« October 2008 | Main | December 2008 »
جمعهی سیاه
گویا اینجاییها فردای بعد از روزِ شکرگزاری را – همین امروزی که دارد کمکم این طرفها به آخر میرسد– «جمعهی سیاه» میخوانند. در واقع از فردای شکرگزاری تا سالِ نو، دورهی خرید و تخفیفهاست و جمعهی سیاه اوّلین روزش. اینطور میگویند که جمعهی بعدِ شکرگزاری، شلوغترین روزِ فروشگاههای خردهفروشیست. معمولاً فروشگاهها ساعت پنج یا شش صبح و حتّا زودتر باز میشوند. مردم از ساعتها قبلْ در انتظارِ گشایش فروشگاهها – که خیلیها پنجشنبهی شکرگزاری را تعطیلند – صف میکشند. فروشگاهها باز که شدند، منتظران هجوم میبرند تا از انواع مختلفِ تخفیف و حراج بهره ببرند. اینها البتّه شنیدههای من است. صحّتش را دیگران تأیید کنند. دربارهی وجه تسمیهش هم دقیق نمیدانم. بعضی دلیل را ترافیک شدید این روز میدانند و برخی دیگر، از این میگویند که فروشندهها مثلاً با تخفیفهایشان به خاک سیاه مینشینند.
به هر شکل؛ امروز در یکی از حومههای نیویورک و در فروشگاهِ مشهورِ زنجیرهای والمارت، یکی از کارکنان فروشگاهْ زیر دست و پای مردمی که از شبِ قبلش برای خرید جمع شدهبودند، مُرده. طرف زیرِ دست و پای خریدارانی که در را فشار میدادهاند تا پنج دقیقه زودتر از ساعتِ پنج – ساعتِ گشایش – وارد شوند، افتاده بوده؛ امّا هیچکس با دیدنِ او متوقّف نشده. همه با عجله از روی بدنِ نقشِ بر زمین طرف یا از دور و بَرَش رد میشدهاند تا چیزی از دستشان در نرود. خریدارانِ مشتاق حتّا نگذاشتهاند که بقیّهی کارمندانی که آمدهبودند تا به همکارشان کمک کنند یا پلیس، مانع خریدشان شوند. جز کارمندِ مذکور، چند نفر از خریداران – از جمله خانمِ باردارِ هشتماههای – برای معالجه و مراقبت به بیمارستان رفتهاند.
نیویورک تایمز، خبر را در صفحهی «کسب-و-کار» کار کرده.
والمارت اطّلاعیه داده که برای ما از همه مهمتر، سلامتِ خریداران و کارمندانمان است.
دکتر
اسمِ روزنامهی دانشگاه، مینهسوتا دیلیست. مینهسوتادیلی هر روز منتشر میشود و رایگان در اختیار دانشجوها قرار میگیرد. عنوانهای روی صفحهی اوّل اینطور میرسانند که قصدِ روزنامه بیشتر پوششِ اخبارِ داخلی دانشگاهست؛ امّا فراتر از آن، دربارهی سیاست و اقتصاد و اجتماع و خبرهای روز آمریکا و دنیا نوشته و مقاله دارد. سوای اینها، دو صفحهی سرگرمی بیشترْ محبوبِ دانشجوهاست. خصوصاً جدولِ کلماتِ متقاطع و سودوکو مناسبِ کلاسهای درسشان است! یک ستونِ روزانه هم دارد به اسم «دکتر دِیت». بچّهها پرسشها و ابهاماتشان را دربارهی مسایل عشقی برای ستون میفرستند و «دکتر دیت» هم جوابشان را – با چاشنی شوخیهای معمولِ اینجور ستونها – میدهد. موضوعاتِ ستون و پرسشهای دانشجوها واقعاً خواندنیست. طرزِ تلقّیشان از عشق و مراحلی که طی میکنند تا با یکی جدّیتر شوند و راههاشان برای نزدیکشدن به محبوبشان و ابهاماتی که در این میان دارند البتّه. سعی میکنم هر وقت فرصت بود، ستون را بخوانم.
خواندنیترین سؤال و جوابی که از ستون تا امروز در ذهنم مانده این بوده که دختری داستانِ عشقیش را برای «دکتر دیت» تعریف کرده بود که با پسری بوده و پسر بعد از مدّتی با او به هم زده. حالا امّا پسر دارد دوستی خیلی نزدیکی با بهترین دوستِ دخترِ مذکور برقرار میکند. بعد از تشریحِ وضع و ماجرا، سؤال دخترْ ساده – امّا برای من به شدّت عجیب بود؛ طوریکه چند بار جمله را خواندم تا ببینم درست میفهممش یا نه. پرسشِ دختر از جنابِ «دکتر دیت» این بود: «به نظرِ شما، آیا من باید از دوستم یا از پسرِ ماجرا ناراحت و عصبانی بشوم؟» و جالب اینکه این پرسش اصلاً برای «دکتر دیت» عجیب نبود و جوابش را منطقی و حتّا بدونِ شوخیهای نوشتاری داده بود.
هزارتوی هزارتو
هزارتوی هزارتو – هزارتوی پایانی – منتشر شد. هنوز نوشتهای از ما – سیما و من – در این هزارتو نیست. هرچند، گویا میرزای عزیز، امکانش را باز گذاشته که حالاها هر کدام از نویسندهها خواستند، درش بنویسند.
امروز با دوستِ بزرگواری صحبت این بود که چرا هزارتو تمام شد. پرسیدم آخر انگیزهی نویسندهها و مدیرش مگر چه بوده – که انتظار میداشتیم بیش از این ادامه پیدا کند؟ این اتّفاقاً پرسشِ آغازین من بود وقتی اوّلبار میرزا پیکوفسکی دعوت کرد دوستانِ هزارتویی در نشرِ ثالث هم را ببینند. سؤالم این بود که چرا اصلاً ما باید در هزارتو بنویسیم؛ وقتی وبلاگهایمان را یا روشهای دیگری برای نشرِ ایدههامان داریم. پاسخِ محتمل ذهنیم این بود که همافزایی موجود در هزارتو (اینکه چیزی از مجموعِ عناصر سازندهاش بیشتر باشد و بنابراین اعتبار و قدر بیشتری به هر یک از عناصر بدهد) و طرّاحی خوشایند – که کار را حرفهای نشان میداد – بعضی دلایلِ نوشتنِ ما بوده. این انگیزهها امّا کمکم سُست شدند. یکی از دلایل – به عقیدهی من – مهمش اینکه نویسندهها هم را نمیدیدند. هر مجلّه، تحریریهای دارد که نویسندهها، بخش مهمّی از انگیزهشان را از آنجا میگیرند. نویسندههای هزارتو ماه به ماه با هم به اندازهی یک دو ایمیل کوتاه در ارتباط بودند و خداحافظ شما تا ماهِ بعد. مثالی که وقتِ صحبت با دوستِ بزرگوارِ پیشگفته به ذهنم رسید، مثال درس دادنِ ما بود در مدرسه. ما در مدرسهای که ازش فارغالتحصیل شدیم درس میدادیم نه با انگیزهی مالی و نه فقط به عشق کلاس (معادلِ شمارهی ماهانهی مجلّه) که به خاطر دفتر دبیران و اتّفاقاتی که آنجا میگذشت (بگیرید معادلِ تحریریه).
به هر حال این را میگفتم که انگیزهها کم شد و راهِ چارهاش دعوتِ از نویسندههای تازه بود. احتمالاً دیگرانی که بعد از موجِ اوّل، به هزارتو پیوستند – مثل خودِ من – وقتی دعوت شدند که مجلّه، نفس تازهای میخواست و انگیزههای نو، تا جایگزینِ انگیزههای اندکاندک رو به خاموشی موجِ اوّل شوند. امّا آفتِ دیگری هم این وسط به واسطهی همین دعوتها پیش آمد. به نظر میرسید – دستِ کم عدّهای اینطور استدلال میکردند – که هزارتوهای آخری – از استثناها اگر بگذریم – کیفیّتِ سابق را ندارند و این را به انتخابِ نویسندههای تازه نسبت میدادند. اینطوری اگر نگاه کنیم، دیگر اعتباری که از نوشتنِ در هزارتو پیش از این به حسابِ نویسنده گذاشته میشد، از بین رفته بود.
با همهی اینها – با محوشدنِ انگیزههای بسیاری از نویسندگان – میشد باز هم هزارتو را ادامه داد اگر انگیزههای مدیریّت پابرجا میماند؛ یا به عبارتِ دیگر میرزا ، بیش از این آدمها را فشار میداد! که البتّه توقّع بیجایی بود یا نوشتن به فارسی برایش توجیهی میداشت. یا شیوهی مدیریّت بهگونهای تغییر میکرد که ایدهها یا آدمهای تازه با خودشان انگیزههای نو میآوردند. با از دست رفتن انگیزهی نویسندهها و مدیر، هزارتو تعطیل شد؛ هرچند به هر حال – گمانم همه متفقالقول باشند – اثرِ خوبی برای مدیر و نویسندههاش در فضای مجازی فارسیزبان به جا گذاشت. خسته نباشی محمّد عزیز و همکاران و دوستانِ دیده و نادیده!
زمانه
دربارهی مسألهی زمانه، تا حالا چیزی نگفته بودم. نزدِ من مهدی جامی، اهل رسانهی خلّاقیست که با ایدهی نابش زمانه را راه انداخت. گمانم، کم و بیش شکلی از وفاقِ جمعی وجود دارد که ایدهی زمانه – اصلاً فارغ از اجرایش – نو و تازه بوده و مفاهیمِ جدیدی نه تنها به حوزهی رسانههای فارسیزبان که به حوزهی رسانه به طورِ کلّی آورده. دربابِ ایدهی زمانه، پیشتر نوشتهام و تکرار نمیکنم. دربارهی مسألهی اخیر هم تا حالا چیزی نگفته بودم؛ چون علیرغمِ سوگیری شخصیم به سمتِ مهدی جامی – براساسِ نوشتههایی که از دو جانبِ ماجرا حول مسأله منتشر شده – قضاوتِ قاطعی حاصلِ دادههای واقعی دربارهی پیشآمدهها نمیتوانستم بکنم و بنابراین، به طور عمومی چیزی از این سوگیری شخصی نگفتم.
قصد هم نداشتم چنین کنم. با اینحال، نوشتهی نبوی کّکش را به جانم انداخت و افشاگری اخیر معروفی مصمّم کرد. بیپرده، با خواندنِ نوشتهی معروفی مشمئز شدم؛ نه از شیوهای که سویهی حالا غالبِ غائله پیش گرفته که از خودِ واژههایی که او به کار برده. من هیچ نمیدانم که داخلِ زمانه چه گذشته؛ امّا ندانستم دلیل نمیشود نگویم حالم از نوشتهی معروفی به هم خورد. چرایش همانجا لای سطرهای نوشتهی خودش هست. آدمهایی که اگر کارشان را دوست نداشتم، دستِ کم امّا اسمهای بزرگی داشتند، وقتی اینطور دستبهکار میشوند، نه اشتباههای عمده که گندهای بزرگی میزنند، به قدرِ اسمشان.
-----
لینک نمیگذارم. همهی نوشتهها دربارهی مسألهی اخیر زمانه را اینجا ببینید.
فردی
مُراد – دوستِ ترکیهایم – تعریف میکرد که یکبار، ده دقیقه زودتر از موعد به کلاسی رسیده که باید به دانشجوهایش درس میداده؛ دیده که همه همینطور زمین یا سقف را نگاه میکنند و از آن جمعِ بیست و سی نفره، فقط یکی دو نفر مطالعه میکنند و چند نفر آهنگ گوش میکنند و بقیه عملاً «بیکار»ند. مُراد میگفت من تعجّب میکنم چطور امکان دارد بیستسینفر یکجا دور هم باشند و کاری نکنند و همینطور زمین و سقف را نگاه کنند! بعد، به یکی از بچّهها – که اینجا همهشان بیبروبرگرد آیپاد دارند – پیشنهاد کرده موسیقیای را که گوش میکند، به سیستم صوتی کلاس وصل کند تا همه پیش از آغازِ کلاس از موسیقی لذّت ببرند.
مُراد میگفت خیلی شگفتزده شدم وقتی که طرف خیلی صریح جواب داده که نمیتوانم اینکار را بکنم؛ چون آیپاد و موسیقی داخلش «شخصی»ست! با مُراد میگفتیم چطور ممکن است موسیقی شخصی باشد!؟ مگر سیدی همانچیزی را که طرف گوش میکرده، بیرون نمیفروشند؟ مگر همان آهنگ از رادیو پخش نمیشود؟ انگار کنند که رادیو دارد در کلاس موسیقی پخش میکند. تنها نتیجهی عاقلانه این بود که موسیقی – به خودی خود – شخصی نیست؛ گزینشی که از آهنگهای مختلف درست کردهاند، فردی و شخصیست. جو-یانگ – دوست کرهایمان – که آنجا بود هم تأیید کرد که من هم گزینش آهنگهایم را فقط – آنهم خیلی کم پیش میآید – با دوستانِ خیلی خیلی نزدیکم سهیم میشوم.
یادِ یادداشتهایی که خیلی وقت پیش نوشته بودم، افتادم و کلاس جامعهشناسیای که با فهمِ اجتماعی خودرو شروع شد. به نظرم چیز مشترکی – از جنس فردیّتبخشی – در خودرو، وبلاگ، کیفِ پول و آیپاد و واکمن هست. هون – استادِ کرهای درس دین و فرهنگم – تعریف میکرد که بعد از پیروزی اوباما، با چارلی – سگش – به ناحیهای از شهر رفته و اطرافِ یک چهارراه با آدمها و البته سگهای دموکرات دیگر که بیجهت مسیرِ ثابتی را دهها بار بین کافههای مختلف میرفتهاند و خوشحالی میکردند، طی کرده تا رفتار آدمها را ببیند. هون میگفت که آدمها از حضور همدیگر آنقدر مشعوف نمیشدند که از حضور خودروها. وقتی که خودرویی رد میشده و برای جمعیّت و به افتخار شادی آنها و پیروزی اوباما، بوق میزده یا دستش را از پنجره بیرون میآورده و برای جمعیّت تکان میداده، همه کلّی جیغ و هوار میکشیدند و محبّتِ راننده را پاسخ میدادند. انگار که خودرو، فضای شخصی و فردیست که بیرون آمدن از لاکش، لطف و از-خود-گذشتگی بزرگی محسوب میشود.
مُراد وقتی که داشت موضوعِ آیپاد را طرح میکرد، یادش آمد که یکبار در ترمهای گذشته، خودش آهنگی را که گوش میکرده با بچّهها در کلاسِ درس سهیم شده. بعدترهایش یکی از دانشجوهای آنزمان – که مُراد را بعد از مدّتها دیده – آمده و به او گفته که این کارش خیلی تجربهی خوب و عجیب و خاطرهی به-یادماندنیای بوده.
جغرافیا
سهشنبهی دو هفتهی پیش با سیما رفتیم و سهمِ واکسنِ سرماخوردگیمان را گرفتیم. البتّه، مثل خیلی چیزهای دیگر، واکسنزدن هم اینجا یکجور «مراسم» است با همهی تبلیغاتش: اینبار قرار بود که دانشگاهِ مینهسوتا حدّ نصابِ دریافتِ واکسنِ سرماخوردگی را در یکروز بشکند و اینطوری واردِ کتابِ رکوردهای جهانی گینس شود. به عنوانِ بخشی از «مراسم» هم، در پایان، برچسبی دریافت میکردی که تو هم سهمی داری در حدّ نصابِ جدید جهانی دریافتِ واکسن سرماخوردگی در یک روز!
خلاصه اینکه اینجوری – اگر واکسن کار کند و پزشکی جواب بدهد– قاعدتاً این زمستان از دستِ ساز-و-کارِ «جغرافیای ملامت»ی که هر سال در ایران، انتقامِ سرماخوردهها را از افغانیها و عراقیها میگرفت، راحتیم! نمیدانم اینجا واگیرها و بیماریهاشان را گردنِ کدام قوم و ملّتِ «ناپاک» میاندازند. لابد اینها هم عراق و افغانستانِ خودشان را دارند؛ امّا در ایران، چون ما «آریاییهای اصیلِ شهرنشین»، بهداشتی و پاک هستیم و همهجور قواعدِ سلامت را رعایت میکنیم، لابد ویروس و میکربِ سرماخوردگی باید از افغانستان یا عراق وارد شده باشد! اینطور، وجدانِ آریاییمان آسودهست که نه تنها ما «ذاتاً» سالمیم؛ نه تنها اگر بیمار میشویم مقصّر جغرافیاست؛ بلکه اگر ساکنانِ جغرافیای سرزنش و ملامت، بیمار میشوند، تقصیرِ خودِ «ذاتاً» «بیفرهنگ»شان است که بهداشت را رعایت نمیکنند و خودشان و ما را میآزارند.
قرار نبود از خاطرهام به اینجا برسم. حالا که رسیدم، بگویم که به نظرم جغرافی سرزنش، کلیدواژهی خوبی برای بررسیهای انسانشناختی و جامعهشناختی پزشکیست: مُعادلِ هراس اخلاقی در مطالعاتِ فرهنگی. موضوعاتِ انسانشناسی و جامعهشناسی در گفتگوهای روزمرّهی مردم جا خوش کرده. تنها باید بیرون کشیدشان.
نود و چهار
پُلِ عابر، از فرازِ بزرگراهِ نود و چهارِ بینِ ایالتی، خیابانمان را به خیابانِ منتهی به دانشگاه میرسانَد. پهلوها و سقفِ پُل را – نمیدانم چرا – سرتاسر با توری سیمی پوشاندهاند.
پیش از آمدنِ سیما، شبها وقتی از دانشگاه پیاده برمیگشتم، درست وسطهای پل میایستادم و چند ثانیهای منتظر میماندم تا به یکی از هواپیماهای پُرشُماری که لحظهای آسمانِ شهر را آرام نمیگذارند – انگار که اینجا پرآمد-و-شد-ترین آسمانِ دنیاست – نگاه کنم و در دل دعا کنم که خیلی زود سیما با یکی از اینها برسد یا من با یکی از همینها برگردم. بعد، فکر میکردم اینجا زندگیم عینهو همین پُل، محصورِ قفسِ بزرگیست که همه با سرعتِ خودروهای بزرگراه یا با شتابِ هواپیماهای نورثوست از بالا و پایینش میگذرند و منم که ماندهام در این قفسِ معلّق بینِ زمین و هوا. پُلِ روی بزرگراهِ نود و چهار، تمثیل زندگی من بود: محصور و معلّق.
چند شب پیش وقتی با سیما از دانشگاه برمیگشتیم و از روی همین پل رد میشدیم، یک آن فکر کردم دنیا باید قفسِ بزرگی باشد برای آنها که بیرونِ همین پل اسیرند و من حالا چقدر حتّا داخلِ پلِ محصور و معلقِ روی بزرگراهِ نود و چهار، آزادم.
سیما، یکی از دالانهای هوایی در داونتاونِ مینیاپولیس
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001