلفنهایمان شدیم. من همینکه صحبت میکردم سری هم به اتاقی میزدم که مهرتاش را آنجا با شومینه و چوبها، تنها گذاشته بودیم و میدیدم مهرتاش جعبههایی را که از بیرون آورده، داخل شومینه میگذارد و با پا خردشان میکند و باز اضافه میکند؛ طوریکه شومینه تا خرخره پر از چوب شد... دفعة بعد که با سام به مهرتاش سر زدیم، دیدیم پنجره را باز کرده – و باور نمیکنید – شعله داشت از پنجره بیرون میرفت!! اتاق انصافاً خوب گرم شده بود؛ طوریکه مجبور شدیم در را هم باز کنیم. اگر گمان میکنید در آن لحظه به چیزی جز این فکر میکردم که شماره تلفن آتشنشانی گرگان نباید تفاوتی با تهران داشته باشد، اشتباه میکنید!! مهرتاش امّا بیخیال، فقط صندلیش را دورتر از قبل گذاشته بود و به شومینة بزرگی که ساخته بود، نگاه میکرد؛ شومینهای که در ِ خانه هواکش و پنجره، دودکشش بود!
پ.ن.
میدانم؛ این دو بخش هیچ ارتباطی با هم نداشتند؛ امّا، بنظر میآید سرما مغرم را نیز منجمد کرده. همین هم بیش از حد توقّع خودم بود؛ پس بهترین راه برای کنار آمدن با این نوشته، کم کردن توقّعتان است! در ضمن، وقتم را هم بیهوده تلف نکردهام. مصاحبة فوکو – که در کتاب مطالعات فرهنگی دورینگ آمده – جزو منابع کنکور کارشناسی ارشد مطالعات فرهنگیست. میبینید؛ همزمان درس هم میخوانم!
خوش گذشت...
این چند روزه، خوش گذشت... خانواده و دوستان خوبم، چهار روز و شب برایم تولّد گرفتند!! (و نمیگویم کدام روز از همه بیشتر خوش گذشت!) دوستانم، تبریک گفتند و خوشحالم کردند و همینطور، دانشآموزانم هم شرمنده کردند و حضوری یا الکترونیکی آرزوهای خوب طرح کردند و بعضیها زنگ زدند و خلاصه همه و همه خیلی خیلی زیاد خوشحالم کردند. خوشحالی چند روز گذشته را نمیتوانم وصف کنم و پس، میگذرم. (انگار خوشحالی، تمامی هم ندارد؛ همین الان کارت تبریک «Happy belated birthday» دریافت کردم!)
جز این، چند فیلم بخش مسابقة سینمای ایران جشنواره را هم دیدم. «ما همه خوبیم» بیژن میرباقری و «بید مجنون» مجید مجیدی – هر دو – ایدههای خوبی داشتند که با پرداختِ بد، از بین رفته بودند. «کافه ترانزیت» کامبوزیا پرتوی، جالب بود و «سالاد فصل» جیرانی، چندان موفّق نبود. فرصت دیدن بقیّة فیلمها پیش نیامد و تا آنجا که میدانم چیز زیادی هم از دست نرفته...
الان هم در خدمت شما دارم از سرما میلرزم و همین!
ملاقات غیرمجازی
دوستی بشوخی میگفت، کافیه صبح برات اتّفاقی بیفته تا غروب خبرش رو تو وبلاگت بخونیم. خب، حالا بخونین! امروز دو ساعت با دوستای خوبم، ابوالفضل، فاطمه، بهار، مجتبی، شقایق و فرهاد بودم... صبحش حالم خیلی گرفته بود. از مدرسه که بمحل قرارمون میرفتم، همهش فکر میکردم چطور با حالِ گرفتهم، ادای آدمهای شاد رو در بیارم؟ نیازی به ادا درآوردن نبود، دیدنِ دوستانی – که بعضی رو تا حالا ندیدهبودم – مسرّتبخش بود. مجتبی و شقایق زودتر از همه اومده بودن؛ درست، سرِ وقت. من با چند دقیقه تأخیر، وارد شدم و بعد ابوالفضل و فاطمه اومدن و بهار بعد از اونها ملحق شد و فرهاد هم – که نمیدونستم میاد یا نه – دیرتر از بقیه...
به مجتبی میگفتم که وقت ورود اگه اشاره نمیکردین – با اینکه قیافهات شبیه عکسته – بهیچ وجه نمیشناختم؛ تقصیر منه که چهرة آدمها رو هیچوقت نمیتونم بذهن بسپرم؛ خدا نکنه حادثهای پیش بیاد و احتیاج به چهرهنگاری پلیس باشه!
در مورد خیلی چیزا صحبت کردیم و کلّی هم غیبت... بقول توکا نیستانی نمیشه تو کافه غیبت نکرد :) ضمن اینکه با مجتبی هم قرار گذاشتم که با هم بریم جایی که تا حالا نرفتم و خیلی دوست دارم برم... با وجودی که فرهنگم کتبیه و بقول مکلوهان بعضی از حواسم – مثل حرف زدن – خوب امتداد پیدا نکرده (!) و هنوز در مرحلة نوشتاری و بصری موندم، از حرف زدن با دوستان لذّت بردم. دو سه چند روز گذشته، دورههای شادی و غصّهام تند تند جا عوض کردن... عصر امروز امّا، خوش گذشت و خوشحال شدم از دیدن تکتکِ دوستای خوبم. تا حالا که بعضی از بهترین دوستام رو از همین فضاهای مجازی پیدا کردهام، پس امیدوارم ادامه پیدا کنه.
طبقِ معمول: سه بند پراکنده
۱-
آغاز هفتة پیش را مشغول امتحانهای باقیمانده بودم و نیمة دوّمش را با دوستان، در سازمان، مشغولِ داوریهایی که سینا امر کرده بود. انصافاً گرچه کار خستهکنندهای بود؛ امّا حضور دوستان خوبم باعث شد خیلی خوش بگذرد. روز اوّل، یکساعتی دکتر احمدنیای بزرگوار تشریف داشتند – که گمانم در مواجهة با تفکّر قالبی پیشداورانه و سکسیستی یکی از حضّار کلاً ناامید شدند! از آن گذشته، وجودِ خودِ سینا برای شادی چند مجلس کافیست؛ امّا، اضافه کنید دلارآم را و امیرعماد را که پنجشنبه با لیلا آمد. محمّد و علی و بهروز هم گهگاهی بودند و حضورشان، باعث خوشوقتی. حضور سام و احمد هم در روز آخر، شادیمان را مضاعف کرد. مزدک را هم نیمساعتی دیدم و گپ کوتاهی زدیم. محسن را نیز – که سال اوّل دبیرستان همکلاس بودیم و سالها ندیدهبودمش – آنجا دیدم. وقت ناهار یا شام هم رضا، با همراهی دیگر دوستان جوک «جورج» (!) را به اشکال مختلف و در ترکیب با سایر لطیفههای مشابه تعریف میکرد... خلاصه، داوریهای امسال خاطره شد.
۲-
فرهاد، آواز بندهخدایی را بمن داده – که نمیشناسمش – تا بقول خودش شاهدی باشد برای «به جهنّم»ی که نوشته بودم. البتّه وقتی ترانه را بشنوید، اعتراف میکنید که بسیار متفاوت از آنچیزیست که پبشتر گفته بودم. بعبارت دیگر، باب جدیدی در شعر عاشقانه برویتان باز میشود! بهرحال، بخشی از متن ترانه چنین چیزیست:
قَسَم میخوردی با منی، قسم میخوردی بخدا
خدا الهی بزنه تو کمرت!
من اهل نفرین نبودم چه برسه که تو باشی
بیاد الهی خبرت!
عمرت الهی کم نشه، امّا پر از غصّه باشه
رنجایی که بمن دادی بکشی تا آخرش
الهی که یه روز خوش از تو گلوت پایین نره
رسوای عالمت کنن اون چشای در به درت
اینرا که شنیدم، یادِ بازسازی خودمان افتادم، از تصنیفی قدیمی با ردیفی – شرمندهام – نامؤدّبانه:
تو که بیوفا نبودی پدرسگ!
پر جور و جفا نبودی پدرسگ!
و همینطور تا آخر...
۳-
اینمورد را هم پیشتر میخواستم بگویم که فراموش کردم. امّا، دیروز که دوست دیگری به تشدیدِ واژة «دوّم» ایراد گرفت، موضوع خاطرم آمد که مینویسم. غَرَض اینکه بخدا قسم، «دوّم» و «سوّم» تشدید دارند. اوّلبار، دکتر شادروی عزیز، بعد از تصحیح پرسشنامهای، ایراد گرفتند که دوّم فارسیست و تشدید ندارد و گذاشتن تشدید روی واوِ دوّم همانقدر ناپسند است که فرضاً بگویی دوماً! همانجا گفتم که وقتی با تشدید تلفّظش میکنیم، چرا تشدید نگذاریم و مگر درّه و برّه و از این قبیل فارسی نیستند که تشدید دارند؟ که گفتند خیر اصلش دره و بره (!) است. تعجّب کردم و چیزی نگفتم تا چند روز بعدش مقالة «بررسی تشدید از دید علمی و حلّ یک مشکل املایی» دکتر وحیدیان کامیار زبانشناس را بردم و نشانشان دادم که در فارسی پهلوی هم تشدید داشتهایم و امروزه هم صامتهایی مانند «ل» (فرضاً پلّه)، «ر» (مثل ارّه)، «پ» (تپّه)، «م» (مثلاً امّید)، «ک» (لکّه)، «ش» (پشّه)، «ی» (دیّم)، «و» (دوّم مورد بحث)، «ز» (مزّه)، «ت» (مثلاً متّه)، «غ» (فرض بگیرید جغّه) و «چ» (بچّه) مستعد تشدیدند؛ امّا از آنجاییکه قرار دادن یا ندادن تشدید در فارسی، تفاوت معنایی ایجاد نمیکند، چندان توجّهی به تشدید نشده. (برعکس در عربی، تشدید مهم است و مثلاً بنّا را از بنا منفک میکند.) خلاصه، دستِ آخر دکتر شادروی گرامی رضایت دادند که «بهتر است تشدید نگذاریم!»
دکتر شادرو در روش تحقیق و تکنیکهایش، بسیار دقیق و دانا هستند و از آن محمتر بسیار مورد احترام دانشجویان و از جمله بنده و باز هم مهمتر، احتمالاً استاد راهنمای آیندة سینا. امّا، دست کم در این یک مورد محق نبودند.
بگذریم؛ خلاصه کنم که همانموقع، یاد بحثهایمان در «ماورا»ی حالا خاطرهانگیز افتادم بر سر فارسی یا عربی نوشتن و بسیاری موضوعات دیگر؛ با پرهام – که حالا در فرانسه است – و صبا – که نمیدانم کجاست. (خاطرت هست امیرمسعود عزیز؟)
روزگار غریبیست نازنین!
هفتة پیش که سینا، نامهاش را برایم فرستاد تا بخوانم و بخشی از شعر «آخر بازی» شاملو را سرآغازش دیدم، یاد گفتههای توضیحی شاعر افتادم در شب شعر معروفش در آمریکا و پیش از خواندنِ همین قطعه که گفت «البتّه این آخر بازی فقط یک نفر نیست…»
***
حتم دارم سینا هم مانند من مدرسهاش را دوست دارد؛ مدرسهای که در آن درس خواندهایم و حالا درس میدهیم. منظورم چیزی بیش از ساختمان مدرسهست؛ بچّهها و دوستانمان در آنجا را دوست داریم… و سینا، به دانشآموزان همین مدرسه، فهم و ادراک اجتماعی میآموخت و یاد میداد چطور اطرافشان را نگاه و تفسیر کنند… آنچه سینا و دوستانش به بچّهها یاد میدادند، تنها یک اشکال داشت: قابل اندازهگیری نبود! و این روزها که جنون اندازهگیری، همهگیر شده، سخت است قدر زحمات سینا را دانستن.
واضح است که به اخراج و کنار گذاشتن دوستانم معترضم و معتقدم اشتباه بوده. امّا، بیش از آن دوست دارم، خودم و تمام کسانیکه در مدرسه ساعتهایی را با سینا و دوستانش کلاس داشتهاند، قدر آموختههایشان را و ارزش آنچه را از دست دادهایم، بدانیم. چراکه برای مدرسهام نگرانم… بنظرم خطر اندازهگیری زیاد، مدرسه را تهدید میکند و آنچه قابلاندازهگیریست، مدالهای المپیاد است و رتبههای کنکور و جامهای روبوکاپ. و باز بنظرم میآید این افراط در اندازهگیری و سهلانگاری در بعضی جنبههای دیگر، موجب تحریف هدفها و جابجایی آنها شده است و خدا نکند هدف مدرسه جز تربیت بچّهها، چیز دیگری باشد. نگرانم «قانون آهنین الیگارشی» بکار بیفتد... اینطوریست که حتّا به تالار افتخارات مدرسه – با اینکه دوستش دارم، چون دوستانم و این اواخر دانشآموزانم را لابلای عکسهایش میبینم – بدبین میشوم. چراکه در بین افتخارات مدرسه، فقط آنهایی لحاظ شدهاند که قابل شمارش و اندازهگیری بودهاند… یاد حرف مارکس دربارة بروکراسی افتادم که از تفکّر غلط بروکرات – که خودش را قدرتمند میپندارد – میگوید و دستاویزش میشود همین «خردهریزههای کثیف مادّیگری» و گرایش کودکانه به نمادها؛ همین مدال و تقدیر و از ایندست چیزها. بگذریم؛ نتیجة کار امثال سینا و دوستانش را نمیتوان اندازه گرفت؛ امّا، شک ندارم که با ارزش بوده (و معمولاً آنچه را نمیتوان اندازه گرفت، باارزشتر است) و میدانم که دانشآموزانشان هرگز فراموش نخواهند کرد، آنچه را آموختهاند.
سینا جان، راست میگویی؛ نامه را که خواندم گفتم کلیشهای شده… امّا، الان گمان میکنم واقعیّتِ رخداده هم، باندازة کافی کلیشهای هست. راست گفتهای، این چیزیست که بارها و بارها در مملکت ما تکرار میشود. اتّفاقی که برای شما افتاد و نامهای که نوشتی، پایان خوبی برای کلاس درستان بود. بچّهها، آنچه را درس میدادید با چشمان خودشان دیدند و گمانم اگر همین را بفهمند، عمری کفایتشان میکند. دستِ کم من، وامدار آنچه از تو آموختهام، هستم. تعارف نمیکنم و میدانی که چیزهای زیادی یادم دادهای. یقین میدانم دیگران هم فراموش نخواهند کرد. همگی ممنونیم.
+ متن نامة سینا: سلام بر شوکران، آنگاه که نوشداروی عاشقان است...
بیناموسی علمی
کاری که من و سینا دیشب تا دیر وقت داشتیم انجام میدادیم، بیشک یه جور بیناموسی علمی بود! به این ترتیب که دو تایی یه عالمه پرسشنامه رو با تکنیک «دروننگری» (Introspection) (!) پر کردیم؛ یعنی خودمون رو میذاشتیم جای آدمها و تیپهای مختلف و به پرسشها پاسخ میدادیم. (سعی کردیم انصاف رو هم رعایت کنیم البتّه؛ واسه همین چند جا هم دادة مفقوده داریم...) بهمین راحتی! بعد وقتی تفاوتها و رابطهها رو محاسبه کردیم، به روابط دقیق عجیب و غریبی میرسیدیم. اسپیاساس، تفاوتهای بشدّت معنیدار و رابطههای خیلی خیلی خوب بهمون میداد. (بنظرم تفاوتهای بین دو جنس فقط یه خرده اغراق شده بود؛ اون هم تقصیر سیناست که جهتگیری خاصّی در مورد نگرانیهای پیش روی دخترا داشت!!) تازه این، بغیر از مسایل فلسفی و علمی و دینی و هنری و ... ست که همون دیشب در موردشون به توافق رسیدیم و فهمیدیم چه مسایلی رو دونسته فرض گرفتهبودیم و ازشون عبور کرده بودیم! از این گذشته، قرار شد نتایج دروننگریمون رو در یک مقاله، بعنوان نتایج حاصل از نمونهای معرّف منتشر هم بکنیم!!
سینا جان، خیلی زحمت کشیدی و از اون مهمتر خیلی خوش گذشت. ممنونم.
مکاشفات یک آشپز
کوزت میگوید:
تجربة اخیرم نشان داده اینکه دریابی لازم نیست و ضرورتی ندارد بالای سر غذا بایستی تا بپزد، مرحلهای اساسی در کسب مهارت آشپزی است... اینرا، دیشب فهمیدم. دست زیر چانه و منتظر، بالا سرِ غذایی که آماده میکردم، ایستاده بودم؛ ناگهان – در لحظة کشف و جذبه و اشراق – مانندة الهامی زودگذر دریافتم که چه اینجا باشم و چه نباشم، غذا بخودی خود میپزد و آماده میشود. پیش از این – شاید مثل دیگر آشپزهای مبتدی، نگران – بالای سر غذا میایستادم و در تمام مدّت میپاییدمش... خلاصه اینکه بنظرم، قدم بزرگی در مهارت آشپزی برداشتهام!
سالک مینویسد:
«حضور همیشگی امّا دستپاچه» بکار نمیآید. «حضورِ منقطع» سالک، «حضور مطمئن» اوست؛ اینکه نباشی ولی بدانی چه رخ میدهد؛ اینکه نباشی ولی بدانی چه وقت باید برگردی: اینکه نباشی و ... باشی. اینچنین، «حضور جسم» جایش را به «حضور قلب» میدهد. قدرِ سالک جسوری که قلبش حاضر است، بیش از زائرِ مجاوری است که تنها جسمش – نگرانِ گناهِ نکرده – در پیشگاه حضور دارد.
مرتبتِ حضور منقطع، در سلوک بسوی کمال، گام نخست است. ولی اگر راحت میطلبی – البتّه – آسودگی در کنار است!
راز
- خوب میدانی؛ تضمینِ غزلت...
قطعه، (همچون هایکو) به تورین بودیسم تعلّق دارد؛ متضمّن مسرّتی آنیست: خیالی در سخن، معبری در میل. وزنِ قطعه را، در قالبِ یک اندیشه-جمله در همهجا میتوان حس کرد: در کافه، در قطار، در حال حرف زدن با یک دوست (وزنی که با گفتههای او یا گفتههای من همراه میشود)؛ آنوقت است که دفترچه یادداشتات را در میآوری، تا نه یک «فکر» بلکه چیزی چون یک ضربه را آناً ثبت کنی؛ همانچه زمانی آنرا یک «گشت» میخواندَند. (رولان بارت نوشتة رولان بارت؛ ترجمة پیام یزدانجو؛ ص ۱۲۳)
راز، سه سالش تمام شد. بعبارت دیگر، سه سال است که کم و بیش اینجا مینویسم؛ یا نه، ضربهها را ثبت میکنم. و البتّه، بسیاری را ثبت نمیکنم و عجیب اینکه همانها هم، بواسطة غیابشان – بواسطة جایگزین شدنشان با دیگر ضربهها – برایم قابل تشخیصاند.اینروزها، بایگانی راز را زیاد نگاه میکنم. بعضی یادداشتها را بارها و بارها خواندهام... هرکدامشان را که میخوانم، سریع از ذهنم میگذرد که چه بر من گذشته تا این یکی را نوشتهام (و فلان یکی را ننوشتهام.) ننوشتهها هم کم نیستند. «ننوشته»هایی که غیبتشان را در حضور «نوشته»ها جستجو میکنم. نوشتهها هم حکایتی جدا دارند؛ نوشتههایی که هر یک ضربهای مجزّا هستند و شاید، نتیجه – بقول بارت – شبیه حاصلِ کار مقلّدی باشد که از تابلوی نقّاشی کپیه میکند و بیتوجه به نسبتها، جزئیات را میکشد و بهم وصل میکند. سرهم نگاه کنید، حاصل نوشتههای من هم شبیه همان نقّاشیست. فکرش را بکنید؛ دودکش خانه، وسط حیاط است!... و چه خوب اگر چنین باشد؛ «رویهمرفته من از راه علاوه کردن میروم، نه از راه ترسیم کردن» (همان، ص ۱۲۲)
در این یادداشت میخواستم نتیجة خودکاویهای چند وقت اخیر را بنویسم. بنویسم که چرا مینویسم؟ (و خودم را توجیه کنم.) امّا، امروز صبح ایمیلی از عزیزی دریافت کردم که تولّد راز را – مهربانانه – تبریک گفته بود. پشیمان شدم از توجیههای صد من یک غاز نوشتن. تبریکِ دوستِ خوبم، فاتحه خواند به دلیلتراشیهای من. (...گفتی: اینجا رازی نیست. گفتم: راز؟ گفتی: من رازم. (چند روایتِ معتبر؛ مصطفی مستور؛ ص ۴۱)) نقل گفتههای دوست عزیزم، از همان ننوشتنیهاست... (از کفتان رفته.) امّا حالا میدانم؛ مینویسم تا ستارهام سوسویی بزند...
و اکنون راحتتر مینویسم: «حالا که دانستهای رازی پنهان شده در سایة جملههایی که میخوانی؛ حالا که نقطهنقطه این کلام را آشکار میکنی، شهدِ شرابِ مینو به کامت باشد؛ چراکه اگر در دایرة قسمت سهم تو را هم از جهان، درد دادهاند، رندی هم به جانِ شیدایت سپردهاند تا کلمات پیشِ چشمانت خرقه بسوزانند. پس، سبکباری کن و بخوان. در این کتاب رمزی بخوان به غیرِ این کتاب...» (شرق بنفشه؛ شهریار مندنیپور؛ ص ۸)
سینا
سر تا قَدَمش چون پری از عیب بری بود... بهیادِ سینا
چند یادداشت پراکنده
۱- روزها بسرعت میگذرند
هفتة پیش سرم بیش از اندازه شلوغ بود. دوشنبه ساعت ۱۱ و ۱۲ شب بود که برگشتم. سهشنبه زودتر از هشت و نه خانه نبودم و چهارشنبه صبح شروع کردم به نوشتن مقالهای که یکی از دوستان خواسته بود و همانروز ظهر تمامش کردم. بعد از کلاس هم در دانشگاه با دو تا از استادهایم تا بعد از غروب صحبت میکردم. پنجشنبه صبح تا بعداز ظهر هم با دوست عزیز دیگری بودم و خلاصه آخر هفته باین نتیجه رسیدم که خوب بود اگر مدیر برنامهای یا چیزی شبیه به این داشتم... :) این موقع سال همیشه زمان عجیب سریع میگذرد. فکر کنم بیشتر از اینکه واقعاً کارم زیاد باشد یا وقتم کم، از نظر روانی گمان میکنم که وقت تنگ است. خلاصه هر ترم همین موقع، چنین احساسی دارم. امّا چیزی که دلخوشم میکند این که کارهایی که مشغولشان هستم را دوست دارم. یا چرا دروغ بگویم... کارهایی را که دوست ندارم کلاً حذف کردهام!! (و البته بزودی باید بروم سراغشان!)
۲- سوئیسی، نه آلمانی
چند هفتة پیش آقای بهزاد کشمیریپور مترجم گرانقدر، ایمیلی نوشتند و گفتند:
دوست عزیز
از طریق دوستی گذارم به صفحهای افتاد که داستان «میز میز است» بیکسل را در آن نقل کردهاید و از آنجا به وبلاگ شما.
در سطر اول اشتباهاً بیکسل را نویسندهای آلمانی معرفی کردهاید. در حالی که او سویسی و آلمانیزبان است. البته شاید اینقدرها هم مهم نباشد اما فکر کردم شاید دانستنش هم ضرری نداشته باشد.
ضمناً از لطف شما متشکرم.
با سلام و محبت
بهزاد کشمیریپور
هانوفر ۲۹ اکتبر ۲۰۰۴
من هم از توضیح جناب کشمیریپور ممنونم. اشتباهی را که ذکر کردند، تصحیح کردم. ضمن اینکه به همین بهانه بد نیست، داستانِ بیکسل را – اگر نخواندهاید – بخوانید. مدّتها پیش دو سه چند خط دربارة «میز، میز است» نوشته بودم که گشتم و در «راز» نبود. پس دوست داشتید بعد از خواندن داستان، نگاهی هم به این چند سطر بیندازید:
چرا نویسنده عنوان داستان را "میز میز است" انتخاب کرده؟
من پاسخش را در این جملة داستان میبینم: "این داستان [...] با غصّه شروع شد، با غصّه هم به پایان میرسد "
چه بخواهیم، چه نخواهیم "میز میز است" یا به عبارت دیگر "زندگی پیرمرد با غصّه آغاز میشود و با غصّه هم پایان میپذیرد." کاری از دست ما برای او برنمیآید: میز، میز بوده و میز هست. یا زندگی پیرمرد رقّت آور بوده و هست. پیرمرد، هرکاری میکند مشکلش مرتفع نمیشود. پیرمرد، تنها بوده و هست.
مضمون داستان - اینکه مردم نمیتوانند با هم رابطه برقرار کنند؛ حرف هم را نمیفهمند و تنها خیال میکنند دیگران آنچه را میگویند، میفهمند – مضمونی قدیمی و تکراری است و بسیاری نویسندگان دیگر هم با چنین درونمایه ای داستان نوشته اند که از میان آنها، داستانهای "جومپا لاهیری" ( نویسندة هندی الاصل آمریکایی و برندة جایزة ادبی پولیتزر 2000) را بسیار میپسندم.
راستی، اگر حالتان خوب است و حوصلة غصّه را – آنهم غصّهای در پوشش طنز – ندارید، داستان را نخوانید و موکولش کنید به وقتی دیگر.
۳- ایدهای ندارید؟
برای تمرینِ تحلیلِ محتوای درس تکنیکهای خاص تحقیق قصد دارم دربارة انیمیشنهای راهنمایی و رانندگی (داوود خطر!) کار کنم. ایدههایی در دست هست که بعد از صحبت با دکتر شادرو و کمکهای اینهفتة دکتر ذکایی، گستردهتر شدند. اوّلین چیزی که بذهن رسید، تحلیل جنسیّتی بود و اینکه زنهای انیمیشن چقدر فعّالند؟ بعد بنظر آمد که شاید خوب باشد دربارة دیالوگها و زبان مخفی استفاده شده، کار کنیم و به آرایش آدمها و ماشینهایشان دقّت کنیم و دنبال این فرضیه را بگیریم که گویا آدمهای عادّی و معمولی خلاف نمیکنند و تنها خلافکارهایی که جدای از جامعه هستند دست تخلّف از قوانین میکنند... یا اینکه روی چه نوعی از تخلّف بیشتر تأکید میشود؟ ضمن اینکه گویا مقصّر فقط و فقط راننده است و نه قوانین یا مهندسی ترافیک. (دقّت کردهاید که خیابانهای انیمیشن خوبِ خوب هستند و با خطکشی و چراغ و تابلو!؟) خواستم موضوع را اینجا طرح کنم و بپرسم شما نظر و ایدهای ندارید؟
۴- نقد عکس
نقد عکسم (دربارة عکس استانو) در شمارة اخیر دوربین عکّاسی چاپ شده. امّا برنده نشدم. از انصاف نباید گذشت که نقد برنده بهتر از نقد من بود. (یا دستِ کم بیشتر معطوف بخودِ عکس بود.)
برای ثبتِ در تاریخ
امروز، روز عجیبی برایم بود. تنها، اینطور میتوانم توصیفش کنم: پر از افتخار شدم؛ در حالیکه اصلاً لیاقتش را نداشتم. داستانش را تعریف نمیکنم. میترسم تعریف کنم و چیزی از لذّتش کم شود؛ چراکه مطمئناً آنچه حس کردم، به قیدِ واژه در نمیآید... آدمهای زیادی دست به دست هم دادند تا روز ِ خوبِ من پدید بیاید. امّا بیشک یکی، این میان نقش مهمتری داشت. بقول سینا، برای حفظ آبرو اسم نمیبرم؛ البتّه حفظِ آبرویِ خودم. چونکه اگر بدانید، حتماً با خودتان میگویید چقدر پر رو هستم که اینهمه محبّت را دیدم و هنوز از خجالت آب نشدهام.
بگذریم؛ پیشتر فکر میکردم از تشکّر زبانی عاجزم؛ حالا میبینم با نوشته و کلمه هم از پس ِ سپاسِ اینهمه خوبی برنمیآیم. پس، ممنونم و دیگر هیچ.
هفتهای که گذشت...
هو
۱- جمعه شب رفتم فرهنگسرای نیاوران به دیدن و شنیدن کنسرت پژوهشی آقای عبدلی که تار را به شیوة آقا حسینقلی میزد. خاندان فراهانی، حق بزرگی بر گردن موسیقی ایران و خاصّه نوازندگی تار دارد. آقا علیاکبر و فرزندانش میرزا عبدالله و آقا حسینقلی و برادرزادهاش آقا غلامحسین مشاهیر خاندان فراهانی و ادامهدهندگان راه آقا علیاکبر هستند.
در مورد نوازندگی آقا حسینقلی بسیار نوشتهاند و از میان همة آنها عارف چقدر زیبا در دیوانش گفته: «تار هم بعد از میرزا حسینقلی چراغش تقریباً خاموش شد و با اینکه حالا معمولترین آلات موسیقی ایرانی است. باز بزرگترین استاد آن که قرنها لازم است که دست طبیعت پنجهای بدان قدرت بوجود آورد، از میدان رفت؛ پنجهای که هروقت بحرکت میآمد، قرار از کف و آرام از دل شوریدگان میربود و مانند صورت بر دیوار بیاختیار مجذوب سکوت میگردید.» از میرزا حسینقلی صفحههایی هم در دست است که عمدتاً در پاریس ضبط شده و سید احمد خان، خوانده.
آقای عبدلی را بواسطه میشناختم و همین، باعث شد که بروم و کنسرتش را ببینم. بیشتر حضّار، شاگردان خودش بودند. اوّل دربارة تار و انواع مضرابگرفتنهایش و ... صحبت کرد و از شیوة نواختن میرزا عبدالله گفت. بعد، در بخش اوّل برنامهاش سهگاه و اصفهان زد.
جالب، بخش دوّم برنامه بود که با تار پنج سیم و بیست و دو پرده (مشابه تاری که آقا حسینقلی در نواختنش شهره بود) شور و ماهور نواخت. در این بخش، آقای عبدلی تار را به شیوة قدما و همانطور که در عکسهای بجا مانده، مشهود است روی سینه گرفت.
گرچه چیز زیادی از حرفهایی که زد و کاری که ارائه کرد، نمیدانم و نفهمیدم؛ امّا برایم جالب بود که بیشتر آموختههای کلاسیکش در تارنوازی را – خصوصاً از داریوش طلایی و محمد رضا لطفی – در بخش دوّم فراموش کرد و با تار پنج سیم و آنهم با آن وضع دستگرفتن ساز، اجرا کرد.
۲- شنبه عصر هم رفتم دانشگاه تهران تا در دفاعیة حمیدرضا شرکت کنم. حمیدرضا را اوّل، از طریق برادرم و بعد وقتی در مدرسه معلّم شد، بجهت همکاری، شناختم. حالا دیگر فوق لیسانس باستانشناسی دارد. پایاننامهاش هم، مربوط میشد به کارهایی که در مدرسه انجام داده و نوعی از آموزش تاریخ که دانشآموزانش لابد میدانند چقدر جالب بوده. از همه بیشتر، خوشحال شدم که پایاننامة حمیدرضا که عنوانش «سهم باستانشناسی در پرورش فکری نوجوانان ۱۰ تا ۱۵ ساله» - یا چیزی شبیه به این – بود، کارهایی را که در مدرسه انجام میشود به محفلی آکادمیک مثل دانشگاه کشاند. البتّه ناگفته نگذارم که چقدر برای تصویبش زحمت کشید (چراکه عنوان پایاننامهاش مثلاً «بررسی استحکامات دفاعی در بخش شرقی شهر باستانی فلان» نبود).
پیش از اینکه دفاع کند، گفتم خیالت راحت باشد، بیست میشوی. گفت نه، امروز به کسی بیست ندادهاند... بهرحال، نهایتاً بیست شد؛ با درجة عالی! استاد راهنمایش هم – خانم دکتر هایده لاله – آدم فهمیده و جالبی بود.
۳- حال مامانبزرگم خوب نبود که دیروز با آمبولانس آوردندش تهران و الان بیمارستان بستریست. حالا – خدا را شکر – حالش خوب است. بهرحال، برای مامانبزرگ خوبم دعا کنید! :)
آخرین باری که تابستان رفتم گرگان و دربارهاش نوشتم، خیلی با مامانبزرگ صحبت کردم. یکبار هم نشستم و با هم درخت خانوادگیمان را کشیدم تا سر در بیاورم کسانی که در گرگان میبینم و نمیشناسمشان کی هستند. عصرها هم، با هم میآمدیم داخل حیاط و روی نیمکتِ آلاچیق مینشستیم و تخته نرد بازی میکردیم و مامانبزرگ خاطراتش را – که بعضی را چند بار تعریف کرده – میگفت و خلاصه همان دو سه روزی که دفعة آخر گرگان بودم، کلّی خوش گذشت.
ضمن اینکه این چندباری هم که این اواخر رفتم گرگان طوری شد که مامانبزرگم، با رفقای من – احسان و فرهاد و مهرتاش و سام و حتّی حسین – هم کلّی رفیق شد. خلاصه اینکه، مامانبزرگم دوباره خوب بشود، با بچّهها برنامه میگذارم و میروم گرگان دیدنش.
و گاهی یک کلام کافیست
هو
پریشب بود که داشتم فکر میکردم کدام جملة کمارکانِ کوتاه میتواند آنچه را میخواهم، بگوید و اعتماد ببخشدد. زود، پیدا کردمش؛ کوتاه بود و امّا بگمانم پرمعنی: «هستَمت».
بنظرم خیلی مناسب آمد؛ حتّی در استفادة هرروزهاش هم جالب است. نیست؟
همچون کوزت در خانة تناردیهها
هو
میتونید اینها رو شوخی تلقّی کنین؛ امّا جملهها رو دیشب وقتی تا ساعت دوازده داشتم ظرف میشستم، تولید کردم:
اونقدر که به من تو این خونه ظلم میشه، به کوزت تو خونة تناردیهها ظلم نمیشد. خدا – کرمش رو شکر – هر کی رو یه رنگی آفریده؛ ما رو سیاه. ولی اشکالی نداره، بالاخره کاکاسیاه هم خدایی داره!
:)) خودتون رو ناراحت نکنین؛ شرایط اونقدرها هم بد نبود. صرفاً بیکاری فعّال وقت ظرف شستن، ذهن آدم رو به چرتگویی میندازه... راستی، اگه میتونم وادارمتون به دلسوزی و ترحّم، بگم که ادامة گفتار بالا یه همچین چیزی بود: آدم سگ بشه، بچّه کوچیکِ خونه نشه!
گرگان
هو
یکشنبه رفتم گرگان و چهارشنبه برگشتم؛ اینبار صرفاً جهت دیدن مامانبزرگ و استراحت مطلق. خواب بمقدار کافی و همینطور پیادهروی به مقصدهای مختلف برنامة ثابت هرروز بود و البتّه تختهنرد که کلّی پبشرفت کردم و بدون باخت (در مجموع) – سرافرازانه – برگشتم، که البتّه اینرا میگذارم بحساب مهماننوازی مامانبزرگ؛ وگرنه بازی من کجا و بازی چشمبستة مامانبزرگ کجا؟
شب قبل از حرکت نخوابیده بودم و پس همینکه صبح ساعت هشت رسیدم، خوابیدم تا ظهر و ناهار خوردم و باز خوابیدم تا عصر. بعد، پیاده رفتم تا چهارراه عباسعلی و سپس نعلبندان. نبش چهارراه عباسعلی، ساختمان و سقّاخانهایست بزرگ متعلّق به حضرت ابوالفضل که پنجشنبهها دیدن دارد... مردمی که نذر کردهاند، سطلی ماست و چندتایی نان – معمولاً نان «قلاچ» گرگانی – میآورند و محض تبرّک نان و ماست به دیگران میدهند. خلاصه اینکه رفتم و از کسبة بازارچة پشت چهارراه عباسعلی چندتایی عکس گرفتم. هرکس میپرسید، میگفتم از ارزانفروشها عکس میگیرم...
از چهارراه عباسعلی رفتم نعلبندان. نعلبندان بازار سنّتی گرگان است. آنجا هم دوری زدم و رفتم داخل مسجد جامع گرگان که مثل بسیاری از مساجد اصلی شهرهای دیگر، درش به بازار باز میشود. مسجد جامع گرگان، بخاطر منبر قدیمیش مشهور است و البتّه بنظر من منارة زیبایی هم دارد. خود ساختمان را بازسازی کردهاند که خیلی بگمانم آلامد و رنگارنگ شده.
دوباره سلام
هو
۱- اردوی مشهد امسال را هم شرکت کردم. معنی اردوی مشهد برای من چنین چیزی است: یک عدّة دیگر از دانشآموزان مدرسة راهنمایی فارغالتحصیل شدند. من و چند نفر دیگر از دوستان زودتر برگشتیم. بچّهها دوشنبه برمیگردند. دوستیها، در اردوها محکمتر میشود. کسانی را که نمیشناختم، میشناسم. (یکی، مثلاً بهزاد مهرداد که چند سال پیش در اردوی مشهد شناختمش و حالا برای خودش کلّی مدالآور المپیاد شده.) آنچه، از اردوی مشهد بجا مانده را اگر با پیش از اردو هم جمع بزنیم، فعلاً کمخوابی است و خستگی و شبی دو ساعت خوابیدن، که میگذرد و خاطرات خوب بجا میماند؛ میدانم.
تا آنجا هم که تجربه نشان داده، برای بچّهها – خصوصاً سوّمیها – خداحافظی آخر اردو در ایستگاه راهآهن تهران سخت است که امسال از آن معافم.
۲- عموی عزیزم نوشتة قبلیام را تصحیح کردهاند و گفتهاند که آصف بیات دیگر در دانشگاه آمریکایی قاهره درس نمیدهد؛ بلکه در لیدن هلند مشغول تدریس است. متنهای جذّابی هم دربارة مولنروژ فرستادهاند که هنوز فرصت نکردهام بخوانم. ممنونم! :)
۳- تا مشغولیّاتم کم بشود، فعلاً متنی را که محمّد عزیز لطف کرده و بعد از مدّتها دوباره برای راز نوشته، بخوانید. دربارة دن آرام شاملو است.
نکتههای کوچک کاغذبازی – 3
هو
نوشتن ِ راهنماهای شخصی و غیررسمی، کاریست که برای ما ایرانیها چندان جا افتاده نیست. حال آنکه بنظرم بسیار مفید است. در اینترنت امّا اگر بگردید، کلّی راهنمایی از ایندست – حتّی در مورد خرید یک جنس خاص – پیدا میکنید. اوّلین بار در سایتهای ایرانی، راهنماییهای سایت امیرعماد را دیدم. بهرحال، این هم ادامة راهنماییهای طرز رفتار در ادارات و سازمانها. یادتان باشد که تجربة شخصی من الزاماً درست نیست. بخشهای پیشین را اینجا و اینجا بخوانید.
۱۲- اگر زیاد با کسی در ادارهای کار میکنید، کمکم تمام ویژگیهای طرف مقابلتان را بشناسید. مثلاً شخصاً میدانم آقای حسینی که در بانک به سراغش میروم، چپدست است و چندان برایش راحت نیست که با دستِ راست از روی کانتر کاربن بردارد. بنابراین، وقتی فرم را تحویل میدهم، کاربن ِ بین دو برگه را خارج نمیکنم.
۱۳- وقتی دارید کارتان را پیگیری میکنید، حواستان را خوب جمع کنید. یادم نمیرود؛ وقتی در کلانتری یوسفآباد، افسر نگهبان داشت گزارش مینوشت، افسر دایرة مواد مخدّر هم – که از بدشانسی یکی از دوستان، مسؤول کار ما بود – ایستاده، روی میز افسر نگهبان خم شده بود و فرمهایی را تکمیل میکرد. هیچ صندلی خالی وجود نداشت. پا شدم، صندلی را برایش بردم و با کلّی تعارف نشست.
۱۴- هول نشوید. خصوصاً وقتی درگیر جایی مثل کلانتری هستید. خونسردیتان را حفظ کنید. داد و فریاد نکشید. (البته تجربة من در کلانتری مربوط به موردی است که جبهة ما هیچ تقصیری نداشت و فقط بدشانسی آورده بود.) دنبال نقاط مشترک با افسر مربوطه بگردید. در مورد تجربة من، محل خدمت قبلی افسر دایرة مواد مخدّر، محلة ما بود و همین شد که سر شوخی را باز کردم! بعدها، حتی وقتی فهمید دانشجوی جامعهشناسی هستم، شماره تلفنش را داد و گفت اگر خواستی بمن سر بزنی، اوّل زنگ بزن ببین دادگاه یا گشت نباشم، بیا.
۱۵- بعضی وقتها، داد زدن جواب میدهد. البتّه سعی کنید عصبانی نشوید و داد بزنید! در مورد من وقت مراجعه به یکی از شرکتهای خودروسازی، این موضوع کاملاً جواب داد. حتّی میتوانید طعنه بزنید و مسأله را بزرگ کنید. مثلاً وقتی خواستند فرمی را امضا کنم که نسبت به شرکت هیچ اعتراضی ندارم و همة حقوق خودم را نسبت به شرکت از خودم سلب میکنم، گفتم: یکهو بیایید و بگویید وکالت بدهم، حق طلاق از همسر آیندهام را هم به شما واگذار کنم؟ طرف شوکه شد! هیچوقت آن برگه را – که همه امضاء میکردند – امضاء نکردم؛ هنوز هم میتوانم شکایت کنم.
۱۶- هیچ چیز را نخوانده و بیجهت امضا نکنید؛ حتّی اگر دیگران اینکار را میکنند. همیشه حق اعتراض را برای خودتان محفوظ بدارید. اگر کارتان تا جایی پیش رفت و شما مدرکی دادید و در عوض – مثلاً بخاطر حاضر نبودن مدیر عامل یا ... – چیزی دریافت نکردید، زیر بار این نروید که مدارک امضاء شدة شما را نگه دارند، تا دفعة بعد کارتان زودتر انجام شود. یا بخواهید هرچه را امضاء کردهاید با خودتان ببرید؛ یا اگر امکانش نیست، بخواهید که جلوی چشم خودتان همه را نابود کنند. دولتی و خصوصی هم ندارد. (اگر هم کار مهمّی انجام میدهید، حتماً با یک وکیل مشورت کنید. بین دوست و آشناهایتان لابد یک وکیل هست که بدون طلب هیچ وجهی، در موارد آغازین و ساده راهنماییتان بکند.)
۱۷- اگر زیاد به بانک مراجعه میکنید، حتماً این سؤال را از شما میپرسند که کاسبی چطوره؟! یادتان باشد که هیچ کاسبی نمیگوید وضع خوبه! معمولاً جوابهای کلیشهای چیزی شبیه به اینست: شکر! بد نیست. هیچوقت لازم نیست اطّلاعات زیادی به کسی بدهید؛ امّا از تمام اطّلاعات هم محرومش نکنید. اطّلاعاتتان را طبقهبندی کنید و کمارزشترها را در اختیار طرف بگذارید. یادتان باشد که اعتماد حاصل ارتباط زیاد و اطّلاع داشتن است.
قیچی بجای قلم
ه
۱- ماجرای دزدی مطلب و عکس و نقل بدون مرجع نوشته، گویا در دنیای وبلاگها رایج است. مثلاً این یکی ،عکسهای نمایشگاه ماشین را از وبلاگ من برداشته، بیهیچ مرجع و هیچ نقلی. این یکی باز همین بلا را سر عکسی آورده که فرهاد گرفته بود. این یکی که دیگر روی همه را سفید کرده: یادداشتی را که احسان زحمت کشیده بود و دربارة گوگن برای راز نوشته بود، برداشته و در سه بخش (قسمتهای اوّل تا سوّم) بیهیچ نام و نشانی از احسان و راز، در وبلاگ خودش و لابد به اسم خودش کپی کرده! وبلاگهای دیگری هم هستند که چون تنها یک عکس یا یک مطلب را برداشته بودند از خیرشان میگذرم. امّا نکتة جالب اینجاست که در پایان صفحة یکی از همین وبلاگها اینطور نوشته: «تمامي حقوق اين وبلاگ متعلق به نويسنده است. هرگونه اقتباس يا برداشتي بدون کسب اجازه ممنوع است.»
۲- از این بامزهتر، مطلبی است که دیروز فرهاد نشانم داد. روزنامة همشهری، کار غریبی کرده. سفرنامة گرگانم را برداشته، بعضی جاهایش را حذف کرده و تنها با ذکر اسم "پویان" چاپ کرده. (اینجا) سلیقة رونامهچی همشهری در حذف مطالب هم جالب بوده. گاهی خصوصیترین چیزهایی را که نوشتهام، باقی گذاشته و گاهی بعضی را حذف کرده. آغاز مطلب بهکلّی کم شده و تختهنرد بازی کردنهایمان وجود ندارد و ...
همشهری، اصولاً دست بازی در دزدی مطلب و عکس دارد. ماجرای دزدی عکس افشین شاهرودی بهرحال اینطور تداعی میکند. جالب اینجاست که حتّی بعد از اعتراض شاهرودی، همشهری باز عکس دیگری از او دزدید (یعنی بدون اجازه و نام چاپ کرد) تا ثابت کند که میتواند. خلاصه اینکه، روزنامهنگاری - که همیشه سختترین شغلها بوده - اینطور به حرفة کمدردسر آسانی تبدیل میشود و قیچی جای قلم را میگیرد. کاش دستکم میتوانستند کار ظریف و دقیقی با قیچی انجام دهند؛ نه اینطور زمخت و ابلهانه.
پیامبر و دیوانه و ژید
هو
۱- پنجشنبه، با همان دوستی – که پیشتر شرح نرفتنش رو گفتهبودم – رفتم بیرون. نشستهبودیم و از همه چیز حرف میزدیم. بین حرفها خواست داستان کفش خریدنش و اتفاقات بعد از اون رو تعریف کنه. شروع که کرد، گفتم: میخوای بقیهش رو من تعریف کنم؟ تعجّب کرد؛ خودم هم. و در کمال تعجّب داستان خریدن و پس دادن و صحبتهاش با کفشفروش رو گفتم!
همونموقع، یاد نقلی از باتای افتادم. جایی میگه: ‘آنچیزی که منم، شوق و عطشه و نه تحصیل دانش. فیلسوف که نیستم؛ شاید قدّیس باشم و شاید هم تنها، دیوانهای.’ من هم – اونطور که از قراین و شواهد پیداست – فیلسوف نیستم؛ فیلسوفبودن قابل سنجشه و من میدونم که نیستم. بین دو گزینة بعد هم انتخاب رو واگذار میکنم به خودتون. فقط بترسید از عذاب خداوند! کم نبودن قومهایی که پیامبرشون رو دیوانه میپنداشتن. لابد سرنوشتشون رو تو کتابای دینیتون خوندین دیگه؛ نه؟ ;)
۲- ‘برای تبرّک’ این روزها را به نقلی از آندره ژید در مائدههای زمینی اختصاص دادم. بنظرم، نقل بینظیریه. کتاب رو مدّتها پیش – در سالهای دبیرستان – خونده بودم. این یکی دو روزه، دوباره مرورش کردم. شاید عجیب باشه، امّا کتابی که من از ژید دوست دارم، کتاب – کمتر شناخته شدهی – آهنگ روستائیه. نمیدونم چرا؛ ولی آهنگ روستایی رو – که اتّفاقاً همون سالهای دبیرستان خوندم – از بقیّة کتابای ژید بیشتر دوست دارم.
روزمرگی و راز
هو
۱-
دیروز، روز خوبی بود. اوّل از همه با سینا رفتیم سر کلاس شهر و چهارمین جلسه هم به خیر و خوشی تمام شد. بعد با بچّهها رفتیم گیمنت و برای اوّلین بار کانتر بازی کردم. جالب بود و خوش گذشت. آخرهای کار، نشستم و بازی کردن کامیار را تماشا کردم و به نتیجههای جالبی رسیدم. اوّل از همه اینکه ما – تازهکارها – باید جداگانه با هم بازی کنیم. بچّهها حرفهای بازی میکردند. مثلاً مفیدترین کار این بود که وقتی یکی از همگروهیها کشته میشد، به بقیّه میگفت که دشمن کجاست. ضمن اینکه بچّهها نقشة بازی را از بَر بودند و برای جاهای مختلف نقشة بازی حتّی اسم هم داشتند. مثلاً وقتی مهران میگفت «پل»، کامیار میدانست سینا کجاست و خب، طبیعی است که میرفت سراغش. دوّمین چیزی که فهمیدم این بود که کلّاً استعداد بازی ندارم. چون میثاق هم اوّلین بار بود که کانتر بازی میکرد؛ ولی خیلی بهتر از من و سینا. من، اصولاً حتّی در کار با ماوس هم مشکل داشتم. گاهی بجای اینکه دور بزنم، آسمان را نگاه میکردم! گاهی تا من و سینا میامدیم اسلحهمان را انتخاب کنیم، میمردیم.
ساعت پنج، بعد از گیمنت، من و سینا با هم رفتیم پیش دکتر ایمانی عزیز در سازمان شهرداریها. قصدمان این نبود که اینهمه وقت ایشان را بگیریم؛ ولی بهرحال دو ساعتی پیششان بودیم. دربارة کلاس شهر گفتیم و قرار هفتة بعد را گذاشتیم که بچّهها را ببریم سازمان شهرداریها تا دکتر ایمانی برایشان دربارة مدیریّت شهری و شهروندی صحبت کنند. گمانم، برای بچّهها و برای خود ما خیلی مفید باشد. با دکتر ایمانی – مثل همیشه – دربارة همهچیز صحبت شد و طبق معمول استفاده کردم. دکتر ایمانی، از آنجا که از آغاز مشغول کار در ادارات شهری – از مرکز تحقیقات تا شوراها و شهرداری – بودهاند، خیلی از واقعیّات را درست میشناسند و خاطرات شیرینی هم دارند و بقول خودشان، واقعیّات موجود متفاوت با آنچیزی است که در دانشگاه میگویند. خوبی کلاس جامعهشناسی شهری دکتر ایمانی این بود که این واقعیّات را سر کلاس درس دانشگاه میآوردند.
۲-
فکر کنم با زحمتهای محمدحسین، دیگر ارزشش را داشته باشد حتّی کسانی که از آپدیت شدن راز با ایمیل باخبر میشوند و تنها با یک کلیلک سراغ مطلب موردنظرشان میروند، گاهی به صفحة اوّل راز سر بزنند. ستونِ «برای تبرّک» را – که در واقع وبلاگ مجزّایی است – هفتهای یکبار تازه میکنم. پس، اگر دوست دارید دست کم هفتهای یکی دو بار به صفحة اوّل راز سر بزنید تا هم آخرین عکس فتوبلاگ را ببینید و هم برای تبرّک را بخوانید.
فتوبلاگ، فرانچسکوی قدّیس و باقی قضایا
ه
۱-
محمدحسین عزیز، فتوبلاگم را هم راه انداخت. اسمش را فعلاً میگذارم ‘کایروس’. کایروس، زمان درست وقوع هرچیزی است. همان لحظة معیّن و صحیح؛ نه یک دم قبل و نه یک آن بعد. کایروس، همان واژهایست که پولس قدّیس در اعمال رسولان دربارة مسیح میگوید. آمدن مسیح، در لحظة درستی اتّفاق افتاد، که خداوند فرموده بود. کایروس، زمان منحصر بفردی است. لحظهای که باید ماشة دوربین را کشید و شلّیک کرد. اینطور، نمود لحظه – مرگ موضوع – ثبت میشود.
۲-
فتوبلاگ را فعلاً هفتهای یکی دو بار آپدیت میکنم. برایش سیستم اطّلاعرسانی و یادآوری هم نمیگذارم. خودتان هفتهای یکی دو بار سر بزنید؛ لطفاً!
۳-
متأسّفانه، سیستم ثبت نام در اعلام بروزرسانی راز، برگشت ندارد. یعنی اگر کسی دلش نخواهد نامههای آپدیت اتوماتیک وبلاگم را دریافت نماید، نمیتواند مستقیماً ایمیلش را حذف کند. پس، بدون کوچکترین تعارف برایم بنویسید که دیگر تمایل ندارید نامهای دریافت کنید تا دستی، نشانی ایمیلتان را بردارم. خودم، خوب میدانم که روزی یا حتّی چند روزی یک نامه دریافت کردن گاهی چقدر زجرآور میشود.
۴-
خانم پیرمرادیان – که نوشتههایم را دربارة فرانچسکوی قدّیس در راز خواندهاند – برایم نوشتهاند که پنجشنبة همین هفته فیلم ‘برادر خورشید، خواهر ماه’ ساعت سة بعد از ظهر از سینما چهار پخش میشود. فیلم داستان زندگی فرانچسکو است. پیشنهاد میکنم ببینید.
از من گفتن بود
هو
چند روزی از هفتة پیش را که ننوشتم، دلیلش مسافرت بود. چند ساعت پیش از سفر را هم – با عجله – با دوست عزیزی وعده کردم تا ببینمش؛ چون قرار بود پیش از بازگشت من برگردد ارمنستان و دوباره تا زمستان نبینمش. این شد که در کافة ۷۸ قرار گذاشتیم و یکی دوساعتی با هم بودیم که خیلی خوش گذشت. همانموقع و بین بقیة حرفها گفتم که چهارشنبه – که قرار است بروی – نمیروی؛ باور نکرد. حتّی وقتی درست قبل از پرواز زنگ زد تا ببیند بموقع به فرودگاه رسیدهام یا نه و باز خداحافظی کنیم، گفتم اگر برگشتم و نرفته بودی، باز هم ببینمت؛ خندید. بر که گشتم، گمانم این بود رفته. تا اینکه پی.ام. گذاشت و گفت وقتی میخواسته از مرز زمینی وارد ارمنستان شود، چون اعتبار گذرنامهاش – گذرنامة موقّت ارمنیش – تمام شده بوده، برش گرداندهاند. کلّی خندیدیم... میگفت: وقتی برش گرداندهاند فقط به حرف من فکر میکرده. خب، برای من که بد نشد؛ بیشتر میبینمش. برای او هم گمانم همینطور؛ میتواند به کلّی کار که باید اینجا انجام میداده و انجام نداده، برسد.
نمیدانم این دوستان من کی ایمان میآورند؟ :) هیچ قومی، اینقدر در حقانیّت پیامبرش شک نکرد. پسفردا روزی، اگر از خدا خواستم بلایی، چیزی نازل کند، چون و چرا نیاورید؛ از من گفتن بود، که گفتم! :)
نکتههای کوچک کاغذبازی – ۲
هو
یکبار که یادداشت دیروزم را خواندم، از آنچه نوشتهبودم، خوشم آمد و با اینکه قصد نداشتم تا چند روز آینده نوشته را ادامه بدهم؛ خواندن همان یادداشت قبل محرّکی شد برای ادامه.
۷- شاید از همین چند بند قبلی که نوشتم معلوم شده باشد که خوب است آدم خودش را اندکی هم خنگ نشان بدهد. البتّه مواظب باشید مثل شخصیّتهای داستان خنگآبادیهای کستنر این تظاهر به خنگی منجر به خنگی واقعی نشود. بقول کستنر، آدم هرقدر تظاهر به تیزهوشی کند، تیزهوش نمیشود؛ امّا کافیست چند بار تظاهر به خنگی کند، تا خنگ شود.
بهرحال، خوب است تظاهر کنید که چندان چیز زیادی از روند کار نمیدانید و ممنون میشوید اگر کسی که مسؤول کار شماست، شما را بیشتر آشنا کند و حتّی بخشهایی را – که قانوناً وظیفة خودش است، امّا از زور تنبلی، مراجعهکننده باید دنبالش باشد – خودش پیگیری نماید. در عین حال، شش دنگ حواستان باشد؛ نهایت هوش و حواستان را بکار بگیرید که طرف چه میکند و آیا کاری که میکند به پیشبرد هدف شما کمک میکند یا نه؟ لطفاً فقط در ظاهر امر، تظاهر به خنگی و نادانی کنید!
۸- باید خیلی زود اخلاق طرف مقابلتان را دریابید و عکسالعمل مناسب را ابراز کنید. میدانم که این توصیه بیش از حد زبونانه است؛ امّا، بد نیست یکبار بخوانیدش. شاید در شرایطی به شدّت اضطراری مجبور شدید، اینچنین کنید. کمی که در ادارات بروید و بیایید، حَسَبِ تجربه، اخلاق کارمندها دستتان میآید. با بعضیها میشود شوخی کرد و با دیگران نه. حتّی برای یکی میشود فراخور شرایط جک هم تعریف کرد؛ امّا، در مقابل دیگری، احتمالاً باید دست به سینه بایستید. آدمها را بشناسید؛ بعضی، خیلی به طرز رفتارتان توجّه میکنند و اصولاً اینطور مراجعانشان را در ذهن تقسیمبندی میکنند.
یادتان باشد بعضی کارمندها، خیلی راحت کار را تعطیل میکنند. پس دست کم سر به سرشان نگذارید. یادم نمیرود در آگاهی شاپور – که آدمها برای کارهای عجیب و غریبی مثل قتل و سرقتها و سوءاستفادههای بزرگ مراجعه میکنند – گروهبانی که وظیفهای دفتری داشت، نیم ساعت – بعد از جر و بحث با یکی از مراجعین – کار را تعطیل کرد و بعد از کلّی التماس حاضر شد دوباره به کار موظفش بپردازد. یادتان باشد که گاهی حتّی رانندة اتوبوسهایمان هم قهر میکنند؛ ترمزدستی را بالا میکشند و ادامه نمیدهند... میدانم که راه آمدن با آن گروهبان و این راننده، خواری است و اصولاً با هزار و یک اصل اخلاقی که در ذهن داریم، نمیخواند؛ امّا، فراموش نمیکنم که افسر بالادست و رئیس گروهبان آگاهی شاپور، در جواب اعتراض مردم، بشدّت از زیردستش دفاع کرد؛ یادم نمیرود که در ادارة نظاموظیفه پاسخ اعتراضم این بود: خیلی حرف بزنی، میدم دستبند بزنن بهت. (!!) به کی میخواهید شکایت کنید؟
۹- قبل از ورود به اتاق – خصوصاً اتاق کسانی که ردههای بالاتری دارند – حتماً در بزنید؛ حتّی اگر در اتاق باز باشد و دیگران بدون رعایت اینمورد، رفت و آمد کنند. در بزنید و حتّی اگر حواس طرف هست منتظر اجازه بمانید. میتوانید بعد از در زدن و جلب توجّه فرد مستقر در اتاق، بپرسید: اجازه هست؟
نمیخواهم طول و تفسیرش بدهم، خاطرجمع باشید که فایده دارد.
۱۰- احمقانه است؛ امّا واقعیّت دارد. از بعضی فرمهایی که برای کار شما نیاز است، تنها یک نسخه وجود دارد. باید بروید و از آن نسخه کپی تهیّه کنید. خندهدار است؛ امّا واقعیّت دارد. باید با پول خودتان و هدردادن وقت خودتان از فرم کپی تهیّه کنید تا کارتان راه بیفتد. اگر میخواهید کارتان زودتر راه بیفتد، خودشیرینی کنید و چند برگ بیشتر کپی بگیرید. (فحش ندهید؛ دلتان خواست اینکار را نکنید.)
۱۱- آشنایی بدهید؛ حتّی شده دروغی. امّا طوری دروغ نگویید که گند کار بالا بیاید. میتوانید حتّی از کارمندهایی که پیشتر با آنها سر و کار داشتید، مایه بگذارید: آقای طاهری خواهش کردن اگه ممکنه کار بنده رو زودتر راه بندازین.
اگر آشنای واقعی دارید، نگران چیزی نباشید. کار قانونی شما بیهیچ دردسری درست خواهد شد. کار خلاف قانون تا حالا از کسی نخواستهام؛ امّا میگویند که با آشنا و پارتی آن هم انجامشدنی است
نکتههای کوچک کاغذبازی – ۱
هو
این چند سال اخیر، کارم در کلّی اداره و مرکز و مؤسسة دولتی گیر کرده است و هر بار، چیزی یاد گرفتهام. از ادارة مالیات و ثبت و شمارهگذاری و آگاهی (آنهم آگاهی وحشتناک شاپور) بگیرید؛ تا آموزش عالی و سازمان سنجش و گذرنامه و نظاموظیفه و شهرداری و کلانتری (آنهم دایرة مبارزه با مواد مخدّر کلانتری عجیب و غریب یوسفآباد) و انواع و اقسام بانکها و بعضی دیگر.
فکر کردم شاید بد نباشد برخی چیزهای سادهای را که میتوان رعایت کرد و از آن طریق زودتر به نتیجه رسید، اینجا بنویسم. بعضی از این کارها، شاید واقعاً اخلاقی نباشد؛ یا دستکم تزویرآمیز بنظر بیاید. ولی بهرحال تجربة من بوده. شاید دوست داشته باشید، تجربیاتم را بدانید. بهرحال، انتخاب با شماست!
۱- تابلوهایی که در ادارات دولتی ما نصب شدهاند، چندان کارا نیستند. نام دوایر و سالنها، نامهایی تخصّصی است که چندان بدرد شما نمیخورد. پس در اوّلین قدم پس از ورود به اداره، سراغ بخش اطّلاعات – که در نزدیکی در ورودی است – بروید و خیلی واضح و شفّاف بیان کنید که مشکلتان چیست. خوشبختانه یا متأسّفانه، راهنمایی آدمها، خیلی مفیدتر از راهنمایی تابلوهاست. حتّی، راهنمایی نگهبان آن اداره، مغتنم است.
مثلاً فرض کنید میخواهید عوارض خودرو را پرداخت کنید. به شهرداری منطقهتان که بروید، در حالتی خوشبینانه تابلویی نصب است که میگوید هر دفتر یا دایره در کدام طبقه مستقر میباشد؛ همین. شما، شاید ندانید که دریافت عوارض وظیفة ادارة درآمدهاست. بنابراین، اطّلاع از اینکه ادارة درآمدها در طبقة دوّم مستقر است، کمکی به حالتان نمیکند. پس، بپرسید.
۲- حتی وقتی به اتاق یا سالن مورد نظرتان رسیدید، باز هم بپرسید. بیخود وقتتان را ته صف تلف نکنید. جلو بروید، «خستهنباشید» بگویید و بپرسید که آیا کار شما را همین باجه یا همین آدم انجام میدهد؟ خجالت نکشید و در ضمن به عقلتان هم اطمینان نکنید؛ در ادارات ما همه چیز عقلانی نیست. مثلاً ممکن است همان کسی که عوارض نوسازی محلّات ۲ و ۳ و ۴ منطقة شما را دریافت میکند، عوارض خودرو را هم بگیرد! بنابراین، بیهیچ واهمهای، بپرسید. چراکه در غیراینصورت ممکن است، بیجهت وقتتان را در صفهای طویل تلف کنید.
۳- مؤدّب باشید. لفظ «خسته نباشید» کلّی کارتان را پیش میبرد. از آنجاییکه بیشتر مراجعین، چندان به این مورد توجّه نمیکنند و تنها شاید به سلامی خشک و خالی قناعت کنند، ادب شما میتواند بسیار مؤثر باشد. درست است که راه انداختن کار شما و همکاری در رفع مشکلتان وظیفة کارمندی است که پشت میز نشسته؛ امّا، از نظر اخلاقی و انسانی هم، ادب شما، پسندیده است. ضمن اینکه کارتان را هم پیش میبرد!
۴- بدانید با چه کسی صحبت میکنید. سمت کارمندی را که با او حرف میزنید، پیدا کنید. این موضوع وقتی که به ادارات نظامی – مثلاً راهنمایی و رانندگی یا نظاموظیفه – میروید، اهمیّت بیشتری دارد. بهتر است، پیش از رفتن به چنین جاهایی، ابتدا از کسی که میداند، درجات نظامی و طرز خواندن ستارههای سردوشی را بپرسید. خیلی جالب نیست که جناب سرهنگ را گروهبان صدا کنید! در عوض، کاملاً مناسب است که وقتی طرف را خطاب میکنید – مثلاً – بگویید : خسته نباشید، جناب سروان! یا فرضاً در بانک: آقای رئیس! ممکنه این فرم رو امضاء کنین؟
۵- هر طور هست، اسم کارمندی را که مخاطب شماست، پیدا کنید. در مورد افراد نظامی، این اسم بر روی پلاک سینهشان نوشته شده است. (البتّه گاهی – مثلاً در ادارة گذرنامه – اسم را با یک کد جایگزین کردهاند) در بسیاری دیگر از ادارات، نام فرد و سمت او را در تابلویی – روی میزی که کار میکند – نصب کردهاند. در غیر اینصورت، ببینید دیگران – که احتمالاً بیشتر از شما با کارمند مورد نظرتان سر و کلّه زدهاند – او را چه صدا میکنند. نیز، وقتی به مرحلة بعدی پاس داده میشوید، نام آدم بعدی را از نفر قبلی سؤال کنید. مثلاً وقتی میگویند: ببر این ورقه رو آقای رئیس امضاء کنه. بپرسید: یعنی باید پیش کی برم؟
وقتی که به کارمندی مراجعه میکنید و او را با اسم صدا میکنید (مثلاً: سلام خانم نجمآبادی) کارتان سریعتر راه میفتد.
۶- روشن و واضح بیان کردن موضوع کمک بسیار مؤثّری است برای رفع مشکلتان. سعی کنید پیش از حرف زدن موضوع را برای خودتان تعریف و منسجم کنید. روش مناسب این است که “داستان”تان را برای کارمند پشت میز تعریف کنید و چندان انتزاعی حرف نزنید. (گرچه گاهی استفاده از بعضی اصطلاحات ساده مفید است؛ مثلاً: چک را پریروز کلر کرده بودم.) سابقة مراجعاتتان را هم میتوانید – هرجا که لازم بود – یادآوری کنید.
گمانم تا اینجا، همینقدر کافی است. نکتههای بسیاری را به تجربه میدانم. که بعداً خواهم گفت. اینها فرمول ثابت نیستند و پس، دوست دارم تجربیات شما را هم بدانم.
شهر کتاب، سپهر و باقی قضایا
ه
(۱)
شهر کتاب نیاوران رو خیلی دوست دارم؛ در واقع، شهر کتاب کارنامه. کتابها – عموماً – خوب چیده شدن. عنوانهای جدید – معمولاً – در دسترس هستن. فروشندهها، بینهایت مؤدبن و وارد به کار. البتّه اگه غیر از این بود، عجیب بنظر میاومد. از آقای زهرایی – مدیر انتشاراتی کارنامه – جز این انتظار نمیره. شهر کتاب نیاوران رو پسر بزرگ آقای زهرایی – ماکان – اداره میکنه. روزهای پیش از عید، شلوغترین روزهای کتابفروشیه. دم صندوق شهرکتاب، مردم صف میکشن؛ خاطرم هست پارسال – پیش از عید – ماکان وارد شهر کتاب شد؛ رفت پشت صندوق و فوری همة مشکلات حل شد؛ انگار صف صندوق آب شد و رفت توی زمین. زهراییها در کار نشر و کتاب تو ایران کمنظیرن. وسواس زهرایی بزرگ مثالزدنیه. اولّین بار وقتی حافظ به سعی سایه رو چاپ کرد، متوجّه این وسواس شدم و بعدتر، وقتی کتاب مستطاب آشپزی نجف دریابندری چاپ شد، ایمانم به کار انتشاراتی زهرایی کامل شد.
سپهر زهرایی پسر کوچیک خانوادهست که ناتوانی ذهنی داره. خیلی وقتها هم توی کتابفروشی هست. تابلوی بزرگی هم روی دیوار کتابفروشی – بالای مبل نیمطبقه – نصبه که طرحی از سپهر، کار کامبیز درمبخش توشه. درمبخش – کاریکاتوریست بینظیر ایرانی که با اصرار مرحوم گلآقا به ایران برگشت – با چند خط ساده، سپهر رو به بهترین شکل کشیده و زیرش چنین چیزی نوشته (نقل به مضمون): برای سپهر زهرایی که شهر کتاب بی او لطفی ندارد. – واقعاً هم شهر کتاب بدون سپهر نمیشه اصلاً!
خلاصه کنم؛ نقّاشیهای آقا سپهر از یکشنبة هفتة دیگه توی گالری کارنامه به نمایش در میاد. گالری کارنامه بخشی از شهر کتاب نیاورانه. میتونید هم یه سری بزنید به شهر کتاب، کتابهای جدید رو دید بزنید و بخرید و هم نقّاشیهای سپهر زهرایی رو نگاه کنین.
(۲)
حرف کتاب که شد، باید بگویم رولان بارت به قلم رولان بارت هم چاپ شد. همین دیروز از شهر کتاب نیاوران گرفتمش. اگر مثل من رولان بارت را دوست دارید، این اثر بینظیر رو از دست ندین. ترجمة کتاب، کار پیام یزدانجوی پرکاره.
(۳)
دیروز رو هم مشغول دوباره نگاه کردن به آخرین سلام بابک داد بودم. بابک داد – روزنامه نگار – بعد از تعطیلی سلام با موسوی خوئینیها مدیر مسؤول سلام مصاحبه میکنه. کتاب رو بهمن ۷۸ موقع تولّدم هدیه گرفتم. خیلی سلام رو دوست داشتم؛ در واقع سلامخون حرفهای بودم. هر روز سلام رو میخریدم و سر کلاسهای دانشگاه شریف – که توی تالار برگزار میشد – میرفتم ردیف آخر، روزنامه رو باز میکردم و میخوندم و وقتی روزنامه تموم میشد از در حیاط تالارها میرفتم بیرون. حتی جدولهای روزنامه رو هم حل میکردم. خلاصه، بمناسبت، کتاب رو تقریباً دوباره خوندم. اگه شما هم دوست دارید جریان چاپ روزنامه و تعطیلیش و اونچه زمینهساز پیدایی حوادث بعدی شد رو بدونید، بد نیست که کتاب رو بخونید. شخصیّت موسوی خوئینیها خیلی خوب از خلال مصاحبه معلوم میشه. توی جلسة دادگاه، خوئینیها چیزی میگه که از تلهویزیون هم پخش میشه. این بخش صحبتهای مدیرمسؤول سلام برای من جالب بود و یاد تراژدی مکالمه و هرمنوتیک انطباق و مسألة پیلاطوس افتادم:
من میدانم که شما هیچکدام با من خصومت شخصی ندارید و بین بنده و شما هرگز مسألة خصوصی و کینه و عداوت وجود ندارد. هرآنچه شما دربارة دفاعیات من و محتویات این پرونده نظر بدهید و قضاوت کنید، ناشی از فهم شماست. ناشی از برداشت و فهمی که از مسائل دارید. و در هر صورت فهم شما از مسائل است که در این پرونده نظر نهایی را خواهد داد.
دربارة قالب جدید راز
ه
چند روز پیش بود که در یکی از همان دستکاریهای فراوانم، نصف قالب وبلاگ از بین رفت و همانطور، اشتباهی ذخیرهاش کردم و برای همین امکان پابلیش پست جدید میسّر نبود. چند وقتی بود که محمدحسین تصمیم داشت قالب وبلاگم را تغییر دهد. (تا آنجایی که خاطرم هست اواخر سالتحصیلی، بعد از یکی از کلاسها پیشنهاد کردم پس از پایان امتحانات این زحمت را بکشد) دستِ آخر – چون مسافرتی پیش رو داشت – قرارمان ماند برای روزهای بعد از سفر. امّا این وضع را که دید زود دست بکار شد و قالب را بقول خودش ‘سه سوته استاد کرد’ و بعضی تغییرهای لازم را اعمال.
نقشههای دیگری هم برای راز داریم که میماند برای فرصت بعدی که محمدحسین کمکارتر شود. غرض از این نوشته عرض تشکّر بود در حضور جمع از محمدحسین و اینکه حالا که شکل و شمایل راز عوض شده، اگر نظر اصلاحی دارید در کامنت همین نوشته بگذارید تا محمدحسین بخواند.
شادی میفروشند
ه
غروبی، رفته بودم نزدیک خانهمان خرید کنم. دو تا پسر بچّة ۹ و ۱۰ ساله با لباسهای تابستانی که نشان میداد وضعشان اتّفاقاً خیلی هم خوب است، نشسته بودند؛ کارتنی را دمر خوابانده بودند و ‘بامشاد’ میفروختند و یک در میان، با صدایی نه بلند میگفتند: بامشاد... دونهای ۵۰ تومن... زیر ِ قیمت....
خوشحال شدم. سلام کردم و دو تا بامشاد خریدم.
قبلتر، تابستان که میشد، بچّهها فرفره درست میکردند و میفروختند؛ حالا بامشاد کپی میکنند و میفروشند. چه فرقی میکند؟ شادی میفروشند.
نگاه کنید؛ بامزه نیست؟
فهرست سياه
ه
اين دو - سه روزه يه عالمه کامنت مزخرف تبليغی سايتهای پورنو برای مطالب قديمیتر راز ثبت شده بود. دفعهی اوّل ۴۵۰ تا و دفعهی بعد ۶۰۰ تا. کلّی اعصابم داغون شد. تا اينکه بالاخره با يه پلاگين محشر از بين بردمشون و بعد هم با همين سواد کم و با کمک راهنماييهايی که خوشبختانه برای امتی فراوونه، کامنت مطالبی که بيشتر از ۲۱ روز قدمت دارن رو بستم.
نشونی پلاگين فهرست سياه امتی رو توی لينکدونی - که مجتبا رو ياد سگدونی ميندازه - ميزارم. اين لينکدونی رو هم با همون سواد کمم درستش کردم و اميدوارم که در آينده بيشتر بروزش کنم.
جاخالی
هو
اینهمه بدبین نیستم؛ ولی چرا از این قسمت ‘هفت پرده’ی سعید عقیقی/فرزاد مؤتمن خوشم میاد؟
.
.
.
جوان چهار [ادامه میدهد] ببین؛ فلسفة زندگی همینه. تو بیخود پیچیدهش میکنی و خودت رو عذاب میدی. دنیا پر از یه مشت آدمه که کنار هم وایسادن که به نوبت نفری یه چَک بزنن بیخ ِ گوش ِ همدیگه. تو فقط باید حواست باشه که یواشتر بخوری و محکمتر بزنی... جر زدن و ادا درآوردن هم نداره. بهمین راحتی.
جوان دو [که حالا دوباره چهرهاش را میبینیم] یعنی سالم موندن توی فلسفة تو جایی نداره؟
جوان چهار چرا، یه زرنگیهایی هم هس. مثلاً اگه تو خیلی زرنگ باشی موقعی که نوبت تو شد، جوری جاخالی میدی که چَکِ اینوری بخوره توی گوش اونوری. اونوقت ممکنه سالم هم بتونی بمونی. البتّه کار سختی هم هست امّا...
.
.
.
پ.ن.۱. میشه لطفاً وقتی قبل از من وایسادی، جاخالی ندی؟ ظاهر قضیه اینه که من بالاخره چک رو باید بخورم، چه از تو چه از کسی که قبل از تو وایساده؛ پس ظاهراً در حق من کار ناجوری نکردی. ولی همون خودت بزنی، بهتره. میشه؟ فقط خواهش کردم.
پ.ن.۲. راستی چرا هفت پرده اکران نشده؟
خدمات پس از فروش
هو
پریروز، امتحان جامعهشناسی انقلابات دادم. خیلی هم خوب امتحان دادم؛ برای همین اگر قصد انقلاب داشتید، حاضرم مشاوره بدهم. ;) من پیشنهاد میکنم و شما، انتخاب. مثلاً میپرسم دوست دارید با مدل تد رابرت گر انقلاب کنید یا هانا آرنت؟ نه، اصلاً فکرش را هم نکنید، مدل سوروکین جواب نمیدهد؛ تازه این مدل، شکست خودتان را هم پیشبینی کرده. خیلی صلاح نیست در موردش فکر کنید... میخواهید چند روز دیگر صبر کنید میتوانیم با مدل پارتو هم اقدام کنیم... صحبت هانتیگتون را نکنید؛ همه را سر ِ کار گذاشته. نه، نه، مارکس از مد افتاده. لااقل به مارکسیستهای جدید فکر کنید. اینطوری کلاس انقلابتان هم حفظ میشود...
اگر هم پولم را بموقع پرداخت نکنید، کاری میکنم دورة ترمیدوری ناجوری در انتظارتان باشد؛ طوریکه از هرچه انقلاب است پشیمان شوید.
فقط لطفاً بعد از انقلاب و در دولت جدید، پست مهمی بمن بدهید (یادتان نرود که من باید آدم مهمّی بشوم). آنوقت حاضرم در مورد جلوگیری از پیدایی انقلاب جدید مشاوره بدهم؛ به این میگویند، خدمات پس از فروش.
پ.ن. راستی، تئوری واقعیّت را تبیین میکرد؟ نمیساخت؟
من آدم مهمّی میشوم
هو
اینهمه گفتم ملاصدرا، اندیشههای پستمدرن داشته کسی باور نکرد. حالا که دکتر حسن شهپری استاد ویلانووای آمریکا در دوّمین همایش بینالمللی حکمت متعالیه و ملاصدرا این حرف را زده و رسماً اعلام کرده ملاصدرا، 'حکیم سنّتی پستمدرن' است، برایش سر و دست میشکنند.
شانس ندارم که! ایهاالناس! باور کنید من هم همین حرف را زدهام؛ من ِ بیست و چندسالهای که مانند دکتر شهپری به دکتر سیّد حسین نصر دسترسی ندارم و حتّا چیز چندانی هم از ملاصدرا نخواندهام.
متن صحبتهای دکتر شهپری را که نگاه میکردم هوس کردم یکجورهایی ایمیل بزنم و بگویم مردانه بیا و حق فکر مرا پرداخت کن و اعتراف کن در یکی از جستجوهای اینترنتی به راز برخوردهای و این ایده. حیف! حیف که واقعیّت ندارد! اشکالی هم ندارد، ولی میدانم که در آینده آدم مهمّی میشوم. میگویید نه؟ صبر کنید و نگاه کنید... ;)
چند سطر روزمرگی
هو
پریروزها با تاکسی جایی میرفتم و پخش صوت تاکسی هم میخوند. داشتم تیترهای روزنامه رو نگاه میکردم و خیلی متوجّه نوار نبودم. یکدفعه احساس کردم یه چیز خیلی عجیب و غریب شنیدم. اونچه من شنیدم چنین چیزی بود – شرمنده ام! – : نازگل ِ من هرجایی بود (؟) و چند لحظه بعد: دوست داشتناش مجبوری بود (؟)
واسه خودم داستان ساختم و یاد این فیلمفارسیها افتادم که طرف ‘فردینبازی’ در میآورد و بعد از اینکه میفهمید دختر محبوبش ‘هرجایی’ه، باز بدوستیش ادامه میداد و دختر رو بزنی میگرفت.
دارم امتحانهای پایان ترمم رو میدم. امتحانها آخر هفتة آینده تموم میشه. این ترم عجیب زود گذشت و خیلی نفهمیدم چطور؟ راستی، فردا امتحان جامعه شناسی انقلاب دارم. درس جالبیه.
روزهای امتحان فرصتِ کتاب خوندنهای مفصّل و بهم پیوسته نیست. برای همین این موقعها معمولاً یا شعر میخوندم؛ یا داستان کوتاه و ... امّا اینروزها دارم یه بار دیگه – از هرجای کتاب که شد – خیابانهای یکطرفة والتر بنیامین رو میخونم. بینظیره! فکر کنم اینجوری اصلاً تو وقت صرفهجویی نمیشه؛ چون بعدش کلّی میشینم و دربارة بندهای مختلف فکر میکنم.
شنبه، صرفاً برای شنیدن نظر استاد دربارة سکوت رفتم دیدنش. از حرفاش خیلی لذّت بردم؛ خیلی...
حقایقی دربارة راز، وبلاگ ِ پویان
ه
۱-
آقای کاظم رهبر – گردآورندة کتابهای نوشتن ِ ۱ و ۲ و نیز چگونه مینویسم، که هر سه از کتابهای خوب و دوستداشتنی دربارة نوشتن است – لطف کردهاند و راز را خواندهاند و برایم نوشتهاند که ‘وبلاگنویسی امکان خیلی خوبی برای پرورشِ عادتِ نوشتن است.’ و ادامه دادهاند که بیشتر نویسندهها بر زیاد نوشتن به مثابة گونهای تمرین متفقالقولند. رازِ این روزها حکم چنین چیزی را برایم دارد. تمرین مستمری برای نوشتن؛ گیرم نه خوب.
۲-
در مقابل این نظر، یکی از دوستان میگفت اینطور پرنویسی و هر روزه نوشتن مضر است. اگر نویسندهها بر تمرین نوشتن تأکید میکنند، منظورشان تمرینی است که برایش وقت صرف میشود؛ نه اینطور پرنویسی. نمیدانم. شاید اینکه چند وقتی است به گمان خودم و معیارهایم خوب ننوشتهام دلیلش چنین چیزی باشد.
۳-
بهرحال، آنچه واقعیّت است اینکه کم و بیش هر روز مینویسم و خوانده میشوم. بجز از این، وبلاگنویسی فواید دیگری هم داشته برایم. اینرا پیش از این هم گفتهام که راز توانسته دوستان خوبی برایم دست و پا کند. نمونة اخیرش علیرضا ست که آن سرِ دیگرِ دنیاست و ندیدهامش امّا دوستیمان برای من یکی که مفید بوده. (هفتة پیش که پدر علیرضا را دیدم میگفتند: جالب اینجاست که من و پدرت سی سال پیش در یک دانشگاه با هم درس میخواندیم؛ حالا تو و علیرضا بیآنکه هم را دیده باشید، با هم ارتباط دارید... و باز نکتة جالبتر به نظر خودم اینکه علیرضا و عموی عزیز من هم – بخاطر علاقهای مشترک – از طریق راز آشنا شدهاند. پس راز، نه باعث آشنایی من که دیگران هم شده است.)
۴-
خواستم آمارهای مربوط به راز را – که فضای زیادی اشغال کرده – پاک کنم. بد ندیدم بعضیهایش را پیش از حذف اینجا بگذارم:
اوّل – خلاصة آمار ماه جون ۲۰۰۴ (در واقع از اوّل تا چهاردهم ماه): کل هیتها – که فکر نکنم آمارة مناسبی باشد – در این پانزده روز ۲۶۳۹۰ تاست. اینجا کلیک کنید
دوّم – چیز دیگری که برایم جالب بود، مدّت زمان صرف شده در هر ویزیت است. متوسّط زمان ۲۴۷ ثانیه است و جالب اینکه ۲ درصد افراد بیش از یکساعت را صرف راز کرده بودند.
سوّم – با مزهترین آماری که دیدم، عباراتی بود که افراد جستجو کرده بودند و به راز رسیده بودند. تکواژة ‘ابوغریب’، با ۲۳۱ بار جستجو رتبة اوّل را داشت. از اینکه بگذریم، برایم جالب بود که ‘بانک کشاورزی’ بین ۱۰ مورد اوّل قرار داشت و جای خوشحالی بود که در ۱۵ مورد اوّل، افراد با جستجوی ‘جامعهشناسی’ ، ‘نیچه’، ‘هایدگر’، ‘فمنیسم’، ‘رولان بارت’ و ‘فروید’ به راز رسیده بودند. از کلمات خلاف عفّت عمومی (!) که بگذریم (مثلاً بعضیها عکسهای نامربوط خواسته بودند و اضافه کرده بودند که عکس قشنگ و بزرگ باشد)، بعضی جستجوها جالب بودند مثل این یکی : انواع حرکت از دیدگاه فیزیک به طور عملی. یا بعضی که سؤال مطرح کرده بودند: معنی اسحاق چیست؟ بعضی هم اینطور جستجو کرده بودند: نوشتهای در باب مرثیه سرایی در ادبیات ایران به صورت مقاله تایپ شده.
۵-
راستی، عنوان این پست برگرفته از یکی از فیلمنامههای بیضایی است: حقایقی دربارة لیلا دختر ادریس. این فیلمنامة بیضایی را خیلی دوست دارم. همین!
زلزله
هو
خوب، الان که چند ساعتی از زلزله گذشته، خواستم یه چیزی بنویسم. بعداً کاملش میکنم... کمکم :)
خوبه که همه خوبن... به هر کی تونستم زنگ زدم یا با SMS احوالپرسی کردم... الان هم با عمهام اینها خونة مامانبزرگم هستیم که خوشبختانه خالی بود... اینجوری پیش هم یه حس خوبی داره... خیلی خوب... :)
آهان، اینرو بگم که از همه بامزهتر این بود که رادیو پیام آواز ایرج بسطامی پخش میکرد... !
برمیگردم...
دوستانِ من
هو
سهشنبة همین هفتهای که گذشت، بعد از اینکه دو تا کلاس دبیرستان من هم بلافاصله بعد از کلاسهای راهنمایی تموم شدن، یادداشت مفصلی نوشتم و خیلی سریع خاطرههای سالتحصیلی جاری رو مرور کردم. یادداشت رو بنا به دلایلی توی راز نذاشتم. (راستش، قبلاً که بچهها راز رو کشف نکرده بودن، خیلی راحتتر میشد در موردشون صحبت کرد. الان میشه بدشون رو گفت ؛) اما تو گفتن خوبیهاشون خیلی باید احتیاط کرد!) الان هم قصد ندارم اینکار رو بکنم و اون نوشته رو بذارم اینجا. امّا وقتی یادداشت محمدحسین [اینجا] رو خوندم، بنظرم اومد که باید یه چیزایی رو بگم: قبل از شروع امسالِ تحصیلی، چندان حال و حوصلة کلاس گرفتن اون هم با سومیهای راهنمایی نداشتم. نمیدونم؛ یه حسی بهم میگفت که نه بمن و نه به بچهها خوش نخواهد گذشت و بهمین خاطر زیر بار کلاسها نمیرفتم. امّا چهار ساله که طبق یه سنت عجیب من انشای سومها رو درس میدم. سال اول وقتی این اتفاق افتاد که حس شد بچههای اوندوره چیز جالبی از انشای دو سال اول ندیدن و بهمین خاطر من باید میرفتم و یه جوری علاقمندشون میکردم. (اصولاً سنت زیاد داستان و متن خوندن از اونموقع بجا مونده. میخواستم با اینکارها بچهها رو به متن علاقمند کنم.) خلاصه، قبول کردم که انشای سومها رو درس بدم. بیشتر باین خاطر که دوست داشتم روش تی.اف.یو. رو در مورد نوشتن امتحان کنم و از طرف دیگه دوست داشتم اینکار رو با بچههایی تمرین کنم که یه خورده توی نوشتن مهارت کسب کردن و سومها بهترین گزینه بودن.
انصافاً باید بگم امسال خیلی از اونچیزی که فکر میکردم بهتر شد. یعنی از بچهها اینقدر توقع نداشتم. دست کم در زمینة نوشتن. جالب هم اینجاست که بعضیها که اصلاً در تصور من نمیگنجیدن، ثابت کردن که اشتباه میکنم! و عجیبتر این بود که طیف کسایی که خوب مینوشتن، خیلی متنوع بود. (این رو برگههایی نشون میده که بهترین انشاها رو توش برای اطلاع بقیه میآوردم.) ضمناً این استعداد بچهها فقط منحصر به نوشتن نبود. یکی از مزیتهای کلاس امسال (که البته خیلی به من مربوط نمیشه و بیشتر به بچهها و روش تی.اف.یو. ارتباط پیدا میکنه) این بود که در زمینههای مختلف بچهها خودشون رو نشون دادن. بعضیا بهم فهموندن چقدر خوب و دقیق میبینن؛ (این رو اسلایدهای پاورپوینتی نشون میدن که از عکسهای بچهها ساختم) بعضیا بهم فهموندن که چقدر خوب میفهمن و نقد میکنن (کتابخونها و کسایی که تشنة کتاب بودن و هر کتابی رو که سر کلاس میآوردم و نمیآوردم میگرفتن، کم نبودن. عجیب نیست که یه خوانندة ۱۵ ساله دربارة کتابهاش نظر دقیق داشته باشه؟ عجیب نیست دربارة روی ماه خداوند را ببوس ِ مصطفی مستور نظر بده و از اون مهمتر نظری بده که به عقل منِ معلمش هم خطور نکرده بود؟ عجیب نیست بارون درخت نشینِ کالوینو رو با یه جور زندگی سورنتینو مقایسه کنه؟!)؛ حتی بعضیا نشون دادن که چقدر خوب صفحهبندی میکنن؛ بعضیها بودن که خوب حرف میزدن و ارتباط منطقی بین جملههاشون بود و بعضیها وسواس خوبی حتی توی سجاوندی و علامت گذاشتن پیدا کردن. خیلیها هم هستن که تو انتخاب کلمههاشون وسواس پیدا کردن (کم نیستن کسایی که گوششون حساس شده و میفهمن که فلان عبارت قشنگ نیست؛ اگر اینطوری بود بهتر بود).
اولین نشونههای خوشایند رو وقتی دیدم که یکی دو ماهی از سال گذشته بود و اولیا برای دیدار با معلمها اومده بودن مدرسه. خیلی تعجب کردم وقتی مادری خواست نظر پسرش رو عوض کنم و بخوام که نویسنده نشه! خیلی واسم عجیب بود وقتی مادر دیگهای خواست که بچّهاش کمتر کتاب بخونه... همونموقع فهمیدم که چقدر اشتباه میکردم. بچّههای سوم راهنمایی سالتحصیلی ۸۳-۸۲ خیلی خوب بودن؛ حتی علیرغم همة شلوغ بازیهاشون! هیچوقت تو این شیش سال از کلاسهام ناراضی نبودم (احتمالاً برعکسش درست نیست و سالها و کلاسهایی بوده که بچهها چندان راضی نبودن)؛ باین خاطر که بالاخره یه چیزهایی یاد میگرفتم. امّا تجربة خوشایند این جوری رو فقط یه بار دیگه تجربه کرده بودم. ۳/۲ سالتحصیلی ۸۱-۸۰. یه جور تعامل خوب دو طرفه پیش اومده بود. (و عجیب اینکه بیشترین کسایی که بالاخره یه جورایی نسبت به علوم انسانی احساس علاقه میکنن، مال ۳/۲ اون سال هستن.) نمیگم بچهها بی عیب و ایراد بودن؛ همونطوری که این ادعا رو در مورد خودم هم ندارم. امّا احساس میکنم هر دو طرف قضیه به اندازة کافی روی هم اثر مطلوب گذاشتن.
آخرین جلسة کلاس، به شوخی به بچّهها گفتم که “یه چیزی رو در مورد کلاسای من خاطرتون باشه. اگه کلاس خوب بوده، بخاطر من و تواناییهام بوده و اگه بد، تقصیر شما و استعداد کمتون! “ اینرو – البته – بشوخی گفتم، وگرنه معتقدم در تموم این شیش سال، دانشآموزام بهترین دانشآموزای دنیا بودن و بهتره بگم که بیشتر دوستام بودن و بهمین خاطره که بعد از تموم شدن کلاسها، احساس ناراحتی نمیکنم. چون میدونم گرچه شاید رابطة معلم – دانشآموزیمون تموم شده باشه (البته اگه تو دبیرستان دوباره تکرار نشه!) اما رابطة دوستیمون پابرجاست... (عجیب اینه که پدر و مادرها هم بشدت اینرو قبول میکنن و همونطور که تماس من و بچهها قطع نمیشه، تماس اولیاء (!) هم قطع نمیشه که حتی بیشتر میشه...)
بگذریم؛ فکر کنم بهتر بود همون یادداشت سهشنبه رو میذاشتم اینجا! چونکه، تقریباً هرچیزی رو که نمیخواستم بگم، گفتم! :) البته غیر از بعضی خاطرهها و ویژگیهای تقریباً تک تک بچهها که اونجا هست و اینجا نیست... غیر از این، اون یادداشت دربارة کلاس دوم انسانی دبیرستان هم بیشتر مطلب داشت. یه موقعی باید مفصل در مورد اون کلاس هم صحبت کنم. کلاسی با سه دانشآموز خوب که تو مدرسهای که همه یا باید مهندس بشن یا دکتر، از روی علاقه علوم انسانی رو انتخاب کردن. اینرو میخوام خیلی کاملتر بگم، امّا فعلاً بهمین قدر کفایت میکنم که بنظر من – همونطوری که در جواب یکی از دوستان که معتقد بود تجربة انسانی موفق نبوده، گفتم – بیانصافیه تواناییهای بچهها رو الان با اول سال مقایسه کنیم، امکانات رو بسنجیم و بگیم علوم انسانی موفق نبوده. فکر کنم خود بچهها هم اگه فکر کنن به این نتیجه میرسن. در هر دو مورد (سوم راهنماییها و دوم دبیرستانیها)، قضاوت من بعنوان ناظر بیرونی این بوده و هست. نمیگم نمیتونستن از این بهتر بشن؛ اما یه مقایسة ساده نشون میده چقدر تواناییهای ذهنی و از اون مهمتر دیدشون عوض شده. این، خوب نیست؟
اردوی گرگان
هو
تعطیلات اخیر را با دانشآموزان سوّم راهنماییم در اردوی گرگان بودم. کم و بیش همزمان با آنها رسیدم و با آنها برگشتم. به من – و امیدوارم – به بچّهها خیلی خوش گذشت. روز اوّل جنگل النگدرّه را دیدیم و حسابی آببازی کردیم و خیس شدیم. روز دوّم یکی از مزرعههای پدرم را دیدیم که برداشت کاهوی آیس برگ داشتند و همانجا کاهو خوردیم و چیدیم و بردیم. همانروز هم به تماشای میل گنبد کابوس رفتیم و برگشتنی به ارتفاعات رامیان سر زدیم و برفبازی کردیم.
برداشت کاهو
ارتفاعات رامیان هنوز برف دارد.
روز بعدش صبحانه را در سبزی خیرهکنندة ناهارخوران خوردیم و روستای زیارت را بالا رفتیم تا به آبشارهای واقعاً زیبایش رسیدیم و همانشب هم در مدرسة استعدادهای درخشان گرگان – محل اقامتمان – بچّهها مسابقة کشتی دادند...
کوه و جنگل و مِه - ارتفاعات روستای زیارت
یکی از دو آبشار ارتفاعات زیبای زیارت
روز آخر هم به بندرترکمن رفتیم و قایق سواری کردیم و بچّهها سوغاتی خریدند. در این میان هم هر زمان، فرصتی پیش میآمد با همراهانم به مامانبزرگ سر میزدیم و تخته نرد بازی میکردیم!
دریای خزر – خلیج گرگان – اسکلة قدیمی بندر ترکمن
پنجشنبه غروب هم از گرگان با قطار برگشتیم. همیشه یکی از بهترین زمانهای اردوها، هنگام برگشت است؛ خصوصاً با قطار. بچّهها و معلمها دربارة همه چیز صحبت میکنند؛ خاطرههاشان را تعریف میکنند و ... اینبار هم غیر از صحبتهایی که باعث شد همدیگر را بهتر بشناسیم، برنامة ویژه، کنسرت «جاز مجاز ِ مَجازی» (!) بود که سامان و آرمان و مهران اجرا کردند (وان نه؛ تو نه؛ تری نه؛ فور/ استقلال لاییخور!)... صبح جمعه چیزی به هفت مانده، تهران بودیم. بچّههای دبیرستان هم از اهواز برگشته بودند و در راهآهن دیدیمشان.
خلاصه اینکه با یکی دو درجهای تب و احساس سرماخوردگی – که حتّی رانندة تاکسی هم متوجهش شد – به خانه برگشتم و به لحظههای خوب اردو فکر کردم: به شبکة اجتماعی عجیبی که در شهرِ مادریم با من بود. (نرسیده، رمضان جعفری – کارمند پدرم – زنگ زد که دنبالم بیاید و اینکه شوفاژهای خانة مزرعة سلطانآباد را روشن کرده و خانه گرم است؛ چند ساعت بعد، قاسم دنکوب زنگ زد که ماشینش را اگر لازم دارم، در اختیارم بگذارد؛ و در گنبد، جلیل بیباک – ترکمن دوست داشتنی – زنگ زد به موبایلم که هر کاری لازم است، بگویم انجام دهد.) به همة اینها فکر کردم و به همراهان عزیزم احسان و محمدجواد و آقای محمودی و احمدی و کاظمپور و علیپور و دیگران. به نگهبان عصبی مدرسة گرگان – که بچّهها و البته بزرگترها طاقتش را طاق کردند. به خیس شدن وسط رودخانة النگ درّه. به شعری که بچّهها – خصوصاً شاهین و سامان – در مینیبوس با لهجة جنوبی میخواندند و دست میزدند. (آقا شیوا/ خوب و تازه/ لب ساحل/ تن ماهی/ لب جادّه/ کاهو تاره/ ...!). به رقص آقای درجزی ِ راننده، داخل میل گنبد و شاباش دادن! به توله گرازهایی که در رامیان گرفتند. به سقوط من و خشایار داخل گِل همانجا. به پیرمرد زیارتی و اسب و الاغش. به امیرپویا (و البتّه غرغرهایش با این ترجیع بند همیشگی: آقا، این شهره که شما دارین؟!) و سامان که یکی بیشتر و دیگری کمتر زیر آبشار زیارت ایستادند. به سوپ ِ لیسکِ دلبهمزنِ مصطفی در قوطی کنسرو. به میثاق که چقدر شعر بلد بود و از آن مهمتر چقدر خوب بلد بود؛ انگار که آنها را از دل و جان خوانده و لذّت برده. به کشتی بچّهها؛ اداهای حامد و فنآموزی آقای کاظمپور. به قایقسواری بندرترکمن. به محمدحسین – که فکر کردن را دوست دارد و اینرا میتوان از صحبتهایش فهمید – و وحید – و البته خلبازیهایش – و به اشکان – که هیجانش را قایقرانِ بندرترکمن تکمیل کرد. به صحبتهای داخل قطار. به سعید – و قدمزدنهای شبانهاش در حیاط مدرسه – و کسری – و علاقهاش به شعر کهن و منوچهری خواندنش – و امیرحسین – که جملههای پرسشی را بیشتر از انواع دیگر جمله، اصفهانی ادا میکند! – به فرداد – که مثل بقیه، بزرگ میشود و یاد میگیرد – و به محمدرضا و به نوید – که بالقوه موجود بامزهای است – به محمدمهدی دبیرستانی – که اتّفاقی، هم رفتنی در هواپیما با من بود و هم برگشتنی در قطار با هم – و به خواهرزادة ششماهة دوستداشتنیاش، آرین – که قرار بود گریه نکند! – به کامیار – که گرچه در اردو نبود، امّا دوبار تماس گرفت و مهمان تلفنی اردو بود! – به محمد – و نون بیار کباب ببر و شطرنجی که با هم بازی کردیم – و کیا و آیدین و حسینها و علیرضا و محمد دیگر و سالار و مهیار و علیها و آریوبرزن و مرتضی و امیرحسین و هادی و احسان و حسام و رشید و خلاصه، به همة شاگردهای خوبی که نمیگویم بیهمتا هستند؛ امّا کم مثل آنها پیدا میشود... و البته به خاطرههای نگفتنی دیگر که یک شب مرا در خانة مامانبزرگ به مرورشان بیدار نگه داشتند.
تدبیر یا تقدیر؟
هو
اصل در آمدِ کار است؛ نه دانستن کار
تاس اگر نیک نشیند همه کس نرّاد است
چیزی که از بچّگی خوب خاطرم هست اینکه در اطراف ما همه نرّاد بودند. تخته نردی که اکنون در خانه داریم، یادگار مامانی است. از تخته نرد بازی کردن بابابزرگ، خاطرات محدودی دارم؛ امّا تعریفش را زیاد شنیده ام. بابابزرگ همیشه مهمان داشت. بعد از ناهار بساط تخته به راه بود؛ معمولاً هم با جنجال زیاد. آنطور که تعریف میکنند، بابابزرگ رقیب نداشت! بازار کُری خواندن هم در تمام طول بازی گرم بود. بابابزرگ خیلی وقتها، همان عددی را که میخواست تاس مینداخت و اصطلاحاً تاس میگرفت. برای همین برایش لیوان میاوردند تا تقلّب نکند و جالب اینجاست که لیوان هم مانعی سدّ راه خواستش نبود! گاهی هم گویا، وقتی حریف در جایی از بازی عدد خاصّی میخواست، پیشنهاد میکرد: "تاس نریز! هر چی دوست داری، بازی کن!" هم حرص حریف درمیآمد و هم نمیتوانست این پیشنهاد نجاتبخش را رد کند؛ گرچه نتیجه باز، باخت حریف بود! تخته نرد همیشه در خانوادة ما بازی دوست داشتنی هیجان انگیزِ البته پرمدعی و پرتماشاگر و کنار دست نشینی بود. از همان بچّگی تخته نرد را یاد گرفتم و کم و بیش بازی میکردم... قبل از اینکه شطرنج را یاد بگیرم و "کیش" و "گارد" و "قلعه" و "مات" را بدانم، تخته نرد بازی کردن را یاد گرفتم و "قات کردن" و "ششدر" و "بستنِ درِ خانه" و "گشادبازی" و "گرفتن افشار" را. از همان بچّگی تاسها را مثل حرفه ایها میخواندم: "کورمکوری" و "شیش و بش" و "چُرس" و "سه بدو".
یکی از تفریحات عمده ام وقتی نُه ده سالم بود و به ترکیه رفته بودم همین بود که در قهوه خانه ها و پارکها نرد بازی کردن ترکها را ببینم و قواعدشان را که اندکی با ما متفاوت بود کشف کنم؛ مثلاً تا آنجا که خاطرم هست، "جفت" را دو بار بازی میکردند و نه چهار بار. ترکها هم متعجب بودند که چقدر دقیق بازیشان را نگاه میکنم و حتّی پیشنهاد بازی میدهم! شنیده ام، در ایتالیا هم – خیلی جدّی – نرد بازی میکنند؛ همین است که از "فرهنگ مدیترانه ای" خوشم میآید!
مامانبزرگ که میآید تهران، یا من که میروم گرگان تخته نرد بازی میکنیم و – شرمنده – اغلب میبازم. (گرچه نباید از حق گذشت که مامانبزرگ گاهی هم تقلّب میکند؛ خصوصاً وقت برداشتن مهره ها که بازی پرهیجان میشود و هر دو طرف تند تند تاس میریزند و بازی میکنند!) دو سال پیش که با سام و مهرتاش رفتم گرگان، دسته جمعی با مامانبزرگ تخته بازی کردیم و نهایتاً هم – شاید احترام مهمانهایش را نگاه داشت! – از تیم سه نفرة ما باخت. دستی که نوبت سام بود، مامانبزرگ از شگردِ محبوبِ خودش استفاده کرد؛ شیوة رایج پُر ریسکی که "گشاد بازی" میخوانند. یعنی مهره هایشان را در معرض مهره های حریف قرار میدهند تا آنها را بزنند. اینطور، خانة حریف را تسخیر میکنند و منتظر میمانند حریف – ناخواسته و با تاس بد – گشاد بدهد... آنوقت است که ورق برمیگردد و بازی باخته را به بُرده تبدیل میکنند. مامانبزرگ، سام را اینطور برد و خاطرة باختش مدّتها در ذهن سام مانده بود!
این اواخر اغلب – همان دفعات محدود که بازی میکنم – میبازم؛ یا اگر میبرم، بردم چندان دلچسب نیست. آخرین برد دلچسبم، بُردِ 5-1 بود: بازی با کسی که رقابتمان تند و شدید است؛ امّا چون با کامپیوتر بازی میکردیم، چندان مزه نداد! البته پیشنهاد بازی با کامپیوتر هم از من بود... شانس تاس ریختنم چند وقتی است خشکیده؛ به همین خاطر وظیفة تاس ریختن را به کامپیوتر واگذاشتیم! دفعة بعدش – یکی دو هفتة پیش – با لیوان تاس ریختیم و در کمال ناباوری 5-4 باختم و هنوز منتظر فرصتم تا باختم را جبران کنم...
***
همة اینها را نوشتم تا بگویم کتاب جالبی چاپ شده... امروز ظهر که سراغ کتابفروشی محلمان رفتم، کتاب "تخته نرد؛ تقدیر یا تدبیر؟" را دیدم و تنها نسخه اش را برداشتم. نویسندة کتاب دکتر ابوالقاسم تفضّلی است؛ برادر مرحوم محمود تفضّلی؛ همانکه آثار جواهر لعل نهرو را به فارسی برگردانده. (جالب اینکه پسرِ محمود تفضّلی – دکتر شیوا تفضّلی – نفر دوّم مسابقات جهانی تخته نرد است و ریاست عالیة مسابقات تخته نرد اروپای غربی!) خلاصه، وقتی کتاب را – که انتشارات عطائی در شکل و ظاهری بازاری و نه چندان مطلوب منتشر کرده – برداشتم، کتابفروش گفت: "فکر نمیکردم کسی این رو بخره؟" جواب دادم: "اتّفاقاً! ایرانیها همه نرّادن! این کتاب خوب فروش میکنه!"
کتاب مجموعه ایست از خاطرات و تاریخچة تخته نرد از عهد باستان تا امروز و شکلهای مختلفش در کشورهای گوناگون و نیز داستان نرد در شاهنامه و همینطور قواعد بازی و پیشنهادها و داستانها و حکایتها و شعرها و حتّی مفاهیم عرفانی تخته نرد. خلاصه هرچه دربارة تخته نرد بخواهید بدانید، اینجا هست! یکی از جالبترین بخشهای کتاب، آنجاهایی است که قسمتهایی از رسالة "قمارخانه"ی محمد امین میرزای قاجار (چهل و چهارمین فرزند ذکور فتحعلیشاه) را ذکر میکند...
خلاصه اگر مثل من نرد را دوست دارید، "تخته نرد؛ تقدیر یا تدبیر؟" – به گمانم – تنها کتاب مفصّل فارسی در اینباره است. فقط نمیدانم چطور کتاب را به حریفانم نشان بدهم. میترسم فکر کنند کتاب را برای بهبود بازیم خریده و خوانده ام؛ نمیدانند که خودم ختم تخته نردبازها هستم! امّا چه کنم که:
احوال جهان چو کعبتین است و چو نرد
نامرد ز مرد میبَرَد؛ چه توان کرد؟!
:)
شمعلونی
هو
طلسمی هست به نام "شمعلونی". باید این واژه را بر برگه ای بنویسی و در قدم اوّل، خواسته ات را نیّت کنی و سپس برگة طلسم را با میخ در سوراخ "میم" بکوبی به دیوار و اگر خواسته ات ادا نشد، اینبار میخی دیگر در سوراخ "عین" بکوبی. میگویند، اگر در سوراخ "واو" بکوبی، مشکلت قطعاً و حتماً مرتفع میشود.
خواستم بگویم به نقطة دوّم "شین" رسیده ام، ادامه بدهم؟!
بابابزرگ، مامانبزرگ
هو
دیشب موقع شام نمیدونم چی شد که حرف بابابزرگ (پدربزرگ مادریم) پیش اومد. مامان و بابام از بابابزرگ میگفتن و من و برادرم هم بعضی خاطره های محدود و مبهمی رو که داشتیم، تعریف میکردیم. چیزی حدود هشت سالم بود که بابابزرگ فوت شد؛ بنابراین خیلی ازش خاطره ندارم. یه چیزی که یادم مونده اینه که همیشه بهمون پول میداد و میگفت "مرد تو جیبش باید پول باشه!" ما هم کلّی ذوق میکردیم. :) بعضی ظهرها هم یادمه که سر زده میومد خونه مون و ناهار رو با هم میخوردیم؛ هنوز یادمه چقدر خوشحال میشدم، وقتی بابابزرگ اینجوری سرزده میومد. گاهی هم یادمه که وقتی بی بی (مادربزرگ پدرم) خونه مون بود و یه جور خاصّی کشک (که اسمش کله جوش بود گمونم) درست میکرد، سر و کلة بابابزرگ هم پیدا میشد! دندون مصنوعیش رو هم یادمه؛ یه جور نصفه کاره ای از دهنش در میآورد که مثلاً بترسیم. :) خیلی بابابزرگ خوبی بود، خلاصه! چیزهایی که مامان و بابام تعریف میکنن؛ یا یه عالمه خاطره ای که داییم پارسال زمستون تو پیاده رویهای شبانه تعریف میکرد، گواه حرفامه...
بگذریم. دیشب یاد مامانی (مادربزرگ پدریم) هم افتادم. مامانی رو خیلی دوست داشتیم؛ همه مون! کسی نبود که مامانی رو دوست نداشته باشه به نظرم! خیلی عجیب بود... هوای همه رو یه تنه داشت. فداکاریهایی رو که میکرد، وقتی الان یادم میاد صرفاً تعجب میکنم! سال اوّل دبیرستان بودم که مامانی فوت شد. یادمه خیلی وقتها از مدرسه که برمیگشتم، میرفتم خونة مامانی... روزهای اوّلی که مامانی فوت شد، گاهی همینجوری میرفتم طرف خونة مامانی و بعد یه دفعه یادم میومد که ... . یه دفعه یه جور احساس خلاء میکردم! فکر میکردم یکی که قبلاً میشد گاهی بهش سر زد، حالا نیست.
دیشب یاد همچین چیزایی افتادم. داشتم فکر میکردم چقدر کیف داشت وقتی بابابزرگ صبحهای زود واسمون نون تازه میاورد؛ ظهرها سرزده میومد خونه مون. چقدر لذّت بخش بود موقع برگشتن از مدرسه، میتونستم برم خونة مامانی. یا مامانی شبها بیاد پهلومون و التماس کنیم که نره و شب رو بمونه... چیزای لذّت بخش، چقدر ساده ان... نمیدونم چی شد که یه دفعه دیشب به این چیزها فکر کردم. فکر کردم کاش بودن :) به همین سادگی! :)
تارک دنیا
هو
توی روزهای خلوت تعطیلات عید، گاهی بدجوری با دلقکِ هاینریش بُل احساس همذات پنداری میکنی؛ اونجا که میگه: ... مثل یک آدم تارک دنیا زندگی میکنم؛ فقط با این تفاوت که من تارک دنیا نیستم. (عقایده یک دلقک؛ هاینریش بُل؛ ترجمة محمّد اسماعیل زاده؛ ص 19)
دزدان دریایی
ه
عموماً فیلم خیلی نمیبینم. امّا امروز "دزدان دریایی کارائیبی: نفرین مروارید سیاه" رو – که "طلسم دریایی" ترجمه کرده بودنش – دیدم. جانی دِپ (چی شد؟!) توش بازی میکرد.
اصولاً افسانه های دزدان دریایی رو دوست دارم. یکی از محبوبترین کتابهام "جزیرة گنج" رابرت لوئیس استیونسن فقیده. به نظرم این داستان بینظیره؛ به معنی واقعی کلمه، شاهکاره. همیشه سر کلاسهای انشاء به بچّه ها توصیه میکنم کتاب رو – خصوصاً با ترجمة احمد کسایی پور (تنها ترجمة متن کامل در فارسی) – بخونن. گمان میکنم "جزیرة گنج" – بیشتر بخاطر توصیفها و شخصیت پردازیهاش – بهترین اثر استیونسن باشه؛ حتّی بهتر از "دکتر جکیل و مستر هاید". دنیای کودکانة جزیرة گنج و خصوصاً شخصیّت لانگ جان سیلور رو خیلی زیاد دوست دارم. هرچند که کتاب ظاهراً برای بچّه ها نوشته شده؛ امّا نمیدونم چرا اینقدر ازش لذّت میبرم. (راستی، بورخس هم خیلی زیاد نثر استیونسن رو دوست داشته.) شاید یه دلیلش زندگی خود استیونسن باشه. خصوصاً در آخر عمرش وقتیکه در جزیرة ساموآ و در بین قبیلة ماتافا زندگی میکرد؛ قبیله ای که دوستیش رو با احداث "گذرگاه دلهای مهربان" ثابت کرد... این رو هم تا یادم نرفته بگم که کسایی پور شعر اوّل کتاب (به خریداران مردّد) رو خیلی خوب ترجمه کرده. اگه – علیرغم این همه تعریف من – هنوز جزو خریدران مردّد کتاب هستین، شعر رو بخونین؛ بعد کتاب رو بخرین و تا تموم نشده، زمین نذارینش!
کاشکی، ای کاشکی کاین حکایتهای دریاها و آواهای دریایی،
و طوفانها و غوغاها و گرماها و سرماها،
کاشکی، ای کاشکی، کاین جزیره ها و کشتیها و آن گمگشتگانِ یکّه و تنهای دریاها،
و آن گنجینة پنهان و این دزدان دریایی،
و سر تا پای آن افسانة دیرین، که بر خواندم در این دفتر
راست چونان راه و رسمِ عهدِ پارینه،
یکایک راضی و خشنود گرداند پسربچگان خردمند امروز را
بدان سان، کَش مرا خشنود میفرمود حدیثِ نغزِ دیرینه.
- چنین باد، ورنه، وای بر من!
که گر نوجوانِ خردپیشه دیگر نجوید
و آن رغبت دیرپا رفتش از یاد،
بَلِنتاینِ دریادل و کینگستن،
و یا کوپرِ بیشه و موجِ دریا:
چنین باد، نیز! باشد ایدون که من
و دزدان دریایی ام سر به سر، نگون سر شویم اندر آن گورگاه
که مخلوق ایشان و اینها، همه، در آغوشِ آن خفته اند!
ر.ل.استیونسن
هر روز تو عید باد و نوروز!
هو
نقّاشی: علی روستائیان*
>>سال نو مبارک!<< با بهترین آرزوها...
*علی آقای روستائیان قرار بود اصل کارش را بدهد تا مجبور نباشم کپی نقّاشیش را اسکن کنم... بهرحال همین هم خودش غنیمت است!چهار بندِ پیشا-نوروزی
هو
1- چندین بار و در لحظه های مختلف به این سؤال فکر کردم که امسال برای من چه جوری بود و هر بار هم جوابهای مختلف و گاهی متناقض به این سؤال دادم. امّا از یه جواب نمیشه صرفنظر کرد و اون، اینکه امسال دوستای خوبی پیدا کردم؛ ضمن اینکه دوستیهای قبلیم محکمتر شد. در این مورد یقین دارم...
همین جا هم میخوام به شیوة ایهاب حسن (Ihab Hassan) چند سطر رو خالی بذارم تا دوستام با اونچه در مورد من میدونن این سطرها رو پیش خودشون پُر کنن. (فقط لطفاً با فحش رکیک پر نکنیدش!) : "ما آنچه را خود انتخاب میکنیم، ارج مینهیم." پس، دست بکار بشین:
----------------
----------------
----------------
----------------
2- یه چیزِ دیگه هم هست؛ یه تدکّر شاید. تذکّر به اون کسایی که کتابی، فیلمی، نواری، چیزی از من دستشونه... یکی، دو تا و سه تا رو میشه به روم نیارم. امّا هفت، هشت تا و ده تا کتاب و بیشتر رو نه! لازم نیست سرتون رو بندازین پایین. صاف به مونیتور خیره بشین و با شهامت این چند خط رو بخونین و بعد با شهامت نیّت کنین که تو سال جدید امانتیهاتون رو پس بدین :) اینجوری بهتره، وجدان خودتون هم راحتتر میشه!
3- هر چی با خودم کلنجار رفتم، دیدم از گفتن این یکی هم نمیتونم صرفنظر کنم: اولین عیدیم رو بیشتر از یه هفته پیش از یکی از دانش آموزای خوبم گرفتم؛ کتاب بود... این دوست خوبم، در کتاب خوندن قانونی داره. کتابهایی که خیلی دوست داره، براش حکم "کتاب مقدس" رو پیدا میکنن و قانون اینه که "... آن کتابها را به هیچکس هدیه نمیدهم و حتّی پیشنهاد نمیکنم که بخوانندشان! حیف اند!" قانونش امّا استثنا هم داره و خوشحالم که من یکی از استثناهای قانون او هستم. برام نوشته: "تقدیم به آقای شیوای عزیز، به رسم یادگار... سپاس گوشه ای از خوبیهایتان..." درک میکنین چقدر خوشحال شدم؟ یا میفهمین چقدر احساس غرور کردم، وقتی خوندم دوست دانش آموز خوب دیگه ای برام نوشته: "دلم میخواست یه جوری ازتون بابتِ تمامی چیزایی که بهم یاد دادید تشکر کنم..."؟
اینها رو با هیچ چی نمیشه عوض کرد و حتّی نمیشه پاسخ داد... به صدق اوّلین بندِ این یادداشت پی بردین؟
4- یه جورایی حس میکنم این یادداشت نباید کامنت داشته باشه؛ اجازه میدین؟ این دوّمین یادداشتیه که کامنت نداره...
هایکو
هو
"خداحافظ" تو
تلنگر چارپایه بود
برای منِ اعدامی
تابستان
هو
داشتم فکر میکردم این هوا واسه تابستون خوبه!
آقا داوود
هو
امروز ظهر ناهار پیش آقا داوود بودم. قبل از این دربارة آقا داوود نوشته بودم. بهرحال پیتزا داوود، اوّلین پیتزافروشی تهران است و با این حساب آقا داوود اوّلین پیتزافروش تهران...
***
وقت خوردن غذا، سر صحبت را بازمیکنم. آقا داوود از 30 سال پیش و بیشتر تعریف میکند. میگوید: "اینجا پُر از دختر و پسر بود. مثل الان که نبود. چهار - پنج تا پسر بودن؛ پونزده تا دختر. به هر کی پنج – شیش تا میرسید!" با شیطنت میخندد. "آرمن رو از بچّه های اون موقع گاهی میبینم. اون موقع سر کوچه گیتار میزد..." ادامه میدهد: "برادرم اسمش علی بود. بهش میگفتم ساعت ده مغازه رو باز کن. ساعت هشت باز میکرد. دخترای دبیرستان شهناز پهلوی میآمدن اینجا. من که می اومدم کوچه پُر بود از دختر و پسر. من هم زن و مرد حالیم نمیشد؛ همه رو میریختم بیرون!" میپرسم: "اون موقعها هیأت رو که نداشتین؟" جواب میدهد: "چرا! امّا من که می اومدم تو کوچه میگفتن یزید اومد!" میپرسم: "هیکلتون هم لابُد ماشالا همینطوری بود." میگوید: "همینطوری؛ الان فقط سفید شدم." دستی به صورت و محاسنش میکشد. ادامه میدهد: "یه روز بچّه ها گفتن بریم دانسینگ. بعد از چک و چونه قبول کردم. رفتم دیدم اینجا چرا اینجوریه؟ دوست این یکی با اون یکی داره میرقصه... همه هم لباس کوتاه داشتن. رفتم میز رو بلند کردم و داد کشیدم. بچّه ها گفتن داوود کوتاه بیا. من گفتم این طوری که نمیشه... خودم میرفتم کافه ضربی. یه زنه اون بالا میخوند. اینجوری نبود که هر کی با هر کی باشه." میخندم. لبخند میزند. طوری که انگار همین ها را هم نگفته و تعریف نکرده؛ حرفش را قطع میکند. میپرسد: "سیر شدی؟"
چرا این چند جمله اینقدر تأثیرگذار بود؟
"به من بگو؛ مرا آگاه کن که در آن دوردستها چه اتّفاقی می اُفتد؟ ... راستی، دور از چه چیزی؟"
اندوهی ژرف – یاسمینا رضا – نازنین شهدی – 20
دو گزارة نا-فلسفی دربارة زمان و مکان
ه
1- گُذشت زمان – برخلاف آنچه گمان میرود – هیچ چیز را درست نمیکند؛ بهبود نمیبخشد.
2- بُعد مسافت و فاصلة مکانی، همه چیز را بدتر میکند؛ التیامی در کار نیست.
کمپوت!
ه
به افسر دایرة مواد مخدّر گفتم: اگر این رفیق ما اعدامیه، براش ضمانت بذارم؛ وگرنه حوصله ندارم هفته ای یه بار با کمپوت برم زندان ملاقاتش...
دو تا اتّفاق خوب
امروز، گرفته بودم. امّا همین چند دقیقه قبل خوب شدم، وقتی دو تا اتّفاق خوشحال کننده با هم افتاد. دوّمیش (!) این بود که وقتی نامه هام را نگاه میکردم، دیدم دکتر جهانبگلو پاسخ یادداشت چند روز پیشم را داده. کلّی کیف کردم و سر حال آمدم و ذوق زده شدم، وقتی خواندم:
Dear Amir Pouyan Shiva
I read your piece. Thank you very much. I think you understood very well the essence of my thought and I am delighted that finally somebody pointed out the necessity of a new cosmopolitanism at the intellectual level in Iran. Please keep in touch and give me a call at -------. This is my phone number in Tehran
All the Best
Ramin Jahanbegloo
رنج
هو
اگر میخواهی بدانی چه رنجی میبرم، تخیل کن؛ چشمانت را ببند و خودت را جای من بگذار... حالا به چشمانت نگاه کن؛ خیره، گستاخ و بی پروا – با چشمان بسته – به چشمانت نگاه کن... میفهمی چه رنجی میبرم؟
حق است که میگویند "برای زجر کشیدن باید قوّة تخیّل داشت".
هایکو
هو
خورشید
از خواب تو
طلوع میکند
انتخابات
ه
نزدیک انتخابات که میشه، یاد این داستان میفتم که کشیشی در مواجهة با پیروان دیگر آیینها میگفت: بیایم فارغ از تعصّب، بدور از ارزش-داوری و بدون تنگ نظری بحث کنیم که چرا مسیحیّت بهترین دین دنیاست!؟
کاش [وضعیّت اردوگاهی 3]
هو
کودک کم سنِ بامزه ای را میشناسم؛ این شعر بچگانه را که: "آهویی دارم خوشگله | فرار کرده ز دستم | دوریش برایم مشکله | کاشکی اونو میبستم" با لحنی کودکانه – که سین ها را شین میگوید و راءها را لام و همینطور – اینطور میخواند: "آهویی دارم خوشگله | فرار کرده ز دستم | دوریش برایم مشکله | کاشکی منو میبستن"!...
و احتمالاً نمیداند از وضعیّت اردوگاهی میخواند...
مربوط به این یادداشت در "راز":
تداعی - [وضعیّت اردوگاهی 2] - 10 ژانویة 2004
وضعیّت اردوگاهی - 20 دسامبر 2003
گزارش سفر گرگان
هو
1- سه روز گرگان بودم؛ آنچه میخوانید، گزارش سفر است؛ آن هم گزارشی سردسنی و نه سفرنامه.
2- این نوشته، حاصلِ یک نشست است و تهی از بازیهای زبانی و هرچه مشابه آن.
3- همة عکسهای سفر را من نگرفته ام. بیشترش را احسان و فرهاد برداشته اند؛ امّا از آنجا که مطابق سنّت مارکسی در سراسر تاریخ، مالکیت ابزار حرف نخست را میزند و عکسها با دوربین من گرفته شده اند، به خودم اجازه دادم، بی نام عکاس منتشرشان کنم؛ دوستانم، البته میبخشایند!
سربازان جمعه، مشق شب و ...
هو
1- دیروز – چون کلاس داشتم – نشد با دوستان برم و سربازان جمعه رو ببینم. تازه، کلّی خوشحال بودم که "آقامون، کیمیایی" بعد از مدتها فیلم ساختن؛ امّا گویا – محترمانه اش این میشه – "توقعات رو براورده نکردن"!
2- میرم مسافرت و معلوم نیست این مدت بنویسم. (گرچه دوست دارم این کار رو بکنم.) به همین خاطر داستان "میز، میز است" بیکسل رو تو این مدّت بخونین تا بعدش نظرم رو در موردش بنویسم. این هم از عادتهای معلمیه، که مشق شب میدن و پیک نوروز!
3- دیروز داشتم به دوستان میگفتم که گاهی – خصوصاً سر امتحانها – شعری، آوازی، چیزی میفته تو سرم و مرتب تکرارش میکنم؛ مرتّب – مثلاً وقتی دارم امتحان میدم – شعر و آواز میخونم! این دو روزه، شعر زیبای دکتر شفیعی کدکنی تو ذهنم بود و هر کاری میکردم، یادم نمیرفت:
به جان جوشم که جویای تو باشم / خسی بر موج دریای تو باشم / تمام آرزوهای منی، کاش / یکی از آرزوهای تو باشم
4- خداحافظ!
شبهای تهران
هو
دیروز اصولاً قرار نبود سینما بروم؛ امّا وقتی امیرمسعود زنگ زد، فرصت را از دست ندادم. حتّا برنگشتم خانه و از سازمان مستقیم رفتم سینما. از "دوئل" درویش چیز زیادی نمیگویم؛ جز اینکه پایانش حالم را گرفت و آغاز بی نظیرش را کم فروغ کرد. به نظرم احمدرضا درویش در ساختن صحنه های جنگی – خصوصاً وقتی پای مردم عادی به جنگ و پای جنگ به شهر باز میشود – استاد است.
بعد از سینما، پیاده یا امیرمسعود خیابان کریمخان را قدم زدیم و دربارة چیزهای لذّتبخش همیشگی صحبت کردیم. بعد از خداحافظی هم، تنهایی خیابان نوفل لوشاتو و لبّافی نژاد را پیاده آمدم؛ تنهای تنها هم نبودم البتّه...
بخشی از مسیر را با رفتگر شهرداری حرف زدم. قبل از اینکه به شهرداری منطقة 11 برسیم، برایم گفت که در گوشه و کنار خیابانها – در شبگردیهاش – چه چیزهایی پیدا میکند... شبهای تهران گاهی زیباست. سر چهارراهی، گروهی – بزرگ و کوچک – ایستاده اند و با گوسفندی منتظر ذبح، حاجیشان را انتظار میکشند. چهارراه بعدی ماشین گشت با دیدن تو، سرعتش را کم میکند؛ نگاهی میندازد؛ با شیطنت سلام میکنی و خسته نباشید میگویی؛ میگذرد. چند قدم دیگر که میروی، موتورسواری سرعتش را کم میکند؛ میپرسد "موتور؟"؛ جواب میدهی "ممنون!" و با حرکت سر و دست میفهمانی "مخلصم!" و نمیفهمی الان که از نیمة شب گذشته در خیابان به این خلوتی دنبال کدام مسافر میگردد؟
یک ماه و چیزی بیشتر از وقتی شبها پیاده روی میکردم، میگذرد. پیاده روی دیشب، خیلی خوب بود؛ گیرم به خیلی چیزها هم فکر کرده باشم!
پ.ن. راستی، حتماً باید از سینا و امیر تشکر کنم که با ساندویچ آمدند جلسة سازمان؛ چون دقیقاً 24 ساعت بود چیزی نخورده بودم! (از ناهار بی موقع روز قبلش) البتّه، باید یک بار دیگر هم تشکر کنم؛ چون وقتی دیدند با منِ قحطی زده طرفند، رفتند و پیراشکی هم خریدند؛ بگذریم که بعد، نوبت حلوای مسقطی روی میز رضا رسید و بعدتر هم بیسکویتهای اتاق جلسه...
تولّدم مبارک!
هو
خوب، 24 ساله شدم. ممنون از همه. از خانوادة بسیار بسیار بسیار خوبم و از دوستان بسیار بسیار بسیار عزیزم که تبریک گفتند. از بعضی دانش آموزان خیلی خوبم که ایمیل زدند یا حضوری – البته با یکی دو روز تعجیل! – تبریک گفتند و از استاد که همین چند دقیقه پیش فرمودند "مگه دنیا طویله است که شما 24 سال اینجا بودی!" تبریک گفتنهای استاد هم اینطور است... :) به هر حال از همه ممنونم... از همه!
گلها و خارها
ه
- پس خارها فایده شان چیست؟
- خارها بدرد هیچ کوفتی نمیخورند. آنها نشانة بدجنسی گلها هستند...
- حرفت را باور نمیکنم! گلها بی شیله پیله اند. سعی میکنند یک جوری ته دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال میکنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت آوری میشوند... اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یکدانه ازش هست واسه احساس خوشبختی همینقدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: "گل من یک جایی میان آن ستاره هاست."
بصیرت پس از وعظ
هو
(1)
مطلبی را که احسان دربارة نقّاشیهای گوگن نوشته، دوست دارم. وقتی که نوشته را میخواندم و به این عبارت رسیدم که " گوگن میگذارد تا آنان [مردم برتون] – آن چنان که هست – بی واسطه در اعتقاد خویش حاضر باشند و این گونه ایمان قلبی آنها را می ستاید." یاد قطعه ای از "سرگشتة راه حق" نیکوس کازانتزاکیس افتادم.
(2)
عنوان یکی از تابلوهای گوگن – که کُشتی یعقوب و فرشته را نشان میدهد – vision after sermon – یا آنطور که احسان بسیار زیبا ترجمه کرده – "بصیرت پس از وعظ" است. به نظرم، گوگن در تابلو، مردم برتون را نشان داده که مثلاً یکشنبه روزی پس از شنیدن "وعظ" و گوش سپردن به داستان کُشتی یعقوب در کلیسا توانسته اند ماجرا را با چشمان خود و "بصیرت" حاصل از روشن ضمیری و ایمانشان، ببینندو به نظاره بنشینند.
(3)
برگردم به بخش مورد نظرم در "سرگشتة راه حق" که به موضوع تابلوی گوگن مربوط است. در جایی از کتاب، فرانسوا برای آنتوان – یکی از پیروان تازه اش – خاطره ای تعریف میکند:
گوش بده فرزندم! هنگامیکه کودک بودم هرسال عید پاک در مراسم رستاخیز مسیح شرکت میکردم. عیسویها کنار قبر حضرت عیسا جمع میشدند و با نومیدی به خاک میکوفتند و در همان حال که مشغول زاری بودیم ناگهان سنگ شکافته میشد و مسیح از درون قبر بیرون میجست و در حالیکه پرچم سفیدش را در دست داشت به ما لبخند میزد و بسوی آسمان صعود میکرد. یک سال یکی از علمای علوم الهی دانشگاه بولونی بر منبر کلیسا رفت و به تفصیل دربارة رستاخیز به تفسیر پرداخت. سخنرانی پایان ناپذیرش همة ما را دچار سردرد کرده بود و درست همان سال، تنها سالی بود که سنگ قبر شکاف نخورد و ما به هیچ وجه شاهد رستاخیز نشدیم.
(4)
خلاصه اینکه، نام تابلوی گوگن و این بخش سرگشتة راه حق را که کنار هم میگذارم، موضوع تابلو را بهتر میفهمم.
(5)
این را هم بگویم که شاید خیلی جالب نباشد که در "راز" نان قرضِ دوستانم بدهم و برعکس. امّا باید اعتراف کنم که وقتی نوشتة احسان را خواندم، خیلی خوشحال شدم. قضیة "مسیح گوگن" هم به سه هفتة پیش برمیگردد. بعد از اینکه یادداشت تراژدی مکالمه را نوشتم، احسان برایم نامه ای نوشت و نقاشی مسیح زرد را پیوست کرد. بعد، خواستم که برایم دربارة "مسیح زرد" بنویسد و بگوید که چه چیزی را در نقّاشی میپسندد و اصولاً چه میبیند. به دید بصری احسان اطمینان دارم؛ مطلبی را که شبی در ماشین دربارة "نورهای شب" گفت، هنوز به خاطر دارم – امّا بازگویش نمیکنم تا شاید خودش درباره اش بنویسد. اوّل، احسان موضوع نوشتن مطلب را جدی نگرفت؛ ولی کوتاه نیامدم، تا اندک اندک او کوتاه آمد و نوشت. هفتة قبل، احسان اینجا – پیش من – بود و مطلب را با تصاویر فراوانش در راز گذاشتیم؛ تجربة خوبی بود. دست کم برای من.
(6)
نوشتن یادداشت احسان، تقریباً همزمان شد با دو نوشته ای که امیرمسعود برایم فرستاد تا نظرم را بگویم. بعد از مدتها توانستم چیزی هم از او – که نوشته هایش را جداً دوست دارم – بخوانم. قول امیرمسعود برای نوشتن یادداشتی در "راز" هم البته قدیم است...
(7)
خلاصه اینکه خوشحالم دوستانی دارم که خوب میندیشند و البته – برایم مهم است – مینویسند. نوشته های آنها را به بسیاری نوشته های نویسندگان نامی دیگر ترجیح میدهم و میخوانم و لذّت میبرم.
بار دیگر شهری که دوست میداشتم
هو
(1)
گرگان، شهر مادریم است؛ ترکها میگویند: آنا یوردوم. کودکیم در گرگان گذشت؛ روزهای خوب. در خانة بزرگی در محلة گرگانپارس، تقاطع "مهر" و "شهریور"؛ خانه ای که حالا آپارتمان شده و تعریض خیابانهای هر دو سو، کوچکترش کرده. خانه ای که حیاطی داشت مناسب روزگار کودکیمان. با برادر و پسرعمو و پسرعمه – که در روزهای سخت بمباران تهران، مانند بسیاری دیگر به گرگان آمده بود – در حیاط بزرگ خانه دوچرخه سواری میکردیم.
روزهای خوب مدرسه؛ دبستان فیضیه که تا خانة مادربزرگ، پیاده – با گامهای کوچک کودکانه ام – پنج دقیقه ای بیشتر راه نبود و من که شاگرد درسخوان کلاس بودم و بعد از جلب نظر معلمها، در رونویسیهایم از کتاب فارسی، کم کاری میکردم؛ از متن میدزدیدم و کسی نمیفهمید و معلّم مشقها را "خط" میزد. روزهایی که تحویل کارنامه، منوط بود به پس دادن کتابها؛ کتابهایی که باید تمیز نگه میداشتیمشان – چه انتظار بیجایی! مدرسه ای که فکر میکردیم چقدر بزرگ است و این اواخر، سر تا تهش را با چند قدم گز کردم. امتحانهای روزهای آفتابی در حیاط!
میدانیهایی که "فلکه" بودند؛ فلکة "کاخ" – که هنوز هم نام جدیدیش را نمیدانم – ، فلکة "شهرداری"، "تابلو"، "شالیکوبی"، "انبار ایزد"، "سینما مولن روژ"،"سینما کاپری"، "تپه تلویزیون" و "سوپر سحر" و … و اوّلین تاکسیهایی که سوار میشدم و 1 تومان و 5 زار کرایه میدادم. خیلی وقت نگذشته؛ کمتر از 15 سال…
بارانهای همیشگی گرگان و آسمان همیشه ابریش. سقفهای شیروانی. زیرزمین اتاق ته حیاط که پر از هیزم و چوب بود برای روزهای بی گازوئیلی. سقفهای شیروانی و ناودانهایی که هر سال آغاز فصل باران باید از برگ چنارها خالی میشد.
درختها… درختهای فراوان نارنج و پرتقال و نارنگی – و من چقدر نارنگی دوست داشتم و دارم؛ تک درخت انجیر وسط حیاط بالا. درخت شاتوتی که هر سال تابستان، رنگ لباسهایمان را لکه لکه، قرمز میکرد. روی شاخه هایش میرفتیم و روی دیوار بغل دستیش، شاتوت میخوردیم. درخت سرو خمره ای که میوه های ناخوردنیش تیرِ بازیهای کودکانه مان بود. چمن باغچه – که گمان میکردیم حتماً باید رویش فوتبال بازی کنیم – و بنفشه ها… دیوارها، کوتاه بودند و همیشه به خانة همسایه مان راه داشتیم؛ همسایه ای که بوقلمونهایش تفریح کودکانه مان را تکمیل میکردند.
محلّیها و ترکمنها که قالیچه به دوش در خیابانها به دنبال مشتری میگشتند. بازار "نعلبندان" که اولین بار با شگفتی آنجا دیدم که چینی بند میزنند! روزهای گرمی که از خانه مان تا مریم آباد، با دوچرخه میرفتیم و در کورة خشک کن ذرّت، سیب زمینی سیاه میکردیم؛ از کوه ذرتهای خشک، بالا میرفتیم و کفشهایمان در میان ذرتها جا میماندند و گم میشدند و عین خیالمان نبود. زیر خروجی ذرتها میایستادیم و دوش ذرّت میگرفتیم؛ ذرّت داغ! استخر روزهای آفتابی – که اوّل، دیوارهای مجاورش، تختة پرشمان بود و بعد ارتفاع منبع آب چاه کنارش.
کارخانة "یک و یک" گرگان؛ جادة کمربندی. چقدر تحویلمان میگرفتند و کارخانه را نشانمان میدادند؛ حجم کرکنندة صدا. مادرم رئیس آزمایشگاهش بود و من در گشتهای گاه به گاهم به دستان زنان کارگر خیره میشدم که گوجه فرنگیها را "سورت" میکردند. فرودگاه هواپیمای سمپاش گرگان و موتور سواری روی باند و پرواز بر فراز آسمان مزارع سبز – که ترسمان این بود مبادا بخاطر کم بودن ارتفاع، هواپیما به درختی برخورد کند. چاپر ذرّت و کمباین و تراکتور؛ مسی فرگوسن، رومانی، جاندیر… همه هنوز خاطرم هست. ماشینهای دوست داشتنی دوران کودکی!
دوستانم، عادل و مانی. تولدها و هجوم کودکان همکلاسی به خانه مان. تابی که بیست نفره سوارش میشدیم و هر آن بیم آن میرفت زنجیرهایش گسسته شود – و مادر و پدرم برای خوش گذشتن به ما چه اضطرابی را صبورانه تحمل میکردند. شبهای یلدا کنار شومینة خانة عمو سیروس. چهارشنبه سوریها و بته هایی که میسوزاندیم و در کوچة خلوتمان میپریدیم.
چقدر خوش میگذشت… شهر کودکیم گرگان بود؛ شهر مادریم. اوّل که به تهران آمدیم – با آنکه پیش از آن، سالی یک ماه دست کم در تهران بودیم – احساس غربت میکردم. بعد از مدتی که باز – اینبار برای سفر – به گرگان بازگشتم حس کردم که شهر مادریم غریب است؛ نمیدانستم که "شهرها را نبودِ ما غریب نمیکند."
(2)
"… بخواب هلیا، دیر است. دود، دیدگانت را آزار میدهد. دیگر، نگاه هیچکس بُخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر، هیچکس از خیابان خالی کنار خانة تو نخواهد گذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها، رؤیای عابری را که از آنسوی باغهای نارنج میگذرد، پاره میکنند. شب از من خالیست هلیا. گلهای سرخِ میخک، مهمانِ رومیزیِ طلایی رنگِ اتاقِ تو هستند؛ امّا گلهای اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان…"
اینها، آغاز "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" نادر ابراهیمی است. کتابی که سراسر خطاب به "هلیا"ست و از آن مهمتر دربارة شهر من: گرگان. دربارة "آلوچه باغ" و اینروزها خیابان ملل. دربارة قصر و این روزها، پارک شهر. دربارة ترکمنها و نگاه موربشان. دربارة عشق است؛ عشق هلیا: "آلوچه باغ، خیابان ملل شده است. دوست داشتن در خیابانِ ملل چقدر مشکل است… دیگر باران بر سفالها صدا نمیکند. زنی، بچه اش را ایستاده، کتک میزند. خیابانِ ملل در تصرّف پنجره های نو، از درختان نارنج جدا میشود."
"بار دیگر شهری که دوست میداشتم" را دوست میدارم. آغازش را و پایانش را: "سلام آقا! سلام خانم! من یک کودکم. من یک فانوسِ تاشو هستم. در من شمعی روشن کنید!"
کتاب دربارة شهر من است؛ شهری که همیشه دوستش میدارم.
(3)
امیرحسین، سال دوم دبیرستان است. سه سال راهنمایی معلمش بودم. سال اوّل راهنمایی – یکِ چهار – با نوید و محمد بود و هر سه خوب مینوشتند. جنسِ نوشته های امیرحسین امّا با بقیه فرق داشت: درونی تر بود و بی پرواتر. مهم نبود که خواننده از ذهنیتش آگاه نیست؛ مینوشت، گویی که وظیفة خواننده دریافتن آنچیزی است که اوی نویسنده میندیشد. خوب مینوشت و خوبتر مینویسد. آغاز همین امسال تحصیلی – مهر و آبان بود شاید – برای اینکه نثرش بهتر شود، "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" را دادم تا بخواند. حس کردم نوعی قرابت و گونه ای همشکلی بین نوشته های او و ابراهیمی هست. حس کردم که از کتاب خوشش میآید. اشتباه حدس زده بودم: امیرحسین از کتاب خوشش نیامده بود؛ از تک تک جمله ها لذت برده بود و سرخوش شده بود.
کتاب را – بنا به خواست من – با حاشیه های فراوان و متنهای برجسته برگرداند. با جمله ها و حتا تأکیدهای کوتاه نشان داده بود که از چه چیزی خوشش آمده. در حاشیة بعضی صفحات نوشته که یاد چه چیزهایی افتاده؛ بعضی جاها، ارجاعات درون متنی را مشخص کرده؛ جای دیگر حسش را از خواندن جملات گفته؛ سطری دیگر را با دو پرانتز جدا کرده و گفته نمیدانم فعلاً نظرم در اینباره چیست؛ خط کشیده و نظر داده.
فکر میکردم وقتی همسن امیرحسین بودم، چیزی از این دست مقولات – دست کم آنطور که او سر در میآورد – سر در نمیآوردم. جایی از کتاب نوشته – و این را چند بار در جاهای دیگر تکرار کرده – که ویژگی متن "شناور بودن" آن است. نمیدانم؛ چطور میشود امیرحسین از تعلیق و به تعویق انداختن متن آگاه باشد؟ چطور اینرا حس کرده؟ جز اینکه کتاب را خورده! و تک به تک جملاتش را خوانده… خوش بحالش و خوش بحالم.
در نخستین صفحه نوشته: "بعضی چیزها را که مربوط به شهر بود، دیده ام و بعضی را هم در ذهنم تصویر کردم. ولی حتماً به زیبایی آنچه شما در شهرتان دیده اید، نیست." راست گفته.
"بار دیگر…" را دوست میداشتم؛ به دو دلیل: خود کتاب و موضوعش که مربوط به شهر کودکیم بود. از سه شنبة این هفته به اینسو "بار دیگر…" را بیشتر دوست میدارم؛ به دلیلی مضاعف: امیرحسین، برایم در حاشیه اش نوشته. کلّی خاطره یادم آورده. خوشحالم کرده.
دلم تنگ شده بود!
هو
نمیدونی چقدر لذّت بخشه وقتی یکی از دانش آموزای سابقت و دوستای فعلیت، یکی از کسایی که در اولین سال معلمیت شاگردت بوده و از اونموقع شش سال میگذره، کسی که از سال اول راهنمایی دیدیش و الان سال سوم دبیرستانه، بعد از امتحانت برات اس. ام. اس. بزنه که:
Mibinam ke faghat ye emtehane dige darin o khoshhalin. Manam khoshhalam. Chon moadelam shod […!] albate sharte sare nomreye fiziko bakhtin!
چند وقت بود یادداشت این مدلی ننوشته بودم؛ دلم تنگ شده بود! :)
سکوت و سخن
فریبا وفی در آخرین نوولش "پرنده من" – که جایزة بنیاد گلشیری را نیز از آن خود کرده – جمله ای دارد که – به زعم من – به سراسر متن اثر میارزد: یاد گرفتم که حرف، میتواند حتّی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد. (ص 27)
این حکم، در مورد من بشدت صدق میکند – و گاهی گمان میکنم دربارة دیگران هم. با حرف نزدن، با سکوت، نمیتوان چیزی را مخفی کرد. حرف نزدن، دست آخر به کشف راز مینجامد. با نگفتن، چیزی – هیچ چیز – را نمیتوان پنهان کرد. حرف، پناهگاه بهتری برای راز است.
قبل از اینکه کتاب وفی را بخوانم به همین فکر میکردم که نوشتن – چه فرقی میکند؛ گفتن – راز را بهتر در خود نگاه میدارد تا ننوشتن و نگفتن. (عجیب است که این روزها، بسیار پیش میآید به چیزی فکر میکنم و بعد جایی میخوانمش یا از کسی میشنومش.)
در ضمن شاید بخاطر علاقة شدید من به جمله ای که نقل کردم باشد؛ ولی بهر حال به نظرم همین جمله نقش اساسی در کل داستان دارد: سکوت راوی داستان در خانة پدری و حرف زدنش در خانة همسر، هر دو یک معنای "زن" بودن اوست و "زن" بودن راوی کل داستان. سکوت او جنس رابطه اش را با خاله محبوب نشان میدهد و تفاوتش را با شهلا و مهین و موضعش را در برابر پدر و مادر؛ حرف زدنش، هم نشان دهندة رابطة زناشویی اش است با امیر (این وسط رابطه اش با شادی و شاهین – بچه هایش – کمی متمایز است). ولی به هر شکل، با فکر کردن راوی است که مای خواننده میتوانیم معنای سکوت و سخنش را بدانیم.
بگذریم. بهر حال – گرچه هدفم نوشتن دربارة خود داستان نبود – امّا به نظرم میشود آنرا با تمرکز بر معنای این سه مورد – یعنی، سکوت، حرف و فکر – خواند.
ویدئو آرت های مانیا اکبری
ه
پنجشنبة خوبی بود. با احسان رفتیم و ویدئو آرتهای مانیا اکبری را در تالار آبی مجموعة نیاوران دیدیم. چیز زیادی دربارة کارها نمیتوانم بنویسم. فقط نکتة مهم احسان را تکرار میکنم که جالبی ویدئو آرت این است که اکثراً در اواسط پخش اثر میرسی. نصفة آنرا میبینی و صبر میکنی تا دوباره از نو آغاز شود. چهار ویدئو آرت اکبری – همگی با بازی خود او – با نامهای Self، Repression، Sin و Escape تا – گمان کنم – پنجم بهمن در تالار آبی مجموعة کاخ – موزة نیاوران نمایش داده میشوند.
صحنه ای از ویدئو آرت SELF [خویشتن] اثر مانیا اکبری – عکس: امیرپویان شیوا
صحنه ای از ویدئو آرت ESCAPE [گریز] اثر مانیا اکبری – عکس: امیرپویان شیوا
پارسونز و میلز
ه
وقتی فردا میباید "پارسونز" رو امتحان بدی؛ هیچکدوم از نقدهای سوسولی تماشف و دارندورف و – از همه بدتر – مرتون به کار پارسونز دلت رو خنک نمیکنه. اونوقته که نیاز پیدا میکنی به نقد میلز که محتواش یه همچین چیزیه: مرتیکه مزخرف گفته!!
وقتی فردا باید نظریة عمومی کنش و pattern variable ها و – از همه کوفت تر – الگوی سیبرنتیک پارسونز رو امتحان بدی، بدجوری با میلز همعقیده میشی.
البته ممکنه بعداً وقتی نمره ام رو دیدم، در مورد پارسونز تجدید نظر کنم. امّا در مورد میلز هیچوقت تجدید نظر نمیکنم. آدم عجیب حساسی بود که وقتی پارسونز محترمانه نقدش کرد، بجاش به کل کار و فعالیتهای پارسونز حمله کرد و فحش داد! حیف که خیلی زود، وقتی در اوج خلاقیت علمی بود – به نظرم در چهل و یکی دو سالگی – مرد؛ البته به نظر بعضیها کشتنش!
پارسونز در جلسة دانشگاه ییل وقتی منتقدینش رو طبقه بندی میکنه، میگه یه گروهشون هستن که حرف من رو نفهمیدن؛ خودشون هم این رو خوب میدونن؛ دوست هم ندارن بفهمن؛ از این وضع هم خوشحالن.... احتمالاً منظور پارسونز، میلز بوده!
بهرحال من در این وضعیت - در مورد پارسونز - با میلز بدجوری همنظرم... تا چی پیش بیاد! :)
وامواژهها
هو
اینرا یاد گرفته ام... اگر میخواهی حرف بزند باید برایش متن مکتوبی ببری و بخوانی. میگوید فرهنگ من شفاهی است؛ کلماتی از خودم ندارم. وقتی برایش متنی میبری، میخواندش. کلمات و وازه ها را وام میگیرد و دوباره معنای جدیدی با همان کلمات خودت از متنت بیرون میکشد؛ به شگفتی وامیداردت.
وقته
ه
رضا سیاه (عشقباز خروس) – میدان جنگ خروس – تهران – خانة سرکه ایها – پنجم اردیبشت ماه هشتاد و دو – عکس: امیر پویان شیوا
میدونی چرا خروسبازی قشنگه؟ واسه اینکه یکی هرچی داره میذاره سر یه چیز و بعد همون یه چیز رو قمار میکنه. خروسباز، تمام زندگیش رو میذاره برای جوجه کشیدن و تمرین و کسو کردن و بعد خروسش رو میفرسته تو میدون و قمارش میکنه. اگه میدون خروس دیده باشی، میفهمی چی میگم: خروسی که رفت تو میدون احتمالش کمه که سالم برگرده… میدونی چه جیگری داره خروسبازی که خروسش رو – همه چیزش رو – میفرسته تو میدون و گروش میکنه؟
میدونی چرا خروسبازی قشنگه؟ چون خروسباز – عشقبازِ خروس – جیگرش رو داره که اگه خروسش باخت، تاوونش رو بده. خروسبازی قشنگه واسه این چیزاش. خروسباز جیگر داره: قمار میکنه؛ گرو میکنه و تاوونش رو – امروزیها میگن هزینه اش رو – هم میده.
منی که تماشاچی میدونم، بعدِ تموم شدن زمان "آب گرفتن" موقعی که داور میگه "وقته" دلم میریزه و سراپا اضطراب میشم، ببین خروسباز چی میکشه. خروسبازی واسه این چیزاش قشنگه. نمیدونم گیرتز – مردم شناس محبوب من – وقتی اون تک نگاری مشهور رو دربارة جنگ خروسها در قوم بالی نوشت، این چیزا رو هم دید یا نه؟ خود گیرتز – در تأیید نظریة تفسیرش – میگه که باید جنگ خروسها رو مثل یه متن خوند… من همین چند شب پیش یاد گرفتم متن این جنگ رو اینطوری بخونم.
مطالب مربوط به این یادداشت در "راز":
سه بندِ پراکنده دربارة سه موضوع نامربوط [بندِ اوّل] – 15 دسامبر 2003
عکسهای رویترز از خروسبازی در فلیپین - 26 جون 2003
عکسهای من در ایرانیات دات کام – 10 جون 2003
"نسبیگرایی فرهنگی" در گاراژ سرکه ایها – 27 آوریل 2003
رضا سیاه... – 25 آوریل 2003
گاراژ سرکه ایها – 18 آوریل 2003
امروز اینجوری گذشت... – 6 مارس 2003
تداعی - [وضعیّت اردوگاهی 2]
هو
همه چیز برایم تداعی میشود. پیش از این، به آنچه دوست داشتم فکر میکردم و حالا، به آنچه دوست ندارم. باران، تداعی گر است و برف نیز و تلفن هم و ... کاش – دست کم – این سلسلة تداعی، همین جا ختم میشد. کاش باران را که میدیدم به فکر میرفتم و تمام میشد. امّا خود "فکر کردن" هم تداعی کننده است...
دیروز فکر میکردم، کاش همة اشیاء و اندیشه های دور و برم را میتوانستم مانند "رب گریه"ی اولیه توصیف کنم. کاش، – آنطور که بارت میگفت – اشیاء، میراثی نمیداشتند؛ تداعی نمیکردند؛ حاوی ارجاعی نبودند؛ اشیاء، سرسختانه یادآور چیزی جز خودشان نبودند. کاش همه چیز – اشیاء و اندیشه ها و توصیفها و تفهمهایشان – در "درجة صفر" باقی میماندند.
کاش همه چیز در سطح میماند. کاش، شبکة ارجاعات از بین میرفت؛ شبکة خاطرات. کاش، آنطور که سوزان سونتاگ میگفت، آزادی، در سطح میبود؛ در جدایی از عمق. کاش میشد از این دنیای هایپرتکست – گونة خاطره ها و اندیشه ها، رها شد.
کاش میتوانستم باران را از معانی متراکمش جدا کنم. معنی را عزل کنم و آنوقت بار دیگر زیر باران راه بروم – بی آنکه چیزی را برایم تداعی کند.
نوشتن
هو
ننوشتن، اشتباهی نابخشودنی است. باید نوشت؛ باید حرف زد. همیشه باید باب گفتگو باز باشد. امروز لااقل اینطور میندیشم. علاوه بر این، گمان میکنم نوشتن فقط برای دل نویسنده هم نیست. باور دارم که باید نوشت، چراکه شاید دیگری نیاز داشته باشد بخواند. یکبار به استاد گفتم "فلان چیز را برای دل خودم نوشته ام." با لحنی میانة شوخی و جدی گفت "بیخود کردی! شاید تو فقط وسیله ای بودی برای اینکه آنچه به ذهنت آمده، دیگری بشنود و بخواند." این است که مینویسم. دیشب اگر گفتم "راز فعلاً آپدیت نمیشود." اشتباه کردم – اشتباهی که زود تصحیحم کردند. مینویسم چون شاید خواننده ای – نمیدانم کی و کِی – باید بخواند. مینویسم چون بدون نوشتن چیزی کم دارم. مینویسم، چون همیشه برایم نوشتن خوش یُمن بوده. حتّی آنگاه که برای خودم – دل خودم – مینوشتم. "راز" را باید نوشت... دست کم، من اینطور جهانم را صورت بندی میکنم: با نوشتن، با زبان؛ زبانی که به قول فوکو "پیکربندی جهانی است که خود را میآمرزد و سرانجام به واژة راستین گوش میسپارد..."
باید نوشت؛ باید حرف زد. اینطور، خوشحالترم.
گل آفتابگردان - دکتر شفیعی کدکنی
هو
دکتر شفیعی کدکنی در میان دفترهای شعر مشهورش مانند "در کوچه باغهای نیشابور"، "مرثیه های سرو کاشمر"، "خطی ز دلتنگی"، "از زبان برگ"، "از بودن و سرودن" و ... دفتر شعری دارد مهجورتر از دیگران: "غزل برای گل آفتابگردان" – که عنوان یکی از شعرهای دفتر نیز هست. امّا من در میان شعرهای همین مجموعه هم، شعری را میپسندم که باز دربارة گل آفتابگردان است؛ امّا بسیار مهجورتر و ناشناخته تر از شعر پیشین. این شعرِ خلاصه وار کوتاه که به سادگی "گل آفتابگردان" نام دارد، برایم اینروزها بسیار امیدبخش است و اعتماد آفرین؛ دیروز، این – احتمالاً – مهجورترین شعر مهجورترین دفتر شعر دکتر شفیعی، سرشارِ اعتمادم کرد:
گل آفتابگردان
گل آفتابگردان و
نمازِ آفتابش
به شب و
به ابر و
به ظلمت
نشود دَمی بر او گُم
دلِ اوست قبله یابش!
خدا
هو
جادّة قدیم شمیران و امروز، شریعتی. پای پیاده در ریزش مدام بارانی که هرچه پیشتر میروی، بیشتر شکل برف دارد... بارانِ آسمان و بارانِ چشمها و ذکر و فکر و فحش و حرف؛ سر درد و پا درد... سرِ سنگین از دردت پایین است. بی احتیار، بی آنکه بخواهی به مردم تنه میزنی و زیر لب میگویی "ببخشید" و جواب میآید "هُش! درست راه برو یابو!" سرت پایین است و نگاه نمیکنی... دیگر نمیتوانی. روی پلّة مغازه ای مینشینی. با پنجة دو دستت، شقیقه های خیست را فشار میدهی و با کف دستانت، چشمان – حتماً – سرخ و ترت را تا دیگر گریه نکنی. بدتر، شانه هایت لرزش هق هق گریه میشود... توی دلت بلند فریاد میزنی: خدا!
خیالت از طرف من راحت باشه
هو
این جمله که زندگی همه اش تجربه است و باید کلی درس گرفت از زندگی و ... از بس تکرار شده دیگه معنیش رو از دست داده. ولی امروز دوباره این رو فهمیدم که بعضی جمله ها خیلی واقعین.
وقتی میخواستم تغییر رشته بدم، اوّل از همه به پدر و مادرم گفتم؛ نظرشون رو پرسیدم. گفتن که "اگه فکر میکنی انتخابت درسته، اینکار رو بکن. خیالت هم از طرف ما راحت باشه." بعد هم که رفتم دانشگاه علامه، دکتر سرایی منو بردن پیش دکتر جاراللهی و دکتر سالارزاده، اونها هم همین رو گفتن. گفتن "تو برو کار دانشگاه شریف رو درست کن. خیالت از طرف ما راحت باشه."
همین جملة آخر که "خیالت از طرف ما راحت باشه" کلّی بهم کمک کرد. میدونی؛ اگه آدم تو یه شرایط پرتنش و پراضطراب باشه همین جمله ها بهش کمک میکنه. لااقل دل آدم از یه جایی قرص میشه و میره با تمام توانش تو جبهه های دیگه مبارزه میکنه.
امروز غصّه میخوردی؛ برای مشکلی که واقعاً هم بزرگه. تنها راهی که به ذهنم رسید کمکت کنم همین بود: "خیالت از طرف من راحت باشه و دلت از جانب من قرص قرص." فکر کردم اینجوری میتونی روی مشکلت بهتر تمرکز کنی. امیدوارم همینطور باشه. امیدوارم درست تصمیم بگیری. بقیه اش چه اهمیتی داره؟ همین چند دقیقه پیش میگفتی: یعنی واسه تو مهم نیست؟ گفتم، چرا؛ مهمه... اما خیلی خودخواهانه است اگه بگم وسط مشکل به این بزرگی که تو داری، من هم سهم میخوام... واسه من مهمه. امّا من هم بخاطر اطمینانی که از تو گرفتم؛ واسه اینکه دلم قرصه، میتونم تو جبهة خودم بجنگم. میدونی، لااقل تو دست و پات نیستم. اگه اونطوری که سارتر عزیزم گفته "انسان، دلهرة انتخاب" باشه. لااقل کمترین کاری که از دست ما برمیاد اینه که کاری کنیم، دلهرة بقیه کم بشه؛ نه اینکه دلهره و اضطراب و تنش، تلقین کنیم.
میدونی؛ انسان یعنی همین. "دازاین"ی که هایدگر میگه همینه. پس اصلاً نگرون نباش. خیلی خوب تصمیم بگیر و بدون که برام مهمه امّا نه اونقدر که تو برام مهمی.
تکرار میکنم...
ه
اینروزها، با خودم تکرار میکنم: خدایا شکرت!
معنای تازه
هو
(1)
پیش آمده کسی، چیزی – یا نمیدانم هرچه – به مجموعة مفاهیم ذهنت افزوده شود و با ورودش به نظام معانی ذهنی ات، همه چیز را – همة آنچه میدانستی یا گمان میکردی میدانی – دگرگون کند؟ همة معانی را نو کند؟ یا – چه طور بگویم – به آنچه میدانستی – یا دست کم گمان میکردی میدانی – معنای تازه و ویژه و جدیدی ببخشد؟ ... ورودش برایم اینطور بوده.
(2)
خیلی وقت است که میدانم "والایی" چیست. حتّی از مدتها پیش میدانستم که کانت در سنجش قوة حُکم، در بخشی بسیار مهم با الهام از آثار پیشینیان – وخصوصاً برک – به "والایی" (یا امر متعالی – Sublime) میپردازد و اینکه در برابر امر متعالی چه احساسی داریم. میدانستم – از خیلی پیش – که "امر متعالی" از مهمترین اصطلاحات و واژه های کلیدی زیبایی شناسی کلاسیک است. میدانستم – طوریکه گویی بر ذهنم حک کرده اند – که در نظرگاه کانت، والایی آنچیزی است که بصورتی ساده و ناب، عظیم است. آنچه "والا"ست، برخلاف آنچه صرفاً زیباست، حد و حصر ندارد؛ فراتر از مقیاس و قیاس و اندازه است. مثلاً "بینهایتِ شب" در آسمان کویر، در تعریف کانتی، والا محسوب میشود: چنین صحنه ای بشکلی ساده و ناب، عظیم است؛ بی حد و مرز و اندازه.
میدانستم – طوریکه گویی هیچکس چون من نمیداند – که در سنخ شناسی امر متعالی کانت، دسته ای از امور متعالی – با اینکه محدودند – امّا در شرایطی، در لحظاتی، به دید مخاطب نامحدود به نظر میآیند؛ نامحدود و ناکرانمد.
(3)
ورودش، هرآنچه را میدانستم، میفهمیدم و به خیالم درک میکردم، نو کرد: "معنای تازه". فرض کن دستی به شانه ات میخورد؛ توجه نمیکنی. بار دیگر، دو – سه ضربة کوتاه. اینبار امّا، برمیگردی و بی اختیار – بی آنکه بخواهی – روبرویش قرار میگیری: صدایش در گوش ات میپیچد که "کجای کاری؟! آنچه تا بحال بلد بودی؛ میدانستی و حتّا گمان میکردی میفهمی، معنایش آنچه میپنداشتی نبود."
اینطور "والایی" را دوباره دریافتم. انگار که بگوید: "والایی منم!"
بیجهت نبود که نوشتم حرف زدن با او هراسناک است: هراسِ والایی. میدانی؛ عجز. اینکه یکدفعه خودت را در مقابل جنگل سبز انبوه ببینی. یا فرض کن هراسی که هنگام نگاه کردن به قلّة کوهی در تنت میدود...
(4)
ورودش، همه چیز را از نو معنا کرد. از نو فهمیدم شاملو چه میگوید و چه زیبا، "والایی" را به تصویر میکشد وقتی مینویسد: "تو بزرگی مثِ شب. اگه مهتاب باشه یا نه، تو بزرگی مثِ شب... مثِ اون قلّة مغرور بلندی که به ابرای سیاهی و به بادایِ بدی میخندی..."
اینطور معنای همه چیز دوباره تازه شد.
(5)
هراسش امّا همزمان، شهامت هم به همراه داشت. عجیب است؛ فکر میکنم این ویژگی والایی است. ستیغ کوه، همزمان با هراس – ترس شفّاف – نوعی آرامش، گونه ای شهامت با خود دارد: کوه بلند با ترسش نماد شهامت است. نوشته بودم حرف زدن با او شهامت حرف زدن با او را به من داد. گفته بود "عجب چیز شلم شوربایی از آب در آمدم!" الان میفهمم و میدانم که میفهمم که بیشک همین است و این "شلم شوربایی" ویژگی والایی است؛ تناقض و تضاد: نامحدود امّا محدود – هراس آور ولی امیدبخش.
(6)
یکی از مهمترین بخشهای زیبایی شناسی کلاسیک کانت آنجاست که زیبایی از طریق والایی با اخلاق پیوند میخورد. اینطور، "والا"ها و امور متعالی صفات اخلاقی پیدا میکنند و مثلاً فلان "رنگِ" والا در نظر کسی "شاد" و دیگر "ساختمان"ِ والا، "آبرومند" نامیده میشود. اینها را میدانستم؛ امّا گویی هیچ نمیدانستم.
(7)
امروز امّا، میدانم "تو"ی والا نزد من تنها یک صفت داری: مهربان.
شهامت
ه
سه ساعت با هم بودیم؛ سه ساعتِ خوب و دوست داشتنی. تعارف نمیکنم، میدونی. گفته بودم خسته ام؛ یا نمیدونم، به تنگ اومدم. الان جور دیگه ای فکر میکنم. نشسته ام و حس میکنم خستگیها و به تنگ اومدنها و هزار نوع کدورت و سختی دیگه، ذرّه ذرّه از پاهام و یواش یواش از نوک انگشتام – دونه دونه – بیرون میرن. حس خوبی دارم. اینکه میگم "حس خوب" نه از محافظه کاریه و نه اینکه مثلاً واژه کم داشته باشم. علتش فقط و فقط اینه که هیچ اسمی نداره این حس. حس خالی شدن فرضاً؟ نه خیلی بی محتواتر از اون چیزیه که احساس میکنم. به تک تک لحظه های امروز که فکر میکنم، احساس میکنم ذرّه ذرّه از بدیها و خستگیها خالی میشم. میدونی، دیگه دلم نمیخواد در وضعیت اردوگاهی باشم. حس میکنم، مرکز هستی ام. حس میکنم میخوام تصمیم بگیرم. حس میکنم اصلاً نگرون خودم نیستم؛ یکی هست که نگرونم باشه... باور کن تقصیر بقیه نیست که فکر میکنن با تو حرف زدن آرومشون میکنه... واقعاً همینطوره. در مورد من که این طور بوده. امروز، اینطور دستگیرم شد که با تو بودن و حرف زدن، به آدم شهامت میده. شهامت فکر کردن، شهامت عمل کردن و هزار جور شهامت دیگه و از همه مهمتر اینکه به آدم شهامت میده باز هم حرف بزنه. حرف زدن ترسناکه. (و گاهی فکر میکنم به همین خاطره که مینویسم.) حرف زدن با تو شهامتِ حرف زدن با تو رو به من داد. گرچه قرار بود تشکر نکنم، اما اگه اجازه داشته باشم فقط به خاطر یه مسأله – و نه به خاطر آن هزاران چیزها – تشکر کنم باید بگم: متشکرم که با من حرف میزنی.
وضعیّت اردوگاهی
ه
دلم برای وضعیت اردوگاهی تنگ شده؛ همانی که ولادیموف توصیف میکند: "نه یک قدم به راست؛ نه یک قدم به چپ؛ تیراندازی بدون اخطار!" وقتی خسته میشوم، احساس میکنم به وضعیت اردوگاهی نیاز دارم. وضعیتی که تنها مُجازی نگاهت را به پشت گردن نفر جلوییت بدوزی؛ باید چپ و راستت را نگاه نکنی و قدمت را درست جای پای نفر قبلی ات در صف طویل زندانیان بگذاری. وضعیتی که خطا را تاب نمیآورد و مجازات خروج از صف – گناه نابخشودنی – تیراندازی بدون اخطار است.
وقتی خسته میشوم، دلم برای وضعیت اردوگاهی تنگ میشود و فحش میدهم به سارتر عزیزم و انسان وانهاده اش؛ انسانی که باید در وانهادگی تصمیم بگیرد. انسانی که عذری ندارد تا مسؤولیتش را بار او کند.
وقتی خسته میشوم، دلم برای وضعیت اردوگاهی تنگ میشود. میپندارم در وضعیت اردوگاهی دست کم جای پایی هست تا راهنمای قدم برداشتنت باشد. لااقل کسی از پشتت میآید و تو مجبوری حرکت کنی وگرنه، سرنیزة تفنگی پُر به جلو هدایتت میکند.
وقتی خسته میشوم، فحش میدهم به سارتر عزیزم و جمله اش که "انسان محکوم به آزادی است." وقتی خسته میشوم، آرزو میکنم کاش انسان محکوم به اسارت بود. اینگونه دست کم برای خطا و گناهش دستاویزی داشت. خطایی که کمتر امکان دارد؛ چراکه صف زندانیان با زنجیرهای محکم و درشت و استوار به هم پیوسته اند و خروج اگر نه ناممکن، لااقل بسیار دشوار مینماید.
وقتی خسته میشوم، فحش میدهم به سارتر عزیزم و سَلَف نازنینش کیرکگور، و دلهره اش؛ دلهره و مسؤولیتش. احساس میکنم وقتی خسته ام، باید به کسی فحش بدهم...
وقتی خسته میشوم، به سنگدلی سارتر عزیزم فحش میدهم که چرا گفت هر کس باید از خودش بپرسد: آیا من آن کسی هستم که حق دارم چنان رفتار کنم که همة آدمیان کار خود را طبق رفتار من تنظیم کنند؟ این سؤال، پرسشی است سنگدلانه؛ به غایت بیرحمانه، و بیشرمانه بی انصافانه. وقتی خسته میشوم، اینطور میندیشم.
وقتی خسته میشوم، نگران خودم میشوم که چقدر شکننده شده ام و آمادة کنار گذاشتن انتخاب و تصمیم.
وقتی خسته میشوم، دلم نمیخواهد به پرسش سارتر عزیزم پاسخ بدهم و بیشتر دوست دارم اصلاً موضوع سؤال را حذف کنم: دوست دارم انتخاب نکنم تا لازم شود از خودم بپرسم آیا براستی حق داشتم چنین رفتار کنم؟ امّا فوراً آشفته تر میشوم، وقتی یادم میآید: حتی انتخاب نکردن را هم انتخاب میکنم. و بعد به همة وجودی گراهای نازنینم فحش میدهم.
وقتی خسته میشوم، انتخاب نمیکنم و میپندارم به دَرَک که همین امر خود نوعی انتخاب است. وقتی خسته میشوم، چشمانم را میبندم و میندیشم به جهنّم که آدمی با انتخاب راه خود، راه همة آدمیان را تعیین میکند.
سعی میکنم خسته نشوم. اما الان، خسته ام؛ یا نمیدانم، به تنگ آمده ام. فقط همین.
"راز" سه ساله...
هو
(1)
همین روزها، راز وارد سومین سال زندگیش میشود. دو سال تمام، کم و بیش اینجا نوشتم و آنطور که معلوم است، خواهم نوشت. شاید گفتنش بیهوده باشد: راز تمام من نیست. حتی وجه خوب من هم نیست. منِ آرمانی هم نیست… سعی کرده ام، دروغ ننویسم. اما بیشک همه چیز را هم نمینویسم. با راز، دوستان خوبی پیدا کرده ام. طوریکه با تمام اعتفادی که به تقدس واژه و حتی هدف بودنش دارم، اگر بپرسید، میگویم: واژه برایم در راز صرفاً وسیله است؛ وسیله ای تا دوستان خوبی پیدا کنم که بیشترشان را حتّی ندیده ام؛ دوستانی که در حقم لطف دارند. آنها که از دیدنشان خوشحال میشوم و با خواندن نوشته هایشان، شادمان.
(2)
این روزها، به شدت خودم را به راز وابسته میبینم؛ نه از جنس وابستگی ویژه ای که به کلام دارم؛ که از جنس وابستگی به انسانها؛ انسانهای بقول اونامونوی عزیزم، پوست و گوشت و استخوان دار. انسانهای نازنین.
(3)
پیشتر، از حذری که داده بودند نوشته بودم: "آنقدر کتاب میخوانی که آدمها را فراموش میکنی." امروز امّا، بی کوچکترین تردیدی میگویم که هنوز و همیشه، انسانهایند که برایم اصیلند و مقدس و نه صرفاً واژه و فکر و اندیشه و کلام. یاد شمس افتادم و اینکه میگفت: "مبارک شمایید! ایام میآیند بر شما تا مبارک شوند. پس از شما مبارک باد ایام را!" واژه برایم مبارک است؛ نه بخودی خود؛ بلکه از آنجا که به گوش شما میرسد. چون شما واژه هایم را میخوانید، مبارکند. شما که مبارکید...
(4)
نمیتوانم اینرا نگویم که مخصوصاً اینروزها اگر بپرسید، راز را دوست دارم چون وسیله ای شده برای شناختن دیگرانِ نازنین. "راز" کاری کرده که تنها از خودش برمیآمده. راز، سببِ خیر است؛ خیری که خود سببِ خیر است.
سه بندِ پراکنده دربارة سه موضوع نامربوط
ه
(1)
شنیده ها – و نه دیده ها – حکایت از آن دارد که این جمعه در گاراژ سرگه ایها، حسین بروجردی – که کلک باز است و نه عشقباز – باخته. مهم نیست که چقدر "گرو" بوده یا حتی مهم نیست که برنده، مصطفی بوده که از او هم دل خوشی ندارم. مهم این است که خروس حسین فرار کرده و این از کلک بازی مثل او بعید است؛ چون همیشه کلکبازهایی مثل حسین همین که حس میکنند خروس "کاکوله" کرده و ترسیده "تیز"ش میکنند. و مهمتر این است که رضا سیاه – که عشقباز است و نه کلک باز – روی خروس مصطفی – وقتی عقب بوده – 50 تومن "کره" داده و وقتی بقیه اعتراض کرده اند که "مگه نمیبینی خروس حسین سره!" گفته "من این چیزایی رو که شما میگین نمیدونم. میدونم که خروس مصطفی میبره…"
(2)
دیشب، با احسان رفتم فرهنگسرای نیاوران و در برنامة "یک فیلم، یک فیلمنامه"، فیلم "جویندگان" (The Searchers) را دیدم. اثر کلاسیک وسترن به کارگردانی جان فورد و بازیگری جان وین. فیلمی که اسکورسیزی میگوید سالی یکی دوبار میبیندش. بعد از پخش فیلم، مسعود کیمیایی برای نقد و بررسی فیلمنامه حاضر شد. مریض و سرماخورده بود. کیمیایی، دربارة وسترن، تنهایی قهرمان و سینمای مهاجرت و جان فورد توضیح داد. تا پابان جلسه نبودم و ساعت از هشت گذشته بود، که برگشتم. به نظرم برترین نکتة مورد تأکید کیمیایی که به روشن شدن فیلم کمک میکرد، عشق اتان و مارتا در پس زمینة داستان بود و اینکه این عشق توجیه گر تنفر اتان از دبی بود. بدترین پاسخ را هم کیمیایی به سؤالی دربارة گرایشهای سیاسی فورد با پیش کشیدن مک کارتیسم داد.
(3)
گرچه در راز از سیاست چیزی نمینویسم، نمیتوانم خوشحالیم را از دستگیری صدام پنهان کنم. دیشب، مادة ششم منشور الحاقی جنایات جنگی را خواندم. صدام – مثل بسیاری دیکتاتورهای دیگر – هر سه نوع جنایت جنگی را در زمان حکمرانی بی چون و چرایش انجام داده است: جنایت بر ضد صلح (با حمله به ایران)؛ جنایت جنگی (با کشتار انبوه غیرنظامیان، مثلاً در حلبچه)؛ جنایت بر ضد بشریت (با آزار افراد به دلایل نژادی، مثلاً کردها؛ به دلایل سیاسی، مثلاً مخالفان داخلی و دلایل دینی، مثلاً شیعیان عراق)
"شرق" امروز، همان کاری را کرده است که ایرنا در اولین ساعات پس از مخابرة خبر باید انجام میداد. خبر دستگیری صدام را اول بار طالبانی در مرز خسروی به فتاحی خبرنگار پیش از این گمنام ایرنا اطلاع میدهد و حدوداً یک ساعت بعد بر روی تلکس میرود و پس از آن خبرگزاریهای معروف دنیا به نقل از ایرنا، خبر دستگیری صدام را مخابره میکنند. تا اینجای کار شاید بزرگترین دستاورد فنّی ایرنا در مخابره باشد؛ اما پس از آن – شاید به دلیل امکانات کم – ابتکار عمل به دست دیگر خبرگزاریها میفتد و ایرنا از گردونه خارج میشود. "شرق" دوشنبه، بین روزنامه های ایرانی کاملترین پیگیری را دربارة دستگیری صدام انجام داده و حتی در یادداشتی به مبانی علمی آزمایش دی. ان. ای. – که در تشخیص هویت صدام مؤثر بوده – پرداخته. به نظرم اینگونه پیگیریها، حاشیه ها و بررسی کردن آرشیوها بسیاری مواقع از خود اعلام خبر مهمتر است.
امروز، زور و خشونت!
ه
امروز یکی با زور و خشونت بهم گفت باید بنویسم که با زور و خشونت بهم ناهار داده! اما نمیدونم پس چرا اینقدر بهم خوش گذشت!؟ این روزا از بس بهم خوش میگذره، فکر کنم از این به بعد باید هر روز و هر دفعه تو راز تشکر کنم :) فکر بدی هم نیست…
طوطیها...
ه
هر سال، همین روزها - کمی دیرتر یا زودتر - هوا که سرد میشود و برف که میبارد، این طوطیها - نمیدانم از کجا- به اطراف خانه مان میآیند؛ خوشحالم میکنند.
برف...
ه
برف می آد! :) به قول اخوان: "چون پرافشان پري هاي هزار افسانة از يادها رفته"
من چنینم...
هو
نوشتن برایم الهام بخش است؛ واژه، مقدّس. با نوشتن، آرامش پیدا میکنم.
استاد، به شوخی و البته به تمسخر میگوید که فرهنگم کتبی است!
از جستجو در لغتنامه ها لذّت میبرم و "استیونسن"وار، ریشة واژگان را دوست میدارم.
به معجزة کلام ایمان دارم و "یوحنا"وار میپندارم همه چیز کلمه است.
گاه گمان میکنم، زیبایی کلام برایم مهمتر از معناست. از این اندیشه در هراس میشوم؛ اما "آلن"وار میندیشم "بالاخره روزی همه خواهند دانست که موضوعات زیبایی برای رمان نویسان وجود ندارد."
بازیهای زبانی را دوست دارم. تتابع اضافات شادمانم میکند و ترکیب " تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود" اخوان را میپسندم.
صداقت اساطیری زبان را باور دارم و فریبندگی اش را. گوناگونی لحنها را خوش دارم و میندیشم: چه خوب که برج بابل فرو ریخت!
ذائقة زبانی ام چنین است؛ خواندن، نوشتن و نوعاً واژه را دوست دارم و "شاملو"وار تکرار میکنم: "من چنینم؛ احمقم شاید!"
روز خوبِ من!
ه
این پُست کاملاً شخصیه! خواستم بنویسم که امروز، روز خیلی خیلی خوبی بود. شاید یکی از بهترین روزای امسال :) از کسایی که این روز خوب رو برام بوجود آوردن و خودشون میدونن کی هستن و اینجا رو هم میخونن تشکر اساسی میکنم... نوشتن این پُست رو هم به هیچ کی اطلاع نمیدم؛ نظرخواهیش هم بسته است! چون که گفتم: کاملاً شخصیه! :) شرمنده!
سینا
هو
تا بحال دوبار خواسته ام این چند سطر را – که چهارشنبة هفتة قبل نوشتم – اینجا بگذارم و پشیمان شده ام. اینبار اما عزمم را جزم کردم که این گزاره ها را که با دیدن چند عکس و به یاد آوردن چند نقل قول نوشته شده، در "راز" بنویسم.
(1) میگویند یونانیان قدیم، گذشته شان را در پیش رویشان میدیدند. "یونانیان قدیم با رجعت به گذشته، درگیر مرگ میشدند." بارت این فلسفة یونانی را با عملکرد عکس مقایسه میکند؛ عکس گذشته را پیش روی ما میگذارد: مرگ را.
(2) به عکس سینا چشم میدوزم... در زمان به عقب برمیگردم. مرگ را پیدا نمیکنم. سینا را در کلاس درس به خاطر میآورم که شیطنت میکرد. چیزی نمیگفتم؛ نمیتوانستم بگویم. به خاطر نگاهش. نگاهش معصوم بود؛ نگاه بازیگوش.
(3) بارت میگوید، عکاسی به تأتر نزدیکتر است تا به نقّاشی؛ به خاطر یک واسطة ویژه: به خاطر مرگ. و "هرقدر تلاش کنیم تا عکس را زنده نما بسازیم، باز عکاسی نوعی تأتر ابتدایی است. نوعی تابلوی زنده. شکلی از چهرة بی حرکت و آرایش شده ای که ما در پس آن، مرده را میبینیم."
(4) به عکس سینا چشم میدوزم... عکسش بازی بی چون و چرای مرگ نیست. بلکه، عین زندگی است. زندگی را در نگاهش میتوانی بخوانی. در چشمانی که عین زندگیند؛ زندگی بازیگوش.
(5) بارت با نگاه به آخرین عکس مادرش، با عبور از سه چهارم قرن، به کودکی او میرسد. به "نیکی مطلق کودکی"؛ به خوبی بی چون و چرا.
(6) به عکس سینا چشم میدوزم... لازم نیست به گذشته برگردم. عکس سینا، عین معصومیت است. خودِ خوبی است. بی هیچ فریبی. خالص. عین نیکی مطلق کودکی؛ کودکی بازیگوش.
(7) میگویند نیکی مطلق کودکی دروغ است؛ میگویند معصومیت کودک فریب است. میگویند اینها اسطوره است؛ واقعیت ندارد. میگویند "کودکی" به نماد اعظم ژیژاکی مبدل شده.
(8) به عکس سینا چشم میدوزم... بگذار هرچه میخواهند بگویند؛ حتی اگر پاکی کودکان دروغ باشد، دروغ قشنگی است. دنیا با این به ظاهر دروغ، زیباتر است. هرچه میخواهند بگویند؛ سینا پاک است و معصوم؛ پاک و بازیگوش.
(9) بارت در چند فصل، دربارة آخرین عکس مادرش بحث میکند؛ عکسی که هیچ وقت در کتابش چاپ نکرد. "این عکس فقط برای من وجود دارد و برای شما چیزی جز یک تصویر بی اهمیت و یکی از هزاران نمود اشیاء معمولی نخواهد بود؛ این عکس به هیچ وجه نمیتواند ابژة قابل مشاهدة یک علم باشد؛ نمیتواند عینیتی را به مفهوم مثبت کلمه ایجاد کند؛ این عکس حداکثر استودیوم شما را علاقه مند میکرد. ولی هیچ زخمی برای شما به همراه نمیداشت."
(10) به عکس سینا چشم میدوزم... با خودم فکر میکنم، هرکس این عکس را ببیند، حتماً زخم میخورد. حتماً عکس برای او دردناک است. کافیست به چشمان سینا نگاه کند. دردناک است؛ اما نگاه کنید. میبینید؟ معصومیت را میگویم. همان که دیگر در میان ما نیست؛ معصومیتِ شفّافِ بازیگوش.
(11) تراژیک ترین بخش نشانه شناسی هنرهای تصویری آنجاست که عکس، حضورش را از غیاب وام میگیرد؛ عکس حاضر است و صاحب عکس غایب: حضور عکس به معنی غیابِ اصل است.
(12) به عکس سینا چشم میدوزم... همین روزها بود که رانندة دیوانة کامیونی، سینا و خانواده اش را به کشتن داد. از سینا تنها عکسهایش مانده و خاطراتش. خاطراتش و نگاه شفّاف همیشه خندانش؛ نگاه بازیگوش...
(13) فردا به بهشت زهرا خواهم رفت؛ قطعة 223. چشم در چشمان سینا خواهم دوخت تا بار دیگر، باور کنم آنچه را نوشته ام.
بازگشایی راز!
ه
سه شنبة هفتة قبل، تمام فایلهای سایت از بین رفتند! چه طورش را نمیدانم... امّا به هر شکل با کمک بیدریغ شرکتی که میزبانی پویان دات دابلیو اس را انجام میدهد ، فایلهای پشتیبان جایگزین شدند.
گمان نکنم دیگر مشکلی وجود داشته باشد و امیدوارم دیگر مشکلی هم پیش نیاید... :)
در دفاع از دوستانم...
هو
نظرات دوستان را بی پاسخ میگذارم؛ مگر اینکه سؤالی پرسیده باشند که جوابش را در شرایط فعلی تنها نزد من بیابند. علت این امر علاوه بر تنبلی من، اعتقادم به صحت گفتار و بسندگی کلام دوستان بازدید کننده است. امروز امّا، نظر دوستی را دیدم که دربارة یادداشت "نازی همدمِ من..." نوشته بودند:
اون بچه ها به دلسوزي شما نياز ندارند.حتي اون پولي كه دستشون دادي [...] نميتونه دردي از اونا دوا كنه! چه بسا ممكنه خرج عمل يك پدر معتاد بشه! (ممكنه بخندي ولي اين عين حقيقته!!! ) ولي بگو بدونم تا حالا چند دفعه دستي روي موهاي كثيفشون كشيدي ؟ چند دفعه ساندويچت رو با اونا نصف كردي؟
تو حتي [...] از اونا عكس گرفتي! تو يك بچه پولداري كه به عمرت طعم فقرو نچشيدي .پس هيچوقت نميتوني به اونا كمك كني .شما همتون يه مشت دروغگوييد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
باز هم به صدق و بسندگی کلام دوستِ نادیده ام، گواهی میدهم. گرچه، پرسشهایشان را بی پاسخ نمیگذارم. امّا اینبار، از رفتار خودم نمیگویم – نه اینکه پرهیز از خودنمایی و ریا باشد؛ بلکه آنگونه که گفتم بر راستی گفتار شما صحّه میگذارم که "هیچ وقت نمی تونی به اونا کمک کنی." – و در عوض از رفتار معاشرانم مینویسم. آنها هم دستشان به دهانشان میرسد و هیچ وقت مزّة فقر را آنگونه که این کودکان احتمالاً چشیده اند، درنیافته اند. پرسیده اید "چند دفعه دستی روی موهای کثیفشون کشیدی؟" بهتر است سؤالتان را از پسر ترازودار کنار کافة نادری بپرسید که حسین – یکی از دوستانم – بعد از آن باران که موهای سیاهِ سیخ سیخِ پسرک را خیس کرده بود، چقدر با شوخی و جدی سعی کرد با حرکات دستش بر سر او، موهایش را خشک کند تا سرما نخورد. خواسته اید بدانید "چند دفعه ساندويچت رو با اونا نصف كردي؟" بهتر است از کودکان گلفروش چهارراه کاوه بپرسید. یا از پسر و دختربچة دستفروش چهارراه قنات که نارنگیها را از داخل کیسة علی برمیداشتند و پوست میکردند و میخوردند؛ میخندیدند. از حامد – پسربچّة یتیمِ طرح اکرام – بپرسید که من هم هنگامیکه سر صف مدرسه جایزه اش را میگرفت، حضور داشتم و شاهد بودم چقدر خوشحال است.
از من نپرسید که پیش از شما میدانستم و بیش از شما میدانم که چقدر ناتوانم در کمک به چنین افرادی؛ از منِ البتّه بیدرد نپرسید و به صحرای کربلا نزنید؛ که بی روضه گریانم.
خوشبختم از آشناییتان.
نازی، همدمِ من...
هو
رفته بودیم بازارِ تجریش؛ این پسر بچه ها رو دیدیم. آواز میخوندن و ساز میزدن و میرقصیدن که "نازی همدمِ من!" دوربینم همراهم بود. به فرهاد گفتم یه عکس ازشون بگیر و یه کمکی بهشون بکن. فرهاد عکس گرفت و کمک کرد و همین کار باعث شد مردم دیگه هم کمک کنن. وقتی احسان پرسید چرا خودت عکس نگرفتی؟ گفتم چون احساس بدی بهم دست میده : اونها پول ندارن و من پول دارم. واسه همین مثل یه صحنة جذاب میتونم ازشون عکاسی کنم. فقر اونها، تفریح منه... خجالت میکشم. فرهاد هم تأیید کرد و شکایت که عکس گرفتن ازشون به همین خاطر سخته. یاد فالاچی افتادم و عکسی که از سرباز آمریکایی گرفته؛ همون سربازی که اسلحه رو روی شقیقة مبارزِ ویتنامی گذاشته و ویتنامیه چشمش رو تنگ کرده تا شاید دردِ گلوله رو کمتر حس کنه. یاد خاطره ای که رضا برجی تعریف میکرد افتادم که دوربینش رو میبخشه تا جون یه نفر رو بخره؛ در حالیکه میتونسته بهترین عکس جنگی رو بگیره. یاد خاطره ای افتادم که جعفریان از افغانستان تعریف میکرد: فرماندة یه دستة طالبان پیشنهاد داد تعدادی از اسرا رو ول کنن تا فرار کنن؛ بعد نیروهای طالبان از پشت سر بهشون شلیک کنن. به خاطر چی؟ به این خاطر که جعفریان و برجی بتونن از این صحنه فیلمبرداری کنن!
عکس: فرهاد عباسی
نوبت دهی بانک کشاورزی
ه اینکه من از بانک کشاورزی تعریف میکنم هیچ ربطی به این نداره که بابای یکی از بهترین دوستام، مدیرعاملشه! به این مربوط میشه که امروز واسه انجام یه کارِ بانکی رفتم بانک کشاورزی و در کمال تعجب دیدم، برخلاف بقیة بانکای ایرانی که آدم نمیدونه نوبت با کیه و هرکی میاد – حتی خود من! – اگه مسؤول باجه رو بشناسه میتونه کارش رو پیش بندازه، بانک کشاورزی به شکل عجیبی آروم بود و جلوی هر باجه فقط یک نفر ایستاده بود و بقیه نشسته بودن. راهنمای بانک که دید گیجم، گفت یه نوبت بگیر... گفتم چه جوری؟ دستگاهی رو نشون داد و من دکمة اول رو فشار دادم و یه تیکه کاغذ برام صادر شد. دیدم که چهار نفر جلوتر از من هستن و من باید تقریباً 5 دقیقه منتظر باشم. پس، پشتِ چکم رو مهر کردم و نشستم تا نوبتم بشه. یه تابلو توی بانک، وضعیت باجه ها رو نشون میداد که تو هر باجه کی – بهتر بگم، چه شماره ای – داره کارش رو انجام میده. و نوبت هر کی میشد، سیستم خودکار بانک، شمارة مشتری و این رو که باید به کدوم باجه مراجعه کنه اعلام میکرد. واقعاً لذّت بردم... نمیدونم این موضوع چقدر برای شما اهمیت داره. اما برای من که تقریباً زیاد به بانک و اون هم بانکای مختلف مراجعه میکنم و سیستم مزخرفِ نوبت دهیشون رو میبینم، خیلی جالب بود...
بدجنس؛ بدجنس و احمق
ه
لزوماً همة بدجنسها احمق نیستند - دورنمات این را میگوید به گمانم؛ در بازی استریندبرگ. امّا نمیدانید چقدر زجرآور است حتی چند ده دقیقه صحبت کردن با بدجنسی که احمق باشد.
اهلِ جدّی فحش دادن نیستم؛ واقعیت را میگویم. زجرآور است؛ مخصوصاً که بدجنسِ احمق، دیوانه هم باشد... یا ادایِ دیوانه ها را در بیاورد و همین که جوابش را میدهی، هجاها را کراراً بیان کند و خودش را به لکنت بزند.
چنین کسی اعصابم را بدجوری بهم میریزد. ادامة گفتگو - بخوانید جدل - با او خارج از توان من است. احساس میکنم من هم دارم دیوانه میشوم؛ لبخند میزنم. نمیشونم. میروم.
پیرزنِ دوراهیِ قلهک
ه
امروز که برمیگشتم خونه، روبروی فروشگاه سپه تو خیابون زمرد یه پیرزنی دست تکون داد و من هم – مثل بعضی موقعها که این کار رو میکنم – سوارش کردم. با هزار زحمت سوار شد و کلی به جونم دعا کرد و گفت که ببرمش دو راهی قلهک. اون پنج دقیقه ای که قبل از رسیدن تو ماشین حرف میزدیم فهمیدم که خیلی پیرزن بامزه ایه. میگفت که بچه هاش آمریکا هستن و اصلاً سراغش رو نمیگیرن... یک کم بعد انگار از اینکه ازبچه هاش بد گفته ناراحت شد و اضافه کرد: البته خدا عمرشون بده. اقلاً دواهامو برام میفرستن. من هم خودشیرینی کردم و گفتم: خوبه دیگه حاج خانوم. این روزا از جوونا نمیشه خیلی توقع داشت. دیگه رسیده بودیم دم خونه اش. گفت: بذار من قبل از اینکه پیاده شم کلیدم رو پیدا کنم که بعداً هول نشم. من هم گفتم حتماً... عجله ای ندارم. بعد از اینکه کلیدش رو تو کیفش پیدا کرد؛ گفت: میدونی؛ تازه کلی هم خرده فرمایش دارن. پریروزا زنگ زده – بچه اش رو میگفت – که اون عکسی رو که جوون بودی، موهات کوتاه بود؛ لباس تیره پوشیده بودی و بهش گل وصل کرده بودی برام بفرست؛ لازمش دارم... اینا رو که میگفت گل از گل شکفته بود. شاید یادش اومده بود که یه روزی جوون بوده.... پرسیدم: فرستادین؟ گفت: آره دیگه. چیکار کنم. رفتم عکاسی سایه... مال سی سال پیش بود عکس. برام پیداش کرد، امروز پست کردم.
پیاده شد. صبر کردم درِ خونه رو باز کرد. دستی تکون دادیم. رفت تو.
تراژدی
هو
تراژدی هماره اینسان تکرار میشود: زندانی میرود؛ زندانبان میماند.
مست شوند چشمها از سکرات چشم او
ه
بیخود شده ام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو میگویم من مست چنین خواهم
سوگند
ه
آنگاه که "دن کیشوت" به بازرگانان و سوداگران گفت که به زیبایی ملکة مانش - "دولسینته دوتوبوزو" - سوگند خورند و تحسینش کنند، آنان به تمسخر گفتند که نمیشناسندش؛ به دن کیشوت گفتند که عکسی از او به آنان نشان دهد.
دن کیشوت در پاسخ گفت: "من اگر او را نشانتان دهم، دیگر اعتراف شما به حقیقتی آشکار چه ارزشی تواند داشت؟ مهم آن است که شما - بی آنکه او را دیده باشید - به این واقعیت ایمان آورید؛ به آن معترف شوید؛ تأییدش کنید؛ به آن قسم بخورید و همه جا به کرسی بنشانیدش."
آقا داوود
هو
پریروز – شنبه – بود که داشتم از دانشگاه امیرکبیر برمیگشتم و هوس کردم ناهار را پیش آقا داوود بخورم. آقا داوود، پیتزافروشی کوچکی در کوچه ای دارد - که دو سویش با درهای آهنی مسدود شده و کوچة لولاگر میگویندش. آقا داوود را خیلیها نمیشناسند. من هم نمیدانم چند سال است که مغازة پیتزافروشیش را باز کرده؛ شاید 40 سال. خیلی وقت بود پیش آقا داوود نرفته بودم. وارد مغازه که میشوی و پیتزا را سفارش میدهی؛ دستش را – دست گوشتالوی بزرگش را – در تشت پر از کالباس میکند و مشتی کالباس را در ورقی آلومینیوم میریزد و مملو از سسش میکند و میگوید: بخور تا حاضر شه.
سرتاسر دیوار مغازه اش را اسکناسهای کهنة کشورهای مختلف پوشانده و معلوم است که دوستان وفاداری هم دارد؛ چرا که "پیتزا داوود" را به شکلهای مختلف – بر روی آهن و چوب و حتی یونولیت – نوشته اند و او هم به دیوار چسبانده. از آویزهای مغازه اش – شاید از همه معروفتر – "لطفاً خالی نبندید"ی است که بر چوب نوشته. اگر پیش از حاضر شدن غذایت، کالباس را - که بیشک نه از گوشت که از سویاست – تمام کنی، میخواندت و مشتی دیگر کالباس در دستت میگذارد... نوشابه ای برایت باز میکند و حتی مشتی فلفل سبز از تشتی دیگر برمیدارد و در دستت میگذارد.
غذایش، شاید خوشمزه نباشد – که به زعم خیلیها اصلاً قابل خوردن نیست. امّا آنچه مزه اش در دهانت میماند، سؤالی است که در هیچ رستوران دیگری از تو نمیپرسند: سیر شدی؟ و نمیدانی، این سؤال را که میپرسد چقدر خوشحال میشوم. آنچه هیچ جای دیگر اتفاق نمیفتد، این است که مشتری بیاید و ادعا کند که نمیتواند یک پیتزای کامل را بخورد و آقا داوود – خودش – پیشنهاد کند که: پس بشین کالباس بخور؛ این است که گاهی – که سر حال باشد – مشتی اسفند برایت در اجاقِ فِر میریزد تا چشم نخوری؛ این است که وقتی مردی هر روز میآید و مجانی غذا میخورد، آقا داوود – در همان حال که دارد غذایش را میدهد – میگوید: مگر نگفتم هر روز نیا... و مرد میداند و پس بخودش زحمت نمیدهد، بگوید "گرسنه هستم"؛ چون هنوز سؤال تمام نشده، مشتی کالباس است که در دستش قرار میگیرد و اینکه : بخور سیر نشدی باز بیا...
از در مغازه که میآیی بیرون، کفاش بساطش را پهن کرده وصدایِ اذان رادیو قوه ایش را بلند کرده؛ همزمان چند صدای اذان میشنوی....و از خلوت کوچة لولاگر میگذری و به ازدحام پل حافظ میرسی و جوانِ ایستاده، آرام میگوید : وُدکا.
گمشده
میگویند کسی بود که هرگاه چیزی گم میشد، باو مشکوک و مظنون میشدند و هربار هم - البته بطور اتفاقی - گمشده را نزد او میافتند... حالا حکایت ماست!
اروس و آفرودیته
هو
شگفتا! که من - اروس زمینی - دلبستة تو - آفرودیتة آسمانی - شدم...
تولدت مبارک!
هو
ای آنکه گاه گاه ز من یاد میکنی
پیوسته شاد زی که دلی شاد میکنی
تولدت مبارک! :)
آخرین تغییرات
هو
ساعت پنج و بیست دقیقة صبح... تغییرات جدیدی توی قالبها و استایل شیت "راز" دادم. الان میتونم گلچینی از هر یادداشت رو اول بخونم و بعد اگه دلم خواست، یادداشت رو کامل، همراه با کامنتها ببینم. دیگه اینکه... آهان! میشه ایمیل رو توی جعبة یادآوری وارد کرد تا هروقت نوشتة جدیدی به "راز" اضافه شد، اطلاع بده.
کلاً اینکه خیلی منظمتر شده؛ اما رنگ صفحه... اصلاً دلچسب نیست! من همون سیاه و نارنجی و آبی خودم رو میخوام... گرچه، اینجا امتحانش کردم و خیلی بدترکیب شد!
طرح درس مطالعات اجتماعی دبستانهای ژاپن
هو
چیزی به سة صبح نمانده. بررسی مقدماتی طرح درس "مطالعات اجتماعی" دبستانهای ژاپن، تا سال چهارم ابتدایی تمام شده. دارم سعی میکنم منطق فکری برنامهریز ژاپنی را درک کنم. اینجوری و از این طریق معکوس و با شناخت اصل و اساس فکر و کار میتوان راحتتر نمونة ایرانی برنامه را بازسازی کرد. با این بررسی معکوس، چیزهای خوبی عایدم شده. اول اینکه همه جا تأکید بر مشاهده است. بعد اینکه همیشه از جایی که دانش آموز هست شروع میکند و به نظرم به همین دلیل "مدرسه" را به "خانه" ترجیح میدهد. چراکه موقع آموزش دانشآموز در "مدرسه" است و در نهایت اینکه، پدیدهها را هم ایستا و هم پویا بررسی میکند. اسم این روش را فعلاً گذاشته ام: مشاهدة عینی همه جانبه!
بهرحال نسخة 1 "دربارة طرح درس مطالعات اجتماعی دبستانهای ژاپن" آماده است...
آغاز
هو
شروع مجدد؟ نمیدونم! همینقدر میدونم که http://pouyan.ws رو ثبت کرده ام و دارم با مووبل تایپِ عزیز سر و کله میزنم. هر روز یک تگ جدید کشف میکنم و کلی ذوق میکنم؛ اما شکل اینجا هنوز دلخواه من نیست. ضمن اینکه تا این لحظه نتونستم نوشته های قبلیم رو از بلاگر ایمپورت کنم به مووبل تایپ... امیدوارم که اون کار رو هم بتونم انجام بدم. تا روزی که مشکلات فنی (!) اینجا رفع بشه و دوباره منظم بنویسم حتماً یه قدری طول میکشه...
برای راه اندازی "راز" جدید فرهاد خیلی زحمت کشید، دستش درد نکنه!
قطعة 223
هو
سه شنبه - 17تیر82 - بهشت زهرا - قطعة 223 - ردیف 37 - شمارة 11 - دیدار سینا و یک دنیا خاطره
سینا...
هو
امروز عصر وقت برگشتن، یک لحظه صورت خندان سینا را در آیینة ماشین دیدم. پسربچة ماشین عقبی بود؛ همسن سینا و همانطور میخندید که سینا... یاد سینای خوب افتادم و لحن خنده اش. با لحن خاصی میخندید؛ مطمئنم. باز تصویر خندانش را جلوی چشمم میبینم و باز با خودم فکر میکنم "کاش بود. کاش بود و هر روز قبل از رفتن به خانه با هم خداحافظی میکردیم و میخندیدیم. کاش بود و میخندیدیم، نه اینکه نباشد و گریه کنم. گریه کنم و تصویر او در ذهنم بخندد... کاش بود؛ همین! "
قدیمترها
هو
احساس میکنم، اینجا بیش از اندازه "غیرشخصی" شده. نوشته های قبلیم رو بیشتر ترجیح میدم؛ اون موقعی که "شخصی"تر مینوشتم. نمیدونم چرا اما هرچی جلوتر میرم، بایگانیم برام ارزش بیشتری پیدا میکنه. دیروز داشتم به "رنجی که میکشم" فکر میکردم و جوابی که امیرمسعود برام نوشته بود (جوابی که خیلی دوسش دارم) و چقدر لذت بردم. در موردِ "خدای پدر" و "یهوه" فکر میکردم و در مورد خیلی نوشته های دیگه. اون جور نوشته هام رو بیشتر دوست داشتم. حتی بیشتر از چند تا نوشته ای که دربارة شالوده شکنی نوشتم و خیلیها خوششون اومد.
به نظرم باید جای دیگری برای نوشته های "غیرشخصی"تر پیدا کنم. اینجوری خیالم راحت تره. اما تا آنموقع باید همین وضع رو تحمل کنم.
درین قحط سال دمشقی و ... - دکتر کدکنی
هو
در روزهای امتحان، برای مطالعه، بیشتر سراغ شعر میروم. چراکه میپندارم – به عبث – شعر را میتوان به یکباره خواند و از آن دل کند و گذشت و به ادامة کار پرداخت. امّا امروز بدجوری مشغول شعرهای دکتر شفیعی کدکنی شدم. با "درین قحط سالِ دمشقی" شروع شد. شعری بینهایت ویرانگر:
کلامی برافروز، از نو، خدا را!
جوانمرد یارا، جوانمرد یارا!
چراغِ کلامی که من پیشِ پا را ببینم
درین روشنیهای ریمَن،
خدا در خسوف است و ابلیس تابان
چراغی برافروز تا من خدا را ببینم.
درین قحطْ سالِ دمشقی
اگر حرمتِ عشق را پاس داری
تو را میتوان خواند عاشق،
وگرنه به هنگامِ عیش و فراخی
به آوازِ هر چنگ و رودی
توان از لبِ هر مُخَنَّث
رَهِ عاشقی را شنودن سرودی.
کلامی برافروز، از نو، خدا را!
جوانمرد یارا، جوانمرد یارا!
(17/5/49؛ از دفتر "خطی ز دلتنگی")
بعد "چراغی دیگر" را خواندم. در آنجا هم باز شاعر میخواهد که کسی، چراغی از نو، کلامی از نور برافروزد:
درین شبها
که از بی روغنی دارد چراغِ ما
فتیله ش خشک میسوزد
و دود و بوی خِنجیرش، ز هر سو، میرود بالا
بگو، پیرِ خرد، زرتشت را، یارا
چراغِ دیگری از نو برافروزد.
درین شبهای هولِ هرچه در آن رو به تنهایی
چراغِ دیگری بر طاقِ این آفاق روشن کن
"یکی فرهنگِ دیگر،
نو،
برآر ای اصلِ دانایی!"
(1355؛ از دفتر "مرثیه های سروِ کاشمر")
و بعد "معجزه" را. - در این شعر تکرار "دلم خون شد" را بسیار میپسندم. نمیدانم، خیلی واقعی است. درست همانگونه که در سوگ، مصیبت را تکرار میکنیم؛ بارها و بارها.
خدایا!
زین شگفتیها
دلم خون شد، دلم خون شد:
سیاووشی در آتش
رفت و
زآن سو
خوک بیرون شد.
(از دفتر "خطی ز دلتنگی")
دکتر پرویز پیران
ه
دکتر پیران، استثنایی است؛ کسی که در نظام ارزشیابی آموزش عالی ما، "استادیار" – و نه حتی دانشیار – است و در ارزشیابی پرینستون، پروفسور تمام. چراکه عقایدش مخالف عقاید مرسوم در نظام آموزشی است و از آنجاییکه هرساله دانشگاه پایة علمیش را – که مرسوم است خودبخود پس از یک سال تدریس اضافه شود – افزایش نمیدهد، او هم مدارک لازم را برای ارتقای درجه ارسال نمیکند! و اصولاً تفاوتی هم برایش نمیکند...
بی اغراق میگویم در ایران کسی مانند دکتر پیران اینقدر آشنا به مسایل جامعه شناسی شهری و صنعتی، جنبشهای شهری و جامعه شناسی مشارکت و توسعه و نهادهای مدنی نداریم.
کلاسهای روش شناسی دکتر پیران هفتة پیش بصورت آزاد در دانشگاه برگزار شد؛ ضمن اینکه قرار شد اگر مقدور بود در تابستان هم ادامه پیدا کند. دکتر پیران خودساخته است؛ خاطرات دورة دکتریش در آمریکا گاهی واقعاً شنیدنی است؛ کارکردن در کارواش بخاطر بدهی مالی – که البته باعث آشنایی با فستینجر شد! – یکی از خاطرات جالب اوست. همین تلاش فراوان دکتر پیران است که باعث میشود، پروژه های زیر 20 هزار دلار سازمان ملل و بانک جهانی – که نیازی به درج آگهی ندارد – در زمینة شهری و توسعه، بدون رد خور به او برسد و انجام همین پروژه ها – مانند پروژه های تأثیر سنجی قبل از اعطای وام بانک جهانی به طرح فاضلاب شهرهای بزرگ ایران یا تهیة نقشة فقر ایران و ... – باعث شده دکتر، کوله باری از تجربه داشته باشد و وقتی جزئیات این تجربه ها را در کلاس تعریف میکند هاج و واج میمانی از اینهمه دقت. خوبی دکتر پیران هم این است که در بازگو کردن تجربه ها خسیس نیست؛ حتی تجربه هایی تا این حد جزئی: وقتی در پروژه ای از سازمانی بین المللی شرکت میکنید، خوب است برای ارائة زمانبندی و تاریخ تحویل پروژه به روز تعطیلی آن سازمان در ایران و روز تعطیلی مقر اصلی سازمان توجه کنید. اینجوری میتوانید یکی دو روز را – بدون اینکه تأخیر در تحویل برایتان ثبت شود – بدزدید!
با اینهمه علم و سواد و تجربه در ایران توجه زیادی به دکتر پیران نمیشود. به قول خودش: اگر جهاد سازندگی [-ِ سابق] به حرفهایی که من و دکتر خسروی پانزده سال پیش گفتیم گوش میکرد و آنطور با بغض رفتار نمیکرد و با قهر اخراجمان نمیکرد (و لااقل دستمزدِ تحقیق را میپرداخت!) کلّی در هزینه های جهاد در روستاها صرفه جویی میشد و مثلاً همان راهی که جهاد برای بسیاری از روستاها کشید، عامل تسریع مهاجرت روستاییان نمیشد... یا: اگرشهرداری رشت و انزلی در طرح احداث فاضلاب و نجات تالاب انزلی، به توصیه هایم گوش میکرد و مدیریتش را اصلاح میکرد، بانک جهانی بای اولین بار در تاریخ کاریش بی پرده نمینوشت: بدلیل ضعف مدیریت کمک مالی به شما تعلق نمیگیرد! در حالیکه بانک جهانی پیش از این "عوض شدن اولویتها" یا "عدم تأمین منبع مالی" و ... را دستاویز میکرد. (اما ببینید چقدر عصبانی بوده که چنین چیزی نوشته!)
با اینکه در نامة یونسکو، دکتر پیران برای بازنگری در درسهای علوم اجتماعی دانشگاهها معرفی شده، آموزش عالی تحویلش نمیگیرد. باز به قول خودش: امروزه تمام نظریه های توسعه زیر سؤال رفته. اگر نتیجة توسعه همین کثافتهایی است که میبینیم؛ از ترافیک تا وضع سکونتگاهها و ... پس حتماً یک جای کار ایراد دارد. بنابراین امروز بیشتر، نطریة توسعة اجتماعی خودنمایی میکند. نظریه ای که در ایران کمتر کسی با آن آشناست و به همین خاطر سر کلاسهای جامعه شناسی توسعه نظرات عهد بوق را به شما آموزش میدهند.
یا این نظرش که در آموزش علوم اجتماعی در ایران، اصولاً نظریه سازی را آموزش نمیدهند. یا اینکه به شمای دانشجو نمی آموزند که تأثیرسنجی یا مونیتورینگ و نظارت پروژة اجتماعی چیست؟ درحالیکه این متدهای جدید، همان چیزهایی است که امروزه اهمیت فراوان دارند و سازمانهای جهانی در کشورهای توسعه نیافته به دنبال افرادی میگردند که مخصوصاً با اینگونه متدها آشنا باشند تا از پسِ انجام طرحهایشان بربیاند.
دکتر پیران، بی پرده انتقاد میکند و عیبها را به رخ میکشد تا شاید اصلاح شوند؛ اما نمیداند که بسیاری خوششان نمیاید ایرادهایشان را بشنوند و همین باعث میشود مغضوب باشد. نظام آموزشی ایران – خصوصاً در رشته های علوم انسانی – با از دست دادن نیروهای کاری علمیش بیشترین ضرر را کرد. دکتر نیک گهر، دکتر امانی و دکتر خسرو خسروی از ایندسته هستند. تک تک این افراد هم – که البته موفقی هستند – بیشک دلشان میخواهد برگردند و به کشورشان خدمت کنند. مثلاً دکتر امانی – جمعیت شناس – اینک در ژنو بسیار موفق است؛ امّا شنیده ام دوست دارد برگردد و در دانشگاه درس بدهد. فکرش را بکنید؛ مگر میشود کسی از ژنو کتاب جمعیت شناسی مقدماتی برای دانشجویان ایرانی بنویسد و به "سمت" بسپارد برای چاپ و آنگاه دلش اینجا نباشد؟ یا مگر چند جامعه شناس روستایی طراز اول و آشنا مانند دکتر خسروی داریم؟
اگر وزیر علوم بودم، شخصاً میرفتم و یکی یکی اینها را پیدا و به کار دعوت میکردم. چه کنم که نیستم؟!
عکسهای من در ایرانیات دات کام
هو
ایرانیان دات کام، 18 تا از عکسهای خروسبازیم را به شکل Photo Essay نمایش داده. نمیدونم چرا رنگهای عکسها را عوض کردن؟ رنگ عکسهای خودم خیلی طبیعی تر بود؛ این رنگها بیجهت براق و غیرطبیعیه. از اینها گذشته مدیر سایت در نامه ای که برام نوشته، گفته : Be prepared to get some strong criticism
چشم! راستی، عکسها وسط تبلیغهای رنگارنگ، ابهت قبلیش رو از دست داده!
[لینک عکسها]
بولینگ برای کلمباین - نمایشگاه گل - دارالفنون
هو
پریشب یا امیرمسعود رفتم و بولینگ برای کلمباین رو دیدم که واقعاً خوب ساخته شده بود؛ یعنی گاهی فکر میکنم فیلم اینقدر خوش ساخت بود که آدم رو بیشتر مشغول ساخت و روایت میکرد و کمتر هشدار جدی فیلم به بیننده القا میشد! اما فیلم یک طرف و اون مدتی که بعدش با امیرمسعود بودم، یکطرف! خیلی خوش گذشت؛ ممنون!
دیروز هم اول کاملاً به شکل اجباری رفتم نمایشگاه گل و گیاه! بعد البته از بعضی چیزایی که دیدم خیلی خوشم اومد. چقدر رنگ اونجا دیدم من... طیفای مختلف قرمز و سبز...
بعدش هم به دعوت "انجمن ترویج علم ایران" رفتم به کاخ گلستان تا در تالار "چادرخانه" صحبتهای دکتر بهشتی (رییس سازمان میراث فرهنگی)، آقای روحانی عزیز (رئیس انجمن)، چند تا مورخ و همینطور دانش آموخته های دارالفنون را دربارة "مدرسة مبارکة دارالفنون" بشنوم. بعد هم از اونجا، و از طریق "در شمس العماره" – که فقط برای این جلسه باز شده بود – از طریق خیابان ناصر خسرو رفتیم به بازدید مدرسة دارالفنون.
دارالفنون، برای بازسازی و مرمت و تبدیل به موزة اسناد و گنجینة آموزش و پرورش تعطیله. تعطیله که یعنی مخروبه است! و یک میلیارد و چهارصد میلیون تومان پیش بینی هزینه براش شده. اما شخصاً بعید میدونم که کار به این زودی تموم بشه؛ علتش هم خیلی ساده اینه که مجموعه، متعلق به آموزش و پرورشه و از اون بدتر اینکه "پژوهشکدة تعلیم و تربیت" دست اندر کار ساخت دارالفنونه! رئیس پژوهشکده یه نیم ساعتی در کاخ گلستان صحبت کرد و همون جا فهمیدم که چرا آموزش و پرورش پیشرفت نمیکنه! صحبتاش بقیه رو ناراحت کرد؛ اما من رو بشدت خندوند؛ طوریکه نصف سخنرانی طرف یا زیر میز بودم یا جزوه و کتاب جلوی صورتم. یکی ازدانش آموخته های دارالفنون (آقای ولایی) که پیرمرد واقعاً بانمکی بود هم کنارم نشسته بود و هی تیکه مینداخت و من بیشتر میخندیدم! پیرمرد، فکر میکرد دوباره بچه شده و سر کلاس شیطنت میکرد... آقای ولایی هم صحبت کرد و چند تا خاطرة شیرین از سالهای تحصیل گفت.
توی مسیر هم که از خیابان ناصرخسرو به سمت "دارالفنون" میرفیتم، با خانم توران میرهادی (خمارلو) صحبت میکردیم و اینکه چی شد اینقدر به آموزش علاقمند شدن. حرفهای خانم میرهادی واقعاً برام جالب بود...
دیدن دارالفنون – در این مرحله - واقعاً تأسف برانگیزه. خرایه ای که وقتی دوران شکوهش را بیاد میاوری، ناراحت میشوی. کلاسهای بزرگ و نورگیر و سالنهای وسیع و حیاط مصفا... باور کنید درس خوندن تو همچین مدرسه ایه که باعث میشه طرف بره و اولین نقشة تهران رو بکشه یا ارتفاع دماوند رو اندازه بگیره یا نمیدونم اولین تلگراف رو درایران تأسیس کنه و هزار جور منشأ خیر دیگه.
بگذریم، دکتر روح الامینی (از پدران مردمشناسی ایران و دانش آموختة دارالفنون) هم بودن. حالشون خیلی خوب نیست. خانومشون میگفتن هنوز که دکتر چیزی مینویسن، از فضای خالی برگه های امتحانی دانشجوها استفاده میکنن و میگن من به نفس اینها زنده ام. دکتر روح الامینی تونستن ساختمون دانشسرای عالی (ساختمان نگارستان در میدان بهارستان) رو از چنگ وزارت برنامه و بودجه دربیارن و مانع از تبدیلش به پارکینگ وزارتخونه (!) بشن. دکتر با پیدا کردن زیرزمین قدیمی (که احتمالاً محل قتل قائم مقامه) تونستن ساختمان رو ثبت کنن. کاش هنوز اونقدر رمق داشتن که میتونستن دارالفنون رو هم پس بگیرن. دکتر پیشنهاد کردن که ماهی یکبار توی همین خرابه فرش بندازن و دانش آموخته ها دور هم جمع بشن و فکر کنن چطور میشه این ساختمون رو هم پس گرفت و به میراث فرهنگی سپرد و مرمتش کرد.
بگذریم... روز خوبی بود.
دیدنت خیلی اتفاقی بود...
هو
دیدنت خیلی اتفاقی بود. اصلاً باورم نمیشه که بعد از اینهمه سال دوباره ببینمت. ببینمت و یک عالمه خاطره تو ذهن هر دو مون زنده بشه...سالهای آغاز دبیرستان. سالهایی که به "فرهنگسرا" میرفتیم تا در اون جلسات ادبی کذایی شرکت کنیم و کم کم دیگه جلسات بهانه بود و دیدن همدیگه غرض اصلی و بلکه اصلیترین غرض حتی شاید برای زندگی.
یادته؟ فکر میکردیم خدای شاعرا هستیم! فکر میکردیم بقیه چقدر عقب مونده هستن و فقط من و توییم که شعر میفهمیم چیه... فقط من و تو هستیم که میفهمیم! فقط من و تو.
میدونم وقتی دوباره دیدمت تو ذهنت مثل من همین شعر رو مرور میکردی:
تابلوهای رانندگی آدمکانند؛
ایستاده بر سر جادة دل
بر جادة قلب یکی با رنگ سرخ
- آنچه بیهوده رنگ عشق میپنداریمش -
نوشته اند : ورود ممنوع!
عاشقم مشو...
و بر سر دیگری،
- با زیرکی - :
دوستت ندارم؛
اما
دوستم بدار.
جادة دلم "یکطرفه" است...
و بر سر سومی،
دوستمان داریم!
خیابان دلمان دوطرفه است
و اگر خوب بنگری
دو خیابان است در یک خیابان.
و فکر میکردیم چقدر "آوانگارد" شعر میگوییم! (این واژه را هم تازه یاد گرفته بودیم.)...
اگه از آدم خاطره هاش رو بگیرن چی میمونه؟ نمیدونم؛ گاهی فکر میکنم کاش خاطره نداشتم... کاش. وقتی دوباره دیدمت، به خودم گفتم "چقدر زود آدما از یادت میرن..." نمیدونم شاید تو هم داشتی همین رو به خودت میگفتی...
چقدر حرف برای گفتن داشتیم. میتونستیم چندین ساعت بشینیم و حرف بزنیم؛ اما به یه "خوشحال شدم دیدمت" اکتفا کردیم... خدا کنه بهم زنگ بزنی... نامه بنویسی. حتماً این کار رو بکن. خواهش میکنم.
لعنت به من که این قدر زود، این قدر زود آدما از یادم میرن. کاش همینجا تموم میشد؛ از یادم میرفتن که میرفتن. اما اشکال کاراینجاست که بعد میشینم و تأسف میخورم و ناراحت میشم و وقتی تصمیم میگیرم که دوباره برم سراغشون، میبینم که دیگه نیستن... اونوقت بیشتر ناراحت میشم. خاطره هاشون زنده میشه و باز بیشتر ناراحت میشم.
چقدر نوشتن سخته... مگه مجبورم اینا رو بنویسم؟ چه مرض بدیه این نوشتن.
آنقدر کتاب میخوانی...
هو
آنقدر کتاب میخوانی، که آدمها را فراموش میکنی. باز هم اما ادامه میدهی؛ تا آنجا که حتی مطالب کتابها را هم فراموش میکنی. یکدفعه سر بلند میکنی، میبینی آدمها دیگر نیستند...
بعد از اینش را نمیتوانم بگویم. دردناک است. حتی گفتنش هم دردناک است!
ارائة مشاهدات گاراژ سرکه ایها
هو
نتیجة مشاهدات " گاراژ سرکه ایها" را در اتاق فیلم دانشکده ارائه کردم. اما کاش میتوانستم از غیرت رضا هم بگویم. در هیچ کجای این علم لعنتی نیامده که میشود از غیرت رضا سیاه هم گفت؛ از بخشش و جوانمردی یک معتاد!
بگذریم... همه متعجب بودند از این خرده فرهنگی که در تهران - در همین "نخست شهر" ایران، در نزدیکی خانه شان – وجود دارد. خوشبختانه سؤالی هم نبود که نتوانم جوابش را بدهم. حاصل کار حتی بهتر از آنچیزی شد که گمان میکردم. دکتر رفیع فر هم لطف کرد و وقت داد که تابستان مقالة مکتوبم را تحویل بدهم. اینجوری وقتم آزادتر میشود تا مقالة "قومیت و توسعه از نظرگاه جمعیت شناختی" دکتر علیزاده را بنویسم. اگر فرصت کنم دوست دارم مقالة کوتاه "بررسی وضع آمارهای ولادت و مرگ ایران در حدود سال 1365" را – که نیمسال قبل تکلیف درس "تحلیل جمعیت" بود – کامل کنم. تا چه پیش آید!
تفرش و روش استاد
هو
دلم هوای تفرش کرده است! تفرش را بیشک، مانند بسیاری چیزهای دیگر مدیون استادم. در واقع – ژرفتر که نگاه میکنم – اصولاً مدیون روش استاد هستم. روش استاد چنین چیزی است: دستت را به دستم بده و با من بیا. بیا تا بگویم از چه چیزی لذت میبرم. خیلی "چرا"ی عقلیش را از من نخواه! تنها میتوانم دستت را بگیرم و تو را ببرم. مثلاً ببرمت بالای کوه روستای کوهین و بگویم اینجا که مینشینم و تفرش را میبینم، حس خوبی دارم. تو هم بنشین و ببین مانند من حس میکنی یا نه؟
بیا صدای اقبال را آنطوری که من میشنوم، گوش کن. فلان بیت را ببین چطور میخوانَد... با شنیدن این بیت، این حس را دارم. تو هم میتوانی آنرا حس کنی؟
کلی تجربه داری. حالا همة آنها را کنار بگذار . دست من را بگیر و بیا در تجربه های من سهیم شو. حسّم را از این تجربه برایت شرح میدهم. تو هم حسّش میکنی؟
میدانید؛ فرق روش استاد با روش معلم افلاطونی این است که اولاً استاد، ادعای معلمی ندارد. حتی ادعای رفاقت هم ندارد. پیش میآید که ساکت کنارت مینشیند و فقط گوش میدهد؛ تا آنجا که نگران میشوی شاید مزاحمی! ضمن آنکه معلم افلاطونی دستت را نمیگیرد؛ فقط میگوید بیرون غار در آن دنیای ایدة کلیات فلان چیز این شکلی است که من میگویم. تو تنها تصورش کن. اما استاد، دستت را میگیرد. تو را با خودش تا دهانة غار بالا میکشد و خودش همراهت میشود در آن دنیایی که میبیند. قدم به قدم با تو میآید. حسش را از هر قدمی که با او بر میداری میگوید و ساکت میماند تا بشنود آنچه را میگویی – و حتی نمیگویی. اینگونه همراهت میشود در آن دنیایی که میبیند. دنیایش هم چندان پرطمراق و انتزاعی و دست نیافتنی نیست. دنیایش، همین روستاهای تفرش است؛ شازده احمد و مزار نکیسا. دنیایش دنیای متن است. دنیای صداهای خوش و روحانی. دنیایی که راحت میتوانی سهمی در آن داشته باشی.
دلم هوای تفرش کرده است. هوای کوهین. هوای قنات. هوای دختربچه های زیباروی تفرشی. هوای سکوت. سکوتی عمیق؛ ژرف.
سالگرد "مامانی"
هو
جمعه، سالگرد درگذشت مادربزرگم بود. سال اول دبیرستان بودم که "مامانی" فوت شد. خیلی دوستش داشتیم؛ همه مون.
جمعه، دست جمعی رفتیم امامزاده طاهر کرج. مثل هر دفعه تو دلم با مامانی صحبت کردم و ازش یه چیز خواستم؛ اونجایی که هست حواسش به سینا باشه! نمیدونم چرا هر دفعه این رو از مامانی میخوام. بگذریم...
تو امامزاده یه دختر و پسر کوچولو بودن با مامانشون. دختره جعبة شیرینی رو گرفته بود دستش و جلو جلو میرفت و پسره – که بیشتر از 4 سال نداشت و یکی از این لباسهای یکسره که خیلی دوست دارم پوشیده بود– با یه لحن خیلی قشنگی داد میزد : "بفرمایید... بفرمایید شیرینی تازه!" و مگه کسی میتونست اینهمه مهربونی رو رد کنه و شیرینی بر نداره؟ با چشمای خودم دیدم که مرد سیاهپوشی که روی قبر عزیزش خم شده بود و و به پهنای صورتش اشک میریخت، یه دفعه صورتش باز شد و لبخندی زد و از شیرینی بچه ها برداشت...
اما حیف... چند دقیقه بعدش یه صحنة دیگه دیدم که بدجوری ناراحتم کرد. جوونی سر قبر شاملو ایستاده بود، که یکی از این پسربچه هایی که قبرها رو میشورن اومد و یه کم آب ریخت روی سنگ قبر شاملو تا لابد پولی بگیره. ولی اون جوون چنان داد ناجوری سر پسربچه کشید... لابد به ساحت استاد بی ادبی شده بود.
بیشتر از این سر قبر شاملو نایستادم. سراغ پوینده و مختاری و گلشیری و صفرخان قهرمانیان رفتم و براشون فاتحه خوندم و از همه مهمتر "علی اصغر بهاری" نوازندة کمانچه... همونی که اینروزها به صدای خودش و سازش خیلی گوش میکنم. بهاری قبل از خوندن تصنیف عارف (شانه بر زلف پریشان زده ای)، با اون صدای پیر و قشنگش میگه: "تصنیفی در دشتی از اساتید"... و این یه جمله اش به کل تصنیف زیبای عارف میارزه!
کار عاقلانه!
هو
امروز یک کار عاقلانه کردم. بودن با بچه ها را به باشگاه اندیشه و صحبتهای نراقی ترجیح دادم!
قدری بدتر از بد
هو
حالم از بد، قدری بدتر است؛ گرفتهام. استاد چند روز پیش - البته به لطف - گفت: "حسودیم میشود؛ کاش من هم معلمانی مثل تو داشتم." از سوی دیگر هرچه میکنم، نمیتوانم درد مانی را چاره کنم. هر اندازه فکر میکنم نمیفهمم جه میخواهد. پرخاش میکند؛ داد میزند و حتّی مرا هم مؤاخذه میکند.
افسرده از این وضعیت بغرنج، بیشتر از خودم نااُمید میشوم. صحبت استاد را باور نمیکنم... همه چیز مسخره شده است! استاد، - که پیش از این با زخمزبانها و مخالفتهای قاطع و حتّی خندههایش بیشتر خشنودم میکرد - از کارم تعریف میکند و از سوی دیگر از علاج درد دوست و دانشآموزم بر نمیایم.
چت
هو
بدجوری سرماخورده بودم. تب داشتم. دیدم آن لاینه. با وضع ناجوری که داشتم سلام کردم و شروع کردیم به حرف زدن. هر لحظه حالم بدتر میشد. لرز گذفته بودم. انگشتام روی کیبورد میلرزیدند و تایپ میکردم. از چشمام آب میامد و دیگه تقریباً هیچ چی رو نمیدیدم. میلرزیدم و تایپ میکردم. صحبت خوبی بود...
تولد فرهاد
هو
فرهاد جان؛ تولدت مبارک! همین.
مسأله...
هو
مسألة مانی بدجوری وقت و ذهنم را به خودش مشغول کرده است... وقتی دانش آموزم سابقم و دوست امروزم از من میخواهد که کمکش کنم، حتماً هرچه دارم انجام خواهم داد. هر شب، کم و بیش دوساعت با مانی حرف میزنم؛ که خیلی خوب است... اما میترسم کمکی نتوانم بکنم. گرچه، همان حرف زدن هم بیشک کمک است؛ هم به مانی و هم به من.
مدیحهای برای ابراهیم
هو
نشسته بودیم و برایش "مدیحهای برای ابراهیم" میخواندم. باران گرفت. میخواندم و قطرههای باران بر صفحات کتاب مینشست. تمام که شد، گفت: "کسی کتاب رو ببینه، فکر میکنه موقعی که میخوندی گریه میکردی..." گفتم: "اشکالی نداره؛ گاهی اوقات استنباطهای غلط نتیجههای خوبی میدن..." خندید. آفتاب شد.
رضا سیاه...
رضا سیاه، معتاده. رضا سیاه، خروسش رو به 200 تومن گرو میکنه. خوب میجنگوندش. رضا، جلوست. حریفش – حسین – تا حالا دو تا آب گرفته. قطره به خوردِ حیوون داده. معلوم نیست چه کوفتیه؛ خودش میگه دوای شفابخش. با اینهمه، خروس رضا سره. رضا، پشت سر هم سیگار میکشه. خروسش خار میخوره. بدجوری شاهرگش پاره میشه. خون تموم سر خروس رو پوشونده. رضا، اما آب نمیگیره. خونش رو زبون میزنه. مک میزنه. رضا، معتاده. میگن دوافروشه. پول گرو رو خرج عملش میکنه. دهنش رو پر از آب میکنه و میپاشونه به صورت خروس. خروس رضا، عقب افتاده. خروس رو فتیله میکنه. رضا پیشونی نداره؛ بخت و اقبالش کوتاهه. حسین، پشنهاد میده چارک گرو، خروسا رو بردارن. رضا زیر بار نمیره. حسین کلک بازه، خروسباز نیست. رضا اما عشقبازه. وضع خروس رضا بدجوری خرابه. حسین لج کرده. به داوود میگه، اگه رضا پشیمون بشه من دیگه خروس رو بر نمیدارم؛ باید تاوون بده؛ بعداً از من نخواه، که روتو زمین میندازم. رضا پشیمون شده. میخواد چارک برداره. میدونم اگه پولش رو نمیخواست، زیر بار نمیرفت. آخه، رضا غیرتی میجنگونه؛ نه، مثل حسین کلک باز نیست. بزرگا پا در میونی میکنن، هر دو طرف به نصف گرو رضایت میدن. خروسا رو بر میدارن. رضا 100 تومن تاوون میده. رضا، معتاده؛ اما مَرده. عشقبازه. رضا، پیشونی نداره؛ دیگه کسی رو خروسش نمینده...
چشمش...
ه
چشمش بی بلا!
بد شد!
ه
بد شد! من قرار بود زنگ بزنم به آرش؛ اما آرش زنگ زد. از بین بچه های دبیرستانی، آرش را خیلی دوست دارم. گرچه مرا آقای فلانی صدا میکند؛ اما واقعاً با هم دوست هستیم.
هرچند وقت یک بار زنگ میزند و درد دل میکند و از تجربه های دبیرستانش میگوید. خیلی وقتها هم همدیگر را میبینیم – با دوستان دبیرستانی دیگرش؛ از جمله سیاوش که قبلاً دربارة او هم نوشته بودم. از قرارهایی که بچه ها میگذارند برای بیرون رفتن، اکثراً به جمع سه نفری آنها، نه نمیگویم. دورة آرش اینها اولین دوره ای بود که درس میدادم. (آرش را خیلی خوب در کلاس 2/1 یادم هست.) دورة خوبی داشتند؛ لااقل شاید به این دلیل که من بیشتر با آنها بودم، بیشتر به همدیگر عادت کرده ایم. جدیداً هم اسم آنهایی را که در المپیاد قبول شده اند، خواندم و خوشحال شدم؛ خیلی.
خاطره...
خاطره...
وقتی میگن به آدم دنیا عمرش دو روزه
دل ادم میسوزه
ای خدا! ای خدا!...
چشم این و اون
هو
تو چشم این و اون نگاه میکنم تا اون چشمای گمشده رو دوباره پیدا بکنم.
نقش چشماش
ه
چرا نقش دو تا چشماش از ذهن من نمیره؟!
سال نوتون مبارک!
ه
خیلی بده که روز اول بعد از تعطیلات بری دانشگاه و بجای اینکه تو به استادت سال نو رو تبریک بگی، اون تبریک بگه! کلی خجالت زده شدم و همین خجالت باعث شد، هر کسی رو ببینم قبل از سلام و احوالپرسی بگم "سال نوتون مبارک!"...
چشماش...
هو
چشماش... هیچ وقت یه جفت چشم به این قشنگی دیده بودی؟!
کاوه گلستان
عکسهای سیاه کاوة گلستان را خیلی دوست داشتم. روانش شاد...
جل الخالق...
ه
چشماش... جل الخالق... کو محتسبی که مست گیرد؟
فاجعة جنگ
هو
یادم میاید شهریورماه سال 76 پس از نمایش عمومی فیلم "عروس آتش" در جلسه ای خدمت آقای خسرو سینایی (نویسنده و کارگردان) بودیم. کسی، دربارة انجام فیلم پرسید و اینکه چرا نشان ندادید که شخصیتها مردند یا زنده ماندند؟ آقای سینایی پاسخ جالبی دادند. گفتند: چه اهمیتی دارد که کدامیک زنده ماندند یا مردند. مهم این است که فاجعه شکل گرفته.
***
خواستم بگویم، چه اهمیتی دارد برنده و بازندة جنگ کیست؟ مهم این است که فاجعة دیگری شکل گرفته. فاجعه! میفهمی؟! فاجعه یعنی مرگ کودکان. یعنی ضجه زدن مادران. یعنی غم پدرانی که مشت مشت خاک وطن یر سر میریزند. فاجعه یعنی خشونت پاسخِ خشونت؛ یعنی جنگ. جنگ آنها که – به قول دکتر شریعتی مرحوم - هم را نمیشناسند و میمیرند، برای آنها که هم را میشناسند؛ اما نمیمیرند!
فاجعه یعنی بزرگ شدن کودکان در دنیایی که هرچه میشنوند و میبینند، جنگ است. فاجعه یعنی کودکی که تحلیل جنگی دارد و دربارة قیمت نفت پس از جنگ سلطه بحث میکند و پدر گل از گلش میشکفد که پسر سیاست میداند!
باز یاد پدر فیلم "زندگی زیباست" میفتم که چگونه زندگی در آن اردوگاه کار را برای پسر کوچکش، بازی نشان داد و حالا ما که بازی را هم جنگ نشان میدهیم. فاجعه یعنی ما... من و تو فاجعه ایم؛ میغهمی؟
تولدت مبارک!
ه
سام عزیزم، تولدت مبارک...
دیروز را تمام وقت، مشغول جشن تولد سام بودیم. خیلی خوش گذشت. سلامتی همة دوستان!
دربارة جنگ
هو
دوست نداشتم دربارة جنگ بنویسم. صحبت دربارة جنگ، وظیفة آدم بزرگهاست؛ آنهایی که جلوی تله ویزیون مینشینند؛ صدایش را بلند میکنند و بدقت آخرین تحولات را بررسی میکنند. گاهی خودشان نقشه ای تهیه میکنند و آخرین پیشرویها و تصرفات را بر روی نقشه، نشان میدهند. صحبت از جنگ، وظیفة آنهاست تا در بازدید عید هم اطلاعات جنگیشان را به رخ هم بکشند و آنقدر بحث کنند که عیدی بچه ها را از یاد ببرند. با چنان لذتی از جنگ بگویند که انگار داستان آخرین فیلمی را که دیده اند برای هم تعریف میکنند؛ با هیجان، چنان که میپنداری آنها که زیر هزاران تن بمب جان میبازند و بیخانمان میشوند، بازیگران نقشهایند؛ یازیگرانی که باز زنده میشوند و در فیلم بعدی نقشی مهیج تر میافرینند. لحن حرفهایشان چنان است که مثلاً وقتی فیلمی دهشتناک میبینی، میگویی: "فیلمه! نترس..."
دوست نداشتم دربارة جنگ بنویسم. صحبت دربارة جنگ، وظیفة آدم بزرگهاست. امّا صد حیف که در این بین کودکان میمیرند... امروز جسد سرد و بیروح دختر بچة خوشگل کوچولویی را دیدم و هنوز باورم نمیشود... هنوز باورم نمیشود...
کاش نمیدیدم جسد خونین طفل معصوم عراقی را... اگر نمیدیدم، یک کلمه هم دربارة جنگ – لااقل اینجا – نمینوشتم. نمینوشتم.
امروز اینجوری گذشت...
هو
امروز اینجوری گذشت...
صبح: همایش چالشها و چشم اندازهای توسعة ایران - هم اندیشی "اقوام ایرانی و توسعه"
بعداز ظهر: جنگ خروسها
غروب: کافه نادری
حالا حساب کنید ببینید اینها چه ربطی به هم دارند!؟
قصة دراز
هو
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
مسافرت گرگان
هو
از مسافرت گرگان برگشتم؛ برگشتیم. با سام و مهرتاش بودم. آق قلا و بندرترکمن و آشوراده و گنبد را در این دو روزه دیدیم و انصافاً خوش گذشت و لحظه لحظه اش میتواند خاطره باشد: خانة سرِ زمین پدرم، پنجشنبه بازار آق قلا و خرید کردن سام، مهین - دختر ترکمنی که در مینی بوس دیدیم - ، اسکلة بندرترکمن و قایقرانهای اردبیلی، ناهار در رستوران شیلات [شبه] جزیرة آشوراده و قهوه خانة کوچک و دوست داشتنی جزیره، بزم شبانه (البته با باد دوستان!)، خانة مشتعل (!)، اسباب کشی نصف شب، صبح در تویاتا لندکروزر در جادة ناهارخوران و مِه قشنگش و اعتمادی که سام به رانندگی من دارد! ، بالارفتن از کوه و جنگل ناهارخوران و برفی که میبارید، ناهار در خانة مادربزرگم و تعریف کردن داستان مهین و مهرتاش (!)، رفتن به گنبد و عکاسی البته هنری مهرتاش!، شام و تخته نرد... و از همه نگران کننده تر برگشت ساعت 11 شب درحالیکه میدانستیم در تهران برف میبارد و جاده هراز مسدود است.
خلاصه اینکه خوش گذشت و شاید به زودی دربارة بعضی ماجراها بنویسم. اما آنچه الان مرا به فکر واداشته، این است که چقدر راحت میتوان عاشق ایران شد. طبیعت شمال ایران - و صد البته شهر کودکیم، گرگان - هر بار عاشقم میکند. نمیدانید چقدر زیباست وقتی در جاده های دشت گرگان میرانید، افق را میبینید، ابرهای چند رنگ را و باران بر شیشة ماشین میبارد و در همین حال دو طرف جاده را زمینهای زراعی سبز (در این فصل سال خصوصاً جوانه های گندم تازه کشت شده) پوشانده. بیشتر مینویسم...
با من بودی؟!
ه
با من بودی؟!
رنجی که میکشم...
هو
رنجی که میکشم...
(1)
مطالعة داستان "مردِ مردستان" اثر "میگل د اونامونو" بهانة آشنایی بیشتر با این نویسندة ظاهراً وجودی مسلک اسپانیایی شد. نویسنده ای که به شدت به کیرکگور عشق میورزید تا آنجا که زبان دانمارکی را میاموزد تا آثار بنیانگذار فلسفة وجودی را به زبان اصلی بخواند.
"دون میگل د اونامونو" در "سرشت سوگناک [= تراژیک] زندگی" مینویسد که نه به صفت "انسانی" اعتماد دارد و نه به اسم معنای "انسانیت"؛ بلکه فقط به اسم ذات "انسان" معتقد است؛ آن هم نه انسان انتزاعی بی زمان، نه انسان اقتصادی مکتب منچستر، نه حتی انسان اندیشه ورز، نه انسان آرمانی که خود، انسان نیست؛ بلکه انسانی که گوشت و خون دارد، انسانی که میمیرد. (میگل د اونومونو؛ هابیل؛ بهاءالدین خرمشاهی؛ صفحة 10)
(2)
وجودی گرایی او در داستانهایش نیز به چشم میخورد: داستانهای او به معنای معهود کلمه داستان نیستند؛ یعنی طرح ندارند یا به عبارت دیگر طرحهای وجودی دارند، طرح بی ماهیت. و این طرح چنان است که بر خود نویسنده هم آشکار نیست و همچنان که به پیش میرود به دست شخصیتهای داستا ن بافته میشود. به عبارت دیگر طرحی اگر هست به سان خود زندگیست و تعبیه ای در کار نیست. و البته در جهان داستانی، حرکات بدیهی وجودی ازپیش مقدرند و مؤلفی در کار هست که هر وقت او (یا خدا) بخواهد داستان را به پایان میبرد... او هم مانند سروانتس و کارلایل و کیرکگور که شخصیتهای آثارشان بیش از آنچه خود تصور و تخیل کرده بودند، تشخص می یافتند، خود را دست به گریبان و رویاروی با شخصیتهای داستانش که بر او – بر نویسنده – شوریده اند می یابد که گاه حتی نمیگذارند نویسنده بر حسب اقتضای داستان بکشدشان و او را در برابر سؤال سنگین و غامضی قرار میدهند که "تو حقیقی تری یا من؟" چنانکه اگوستوپرت در داستان مه بر او میشورد و میگوید: "پس من چون ساخته و پرداختة افسانه ام باید بمیرم؟ باکی نیست، خداوندگار من دون میگل د اونامونو، تو هم باید بمیری... روزی هم خواهد رسید که خدا دیگر به تو نیندیشد، زیرا تو هم که خالق منی، دون میگل عزیز، مخلوقی افسانه ای بیش نیستی، همچنین خوانندگان تو." و با او محاجه میکند که چه بسا او که ساختة داستان است، سازندة داستان نویس باشد. و این محاکای بعضی قهرمانان داستانهای اونامونو هفت سال پیش از شش شخصیت در جستجوی نویسنده اثر پیراندللو مطرح شده است. اونامونو در آثار غیرداستانیش هم از جمله در سرشت سوگناک زندگی به صراحت گفته است که دن کیشوت را از سروانتس مهمتر و حقیقیتر میداند. حتی فراتر از این، سروانتس را مخلوق دن کیشوت و شکسپیر را مخلوق هاملت میشمارد. (همان؛ صص 13 و 14)
(3)
این وجودی گرایی را اضافه کنید به خردستیزی او به سود زندگی (چون نیچه) و این اعتقاد هیجان انگیز که بیشتر دوست میداشت موطنش – اسپانیا – را کشوری آفریقایی بدانند تا اروپایی. همة اینها از او چهره ای جذاب میسازد؛ چهرة روشنفکری طاغی که ضد سنت مرسوم اروپایی گام برمیدارد.
تمام اینها باعث میشود که "دون میگل عزیز" اندک اندک جایش را به عنوان نویسندة محبوب جدید در قلبم باز کند! مهمترین دلایلم یکی وجودی مسلک بودنش است و دیگری آگاهیش از رنجی که مؤلف مییکشد. رنجی که همین چند روز پیش دربارة فردوسی و شاهنامه اش کشف کردم.
(4)
فردوسی هم رنج میکشیده. حاضرم قسم بخورم. مگر میشود "سیاوش" را خلق کنی؛ سیاوشی که "یوسف" شاهنامه است؛ زیباست. که "ابراهیم" شاهنامه است؛ به او دروغ میبندند؛ از آتش میگذرد بی گزندی. به جنگ میشتابد؛ انسان دوستی و خوشبینی اش را به اثبات میرساند؛ در خاک دشمن سکنی میگزیند؛ با تمام خلوص نیتش؛ با تمام پاکی و معصومیتش اسیر توطئة برادر شاه میشود و نهایتاً سر از تنش جدا میکنند؛ بهتر بگویم خود را به دست مرگ میسپارد بی هیچ اعتراضی؛ چرا که مظلوم است و معصوم؛ آنقدر معصوم که حتی مانند "اگوستوپرت داستان مه" بر خداوندگارش خرده نمیگیرد که چرا مرا میکشی حتی بی هیچ گناهی. امّا همین سکوت، بیش از صد خنجر کاری در قلب فردوسی فرو میرود. میدانم – تأکیر میکنم، میدانم و حتی میبینم– که فردوسی پس از مرگ "سیاوش" زار میگرید؛ رنج میکشد؛ میاندیشد : "چرا باید بمیرد بی هیچ گناهی؟"؛ با خودش کلنجار میرود؛ شاید گمان میکند که نمیتواند داستانی را که مردم دهان به دهان و سینه به سینه نقل میکنند تغییر دهد؛ مرگ مظلومانه اش را تغییر نمیدهد ولی از سوی دیگر رنج میکشد؛ رنج میکشد که پارة تنش و بیشک گرانقدرترین شخصیت کتاب گرانسنگش اینچنین جوانمرگ شود. پس دست به کار عقده گشایی میشود. رستم را فرامیخواند؛ هیچ نباشد رستم پدر اصلی سیاوش است، سیاوش برای رستم سهرابی بود که به دست خودش کشته. سیاوش پسر زیبای معصوم رستم است نه پسر پشت در پشت پدر بی کفایتش کیکاووس. پس همین پدر باید عقده گشای دل پُردرد فردوسی باشد. رستم اینجا تجلی فردوسی است. درد دل او را میگوید و تنها همدرد واقعی فردوسی – مؤلف. تنها رستم است که رنجی را که مؤلف میکشد احساس میکند. پس به انتقام برمیخیزد. به بارگاه شاه میرود و رو در رو و با جسارت فراوان او را به باد ناسزا میگیرد. به این اکتفا نمیکند به "شبستان" شاه میرود، به حرمسرای او، به آنجایی که نماد مردانگی شاه و تمام ناموس مملکت پادشاهی است! سودابه – بانی اصلی "فرار" سیاوش- را میابد؛ چنگ در مویش میزند؛ کشان کشان تا نزد شاه میاورد و جلوی چشمان شوهر صد البته حتماً غیرتمندش – شاه ایران، ابرقدرت – با خنجری به دو نیمش میکند. شاه از بهت و ترس هیچ نمیگوید و رستم قسم میخورد تا خاک توران را از خون توانیان سیراب نکند بازنگردد. به توران لشکر میکشد و آنچنان انتقامی میگیرد و قساوتی به خرج میدهد که مثالش را هیچ جای شاهنامه نمیبینیم. شاهزادة توران را میکشد و وقتی قربانی به زاری میگوید : من جوانم و در آن موضوع بی تقصیر. رستم با قساوتی باورنکردنی جواب میدهد: آنگاه که سیاوش جوان کشته شد کسی به این پرسش پاسخی نداد... خاطرم نیست، ولی گویا رستم بیش از شش سال بر توران حکم میراند.
تمام این کشت و کشتار آیا از رنجی نیست که فردوسی میکشد؟ این قساوتها از قلبی میخیزد و از قلمی میتراود که خودش را در "شهادت مظلومانة" پسر ایران زمین - "سیاوش" نامی- مقصر میدیده امّا از سوی دیگر راهی نمیابد که مرگ او را به تأخیر اندازد یا این بخش را از شاهنامه اش حذف کند.
(5)
بخدا قسم این رنج را "میبینم"؛ باور کنید مؤلف بودن سخت است وقتی داستان، داستان انسانهای پوست و گوشت دار واقعی – نه این انسانهای بی رگ و پی بعضی داستانهای امروزی – باشد. "دون میگل د اونومونو" میگوید که شکسپیر، هاملت را نساخته؛ بلکه بر عکس، هاملت است که شکسپیر را ساخته. من میگویم هاملت و شکسپیر دو تا نیستند؛ یکی هستند و سخت است کسی خودش را بکشد. سیاوش، فردوسی است؛ و حتی عزیزتر از خود فردوسی: پسرش است و سخت است پدری مرگ پسرش را ببیند. یا نه؛ سخت است پدری پسرش را بکشد. پس رنج میکشد. رنجی که مؤلف را پیر میکند و رنج میکشم از رنجی که مؤلف میکشد.
(6)
باور کنیم شخصیتهایی که نویسنده میسازد، جان دارند؛ با او حرف میزنند؛ به او دل میبندند و متقابلاً نویسنده عاشق شخصیتهایش میشود یا نه کینة آنها را به دل میگیرد و از هر فرصتی استفاده میکند و "توطئه"ای میچیند تا در منطق داستان انتقام بگیرد. جان دار بودن شخصیتها را از همه بهتر میتوان در "شش شخصیت در جستجوی نویسنده" لوئیجی پیراندللو دید. خود پیراندللو مینویسد:
"... اما ادم که بی خود شخصیت خلق نمیکند. این شش شخصیت مخلوق ذهن من دیگر زندگی ئی پیدا کرده بودند که مال خودشان بود نه مال من، زندگی ئی که دیگر در ید قدرت من نبود. چنین بود که با آن که سخت دلم میخواست از ذهنم بیرونشان کنم آنها به زندگی خودشان ادامه میدادند. انگار هیچ پیوندی با هیچ منبع داستانی نداشتند. انگار شخصیتهای رمانی بودند که به شکلی سحرآمیز از صفحات کتابی که در آن بودند بیرون زده بودند و زندگی مستقل خود را پیش گرفته بودند؛ اوقات خاصی از روز را انتخاب میکردند و در خلوت اتاق کارم پیش چشمم ظاهر میشدند – گاهی این یکی، گاهی آن یکی، گاهی هم دو تایی – و وسوسه ام میکردند یا پیشنهاد میدادند که فلان صفحه را بنویسم..."
"مصطفی مستور" هم داستانی دارد به نام "من دانای کل هستم". در این داستان نیز "رنج مؤلف" توصیف شده؛ شاید آنجا که "یونس به شدت مقاومت میکند. انگار دستش سنگین شده است و نمیتواند آن را تکان بدهد. برمیگردد و زُل میزند توی چشمهای من..."
(7)
کاش میتوانستم رنجی را که فردوسی از "شهادت" سیاوش میکشد، در داستانی تصویر کنم. امّا پیش از این گفته بودم چه بلایی سرم آمده: لعنت به من که نمیتوانم بنویسم! رنج میکشم از رنجی که نویسنده میکشد و رنج میکشم از اینکه نمیتوانم چون نویسنده ها رنج بکشم!
(8)
همین...
نیمای پنجساله
هو
دیشب مهمان داشتیم. این مهمانهای ما پسر کوچولوی 5 ساله ای داشتند بنام نیما که کلی با هم رفیق شدیم... نیما در دوبی زندگی میکند. اول از همه به کاریکاتور بتمن که حمید بهرامی کشیده و از قضا روی میز من بود علاقمند شد. بعد نقاشی بچة دیگری به اسم سورنا را دید که مدتها پیش وقتی آمده بود خانه مان کشیده بود و به کتابخانه چسبانده بودمش. گفتم تو هم برای من نقاشی کن... مداد رنگی و کاغذ آوردم. کلی نقاشی کشید. نکتة جالب درختهای نقاشیش بود که با تصور من از درخت تفاوت داشت. ساقه های بلند و برگ اندک؛ شاید مشابه درختهای نخل جنوب. چند تا نقاشی هم از استخر و دریا و قایق و اینجور چیزها داشت که با محیط زندگیش بیگانه نبودند. جالب بود؛ در یک برگه هم "صدا" را کشیده بود!
"گل یا پوچ" هم بازی کردیم و دست آخر موشک کاغذی ساختیم و مسابقه دادیم. خلاصه رفیق کوچولوی من رفت... راستی نگفتم، رفیق من لهجة شیرازی غلیظی هم داشت؛ مثلاً میگفت: "او مدادو بده!" u medaadu bede
آهان کلاه تولدم را هم دید و قرار شد اگر موقع تولدش ایران بود براش "ماشین ریموتی" کادو ببرم!
عروسی...
ه
عروسی، جشن قشنگی است. یک عده آدم با مراسم ویژه ای در شادی دو نفر – دو خانواده – شریک میشوند و آن دو نفر در زندگی – شادی و غم – همدیگر. امشب رفته بودم عروسی؛ همه، شاد بودند و مهربان! فقط دلم سوخت... محبوبه کوچولوی سه - چهار ساله که چند وقت پیش مادرش فوت شده بود، امشب ناراحت بود؛ یعنی احساس میکرد که در چنین جشنی جای مادرش خالی است... دیدم که مثل بزرگها "آه" کشید...
اه! باز هم تراژیک شد... به قول بزرگی مثل اینکه روحیة ما اینجوری تربیت شده؛ تا از هر چیزی نتیجة غمگینی نگیریم، راضی نمیشویم. اما نه! امشب واقعاً خوش گذشت... شاد شدم! سر ماجرایی هم – بماند چه - از گندی که زدم حسابی خندیدم!
- سلامتی هرچی آدم شاده!
اطلاعات پرواز فرودگاه
هو
اطلاعات پرواز فرودگاه به هیچ دردی نمیخورد. این را این سالها - که به قول سام، "خطّی" مسیر فرودگاه شدهام - خوب فهمیدهام. در سادهترین حالت تأخیر پرواز را اعلام نمیکند و خود مسافران هستند که تأخیرشان را اطلاع میدهند.
امشب پدرم از جنوب برگشت: بندرعباس - تهران از طریق اصفهان. پرواز 8 و سی دقیقة شب و ورود به خانه، الان که ساعت 20 دقیقه به پنج صبح است! یکبار ساعت 1 و ربع بیدار شدم. زنگ زدم به اطلاعات پرواز. گفتند ساعت 1 و نیم مینشیند. رفتم پایین، ماشین را روشن کردم. گفتم قبل از حرکت یکبار دیگر بپرسم. جواب این بود: ساعت چهار و نیم صبح. هزار جور طرف را قسم دادم که راست میگوید یا نه؟! دوباره برگشتم. خوابیدم. اما قبلش ساعتم را برای سه و نیم تنظیم کردم که بیدار شوم. بیدار شدم. اینبار به تلفن دستی پدرم زنگ زدم که اگر داخل هواپیما باشد، معلوم شود: عجیب بود؛ رسیده بود! در حالیکه قرار بود ساعت چهار و نیم برسد! ...
بگذریم. تمام این بیخوابیها و هی بیدار شدنها و باز خوابیدنها، به رانندگی اتوبان خلوت - که خیلی دوستش دارم - میارزید! خلاصه شب قشنگی بود امشب: اتوبان خلوت؛ سرعت مطمئن و صدای "فرهاد دریا" که دری و پنجشیری و ازبکی و هزارهای میخواند...
ممنونم!
هو
چه جوری باید تشکر کنم؟! امیرمسعود ممنون. اولین کسی که تولدم رو تبریک گفت، تو بودی. فرهاد؛ احسان؛ سام؛ متشکرم... خیلی ذوقزده شدم!
...و کلی آدم دیگه که پریروز، دیروز و امروزم رو خاطرهانگیز کردن...
چرا خیلی چیزها را نمیشود نوشت؟
هو
اپل کورسای سیاه. تصادف. شماره تلفن. حسرت. دوستان. کافی شاپ. نفر پنجم. کادو. تولدت مبارک. هیجان. عکس. تو عزیز دلمی. پارک. شام. همت غرب. سخنرانی. میدان راه آهن. مدرس شمال. سیاست. همت شرق. وداع. دعا.
و چرا خیلی چیزها را نمیشود نوشت!؟
سینا...
ه
قیافة سینا امروز همهاش جلوی چشمم بود... همانطور خندان و "شنگول". با لبخندهای قشنگش، با هول نمرهاش... با دستانداختنها و تجاهلهایش و با شلوغیهای دوستداشتنیش. تری دانه دانه اشکهاش را روی صورت خیسش وقتی که از کلاس اخراج شده بود - و بچههای 2/2 "متحد" شده بودند که خیلی اذیت نشود- حس میکنم. چشمم را هم میگذارم، چهرة معصومش را میبینم. حتّی لباسها و کفشش را. همة خاطراتش را...
کاش بود. کاش بود و هر روز قبل از رفتن به خانه با هم خداحافظی میکردیم و میخندیدیم. کاش بود و میخندیدیم، نه اینکه نباشد و گریه کنم. گریه کنم و تصویر او در ذهنم بخندد...
کاش بود؛ همین!
کاشکی...
ه
کاشکی خبر نداشتی دوست دارم...
سینا...
هو
...هم ز عشقش آتشی در سینة سینا گرفت
خواب سینا رو میدیدم...
برف
ه
چه برف قشنگی... با اینکه خیلی نباریده؛ امّا قشنگه وقتی صبح که پردة اتاق رو کنار میزنی ببینی همه جا با یه سایه روشن سفید پوشونده شده!
لعنت به من!
ه
لعنت به من! دیگه نمیتونم بنویسم... یعنی اونجوری که میخوام، نمیشه. قبلاً اقلاً میتونستم بنویسم. بنویسم: "رفت و صاف خوابید ته قبر... گفتم: چته مرضیه؟ دیوونه شدی؟" [همین بود؟!] میتونستم چهار تا جمله بنویسم که به دلم بشینه.اما الان دیگه نمیتونم. فوقش بتونم تقسیم بندی کنم؛ تعریف کنم؛ تاریخچه شو بگم یا چه میدونم شرح بدم و تبیین کنم. حال و حوصله اش هم باشه خوب نقطه گذاری میکنم. از اینام فوقش مقاله درمیاد؛ نوشته در نمیاد... چه جوری بگم؟ دوست دارم بازم بتونم بنویسم. لااقل مثل قبلاًها بتونم یه شروع قشنگ بنویسم. دو تا گفتگو بنویسم که خودم خوشم بیاد. یا یه مونولوگ – که عاشق این یکی ام - . اما حیف! مدتهاست که نمیتونم. لعنت به من که نمیتونم!
احساس میکنم چلاق شدم. یعنی وقتی شروع میکنم به نوشتن؛ هر جمله ای که مینویسم احساس میکنم یه چیزی کم داره... کم دارم. مثل چلاقهایی که میلنگن؛ یه پاشون از اون یکی کوتاهتره. مثل علیلهایی که نمیتونن راه برن. دیگه از این جلوتر نمیتونن... همونجایی که هستن آخر خطه براشون. وقتی نمیتونم بنویسم احساس میکنم خیلی مضحک شدم. احساس میکنم همه دارن بهم میخندن. میگن: "هو هو! این لنگه رو!" بعد خنده ام میگیره و عصبی میشم. خیلی حرفه آدم دلش بخواد بنویسه اما نشه... لعنت به من!
یه عالمه فایل داشتم. فابل متنایی که میخواستم بنویسم. اونایی که شروع کرده بودم به نوشتنشون ولی دیده بودم که نمیتونم و جلوتر نرفته بودم و همونطور نصفه - نیمه ولشون کرده بودم به امون خدا. همونایی که نمیدونم چندتا بودن. اونایی که میتونستم دوستشون داشته باشم. همونایی که دلم خون میشد از دیدنشون...
دلم خون میشد؛ اما دیگه نمیشه. همه رو پاک کردم. خیلی ساده بود. چند ثانیه بیشتر طول نکشید. بعدش به خودم گفتم: "تو یه حیوونی! همة اونایی رو که میتونستی دوستشون داشته باشی، از بین بردی..." شایدم. نمیدونم...
یکی از نوشته ها اما جون سالم بدر برد. اینجوری شروع میشه: "او را خان احمدی میگفتند؛ اهل بختیاری بود." دربارة یه خانِ بختیاریه. شخصیتش مدتهاست که تو ذهنمه. یا تموم جزئیات. الان اطمینان دارم خان چاق و خپله بوده. اونقدر چاق و بزرگ که مسیر کوتاه اتاق تا مستراح رو هن هن میکرده. چشاش هم پُف آلود بوده و لبای شتری داشته. الان دیگه مطمئنم که خان تریاک میکشیده؛ تریاکی که نمیدونم چن روز تو فلان جای دختر باکرة افغانی مونده بوده تا لابد خوش طعم شه!
... اتفاقی شد که این یکی جون سالم بدر برد. راستش این یکی رو از بقیه بیشتر دوست داشتم. الان رو نمیدونم. شاید.... آره، شاید دوستش داشته باشم. مگه یه حیوون چلاق نمیتونه دوست داشته باشه؟! شاید یه حیوون چلاق روانی عاشق لعنتی!
چقدر راحت!
ه
آدما چقدر راحت زنده در میرن...
هیچوقت!
ه
هدف هیچ وقت روی از رونده بر نمیگردونه... حاضرم قسم بخورم!
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد - مولوی
هو
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
ای جفایِ تو ز دولت خوبتر
وانقامِ تو ز جان محبوبتر
نازِ تو اینست، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوتها که دارد جورِ تو
وز لطافت کس نیابد غورِ تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کَرَم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشقِ این هر دو ضِد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلسِتان
این چه بلبل این نهنگِ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشقِ کُلّست و خود کلّست او
عاشقِ خویشست و عشقِ خویش جو
- مثنوی معنوی مولوی؛ دفتر یکم؛ قصّة بازرگان که طوطیِ محبوسِ او، او را پیغام داد به طوطیانِ هندوستان هنگامِ رفتن به تجارت
المغصوب علیهم و الضالین
هو
داشتم به این فکر میکردم که وضع "المغضوب علیهم" خیلی بهتر از "الضالین" است. (حساب "انعمت علیهم" که جداست البته!) و بعد به این فکر کردم که با همین مضمون چقدر شعر داریم: مثلاً شاید این داستان لیلی و مجنون که در افواه هست و لیلی ظرف مجنون را میشکند، تکرار همین مضمون باشد.
به نطر من "الضالین"، گمراهان هستند؛ نه به این خاطر که از راه و صراط مستقیم خارج شدهاند؛ بلکه به این دلیل که هدف غایی راه، نظر از آنها برگردانده... در واقع مقصد از گمراهان روی برگردانده نه آنها از مقصد. با این حساب، وضع "المغضوب علیهم" باید خیلی بهتر از گمراهان باشد؛ چراکه اقلاً مقصد با ضرب و زور و فحش و ناسزا، آنها را به طرف خود میخواند.
راستی، فکر کنم مرض مقایسة من به متون مقدس هم کشیده!
دربارة کلاه قرمزی و سروناز
هو
راستی، سه شنبه شب توفیق اجباری دست داد و کلاه قرمزی و سروناز رو دیدم. گرچه بنظرم کمتر از قبلی (کلاه قرمزی و پسرخاله) بچه ها رو میخندوند؛ اما برای من خیلی خوشایند بود؛ حتی شاید لازم بود! یه کم بلند بلند خندیدم! امروز هم داشتم به این فکر میکردم که پدر و مادرا چقدر از بچه هاشون لذت میبرن؟ به نظرم میاد دارن کفران نعمت میکنن... در مورد اسطورة معصومیت کودکی قبلاً نوشته بودم: هنوز هم به نظرم بچه ها معصومن حتی اگه این حرف واقعاً اسطور (بتواره به عبارتی!) باشه...
حکایت امروز من
هو
حکایت امروز من هم جالب بود: بعد از پنچری صبح و تعویض زاپاس قبل از رسیدن به خونه لاستیک رو دادم آپاراتی تا پنچریش رو بگیرد. همین چند دقیقه پیش رفتم و لاستیک رو پس گرفتم. موقع برگشتن تو خیابون [-ِ فرعی] سیروس (درّوس) رانندة پیکانی - دو تا ماشین جلوتر از من - دوبله پارک کرده بود و ماشین جلویی من – که پژویی بود و خانمی میروندش - نمیتونست عبور کنه. رانندة پیکان اصرار داشت که پژو میتونه از کنارش رد شه. ولی خانم راننده جرأت نمیکرد از باریکه راهی که براش مونده بود بگذره. به ناچار پیکان جلوتر رفت؛ ولی باز خانم راننده نتونست رد شه. پس پیاده شد و به آقای راننده اعتراض کرد. آقای راننده هم بدتر لج کرد و ماشینش رو خاموش کرد و پیاده شد... من هم با آرامش نشسته بودم و رادیو پیام گوش میدادم! یکدفعه خانم راننده آومد سراغ من؛ در ماشین رو باز کرد و گفت : "شما بیزحمت به این آقا حالی کنین که پژو از اینجا رد نمیشه..."
پیاده شدم. دستم به شدت روغنی و سیاه بود. رفتم به رانندة پیکان سلام کردم و گفتم : "آقا! شما اهل دعوا که نیستی ایشالا!؟"
- چطور؟
- همینطوری... چون میخوام یه چیزی بگم. گفتم اگه ناراحت شی و اهل دعوا باشی و من حتی مجبور شم یقه تو بگیرم، خیلی روغنی میشه، من شرمنده میشم!
گمانم تعجب کرد:
- برو بابا تو هم...
- آقا جون! منم میدونم ماشین از اینجا رد میشه. اما کار شما خلافه... جلو ماشین مردم نیگه داشتی که چی؟ بیا برو ما هم بریم برسیم به خونمون...
برگشت و گفت : "اصلاً به تو چه ربطی داری؟ جلو تو که نیگه نداشتم؟ جلوت این خانومه..."
من هم گفتم : "ببخشید... اشتباه کردم. همینجا بمونین. اصلاً میخواین بیاین تو ماشین من بشینین با هم رادیو گوش کنیم و گپ بزنیم؟!"
بیشتر از این نایستادم ببینم چی میگه... از خانم راننده هم عذرخواهی کردم و گفتم : "از دست من کاری بر نمیاد..." جداً حوصلة جر و بحث نداشتم. نمیدونم چی شد که ماشینش رو روشن کرد و رفت. احتمالاً خانم چیزی گفته بود...
بگذریم. من اصولاً سعی میکنم دعوا نکنم و تا اونجایی هم که میتونم نمیکنم. امّا بدجوری تو رانندگی لجبازم و مخصوصاً اگه تنها باشم دلم میخواد همه رو ادب کنم! آخرین باری هم که نیمچه دعوایی شد سر همچین موضوعی بود با یه رانندة شخصی... یا قبلترش با رانندة مینی بوس تو پاسداران. ولی تا اونجایی که یادم میاد سالای دبیرستان روی بعضی موضوعا خیلی حساس بودم و بدجوری هم دعوا میکردم. خلاصه اینکه امشب حالش نبود! راستش، حال هیچی نبود.... خیلی بی حوصله بودم. البته بعد از اینکه سام رو رسوندم و اومدم خونه. قبلش فکر کنم بهتر بودم. لااقل با استاد حرفای - بنظر خودم – مهم زدیم؛ داستان خوندیم... این هم از داستان بی حوصلگی امشب من.
خیلی وقت بود که اتفاقات روزانه رو یادداشت نمیکردم... نه برای خودم و نه برای وبلاگ!
این به جای آن...
ه
این به جای آن...
دربارة شعر عبدالقهار عاصی
ه
دوباره شعر عبدالقهار عاصی را که دو روز پیش گذاشتم، خواندم. ترکیب "خسته خسته" را بسیار میپسندم. (شاید اگر بارت بود، میگفت "خسته خسته" پونکتوم شعر است!) :
... که خسته خسته ترا
به چارچوب امیدی شکستهتر از پیش
قاب میکردند.
نامة روزبه
هو
روزبه از کانادا برایم نامه نوشته؛ یعنی بر عکس همیشه نامة مفصلی نوشته. روزبه، فقط یکسال شاگرد من بود. پایان همان سال هم با خانواده به کانادا مهاجرت کرد. نامة این دفعهاش خیلی تأثیرگذار بود برایم. نوشته بود:
میدانید اولین جایی که اگر بیایم ایران میخواهم ببینم، "مدرسه" است. خیلی دلم میخواهد همه را ببینم. دلم میخواهد فقط فوتبال بازی کنم. ... چند وقت پیش خواب دیدم اومدم تو مدرسه. همه را دیدم... بجای اینکه درِ علامه حلی باشه درِ مدرسة خودمان در کانادا بود. حتی راه مدرسه هم راه کانادا بود. ... خلاصه خیلی دلم برای مدرسه تنگ شده. حتی بیشتر از فامیلها...
و من ماندهام حیران که به این همه خوبی و محبت چطور پاسخ بدهم... جواب دادن به نامههایی که میدانم از صمیم قلب نوشته شدهاند، برایم خیلی دشوار است. معمولاً اینجور نامهها را بیپاسخ میگذارم. راستش میترسم از صفای نامه چیزی کم کنم...
بهت حسودیم میشه؛ اجازه هست؟
هو
امیرمسعود! بهت حسودیم میشه... اجازه هست؟
مشق شب - مصطفی مستور
ه
آخرین باری که گریه کردم:
.. لعنت به شما. لعنت به كلمات. لعنت به نوشتن. لعنت به كسي كه شليك كرد. و چرا تمام نميشود اين ماراتون نفس گير؟ كجاست خط پايان؟ ميخواهم بايستم. بايد بايستم. بايد متوقف شوم. بايد بهترين كتاب هستي را بردارم. بايد مقدس ترين داستان را بردارم و گوشه اي درنگ كنم. كجاست درنگ؟ چرا كسي يقه ام را نميچسبد و نميگويد: “بايست عوضي!؟ بازي تمام شد ” ...
مشق شب/ مصطفی مستور/ از اینجا بخوانید
هایک، کلاغ قرمز و احسان!
هو
امروز قرار بود برم خانة هنرمندان و سخنرانی موسی غنینژاد رو دربارة هايک گوش کنم. اما قرار عوض شد. ساعت 4 رفتم، خانة سینما و فیلم جدید پسرعموی احسان "کلاغ قرمز" رو دیدم. احسان هم نویسندة فیلمنامه بود. انصافاً در نوع خودش فیلم قابل قبولی شده بود... بعضی صحنهها واقعاً ترسناک بود. من که تو صحنهای که برق رفت و ... ترسیدم. تعلیقها خوب از کار درآمده بود. البته خوب، پند اخلاقی فیلم خیلی اغراق شده بود! خوشحال میشم وقتی میبینم یکی از دوستان یه کار مفید انجام داده...احسان که اینجا رو نمیخونه؛ اما خسته نباشه!
کیرکگور و اندیشة اصالت وجود
ه
چیزی به ساعت سة شب نمانده. کار نوشتن مقالة "کیرکگور و مکتب اصالت وجود" تمام شد. راضی نیستم. هیچ نشانی از خودم در مقاله نیست. بنظرم هنوز خیلی برای نوشتن مقالات فلسفی از این دست کار دارم؛ مقالهای که متعلق بخودم باشد!
برای نوشتن مقاله مجبور شدم مقالة کیرکگور کتاب "فلسفة اروپایی در عصر نو" (رابرت استرن) را بخوانم. همینطور مقالة مربوط به کیرکگور را در تاریخ فلسفة کاپلستون (ج 7). "اندیشة هستی" ژان وال هم خیلی کمک کرد (ترجمة باقر پرهام). همینطور اگزیستانسیالیسم و اخلاق "مری وارنوک" (مخصوصاً مقالة مربوط به کیرکگور)... کتاب کوچک "آشنایی با کیرکگور" پل استراترن هم برای دادن دید کلی و همه جانبه بکارم آمد. [به نظرم این مجموعه کتابها (که نشر مرکز خیلیهایش را چاپ کرده) برای آشنایی ابتدایی بسیار مفید است. مخصوصاً اینکه رگههایی از طنز ظریف استراترن کتاب را خواندنیتر کرده؛ به نظرم برای دبیرستانیهای علاقمند به فلسفه ایده آل است.]
خلاصه اینکه این مقاله را پیشنویس اول تلقی میکنم... نسخة اولیه و خام و سعیم را میکنم تا آنرا کاملتر کنم و البته "درونی"تر...
موفق باشی!
هو
آرش زنگ زد... گفت امتحانای آمار و ریاضیش رو که خیلی نگرونشون بوده، خوب داده. شنبة این هفته امتحان فیزیک دارن و شنبة هفتة بعدش هندسه... (امتحان هندسه شون با آقای "اصلاح پذیر"ه... یادش بخیر.) گفتم برات دعا میکنم. الان هم یه یادداشت چسبوندم جلوی همة یادداشتهایی که به بدنة میزم میچسبونم تا شنبة این هفته و هفتة بعدش ساعت 10 صبح رو یادم باشه ... یادم باشه که یه دوست داره میره سر جلسة امتحان. (راستی، از اولین باری که آرش رو تو کلاس 2/1 راهنمایی دیدم، پنج سالی میگذره... چقدر زود!)
تلفن آرش یه چیز خوب یادم انداخت؛ سالای دبیرستان که میرفتیم سر جلسه، قبل از شروع امتحان برای همدیگه آرزوی موفقیت میکردیم. وقتی این یادم اومد یه جوری شدم... یه جورایی قوت قلب پیدا کردم. یعنی هنوز هم همون جملة سادة "موفق باشی" سام که قبل از امتحانا میگفت، تأثیر داره؟! حتماً...
امشب
هو
امشب دو تا حادثة بامزه اتفاق افتاد:
یکی اینکه یکی به ماشینمون دستبرد زد! ولی فقط یه جعبه شیرینی برد!!! خدا پدرش رو بیامرزه... یاد ژان والژان افتادم. هر وقت هم یاد ژان والژان میفتم بلافاصله مباحث "فلسفة اخلاق" یادم میفته که آخر سر ژان والژان مقصر بوده یا نه؟!
دوم اینکه امشب رفتیم رستوران "مکس" توی پاسداران. از اون رستورانهای فست فود! شلوغ پلوغ که جای نشستن نیست... ما هم با از این صندلی تکیهایی که برای آدمایی که منتظر میز هستن گذاشتن همون وسط جای نشستن درست کردیم. یه صندلی هم گذاشتیم وسط بجای میز. یارو صاحابش گفت الان براتون جا پیدا میکنم؛ من هم گفتم ما راحتیم؛ میخواستین از همون اول پیدا کنین. نمیشه غذا بدین دست آدم بعد بگین جا پیدا میکنیم... یارو هم رفت. تازه با میز کناریمون شریک شدیم! طرف داشت غذاش رو میخورد بعد من یه دفعه مثلاً دستمال کاغذیشون رو برمیداشتم... خلاصه کلاسِ رستوران زیر سؤال رفت!
برف و نون
ه
چیزی به ساعت 6 صبح نمونده. برف قشنگی همه جا رو پوشونده. هوس کردم برم و نون بخرم. نون داغ تو دست آدم و برف سرد زیر پاش؛ باید تناقض خوشایندی باشه.
"قاصدک" دانشجویی
ه
راستی! اسم "قاصدک" به عنوان ماهنامة دانشجویی مستقل در شمارة 99 کتاب هفته چاپ شد و در معرفی بسیار مختصر آن به مقاله های من و مجید (در کنار مصاحبه های دکتر کزازی، شمس لنگرودی و حافظ موسوی) هم اشاره شده. این مقالة تصنیف و ترانه در چند قسمت در قاصدکهای قبلی چاپ شده بود و اینبار - از آنجا که شمارة جدید قاصدک دربارة فرمهای شعر بود - خیلی منسجمتر سرِ هم شد! (اینبار اقلاً مجبور شدم چند تا کتاب را درست و حسابی تورق کنم و بعضاً بخوانم!) مقاله های قبلی در جشنوارة دانشجویی مطبوعات 3 جایزه برد و این به تنهایی نشان میدهد که چقدر داورها بدسلیقه هستند! مدرک و دلیلم هم البته فرهاد است که شاهد بود چقدر برای نوشتن هر مقاله وقت میگذاشتم! بگذریم... این هم لینک مطلب در کتاب هفته ... (گرچه 2 هفته از آن گذشته؛ اما خوب، تازه یادم آمد!)
تکفیر
.
.
.
[پی نوشت قبلی- الان یادم آمد!]
نمیدانم از کجا شنیده یا خوانده بودم که روزی فقیهی، فقیه دیگری را تکفیر کرد؛ اما فقیه تکفیر شده پشت سر فقیه قبلی میایستاد به نماز. به او خرده گرفتند. گفت: او وظیفة دینی اش را انجام داده؛ پس هنوز عادل است و من میتوانم پشت سرش نماز بخوانم... کاش اقلاً تکفیرهای ما اینجوری بود!
میخوانم
ه
میخوانم:
- درجة صفر نوشتار؛ رولان بارت؛ شیرین دخت دقیقیان؛ انتشارات هرمس؛ 1378 - سبک شناسی و نقد ادبی
- شش یادداشت برای هزارة بعدی؛ ایتالو کالوینو؛ لیلی گلستان؛ کتاب مهناز؛ 1375 - دربارة ادبیات و داستان
- شش شخصیت در جستجوی نویسنده؛ لوییجی پیر اندلو؛ حسن ملکی؛ انتشارات تجربه؛ 1378 - نمایشنامه برگزیدة قرن بیستم
- کشور اخرینها؛ پل استر؛ خجسته کیهان؛ انتشارات افق؛ 1381 - رمان پست مدرن
- زندگی و اندیشة بزرگان جامعه شناسی؛ لیوییس کوزر؛ محسن ثلاثی؛ انتشارات علمی؛ 1380 - تاریخ و اندیشة جامعه شناسی
برف
ه
برف میبارد.
مث ماه...
هو
مث ماه رو قلهها...
عشق در دل ماند
ه
عشق در دل ماند و یار از دست رفت...
کاش...
هو
کاش حال منو میدونستی؛ اونموقعی که بین اون همه آدم با انگشت نشونم دادی و گفتی "خودشه"...
دخترشیرازی...
ه
دخترشیرازی...
تهران...
ه
تهران...
شیراز...
ه
چهارشنبه صبح ساعت 5:30 ... سفر به شیراز.
21
هو
دبیرستان علامة حلی؛ شب 21 ماه رمضان... دیدار دوستان؛ بی هیچ فراخوان!
تو عزیزی
ه
اگه جام شوکرانی، تو عزیزی مث آب...
قبیله
هو
همین الان از مجلس ختم برادر آقای بریری برگشتم. بی اغراق بیشتر از نصف قسمت مردانه را منتسبین علامة حلی تشکیل میدادند. برای خودم خیلی جالب است. اینجور جاها آدم چند نسل معلم و دانش آموز میبیند.... یکجور اتحادیة صنفی! یا بقول آقای درجزی، قبیلة علامة حلی.
مادربزرگ
هو
سیاوش پیغام گذاشته که مادربزرگش فوت شدن. خدارحمتشون کنه. یادمه من هم سال اول دبیرستان بودم که مادربزرگم - که خیلی دلبسته اش بودم و دوستش داشتم - فوت شد.... ولش کنین اصلاً! مسأله خیلی ساده تر از این حرفهاست - یا لااقل دوست دارم ساده باشه - یکی عمرش تموم شده و مرده دیگه! به همین سادگی که جبران خلیل جبران میگه:
یکبار به زندگی گفتم: دوست دارم صدای مرگ را به گوش بشنوم.
آنگاه زندگی صدایش را اندکی بلندتر کرد و گفت: هم اینک تو صدای مرگ را میشنوی.
تحصن
ه
امروز خواستم تعطیلی کلاس رو حلالش کنم و تو تحصن شرکت کنم. اما تا ساعت یازده و ربع صبر کردم؛ هیچکس تحصن نکرد! بنابراین بیخیال شدم و اومدم خونه. حالا اگه بفهمم بعد از رفتن من خبر هیجان انگیزی اتفاق افتاده خیلی ناراحت میشم!
یوم الشک
هو
هر جور فکر میکنم - حتی الان که چهار روزی از ماه رمضان گذشته - نمیفهمم "یوم الشک" یعنی چی؟ یا ماه را دیده اند یا ندیده اند... اگر دیده اند که ماه رمضان محسوب میشود و اگر ندیده اند "شعبان" است. این وسط "یوم الشک" بدجوری با ذهن احمق من ناسازگارست!
خودکشی
هو
امروز درس "زبان تخصصی (1)"مان سراسر دربارة تحقیق دورکیم دربارة "تبیین خودکشی" بود. یکی از وبلاگ نویسها هم گویا تازگیها خودکشی کرده... همة اینها به هم پیوستند و باعث شدند فکر کنم اگر روزی اسلحه ای دست بگیرم و بخواهم خودکشی کنم به چه فکر میکنم؟
به اینکه الان که دارم خودم را میکشم، در کدامیک از مراحل شش گانة نیچه از تاریخ قرار داریم؟ آیا حقیقت دست یافتنی است؟ وعده دادنیست؟ اثبات شدنیست؟ یا هزار جور کوفت و زهرمار دیگر تصور کردم به هیچ کدام از این فلسفه بافیها فکر نمیکنم. فکر نمیکنم که تصویر فلان فیلسوف از جهان ما چیست... یا اگر هم فکر کنم اینها – هیچکدام - باعث نمیشوند که از تصمیم صرفنظر کنم. آنچیزی که باعث میشود از تصمیم خودکشی چشمپوشی کنم، شاید خاطره ای شیرین از همبازی دورة کودکیم باشد. شاید دوچرخه سواریم در دریاکنار باشد و شاید هزار خاطرة دیگر کودکی.
دربارة کودکی قبلاً زیاد نوشتم. الان هم مینویسم که نجات ما بعدها در بزرگسالی باز هم در "کودکی" است.
پیشکسوت!
ه
امروز صبح سیاوش آن لاین بود. گویا خودش رو زده بود به مریضی و مدرسه نرفته بود. با هم یه دست شطرنج آن لاین بازی کردیم... گرچه اول در اثر حماقت رُخم رو از دست دادم؛ اما نهایتاً بردمش (گرچه سوء استفاده کردم و از حواسپرتیش بهره بردم!) وقتی وزیرش رو زدم گفت : ما بدون وزیرم میبریم داداش! بهش گفتم : میبینیم عمو! و درست 2 - 3 حرکت بعد بود که کیش مات شد... آخرش هم گفتم : احترامِ پیشکسوت رو نگه نداشتی، رخش رو زدی اینجوری شد...
فارغ التحصیل
ه
خبری که دیشب فرهاد داد، خیلی جالب بود... بوفة دبیرستان رو یکی از فارغاتحصیلان (قدیمی) اداره میکنه! خیلی برام جالب بود. این فارغ التحصیل قدیمی البته قبلاً هم یه کار غیرمعمول دیگه هم کرده بود. با این شد دو تا! فکر کنم فارغ التحصیلها تو هر کاری که بگین تخصص دارن!
فلسفة آموزش
ه
دو نفری نشسته بودیم. در اتاق کناری دربارة فلسفة آموزش بحث میکردند و بحث بالا گرفته بود و به داد و بیداد کشیده بود. ما اما ساکت بودیم. داشتم سعی میکردم بفهمم در چه باره ای صحبت میکنند.
پرسید: میدونی چی دارن میگن؟
گفتم: نه!
گفت: معنی حرفشون اینه که اینجا دیگه جای من نیست...
گفتم: آخه شما از کجای حرفاشون همچین چیزی رو فهمیدین؟
گفت: ایناش مهم نیست. نتیجة اخلاقیش اینه که از الان بگرد یه جایی رو – نمیدونم کجا – پیدا کن... که اگه یه روزی فهمیدی که دیگه اینجا جات نیست، بدونی کجا بری.
سرم رو انداختم پایین.
اسطورة پاکی کودکان
هو
... اسطورة پاکی کودکان و معصومیتشان، حتی اگر دروغین باشد دوست داشتنی است. بعضیها میگویند پاکی دورة کودکی – سراسر – اسطوره است و امکان خطا در کودکی بیشتر است تا بزرگسالی؛ چون در بزرگسالی خردمندیم و از پختگی و رسش عقلی برخوردار. با اینهمه از بس در گوشمان خوانده اند که بچه ها، پاکند و معصوم و بی هیچ گناه، پذیرفته ایم و تکرار کرده ایم.
با همة اینها، این فرض که کودکان پاکند، دوستداشتنی و زیباست... و مگر همین کافی نیست؟ میخواهم بگویم خرد در بزرگسالی در اینکه مرتکب خطا نشویم، - لااقل از نظر من – تاثیری ندارد... نمیخواهم بگویم اصلاً تاثیری ندارد؛ ولی ضررش بیشتر است و برایمان "عذاب وجدان" به همراه میاورد؛ چون میدانیم فلان کار، نادرست است و با اینهمه و با تمام عقل و فهم و درک و شعوری که داریم مرتکبش میشویم و حاصل "عذاب وجدان" است و باز تکرار همان اشتباه پیشین.
بگذارید اقلاً – درست یا نادرست – "گمان کنیم" که کودکان پاکند... این حق را که داریم؛ نداریم؟ اگر کودکان، پاک باشند و معصوم و بی گناه جهانمان زیباترست.
زیباست حتی اگر آن معادلة معروف "ژیژاک" {گویا ژیژاک این معادله را دربارة سوسیالیسم بکار برده بود} تکرار شود:
(1) کودکی یعنی پاکی
(2) پاکی یعنی کودکی
پس
(3) کودکی یعنی کودکی.
و به این ترتیب "کودکی" دیگر یک نماد ساده نیست و تبدیل" به "نماد اعظم" میشود ومعنای دیگری پیدا میکند: کودکی یعنی بهترین دورة زندگی (حتی اگر اینگونه نباشد)
با تمام این حرفها، کودکی مهم است و زیبا و پاک، حتی اگر تمام منطقهای جهان بگویند اینطور نیست! هیچ وقت اینقدر در مورد هیچ موضوعی لجاجت نکرده بودم!
نوستالژی دکتر شکرخواه
ه
نوستالژی دکتر شکرخواه، خواندنی است... مخصوصاً اینکه یکی از آرزوهای کودکی من کار کردن در چاپخانه بود. شنبه بعد از کلاس زبان تخصصی (2) دکتر شکرخواه توی همان کلاس من زبان تخصصی (1) داشتم. و دیدم که دکتر روی تختة پاک نشدهاش از وبلاگ نوشته بود. واجب شد که حتماً یک روز شنبه بروم و با او صحبت کنم... هر موقع تصمیم گرفتم چه میخواهم بگویم میروم و میبینمش... البته فعلاً که باید سرش شلوغ باشد؛ چون هفتة کتاب نزدیک است و او باید به عنوان یکی از همکاران "کتابِ هفته" این نشریه را هر روز منتشر کند... راستی صحبت نشریه شد... هفته نامة گلآقا هم رفت. بالاخره به "گل آقا" تازه بعد از تاخیری چند ساله عادت کرده بودم که با "توقف انتشار" روبرو شد. حیف!
محاله فکر کنید اینجوری هم ممکنه بشه
هو
محاله فکر کنید اینجوری هم ممکنه بشه...
من از اعماق شب میایم
از میان کابوس تو
از انجا که عشق را به طناب داری میفروشند
از انجا که عشق نفرینی است
عشق نفرینی است...
چهارشنبه خسته . از 8 صبح تا 2 بعدازظهر سر کلاس انشا و یکسره حرف زدن و متن خواندن؛ ساعت 3 تا 5 هم سر کلاس فلسفه دانشگاه... و بعد لرزش تلفن در جیب و پیشنهاد رفتن به تئاتر و اطاعت اجباری از دستوری که در قالب پیشنهاد ارائه شد! آن هم در شلوغی کوفتی شهر و هی کلاچ برداشتن، موقعی که از بس سر پا بوده ای پاهایت توان ندارند...
از تمام این حرفها که بگذریم، "محاله فکر کنید اینجوری هم ممکنه بشه" ارزش دیدن دارد. طراحی صحنه با آینه زاویه دار بسیار جالب بود - که البته آنطور که در راهنمای نمایش آمده، با الهام از طراحی لاتراویاتا اثر ژوزف اسوبودا (!) انجام شده...
"محاله فکر کنید..." تئاتری درباره تئاتر است در سالن "سایه" که چیستا یثربی – که بیشتر به عنوان مترجم میشناختمش – نوشته و سیما تیرانداز کارگردانی و البته بازی کرده. همبازی تیرانداز هم مجید نصیری جوزانی است. از همه بهتر در این نمایش به نظرم حرکات نرم و حالات چهره بسیار زیبای تیرانداز بود – که با دست شکسته و گچ گرفته بازی میکرد! داستان هم داستان بدی نبود... ولی خیلی کشدار نوشته شده بود و سر و صداهایش از حد تحمل من در آن حالت خارج بود البته!
به هر حال پس از پایان نمایش خوشحال بودم که اطاعت دستور کرده ام!
راستی به نظرم تیرانداز خیلی خوب حس میگرفت و میخندید و گریه میکرد... نمایش با این جمله و گریه تیرانداز پایان گرفت : "محال بود فکر کنم اینجوری هم ممکنه بشه" با اینهمه وقتی پرده بسته شد و دوباره باز شد، تیرانداز هنوز گریه میکرد و تا به خودش بیاید و گلها را بگیرد و لبخندی ظاهری بزند یک مدتی طول کشید!
آرش
هو
آرش دوباره زنگ زد. خیلی دوست داشتنیه. حیف (یا شاید هم باید بگم خوشبختانه)! خیلی درس میخونه – و فقط هم درس میخونه! – تنها عشقش غیر از درس، فوتباله... به قول خودش : اگه همین فوتبال رو هم بازی نکنم، از چی زندگی لذت ببرم؟
یه نکتهای خیلی برام جالبه... آرش جدیداً از پدرش نقل قول میکنه... مثلاً میگه "پدرم همیشه میگه که..." نمیدونم این به سن و سال بستگی داره یا به چیز دیگه؟ خلاصه اینکه اگرچه به روم نیاوردم، مشتاقانه منتظر دیدندشم.
با سیاوش، هم در تماسم... دوباره داریم درباره فلسفه صحبت میکنیم. باید اعتراف کنم همون مقداری که از آثار افلاطون خوندم، به خاطرِ سیاوش بود... سیاوش دوست داشت بخواند و من هم همراهی کردم.
نمیدونم به این حس میگن "نوستالژی" نه؟!
رقص ایرانی
ه
نمیدانم درست میگویم یا نه؟ ولی به نظرم "رقص ایرانی" از سیاوش کسرایی است. در جایی از شعر تا آنجا که در خاطر دارم، اینچنین میگوید:
بلور بازوان بر بند و واكن
دو پا بر هم بزن ، پايي رها كن
بپر پرواز كن ديوانگي كن
ز جمع آشنا بيگانگي كن
چو دود شمع شب از شعله بر خيز
گريز گيسوان بر بادها ريز
بپرداز ، بپرهيز
قشنگترین رقص، رقص دختربچگان ایرانی است. بسیار ظریف و تقلیدی از آنچه دیدهاند و انصافاً دلربا. دختربچّههایی که در مهمانیهای خانوادگی - با اندکی تشویق اطرافیان - میرقصند، بی اختیار توجّه حاضرین را جلب میکنند. حرکات آنها واقعاً زیبا و فریباست و دیدنی. اگر پیش آمد، دقّت کنید و جای مرا خالی.
استاد
هو
همین الان "آرش" – از دانش آموزام که الان سال دوم دبیرستانه – زنگ زد. پسرِ خیلی آقاییه. نیمساعت دردِ دل کرد و از معلماش گفت و خاطره ها... از مسابقه های ورزشی سازمان و مشاورشون و بقیه بچه ها و خلاصه همه چی. آخر صحبتمون برام جالب بود که گفت : "بزارین ببینم چیزی مونده؟ نه همه چی رو گفتم. دیگه راحت شدم. میخواستم فقط همینا رو بگم . سبک بشم. " واقعیتش اینه که دیگه نفهمیدم بعدش چی گفت و چه جوری خداحافظی کردیم. چونکه داشتم با خودم فکر میکردم چقدر رابطه دانش آموزی و معلمی جالبه و هیچ وقت تموم شدنی نیست.
یادم اومد استاد چند وقت پیش خاطره خیلی جالبی تعریف میکرد. بعد از اینکه که مادربزرگش – که خیلی دلبسته اش بود – فوت شد، یکی از معلماش از خارج اومد ایران و بدون اینکه همدیگرو ببینن برگشت. استاد هم خیلی دمغ شده بود که چرا معلم سابقش رو نتونسته ببینه. اون شب بعد از اینکه استاد این ماجرا رو تعریف کرد، حرف جالبی زد. گفت: هیچ کدوم از اطرافیان متوجه ناراحتی من از مرگ مادربزرگم نشدن. اما بعد از برگشتن معلمم، همه بهم میگفتن : تو چته؟ چیزی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
خلاصه کلام اینکه الان یه جور حس عجیب دارم. خوشحالم. با اینکه بچه ها زیاد بهم زنگ میزنن، اما حرف امروز آرش - که ناخواسته حرف دلش رو گفت – خیلی تاثیر گذاشت روم. فهمیدم که بچه ها در خیلی مواقع با منِ معلم راحت ترن تا بابا و مامان یا برادرشون. چون فارغ التحصیلی ما رو میدونن و میدونن که از نظر سنی اختلاف زیادی با هم نداریم. و اینجوری احساس میکنن حرف دلشون رو بهتر میفهمیم. خدا کنه همینطور باشه...
باید برم مهمونی و وقت ندارم بیشتر بنویسم. ولی دوست داشتم هزار بار بنویسم : خوشحالم!
قوقولی قوقو
هو
يک روز قشنگ ديگر... جالب است. نزديک آپارتمان ما صدای "قوقولی قوقو"ی خروس ميايد. خيلی زيباست... گاه و بيگاه ميخواند و به اين زندگی شهری و مکانيکی ما شکلی سورئاليستی ميدهد! نميدانم چرا ولی اينجور صداها واقعا" آرامش بخش است. صد حيف که فقط وقتی خيابانها ساکت است و يا در خانه صدای راديو و ضبط و تله ويزيون روشن نيست، ميتوان به اين صداها گوش داد و لذت برد. مخصوصا" ماه رمضان ، سحرها وقتی خروس همسايه ميخواند، خيلی خوشحال ميشدم و با خودم فکر ميکردم خدا حواسش به ما هم هست! واقعا" صدای خروس همسايه ما نشانی از خدا دارد...
شعر شد! شايد بعدها شعری هم با اين عنوان گفتم : "صدای خروس همسايه ما نشانی از خدا دارد" !!!
پيشنهاد ميکنم سايت احمد شاملو را ببينيد. اگر هم نديديد مهم نيست. ولی قول بدهيد بخش "شازده کوچولو"يش را حتما" نگاه کنيد. من عاشق "شازده کوچولو"يم...
يا علی!
تغییر رشته
هو
امروز کارها خوب پيش رفت. نزد مدير گروه رفتم و گفت با تقاضای شما در شورا موافقت شده. خوشحال شدم. بايد صبر کنم تا اساتيد صورتجلسه را امضا کنند و نامه را به دانشگاه بفرستند. بايد منتظر بود و اميدوار!
تغییر رشته
هو
امروز کارهايم خيلی خوب پيش رفت. به دانشکده علوم اجتماعی رفتم. يکی از اساتيد را که دوست عمويم بود، ملاقات کردم. کلی حال و احوال و تحويل ... از عمويم پرسيد و بعد با هم رفتيم پيش مدير گروه. به او هم گفت که فلانی مثل پسر من است. هر کاری ميتوانيد بکنيد. مدير گروه هم گفت امروز نامه را ديده و پرسيد تو که از نوابغ (!) هستی و در شريف درس ميخوانی چرا ميخواهی تغيير رشته بدهی؟ به نظرم افتضاح است که آدم جزو نوابغ باشد!!! ماجرا را برايش تعريف کردم و گفت فردا در شورای گروه مطرح ميکند.
در جلسه فردا به جز مدير گروه ، دو نفر هستند که قبلا" با آنها ملاقات کردم و قول دادند حمايت کنند. تا چه پِش آيد.
استادی که دوست عمويم است، تنها و اولين کسی بود که گفت کار خوبی ميکنی که تغيير رشته ميدهی. برايم خيلی عجيب بود.
خدا کند فردا هم کارها خوب پيش برود. تنها اميدم به خداست...
برای آينده حرف زياد دارم. بقول فرهاد حرفها را بايد نوشت. چون صفحه دل ديگر جايي برای نوشتن ندارد! از خيلی چيزها ميخواهم بگويم.
يا علی...
روز نو
حق
يک روز نو. يک شروع تازه. يکی از دوستانم اينروزها حال چندان خوبی ندارد...از نظر روحی بهم ريخته است. اميدوارم هرچه زودتر خوب بشود. بايد کمکش کنم.
يا علی مددی!
تنهایی خداخواستة انسانها
امروز کارها آنگونه که دوست داشتم پيش نرفت. اميدم به روزهای آينده است و هميشه همين اميد به آينده انسان را وا ميدارد که ادامه دهد و دلخوش باشد. چند وقت پيش درباره تنهايی خدا خواسته انسانها فکر ميکردم. چيز غريبی است...
تغییر رشته
هو
امروزخيلی چيزها معلوم ميشود. بايد به دانشکده علوم اجتماعی بروم و با مدير گروه صحبت کنم. اندکی از اين بابت مضطرب هستم. اما بايد ديد چه ميشود. خدا کند کارها خوب پيش برود. باز هم دعايم کنيد...
تغيير رشته
هو
دغدغه اين روزهای من تغيير رشته دانشگاهيم است. تغيير رشته آن هم از مهندسی به جامعه شناسی برای اطرافيان ثقيل و عجيب است. (و مگر نيست؟!) خيالم از خانواده راحت است. اما آنچه فکرم را مشغول کرده مراحل اداری کار است... بايد ديد چه پيش ميايد... دعايم کنيد.
غير خدا هيچ نديدند...
غير خدا هيچ نديدند...
قصد دارم از اين پس يادداشتها و انديشه ها و دغدغه های روزانه ام را در اين بخش بنويسم... يا علی!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001