« January 2009 | Main | March 2009 »
نجابت
این نیمسال، به همراهِ دانشجوی دکتری دیگری – که آمریکاییست – دستیارِ تدریس یک کلاس صد و چند نفره هستم. هر چند جلسه یکبار، بچّهها باید در گروههای عمدتاً سهنفره دربارهی پرسشی که استادِ اصالتاً کُرهای کلاس پرسیده، بحث کنند و بعد نتیجهاش را تحویل دهند. گروهها به قیدِ قرعه انتخاب شدهاند. بعد از اوّلین جلسهی بحث، بعضی از دانشجوها، خصوصی به یکی از ما سه نفر – استاد درس و دستیارهایش – گفتند که از گروههاشان راضی نیستند. دستِ کم در یکی از موارد من رایانامهای دریافت کردم حاوی این مطلب که «اصلاً گروهم را دوست ندارم و به نظرم تمامِ زحماتی که من کشیده بودم با ناآمادگی همگروهم و غیبتِ همگروهی دیگر، نقشِ برآب شد. من کاملاً آماده بودم. کل کتاب را به دقّت خوانده بودم و یادداشت برداشته بودم. نمیخواهم عملکردِ خوبم به خاطر کاستی دیگران زیرِ سؤال برود.» تصمیم بر این شد که در یکی از جلسههای کلاس، به بچّهها بگوییم که آخرِ کلاس هر کس دوست ندارد در گروهِ فعلیش باشد، بماند تا گروهش را عوض کنیم. دم و دستگاهِ قرعهکشی را هم با شمارههای مختلف آورده بودیم و انتظار داشتیم با انبوهِ اعتراضها، ساختار همهی گروهها به هم بریزد. بعد از اتمامِ درس، دیدیم همه یکییکی کلاس را ترک میکنند. ما همینطور متعجّب همه را نگاه میکردیم. دستِ آخر یکی در کلاس مانْد، ازش پرسیدیم میخواهی گروهت را عوض کنی؟ گفت «نه؛ اصلاً... داشتم یادداشتهایم را کامل میکردم و وسایلم را جمع میکردم؛ الان میروم!» وقتی استاد با تعجّب ازمان پرسید پس چی شد؟ اریک – دستیارِ آموزشِ آمریکایی – گفت که این به خاطر فشار اجتماعیست. اینجاییها دوست ندارند در حضورِ جمع بگویند که دیگری یا دیگران را در گروهشان نمیخواهند و نمیپذیرند. این از «مینهسوتا نایس» است.
این نازنینی یا نجابتِ مینهسوتایی چیزیست که از روزِ اوّل همه بهت میگویند. یکجورهایی امضای شهر است. صفتیست که به مردمِ شهر نسبت میدهند. یکطورهایی معنیش این است که هرچند از دستت دلخورم و عصبانی، ولی توی رویت لبخند میزنم – و شاید پشتِ سرت بد هم بگویم! جنبهی خوب ماجرا اینجاست که همه لبخند میزنند و کارهایت را حتّا بیآنکه بخواهی، اگر در توانشان باشد برایت انجام میدهند. همین نجابتِ مینهسوتایی باعث میشود که مثلاً خیلی بازخوردِ منفی دربارهی کارت از کسی نشنوی؛ یا حتّا در کلاسها خیلی از کشاکش استقبال نمیکنند. همچنین، رویهی کمتر دوستداشتنی قضیه اینکه ممکن است در پاسخِ درخواستی که نمیتوانند انجامش دهند، بگویند «بله؛ حتماً؛ چراکه نه؟» ولی وقتی پای عمل رسید، هرقدر منتظر بنشینی، جوابی نگیری.
البتّه ساکنانِ شهر، نزدِ غیرساکنانش، به صفت دیگری هم مشهورند: لهجهی مینهسوتایی. مرجعِ رسمی لهجهی مینهسوتایی، فیلمِ «فارگو»ی برادران کوئن است – که گویا چند نفر فقط روی لهجهی بازیگرها کار کرده بودند. برادرانِ کوئن، جزو مشاهیرِ شهرند – و در ضمن دارند فیلم آخرشان را دوباره در مینئاپولیس میسازند. پدرشان هم گویا هنوز در دانشگاه مینهسوتا درس میدهد. فارگو شهریست روی مرزِ ایالتِ مینهسوتا و داکوتای شمالی. البتّه گویا اگر به مینهسوتاییها بگویید که لهجهشان شبیه آدمهای فیلم فارگوست – که دو جایزهی اسکار هم برده – دلخور میشوند. برایشان تشبیه و همانندسازی نخنمای کهنهایست. خوششان نمیآید دیگران فکر کنند گونهی زندهی آدمهای مسطّح فیلم، راه هم میروند! خلاصه، من که تفاوتها را چندان متوجّه نمیشوم، ولی گویا لهجهشان رُسواست. چندوقت پیش در پادکستی که گوش میدادم، طرف به شوخی میگفت اگر کسی انگلیسی را آنطور که من حرف میزنم، حرف نزند، از خودم میپرسم این آدم از مراکش است یا مینهسوتا!؟
در مبحثِ لهجه البتّه به نظرم اغراق شده. احتمالاً مینهسوتاییها همانقدر لهجه دارند که فرضاً جنوبیهای آمریکا. به نظر میرسد که اسمِ مینهسوتاییها بد در رفته – و دلیلش هم احتمالاً از نجابتِ زیادشان است! نازنینی مینهسوتایی هم همیشه به نفع ما کار کرده. کمتر کسی را عصبانی و پرخاشگر میبینی. مردمانی دوستداشتنی هستند.
شرمندگی
اینجا کمتر کسی «شرمنده»ست. گاهی فکر میکنم در تهرانِ پُرجمعیّت، در یک روزْ ایناندازه آدم با انواع معلولیّتها و ناتواناییهای جسمی نمیدیدم که در این شهر – بهنسبتِ تهران کمجمعیّت – میبینم. دلیلش بیشک اشکالاتِ ژنتیکی یا حوادثِ طبیعی و اجتماعی نیست. به سادگی، معلولها اینجا راحت به تمامِ شهر دسترسی دارند و بنابراین دلیلی ندارد که در خانه بمانند تا بپوسند. اینطور نه معلولها شرمندهند و نه دیگران. در تهران، همه باید همیشه شرمنده میبودیم که ناتوانهای جسمی از آنچه ما برخورداریم، بهرهمند نیستند: نمیتوانند مثل ما در خیابانها راه بروند؛ سرِ کلاسها بنشینند؛ سوارِ قطار و اتوبوس شهری شوند؛ یا به طبقاتِ ساختمانهای عمومی دسترسی داشته باشند.
اینجا، همهی پیادهروها با شیب به خیابان میرسد؛ اتوبوسها در برابرِ صندلی چرخدار و واکر معلولها و سالمندان زانو میزنند؛ هر دو هم جای ویژهی خود را در خودروهای عمومی دارند. معلولها نیازمندِ کمکِ رانندهها نیستند؛ تنها اگر لازم باشد، کاملاً در چارچوب وظایفش، راننده کمربندِ ایمنی را برای آنها که صندلی چرخدار دارند، میبندد؛ راهنماها در ساختمانهای عمومی به خط بریل هم نوشته شده. در آنجا که نابینایان احتمالاً بیشتر رفتوآمد دارند، چراغهای راهنمایی، سخنگویند؛ رانندههای اتوبوس، ایستگاهها را خصوصاً وقتی نابینایی سوارست، با جزئیاتِ بیشتر و از بلندگو اعلام میکنند... خلاصه اینکه اینجا نه تنها معلولان شرمنده نیستند؛ دیگران هم لازم نیست در برابرِ آنها شرمنده باشند.
اینجا – دستِ کم در بینِ دانشجوهای تحصیلاتِ تکمیلی که من بیشتر دیدهام – کسی از شغلی که دارد یا داشته، شرمنده نیست و حتّا با افتخار هم از آن و تجربیاتش حرف میزند. اصولاً گمان میکنم بیشتر دانشجوها در دورهی کارشناسی، کار در رستوران و کافه یا کارهای مشابه را تجربه کردهاند. اینجا آدمها نه تنها دربارهی شغل و تحصیلاتِ خودشان، که از شغل و تحصیلاتِ همسران یا شرکای زندگیشان هم شرمنده نیستند. اینجا کسی از دین و ایمانش هم شرمنده نیست؛ اگر دوست داشته باشد، به راحتی و در جمعهای روشنفکرانه دربارهی اعتقاداتِ سفت وسختِ مذهبیش سخن میگوید و آنها را با علایم مذهبی دلخواهش بروز میدهد. اینجا کمتر کسی شرمندهست؛ تنها استثنا شاید در سیاست بود. پیشتر در دورهی ریاستِ جمهوری بوش میتوانستی احساسِ شرمندگی را خصوصاً در سیاستِ خارجی از بینِ واژههاشان برداشت کنی. حالا که اوباما روی کار آمده، بیشتر امیدوارند و کمتر شرمنده.
برعکسِ ما که همیشه یاد گرفتهایم – از آنچه انجام دادهایم یا آنچه انجام ندادهایم؛ از آنچه ما مسبّبش بودهایم یا دیگران – شرمنده باشیم، اینجا کسی شرمنده نیست. ما با احساسِ گُناه و شرمندگی و خجالت بزرگ شدهایم؛ احساسِ گناه دربرابرِ بزرگترهایمان و در برابرِ همنسلهایمان. آدمهای اینجا برعکس، به جای شرمندگی همدردی را میشناسند. اینها نهایتاً متأسفند؛ خجل و شرمنده، نه. روزهای اوّلی که اینجا بودم، روی تیشرتِ یکی از دخترها در دانشگاه این جملهی مشهور را خواندم: «فاحشهام؛ امّا شرمنده نیستم.»
پ.ن. هیچوقت از عقایدِ سیاسیم شرمنده نبودهام البتّه. به بهانه عرض کنم که اگر بتوانم و جور بشود اینبار هم به خاتمی رأی میدهم تا شاید یکی از اسبابِ شرمندگیمان در اینوَرِ کُرهی خاکی تبدیل به ابزارِ افتخار شود. -- اینرا هم ندیدهاید، ببینید: خاتمینامه.
برادر
گمان میکنم «رفاقت» در تهران سادهتر از اینجاست و البتّه احتمالاً جاهایی هم هست که ساختنِ رفاقتها از تهران هم آسانترست. رفاقتی از آندست، که حتّا برای غریبهها هم با کمی تلاش میتوانی خودت را «بگشایی»: درونت را بیرون بریزی. رفاقت به نظرم بیاین گشایش ممکن نیست. میخواهم تأکید کنم که مشکل، اینجا، تنها مسألهی زبان نیست؛ مطمئناً مشکل، فقط واژهها نیستند؛ چون احساس میکنم که برای خودشان که همزبانِ همند عین این مسأله به همین شدّت وجود دارد. مسأله، طرزِ نگاهیست که «دیگری» را سویهی متضاد سکّهی «خود» میبیند. نگاهی که عادت دارد همیشه همهچیز را ببیند؛ بیآنکه حسّی قوی از «دیدهشدن» داشته باشد. (اینجا)
هر جای دنیا که باشی، امروز، گشودنِ خود برابرِ دیگری ریسک دارد. اینجا ولی به نظرم نسبت به تهران، باید خطرِ بیشتری را برای این گشایش بپذیری. اینرا وقتی حس کردم که پریروز، در راهِ دانشگاه، روی صندلیهای انتهایی اتوبوس نشسته بودم و کتاب میخواندم که سیاهپوستی، گوشی پخشِ همراهش را برداشت و من را خطاب کرد «برادر!» و وقتی دید متوجّهش شدم، پرسید «واکمنم را به پانزده دلار میخری؟» تشکّر کردم و جواب دادم نه. بعد با خودم فکر کردم چه خطری را پذیرفته – حتّا اگر منظورش این نبوده – وقتی مرا از خودش دانسته و گفته «برادر!». خطرِ اینکه دیگری را یکدفعه به جای «دیگری»، «همانند» -ِ خودت بشناسی، در کلام دستِ کم، این است که پاسخ بشنوی «عذر میخواهم؛ من برادرِ شما نیستم.» او این خطر را – مانند هر فروشندهی دیگری که ریسک میکند – پذیرفت، چون میخواست واکمنش را بفروشد. امّا خارج از مسألهی تجارت، در موردِ رفاقت چه؟ باز هم گمانم اینجا سخت دشوار است – و البتّه آیینِ مربوط به خودش را دارد.
در تهران، رفاقتِ من و دوستانم، گاهی خیلی ساده و در حرکتِ اوّل شروع شد: مثلاً، میخواستیم برویم مسافرت و مهرتاش – به واسطهی دوستی با سام – قرار شد همراهمان شود. شبِ قبلش امّا به ضرورتِ برنامه، فرهاد – بیآنکه مهرتاش را بشناسد – رفت خانهی او (وصفش را باید هر دو باشند تا تعریف کنند) و فردایش، همه «رفیق» شدیم. باز، قصدِ سفر داشتیم. من که سینا و مهرتاش هر دو را میشناختم، دیرتر به ایستگاهِ قطار رسیدم. نگران از عدمِ انجامِ وظیفهی وساطت و آشنایی و بیمناک از اینکه دوستانِ نشناخته، هم را پیدا نکنند، وقتی رسیدم، برعکس، دیدم سینا و مهرتاش گرم گرفتهاند و «رفیق» شدهاند؛ انگار سالهاست هم را میشناسند. گمانم هر کدام از ما، در زندگیهای اجتماعیمان چند-ده-تایی از این موارد سراغ داشته باشیم.
اینجا، امّا آیینِ رفاقت به گمانم، با قرار نوشیدنِ قهوه آغاز میشود. یکی از دو طرف پیشنهاد میکند که مثلاً قهوهای با هم بنوشند. حتّا شاید نوشیدن، نمادین باشد؛ چه میدانم، احتمالاً یک رابطهای باید بین باز کردنِ دهان و راهدادنِ بیرون به درون با گشایش و ریختنِ درونیها به بیرون باشد! میخواهم بگویم که انگار دهان و مری و راهِ عبورِ غذا و نوشیدنی نقش اساسی در رفاقتهاشان دارد! بعد، این مناسکِ خوردن، مرحله به مرحله ادامه مییابد و احتمالاً وقتی دو طرفِ قضیه با هم به میکدهای میروند و الکل مینوشند تا راحتتر و صمیمانهتر حرف بزنند، این «رفاقت» واقعاً سر-و-شکل میگیرد.
هرچه باشد و هرقدر این نظرپردازیم بیمورد باشد، اصرار دارم که در تهران، ما راحتتر میتوانستیم به دیگران بگوییم که من و تو مثل هم هستیم و آن گشایشی که لازمِ رفاقت بود، سادهتر رخ میداد. اینجا، کسی خطرِ این را که اعلام کند ما مثل هم هستیم، به سادگی نمیپذیرد و راحت، زیرِ بارِ چنین ریسکی نمیرود.
جمعهی سیزدهم
حدود نیم ساعت پیش به وقت مرکزی آمریکا، اوّلین جمعهی سیزدهم سال 2009 شروع شد. اینها جمعهی سیزدهم را (یعنی جمعهای که از بدِ حادثه باشد روز سیزدهم ماه) خیلی شوم میدانند. در واقع تا آنجا که فهمیدهام، برایشان جمعه به خودی خود شوم هست و سیزدهم باشد که دیگر قمر در عقرب میشود! امروز، بعضی حتّا از خانه بیرون نمیروند. از قرار، فوبیایی هم مربوط به این روز هست. ترس بعضی از جمعهی سیزدهم واقعاً جدّیست. آمارها نشان میدهد که کسبوکارها چیزی کمتر از یکمیلیارد دلار آمریکا را در این روز از دست میدهند. نکتهی جالب اینکه آمار تصادفهای رانندگی کم میشود؛ شاید به دلیل احتیاط بیشتر.
سال میلادی جاری، سه جمعهی سیزدهم دارد. بعدیش ماه آیندهست: مارچ. خدا به خیر بگذراند!
تازه به دوران رسیدگی زبانی، انجمن فارسی سره و شاملو
1- علی - برادر عزیزم - با کمک بعضی دوستان همراه و بیشتر برای مخاطبِ نوجوان، چند سالی هست که انجمنی راه انداخته به اسم « انجمن فارسی سَرِه» (یا کوتاهتر: افسر). انجمن، کمتر از یکسالی هست که وبگاهی دارد. اینجا میتوانید بیابیدش. مرامنامهش را هم همانجا بخوانید. بیش از همه، گنجینهی واژگان و برابرنهادهاش بروز میشود.
2- برای انجمن فارسی سره، یادداشتی نوشتهام به اسم «زبان و تازه به دورانرسیدگی». وقتِ نوشتن، بیشترْ مخاطبانِ نوجوان در نظرم بوده. خلاصهش نقد اجتماعی همان است که بسیاری دیدهایم و شنیده که چطور بعضیها واژگان و البتّه بدتر، نحو بیگانه را در جملههای فارسی وارد میکنند.
3- همین دیشب، دوست عزیزی، رایانامهای فرستاد که صدای شاملو پیوستش بود در سخنرانیای در ایالات متّحد. تاریخش را نمیدانم. احتمالاً بگردید جایی باید تاریخچه و جا و مکان و زمانش را پیدا کنید. حتّا اگر با موضوع این نقد موافق نیستید، شنیدن سفرنامهی طنزش از خنده رودهبرتان میکند. این پرونده هم رونویسی سفرنامهی طنز مذکور است - بدون سخنرانی پایانیش - از وبگاه دفتر نظارت بر حفظ و نشر آثار احمد شاملو.
پ.ن. در متن نیامده، امّا به توضیحی که شاملو دربارهی «ابراهیم یزدخواستی» میدهد، دقّت کنید.
پ.ن. من اینرا نشنیده بودم. اگر شما شنیده بودید و برایتان تکراری بود، پیشاپیش پوزش میخواهم.
دربارهی ویروس پیشرفت
یکی از مضامین مهم «علم به مثابهی حرفه [یا درستتر: رسالت]» اثرِ وبر، مفهوم «پیشرفت»ست. چند وقت پیشها به سیما میگفتم که دور و برمان را نگاه کنیم، میبینیم انگار میل و ایمان به پیشرفت، همهگیر شده و همه میخواهند و دنبال اینند که یک «چیز» -ِ بهتری شوند؛ هیچکس آرام و قرار ندارد و هیچجا ماندگار نمیشود. همه معتقدند که باید یکبند و بیوقفه پیشرفت کنند و بهتر بشوند؛ یا – مادّی و معنایی – بیشتر داشته باشند؛ هیچوقت هم راضی نیستند و هرگاه به چیزی – موقّتاً – میرسند، همان رسیدن، تشویقشان میکند که فراتر بروند و همان «چیز» -ِ پیشتر موردِ انتظار را که برایش سر-و-دست شکستهاند و موقعی قبلهی آمالشان بوده، پشتِ سر بگذارند. انگار همین همهگیری ویروس پیشرفت، آدمها را وامیدارَد همواره گمان کنند که بهتر از این و بیشتر از این هم ممکنست؛ اگر سخت تلاش کنم و اگر عقلم را به کار بیندازم، بیشتر پیشرفت میکنم. آنگاه هیچوقت آرام و قرار را هیچکجا نمییابند و همواره خودشان را سرزنش میکنند که بیفایده روزگار گذراندهاند و هیچگاه از همهی توانِ مغزشان بهره نبردهاند – و توجیهِ زیستشناختی میتراشند که اگر از ظرفیّتِ بیشترِ سلولهای مغزم که نمیدانم اکنون کشف شده آدمیزاده تنها خردهای درصدش را استفاده میکند، بهره ببرم، میتوانم بهتر شوم.
وبر، در بخشی از «علم به مثابهی رسالت» به تولستوی ارجاع میدهد. این بخش را خیلی دوست دارم. او میگوید تولستوی پرسش از پیشرفت را به اخلاقیترین شکلِ ممکن، به انحای گوناگون در آثارش طرح کرده. وبر ادّعا میکند که تمامِ فکر و ذکرِ تولستوی این بوده که آیا مرگ پدیدهای معنادار است؟ و پاسخش اینکه، مرگ برای انسان متمدن، بیمعناست. زندگی انسانی که قرار است بیوقفه پیشرفت کند و بهتر شود و هماره در سیری از بهترشدن و بهترشدن و بهترشدن قرار گرفته، هیچگاه به پایان نمیرسد. وبر مینویسد که دهقانِ زمانهای دوردستِ تاریخ – هماو که در چرخهی ارگانیک حیات میزیست – وقتی لحظهی مرگش میرسید، لبریز و اشباع جان میسپرد. برای چنین آدمی لحظهی مرگ، معمّایی حلنشده باقی نمانده بود؛ چیزی نبود که پاسخش را بخواهد و نداند. دهقانِ ازمنهی دور، به قدرِ کافی از زندگی چشیده بود. حالا، در دورهای که ما زندگی میکنیم، این دهقان جایش را به آدمهایی داده که ممکن است از زندگی خسته شده باشند؛ امّا اشباع و لبریز نه، بههیچوجه! زندگیِ مدام در حالِ پیشرفت، مرگ را بیمعنا میکند و مرگِ بیمعنا، زندگی را بیمفهوم میسازد – همهچیز موقّتی و غیرقطعیست.
من عاشقانه، تنبلیکردن را دوست دارم. نمیدانم پیشتر دربارهش نوشتهام یا با کسانی صحبت کردهام دربارهی تمامِ خلّاقیّتی که از تنبلی بیرون میریزد. گمانم بارت، دربارهی پروست چنین چیزی نوشته که چطور تمامِ مدّت را به رخوت در تختخواب میگذرانده. غبطه میخورم به کسانی که میتوانند تنبلی کنند و خلّاقانه معمّاهای معدودِ زندگیشان را بهشیوهای خودساخته حل و فصل کنند و به آرامش برسند و بدانند که وضعیّتشان عالیست و بهتر از این نمیشود و نهایتاً لبریز، امّا سرزنده بمیرند. امّا آنچه دور و برم میبینم، بیشتر آدمهایی هستند که مدام میجنبند، بیآنکه هیچوقت راضی باشند. همیشه به سیاقِ شیوهی مرسوم در علم میدانند که هر قدر هم پیشرفت کنند متوسّط خواهند ماند. همیشه پلّههایی فراتر هست و هیچ قرارگاهی به هم نمیرسد. آدمهایی که آخردست روزی پر از سؤال، پر از حسّ متوسّطبودن، خسته امّا غیراشباع میمیرند. بیمعنا زندگی میکنند؛ بیمعنا از بین میروند.
من از همهی مواهبِ دنیای مدرن راضیم. آسایشی را که بهم داده دوست دارم. امّا نمیدانم چرا این وجوهِ نادوستداشتنیش اینقدر اینروزها توی ذوقم میزند. من شخصیّتِ مدرن را دوست ندارم. اویی که نمیتواند تنبلی کند. که اگر بکند، از هر طرف – بیرون و درون – سیخش میزنند که برو جلو؛ جلوتر؛ همه جا را بگیر؛ همهی دنیا را ببین؛ همه چیز را بخواه. بینوایی که زورش میکنند همه چیز را بخواهد؛ امّا همزمان میداند که نمیشود همهچیز را گرفت، چراکه همیشه چیزی فراتر و بیشتر و بهتر هست.
خوش آمدی :)
همین الان به وقت تهران وارد قشنگترین روز سال شدیم. بیست و نه سال پیش یه همچین روزی بهترین و پاکترین و مهربونترین و معصومترین و عزیزترین موجود این دنیا متولد شد. موجود عزیز و نازنینی که حالا افتخار دارم همراهش باشم و بینهایت مغرورم از این همراهی.
عزیزترین عزیزم تولدت هزاران بار مبارک. تمام خوبیهای دنیا رو یکجا برای تو خوبترینم میخوام. آرزوم برای تو شادی و شادمانی و خوشی و خوشبختی و سلامت در لحظه لحظهی زندگیته. به رسم خودت میمونه فقط و فقط یک آرزو برای من و اون هم اینکه بتونم همونقدری که تو مایهی شادی و خوشبختی من هستی شاد و خوشبختت کنم و لیاقت همراهی تو و عشق بینظیرت رو تا همیشه داشته باشم.
همهی کسایی که دوستمون دارید! همین الان یه آمییین بلند و از ته دل بگید. ممنون:)
این ترانهی فوقالعاده قشنگ هم که انگار جمله به جملهاش از زبون منه تقدیم به مهربان مرد همراهم. خوشاومدی عزیزترینم:*
متن ترانه رو هم میتونید اینجا ببینید.
حکایتِ طرف و دوستدخترهایش
هون، استادم میگفت حکایتِ ما و خیلی چیزهای دور و بَرِمان، حکایتِ یارو و دوستدخترهایشست. میگفت اینها – آمریکاییها – لطیفهای دارند که میگوید طرف فخر میفروخته که هیچیک از دوستدخترهایش تا حالا نشده حتّا برای یک دقیقه هم سرِ قرارشان دیر برسند. اطرافیان غبطهخوران از رمزِ این موفقیّت میپرسند. یارو جواب میدهد چون درست بعد از آن یک دقیقه تأخیر، دیرآمدهها دیگر دوستدخترم نبودند!
گفتم راست میگویید. حکایتِ ما و «دانش» هم همینست. هیچ دقّت کردهاید چه اندازه از دانشِ بشری آب رفته، چون «علم» نبوده؟ چقدر پهنهی تعریف باریک شده؟ چه چیزهایی را کنار گذاشتهایم؟
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001