غمنومهی فریدون
یا: چرا داستانهای مقاومت در برابر ظلم و ستم را دوست داریم؟
چرا «غمنومهی فریدون» را دوست داریم؟ منظورم البته فرای ارزشهای هنری اثر، مثل شعر و موسیقی و نمایش و صداپیشگیست. فرای جنبههای زیباییشناختی اثر، محبوبیت «غمنومهی فریدون» از کجا میآید؟ آیا پیام داستان — مقاومت دربرابر ظلم تا پای جان — «غمنومه» را دوستداشتنی کرده؟ شاید... ولی شاید، دلیل دیگری هم وجود داشته باشد؛ دلیلی سراپا متفاوت که ممکن است محبوبیت داستان را شرح دهد — دلیلی که ما شنوندگان و مخاطبان تمایلی به اقرارش نداریم.
اگر «غمنومهی فریدون» را با دقّت گوش کنیم، میبینیم که هرچند قصّه دربارهی روستاییهای معصوم و مظلوم و ستمدیده است، داستان ناخودآگاه خوی سرکوبگر همان آدمهای بظاهر سرکوبشده را هم نمایان میسازد. آیا ممکن است که ما مخاطبان داستان، در لایهای دیگر— در لایهای ناخودآگاه — با سرکوبگران کوچکی که در ذهن و جان روستاییهای ستمدیدهی آزادیخواه خانه کردهاند، احساس نزدیکی میکنیم و برای همین از داستان خوشمان میآید؟ به بیان دیگر، آیا ممکن است ما طرفدار مظلومِ قضیه باشیم نه علیرغم رفتارها و عادتهای سرکوبگرانهشان، بلکه دقیقاً به دلیل آن رفتارهای ظالمانه؟ آیا ما ناخودآگاه ظلمِ معصومانهی روستاییها را ستایش نمیکنیم؟ آیا با هواداری از روستاییها، همزمان حامی ارزشهای آزادیخواهانه و طرفدار ساختار سنّتی جامعه — که در نگاهمان با ظلم و دیکتاتوری نسبت مستقیم دارد — نیستیم؟
مردم آزادیخواه روستا، دستِ کم آنطور که از داستان معلوم است، ذهن مردسالار دارند. زنان در زندگی عمومی روستا جایی ندارند. وقتی میرزا قشمشم به روستا میآید تا حاکم ده شود، زنان در «میدون» نیستند و تنها از بام خانهها نظارهگر آنچه هستند که بر سر روستا و مردمانش میآید. زنان همچنین هیچ جایی در راه حلّی که فریدون در وصیتنامهاش خطاب به هیچا تبیین میکند، ندارند. در اتّحاد عملیای که فریدون برای آیندهی آزاد روستا تجویز میکند، تنها مردان ده هستند که باید «دس تو دس شن». همچنین هیچا – که میتوان ادّعا کرد تنها برای زیباییاش (لبخندش) خواستنیست – در برابر خارجی خطرناک (میرزا قشمشم) نیاز به حمایت مردی همتبار و همخون (فریدون) دارد. خلوص، وجه شباهت روستا و هیچاست: اوّلی یکپارچه و پاک (از بیگانه) باید شود و دوّمی پاکدامن بماند. هر دو باید خالصانه زیبا باشند و خلوصشان زیبا بماند. عفّتِ «معشوقه» و پاکی سرزمین «مادری» آنچیزیست که قشمشم – بیگانهای دشمن زیبایی – تهدید میکند. بدنِ زندهی زنانهی هیچا، به بیان دیگر، بازنمای تودهی خاک و حد و مرز زمینِ مادریست. همانطور که تنِ مُردهی مردانهی فریدون نمایندهی پاسداران آن زمین و آن زنان است. هیچجایی از نمایش، هیچا یا هیچ زن دیگری، برای ایفای حق روستاییان برنمیخیزد. مادرانِ عزادار، تنها جنازههای پسرانشان را – که احتمالاً در دفاع از همسران و خواهران و دختران و مادرانشان کشتهشدهاند – سر دوش به قبرستان میبرند.
همینطور، وقتی به هنر حکومت و زمامداری مردم میرسیم، به نظر میرسد قشمشم – که ظالمی تمامعیار است – به رویّهی حقوقی احترام میگذارد (یا حفظ ظاهر میکند و ادای احترام به رویّهی حقوقی را در میآورد). وقتی قشمشم برای در اختیار گرفتن زمام کار به روستا میآید، حکمی قانونی در دست دارد از مقامی بالاتر. وقتی میلش میکشد که فریدون را بر سر دار کنند، همینطور الکی این کار را نمیکند: بهانهای – هرچند واهی – جور میکند و بر اساس آن اتّهام، برایش حکم اعدام صار کند. از طرف دیگر امّا، روستاییان به روشهای سنّتیتر زمامداری و حکومت و حل اختلاف خو گرفتهاند. در صحنهای کوتاه که به نظر میآید در قهوهخانهی روستا میگذرد، بزرگتری پادرمیانی میکند تا اختلافی که ظاهراً بر سر آب بین دو روستایی پیش آمده، پایان بگیرد. میانجی، دو طرفِ دعوا را راضی میکند تا کوتاه بیایند و روی هم را ببوسند، چون «خوبیت ندارد» اختلاف وجود داشته باشد. دعوا با ذکر صلواتی ختم میشود تا دو طرف به هرآنچه مرد میانجی تصمیم گرفته، رضا بدهند و ماجرا و اختلاف را بیشتر پی نگیرند و کسی اعتراضی نکند. همچنین، لقبِ قشمشم – میرزا – که ممکن است نمایانگر سواد و نشانهی کار اهل حساب (دفتردار و حسابدار و محاسب) باشد، گویای صلاحیّتهای عمومی او برای تصدّی مقام است. در برابرش فریدون، بیکار است و هیچ ندارد؛ نه زمینی و نه اسب و خر و گاو و گوسفندی و نه خانه و حصاری. فریدون علّافِ بیجا و بیکاریست که در «میدون» و قهوهخانه وقت میگذراند.
اگر میانجیگری سنّتی راه ختم اختلافهای درونی روستاست، اختلاف بین محلّیها و غریبهها با قُلدُری فرومینشیند. وقتی قشمشم اوّلبار برای بردن هیچا – به همسری؟ – به روستا میآید، فریدون که عاشق هیچاست، دیگرانی در روستا را دور هم میآورد و با همدیگر قشمشم را مسخره میکنند و با قلدری از روستا بیرونش میاندازند.
منظورم از این مقایسهها به هیچ وجه این نیست که جای ظالم و مظلوم را عوض کنم و بگویم قشمشم قهرمان قصّهست و فریدون ضد قهرمان داستان. روشن و صریح بگویم: قشمشم ظالمی ستمپیشه و فریدون آزادیخواهیست که خودش را فدای هدفِ والایش میکند. امّا آیا جالب – و متناقضنما – نیست که مخاطب اثر – همانها که هرچند میدانم تعمیم نادرستیست ولی بیشتر به طبقهی متوسّط جهانوطن جامعهمان متعلّقند و ساعتها در صف ایستادند تا نسخهی محدود و امضاشدهی اثر را بگیرند – خود را در سمتِ شخصیّت داستانی میبینند که ذهنیّتی سنّتی دارد، مردسالارانه میخواهد از زنها حفاظت کند، و علّافی بیکارهست؟ اگر از مخاطبان اثر، خارج از چارچوب داستان و شخصیّتهایش بپرسیم، آیا با رویّهها، ارزشها، و نهادهای ضد مدرن – شامل مردسالاری، زمامداری و میانجیگری سنّتی، بزرگداشت یکدستی و خلوص، و عدم مشارکت در تولید اقتصادی – مخالفت نمیکنند؟ به نظر میآید ما مخاطبان اثر – اگر مستقیماً ازمان بپرسند – با هیچکدام از ارزشهای آدمخوبهای داستان موافق نیستیم؛ البتّه جز عشق به آزادی. بین ارزشهای جهانوطنی و دموکراتیک مخاطبان اثر و ارزشهای سرکوبگرایانهی آنهایی که برایشان زنان جایگاهی در جامعه ندارند یا اختلافها را با قلدری پایان میبخشند، به ظاهر نقطهی اشتراکی نیست.
چرا ما داستانهای مقاومت در برابر ستم را خوش داریم؟ فرای زیباییهای هنری اثر، کدام دلیل متنی علاقهی ما به داستان را شرح میدهد: روایت آشکار جوانی که سر تسلیم در برابر ستم دیکتاتوری زورگو پایین نمیآورد یا روایت نهچندان پیدای اثر که ویژگیهای سرکوبگرایانهی همان آدمهای سرکوبشده را آشکار میسازد؛ روایتی که نشان میدهد روستاییهای سادهدل، در واقع خودشان دیکتاتورهای کوچکی هستند؟ به گمان من هر دوی اینها دلیل این است که مخاطبان داستان را دوست دارند. هرچند ما اقرار به دلیل نخست میکنیم و دلیل دوم را انکار میکنیم. هرچند شاید آشکارا نگوییم، ولی آیا به نظر نمیرسد که دستِ کم ناخودآگاه از این موضوع لذّت میبریم که آنهایی که برای آزادی و برابری میجنگند، همزمان سلسلهمراتب جدید بنا میکنند یا سلسلهمراتب قدیمی را زنده مینمایند – سلسلهمراتبهایی که درشان به آنها که پاییندستند ظلم میشود؟
حقیقت در دنیای واقعی سرراست نیست. دنیای واقعی پر است از تناقض؛ تناقضهایی که اتفاقاً سرنوشتشان به هم گره خورده: آزادی به بهای ظلم؛ پذیرفته شدن از سوی جامعه به قیمت خفه و ساکت کردن دیگرانی در همان جامعه؛ قانونیشدن فعّالیتهای یک گروه به بهای تلاش برای غیرقانونیکردن فعّالیتهای گروهی دیگر. تناقض دیگر، شاید داستان تراژدی و غمنامهای معاصر باشد با موسیقیای غمانگیز که پیامش این است که امید داشته باشید و همواره شاد بمانید!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001