« August 2009 | Main | October 2009 »
توضیح شاید غیرضرور به بهانهی یکسالگی اقامتمان در ولایت مینئاپولیس
اگر اخبار ایران را دنبال میکنید، لابد این گزارش چند روز پیش را دربارهی پشتِ صحنهی دیدار احمدینژاد با دانشجویان آمریکایی در نیویورک دیدهاید. در گزارش آمده که دانشجوها از ایالتهای دورافتادهی مینهسوتا و یوتا به نیویورک آمده بودند و چه و چه. قصدِ مو از ماست کشیدن ندارم؛ همانطور که قصدم اعادهی حیثیّت از مینهسوتا هم نیست که اصولاً به من چه! قصدم این است که به بهانهی اقامتِ حالا یکسالهمان در این ایالت، کمی از ویژگیهای سیاسی و فرهنگیش بگویم تا دستِ کم اگر منظور از «دورافتاده» چیزی شبیه به «عقبمانده» است، آن بخش گزارش را تصحیح کرده باشم.
در اوّلین جلسهی یکی از کلاسهای دانشگاه – که در واقع درس مقدّماتی انسانشناسی فرهنگیست – به عنوان دستیار آموزش باید به تحرّک بحث بین دانشجوها کمک و آنرا هدایت میکردم. موضوع بحثشان ویژگیهای فرهنگی مینهسوتا بود و ارزشهایی که مردمانش به آن پایبندند. دانشجوها که عموماً از مینهسوتا یا ایالتهای همسایهاش بودند، قرار بود با یکجور دروننگری و بیان تجربههای زیستهشان در اینباره صحبت کنند. یکی از موضوعاتی که در هر دو کلاس مطرح شد، شهرتِ مینهسوتا به ایالتِ مردمانی با دانش سیاسی بالا و علاقهی فراوان به سیاست بود. جالب اینجاست که در انتخابات اخیر ریاست جمهوری، مینهسوتا بالاترین مشارکت را بین تمام ایالتهای آمریکا داشته. ذائقهی سیاسی مردم ایالت هم ظاهراً دموکرات است و در بیشتر رأیگیریهای ریاستجمهوری تا آنجا که میدانم به حزب دموکرات – یا در واقع به شعبهی مینهسوتایی حزب که نامش «حزب دموکراتیک-کشاورز-کارگر» است – رأی دادهاند. حزب، که حاصل پیوند دو حزب دموکرات و حزب کشاورزی-کارگریست، نفوذ زیادی بین مردم ایالت – که خیلیهاشان خودشان را دیافاِلِر و نه دموکرات مینامند – دارد. حزبِ ائتلافی هم البته حاصل تلاشهای شناختهشدهترین سیاستمدار ایالت، هیوبرت هامفری (رقیبِ بازندهی حزب دموکرات به نیکسون) است.
جز سیاست، در آموزش – از جمله آموزش دانشگاهی ولی بویژه آموزش مدرسهای – هم ایالت، صاحبِ نام است. مثلاً اینکه میانگین نمرهی دانشآموزانش در آزمون ایسیتی – که رقیب آزمون اسایتیست و بیشتر در ایالتهای مرکزی و جنوبی به کار میرود – اوّل در تمام آمریکاست. این آزمون چیزی شبیه به کنکور خودمان است و نمرهاش در کنار برخی دیگر از معیارها، در انتخاب دانشگاه اهمیّت فراوان دارد. ایالت همچنین بیشترین نسبتِ دارندگان دیپلم دبیرستان را به جمعیّت در سراسر آمریکا داراست. به همین دلیل، باز تا آنجا که من میدانم، برخی خانوادهها که تحصیل و آموزش فرزندانشان برایشان مهم است، حتّا از ایالتهای دیگری به مینهسوتا مهاجرت میکنند.
جز سیاست و آموزش، به عقیدهی آنها که اینجا زندگی کردهاند، مینئاپولیس یکی از پایتختهای هنری آمریکاست. خصوصاً در هنرهای نمایشی و تئاتر، ایالت به دلیل برگزاری جشنوارهی معتبر فرینج در تابستان، مشهور است. در واقع فرینجِ مینهسوتا، بزرگترین جشنوارهی غیررقابتی تئاتر در آمریکا با بیش از هشتصد اجرا در حدود ده روز است. تعداد بلیتهای نمایش که در شهرهای دوقلوی مینئاپلیس و سینت پاول فروخته میشود، بعد از نیویورکسیتی رتبهی دوّم را دارد. مجموعهی سالنهای نمایش گاتری هم در سطح ملّی مشهورند. مردم شهر، یکی از بالاترین رتبههای مطالعه و خرید کتاب را در سراسر آمریکا دارند. هرچند، مینهسوتا از نظر ادبیات داستانی چندان مشهور نیست و به هیچوجه مثلاً مانند آیُوا – که نویسندگان بنام زیادی را پرورده و برنامههای دانشگاهی عالی در نویسندگی خلاق (از جمله کارسوقِ نویسندگان آیُوا در دانشگاه آیُوا) دارد – به ادبیات داستانی شهره نیست. با این حال، مشهورتر از همه اسکات فیتزجرالد، در سینتپاول به دنیا آمده و دورهای – هرچند کوتاه – از زندگیش را آنجا گذرانده. در فیلم هم – همانطور که قبلاً نوشته بودم – برادران کوئن اهل مینهسوتا هستند و بسیاری از آثارشان را اینجا ساختهاند.
جز این، از نظر فرهنگی مردم علاقهی زیادی به مصرف محصولات محلی، خرید از تعاونیهای عضو-گردان، ورزش – و خصوصاً ورزشهای مرتبط با طبیعت – و البته رفتوآمد با دوچرخه دارند. از نظر اقتصادی، دفتر بعضی از مهمترین شرکتهای آمریکایی و بینالمللی (مثل تارگت، تریام، کارگیل، بستبای، یواس بنکارپ) در این ایالت واقع است. هرچند درآمدها چندان عادلانه توزیع نشده – و اینرا مردم شهر خیلی خوب میدانند – متوسّط درآمد سالانهی مردم ایالت، جزو ده ایالتِ اوّل آمریکاست.
خلاصه اینکه همهی اینها را که کنار هم بگذاریم، به نظرم نمیآید که مینهسوتا ایالتِ دورافتادهای – دستِ کم در آن معنایی که من برداشت میکنم – باشد.
مسألهی واگن و موقعیّت زمان
آنهایی که «بادبادکباز» خالد حسینی را خوانده یا دیدهاند، بیش از همه به دهشتِ صحنهی تجاوز به حسن خُردسال اشاره میکنند. امّا به نظرم آنچه که در یتیمخانهای میگذرد که امیر در دورهی استیلای طالبان در آن سهراب را جستجو میکند، شاید برای بسیاری حتّا دردناکتر از صحنهی تجاوز به حسن باشد. آنچه در گفتگوی بین امیر و زمان – مدیر یتیمخانه – میبینیم، بازگوکنندهی تنگنایی اخلاقیست. خواننده و بیننده خودش را در موقعیّت دردناکِ مدیر یتیمخانه میگذارد و میپرسد که اگر من به جای او بودم چه میکردم و از اینکه نمیتواند به سادگی به جوابی سرراست برسد، آشفته میشود. در صحنهی یتیمخانه، امیر جوان – که در کودکی از افغانستان گریخته و باقی عمرش را ایالات متّحد گذرانده – به جستجوی سهراب – پسرِ حسنْ دوستِ دورانِ کودکیش – به سرزمین تحت حاکمیّت طالبان میآید تا در یتیمخانهای او را بیابد و با خود به آمریکا برگرداند. وقتی امیر – به همراهی فرید – به یتیمخانه میرود و در آنجا سراغِ حسن را میگیرد، زمان - مدیر یتیمخانه - میگوید: چیزی که میخوام بهت بگم، اصلاً خوشایند نیست. چیزِ خطرناکیه. چقدر برات مهمه که برادرزادهات رو پیدا کنی؟
امیر: بدونِ اون از افغانستان بیرون نمیرم.
زمان: این حرفی رو که میزنم، از من نشنیده بگیر.
امیر: بهت قول میدم.
زمان: اینو بهت میگم بخاطر اینکه بهت اطمینان دارم. چون قیافهت شبیه آدمای نااُمیده... یکی از آدمای طالبان، هر یکی دو ماه میآد و به یتیمخونه سر میزنه. با خودش پول نقد میآره. اونقدرها زیاد نیست؛ امّا از هیچچی بهتره. معمولاً با خودش یکی از دخترا رو میبره. امّا نه همیشه.
امیر: و تو بهش اجازه میدی؟
زمان: چارهای ندارم.
امیر: تو مدیر اینجایی. تو باید مراقب این بچّهها باشی.
زمان: کاری از دست من بر نمیآد.
امیر [با عصبانیّت]: تو بچّهها رو میفروشی!
فرید: آروم باش...
امیر: تو اینجایی که ازشون حمایت کنی.
زمان: آره من اینجام که ازشون حمایت کنم. امّا تو چی برادر؟ تو میآی اینجا که یکی از بچّهها رو نجات بدی؛ با خودت برش گردونی آمریکا و زندگی خوبی براش تأمین کنی. این کارت قهرمانانه به نظر میآد؛ نه؟ زنت باید خیلی بهت افتخار کنه. امّا بقیّهی این دویست تا بچّه چی؟ هیچوقت دیگه اونا رو نمیبینی. هیچوقت صدای نالهشون رو توی شب نمیشنوی. من پسانداز همهی عمرم رو خرج این یتیمخونه کردم. هرچی این همه مدّت داشتم یا بهم ارث رسیده بود، فروختم و محض رضای خدا خرج اینجا کردم. تو فکر میکنی که من هیچ قوم و خویشی تو پاکستان یا ایران ندارم؟ من هم میتونستم برم و به هر جای دیگهای فرار کنم. شاید میتونستم فرار کنم آمریکا. ولی نکردم. موندم. اینجا موندم به خاطر این بچّهها. اگه قبول نکنم که به اون آدم طالبان یه بچّه بدم، ده تا با خودش میبره. پس میذارم یکی ببره و قضاوت رو میسپارم به خدا. پول کثیفش رو میگیرم و میرم بازار و واسه این بچّهها غذا میخرم. فکر میکنی پول رو واسه خودم خرج میکنم؟ [با اشاره به ظاهر کهنه و ژندهاش] یه نگاه به من بکن! به من نگاه کن!
فرید: چه بلایی سر بچّههایی میآد که با خودش میبره؟
زمان: بعضی وقتا برمیگردن. بیشتر وقتا نه.
موقعیّتِ زمان، یک تنگنای اخلاقی تمامعیار است. مشابه این تنگنا را پیشتر فیلیپا فوت – فیلسوف بریتانیایی اخلاق – در مسألهی واگن به شکل یک چالش فرضی طرح کرده بود و بعد از آن بسیاری به این مسأله پرداختهاند و حتّا شکلهای دیگری از آن را طرح کردهاند. مسأله میگوید که کنترل واگنی از دست رفته. پنج نفر در مسیر واگن رهاشده هستند و با برخورد با آن خواهند مُرد. بختی برای نجات جان این پنج نفر وجود دارد: میتوان مسیر حرکت قطار را تغییر داد. امّا در مسیرِ جدید، یک نفر سر راه قطار است و جانِ او در خطر خواهد افتاد.
سؤال اینجاست که چه باید کرد؟ باید جهتِ مسیرِ قطار را تغییر داد؟ آیا «باید» جهتِ آنرا تغییر داد یا اگر جهتش را تغییر دادیم، «اشکالی ندارد»؟ آیا اصلاً این وظیفهی اخلاقی ماست که جهت را تغییر بدهیم؟ آیا کار درستیست که در یک معنا بشویم قاتلِ آن کسی که ظاهراً قرار نبوده بمیرد تا جانِ پنج نفرِ دیگر را – که مرگشان در یک تفسیر تقصیرِ ما نیست – نجات دهیم؟ هرچند در مفروضات بین دو مسأله فرق هست، امّا آیا اگر جای زمان - مدیر یتیمخانه - باشیم و یک بچّه را بفروشیم تا جانِ ده بچّهی دیگر را نجات بدهیم، کارِ درستی کردهایم؟ یا اصلاً باید این کار را بکنیم؟
من و سیما در اینباره صحبت کردیم و تبادل نظر. دوست داریم اگر شما هم چیزی به ذهنتان میرسد – از پاسخ سرراست تا بررسی جوانبِ گوناگونِ دو مسألهی موجود – بگویید. برای گسترش دیدگاهها و ادامهی بحث استفاده خواهیم کرد.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001