« October 2009 | Main | December 2009 »
پرواز
یکی جایی روی یکی از دیوارهای دانشگاه نوشته بود:
چرا [الکل] بنوشی و رانندگی کنی
وقتی میتونی ماریجوآنا بزنی و پرواز کنی؟
یک چیزی در مایههای ذم شبیه به مدح!
کامنتدانی
ظاهرا بخش دریافت کامنت در راز چند روزیست که کار نمیکند و متاسفانه ما پیامهای شما را دریافت نمیکنیم. بنابراین فریب پیغامی را که میگوید نظر شما را دریافت کردیم نخورید. در اولین فرصت تلاش میکنیم راز را به حالت عادی برگردانیم.
در ضمن اگر کسی میداند چرا اینطور شده و چطور میتوان درستش کرد، رایانامه بفرستد ممنون میشویم.
پ.ن. با اندکی دست کاری اوضاع کمی بهتر شده. حالا کامنتها میروند به بخش کامنتهای هرز! چرایش را نمیدانیم.
سهم بزرگ آدمهای کمیاب
آن سالهایی که مدرسهی راهنمایی درس میدادم، وقتی روزهای آخر سال، بچّههای سوّم راهنمایی – که سه سال به محیط مدرسه عادت کرده بودند و دوستش داشتند و حالا نگران و همزمان کُنجکاو بودند بدانند در دبیرستان چه در انتظارشان هست – ازم میپرسیدند که معلّمهای دبیرستان چه جورند و آیا معلّمهای خوبی – «به خوبی معلّمهای راهنمایی» – آنجا درس میدهند، پاسخ میدادم «البتّه که آنجا هم معلّمهای خوبی خواهید داشت. امّا همه یکطرف و مستر ساعتی سوی دیگر.» وقتی بیشتر پُرسوجو میکردند و حدس و گمان به کار میزدند که لابُد این معلّم متفاوت جوان است و «همدورهی شما بودهاند؟» و «از چه نظر فرق دارند؟» میگفتم که «نه. اتّفاقاً سن و سالی ازشان گذشته. معلّم خودِ من – و معلّم خیلی از معلّمهای من و شما – بودهاند. امّا من نمیتوانم بگویم چرا و چطور با بقیه فرق دارند؛ باید بروید و سر کلاسهاشان بنشینید و تجربه کنید و فرقش را ببینید.»
کلاسهای مستر ساعتی فرق داشتند. نه به خاطر اینکه مثلاً روش پداگوژیک عجیبی به کار میبست یا قرتیبازی جدیدی سرِ هم میکرد تا ما را و خودش را شگفتزده کند. رهای از شگفتزدهکردنهای معمولِ معلّمهای دیگر بود. برای من کلاسهایش بینهایت دوستداشتنی بودند تنها به این خاطر که جدای از زبان و فارغ از آن، آنچه یاد میگرفتیم آرامش بود. برای او و در حضورش انگار دنیا جای امن و امانیست و همیشه همهچیز خوب بوده و هست و عجلهای در کار نیست و میشود تا هر وقت میخواهی درنگ کنی. شخصیّتش حس آرامش و متانت را منتقل میکرد. هنوز هم معتقدم که هیچ چیز برای شاگردها از این ارزشمندتر نیست که فضیلت بزرگی را – مثل متانت – همینطور راستِ حسینی در شخصیّت معلّمشان بیواسطه ببینند. حالا هم که حتّا بهش فکر میکنم، چیزی که حس میکنم تنها آرامش است و متانت. آرامشی را که در او میدیدم، هیچجای دیگر هیچوقت باز نیافتم.
حالا دیگر کمکم یک روز میشود که مِستر ساعتی متین و آرامِ ما از این دنیا – که همیشه در چشمش امن و امان بود – رفته و جای دیگری جسته تا برای همیشه همانطور آرام بماند. از دیروز تا امروز، او بیشک چیزی از دست نداده. امّا آرامش دنیایی که ما درش زندگی میکنیم، بیگمان در همین یکروز با رفتنِ او کمتر شده. او سهمِ بزرگی از آرامش و متانتِ دنیای ما بود. جُستن و یافتن متانت و آرامش بعد از درگذشتِ مستر ساعتی حتماً دشوارتر از قبل خواهد بود. مراسم تشییع سهمِ بزرگِ دنیای ما از آرامش، فردا (امروز جمعه ساعت نُه به وقت تهران) از مقابل دبیرستان علامه حلّی برگزار میشود. اگر تهران بودم، سعی میکردم حتماً شرکت کنم. فردا روز مهمّی نه برای او که برای همهی ماهاییست که بعد از مستر ساعتی باید در دنیایی زندگی کنیم که در آن متانت و آرامش و امنیّت و درنگ کمیابتر شده.
فردا با متانت و آرامش به خاکش بسپارید و لطفاً بعدِ مراسم برایم بنویسد کجا خاکش کردهاند. برگشتم، برای بازیافتن آرامشم، باید به مزارش بروم و چند ساعتی درنگ کنم و بعد پا شوم فاتحهای بخوانم و برگردم به دنیایی که آدمهای کمیابش هر روز کموکمتر میشوند.
ماشین انسانشناختی آگامبن
کانت میگوید ما برای اینکه بفهمیم، باید جهش کنیم. باید یک چیزهایی را از قبل فرض کنیم. ما خود-محدودگر هستیم. آگامبن در همین سمت و سو، با کنکاش در نوشتههای آنها که به طور علمی به ردهبندی مشغول بودند، میگوید انسان، حیوانیست که باید خودش را انسان تشخیص بدهد تا انسان باشد. اینجا آنچه میبینیم باز همان جهش است. در واقع آگامبن نتیجه میگیرد که هوموساپینس در واقع نه موجودیست که دقیقاً تعریف شده باشد و نه یک جور جوهرهست؛ بلکه یک نوعی از ماشین و دستگاهست برای تولید شناخت از انسان. یک نوع ماشین نوریست که از مجموعهای از آینهها تشکیل شده تا از طریق آن انسان به خودش نگاه کند و خودش را به صورت بوزینهای تغییرشکلیافته ببینید. آنطور که در سیستمای لینه مرتباً میخوانیم هومو، انتروپومورفوس – شبیه انسان – است. این شبیه انسان باید خودش را اول غیرانسان تشخیص بدهد تا بتواند بعداً انسان باشد. دستگاه انسانشناختی کارش این است که جلوی دید ما را بگیرد تا نبینیم که تضاد وجود دارد. ما باید قبول کنیم آنچه که مثلاً حالا قانون و حق است، همیشه قانون و حق بوده. در حالیکه یکی از درخشانترین بخشهای توتم و تابوی فروید آنجاست که مینویسد آن کسی که قانون تابو را میشکند، خودش تابو میشود. انگار وجود قانون وابستهی تجاوز به قانون است. حکمران، استثناییست که استثناها را تعیین میکند. اما این موضوع همیشه در زمانهی مدرن از چشم ما دور نگه داشته شده. ما نباید ببینیم که قانونگذار، بزگترین قانونشکن است.
توضیحات آگامبن در بارهی ماشین انسانشناختی واقعاً خواندنیست و نشان میدهد که این دستگاه چطور از آغاز پیداییش کار کرده. در یک نمونه او مینویسد که یکی از چیزهایی که انسان و حیوان را در فکر فلسفی/علمی غرب از هم جدا کرده، زبان است. امَا زبان – باز طبق همان فکر فلسفی – چیزی نیست که در ساختار روانی انسان از آغاز به عاریه گذاشته باشند. بلکه برعکس، محصولی تاریخیست که به این شکلش نه میتوان به انسان نسبتش داد و نه به حیوان. آگامبن مینویسد که به اینترتیب اگر این عنصر کنار گذاشته شود، تفاوت بین انسان و حیوان از بین میرود؛ مگر اینکه یک انسان غیرناطق – هومو اللوس – که بین انسان و حیوان پل میسازد، فرض کنیم. امَا شواهد میگویند که این موجود، خود محصول زبان است؛ پیشفرضِ انسان ناطق است که از طریق آن، آنچه به دست میآوریم از دو حال خارج نیست: حیوانسازی انسان (یک حیوان-انسان مثل بوزینه-انسان هئکل) یا انسانسازی حیوان (یک انسان-بوزینه). حیوان-انسان و انسان-حیوان دو سویهی یک چیز است که از هیچ طرف نمیتوان درستش کرد.
ماشین انسانشناختی – در هر دو نوع کهن و مدرنش – برای تولید انسان از طریق تضاد انسان/حیوان یا انسانی/غیرانسانی، باید یا از طریق کنارگذاری (که همیشه یک جور تسخیر بوده) یا از طریق دربرگیری (که همیشه در همان حال یک کنارگذاری بوده) عمل میکرده و دقیقاً به این خاطر که انسان همیشه از پیش فرض گرفته میشده، ماشین همیشه یک وضعیت استثنا تولید میکرده است؛ یک منطقهی تعییننشونده که در آن، خارج چیزی نیست جز کنارگذاری یک بخش داخلی و داخل به نحو معکوس، دربرگیری یک بخش خارجیست.
اگر به محصولاتشان نگاه کنیم میبینیم که ماشین انسانشناختی مدرن، یهودی را به عنوان حیوان-انسان تولید کرده و ماشین انسانشناختی کهن برده، خارجی یا بربر را به شکل متقارن به صورت انسان-حیوان. هر دو ماشین، توانایی عمل را با تأسیس یک منطقهی بیتفاوتی در مرکزشان به دست آوردهاند. در این ناحیه است که (درست مثل یک حلقهی گمشده که همیشه کم است چون همواره به شکل مجازی حاضرست) مفصلبندی بین انسان و حیوان، انسان و غیرانسان، موجود ناطق و موجود زنده، باید اتَفاق بیفتد.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001