« September 2008 | Main | November 2008 »
من رسیدم!
من حالا سه شبه که در مینیاپولیسم. از وقتی از آنکارا راه افتادم تا زمانیکه در مقصد به زمین نشستیم، سی ساعت در راه بودم. بالطبع مسافرت خستهکننده و طولانیای بود؛ اما شکر خدا، هرقدر مراحل مقدماتی برام به درازا کشید، تشریفات بعدی سفر به ایالات متحد از مصاحبهها و انگشتنگاریها گرفته تا جداکردن ایرانیها و گشتن بارها خیلی آسان برگزار شد.
دیروز و پریروز هنوز گیج و خسته بودم. امروز اما بهترم. خونهای که درش هستیم هم خیلی خوشگله. پویان در نهایت سلیقه و دقت بهترین وسایل ممکن رو خریده و کنار هم گذاشته. وقتی رسیدم، همهچی کاملا مرتب و آماده بود و به قول پدر جونم مثل شاهزادهها باهام رفتار شد. خلاصه پویان مثل همیشه حسابی شرمندهام کرد.
پریروز برای انجام چند تا کار اداری – که حضور من لازم بود– رفتیم دانشگاه. هم شهر و هم دانشگاه هر دو خیلی قشنگن. دیشب هم به اتفاق فؤاد و ملیسا رفتیم و فیلم بادی آو لایز رو دیدیم. به نظرم تنها نکتهی مثبت فیلم گلشیفته بود! بقیهی فیلم رو هم من – در اثر همان خستگی که ذکرش رفت – جاتون خالی خواب بودم! هرجا گلشیفته فراهانی میومد پا میشدم؛ نگاه میکردم. ضمن اینکه سعی میکردم خط سیر کلی داستان رو در ذهن داشته باشم...
فعلا همین.
راست
امروز بعد از کلاس سمینار روش و تئوری انسانشناسی فرهنگی، با دوستانِ همگروهیم آمدیم نشستیم در «لمکده»ی گروه و دوساعتی دربارهی کارهایمان حرف زدیم. در واقع هر بار خیلی مختصر این گروه کوچک را در سمینار تشکیل میدهیم و دربارهی «مشق» آنهفته نظرمان را به هم میگوییم. اینبار چون در کلاس وقت نشد، قرار گذاشتیم بیرون از کلاس ادامه بدهیم. به این ترتیب، در واقع هرکس باید هر هفته غیر از خواندنیهای از پیش معلومِ درس، کارهای سه نفر دیگر همگروهش را هم خوانده باشد تا بتواند دربارهشان نظر بدهد. برای همین نوشتنیهای هر هفته را باید جمعهی پیشش آماده کرده باشیم تا دیگران وقتِ کافی داشته باشند. جمعه به جمعه، هر کس کارهایش را به دیگران - و به استاد - ایمیل میکند و معمولاً دوشنبهی اوّل هفته هم یک نسخه از کارش را میگذارد در صندوق پستِ بقیه. من هم همیشه همینطور جمعهها یا دوشنبهها، نوشتنیهایم را در دفتر دستیارها چاپ میکنم و میآیم به دفتر گروه و کاغذهای هر نفر را گیره میزنم و میگذارم توی صندوقش و نوشتههای بقیه را برمیدارم.
امّا بروم سراغ اصل ماجرا. امروز غروب، نوبتِ من تمام شده بود و همه نقد و نظر و پیشنهاد و نتیجهگیریهاشان را در مورد کارم گفتند و داشتیم میرفتیم سراغ نفرِ بعدی که یکدفعه، دوستِ آمریکاییمان همینطور که داشت یادداشتهایی که روی کارم گذاشته بود جمع میکرد تا تحویلم بدهد، لبخند زد و مرموز گفت یکچیزی در مورد کارِ فلانی یادم رفت... گفتم چی؟ گفت وقتی دوشنبهها میروم کارها را از صندوقم بردارم، بدونِ اینکه اسمها را نگاه کنم میفهمم کدام ورقهها مال توست و این شده سرگرمی این هفتههای من... کنجکاو پرسیدم چطور؟ گفت نمیتوانی حدس بزنی؟ گفتم نه. گفت به خاطر اینکه گیرهی نگهدارندهی کاغذها را سمتِ راست ورقهها الصاق میکنی! خندیدم و گفتم جدی؟ گفت آره... فقط لطفاً روشت را عوض نکن!
ورقهها را دسته کرد. سمتِ راستشان گیره زد و داد دستم.
آزمایشگاه
داشتم کمکم اعتمادم را به نظام آموزش عالی آمریکا از دست میدادم. شبها هروقت از دمِ مرکزِ باربارا بارکر برای رقص (متعلق به دانشکدهی هنرهای نمایشی و رقص) رد میشدم، میدیدم که دانشجوها در فضای عمومی ساختمانشان – که اتّفاقاً فرش هم شده – کتاب دستشان گرفتهاند یا دارند وبگردی میکنند؛ داخل آن کلاسهایی هم که از بیرون دیده میشوند، استادها سخنرانی میکردند... داشتم کمکم نااُمید و بیاعتماد میشدم که بالاخره یکی دو شب پیش دیدم چند نفر به جای کتاب خواندن دارند نرمشهای به غایت دشوار میکنند و در یک کلاس هم همگی میرقصند.
چیز
باز هم میبخشید البتّه که از نقشی که برای تحصیلکردهی علوم اجتماعی در نظر گرفتهاند، تخطّی میکنم و حُکمِ کلّی میدهم. پیشاپیش عذر میخواهم از تخلّفم از آنچه برایم – برایمان – در نظر گرفتهاند. شرمنده؛ امّا به نظرم ذهن مُدرن، چیزی که درنمییابد معجزهست. ذهن مدرن گمان میکند که آدمبودن، همیشه به انتخاب کردن است. امّا اشتباه میکند. آدمبودن، انتخابشدن هم هست. همیشه نباید تو چیزها را دریابی؛ چیزها هم تو را باید پیدا کنند. ذهنِ مدرن نه اینکه این را نبیند؛ نه اینکه تا حالا تجربه نکرده باشد که گاهی چیزها آدمها را پیدا میکنند. نه اینرا میبیند و تجربه میکند. امّا اسمش را در کمالِ بیسلیقگی میگذارد بخت و اقبال؛ میگذارد شانس. این شانس نیست عزیز من. این تهِ اصلِ آخرِ ماجراست. آدم بودن است. این همان معجزهست. معجزه، در دنیایی که ذهنِ افسونزدایینشده میفهمد، جزئی از زندگیست. معجزه همانقدر به آدم مربوط است که آدم به همهی آنچه وجود دارد. معجزه، شانس نیست؛ بخت و اقبال نیست. معجزه، زندگیست.
حالا بیایید و دور و برتان را پُر کنید از گزینههای مختلف. ساندویچ را چطور میخواهی: از این دَه قلم، نانش کدام باشد؛ تویش از بین این پنجاه مورد، کدام را بریزیم؛ چه سبزیای را چطوری اضافه کنیم؛ برای سُسش دوست داری کدام سه جور را چه طوری با هم قاطی کنیم؛ اینهم فهرست صد و بیست نوع نوشیدنیست که رستوران ما عرضه میکند! همهش انتخاب؛ همهش گزینه. عزیزِ من، چطور توی این همه انتخاب، منتظرِ معجزهای؟! چرا نمیگذاری که چیزها تو را پیدا کنند؟ چرا همهش تو باید انتخابکنندهی صِرف باشی؟
انتخاب کردن لذّت دارد؟ پس هنوز لذّت انتخابشدن را نچشیدهای. انتخابشدن لذّتی دارد که ذهن مدرن نمیگیردش. ذهنِ مدرن معجزه را هر روز تجربه نمیکند. باید حتماً در مثال اغراق کنی تا بفهمد معجزه یعنی چه. باید بگویی فرض کن در دانشگاهی، که خبر موثّق میدهند دوستِ نزدیکت – بلا به دور – مُرده. تو متأسّف میشوی؛ توی سرت میزنی؛ گریه میکنی... امّا همان لحظه میبینی که دوستت از دور دارد میآید و همینکه نزدیکتر میشود، قدمهایش را تندتر میکند تا ببیند چه اتّفاقی برایت افتاده که اینقدر مشوّشی. تو هم که او را زنده میبینی و داری اشک میریزی، نمیتوانی دست برداری. باز اشک میریزی. همزمان خوشحالی؛ همزمان ناراحتی. این معجزهست. همانقدر نامحتمل که اشکِ تو، که همزمان نمیدانی از غم و ناراحتیست یا از شوق. نگو که اینرا تجربه نکردهای... چرا پس نمیفهمی انتخاب شدن درست همین لذّت را دارد؟ چرا نمیفهمی که چیزها هم میتوانند تو را انتخاب کنند؟
معجزه یعنی این. یعنی نباید باشد و هست. یعنی انتظار نمیرود باشد و هست. یعنی این «چیز» – دقیقاً منظورم چیز است و نه فرد – مرا انتخاب کرده. گشته گشته مرا پیدا کرده. چرا ذهنِ مدرن نمیفهمد که معجزه در لحظهلحظههای زندگی ما هست؟ چرا قفسهها را پر میکند از هزار و یکجور جنس یکجور؟ کسی که درسِ کشیشی خوانده بود، تعریف میکرد بهترین خاطرهاش از آن دوره این بوده که بهش یک قاشق دادند و یک کاسه. انتخابی نداشته. میگفت این تجربه برای من همه چیز بود. اینکه یکبار انتخاب نکردم...
پیشاپیش عذر خواستم از کلّیگوییم؛ دوباره هم میخواهم امّا بگذارید انتقادم را هم به علوم اجتماعی همینجا بگویم. دستاوردِ مهم علوم اجتماعی این است که ادّعا کند همهچیز برساختهست. هیچچیز ذات ندارد. علوم اجتماعی افتخار میکند که پادذاتگراست. من هم قبول دارم. همهچیز برساختهست و بحثی نیست. امّا گاهی که روی این نکته زیاده از حد پافشاری میکنند، ناراحت میشوم؛ چون این پافشاری، چیزها را خوار و خفیف میکند. خیلی ساده، برساختگرایی میگوید که همیشه ایدهای وجود دارد و ما آن ایده را بر هرچه داریم بازمیتابانیم. آنها چیزی – ذاتی – از خودشان ندارند. سؤال من این است که پس این وسط، چیز بودنِ چیزها چه میشود؟ چه بلایی سرِ معجزه میآید؟
شیوه
هرچند همیشه رأیدهندهی خوبی بودهام، امّا گمان میکردم دستِ کم برای مدّتی از دعوتِ بیست و چهار ساعتهی سازماندهیشده برای شرکت در انتخابات آسوده شدهام و از در و دیوار، قَسَم و خواهش و التماس و نفرین و دستور نمیرسد که شرکت کنید. امّا گویا، فراخواندن به استفاده از این حقِ (شما بخوانید: تکلیفِ) شهروندی اینسوی دنیا هم دستبردار نیست. به اغراق بخواهم بگویم، از رئیس دانشگاه همینطور سلسلهمراتب را در نمودارِ سازمانی دانشگاه پایین بیایید، یکی یک رایانامه زدهاند که بیایید و برای شرکت در انتخابات، ثبتِ نام کنید. گمانم تنها ادارهی مهمی که اقدام نکرده، دفتر امور دانشجویان بینالمللیست که خوشبختانه عقلشان رسیده ما نمیتوانیم رأی بدهیم!
جمعه، بعد از اینکه با منشی بخشمان خداحافظی کردم یک دسته برگه داد دستم و گفت که داری میروی بیرون لطفاً اینها را بگذار در صندوقهای پُستی. یکیشان را نگاه کردم و دیدم که بله... ناخواسته شدهام تبلیغچی انتخابات. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که داخل صندوق خودم نگذاشتم برگه را و گفتم که من نمیتوانم رأی بدهم. یا این چند روزه وقتی در دانشگاه راه میروی، چند نفر آمده باشند و عذرخواهی کرده باشند و پرسیده باشند که آیا برای انتخابات ثبتِ نام کردهای یا نه، خوب است؟ کافیست از جلوی ساختمانِ خدماتِ دانشجویی رد بشوم که یکی – که آنجا بساط کرده – خیلی مؤدّب عذرخواهی کند و دعوت کند که ثبت نام کنم. یا در کتابخانه... میخواهی کتاب را ببری بیرون، میبینی ای دادِ بیداد: نمیخواهی برای انتخابات ثبتِ نام کنی؟
علی راست میگفت. اینجا همان رویّههایی که در ایران باهاشان مواجه بودیم، وجود دارند؛ با این تفاوت که خیلی تمیزتر انجامشان میدهند. علی، مثال کهنهسربازها را میزد و میگفت احتمالاً امکاناتی که به کُهنهسربازهاشان میدهند، خیلی بیشتر از تسهیلاتی است که بنیادِ فلان و سازمانِ بهمان به جنگرفتههای ما میدهد. نکته اینجاست که تمیز این کار را میکنند. شأنِ مردم و دریافتکنندهی امکانات حفظ میشود. یا در مورد پرچم. اینجا سرِ هر کوی و برزنی پرچمی آویخته؛ امّا اینقدر شأنش را حفظ کردهاند و حتّا بخواهند استفادهی ابزاری کنند، تمیز اقدام میکنند که خیلی از خارجیها هم با دیدنِ پرچم – اگر به دیدهی تحسین هم نگاهشان نکنند – دستِ کم به این نتیجه میرسند که آمریکاییها، میهندوستند.
در موردِ انتخابات هم به نظرم همین است. نکته اینجاست که – تا جاییکه من دیدم – دولت نمیآید صبح تا شب از مردم بخواهد که شرکت کنند یا در و دیوارِ شهر را آذین ببندد. دولت، سرِ جایش نشسته و دانشگاهِ – دستِ کم ظاهراً – ناوابسته، کارش را میکند؛ تشکّل دانشجویی کارش را انجام میدهد. روزنامهها و احزاب و ادارات کل و تمامی دوستانی که از راههای دور یا نزدیک قدمرنجه کردهاند، لازم نیست یک روز مانده به انتخابات برای اخبار ساعتِ نُه خودشان را برسانند و فرمایشی از مردم بخواهند که در انتخابات شرکت کنید؛ چراکه هر که از این قافله بماند ضد انقلاب و معاند است. این شما را یادِ تظاهراتِ ضد اسرائیلی نمیاندازد؟ برایم جالب است. تا جاییکه اطلاعات عمومیم اجازه میدهد در خیلی کشورهای دنیا تظاهراتِ ضد اسرائیلی انجام میشود؛ امّا مجری هیچکدامشان سازمانِ تبلیغاتِ اسلامی نیست؛ مردمند؛ داوطلبها هستند.
خلاصه، آنطور که دیدهام همان رویّهها اینجا هم برقرار است. از جمله کاغذبازی؛ تا دلتان بخواهد هست. جلسه را هم عاشقانه دوست دارند و اگر برنامهی جلسات هفتگیشان را ندانید، هیچ بعید نیست که کارِ واجبی داشته باشد و بروید، امّا ببینید که مثلاً جمعهها صبح، گردهمایی کارمندانِ فلان بخش است و از بعد از ظهر، کارشان را شروع میکنند. شما هم بعدازظهر کلاس دارید و فردا و پسفردایش تعطیل است! خیلی جاها را هم هنوز باید – دستِ کم برای بار اوّل – شخصاً بروی و بیستتا فرم را امضا کنی – یا حداقل برای صرفهجویی در وقتْ حرفِ اوّل اسم و فامیلت را بگذاری پاشان که یعنی خواندهای و رضایت دادهای که مثلاً فلان دادهی پزشکیت را بیمارستان و دانشگاه حق دارند برای بهمان منظور استفاده کنند.
همهی اینها هست با این تفاوت که در این ارجاعدادنهایشان به بخشهای مختلف، بهت نقشه میدهند که باید خودت را به اینجا برسانی و اینرا بگویی. ضمن اینکه همیشه اتوبوس هست که به مقصد برساندت. و نهایتاً وقتی میرسی، همه با روی گشاده تحویلت میگیرند؛ اگر شماره تلفن یا شمارهی دانشجوییت را هنوز حفظ نباشی و باید بیستجا را بگردی تا پیداشان کنی، بهت غُر نمیزنند که زودتر و با لبخند منتظر میمانند. دستِآخر هم وقتی فرمها را دادند دستت و بیست تا امضا خواستند، میگویند ببخشید که باید اینهمه امضا کنی، امّا چاره چیست!؟
فال حافظ
امروز علی عزیز و مهربونم برام یه فال حافظ گرفت. من عاشقِ شعر خوندن علیام. هیچوقت هیچکسی رو ندیدم که اینقدر قشنگ و درست شعر بخونه؛ واقعاً آدم لذت میبره. همیشه میگم خوش به حالِ شاگردهاش که هر دفعه میتونن از دانستههای ادبیش استفاده کنن و احتمالاً شعرهایی رو که میخونه گوش کنند.
خلاصه، این فال منه. حالا تفسیرش چیه؛ خودم هم نمیدونم:
بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم؟ / زلف سنبل چه کشم، عارض سوسن چه کنم؟
آه کز طعنهی بدخواه ندیدم رویت / نیست چون آینهام روی ز آهن چه کنم؟
برو ای ناصح و بر دُردکشان خرده مگیر / کارفرمایِ قََدَر می کند این، من چه کنم؟
برق غیرت چو چنین می جهد از مکمن غیب / تو بفرما که منِ سوخته دامن چه کنم؟
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت / دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم؟
مددی گر به چراغی نکند آتش طور / چارهی تیرهشب وادی ایمن چه کنم؟
حافظا خلد برین خانهی موروث من است / اندرین منزلِ ویرانه نشیمن چه کنم؟
اسکورت
جمعه شب، دیروقت – حالا نه خیلی دیروقت البته، خیلی زودتر از «سرِ شبِ لاتا» – از دانشگاه بیرون میآمدم. یکی از نیروهای امنیّت دانشگاه – همانْ صورتِ تغییریافته و مهربانترِ پلیس – نزدیکم شد و سلام کرد و گفت «میخوای تا پارکینگ یا ایستگاه اتوبوس همرات بیام؟» خواستم با ترسِ نهادینهای که از پلیس دارم بگویم «چاکرم سرهنگ! تو یه کم ازم فاصله بگیری، من بیشتر احساس امنیّت میکنم.» به جاش گفتم «نه... ایستگاه اتوبوس نزدیکه. اتوبوس هم زود میآد.» همینطور که پا به پام میآمد گفت «باشه... این دفترچهی ماست. هر وقت که دیروقت خواستی از دانشگاه بری، میتونی به ما زنگ بزنی، ما همراهیت میکنیم.» بعد اضافه کرد «میتونم بپرسم از کجایی؟» گفتم «ایران» گفت «بعضی از همکارای من بلدن به زبانهای دیگه صحبت کنن و دانشجوهای خارجی میتونن بخوان که اونها اسکورتشون کنن. در مجموع نیروهای ما به بیست زبان میتونن حرف بزنن. امّا فکر کنم متأسفانه هیچکس توی گروه ما نمیتونه با زبان شما حرف بزنه. واقعاً متأسفم.» خواستم بگویم «دیگه شرمنده نکن تیمسار.» به جاش تشکر کردم.... همینطور که همراهیم میکرد گفت «میدونستی بعضی از نیروهای اسکورت هر شب بیشتر از پونزده مایل راه میرن؟» گفتم «جدّی؟» گفت «آره.» گفتم «پس کار سختی دارین...» گفت «دوست داری توی دفترچه منطقهای که ما پوشش میدیم رو نشونت بدم؟» چارهای نداشتم؛ گفتم «آره». نشانم داد. گفتم «شما که تا نزدیک آپارتمان من رو پوشش میدین!» گفت «جدّاً؟» گفتم «آره» گفت «کمکم دیگه داریم میرسیم به ایستگاه اتوبوس.» خواستم به روش مهرتاش بگویم «ای شیطون! از اوّل میگفتی که میخوای همرام بیای دیگه... » به جاش لبخند زدم گفتم «ممنونم. خوشحال شدم. خداحافظ.» گفت «آخرِ هفتهی خوبی داشته باشی.» و همانجا در فاصلهی پنجاه متری یا بیشتر ایستاد و نگاه کرد تا اتوبوس آمد.
مرام کُش
وقتی میخواستم برای بچّهها توضیح بدهم که دوستم بیش از هشت ساعت راه را رانندگی کرده تا شده یکروز بیاید شهرمان و کمکحال باشد، هرچه کردم نتوانستم مفهومِ «معرفت» و «مرام» را منتقل کنم و بگویم به این کار در زبان ما میگویند «مرامکُش کردن».
بازاریابی
یکی از دوستانِ تازه، تعریف میکرد که مسیحی معتقدی کم و بیش منظّم، هر غروب در مراسم افطارِ اینجا شرکت میکرده. تا اینکه بعدِ مدّتی گویا با بعضی مسلمانها سرِ صحبت را باز میکند و بعضاً دعوتشان میکند به شامی، کافهای چیزی و براشان برهان و دلیل میآورد که شاید بپذیرند و به مسیحیّت رو بیاورند.
دوستمان این را که تعریف کرد، خندهمان گرفت که چرا برای تبلیغ مسیحیّت همهجا را رها کرده و سراغ مسلمانهای معتقد رفته. بعد فکر کردم خیلی هم بیدلیل نبوده کارش. منطقش به منطقِ بازاریابی میمانَد که قیدِ کسانی را که تا امروز – علیرغم توانِ مالی – به تلفن همراه رو نیاوردهاند، میزند و میرود سراغ آنها که «نوکیا» دارند و بعد از تبلیغ دربارهی کارایی و توانیهای «سونی-اریکسون» پیشنهاد میکند که گوشیتان را بدونِ هزینه و با یک ماه مکالمهی رایگان، با آخرین مدل گوشی کارخانهی ما عوض کنید: بازاریابی دینی.
احتیاط کن، التماس نکن
اینجا، در دانشگاههایی که رشتههای پزشکی و علوم انسانی دارند – که طبعاً موضوع تحقیقشان آدمیزادهست – و نیز در مؤسّسههایی که پژوهشهایی از ایندست را تأمینِ مالی میکنند، بخشی وجود دارد به نام آیآربی (Institutional Research Board). این آیآربیها – در تبعیّت از به قول خودشان روالِ فدرال 45 سیافآر 46 – کارشان این است که هر پژوهش پزشکی یا انسانی را پیش از انجام، خیلی دقیق بررسی و تأیید یا رد کنند تا موضوعات انسانی و بعضاً حیواناتِ مورد مطالعه، در اثر تحقیقِ پژوهشگران وابسته به دانشگاه یا مؤسّسهی مزبور، آسیبی نبینند. در واقع آنها میخواهند خطری بیش از آنی که هر روز هر آدمی در زندگی تجربه میکند، سوژهی تحقیق را تهدید نکند. داستانِ به وجود آمدن این کُدهای اخلاقی و قوانینْ طولانیست و به دورهی بعد از جنگِ جهانی دوّم برمیگردد. بعدها هم بعضی رسواییهای علمی، چنین کنترلهایی را توجیه کرد.
البتّه، آنطور که من دریافتم، جوّ پژوهش در دانشگاهها خیلی همراه آیآربیها نیست و همه به عنوانِ عاملی مزاحم به این بخش از دانشگاه نگاه میکنند. در موردِ تحقیقاتِ پزشکی قضیّه روشنتر و نیازِ به تأیید، ملموستر است؛ هرچند در اینباره هم بعضی میگویند که هدفِ آیآربی، در واقع بیشتر حمایتِ از دانشگاه و مؤسّسهست و نه سوژههای تحقیق. امّا دربارهی تحقیقاتِ انسانی قضیّه قدری پیچیدهتر میشود. طوریکه بعضی متّه به خشخاشگذاشتنها دادِ بعضی از پژوهشگرانِ انسانی را درآورده و آنها را وادار به اعتراض کرده که باید قواعدی هم برای تصمیمگیریهای خارج از منطقِ آیآربیها وضع کنیم. داد و فغانِ پژوهشگرانِ انسانی مثلاً در حوزهی انسانشناسی از اینجا برمیخیزد که فرضاً «ما خیلی از تصمیمها را تازه و بدواً در متن و زمینهی تحقیق میگیریم و به عبارتِ دیگر بسیاری از حدود و ثغورِ دقیق و ترسیمشدهی کار را از ابتدا نمیدانیم. ضمن اینکه واقعاً در مورد انسانشناسی مرزِ روشنی بین تحقیق و زندگی روزمرّه نیست و نمیشود برای مشارکت و مشاهدهی ساده، کلّی فرم پر کرد. در اینصورت انسانشناسها هر روز باید به محض برخاستنِ از خواب انبوهی فرم را تکمیل کنند.»
در موردِ تاریخنگاران شفاهی این موضوع عجیبتر میشود. چون یکی از موضوعاتِ مورد تأکید در روالهای آیآربیها، محرمانهماندنِ اطلاعات (مربوط نکردنِ آدمها به حرفهایشان) و نیز تعیین دقیق تاریخیست که اطلاعات خام، پاک و نابود میشوند. و این برای تاریخنگارانی که دقیقاً وظیفهشان خلاف این است، بسیار سنگین آمده.
اعتراضاتی از ایندست، خواستههای روشنی هم به همراه آورده. مثلاً اینکه پژوهشگران انسانی خواستهاند که خیلی روشن بعضی از تحقیقهای بدون ریسک یا کمخطر بدونِ ارجاع به آیآربی از تأیید، مستثنا بشوند. یا هر چیزی – از جمله زندگی روزمرّهی آدمها – تحقیق تعریف نشوند و چیزهایی از این دست. نیز، بعضی خواستهاند که اصولاً تحقیقاتی که به دنبالِ تأمین مالی نیستند، به کلی از این قضیّه معاف گردند. برخی هم بر عکس، میگویند که تأمین مالی اهمیّتی ندارد؛ آنچه مهم است حقوق انسانیست و باید هر تحقیقِ بیخطری را – فارغ از داشتن پشتوانهی مالی یا نداشتنِ آن – اگر حقوق انسانی را زیر پا نمیگذارند، از بررسی مستثنا کرد.
همهی این مقدّمات را نوشتم تا برسم به اینجا که دو-سه روزِ پیش، یکی از نمایندگانِ مسؤول در تحقیقاتِ اجتماعی دفتر آیآربی دانشگاه، برای پرسش و پاسخ به کلاسِ سمینارِ روش و نظریّه در انسانشناسی دعوت شده بود. طرف هی اصرار میکرد که آیآربی اتّفاقاً مدافع تحقیق است و ما کمک میکنیم که پژوهشهایتان انجام شود. امّا در عمل برای هر موردی تبصرهای داشت. مثلاً اگر کسی میگفت که من صرفاً یک ایدهی تحقیق دارم و میخواهم زمنیهیابی کنم؛ پاسخ تلویحیش این بود که بیایید ایده را طرح کنید و ده روز صبر کنید تا بگوییم میتوانید اصولاً بهش فکر کنید یا نه! بعد از اینکه طرف رفت، استادمان گفت که در دورهی تحصیل تکمیلیش استادی داشته که از آیآربی متنفّر بوده و میگفته هیچ کدام از دانشجوهای من حق ندارند از آنجا تأییدیه بگیرند... خلاصه اینکه سختگیری شدید در این مورد هم مثل خیلی دیگر از کارهای اینها – درست بر عکس فیلمهایشان – از منطقِ به قول خودشان «بتر-سیف-دن-ساری!» تبعیّت میکند.
پاییز
پرسش اینجاست که برندهای بینالمللی لباس – که همه جای دنیا کلکسیونِ پاییزه ارائه میکنند – در این شهرِ ما که تابستان به فاصلهی چند روز جایش را به زمستان میدهد، چه ترفندی برای فروش جنسشان دارند؟
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001