« December 2011 | Main | July 2012 »
زندگی رؤیایی مجازی
فروید توی کتاب تفسیر رؤیا، یک مثال مشهوری داره که ژیژک بهش توی مقالهی معروفش دربارهی روانکاوی (فروید زنده است یا همچین چیزی در بررسی کتاب لندن)، اشاره کرده. ژیژک میگه که بنظر فروید ما رؤیا میبینیم تا بتونیم بیشتر بخوابیم و واسه همینه که مثلا وقتی یه صدایی مینشنویم، یه حضوری رو حس میکنیم یا بهر حال یه اتفاقی میفته که ممکنه ما رو از خواب بپرونه، سعی میکنیم که فوری اون رو یه جوری با خلق یه موقعیت، توی رؤیاهامون جا بدیم (تا اینطوری بتونیم یه کمی بیشتر بخوابیم.) در واقع در حضور یک عامل مزاحم بیرونی، ما وقتی بیدار میشیم که دیگه اون عامل خیلی بزرگ باشه و دیگه نشه هیچ رقمه کاریش کرد و جایی توی رؤیامون جاش داد. والا میکنیمش بخشی از رؤیامون. اینجاست که ژیژک مثالی رو که فروید آورده پیش میکشه.
جریان از این قراره که یکی از بیمارهای فروید یه آقایی بوده که پسر نوجوونش رو از دست داده بوده. اون شبی که جنازهی بچهی تازه درگذشته توی اتاق بوده و به سبک غربیها مرتب و آمادهاش کرده بودن که فردا ببرنش برای خاکسپاری و مراسم، پدر داغدار، از خستگی مفرط عزاداری و مهمانداری، بالا سر جنازهی بچه خوابش میبره و توی خواب میبینه که بچهی ازدسترفتهی دلبندش توی آتیش داره میسوزه و همینطور که محصور در شعلههای آتیشه به سمتِ باباش میاد و نجواکنان بهش میگه «بابا! نمیبینی که من دارم اینجا میسوزم؟» فروید تعریف میکنه که خیلی زود، پدر از خواب میپره و متوجه میشه که شمعی که بالای سر جنازه روشن بوده، افتاده و لباس تن جسد داره میسوزه. فروید میگه که در واقع پدر از فرط خستگی و اینکه میخواسته بیشتر بخوابه، آتیش و بوی سوختگی رو به عنوان عوامل بیرونی توی رؤیاش جاسازی کرده و داستان بچهی محصور در شعلههای آتبش رو ساخته تا بتونه بیشتر بخوابه.
اینجاست که ژیژک، سؤال به نظر من کلیدیش رو میپرسه. ژیژک - نقل به مضمون - میگه که آیا دلیل بیدار شدن پدر داغدار و خستهی ما این بوده که عامل بیرونی خیلی شدید شده بوده و دیگه نمیشده کاریش کرد و پدر دست از مقاومت کشیده و بیدار شده؟ یا اینکه برعکس، پدر رؤیا رو میسازه تا خوابش ادامه پیدا کنه؛ اما اونچیزی که توی رؤیا میبینه اینقدر وحشتناک بوده (حتا وحشتناکتر از واقعیت بیرونی مرگ فرزند و همهی خستگیهای اونروز که در نتیجهش به خواب رفته بوده و به بیانی به رؤیا پناه برده بوده) که نمیتونسته دیگه رؤیای خودش رو تاب بیاره و بیدار میشه و به عبارتی از عالم رؤیا به عالم واقعیت فرار میکنه؟ نتیجهای که ژیژک میخواد بگیره - و بنظرم نتیجهی خیلی مهمیه - اینه که واقعیت مال اونهاییه که نمیتونن رؤیا رو تاب بیارن.
از اینکه این حکایت، داستان روزگار خیلی از ماست، بگذریم و بسنده کنیم به اتفاق خاصی که من رو یاد این نوشتهی ژیژک انداخت. نتیجهای که ژیژک میگیره، به طور خیلی ویژهای شده حکایت این روزهای ما و دنیای مجازی. اینقدر این یکی دو روز تفسیرهای ناامیدکننده و نوشتههای مشوش خوندم که یک لحظه با خودم فکر کردم که اگه الان بجای خوندنشون داشتم زندگیشون میکردم، اعصابم از این راحتتر بود! انگار که همهچی برعکس تصورمون از آب در اومد: فکر میکردیم که از واقعیت داریم فرار میکنیم به دنیای مجازی که توش همه چی کلمهست و تصویرهایی که از دور درد ندارن؛ ولی برعکس خیال خام ما، این یکی دو روزه دنیای مجازی اینقدر وحشتناک شده بود که یه لحظه تصمیم گرفتم صفحهها رو ببندم و رایانه رو خاموش کنم. تحمل دنیای مجازی این یکی دو روز، مثل رؤیای بیمار داغدار فروید، کار من یکی نبود؛ بیدار شدم.
تقدیم به ...
امروز که صندوق نامههام رو توی دانشکده نگاه کردم دیدم بستهای دارم از ایران حاوی یک کتاب و دو مجله. بینهایت خوشحال شدم از دریافت بسته. نه که فکر کنید خوشحالیای که هرکسی که بستهای میگیره، ابراز میکنه. نه؛ خوشحالیم فراتر و فراوونتر از این نوع عمومی خوشحالی هنگام دریافت بسته بود. در واقع، همهی بسته واسم یکطرفه و دو سه برگهی اول کتاب داخل اون بسته، طرف دیگه. بخشی از جریان از این قراره که من – چندین سال پیش – به فرستندهی بسته قولی داده بودم و ازش قولی گرفته بودم. قول دادهبودم که فرستنده یک وقتی که خیلی دور نیست آدم مهمی میشه و کتابها چاپ میکنه و در عوضش قول گرفته بودم که اولین کتابش رو که چاپ کرد، به من تقدیمش کنه. هرچند این آخرسری درست قبل از چاپ کتاب که گفت میخواد وفای به عهد کنه، عذاب وجدان گرفتم و بهش گفتم که خانواده و آدمهای مهم زندگیش حتمأ و قطعأ بر من حق تقدم دارن و حالاحالاها فرصت هست واسه اینکه قولش رو عملی کنه و من میتونم یه کم بیشتر صبر کنم تا نوبت کتابهای بعدی برسه. ولی بهرحال، گویا مرده و قولش! و حالا کتابی در کتابخونهام دارم که جدیجدی به من تقدیم شده – یعنی تو یه صفحهی سفید، گوشهی بالا سمتِ چپ، خط اول نوشته «تقدیم به» و یه خرده پایینتراسم من اومده. نمیدونید از این بابت چقدر خوشحالم.
بخش دیگهی جریان به یادداشت طولانیای مربوط میشه که فرستنده، با دستخط خودش اول کتاب برام نوشته و توش خاطرات خیلی خوبی رو زنده کرده و حرفهای خیلی قشنگی زده و تازه این همهی ماجرا نیست. چراکه نویسندهی متن نه تنها با محتوای نوشته که با فرمش خوشحالم کرده. هر دوی محتوا و فرم یادداشت البته به خودم مربوطه و بازگوش نمیکنم؛ امّا همینقدر بگم که خوندنش، ملغمهای از حس خوب خوشحالی، رضایت، موفقیّت، افتخار و غرور بهم داد. و البته قدری هم ناراحتی. ناراحتی حاصل از فکر کردن به این سؤال که «من واقعا آدم کجام؟ کجا به درد میخورم؟ کجا به دردم میخوره؟»
هرچند، ناراحتی رو خیلی زود و راحت با فکر کردن به این موضوع که یک نفر چطور میتونه یک نفر دیگه رو اینطوری همزمان به چندین روش مختلف و تو-در-تو، اینهمه خوشحال کنه، فراموش کردم. حالا فقط و فقط خوشحالم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001