« October 2012 | Main | December 2012 »
لازم نیست پَست و فرومایه باشی
به نظرم آمد حرفی که ژیژک در این نوشته میزند، هنوز معتبر است. هر بار از خواندنش لذت بردهام. اینبار به فارسی برش گرداندم. آنچه ژیژک از آن سخن میگوید، نسخهی بروزشده و بسیار پیچیدهتر پدیدهایست که چندان برای ما غریبه نیست: آدمهای پولداری که در گلریزانهای جلوی دوربینهای تلهویزیونی شبکهی تهران در ماه رمضان با بخشندگی، بدهی چند تایی از زندانیهای مالی و چک را عهده میگیرند، با این امید که مردم فراموش کنند یکی از مهمترین دلایلی که زندانی مالی در زندانها داریم، شیوهی کار همین آدمهاست.
حالا که موضوع دستمزد و اعتصاب کارگران فروشگاههای والمارت (بزرگترین استخدامکنندهی بخش خصوصی در دنیا) چند روزیست به صدر اخبار آمده، حالا که اعتراضها به تارگت (دومین بزرگترین فروشگاه زنجیرهای در ایالات متحد که خود را تا حدی عمداً پشت والمارت پنهان کرده و در به ظاهر بخشندگیهای مالی از همتایش پیشی گرفته) بالا گرفته، و حالا که یکبار دیگر صد و چند نفر کارگر بنگلادشی (از همانها که به قول ژیژک «اسمارت» نیستند و بخش تاریک محصول بهشان برونسپاری شده) در آتش سوختند، بازخوانی نوشتهی ژیژک که موضوع را در طبقهی دیگری از کارآفرینان بررسی میکند، خالی از فایده نیست.
لازم نیست پَست و فرومایه باشی
اسلاوی ژیژک (برگردان من)
بررسی کتابهای لندن – سال ۲۸ شمارهی ۷ – ۶ آوریل ۲۰۰۶
از سال ۲۰۰۱، داووس و پورتو الگره به شهرهای دوقلوی جهانیسازی بدل گشتهاند. یک قُل قضیه داووس است: اقامتگاهی درجه یک در سوییس که تحت حفاظت شدید پلیس، میزبان ملاقاتهای نخبگان مدیریت جهانی، دولتمردان و شخصیتهای رسانهای در «مجمع جهانی اقتصاد» است. آنها که به داووس میروند سعی میکنند ما (و خودشان) را متقاعد کنند که جهانیسازی بهترین مرهم درد خویش است. قُل دیگر ماجرا، پورتو الگره است: شهری نیمهگرمسیری در برزیل؛ جایی که پاد-نخبگان جنبش ضد جهانیسازی دیدار میکنند و تلاش دارند ما (و خودشان) را متقاعد سازند که جهانیسازی سرمایهدارانه سرنوشت محتوم ما نیست – یا آنگونه که شعار رسمیشان بیان میکند «جهان دیگری ممکن است». با اینحال به نظر میرسد که گردهماییهای پورتو الگره تا حدودی انگیزهی لازم را از دست داده؛ چراکه در چند سال اخیر کمتر و کمتر از فعالیتهای ضد جهانیسازی خبری میشنویم. پرسش اینجاست که ستارههای رخشان پورتو الگره کجا گم و گور شدهاند؟
دست کم بعضی از آنها به داووس مهاجرت کردهاند. لحن اجلاس داووس را حالا عمدتاً گروههی از کارآفرینان تعیین میکنند که خودشان را – طنز قضیه اینجاست – «لیبرال-کمونیست» میخوانند. این گروه غالب، قائل به تضاد بین داووس و پورتو الگره نیست. ادّعای آنها این است که میتوانیم کیک سرمایهداری جهانی را داشته باشیم (تلاشهایمان راهبردی و کارآفرینانه باشد) و آنرا بخوریم (به اینترتیب، در واقع آنها از از حرکتهای ضد سرمایهدارانهی مسؤولیتپذیری اجتماعی پشتیبانی میکنند و نگرانیهای زیستمحیطیشان را بروز میدهند). به بیان دیگر، نیازی به پورتو الگره نیست: بجایش، داووس میتواند تبدیل به پورتو داووس شود.
اگر میپرسید لیبرال-کمونیستها چه کسانی هستند، باید بگویم مظنونین همیشگی: بیل گیتس و جورج سوروس و مدیران عامل گوگل و آیبیام و اینتل و ایبی و فیلسوفان درباری مثل توماس فریدمن. آنها استدلال میکنند که محافظهکاری حقیقی امروزین، تنها منحصر به راست قدیمی با اعتقاد مسخرهاش به سلطه و نظم ومیهنپرستی کوتهبینانه نیست؛ بلکه چپ قدیمی با اعتقادش به جنگ بر ضد سرمایهداری را هم شامل میشود. مشترک بین این دو این است که هر دو مشغول جنگ موهومشان هستند، بیآنکه واقعیتهای جدید را در نظر بگیرند. دال و نشان این واقعیت جدید در زبان مندرآوردی و تحمیقی لیبرال کمونیست «هوشمند» است. هوشمند بودن به معنای پویا و سرگردان بودن و ومخالف بروکراسی تمرکزگرا بودن است؛ به معنای این است که به گفتگو و همکاری – در تضاد با سلطهی مرکزی – باور داشته باشیم؛ طرفدار انعطافپذیری – در برابر بابرنامهبودن – باشیم؛ تمرکزمان را به جای تولید صنعتی، بر فرهنگ و دانش بگذاریم؛ و از تعامل خودبخودی و خودساختگی – در برابر سلسلهمراتب نامنعطف – پشتیبانی کنیم.
بیل گیتس نماد آنچیزیست که خودش «سرمایهداری بیاصطکاک» خوانده. او نماد جامعهی پساصنعتی و «پایان کار» است. در دنیایی که بیل گیتس نمایندگیاش میکند، نرمافزار دارد بر سختافزار و کاربلد و «نِرد» جوان دارد بر مدیر پیر کت و شلوارپوش چیره میشود. در دفاتر مرکزی شرکت جدید، نظم بیرونی حداقلیست؛ هکرهای قدیمی که تا دیروقت کار میکنند و در محیط سبز اطرافشان از نوشیدنیهای مجّانی لذت میبرند، شرکت را به تسخیر در آوردهاند. مفهوم بنیانی اینجا این است که گیتس خرابکار حاشیهای برانداز، هکری پیش از این است که عهدهدار کار شده و جامهی رییسی محترم به تن کرده.
لیبرال-کمونیستها مدیران سطح بالایی هستند که روح رقابت را زنده کردهاند. یا اگر بخواهیم طور دیگری همین موضوع را بیان کنیم آنها کاربلدها و «گیک»های ضدفرهنگی هستند که شرکتهای بزرگ را به تسخیر درآوردهاند. اصول عقایدشان، نسخهی جدید و پسامدرنشدهی دست پنهان آدام اسمیت است: بازار و مسؤولیت اجتماعی مفاهیم متضاد نیستند؛ بلکه میتوانند دست به دست هم دهند تا هر دو متقابلاً از این اتحاد منتفع شوند. آنطور که فریدمن میگوید اینروزها برای تجارت، لازم نیست که پست و فرومایه باشی. همکاری با کارمندان، گفتگو با مشتریها، احترام به محیط زیست، شفّافیت در معاملات – اینها رموز موفقیّت هستند. اولیور ملنویت اخیراً فرمانهای دهگانهی لیبرال کمونیست را در نشریهی فرانسوی تکنیکآرت مکتوب کرده:
۱- باید که همه چیز را مجّانی (دسترسی رایگان، بدون حق تکثیر) در اختیار بگذاری؛ تنها برای خدمات اضافهتر پول بگیر که همان تو را پولدار میسازد. ۲- باید که دنیا را تغییر دهی، نه اینکه تنها در کار فروش باشی. ۳- باید که با دیگران به اشتراک بگذاری و به مسؤولیت اجتماعیات آگاه باشی. ۴- باید که خلّاق باشی: بر طرّاحی و فنّاوریهای نو و دانش تمرکز کن. ۵- باید ورقهایت را رو بازی کنی: رازی نداشته باش، پشتیبان فرهنگ شفّافیت و جریان آزاد اطلاعات باش. یادت باشد که تمام ابنای بشر باید با هم همکاری و تعامل کنند. ۶- نباید که کار کنی: شغل با ساعت کاری ثابت نُه صبح تا پنج بعدازظهر نداشته باش و به جایش خودت را درگیر ارتباطات هوشمند و پویا و منعطف کن. ۷- باید که به مدرسه و دانشگاه برگردی: مشغول آموزش بیوقفه باش. ۸- باید که مانندهی آنزیم عمل کنی: تنها برای بازار کار نکن، بلکه شکلهای جدید همکاری راه بینداز. ۹- باید که فقیر بمیری: ثروتت را به آنهایی که نیاز دارند برگردان، چراکه بیش از آنکه بتوانی خرج کنی داری. ۱۰- باید که دولت باشی: شرکتها باید در تعامل با دولت باشند.
لیبرال-کمونیستها عملگرایند و از رویکردهای اصولی متنفرند. آنها در واقع معتقدند که امروزه روز، طبقهی کارگر استثمارشده وجود ندارد. تنها چیزی که وجود دارد مسایل عینیست که باید حل شوند: گرسنگی در آفریقا، گرفتاری زنان مسلمان، خشونت بنیادگرایانهی مذهبی. آنگاه که بحرانی انسانی در آفریقا رُخ میدهد (لیبرال کمونیستها شیفتهی بحرانهای انسانی هستند. چه فرصتی بهتر از این تا خصایص نیکویشان را نمایش دهند؟) به جای اینکه درگیر لفّاظی ضد امپریالیستی شویم، باید دست به دست هم بدهیم و بهترین راه حل مسأله را پیدا کنیم: باید مردم و دولتها و کسب و کارها را در اقدامی عمومی درگیر موضوع کنیم؛ باید شروع کنیم به جابجاکردن چیزها بجای اینکه وابستهی کمک دولت مرکزی باشیم؛ باید رویکردمان به بحران، خلّاقانه و نامتعارف باشد.
لیبرال-کمونیستها دوست دارند بگویند که تصمیم بعضی شرکتهای بزرگ بینالمللی برای نادیده گرفتن قوانین آپارتاید در درون شرکتهایشان به اندازهی مبارزهی سیاسی بر ضد آپارتاید در آفریقای جنوبی مهم بوده است. از بین بردن جداسازی در درون شرکت، پرداخت حقوق برابر به سیاهها و سفیدها و از ایندست کارها: این موضوع نمونهی کاملی از همسویی مبارزهی سیاسی برای آزادی با سود تجاریست. چراکه همان شرکتها اکنون میتوانند در آفریقای جنوبی پساآپارتاید کار کنند.
لیبرال کمونیستها عاشق ماه می ۱۹۶۸ هستند. آنها میگویند که جنبش ۱۹۶۸ انفجاری غریب از نیروی جوانی و خلّاقیت بود! دیدید جنبش چهطور نظم بروکراتیک را منهدم کرد؟! بعد از اینکه توهم سیاسی رفع شد، مشاهده کردید جنبش عجب انگیزهای به زندگی اقتصادی و اجتماعی بخشید؟! آنها که سن و سالشان قد میداده، خودشان در خیابان جنگیدهاند و مقاومت کردهاند. امّا اکنون تغییر کردهاند تا دنیا را تغییر دهند؛ تا زندگیهایمان را واقعاً متحوّل و منقلب کنند. مگر مارکس نبود که میگفت تمام جنبشهای سیاسی در برابر اختراع موتور بخار بیاهمیت هستند؟ و مگر غیر از این است که اگر مارکس امروز زنده بود، میپرسید: مقاومت در برابر سرمایهداری جهانی در مقایسهی با اینترنت چه اهمیتی دارد؟!
فراتر از همه، لیبرال-کمونیستها شهروندان واقعی جهان هستند – مردمان خوبی که دلنگرانند. آنها نگران بنیادگرایی مردمگرا و شرکتهای سرمایهداری حریص و غیرمسؤولند. آنها «دلایل عمیقتر» مسایل امروزی ما را میبینند: فقر جمعی و ناامیدی عامل ترور بنیادگرایانهست. هدفشان گردآوری پول نیست. هدفشان تغییر جهان است (و به عنوان محصولی جانبی، چه اشکالی دارد اگر پول بیشتری هم به جیب بزنند؟) بیل گیتس همین حالا به تنهایی بزرگترین خیّر تاریخ بشریّت است که عشق به همنوعش را با پرداخت صدها میلیون دلار برای پیشبُرد آموزش و جنگ بر ضد گرسنگی و مالاریا و چه و چه ابراز میکند. امّا نکته اینجاست که پیش از اینکه این پول را بتوانی پرداخت کنی باید آن را از جایی درآورده باشی (یا آنطور که لیبرال کمونیستها میگویند: ساخته باشی). توجیه این است که برای اینکه بتوانی به مردم کمک کنی، باید ابزارش را داشته باشی و دیگر اینکه تجربه – که عبارت است از تشخیص تکراری این موضوع که همهی دولتها و رویکردهای جمعی ناتوان از این مهم بودهاند که به مردم کمک کنند – به ما میآموزد که تشکیلات اقتصادی خصوصی بهترین و مؤثرترین روش برای مبارزه با مسایل جهانی و محلّیست. دولت، با تنظیم بازار و تجارت و با مالیات بستن بیش از اندازه بر فعالیتهای اقتصادی، در واقع خط بُطلان بر هدف رسمی فعالیت خودش (که عبارت است از بهترکردن زندگی برای اکثریت و کمک به نیازمندان) میکشد.
لیبرال-کمونیستها نمیخواهند صرفاً دستگاههای چاپ پول باشند: آنها میخواهند زندگیهاشان معنای عمیقتری داشته باشد. آنها مخالف دین کهنه و موافق معنویت [غیر دینی] و عبادت تُهی از اقرار به گناه هستند (بیایید روراست باشیم: همه میدانند که بوداییگری همان علم مغز است؛ اینکه قدرت عبادت را میتوان اندازهگیری علمی کرد). شعار لیبرال-کمونیستها «مسؤولیتپذیری اجتماعی و حقشناسی»ست: آنها نخستین گروهی هستند که تصدیق میکنند جامعه بینهایت در حقشان خوبی کرده و بهشان اجازه داده استعدادشان را گسترش دهند و مال و منالی بر هم بزنند. بنابراین، بر خودشان میدانند که چیزی به جامعه برگردانند و به مردم کمک کنند. ایندست خیرخواهیست که موفّقیت تجاری را ارزشمند میسازد.
لیبرال-کمونیسم پدیدهی جدیدی نیست. اندرو کارنگی را بخاطر بیاورید: کسی که ارتشی خصوصی ترتیب داد تا ترتیب اتحادیههای کارگری را در کارخانههای فولادسازیاش بدهد و بعد، بخش عمدهای از داراییاش را صرف آموزش، فرهنگ و امور انساندوستانه کرد تا ثابت کند هرچند مردیست فولادین، قلبی از جنس طلا دارد. بههمینشکل، لیبرال-کمونیستهای امروزی آنچه را با یک دست چسبیدهاند با دست دیگر میدهند.
این روزها مُلیّنی با طعم شکلات به بازار آمریکا آمده که اینطور تبلیغش میکنند: از یبوست رنج میبرید؟ بیشتر از این شکلات بخورید! که در واقع یعنی بیشتر از چیزی بخورید که خودش یبوستزاست. ساختار ملیّن شکلاتی را میتوان در دورنمای ایدئولوژیک امروز بخوبی مشاهده کرد. این موضوع ایراد اصلی شخصی مثل سوروس است. او همزمان طرفدار دو چیز است: استثمار بیرحم مالی و عامل مخالف آن یعنی نگرانی انساندوستانه دربارهی پیامدهای فاجعهآمیز اقتصاد مهارگسیختهی بازار. برنامهی روزانهی سوروس یک دروغ مجسّم است: نیمی از وقت کاریش مصروف سفتهبازی و احتکار میشود و نیمی دیگری صرف فعّالیتهای «انساندوستانه»ای که برخلاف فعالیتهای مالیاش عمل میکنند (تأمین مالی فعالیتهای مردمسالارانه و فرهنگی در کشورهای پسا-کمونیست، نوشتن مقاله و کتاب). دو چهرهی بیل گیتس دقیقاً مشابه دو چهرهی سوروس است: از یکسو، تجارتپیشهای بیرحم که شرکتهای رقیب را با هدف انحصاری نزدیک به کامل در بازار تار و مار میکند یا میخرد. و از سوی دیگر، خیّر بزرگی که حرفی برای گفتن دارد وقتی که ابراز میکند: «به چه دردی میخورد وقتی رایانه در دسترس باشد، امّا مردم به قدر کافی نداشته باشند که شمکشان را سیر کنند؟»
مطابق اخلاق لیبرال-کمونیست، سودجویی ظالمانه با امور خیریّه یر به یر میشود. خیریه در اصل بخشی از بازیست؛ نقابی بشردوستانه که استثمار اقتصادیای را که اصل و بنیاد است پنهان میکند. کشورهای پیشرفته مدام کشورهای در حال توسعه را (از طریق مساعدت مالی و اعتباردهی و غیره) «کمک» میکنند و به اینترتیب از مسألهی اصلی اجتناب میورزند. مسألهی اصلی این است که کشورهای توسعهیافته دروضعیت نامناسب جهان سوم مجرم هستند و در قبالش مسؤول. چراکه در تقابل «هوشمند» و «ناهوشمند»، برونسپاری اصل است: جنبهی (ضرورتاً) تاریک محصول – کار منظم سلسلهمراتبی و آلودگی محیطی – را به مکانهایی در جهان سوّم «ناهوشمند» (یا معادلهای پنهانشان در جهان اوّل) صادر کنید. رؤیای نهایی لیبرال-کمونیست، صدور تمام و کمال طبقهی کارگر به کارگاههای پنهان در جهان سوم است.
نباید خیال برمان دارد: لیبرال کمونیستها خودِ خودِ دشمن هر مبارزهی مترقی حقیقی امروزی هستند. همهی دشمنان دیگر – بنیادگرایان دینی، تروریستها، بروکراسیهای ناکارآمد و فاسد دولتی – به شرایط خاص محلی بستگی دارند. لیبرال-کمونیستها امّا تجسّم بیواسطهی عیب و خطای نظام جهانیاند. چرا؟ دقیقاً به این خاطر که میخواهند اختلالهای عملکردی دست دوّم این نظام را مرتفع سازند. ممکن است لازم باشد در مبارزه با نژادگرایی، جنسگرایی، و جهلگرایی دینی با لیبرال-کمونیستها به شکل تاکتیکی متحد شویم؛ اما مهم است که به خاطر داشته باشیم که این گروه دقیقاً دارد چه میکند و هدف و برنامهاش چیست.
ایتن بالیبار در ترس تودهها (۱۹۹۷) دو گونهی متضاد اما مکمّل خشونت بیاندازه در سرمایهداری امروزین را متمایز ساخته: خشونت ابژکتیو (ساختاری) که ویژگی شرایط اجتماعی سرمایهداری جهانیست (پیدایی خودبهخودی افراد ناضروری و محذوف، از بیخانمانها گرفته تا بیکارها) و خشونت سوبژکتیو بنیادگراییهای نوپیدای قومی و/یا مذهبی (یا به اختصار نژادگرایانه). لیبرال-کمونیستها ممکن است که با خشونت سوبژکتیو مبارزه کنند؛ ولی خودشان عامل خشونت ساختاریای هستند که شرایط را برای رشد انفجاری خشونت سوبژکتیو برقرار میسازد. همان سوروسی که میلیونها دلار میبخشد تا صرف آموزش شود، زندگی هزاران نفر را با سفتهبازیهایش به نابودی کشانده و با اینکار شرایط را برای افزایش نارواداریای مهیا میسازد که خودش بعدتر تقبیح میکند.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001