« September 2010 | Main | November 2010 »
من به پرباری ابرم به سبکباری باد
قاعدتاً همه چیز باید از وقتی شروع شده باشد که باران بارید و باد شدید وزید. دیدیم دیگر زمستان پشتِ در منتظر ایستاده و باید فکری کرد به حالِ لنتِ ترمُزهای سائیدهی خودرومان. چند وقتی فکر اینکه دیر یا زود لنتها به تَه میرسند و کمکم دیسک را میسایند، روحمان را میسائید. صبحی، سیما را رساندم دانشگاه و خودرو را بردم تعمیرگاه. پیش از تحویل، جز رهیاب، امپیتیری پلیر را هم از داخل خودرو برداشتم و توی کیفم انداختم و در باد و باران راه افتادم، خودم را توی شلوغی تُندتُند رساندم به کلاس اوّلم. بادش خیلی تُند بود. از شبِ قبل اخطار داده بودند که اینطور میشود. سرعت تندباد به پیش از صد و ده کیلومتر در ساعت هم میرسید. باد تند بود و باران را میکوبید توی صورتم. زمستان در راه است و اوّلین برف هم – که دیر کرده – باید همین روزها ببارد.
حالا که اینها را مینویسم کلاس اوّلم تمام شده. دوباره در باران و باد، تُندتُند از بین صدها آدم احمق خودم را رساندم به ساختمان انجمنهای دانشجویی. حالا نشستهام بین ازدحام آدمهای خیس و خوشحال تا وقت بگذرانم و نوبتِ کلاسِ بعدم برسد. بعضی از این خیسها، از همان آدمهای احمقی بودند که اصرار داشتند با وجودِ تندباد وحشتناکْ چترشان را باز کنند و با اینکه نمیتوانستند و چترشان برمیگشت و میرفت و میآمد، آنها از رو نمیرفتند و چند لحظهای که گمان میکردند موفق شدهاند و چتر را باز نگه میداشتند، نه از بالا که از روبرو یعنی درست از همانجا که چتری چیزی حفظشان نمیکرد خیس آب میشدند. همانطور که به حماقت و خوشحالیشان فکر میکردم، چند صفحهای کتاب خواندم و نخواندم تا اینکه یادم افتاد که امپیتیریپلیرم همراهم هست. همانی که صبح، قبل از تحویل خودرومان که لنتهایش سائیده شده بود و فکرِ سائیدگیش روحمان را میسائید، برداشته بودمش. همین که کتاب را بستم و امپیتیری پلیر را راه انداختم، بیهوا خواند «سلامِ من به تو یارِ قدیمی – منم همون هوادار قدیمی».
نمیدانم بخاطرِ لنتِ خودرو بود که یادِ سام افتادم که یکبار خودروی من را صبح برد تعمیرگاه و شب پس آورد چون من کار داشتم و نمیرسیدم یا آهنگِ هایده بود که هر بار میشنوم یادِ مهرتاش میافتم که علاقهی من را به این آهنگ میدانست؛ نمیدانم به خاطرِ باران بود یا باد که باران را میکوبید توی صورتم. به هر حال هر چه که بود و هر که که بود، یادم آمد که فصلِ تولّدهای دوستانم نزدیک شده. چُندمش را نمیدانم؛ امّا حالا حتماً دیگر اوائل آبان باید باشد. این را از سالگردِ عقدمان میدانم. دوستانمان یکییکی باید همینطور تا چند ماه جشن تولّد بگیرند.
دلم تنگ شُده. نمیدانم به خاطر باران است که میبارَد یا به خاطرِ استهلاک و سائیدگی لنتِ تُرمز؛ یا از اینکه این دو سه روزه پُشتِِ هم با خانوادههامان صحبت کردیم یا به این خاطر که چند وقتیست با علی صحبت نکردهام؛ نمیدانم شاید به خاطر صدای هایده بود یا اینکه تولّد دوستان یکییکی میرسند یا از اینکه من و سیما آنجا نیستیم، شاید هم به خاطر حماقت آدمهای خوشحال بود یا دلنگرانی از اینکه چرا برف دیر کرده یا شاید هم اینکه زمستان پشت در منتظر ایستاده. به هر دلیلی که بود و از هرچه هست؛ دلم تنگ شده، دلم گرفته.
شاید هم همه چیز کمی پیشتر از صحبتِ کوتاه دیشبمان شروع شد که فهمیدیم هیچوقت هیچکس، هرقدر خوب، دوستانِ تهرانِ خودمان نمیشود. از باران بود، از باد بود که باران را به صورتم میکوبید، یا لنتِ ترمز بود یا صحبت کردنمان با خانواده بود یا از صحبت نکردنم با علی بود یا صدای هایده بود یا گفتگوی کوتاه دیشب، قبل از اینکه با دوستی شام برویم بیرون یا از حماقت خوشحالها؛ نمیدانم. میدانم که چقدر دلم برای خندیدنهایمان با بچّهها، برای خانهی عمّه فرشته، برای خانهی خودمان، برای لحظههای شاد و بحثهای جدّی، برای گرگان، برای سفرهایمان تنگ شده. هایده دیگر رسیده بود به «ای فَلَک بازی چرخ تو نازم – بیگمان آمدم تا که ببازم» که قلم و کاغذم را درآوردم تا بنویسم که مهرتاش! دلم برای خودت، برای طوری که با دیگران تا میکردی، برای فلسفهی ردّ و قبول دعوتهایت، برای معرفتت تنگ شده. خواستم بنویسم که فرهاد! دلم برای گفتگوهایمان، برای همهی ساعتهایی که بالای پشتِ بام در کنار مرغ و خروسها گذراندیم، برای روزهایی که به بطالتی خوشایند گذشت، برای معرفتت تنگ شده. خواستم بنویسم که سام! دلم برای دوستی طولانیمان، برای فلسفهی هنوز به باورم مزخرفِ «که چی؟»ت، برای سخنرانیهایت تنگ شده. خواستم بنویسم که احسان! دلم برای گپهایمان، پیادهرویهایمان، برای ایدههای بیمحابات، برای خوشیهامان، برای معرفتت تنگ شده. خواستم بنویسم که سینا! دلم برای لطفی که همیشه داشتی، برای همیشه ساده در دسترس بودنت، برای خجالتی بودنت، برای «خودرو» گفتنت، برای معرفتت تنگ شده. خواستم بنویسم عمه فرشته، عمو مختار، نیما، پویا، بابا، مامان، پدر، مادر، سیمین، علی دلم برایتان – برای همهی آنچه که نه اینجا و هیچجا شرح نمیشود – تنگ شده.
از باران بود یا باد بود یا از لنتِ سائیدهی ترمز بود که روحمان را میسائید یا صدای هایده بود یا از نزدیک شدنِ سالروزهای تولّد دوستانمان بود یا صحبتی بود که دیشب کردیم یا چی. نمیدانم دلتنگی بود دلگرفتگی بود یا نگرانی بود. شاید هم نگرانی بود. نگرانی از اینکه برف دیر کرده. همهی اینها بود و نگرانی از فراموشی تاریخهای خورشیدی، فراموشی خاطرهها و از یاد بردن اسم خیابانها و مغازهها هم بود. احتمالاً نگرانی بود که وقتی هایده میخواند «تو رفیق نارفیق چه بد شدی ای وای – خونه آتیشزدنُ بلد شدی ای وای» خواستم حتماً یادم بمانَد که اوائل پائیز در سر پایینی قیطریّه تا برسیم به بزرگراهِ صدر همین آهنگ را با سینا که رفیق بود و رفیق هست میخواندیم.
دیرم شده. ده دقیقهی دیگر کلاس بعدیم شروع میشود و باید راه بیفتم. امّا تا هایده این یکی را هم تا تَه بخواند که «ای که تویی همه کسم، بی تو میگیره نفسم» با خودم فکر میکنم که هرچه که بود و به هر خاطر که بود، دو ساعت دیگر که کلاسم تمام بشود و بروم خودرو را تحویل بگیرم و برگردم خانه و سیما را که ببینم همه چیز – که هنوز معتقدم احتمالاً از بارانی شروع شد که آمد و یادمان آورد باید لنت ترمزها را که سائیده بودند عوض کنیم وگرنه روحمان را میسایند – درست میشود.
قهوه روی گاز آشپزخانهی راز
بعد مدّتها آشپزخانهی راز به روز شد. اینبار میتوانید دربارهی قهوهساز معروف بیالتّی و چگونگی درست کردن قهوه با قوری روی گاز بخوانید. البتّه اگر هم تجربهای در کار با قوری بیالتّی دارید، میتوانید همانجا نظرتان را بگویید؛ به دانش من بیفزایید یا مرا اصلاح کنید.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001