« March 2009 | Main | May 2009 »
دانشگاه و سیاست
اینجا، دانشگاهیها تا جاییکه من دیده و شناختهام – و البتّه همانطور که کموبیش میتوان انتظار داشت – بیشتر طرفدارانِ حزبِ دموکراتند و مخالفِ جمهوریخواهها. طرفداری سیاسی، دستِ کم در موردِ آدمهایی که من باهاشان سر و کار دارم، بخشِ مهمّی از شناسایی و مبنای قضاوت دیگران را شکل میدهد. در یک مورد، حتّا مبنای قضاوت برای قرارِ ملاقاتِ عاشقانه گذاشتن! بههر شکل، در کلاسی که دستیارِ آموزشش هستم، دانشجوی «مشکل»ی داریم. از آندست که بیموقع سؤال میکنند؛ همیشه با همهچیز مخالفند و مهاجم. شاید بعدتر دربارهی این موردِ بخصوص بیشتر نوشتم. خلاصه اینکه آوازهاش در دانشکده پیچیده و چند نفرِ دیگری از استادها هم ازش شاکیاند. از قضا این بابا، جمهوریخواهِ سفت و سختیست. با استادِ درس دربارهی این دانشجوی مشکل صحبت میکردیم. بیمقدّمه گفت: «تقصیری هم ندارد البتّه. طبیعیست. دانشگاه آمدن برای دستِ راستیهای طرفدارِ جمهوریخواهها کارِ آسانی نیست. اینجا، همه چیز را در مخالفت با خودشان میبینند.»
یا بارِ دیگر، در اتاقِ دستیارها، صحبتی درگرفته بود در بابِ اینکه دانشجوهای کارشناسی چرا اینقدر ضعیفند و هرچه به پایانِ نیمسال نزدیکتر میشویم، کارهایشان را بدتر انجام و تحویل میدهند و از این چیزها – که اینجا نمیدانم چرا؛ امّا بسیار معمول است. اصولاً دانشجوهای تکمیلی خودشان را خیلی برتر از دانشجوهای کارشناسی میدانند؛ شرحِ اینرا هم شد، بعدتر مینویسم. به هر حال، یکی از دانشجوهای آمریکایی دربارهی این اتّفاق تفسیری سیاسی ارائه کرد که «حق هم دارند بیچارهها. اینها هشت سال دورهی تحصیلِ قبل از دیپلمشان را در زمانِ ریاست جمهوری بوش گذراندهاند. نباید توقّع داشته باشیم از این بهتر باشند.»
خلاصه اینکه دستِ کم درموردِ بخشِ ما به نظر میرسد، جو کاملاً «دموکرات» است. انگار روحِ دانشجویی در کالج هنرهای لیبرال بیشتر با دستِ چپی بودن – از نوع آمریکاییش البتّه – جور در میآید.
زدم تا بدونی
«سر و تهِ یک کرباس» را اگر خواندهاید، شاید برایتان این ترانه (که از طریقِ معصومه ناصری متوجّهش شدم) جالب باشد. عنوانش هست «اینو زدم تا بدونی». متنِ ترانه را همین پایین میگذارم تا دوست داشتید، داستانش را دنبال کنید. قبل از اینکه به ادامهی ماجرا برسم، این را بگویم که اصولاً برای نسلِ تازه، روایت و داستان اهمیّت فراوان دارد. برای همین، بسیاری از ترانههاشان «ماجرا» دارند و توصیفِ صرف نیستند. تجلّی اصلی این داستانگویی را نه تنها در ترانههای مشهور به رپِ فارسی میبیند؛ بلکه، در بسیاری از آنها میتوانید به روشنی ببینید که خواننده اصرار دارد که «داستان» میگوید: آره، باز «یاس» داستان داره (ساسان و یاس، ترانهی راز) – مشکلاتو من میکنم داستانش (محمود رامتین، ترانهی حرفِ دل) – خوب یا بد، این داستانِ من بود (امیر تتلو، ترانهی نمیخوامت) و ...
«اینو زدم تا بدونی»، داستانِ رابطهایست که قطع شده. زنِ داستان، در آستانهی تَرکِ خانهست. مردِ داستان از او میپرسد «کجا داری میری؟» و زن – زنی که انگار نمیخواهد بفهمد «اگر چه خیلی داغونه، حرمتی داره این خونه» – حُرمت نگاه نمیدارد و پاسخی نمیدهد. همین، باعث میشود که مَرد بزند توی گوشِ زنِ ماجرا؛ تا ردّ حلقهی ازدواج – گویا طرف چپ دست هم بوده! – روی صورتِ زن حک شود و با دیدنِ این «داغ» خاطرش بماند که رابطهای بینشان بوده و در این رابطه هم «مَرد»ی وجود داشته: «اینو زدم داری میری؛ یادت باشه مردی داری» و رهاییش از خانه، به معنای رهایی از سایهی سنگین مردی که زمانی در زندگیش بوده، نیست. مردِ ماجرا هماوست که اگر حتّا به قهر هم میخواهی بروی باید اجازهاش را بگیری. مرد با رفتنِ زن مخالف نیست. رابطه گسسته؛ یا به قول خودش قایقشان به گِل نشسته. گریزی از رفتنِ زن نیست؛ امّا زن باید برای رفتنش اجازهی مرد را بگیرد و حرمتش را تا دقیقهی نهایی نگاه دارد و حتّا بعدتر هم – شده با ردّ حلقه بر صورتش – همیشه مردِ زندگیش در خاطرش زنده باشد: از پیش من برو، ولی خاطرههامو دور نریز. زن باید برای رفتنش از مرد اجازه بگیرد و بداند که چه وقت «موقعِ رفتن»ش است؛ وگرنه، پیامدِ بیحرمتی و گستاخیش، سیلیست.
امّا مرتبط با «سر و تهِ یک کرباس» اینکه در بینِ همهی این جار و جنجال و دعواها، با اینکه مرد دست روی زن بلند کرده، او را طوری خطاب میکند که انگار دارد با بهترین موجودِ دنیا گپ میزند: فدایش میشود؛ قربانِ گریههایش میرود؛ از دیدنِ ردّ انگشتانش بر صورتِ زن ناراحت است؛ اشکهای زن آتشش میزند و میگوید «آره؛ الهی بشکنه دستی که خورد تو صورتت»؛ صورتی که نه یک صورتِ معمولی که «روی ماه» است. در «سر و تهِ یک کرباس»، گفتم که شنیدنِ اینکه مردِ هژمونیکِ جامعهی مردسالار همزمان میگوید «همهی زنها فاحشهان×» و «همهی زنها، فرشتهان» یا قرینهی مؤنّثش مینالد که «مَردَم، خیلی اذیتم میکنه» و همزمان میگوید که «امّا چهکار کنم که خیلی دوستش دارم»، عجیب نیست. همانطور که عجیب نیست در این ترانه بشنوی: «درسته که زدم ولی؛ خیلی دوسِت دارم تو رو». این جملهی آخری برایتان آشنا نیست؟ چند بار دور و برتان شنیدهاید: آره، زدمش/ بهش فحش دادم / ...؛ ولی دوسش دارم. و نکتهی آخر اینکه با همین تفسیر، عجیب نیست که این ترانه و امثالش را بعضی دخترهای جامعهمان خیلی دوست دارند. جالب است که در تصویرهایی که از کنسرتهای خوانندهی همین ترانه در دست است، دخترهای جوان، جلوتر از همه با خوانندهی محبوبشان همخوانی میکنند. یادِ جوابِ معروفِ خوانندهی زنِ زیرزمینی، به ترانهی «خوشگلِ عاشقِ» فریدون نمیافتید که میگفت: «آهای مردِ دیوونه، آهای سرمشقِ عاشق، ببین خوشگلِ عاشق چهجوری برات میخونه؟ / آهای صیّاد آهو، بازم بیا به اینسو، ببین پای منو بستی به زنجیرْ عاشقونه!» و با اینکه «دلم ازت گرفته» ولی «حرفای نازنینت از یادم نرفته» و خلاصه «بیا پیشم بمون به من نگو خدانگهدار» و «دلم بسته به احساس تو ای عاشق نازم» و عجیبتر از همه «بازم میخوام با تو تو اون قفس خونه بسازم!»
خلاصه اینکه یکبار دیگر، اینها همه سر و تهِ یک کرباسند.
× و برای نشان دادنِ مردانگیش – که یکی از ویژگیهاش این است که از همه «مرد»تر است – بعد از گفتنِ «همهی زنها فاحشهن» ادامه میدهد: اگر نمیتوانی باهاشان رابطه برقرار کنی، مشکل از توست!
- متنِ ترانهی «اینو زدم تا بدونی» از مجموعهی «آواره» با صدای «مجید خرّاطها»:
اینو زدم تا بدونی، موقعِ رفتنت نبود
خدا نگهدارت باشه؛ گرچه دلم راضی نبود
حق نداری که بگذری از حرفِ من بهسادگی
زدم که یادت بمونه هر جا میری، باید بگی
اینو زدم؛ امّا دلم که از تو دل نمیکَنه
وای! ببینم رو صورتت جای انگشتای منه
گریه نکن عزیزِ من، الهی دستم بشکنه
امّا بدون هرجا بری، خاطرههات مال منه
برو ولی بدون که من، میمونم توی حسرتت
آره، الهی بشکنه دستی که خورد تو صورتت
قربونِ گریههات برم، رفتنت هم به دِل نشست
باید پیاده شیم گُلَم، قایقمون به گِل نشست
اینو بدون فدات بشم، تو بدترین وضعیتم
اینو زدم تا بدونی از دستِ تو ناراحتم
تصمیمتو عوض نکن (عوض نکن) اگه میخوای بری (بری) برو (برو)
دُرُسته که زدم؛ ولی (زدم ولی) خیلی دوسِت دارم تو رو (تو رو)
الهی قربونت برم، خیلی برام بودی عزیز
از پیشِ من برو؛ ولی خاطرههامو دور نریز
از پیشِ من برو... خاطره هامو دور...
اینو زدم؛ امّا دلم که از تو دل نمیکنه
وای! ببینم رو صورتت جای انگشتای منه
گریه نکن عزیزِ من، الهی دستم بشکنه
امّا بدون هرجا بری خاطرههات مال منه
اگر چه خیلی داغونه، حرمتی داره این خونه
زدم که جای حلقهمون رو صورتت خونه کنه
الهی قربونت برم ، اشکات آتیشم می زنه
آخ! روی ماهشو ببین، الهی دستم بشکنه
اینو زدم داری میری، یادت باشه مردی داری
زدم ولی یادم نبود، بخوام نخوام باید بری
اینو زدم یاد بگیری اگر چه قیدمو زدی
وقتی که میپرسم کجا، جوابِ سربالا ندی
- پیشتر و بیشتر در «راز» دربارهی مردانگی:
- من از نسلِ مردانِ مردّدم
- قیصرهای امروزی
- حاشیههای مردانگی هژمونیک و مردانگی مردّد
- بازخوانی تجربهی مردانه در ترانههای عامیانه
- سر و تهِ یک کرباس
- بازخوردها: دکتر مسرّت امیرابراهیمی:
- هویّت مردد و مسکولینیسم
- مرگِ قیصر
سر خطّ خبرها
سعی میکنم غیبتِ طولانیمان را در اینجا با خبررسانی دربارهی اهمّ اتّفاقاتِ این دهروز جبران کنم.
یک اینکه اوّلین شبِ فیلمِ ایرانی را در خانهمان برگزار کردیم. دوستانمان آمدند و با هم شام خوردیم و «چهارشنبهسوری» را با زیرنویس انگلیسی دیدیم. دوستانمان از فیلم خوششان آمده بود. حالا به فکریم که در دوّمین شبِ فیلم ایرانی، کدام فیلم را – که البتّه اینجا با زیرنویس انگلیسی وجود داشته باشد – نمایش دهیم. پیشنهادِ خودمان «سنتوری»ست. هرچند، فؤاد موافق نیست و میگوید که فیلمِ خوبی نیست. ما امّا همچنان معتقدیم که فیلمْ دیدنیست. من هم پیشتر دربارهاش اینجا یادداشتِ کوتاهی نوشته بودم. شما هم اگر پیشنهادی دارید، برایمان بنویسید.
دو اینکه در هفتهی گذشته، خبر شدیم که سیما در دکتری کار و توسعهی منابع انسانی دانشگاهِ مینهسوتا پذیرفته شده. امّا بعد متوجّه شدیم که متأسّفانه دانشکدهشان هیچیک از دانشجوهای دکتریشان را حمایتِ مالی نمیکنند. دوستی میگفت که از نظر اقتصادی اکنون بدترین زمان برای ورود به دانشگاه و نیز خروجِ از آن است. برای همه عجیب بود که چطور و چرا اگر دانشکدهای به دانشجویانش کمکِ مالی نمیکند، اصلاً اقدام به پذیرشِ دانشجو کرده. به هر حال، پذیرفتهشدنِ سیما در دانشکدهی آموزش دانشگاهِ مینهسوتا که یکی از بهترین مدرسههای آموزش دنیاست، بهخودیخود خوشحالکننده و هیجانانگیز است. هرچند که سیما فعلاً به قول خودش به توصیهی امیرحسین گوش میکند که میگوید تا جاییکه میتوانید درس نخوانید و از زندگی لذّت ببرید!
سه اینکه تکلیفهای نوشتنی این نیمسال زیادند. در انسانشناسی زبانشناختی تا به حال دو مقالهی کوتاه نوشتهام. وقتِ نوشتنِ سوّمیش هم به زودی میرسد و بعد مقالهی بلندی که باید برای همین درس بنویسم. اینرا بگذارید کنارِ مقالهی بلندی که باید برای درس «جادو و مدرنیته» آماده کنم. اینروزها دنبالِ وقتِ خالی میگردم برای اینکه جدای از کارهای روزمرّهی درسی و غیردرسی مقالههای پایانی را زودتر واقعاً و عملاً شروع کنم.
چهار اینکه دیشب تولّد ملیسا را با دوستانِ خوبش جشن گرفتیم. روزِ قبلش هم در تولّد سام و شبنم به طور مجازی و از راهِ دور شرکت کردیم و یک دلِ سیر رفقا را دیدیم و گپ زدیم و خندیدیم – و حتّا دستهجمعی عکس هم گرفتیم. ناگفته هم پیداست که دلمان برای آن جمعشدنها و گپوگفتها تنگ شده.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001