« February 2009 | Main | April 2009 »
سر و تهِ یک کرباس
پریروزها با سیما صحبت میکردیم دربارهی کارهایی که با اینکه ظاهراً در دو سویهی کاملاً مخالف قرار دارند، نهایتاً در یک جهت عمل میکنند. فرضاً اینکه چطور به سُخرهگرفتنِ سر و شکلِ کسی یا طرزِ حرفزدنِ دیگری، درواقع معنایش نپرداختن به نقدهای جدّیتر یا تعریفهای عمیقترست. در بسیاری کنشهای سیاسی مثلاً چنین چیزی را میبینیم؛ که چطور بعضی افراطها و تفریطها – با اینکه ظاهراً در دو سویهی متضاد هم هستند – معنایشان در عمل یکیست.
روز بعدش، اتّفاقاً داشتم دوّمین مردمنگاری درخشان سینگ را میخواندم دربارهی اندونزی. آنجا نویسنده اشارهای دارد به اینکه چطور بعضی جنبشهای دوستدارِ طبیعت، در عمل همان میکنند که قطبِ مخالفشان – فرضاً چوببُرها – انجام میدهند. به عنوانِ مثال، اگر به معنای مصرفگرایی فزایندهی گروههای دوستدار طبیعت در خریدِ انواع و اقسامِ ادواتِ طبیعتگردی و پوشاکِ کوهنوردی و کفش مخصوص و کوله و چادر و چه و چه بنگریم، میبینیم که این معنا در همانجهتیست که فرضاً چوببُرهای همان جنگلها عمل میکنند.
مثالِ دیگری به ذهنم رسید که فکرم را بیشتر روشن کرد و به مردسالاری باز میگردد. در جامعهی مردسالار با این جملهی زنان بسیار مواجه میشویم که دربارهی شوهرانشان میگویند «خیلی اذیتم میکنه؛ دلم میخواد ازش جدا شم. امّا چه کار کنم، نمیتونم؛ هنوز هم دوستش دارم.» خیلی وقتها به این فکر کردهام که این تناقض از کجا میآید. هنوز هم نمیدانم. امّا بیارتباط با مواضع قبلی نیست اگر بگوییم که یکی از جنبههای مردانگی اغراقشده در جامعهی بهشدّت مردسالار، این است که همزمان همهی زنها را «فاحشه» ببینی و همزمان آنها را «بهترین آفریدههای خداوند» بدانی. فرشته دانستن و از جنسِ لطیف خواندنِ زن و فاحشهدیدنش هر دو در عمل یک کار میکنند. کما اینکه «مردِ» هژمونیک در جامعهی مردسالار، کسیست که هم خودش از رابطهی با جنسِ مخالف لذّت میبرد و هم همزمان – خودش یکتنه – کاری میکند که شریکِ رابطه، به لذّتی برسد که صدباره خواهان تکرارش از سوی مرد باشد. مردِ هژمونیک، همیشه دوست دارد این تصویر از او در ذهنِ «رفقا»یش باشد: او کسیست که در نوبتِ اوّل اینقدر خوب از پسِ فاحشههای فرشتهخو برمیآید که بعد از آن، خودشان مشتری میشوند!
پ.ن.1. مطالعاتِ مردانگی برای من جزو حوزههای دوستداشتنی تحقیق است. به جز یکی دو تحقیق جامعهشناختی – انسانشناختی در فارسی چیز دیگری ندیدهام در اینباره. جالب اینجاست که دادههایی که باید گردآوری بشوند، از در و دیوار شهر میریزند. منظورم، معنای لفظی «در و دیوار» است: تا به حال به جملههای مربوط به مردانگی روی در و دیوار شهر دقت کردهاید؟
پ.ن.2. داش مهرتاش کجایی!؟ :))
× بیشتر دربارهی مردانگی در «راز»:
- من از نسلِ مردانِ مردّدم
- قیصرهای امروزی
- حاشیههای مردانگی هژمونیک و مردانگی مردّد
- بازخوانی تجربهی مردانه در ترانههای عامیانه
× بازخوردها: دکتر مسرّت امیرابراهیمی:
- هویّت مردد و مسکولینیسم
- مرگِ قیصر
سه نمایشگاه
نقّاشی: علی روستائیان
قابلِ توجّه دوستانِ باشنده در تهران: آثار نقّاشی دوست خوب و نازنینمان علی روستائیان، از پانزده فروردین هشتاد و هشت تا بیستم همان ماه، در نگارخانهی میرمیرانِ خانهی هنرمندان ایران به نمایش در می آید. آیین گشایش نمایشگاه، روزِ شنبه پانزدهم فروردین از ساعت پنج تا هشت و نیم شب برگزار میشود. بعدتر، در روزهای هفته از ساعت ده صبح تا هشت شب و پنجشنبهها از ساعتِ دو بعدازظهر تا هشتِ شب، میتوانید هم از طرفِ ما و هم خودتان به نمایشگاهِ نقّاشی علی بروید.حتماً نشانی خانهی هنرمندان را بلدید؛ ولی محض احتیاط بدانید که خانهی هنرمندان در باغِ هنر – خیابان طالقانی، بعد از چهارراهِ ایرانشهر، خیابانِ موسوی شمالی – واقع شده. علی، پیشتر وبگاه/وبلاگی داشت که مدّتها قبل به بهانهی ارتقاء و بهترکردنش متروکش گذاشت و دیگر سراغش نرفت. این را نوشتم که یادش بیندازم چقدر جای وبگاهی که آثارش را درش نمایش بدهد، خالیست.
محضِ توجّه دوستانِ فرنگنشین: آثار تصویرگری نگین احتسابیان – دوست، وبلاگنویس و همکارِ سابق در مرحومِ نشریّهی هزارتو – همین روزها در دو نمایشگاه یکی در اروپا و دیگری در ایالاتِ متّحد نشان داده میشود. یکی، از یکم تا نهم فروردین هشتاد و هشت، در نمایشگاهِ گروهی تصویرگرانِ ایرانی در ایتالیا با نام «رؤیاهای ترسیم رؤیاها» (تصویرگری کتاب کودک معاصر ایرانی، از ورای نمایشگاهی غنی از آثار) و دیگری، از 6 عصرِ شنبه اوّل فروردین به مدّت یکهفته، در نمایشگاهِ گروهی آیآریواس در گالری آندکن در دنورِ کلرادو.
نگین احتسابیان، وبلاگی دارد که میتوانید جزئیاتِ نمایشگاهها را آنجا دنبال کنید و پوسترشان را ببینید.
برای هر دویشان آرزوی موفقیّت میکنیم.
پ.ن.1. بخش آگهی متنی در گوشهی سمتِ چپ و بالای «راز» فعلاً وقفِ کارهای دوستان است. از آغاز، هر یک از دوستانمان که کتابی نوشته یا ترجمه کردهاند؛ یا کسبی راه انداختهاند و حالا نمایشگاهی گذاشتهاند، سعی کردهایم آن بالا برایشان تبلیغ کنیم.
پ.ن.2. ببخشید که چند روز – به دلیل هجومِ کامنتهای هرز – به سروری که «راز» رویش کار میکند، امکانِ دریافتِ کامنت وجود نداشت. موقّتاً درستش کردهایم تا بعدتر یک فکر اساسی کنیم.
دو روایت از سالِ خوبِ رفته - هشتاد و هفت
سفرهی هفتسین امسالمان با امکاناتِ اینجایی
سیما: سال گذشته برای من سال فوقالعادهای بود؛ بیشتر از هرسال دیگری یاد گرفتم. سالِ رفته برای من دو بخش کاملاً مجزّا داشت و یک مرز آزاردهنده میان این دو بخش.شش ماه اوّل سال که به تمامی به بُدوبُدو و تلاش گذشت برای رسیدن به برنامهای که با هم در موردش تصمیم گرفته بودیم و پُر بود از دلهره و بلاتکلیفی. از اضطراب پایان به موقع پایاننامههامان گرفته تا گرفتن ویزای آمریکا که خودش مصیبت بزرگی است. با وجودِ اینها، در همان شش ماه اوّل هم بسیار خوش گذراندم. یکی از بهترین خاطراتمان سفر فوقالعادهمان به گرگان بود به همراه دوستان افسانهایمان که شرح کاملش در راز هست. دیگری سفرِ ترکیه بود که علیرغم اضطرابی که برای گرفتنِ ویزا داشتیم، حسابی خوش گذراندیم. خیلی سریع شدیم یک گروه دهدوازده نفره که اتّفاقی بعضی ها را میشناختم و بعضی حتّا از دوستان نزدیکِ سابق و دانشگاه بودند. خلاصه، با گروه دهدوازده نفرهمان برنامهریزی کردیم و در فاصلهی فرصتِ قبل از مصاحبهی سفارت، یکروزه رفتیم به «قونیه» که حسابی خوش گذشت و شد از به یاد ماندنی ترین خاطرات زندگیم.
دفاع از پایاننامهام هم برای خودش ماجرایی بود! اینکه در ایران گیر استادِ بیسواد بیفتی اصلاً عجیب نیست و همهمان حتماً چندباری تجربهش کردیم. استاد عزیز من علاوه بر این، بینظم و برنامه و تنبل هم بود که واقعا پدرم را درآورد. به هرحال پایاننامهام را خیلی دوست داشتم و اگرچه استاد راهنمایی در کار نبود، پویان و پیام عزیز واقعاً نبودش را جبران کردند. یک سال تمام برایش زحمت کشیدم و به نظرم کم عیب و نقص از آب درآمد. هرچند وقتی در دانشکدهی فنی و مهندسی و در حضور اساتید داور مرد از یک پایان نامهی کاملاً علوم انسانی با تأکید بر وضعیت زنان دفاع کنی، مسلماً از کارت استقبال نخواهد شد. با همهی این حرفها و مشکلات، خوشحالم که کارم عالی ارزیابی شد و در نهایت با دوندگی زیاد حقم را که نمرهی کامل بود، گرفتم. در این حین البتّه فهمیدم که بزرگترین مشکلم این است که میخواهم حقم را کامل از همه بگیرم. این کار خیلی وقت و انرژی میبرد. پایان نامه را هم تقدیم کردم به پویان عزیزم که در تمام مسیر همراهم بود و در طول انجام تحقیق و نوشتنش بینهایت از او یاد گرفتم.
بعد از دفاع و در زمان انتظار کشنده برای آمدن جواب ویزا، اینقدر خسته بودیم که تصمیم گرفتیم به سفری دونفری برویم. اتاقی در هتل زیبای نارنجستان رزرو کردیم و با ماشینِ دوست داشتنیمان – که دلم برایش خیلی خیلی تنگ شده – راهی شمال شدیم. روز دوّم سفر، فرهاد نازنین زنگ زد و خبر سقوط هواپیما و از دست رفتن محسن عزیز را داد. دنیا سرمان خراب شد. داشتیم دیوانه میشدیم. چه کار میشد کرد؟ میگفتیم شاید اشتباه باشد. اینترنت را زیر-و-رو کردیم و دیدیم خبر درست است. به سختی با احسان تماس گرفتیم؛ اما چه فایده؟ فردایش برگشتیم تهران. آن روزها خیلی سخت بود. حتا جرأت روبه رو شدن با احسان را نداشتم. دیگران مقصر بودند؛ امّا من خجالت میکشیدم. خجالت میکشیدم که چرا هیچ کاری از دستم برایش برنمیآید. احسان از اولین دوستان پویان بود که شناختم و بینهایت دوستش دارم. همیشه شاد و فعّال و پرانرژی دیده بودمش و دیدنش در رخت سیاه عزا و با چشمانی سرخ و غمی بزرگ واقعاً سخت بود. هنوز هم چیزی برای گفتن ندارم. سخت است. کاش روزهای خوبی در انتظار احسان عزیز باشد و غم بزرگش کمی تسکین پیدا کند. روح محسن عزیز شاد و یادش گرامی.
فکر کنم یک هفتهای بعد از مراسم محسن بود که ویزای پویان آمد؛ و مال من نه. زندگی سیاه شد! حتّا فکرِ اینکه مجبور بودیم از هم جدا شویم برایم به منزلهی مرگ بود. قسم خورده بودیم و قول داده بودیم که دیگر هرگز از هم دور نشویم؛ که قبلاً خوب طعم تلخش را هر دو چشیده بودیم. خیلی فکر کردیم و آخر دست تصمیم گرفتیم که مدّتِ کوتاهِ دوری را تحمّل کنیم تا تمام زحمات هفتهشت ماههمان هدر نرود. مراسم خداحافظیای ترتیب دادیم در کنار دوستان نازنینمان و روز بعدش پویان رفت؛ تنها! روزی را که با پویان در فرودگاه امام خداحافظی کردم، هرگز فراموش نمیکنم. بیاغراق سختترین لحظهی زندگیم بود. دقیقاً انگار چیزی از قلبم کنده شد. همانقدر درد داشت؛ تلخ بود؛ تلخ، تلخ. حتّا یادآوریش هم قلبم را مُچاله میکند. تا رفت از همهی تصمیمهایمان پشیمان شدم. به خودم فحش میدادم که چرا گذاشتی برود. کاش میگفتی نرو و هرگز نمیرفت. گور پدر تمام برنامهها! اما دیگر نمیشد کاری کرد. تمام یک ماه و ده روزی که از پویان دور بودم سخت و تلخ گذشت. روزی دو سه ساعت میخوابیدم و تمام مدت آنلاین بودم شاید بیاید و حرف بزنیم. اشتهایم کاملاً کور شده بود و اصلاً نمیتوانستم غذا بخورم که البتّه این بخش برای هردومان توفیق اجباری بود و حسابی پُرخوریهای قبل را جبران کرد. اخلاقم هم که به طرز هولناکی بد شده بود. سریع و به هربهانهای شروع میکردم به گریه و داد و بیداد و هرگز فراموش نمیکنم لُطف و محبّت و صبری که خانوادههای عزیزمان در برابرم داشتند و چقدر تحمّلم کردند. فکرش هم بینهایت شرمندهام میکند. تا روزی که بالاخره شمارهام اعلام شد قضیه از همین قرار بود. ترکیه رفتن و تأخیر در صدور ویزا و به هم خوردن برنامهی پرواز و همهی اینها هم برای خودش داستانی دارد که چند صفحه میشود.
امّا همهی سختیها روزی که وارد فرودگاه شهر مینیاپلیس شدم، تمام شد. نه احساس غربت میکردم نه بعد از نزدیک بیست ساعت بیداری و در راه بودن، خستگی. فقط دلتنگ بودم و چشم چشم میکردم پویان را پیدا کنم. لحظهای که دوباره دیدمش انگار دنیا روشن شد. یکی از زیباترین لحظههای عمرم. محکم بغلش کرده بودم و به هیچ وجه حاضر نبودم جدا شوم. نزدیک ده کیلو لاغر شده بود عزیز من! خدایا چه روزهای سختی بود برای هردومان و بعدها فهمیدم چقدر سختتر بوده برای پویان.
امُا قسمت قشنگ ماجرا از باهم بودنمان اینجا شروع شد. دوتایی شروع کردیم به ساختن یک زندگی قشنگ و جدید. واقعاً لذّتبخش است که دوتایی همه کارهایمان را انجام میدهیم. تجربهی فوق العادهایست که بینهایت دوستش دارم. زندگی اینجا را دوست دارم. خیلی کمک کرد تا خیلی چیزها یاد بگیریم: از جمله، آشپزی. آشپزهای خیلی ماهری شدهایم و خودمان حسابی کیف میکنیم. کاری که تا ایران بودیم حتّا یک بار هم نکرده بودیم! با هم آشپزیکردن از لذّتهای اینجامان است. با هم خرید میرویم. کشفِ جاهای جدید هم از تخصصهای ما دو تاست. فیلم هم اینجا زیاد میبینیم و دوستان جدید هم پیدا کردهایم. یکی از تفریحاتمان هم معرّفی زیبایی های ایران است به غیرِ ایرانیها.
اعتراف میکنم که زندگی اینجا بزرگترین حُسنش برای من، این بود که نشانم داد چقدر کشورم را دوست دارم. دیگرانی را که ظرف مدت کوتاهی ملیّت و هویت و زبان و فرهنگ ایرانیشان را میبوسند و کنار میگذارند اصلاً درک نمیکنم. تا ایران بودم فکر میکردم بیایم اینجا از ایرانی بودنم شرمنده خواهم بود؛ امّا حالا که اینجایم با تعصّب از کشورم دفاع میکنم و تمام سعی و تلاشم این است که تصویر خوبی از ایران و ایرانی نشان بدهم. کار لذّت بخشی است واقعاً.
در این مدت یکبار هم مسافرت رفتهایم. برای تعطیلات سال نوی میلادی رفتیم سیاتل، پیش عمو منوچهر مهربان؛ عموی نازنین پویان. بسیار خوش گذشت و از سفرهای خوب امسالمان به حساب میآید. دلتنگی هم که اینجا همیشه هست. دوری از تمام کسانی که دوستشان داری. اما خدا را شکر که به کمک اینترنت تقریبا هرروز با خانوادهمان حرف میزنیم و با هم در ارتباطیم.
خلاصه که امسال رویهمرفته سال خوبی بود. به استثنای آخرهایش که برای ایرانمان خیلی خوب نبود. تقریباً هرروز خبرهای تلخی از گوشه و کنار می شنیدیم. اینجا که هستی همهش نگرانی که نکند از اخبار ایران عقب بمانی و برای همین دیوانهوار سایتها و خصوصاً بالاترین را دنبال میکنم. این روزهای آخر سال واقعا غمگین شدم. از رفتن خاتمی غمگین شدم؛ از مرگ یک وبلاگ نویس در زندان؛ از اتفاقات تلخی که در زندانها میافتد و از همهی حوادث دردناکی که همگی میدانیم.
دستِ آخر هم، از صمیم قلب آرزو میکنم که امسال سال خوبی برای ما و ایرانمان باشد. کاش دیگر از این اتفاقهای تلخ روزهای آخر سال نیفتد. کاش پیام زیبای رئیس جمهور امریکا مقدمهی روزهای خوبی باشد برای ایران و ایرانیان.
سال خوبی داشته باشید. :)
پویان:
امسال، دوّمین سالیست که پای هفتسینِ خودمان در دوّمین خانهای که تا به امروز داشتهایم، در شهری که چند سالی شهرِ ما خواهد بود، نشستیم و سال را نو کردیم. صبحِ خیلی زود به وقتِ اینجا پا شدیم و همزمان با سراسرِ جهان، عید را جشن گرفتیم. در حالیکه همزمان با خانوادهمان در تهران، گرگان و سیاتل حرف میزدیم، هشتاد و هفت رفت و هشتاد و هشت آمد.
سالِ هشتاد و هفت، سالِ آغازِ سفری بود که احتمالاً چند سالی طول خواهد کشید. سفر، آغازِ دشواری داشت که باعث شد قدرِ سیما و در کنارم بودنش را بیشتر – اگر بیشتری متصوّر باشد – بدانم. سالِ رفته، همچنین از پایاننامهی کارشناسی ارشدم دفاع کردم. مطمئناً پایاننامهام شکل و محتوای آرمانی دلخواهم را نداشت. با اینحال، گمان میکنم تلاشِ موفّقی بود. آرمانی نمیتوانست باشد، چراکه پایاننامه را نه به مثابهی پایاننامه که به شکلِ یکی از مراحلِ چندگانهای میدیدم که بهویژه پیش روی پسرانِ سربازینرفتهای مثل من هست و باید با برنامهریزی حسابشدهای – که زحمتِ پیشبینی و تنظیمِ همهش را سیما کشید – طی شود تا اوّل روادید و بعد اجازهی خروج گرفت.
در سالی که گذشت، تجربهی زندگی و تحصیل در ایالاتِ متّحد هم برایم تازه بود. تا از هوای تحصیل و دانشگاه بیرون نیامدهام، این را اضافه کنم که طبق آنچه دیدهام، اصلاً و ابداً اینطور نیست که آموختههایمان در دانشگاههای ایران، سراسر ناچیز و بیاهمیّت باشد. این نگرانیایست که خصوصاً دانشجویان علوم انسانی دارند و گمان میکنند اینهایی که ما در دانشگاههای وطنی میآموزیم هیچ به درد نمیخورند. دستِ کم بنا به تجربهی من، آنچه در ایران و از استادان و همکلاسیهایم آموختم، هم منبعِ دانش و هم مأخذِ ایدههای فراوانی بوده است.
زندگیمان اینجا هم خوب بوده و هم بد. خوبش برای من تجربههای جدیدیست که کسب میکنیم؛ طورهای جدیدیست که خودمان را میشناسیم و بدش دوری از خانواده و دوستانمان – هرچند آنرا تلاش میکنیم به مدَدِ فنآوریهای ارتباطی مرهم بگذاریم. جز این، سالی که رفت، با زندگی در ایالاتِ متّحد احساسِ در-اقلیّت-بودن را تجربه کردم. خلاصهش این است که وقتی در اقلیّتی، هر کاری که میکنی، شاید در پَسَش این ترس پنهان است که گمان میکنی «دیگران فکر میکنند ایرانیها اینطورند». در حالیکه وقتی جزئی از اکثریّتی هر کاری که میکنی، نهایتاً گمان میکنی «دیگران فکر میکنند من اینطورم». در اقلیّت بودن، آنهم در اقلیّت بودن در جامعهای که فرهنگت را مستقیم نمیشناسند، برایم این ترسِ تعمیم از سوی دیگران را همراه داشت.
جز این، سفرمان در سالِ هشتاد و هفت، باعث شد حضورِ فیزیکی دوستانِ سابق و همیشگیمان را از دست بدهیم و البتّه دوستانِ جدیدی پیدا کنیم. اگر واقعیّت داشته باشد که قلمروی آدمها، حاکمیّتشان، محدودهی دوستیهایشان است، گمانم با دوری ما از دوستانمان، قلمروی حاکمیّتِ دوستیمان نه تنها از بیننرفته که گستردهتر شده.
سالی که رفت، یاد گرفتم که ذخیرهی آموختهها و تجربههای آدمها چقدر بزرگ و وسیع است و چه اندازه، مهم. تجربههایی که در هشتاد و هفت آموختم، برایم بسیار ارزشمندند. اینها که اینجا آمد البته همهی تجربهی من از سالِ رفته نیست. جزئیست که خلاصهوار بیانش کردم. بههرحال، هشتاد و هفت رفت تا مجالی فراهم کند برای آرزوهایمان در سالِ جدید. آرزو میکنم، سالِ هشتاد و هشت سالِ خوبی خصوصاً برای کشورم و مردمانش باشد که انتخابات در پیش است؛ سالِ خوبی برای خانوادهام باشد که دلتنگشان هستم؛ سالِ خوبی برای دوستانم در گوشهگوشهی قلمروی دوستیمان باشد که خاطرات و یادشان همیشه زنده است؛ سالِ خوبی برای سیمای عزیزم باشد که بیاندازه و بینهایت دوستش دارم؛ و خدا خواست، سالِ خوبی برای خودم باشد.
امیدوارم هشتاد و هشت، سالِ خوبی برای شما هم باشد. سالِ نویتان مبارک.
فهرستِ کتابهای دوستداشتنی سال هشتاد و هفت
در روزهای پایانی سال، نگاهی انداختیم به انتخابِ دوستان از دوستداشتنیترین کتابهایشان در سالِ هشتاد و هفت. هرچند در این میان، «برگزیده» معنای خاصّی ندارد؛ بااینحال، این کتابها با بسامدِ بیشتری در میانِ انتخابهای دوستان دیده میشدند:
داستانی فارسی: رازی در کوچهها، فریبا وفی – بیوتن، رضا امیرخانی
داستانی ترجمه: کافکا در کرانه، هاروکی موراکامی – بارون درختنشین، ایتالو کالوینو – ژاک قضا و قدری و اربابش، دنی دیدرو – پدرو پارامو، خوان رولفو – فضیلتهای ناچیز، ناتالیا گینزبورگ
شعر فارسی: ملّاح خیابانها، شمس لنگرودی
بعد از دیدنِ فهرست، به نظرم رسید که امسال بیش از سالهای قبل بهویژه در مورد داستانهای ترجمه، کتابهای چاپِ سالهای پیش محبوبیّت دارند. دلیلش را نمیدانم. در ضمن، احتمال میدهم که هاروکی موراکامی، یکی از نویسندههای محبوب امروز کتابخوانهاست. من هم اینروزها دارم «تعقیبِ گوسفندِ وحشی (؟)»ش را میخوانم.
دستِ آخر سپاسگزاریم از همهی دوستانی که کتابهای دوستداشتنیشان را فهرست کردند و آنها که به فراخوان لینک دادند؛ امسال، در کنارِ دیگران، خصوصاً از بهمن دارالشفایی ممنونیم که در انتشار سخنمان کوشید. تولّدش هم مبارک باشد! :)
در همین یکی دو قدمی سالِ نو، عید همگی مبارک. سالِ خوب و پرباری داشته باشید.
نشان
حالا دیگر دو هفتهای میشود که هیچکس از ده-دوازده نفر جوان سومالیایی ساکن شهر، خبری ندارد. آنطور که گفتهاند، این دوازده نفر تحتِ تعالیم کسی بودهاند که در «حملههای تروریستی» دست داشته؛ با او مراودههای نزدیکی داشتهاند گویا. باز آنطور که در روزنامه خواندم، نیروهای امنیّتی دنبال سرنخهایی از این چند نفر میگردند. از جمله، سراغِ همکلاسیهایشان هم رفتهاند تا خبری ازشان پیدا کنند. خانوادهشان هم سخت نگران هستند. علاوه بر خانوادهشان اهالی شهر هم نگرانند که نکند اینها، حادثههای بعدی را سبب شوند.
به نظرم نمیتوان کتمان کرد که حرکاتِ افراطی و رُعبآفرینی – که حالا پلیس دلواپسِ رُخدادنشان است – محصول دورانِ مدرن است. همانچیزهایی که ایالاتِ متّحد را کشورِ پیشرفتهی امروزی کرده، حرکاتِ افراطی را هم متأسّفانه به عنوانِ محصولی جانبی به همراه میآورد. بیایید داستان را از دورترها شروع کنیم. از آنجا که پول واسطهای شد یکدست برای تبادل آنچه نایکدست است. آنوقت دیگر گذشته و تاریخ و تاریخچه، بیمعنا شد. دیگر فرقی نمیکرد که سیبی که در بازار میخریم در باغهای کدام دهات رسیده و تحتِ نظارتِ کدام باغبان رشد کرده. اگر حداقلّی از شرایط را میداشت، در دستهی همسانِ «سیب» قرار میگرفت و میشد با میانجیای یکتا که همه چیز را سنجشپذیر میساخت، مبادلهاش کرد. این، «بینام و نشانی»، این «گُمنامی» خشتِ اوّل بنای دورهای بود که حالا ما درش زندگی میکنیم. همین اتّفاق دربارهی مسألهی شهروندی مدرن هم پیش آمد. «هر شهروند، یک رأی»؛ شبیه «هر سیب، صد تومان» نیست؟ در این بازار شهروندی مهم نیست که مادرم که بوده و پدرم که؛ مهم نیست از کدام ایل و طایفهام؛ قدّم چقدر است و در دل چه سودایی میپروم. همینکه حداقلّی از شرایط را داشته باشم میشوم شهروند گمنامِ مملکت و آنجا که نظرم را میخواهند و میپرسند یک رأی دارم.
امّا مشکل از آنجا شروع شد که این دستهبندیهای مجازی – مثل «شهروندی» – بدل به هدفی واقعی شدند که باید بهشان رسید. مجاز را واقعی گرفتن چیزیست که در ایالاتِ متّحد هر روز میبینیش یا تجربهاش میکنی. میبینی که مهاجران، چه اندازه در تکاپویند تا «شهروند»ِ اینجا شوند؛ رنگینپوستان چه اندازه دلشان میخواهد، مثل جریانِ اصلی «سفیدپوست» - یکی دیگر از همان دستهبندیهای مجازی – باشند. امّا دریغ که این هدفها دستنیافتنیند. دستنیافتنیند چون واقعی نیستند. به گمانم مهاجرهای اینجا، یک چیز را خیلی خوب میدانند و آن اینکه «نشان»ی روی صورتشان حک شده؛ «مارکدار»ند. منظورم از مارکدار بودن این است که وقتی میخواهند دربارهشان صحبت کنند، چیزکی اضافهتر در توصیف یا توضیحشان میآورند: «اون پسره که موهاش بلنده» برای توصیف کسی از جریانِ اصلی استفاده میشود و «اون دختر چینیه که قدّش کوتاهه» برای توصیف کسی که از جریانِ اصلی جمعیّت نیست. خلاصه اینکه در مورد آنها که از جریانِ اصلی نیستند، این آگاهی که باید به چیزی برسند که هیچوقت بهش نمیرسند – از من بپرسید – دوبرابر آزردهشان میدهد.
چرا دوبرابر؟ چون به گمانم در یکبرابرش همهی آدمهای دنیا سهیمند. اصولاً این ایده، چیزکی از روانکاوی دارد که آدمیزاده همواره دارد درد میکشد. یک «اَبَرخود» همیشه بالای سرش هست که میگوید باید تلاش کنی تا بهتر شوی. همه میخواهند همیشه بهتر بشوند. امّا هیچوقت به هدفشان نمیرسند؛ دقیقاً به اینخاطر که همیشه باید بهتر شوند. اینطوری آدمیزاده، همیشه زخمیست و درد میکشد. وقتی مهاجرت میکنی، این زخم و مرض دوچندان میشود: همواره دو برابرِ دیگران مشوّشی که به جایی برسی که میدانی هیچوقت نمیرسی.
کسی، دربارهی نتیجهی تحقیقی حرف میزد که برایم جالب بود و فکر میکنم بیربط نیست به این یادداشت. گویا روی چهل و چند نفر از رنگینپوستانی که خانوادههای سفیدپوست به فرزندی پذیرفته بودندشان، تحقیقی انجام دادهاند. همهی اینها در مناطق مرفّه حومهی شهر بزرگ شده بودند. همسایهها و خانواده و اطرافیان باهاشان مثل فرزندانِ «بدونِ نشان» خودشان رفتار کرده بودند. همه چیز عادّی و طبیعی؛ انگار نه انگار که اصلاً مارک و نشانی در کار هست. امّا خوشبینیست اگر فکر کنیم هیچوقت متوجّه نشدند که نشانی درست روی صورتشان حک شده. امّا میدانید کِی؟ کِی این بچّهها متوجّه شدند که واقعاً نشاندارند؛ که با بقیّه فرق دارند؟ حدس بزنید. من حدس زدم و گفتم وقتی وارد مدرسه شدند. دوستم جواب داد نه! گویا ظاهراً حتّا اگر دوستانشان بهشان میگفتند که «هِی! تو چرا با ما فرق داری؟» آنها رد میکردند و نمیپذیرفتند. میدانید کِی بالاخره پذیرفتند؟ وقتی میخواستند با کسی از جنسِ مخالفشان دیدار کنند. مثلاً در کلاس بیستنفره، اگر طرف سیاهپوست بوده، هجده نفر با اشاره و کنایه یا مستقیم بهش میگفتند که «تو چرا با فلانی – که اون هم سیاهپوسته – قرار نمیذاری با هم برین بیرون!؟» آنوقت بود که باورشان شد هیچراهی ندارند؛ که «نشان»ی بر پیشانیشان حک است که از دیگران جداشان میکند. آنها نمیتوانند سفیدپوست باشند. آنها هیچوقت به آن چیز مجازیای که از دستِ روزگار از هر واقعیّتی واقعیتر شده – اینقدر واقعی که هدف و منزل و مقصودِ همهست – نمیرسند. همهش باید تلاش کنند و به طرفش بدوند و هیچوقت بهش نرسند؛ این، زخم و دردِ عمومی بشر را – همانکه اَبَرخود راهنمایش است – دو چندان میکند.
به داستانِ خودمان برگردیم. به آن سومالیاییهایی که نشاندارند. نشانهایی که محصولِ جانبی «گمنامی» دورهی مدرن است. جالب اینکه در این شهر، چیزی که در نگاهِ اوّل حس میکنی این است که آندسته از جوانان سومالیایی که دوست دارند هی تلاش کنند و به این جریانِ اصلی بپیوندند، وقتی نمیتوانند «نشان» رنگ را از بدنشان پاک کنند، سعی میکنند اقلاً شبیهِ «آفریقایی-آمریکایی»ها باشند. دستِ کم مثل آنها خودشان را درست کنند و لباس بپوشند. از وقتی این ده-دوازده نفر گم شدهاند به این فکر میکنم که آنها که دیدهاند نمیتوان شبیهِ جریانِ اصلی شد و حالا اکتفا کردهاند به اینکه شبیهِ جریانِ حاشیهای بشوند، اگر بفهمند که باز هم فرق دارند؛ که باز هم نشانی بر پیشانیشان حک است، چه میکنند؟ با خودم میگویم خدا نکند که بروند و گُم شوند و همه را در دلهره بگذارند.
در ضمن از آن روز به این فکر میکنم که منبعِ انرژی که آدمیزاده را هِی وامیدارد که بدود؛ و بااینکه هی میدود و نمیرسد باز میدواندش، از کجا آمده؟ آیا یک سرِ این منبع انرژی تمامنشدنی وصل نیست به تصویرهایی که میسازیم؟ تصویرهایی که واقعی نیستند. که یکهو میشوند واقعیِ واقعی و بعد هی میدویم که بهشان برسیم؛ امّا دریغ که دقیقاً چون واقعی نیستند، بهشان نمیرسیم؟
معرفی کتابهای دوستداشتنی: سال ششم
هر آیینی، بیانیّهای لازم دارد. امسال امّا، در ششمین دورهی آیینِ معرّفی دوستداشتنیترین کتابهای سالِ رفته، چیزی بیشتر از آنچه پارسال و سال قبلتر دربارهی اهمیّت کتاب – به مثابهی مکانی برای ملاقات – گفته بودیم، نداریم. هنوز هم برای بعضی از ما، «تازگیها چی خوندهی؟» یکی از جایگزینهای مطبوعِ «اوه؛ هوا خیلی خوبه!» است؛ بهانهای برای شروع مکالمه – و ادامهی آن. کتاب، مکانیست برای ملاقاتِ جمعیّتِ هوادار. کتاب نوشتن و کتاب خواندن، هیچوقت در-خود و برای-خود نبوده: وقتی به تماشای «کتابخوان» مینشینیم، توازی و همآییِ همآغوشی میشل برگ و هانا شمیتز را با مراسمِ کتابخوانیشان درک میکنیم: کتاب، بِستر، خواندن، همآغوشی.
×××
مثلِ پنج سالِ گذشته، در روزهای پایانِ اسفند، از خوانندگانِ این متن میخواهیم کتابهایی را که به هر شکل در سالِ رو به پایان خواندنی و دوستداشتنی یافتهاند به دیگر خوانندههای راز معرّفی کنند. کتاب، امریست اجتماعی و با معرّفی کتابهای محبوبمان قصد داریم به توانِ اجتماعی کتاب چیزکی بیفزاییم. شاید کسی از بینِ کتابهایی که ما معرّفی کردهایم، عیدی یا هدیهای برای دوستی انتخاب کرد و همان شد بهانهای برای دوستیهای بیشتر و حرفهای دیگر.
بگذریم؛ قوانینِ این معرّفی – مانندِ هر سال –تصریح میکنند که قانونی در کار نیست:
× دوستداشتنی را هر طور که دوست داشتید تعریف کنید: کتابی که مفیدش یافتهاید؛ احساساتتان را غلغلک داده؛ به فکر واداشتهتان؛ خاطرهای را در دلتان زنده کرده یا اصلاً خاطرهای برایتان ساخته.
× هر چندتا کتاب که میخواهید معرّفی کنید؛ لازم نیست با خودتان بجنگید تا یکی را از بر دیگری ترجیح دهید.
× دوست داشتید توضیحی دربارهی هر کتاب – کوتاه یا بلند – بنویسید؛ دوست نداشتید ننویسید و به نامش اکتفا کنید.
× اگر خواستید، فهرستتان را برایمان با ایمیل بفرستید؛ نخواستید پای همین نوشته کامنت بگذارید. به هر شکل، دستِ آخر آنها را جمع و جور میکنیم و در مطلبِ دیگری جمعبندی نظراتتان را میآوریم.
× اگر دوست داشتید میتوانید دیگران را هم تشویق کنید که کتابهاشان را معرّفی کنند؛ دوست نداشتید، نه. میتوانید پیوندی به این نوشته را در وبلاگ خودتان بگذارید. یا نه؛ شفاهی از دیگران دربارهی کتابهای دوستداشتنیشان بپرسید و آنرا به ما منتقل کنید.
دستِ آخر اینکه این یادداشت، هر ساله هدف و قصد و منظور دیگری هم دارد. یادمان میاندازد اگر کتابی، فیلمی یا موسیقیای از کسی دستمان هست و خواندهایم و استفاده کردهایم و چه، به صاحبش مرجوع کنیم.
همین روزها به دیدارتان میآییم،
سیما و پویان
پ.ن. ممنونیم از هدای عزیز – که یادش نرفته بود و گفت تا یادمان نرود که این آیینِ هر ساله را امسال هم برگزار کنیم.
سابقه:
فراخوانِ هشتاد و شش / فهرست هشتاد و شش
فراخوانِ هشتاد و پنج / فهرست هشتاد و پنج
فراخوانِ هشتاد و چهار / فهرست هشتاد و چهار
فراخوانِ هشتاد و سه / فهرست هشتاد و سه
فراخوانِ هشتاد و دو / فهرست هشتاد و دو
باسیلیکای مریم مقدّس
امروز – به وقتِ اینجا – با فؤاد و ملیسای عزیز رفتیم به باسیلیکای مریم مقدّس. من، بارِ دوّمم بود. بار اوّل، وقتی رفتم که سیما هنوز نرسیده بود اینجا. ملیسا همهش نگران بودکه نکند حوصلهمان سر برود. امّا برعکس، یکی از بهترین تجربیاتِ مینهئاپولیس بود. برنامه یا به قول خودشان خدمتِ ساعتِ یازده و نیم – که ما درش شرکت کردیم – گویا امروزیتر از برنامهی صبحِ زودترِ یکشنبههاست که سنّتیتر اجرا میشود. آنطور که ملیسا میگفت پیرترها بیشتر برنامهی صبح را میآیند – البتّه شاید به این دلیل که زودتر از خواب بلند میشوند! بههرحال، در برنامهی ساعتِ یازده و نیم، مثلاً گیتار مینوازند یا خوانندهی مهمان دارند و از ایندست حرفها.
باسیلیکای مریم مقدّس، بهرهای از شهرتش را از آنجا دارد که نخستین باسیلیکای ایالات متّحد است. این را که باسیلیکا چه فرقی با کلیسا و کتدرال دارد، هنوز درست نمیدانم. گمانم در کاتدرالها قدّیسی دفن است – اگر اشتباه نکنم. ساختار برنامه هم آنطور که میدانم در کلیساهای کاتولیک رومی، از پنج بخش ثابت شکل گرفته: آیینِ آغازین، که کشیش و خادمین وارد میشوند و چه و چه؛ مناجاتِ کلمه، که در آن قسمی از عهدِ عتیق و تکّهای از مزامیر و قِسمی از عهدِ جدید و یکی از انجیلها را میخوانند؛ مناجاتِ عشای ربّانی، که در آن مقدّماتِ خوراندنِ نان و شراب را در محراب مهیّا میکنند؛ آیینِ عشای ربّانی، که در آن کشیش و همکارانش به جماعت نان و شراب میدهند و نهایتاًآیینِ انجامین.
اینوسط کلّی زانوزدن و سر خمکردن و ایستادن و دست به دعا بالا بردن و دستدادن و طلب آرامش کردن هم اضافه کنید. امروز اوّلین یکشنبهی چلّهی روزه و پرهیزِ کاتولیکها پیش از عیدِ پاک بود و بنابراین بخشی که از انجیلِ مرقس خواندند، بههمین مناسبت، دربارهی آزمایش چهل روزهی عیسا در بیابان بود (بخش اوّل، آیات دوازدهم تا پانزدهم). بعد هم کشیش آمد و وعظ کرد که در مقایسهی با بقیّهی انجیلها این بخش را در انجیل مرقس بیشتر میپسندد. چون تنها و تنها در انجیل مرقس است که در تمامِ این چهل روز، فرشتگان همزمان با وسوسههای شیطان از عیسای مسیح حمایت و مراقبت میکردند. در باقی انجیلها، فرشتگان در پایانِ ماجرا ظاهر میشوند. بعد گفت که همهی ما در زندگیهامان، بیابان داریم و باید بدانیم که در این بیابانها با درّندگان تنها نیستیم و مثلاً دوستانمان هستند و هیچکس هم اگر نباشد، خُداوند یار و محافظ و مراقبِ ماست.
بعد از اتمامِ مراسم، شمع هم روشن کردیم. با ملیسا دمِ در با کشیش هم چاقسلامتی کردیم. ملیسا گفت که اینها دوستان ایرانیم هستند. او هم خوشامدگویی کرد و جواب داد باز هم به ما سر بزنید و دربارهی هوای سرد اینجا – آنچه که همیشه میشود دربارهش سخن گفت بیآنکه کسی آزرده شود – چند کلمهای حرف زد. اصولاً بعد از مراسم، خوردنی مختصری در حد قهوه و شیرینی آماده میکنند که میتوانی بروی و بخوری. دفعهی اوّل رفتیم و آنجا هم زن و شوهری را دیدیم که بیش از بیست سال بود هرهفته به باسیلیکا میآمدند. قاعدتاً گویا، نباید پیش از عشای ربّانی چیزی خورد. البتّه آنطور که ملیسا میگفت، جوانترهایی که چندان در عقایدشان محافظهکار نیستند اینها را آنقدر رعایت نمیکنند. در راه دربارهی روزهی مسلمانی هم با ملیسا صحبت کردیم. میدانست چه اندازه مشکلتر از پرهیز کاتولیکهاست. گفت دوستی دارم که مسلمان شده و برای همراهیش و اینکه بگویم از تصمیمش خوشحالم و قوّت قلبش بدهم، یکروز همراهش روزه گرفتم – و چه اندازه دشوار بود!
خلاصه اینها را نوشتم تا جایی ثبت باشد که اوّلین یکشنبهی چلّهی پرهیز کاتولیکها را در نخستین باسیلیکای ایالات متّحد گذراندیم.
افزونه: گمانم برای اینکه جایی باسیلیکا محسوب شود، پاپ باید بیاید و سلسلهای از اعمال را انجام دهد. ضمن اینکه گویا در کتدرال لازم نیست که قدّیسی دفن باشد. کتدرال مرکز ناحیهی اسقفنشین است؛ امّا معمولاً چیزی از قدّیسان و در واقع آثار متبرّکی از آنان آنجا هست.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001