« October 2010 | Main | December 2010 »
باکلاسهای بیپول
پدیدهای که در ایران، پیشتر هم البتّه بوده و این سالها بفزونی میبینیم، گونهای تلاش برای فرار از بازتولید طبقه و رهایی از مقدورات سرمایهی پایین اقتصادی به مددِ افزایش گونههای دیگر سرمایه است. هرچند سرمایهی فرهنگی و اقتصادی آنطور که بوردیو و بسیاری دیگر نشان دادهاند، دست به دست هم مفهوم طبقه را شکل میدهند؛ اینجا، نگاه من علیالحساب به سرمایهی فرهنگیست.
در مورد ایران اتّفاق جالب این است که دو موضوعی که بوردیو کمتر بهشان توجّه نشان داده، نقش اساسی در فرار از بازتولید طبقه بازی میکنند. اوّلی نقش سرمایهی اجتماعیست. هرچند بوردیو مثلاً در «تمایز» دربارهی سرمایهی اجتماعی هم – کوتاه – صحبت میکند، امّا – بحق؛ از آنجا که کتاب سراسر دربارهی سرمایهی فرهنگیست – تأکیدی بر سرمایهی اجتماعی نمیگذارد. حال آنکه، اینروزها احتمالاً همهجا و خصوصاً در مورد ایران، این موضوع را به وفور میبینیم که کسی که به حسابِ فرهنگِ مسلّط از خانوادهای با سرمایهی فرهنگی پایین آمده، با گسترش شبکهی دوستیهایش به آدمهایی با سرمایهی فرهنگی بالا – که اینروزها به قیاس گذشتهها دسترسپذیرتر هستند – سرمایهی اجتماعیاش را به سرمایهی فرهنگی تبدیل میکند. به عنوان نمونه، اگر خودتان جزوی از این دسته نیستید، جستجو کنید و ببینید در اطرافیهایتان چند نفر را میشناسید که خانوادهشان مثلاً موزیک لُسآنجلسی را – که از منظر فرهنگ مسلّط مبتذل است – میپسندند و موسیقی «اصیل» خستهشان میکند، امّا خودشان ذائقهی فلان کنسرت موسیقی اصیل ایرانی یا کلاسیک غربی را دارند و موسیقی «خوب» را ستایش میکنند. حالا جستجو کنید که تا چه اندازه این تغییر ذائقه محصول تبدیل سرمایهی اجتماعی (سادهتر: آشناییها) به سرمایهی فرهنگیست.
مورد دیگر، نقش تحصیلات و به قول علمای علم جامعه «اجتماعیشدن ثانویه»ست. در چارچوب بوردیو، تأکیدِ فراوان بر خانوادهست. خانواده، نقش بسزایی در بازتولید طبقه دارد. امّا آنچه کموبیش شاهدیم، نقش و تأثیر مدرسه و دانشگاه در تلاش برای فرار از این بازتولید است. باز، میتوانید – اگرنه در خودتان احتمالاً در اطرفیانتان – کسانی را بیابید که به دلیل تحصیل – خصوصاً در دانشگاه که آدمها از طبقات مختلف در کنار هم درس میخوانند – ذائقهشان تغییر پیدا کرده و به سرمایهی فرهنگیشان – از نگاهِ فرهنگِ مسلّط – افزوده شده. هرچند به گمان من نقش مدرسه و دانشگاه پررنگ است، این اجتماعیشدن ثانویه، تنها محدود به آموزش سنّتی نیست و طیف وسیعی از امکانات و از جمله رسانه را در برمیگیرد.
مسأله امّا به نظرم به اینجا ختم نمیشود. تغییر در سویهی دیگر معادله هم رخ داده. در طبقات فرادست با سرمایهی فرهنگی و اقتصادی بالا، آنچه در برابر اتّفاق افتاده و بیشتر از پیش شاهدش هستیم، گسترش سلیقهست. سلیقهی «ناب»، جای خودش را به سلیقهی «متنوّع» میدهد: آنها که فقط فیلمهای مستقّل و هنری میدیدند – یا دستِ کم اینطور وانمود میکردند – حالا ناخُنی هم به فیلمهای تجاری میزنند و آشناییشان را با این مقوله و بلکه تسلّطشان را بر موضوع پنهان نمیکنند و بلکه برعکس، حُسن و نشان سرمایهی فرهنگی بالا میدانند.
بنابراین تغییر در دو طرف طیف رْخ داده. با اینحال، آنچه برای من مهم است این تغییرها به خودیخودشان نیستند؛ بلکه برآیندها و نتایج این تغییرات است. تغییر در ذائقه (به عبارت بهتر تغییر از «نابگرایی» به «تنوّعگرایی») برای طبقات فرادست، پیامدهای منفی چندانی ندارد و برعکس، در نظامی که ارزشهایش را طبقهی مسلّط تعیین میکند، حُسن هم بشمار میرود. در عوض، برای طبقهی فرودست، مشکلی که پیش آمده و به نظرم میشود فراوان دیدش این است که هرچند آنها ذائقهی خود را تغییر دادهاند و «خوش سلیقه» و «تحصیلکرده» شدهاند و به سرمایهی فرهنگیشان افزودهاند، امّا از آن طرف در بسیاری موارد آن چیزی که به طور ضمنی وعدهاش را گرفته بودند، دریافت نمیکنند. سرمایهی فرهنگی – در هر نوعش، از مدرک و مهارتهای فرادستانه تا ذائقهی «برتر» – برای این دسته، به راحتی و با نرخ خوبی به سرمایهی اقتصادی تبدیل نمیشود. هرچند این گروه شبیهِ «باکلاسها» شدهاند – مثلاً «لیسانسیه» و «فوق لیسانسیه» و دکتر شدهاند و بلدند چطور فرهنگِ بالا را بستایند – امّا از منظر اقتصادی و طبقاتی تفاوت چشمگیری با نسل قبلشان نکردهاند. بخشی از خشمی که در این گروه نسبت به محیط میبینیم از همینجا میآید.
یکی از چالشهای اصلی دولتهای اخیر در ایران و دولتهایی که از پس این میآیند، همین «معضل» است: جوانان و میانسالهایی که حالا ذائقه و مدرک طبقهی فرادست را دارند، امّا وعدههای اقتصادی که سامان طبقاتی بهشان بطور ضمنی وعده داده، محقق نشده و حالا خشمگین هستند.
-----
پ.ن. ایدهی ابتدایی این بحث از توصیهی بزرگواری آمد که گفت: میخواهی موفّق باشی اینجا که هستی، سعی کن دوستانی از طبقهی بالای متوسّط پیدا کنی و حتماً در کلاسهای درک موسیقی غربی شرکت کن. دیدم دوستِ بزرگوار ما در واقع به تجربه دارد از «سرمایهی اجتماعی» و «آموزش» صحبت میکند.
چه میتوان کرد؟
افزوده 2 - اینجا گفته که کسی که کارش ساخت تلهکابین است، وسیلهی ایمنتری برای روستا طراحی کرده و قرار است به زودی پل عابری هم روی رودخانه بسازند.
افزوده: پدرم در بخش نظرات این موضوع را طرح کرده که فوریترین و ارزانترین راه این است که الکتروموتور گیربکسی ترمزدار خریداری و نصب شود تا روستاییها لازم نباشد با دست کابل را بکشند. به نظر بسیار عملی و سریع و ارزان میآید. اگر به کسانی که میتوانند فعالیتها را سازماندهی کنند، دسترسی دارید، این پیشنهاد را در میان بگذارید.
----------
مسلّم است و قبول که وظیفهی دولت پیش از همه، رسیدگی به وضعیّت شهروندانش است و خصوصاً بیمعناست وقتی از مشکلی مطّلع میشود، برای رفعِ سریع آن اقدام نکند. امّا از طرف دیگر، از منطق استفادهی سیاسی بردن از رنج و دردِ دیگران هم خیلی سر در نمیآورم. مطمئناً این وسط، کمترین سود را آنهایی میبرند که از مسأله رنج میکشند. مسأله ساده است: اکنون ما میدانیم که در روستای گاودانه هر روز این خطر وجود دارد که انگشتان کسی دیگر (کودک، بزرگسال، مرد یا زن تفاوت نمیکند) به خاطر نبودِ پُل و استفاده از گرگر قطع شود. چه از دستِ ما – نه قطعاً برای خودمان که برای روستائیهای گاودانه – برمیآید؟ احتمالاً هزینهی ساختِ پُل زیاد است و طول میکشد تا ساخته شود و از آن بدتر به اجازهی فُلان اداره و سازمان هم نیاز است که زمان میبرد. امّا راه حل سادهتر شاید این باشد که با جمعآوری پول – خصوصاً از آنها که دستشان به دهنشان میرسد و شاید دغدغهی کمک هم داشته باشند – کسی ترتیب خرید یکی دو وسیلهی نقلیهای ارزانقیمت را بدهد و احتمالاً آنهایی را که در روستا رانندگی بلدند، تشویق کند تا با مشارکتِ هم «سرویس»ی راهاندازی کنند (یا حتّا با بخشی از پولی که جمع میشود یکنفر را از بین روستاییها برای این شغل استخدام کنند) و هر دو ساعت مثلاً مردم را از روی پل روستای کلات به مقصدشان ببرند و بیاورند. این راه حل، راه حل خوبی برای این مقطع (تا پل ساخته شود) به نظر میرسد؛ چراکه همزمان کمخرج است و احتمالاً پیامدهای منفیاش برای روستاییها بسیار کمتر از نتایج مثبتش است. شاید راهحلهای بهتر (سریعتر، کمهزینهتر از نظر اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی) هم باشد و احتمالاً هست. امّا لازم است یکی که تجربهی ایندست کارها را دارد و روشهای سازمان دادن به کمکهای مردمی را میداند و در این هیاهو که سیاستِ داخلی و خارجی و شعر و مقاله به سلامتِ روستاییانِ گاودانه پیوند خورده، صدایش شنیده میشود، دستی بالا بزند و کاری کند.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001