« November 2008 | Main | January 2009 »
ششم
عشق هم مثل هر مذهبِ موجودِ دیگری نیازمندِ واسطههاست. همانگونه که مجسّمهای از بودا یا تصویری از کعبه، حسّی مذهبی را در دلِ دیندارانِ معتقد زنده میکند، واسطههایی هم احساس عاشقانه را دلِ آدمها بیدار میکنند. هدیههای عاشقانه، نامهها و خاطرات یا روزهای ویژه میتوانند نمایندهی عشقِ دو نفر به هم باشند.
ششم دیماه سالگردِ ازدواجِ من و سیماست. مبارکمان باشد. :)
ترانه آی ترانه...
همه چیز شوخیشوخی شروع شد. چند روز پیش یکیمان همینطوری مصرع اوّل ترانهای را که احتمالاً قبلاً شنیده بود، به زمزمه، غلط و اشتباه خواند و آندیگری مصرعی باز به غلط و تنها با همان قافیه به آن افزود و کار بالا گرفت و قافیههای جدید پیشنهاد شد و اسکلتِ ترانه شکل گرفت و روایتش پدید آمد. پریروز سیما و من نشستیم و مثلاً – به خیال خودمان – دستی به سر و گوشش کشیدیم؛ حاصل، ترانهای شد در نُه بیت. از آنجا که یکی از قافیههای پیشنهادی «سینا» بود، تصمیم گرفتیم که ترانه را به سبکِ ترانههای سیاهِ معمولِ این روزها، از زبانِ معشوقهی جان بهلبآمدهی سینا-نامی بگوییم. پس خوانندهی فرضی ترانهی پایین، زن است. پیشنهادمان هم البتّه خانم هنگامهست. هنگامه خوانندهی محبوب سینای عزیزمان است – که نه به طور کاملاً اتّفاقی همنام شخصیّتِ مردِ مخاطبِ ترانهست. گرچه همه خوب میدانیم که این توصیفها به سینا نمیچسبد که نمیچسبد. پیش از انتشار، نامهای برای سینا نوشتیم و کسبِ اجازه کردیم. مرقوم فرمودند:
«اصولا در کار هنر اجازه نیاز نیست و بنده معتقدم هر چه طبع هنرمند به نظرش میآید باید ذکر کند. خلاصه منتظر انتشار شعر شما هستم؛ فقط نگران خانم هنگامه هستم که هنگام زایمان چه بلایی سر هیکل زیبایش میآید!»
تعطیلی زمستانی آدم را وامیدارد به اینطور فعّالیّتهای فراغتی. تشخیص سالم و ناسالمش البتّه به عهدهی شما.
یکی از همین روزا، رو دِلت پا میذارم
هرچی که بهم دادی، پیشِ تو جا میذارم
کور بشن چشمای شور! گُم میشم یه جای دور
فکر نکن برای تو، ردّی از پا میذارم
نمیخوام که بشنوم، التماس و نالهتُ
[هِه!] عاشقیت کشته مَنو؛ تورو تنها میذارم
هرچی تهمت میزدی، یا دروغ بود یا خیال
ایندفعه تو راست میگی: طاقچه بالا میذارم!
دیگه من دوسْت ندارم، تو باشی همسفرم
تو رو تا آخرِ عمر، بهخودت وامیذارم
با تو حرف زدن واسَم، یه عذابه بهخّدا
میرم و تو فکرِ تو، یه معمّا میذارم
امّا قبلِ رفتنم، دوست دارم تا بدونی
داری بابا میشی و من تو رو جـا میذارم
میدونم دلت میخواد؛ امّا کور خوندی عزیز!
نه اونُ میندازم و نه سرِ را میذارم
اینجوری تموم کنم: تو دیگه مُردی برام
فکر نکن به یادِ تو، اسمشو «سینا» میذارم
سینای عزیز، همواره زنده بماند... :) و جای احسان خالی که در کافهی پاییز اینبار سه نفری ترانه بگوییم «صیدِ بیتابِ کدوم تورِ منی تو، پدر سگ!» الی آخر. که البتّه در نسخهی آرام – که فرضاً قرار بود تنها با پیانو اجرا شود – تغییر میکرد به «صیدِ بیتابِ کدوم تورِ منی تو، عزیزم!»
بغلدستی
چندین سالِ پیش، یکیدو سال بعد از سالهای دبیرستان، وقتی برای بارِ اوّل فهمیدیم که حالِ ایمان بد است ومیخواستیم برویم عیادتش، معلّم فیزیکِ آن سالها مرا دید و بیهیچ مقدّمهای گفت «ایمان بغلدستی تو بود.» برای من که آن لحظه اصلاً خاطرم نبود ایمان سال دوّم دبیرستان بغلدستیم بوده، یادآوری او مثل سقفی بود که آوارِ سرِ آدم میشود. همانروز وقتی حال و روز ایمان را روی تختِ بیمارستان دیدم، آوارِ دیگری سرم خراب شد. امروز، ایمان بعدِ سالها درگیری با بیماریش رفت. روحش شاد و یادش گرامی.
نوید در گروهِ دانشآموختههای سالِ ما نوشته که فکر میکرده سیچهل سال دیگر نوبتِ ایمیلهای خبرهای فوت دوستان برسد؛ امّا میبیند که بیست و هشت سالگی اوّلین دوستِ همدورهمان را ازمان گرفت. نوید پرسیده که آیا واقعاً خوشبختترینمان کسیست که تا شصتهفتاد سالِ دیگر خبرِ همهی دوستانش را یک به یک بشنود؟
احتیاط کن؛ التماس نکن - 2
پیشتر از دردِ سرهای آیآربیها در دانشگاهها و مؤسسههای پژوهشی اینجا نوشته بودم. نکتهی بامزّهای که دو-سه هفتهی پیش دربارهی سختگیری آنها دریافتم اینکه آیآربیها معمولاً نمونهگیری گلولهبرفی را در پیشنهادهی کار رد میکنند. نمونهگیری گلولهبرفی برای آنها که علوم اجتماعی خواندهاند، آشناست. برای دیگران همینقدر بگویم که یکی از روشهای توسعهی نمونهست که بهویژه و البتّه نه همیشه، برای جمعیّتهای ناآشکار استفاده میشود. یکی را پیدا میکنی که ویژگیهای مورد نظر تو را دارد. سراغش میروی و او به پرسشهایت پاسخ میدهد. بعد ازش میخواهی اگر کس یا کسانِ دیگری را میشناسد که همین ویژگیها را دارند و میتوانند پرسشهات را پاسخ بدهند، معرّفی کند و به اینترتیب، نمونه توسعه مییابد. همانطور که گفتم این مورد خصوصاً دربارهی جمعیّتهای پنهان – مثلاً مصرفکنندههای مواد که سر نخهای زیادی ازشان نداری– کاراست. امّا مشکلِ آیآربیها ظاهراً این است که نمیپذیرند تو از کسی بخواهی کسِ دیگری را معرّفی کند و احتیاطِ بیشتر اینجاست که در کلاس ما، یکی از همکلاسیها برای اینکه بدونِ مشکل، تأییدِ آیآربی را به دست بیاورد، قبل از اینکه آنها ایرادی بگیرند، نمونهگیری گلولهبرفی را از پیشنهادهی کار بیرون آورد!
بگذریم؛ اینجا قاعدهی احتیاط بهتر از تأسّفست، نمودهای بسیاری دارد و از جمله، در مورد آتشسوزی خیلی شدید است. علایم و نشانها و راهنماها و نقشهها اینرا میرساند که انگار همه در حال آمادهباشند که هرلحظه جایی آتشی به پا شود. اخیراً هم در روزنامه نوشته بود که ایالتِ مینهسوتا – بعد از بسیاری ایالاتِ دیگر – قانونی را به تازگی اجرا میکند که سیگارها باید از این بعد طوری باشند که اگر مدّتی بیاستفاده جایی رها شوند، خود به خود خاموش گردند. در روزنامه با مادرِ یکی از دخترانِ دانشجو که پارسال در خانهاش با آتشی سوخته بود که احتمال میدهند منبعش سیگارِ رهاشده باشد، مصاحبه کرده بودند و خیلی ابرازِ خوشحالی میکرد از اجرای این قانون. البتّه گویا سیگارها هم کمی گران شدهاند.
آژیرِ توفان هم یکی دیگر از پیشگیریها و احتیاطهای مردمانِ اینجاست. در کلاس درس نشستهای، که میبینی آژیری شبیه به همانها که موشکباران یا ورودِ هواپیماهای دشمن را اعلام میکند، به صدا درآمد. البتّه هیچکس هیچ واکنشی نشان نمیدهد؛ امّا گویا معنا و مفهوم خاصّی دارد که مثلاً توفانی در راه است؛ هرچند دو باری که من آژیر را شنیدم، چیزِ خاصّی ندیدم... اینطوریها.
زادراز - هفت
نوشتن دوطرفهست. نمیتوانی بنویسی بیآنکه نوشته شوی. اینرا گمانم آنها که شده کوتاه، نوشتهاند، به تجربه تأیید میکنند. دلباختهی تجربههای از این دستم. اسمش را بگذاریم تجربهی تماس؛ پیشتر نوشته بودم که نمیتوانی لمس کنی بیآنکه لمس شوی. نوشتن هم همین است. همانقدر که مینویسی، نوشته میشوی. همینکه نوشتن اوّلین کلمه را شروع کردی، درمییابی که تو فعّال مایشا و مایرید نیستی و صفحهی پیشِ روت و واژهها، منفعل بیکار ننشستهند.
همانقدر که ما راز را نوشتهایم، راز هم ما را - و سرنوشتمان را - نوشته. نوشته و نویسای ما حالا هفتساله شد.
شرمیلا
هشدار: صحنههای ویدئوی پایین ممکن است آزردهتان سازد.
این نیمسالِ رو به پایان، درسی داشتم و دارم با استادِ جوانِ بسیار خلّاقی به نام هون سونگ که دانشآموختهی دانشگاه شیکاگوست و بسیار دوستداشتنی و گویا خیلی وقت نیست که در دانشکدهی ما درس میدهد. اسمِ درس، «فرهنگ و دین» است با این زیرعنوان: قربانیکردن، خودکشی و بمبگذاری انتحاری. امروز ویدئوی بالا را که فیلم کوتاهِ مستندیست با عنوان «بدنِ من، سلاحِ من» در کلاس دیدیم. داستان فیلم دربارهی دختر جوانیست به نام شرمیلا. شرمیلا که در شمال هند زندگی میکند، هفت سال است در زندان دست به اعتصاب غذا زده و به زور و به وسیلهی مایعات از راه بینی تغذیه میشود. هدفش از اعتصاب غذا، پایان دادن به قانونیست که به نیروهای امنیتی اجازه میدهد - به خاطر برخورد با شورشهای پنجاه ساله در منطقهی مانیپور - تنها به دلیل اینکه به فردی مظنون و مشکوکند، به او شلیک کنند؛ دستگیرش نمایند یا به قتلش برسانند.
شرمیلا، عملش را وظیفه و مسؤولیّتی میداند که بر عهده گرفته. او معتقد است که خداوند به او جرأت و شهامتِ بیانتهایی بخشیده و این دلیل زنده ماندنش با تغذیهی مصنوعی تا این لحظهست.
به نظر شما چرا حکومت هند شرمیلا را رها نمیکند تا بمیرد؟ چرا به هر قیمتی میخواهد او را زنده نگه دارد؟
هدیه
1-
هنوز هم در هدیههای تجاری امروزی، ردّ پایی از عناصرِ مغفولِ مفهومِ مطلق «هدیه» به جا مانده. هرچند حالا مثلاً موقعِ خریدِ هدیه، چُرتکه میاندازیم و حسابگری میکنیم، ولی هنوز هیچ به خودمان اجازه نمیدهیم به هدیهگیرنده بگوییم که فرضاً اینرا فلانقدر خریدهام و از تو انتظار دارم در مقابل، همیناندازه یا بیشتر هدیه بدهی. این نشان میدهد هنوز چیزی به عنوانِ آرمانِ «دهش» و «هدیه» برامان معنادار است. عناصرِ برسازندهی این مفهومِ مطلقِ آرمانی – که از آن سخن میگویم و میپندارم چیزی ازش به جا مانده – چهها هستند؟ من اینها را به خاطر میآورم:
× هدیه، کاری به کارِ حسابگری و سنجش و چرتکهانداختن ندارد؛ سخاوتِ مطلق و بیحساب و کتاب است.
× هدیه را با انتظارِ متقابل، جبران و تلافی و تبادل کاری نیست.
× هدیه، شخصیست؛ برای هدیهگیرنده معنا دارد؛ یکّهست؛ غیر قابلِ تعویض است.
× هدیه، فداکردنِ چیزی از داشتههای هدیهدهندهست؛ قوای روحی یا جسمی، زمان و دارایی بیچشمداشتی «فدا» شده.
کافیست به بهترین هدیههایی که داده یا گرفتهایم – و نه تنها به هدیههای جسممند که همچنین به دهشها – فکر کنیم تا عناصر بالا – که احتمالاً فهرستِ کاملی نیستند – معنا پیدا کنند. ما با قرار دادنِ این مؤلّفهها در هدیه/دهش، آنرا به کلّی از تمامی اشکالِ دیگر تبادل جدا میکنیم: آنچه من به تو میدهم، هدیهست – و نه مثلاً قرض؛ چون بیحساب و بدونِ انتظارِ متقابل تقدیمش میکنم و تنها برای تو و با فداکردنِ آنچه داشتهام، ساختهمش.
2-
امّا چه چیز دیگری چنین خاصیّتی دارد: غیر قابلِ تعویض است؛ مطلق است؛ یکّهست و فدا میکند؟ بیشک، مرگ. مرگ، دهشِ مطلق است و بنابراین شخصی و فردیست. نه البتّه فردی به معنای اندیویجوالیستی بورژاویی. فردی در معنای مادّی – بدنی و جسممند. مرگ را – مانند هدیه – نمیتوان با کسی سهیم شد و بازتولیدش کرد. از این نظر، هر دو فردیند. دهش/هدیه و مرگ را تنها میتوان به تنهایی تجربه کرد.
3-
کارتِ هدیه در ایران هست؛ امّا نه به فراگیری اینجا. من هم – به تنهایی و یا به عنوانِ سهمی از جمع – کارتِ هدیه، پیشکش کردهام؛ امّا همواره سعی کردهام که چیزی از مؤلّفههای بالا درش باشد. چیزی ضمیمهاش کنم تا رد هایی که از مفهومِ مطلق و آرمانی هدیه میشناسم، پررنگتر شوند. اینجا امّا، کارتِ هدیه همهگیر است. در همهی خردهفروشیها میتوانید سراغی ازشان پیدا کنید. میگویند در ایالاتِ متّحد سالانه کمتر و بیشتر، حدودِ 100 بیلیون دلار، کارتِ هدیه خریداری میشود. یکبار فهرستِ مؤلّفههای سازندهی هدیهی آرمانی را نگاه کنیم و ببینیم کارتها چه بلایی به سرِ آنها میآورند: میزانِ ارزشِ هدیه – درشت – در مرکزِ توجّه بیننده و دریافتکننده حک شده. اگر نه اصلاً، دستِ کم بسیار کمتر، شخصی و فردیست؛ نمیتوانی به راحتی بگویی من اینرا فقط برای تو خریدهام. بههیچوجه غیرِ قابلِ تعویض و جایگزینناپذیر نیست. دستِ کم این حس را منتقل میکند که چیزی فدا نشده؛ نهایتاً خرج شده.
4-
با هدیه، میتوانی به هدیهگیرنده بگویی: برایت میمیرم؛ با کارتِ هدیه نمیتوان برای کسی مُرد.
خاکسپاری
امشب کنجکاو شدم و گفتم از اهل علم بپرسم که آیا در مراسم خاکسپاری مسیحیها - آنچه در غرب معمول است - همیشه وقتی دربارهی متوفّا صحبت میکنند، در معرفیش از شغلش میگویند؟ مثلاً چیزی در این مایهها که فلانی که داریم به دستِ خاک میسپاریمش، پرستار بیمارستان بود و چه و چه و دستِ آخر «آسوده بیارام»؟ یا این فقط صحنههاییست که من در یکی دو فیلم دیدهام؟ اصولاً آیا کموبیش شبیه به ما، حرفهای تقریباً ثابتی هنگامِ آیینِ خاکسپاری به زبان میآورند؟ اگر آره، چه هستند؟
و در مراسمِ خاکسپاری ما - یا پس از آن مثلاً در مجالس ختم - آیا از شغل طرف چیزی گفته میشود؟ یا فقط میگویند که او مادری فداکار، پدری کوشا، برادری مهربان، جوانی ناکام و ... بود؟ چیزی یادتان میآید؟ اگر در هر دو، هم از شغل طرف و موقعیّت اجتماعیش و هم از نقشهای خانوادگیش میگویند، کدام را مقدّم میآورند یا بیشتر برش تأکید میکنند؟
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001