« August 2008 | Main | October 2008 »
کشور مهم من
امروز، به همراه سه تا از همبخشیها – دو تا سال دوّمی و یکی سال چهارمی – دعوت شده بودم به میهمانی شام و گفتگو با نخست وزیر سابق نروژ ( دو دور بین سالهای 1997 تا 2005). نخستوزیر بندویک – بعد از کنارهگیری از سیاست – اکنون رییسِ «مرکز اُسلو برای صلح و حقوق بشر» است. میزبانِ ما و نخستوزیرِ سابق در یکی از هتلهای شهر، خانهی نروژ بود و شرکتکنندگان این جلسهی پانزدهنفره را بندویک و همراهانش از مرکز مطبوع و خانهی نروژ تشکیل میدادند به علاوهی نُه نفر از دانشجویان دانشگاههای شهر – که به خاطر رشته و علایقشان دعوت شده بودند. بندویک آنطور که گفت دوست داشت دانشجویان – و به قول خودش جوانترها – را ببیند و با آنها دربارهی مسایلی که در حوزهی صُلح برایشان مهم است، حرف بزند.
البتّه نمیدانم اینجور میهمانیها چقدر صلح را در جهان متحوّل میکنند؛ امّا در این جلسه فهمیدم استعارهها همانهاییست که در کشور خودمان هم به کار میروند – مثلاً، شما جوانان، رهبران آینده هستید. ضمن اینکه نمیدانم چهاندازه گفتن حرفهایی مثل فرهنگها در جهان متنوّعند و ما باید صلح را برقرار کنیم و این هدفی دسترسیپذیر است، به صلح واقعی میانجامد؛ امّا باز فهمیدم که در چه کشور مهمّی زندگی میکردهام. هر بار نخستوزیر سابق، پرسشهای دیگران را پاسخ میداد، اشارهای هم به ایران میکرد. با پیش آمدن بحث اسلامهراسی، با سخنگفتن از جدایی سیاست و کلیسا و با گفتگوی بین غرب و اسلام و نیز با پیشآمدنِ مسألهی اسراییل و فلسطین به من اشاره میکرد و میخواست بداند در کشورم، مردم دربارهی این مقولات چه طور فکر میکنند.
بندویک به تازگی با احمدینژاد و نیز با خاتمی دیدار داشته. خاتمی را خیلی دوست داشت و او را مردی اصلاحگرا میدانست و معتقد بود که باید با بنیادش همکاری کرد. جز حرفهای تکراری در جلسه، برای من بهترین نکتهی حرفهای نخستوزیر وقتی بود که از بیماری روانی خودش گفت و یادآوری کرد که با صحبت کردن در مورد بیماریش، از دستش خلاص شده. با دوستان و خانوادهاش تلاش کرده تا افسردگی شدیدش بهبود پیدا کند و برگشته به سیاست و دوباره، مردم انتخابش کردهاند. و نیز، حرفهایش در مورد ربط رشتهی تحصیلیش – الهیات – با سیاست برایم جالب بود و انگیزههای فردی مسیحی-لوتریش برای سیاستمدار شدن. به این ترتیب، نتیجهی دیگری که گرفتم این بود که احتمالاً حرف زدن در مورد تجربههای شخصی، تأثیر بیشتری از صحبت دربارهی کلیشههای صلح و حقوق بشر و فقر جهانی – آنهم هنگامِ خوردن غذای مفصّل – دارد. شاید خوب باشد نخستوزیر بندویک – اگر هنوز این کار را نکرده – بخشی از وقتش را در مرکز اسلو بگذارد برای نوشتن کتابی دربارهی زندگی و تجربههای شخصیش. با بارقههایی که من دیدم و شنیدم، به نظرم تأثیرگذار خواهد بود.
در مجموع – احتمالاً نه دستِ کم به خاطر همهی حرفها – میهمانی جالبی بود با تشریفاتِ خاص معمول. جالبتر اینکه من و دو دانشجوی پسرِ دیگر بعد از یکروز خستهکننده – و نهایتاً شرکت در یک جلسهی اجباری دربارهی رابطهی تنوّع فرهنگی و توسعهی اقتصادی، که آخرسر نمیدانم چطور به دموکراسی و نتایج غریب از پیش معلوم رسید – از دانشگاه با کولهپشتی و کفشِ اسپرت خودمان را دواندوان رسانده بودیم به جلسه و طبیعیست که بعد از خوشامدگویی کوتاه، اوّلین راهنمایی این بود که «خب... کیفهاتون رو هم میتونین بذارین اون پشت...» و بعد نگاه کردیم و دیدیم چرا همه اینقدر مرتّب و منظّم و رسمی هستند!
دستِ آخر اینکه مرکز اسلو هم مثل بقیه به ایران از دو منظر علاقهمند بود: سیاسی و توریستی! چراکه در پایان، یکی از اعضای مرکز اسلو – که اسمش مثل بقیهشان جدّاً دشوار بود – کارتش را داد و گفت برای ما مسألهی ایران و اسلام جالب و مهم است و خوشحال میشویم اگر کاری داشتی با ما تماس بگیری. صحبتها هم همانها بود که ایران، مردمان و تاریخ بزرگی دارد. ولی وای از حاکمانش. یک نروژی دیگر هم گفت که یک بار به ایران آمده و تهران را دیده و از اصفهان دو تا فرش خریده و نتوانسته متأسفانه به «یاس» برود. گفتم: یاس؟ در ایران؟ گفت: آره دیگه... شهر خاتمی. گفتم: آهان. یزد. باید دفعهی دیگر که به ایران میروی حتماً ببینی. تازه آنوقت بود که دوستِ ترکم اعتراف کرد که آنها به یزد میگویند «یاش».
یک کلام، تجربهی جالبی بود.
مینیاپولیس
اینجا که خانهی موقّتی ماست، اسمش هست مینیاپولیس؛ بزرگترین شهر ایالت مینهسوتا، که به همراه مرکز این ایالت یعنی سینت پاول، رویهمرفته به تویینسیتیز مشهورند. این دو با هم درست وسطِ مرزِ شمالی ایالات متّحد، شانزدهمین متروپولیتن بزرگ و پرجمعیت کشور را تشکیل میدهند. موقعِ جغرافیایی مینیاپولیس به قول خودشان مید وست است. به نظرم یعنی اگر وِست، آمریکا باشد – که لابد هست – اینها در میانهش ایستادهاند. اگر این تفسیر درست باشد، در مورد بعضی چیزهای دیگر هم همینقدر، خود-مرکزبین هستند. مثلاً اسمِ ناحیهی زمانی که ما درش قرار گرفتهایم هست: سنترال تایم. سنترال تایمِ کجا؟ کجا ندارد! مطلقِ وقتِ مرکزی. وقتِ مرکزِ دنیا...
نام شهر ترکیب دو واژهی داکوتایی و یونانیست و رویهم یعنی شهرِ آب. روی پلاکِ خودروها، در تفسیر مینهسوتا نوشتهاند شهر «دههزار دریاچه». جز این دههزار دریاچه، رودخانهی میسیسیپی مهمترین عارضهی آبی شهر است. رودخانه، شهر را به دو بخش ایستبنک و وستبنک تقسیم کرده و هر بار که این نام را میشنوم بیاختیار سرزمینهای فلسطینی به خاطرم میآید و رودِ اردن. همین وضع در مورد دانشگاه صادق است.
دانشگاه، اسمش هست یونیورسیتی آو مینهسوتا. دو کمپس مهم دانشگاه یکی در سینتپول و دیگری در مینیاپولیس قرار گرفته. کمپس مینیاپولیس هم همانطور که گفتم دو بخش در دو سوی رودخانه دارد. دانشگاه با بیش از پنجاه هزار دانشجو، جزو پنج دانشگاه بزرگ آمریکاست. از نظر وسعت هم گویا جزو ده دانشگاه بزرگ جهان است. در ردهبندیها، عموماً جزو دانشگاههای خوب ارزیابی میشود و بعضی رشتههاش هم درجه یکند. مثل مهندسی شیمی که گویا اوّل در دنیاست. همینطور به خاطر برنامهی جغرافیاش هم بسیار مشهور است. دانشکدهی مدیریّت تراز اوّلی نیز دارد. باز آنطور که شنیدهام بیشترین جمعیّت دانشجوی چینی، پس از یوسیالای – اگر اشتباه نکنم – در اینجا درس میخوانند.
امّا بخش ما – بخش انسانشناسی – جزوی از دانشکدهی لیبرال آرتز – بزرگترین دانشکدهی دانشگاه – است با بیش از شصت و پنج رشته در دورهی کارشناسی و ده-دوازده رشته در دورهی تکمیلی. برنامهای که من درش ثبتنام کردهام، اسمش هست «انسانشناسی فرهنگی» و زیر نظر پروفسوری درس خواهم خواند که برای ایرانیهای مشغول در حوزهی انسانشناسی آشناست: ویلیام بیمن. بخشِ انسانشناسی، در وستبنک و در ساختمانِ هامفری واقع شده. هامفری، معاون اوّل جانسون و نمایندهی سنا از مینهسوتا و شهردار مینیاپولیس و خلاصه از مفاخر شهر بوده. با این عناوین و مشاغل، عجیب نیست مهمترین دپارتمانِ ساختمانِ هامفری هم دپارتمانِ برنامهریزی شهری و منطقهای باشد.
ساختمانهای دانشکده – و البته خیلی از ساختمانهای مرکزی شهر – به خاطر سرمای مینیاپولیس با تونلهایی به هم وصل میشوند که بعضی را اسکایوی و بعضی دیگر را گوفروی میخوانند. گوفر همان حیوان حفرکنندهی زیرزمینیست که شهروندانِ مینیاپولیس خیلی بهشان علاقهمندند. شهر، میگویند در زمستانها سرد خواهد بود. امّا جالب اینجاست که در زمستان هم گویا شهروندان دوچرخههاشان را ترک نمیکنند. مینیاپولیس دوّمین شهر آمریکا از نظر جمعیّت دوچرخهسوار است. نظام حمل و نقل شهر هم بیشتر بر پایهی دوچرخه، اتوبوس و لایتریل میگردد. این سه تا هم خیلی خوب کنار هم گذاشتهشدهاند. میتوان با دوچرخه از خانه یا دانشگاه بیرون آمد؛ بعد برای مسیرهای دورتر، سوار اتوبوس شد و دوچرخه را روی نردههای جلوی اتوبوس گذاشت. باز، در ایستگاهِ مشترک اتوبوس و لایتریل، پیاده شد و با دوچرخه سوارِ قطار شد.
از قرار، مهاجران اوّلیّهی شهر، اروپاییهای شمالی بودهاند گویا. حالا امّا آنها که بیش از همه نمایان خارجی هستند، سومالیاییهایند. زنها با نیمچادر و مردها با ریشهای حنازده. چینیها و هندیها هم – احتمالاً مثل خیلی جاهای دیگر – زیادند. احتمالاً ایرانی امّا مانندِ جاهای دیگر ایالات متّحد زیاد نیست.
خلاصه اینکه خانهی موقّتی ما، چنین جاییست. بعدتر، بیشتر خواهم نوشت.
خود-کار
وقتی حتّا توی رستوران هم قرار بر این است که خودت همهی توضیحات را بخوانی و غذات را انتخاب کنی و برداری ببری پای صندوق تا حساب کنند؛ وقتی قرار است خودت دستمال و سُس و کارد و چنگال و چه را برداری و غذات را طعم بدهی و خوردیش، باز خودت همه چیز را جمع کنی و دور بیندازی؛ ترجیح میدهی بروی از یک دستگاهِ خودکارِ فروش استفاده کنی. این طوری دلت خواست به دستگاه سلام میکنی؛ نخواست، نمیکنی.
مسأله اینجاست که صندوقدار، سلام و علیکش هم قراردادیست، درست همانطور که سلام و علیکِ فروشنده با مشتری باید باشد. یکی نیست حالیش کند که «یک خرده راحتتر! ما ناسلامتی همکاریم. تو صندوقدار رستورانی، من گارسون! مگر گارسون کاری جز آوردنِ غذا و آماده کردنِ میز و جمعکردنش میکند؟ فرقمان این است که تو حقوق میگیری؛ من، نه!»
911
پاکتِ صورتحسابش را اشتباهی در صندوق ما انداخته بودند. رفتم درِ خانهش را بزنم و پاکت را تحویل بدهم. روی در، برچسبی چسبانده بود و روی برچسب تصویرِ یک هفتتیر بود و این نوشته: من به 911 زنگ نمیزنم. پاکت را انداختم توی سطل زباله و با خودم گفتم: تو یکی منتظر باش تا صورتحسابت بیاد.
طلوع خدایان
دروغ است که میگویند خدا در غرب غروب کرده. دروغ است که میگویند دین و ایمان اینجا مُرده. بحثم اصلاً جامعهشناختی نیست. خودم به چشم خودم دارم میبینم؛ همشهریهای تازهی من، مذهبشان گوفری است. اینجا ایدهی گوفر – خدا/حیوانی که بر عکس خدایانِ جدّی ادیانِ دیگر میتوانی به طور متجسّد ببینیش که در هر کوی و برزنی از این سو به آن طرف و از آن سوراخ به این درخت میدود – به شکل پرچم و لباس و کُلاه، تکثیر شده. هرگز ندیدهام، ملّتی برای خدای خشمگینش اینقدر خرج کند که اینها برای نمادِ خندان و کُمیک شهر و تیم فوتبالشان. هیچوقت نشیندهام اینهمه مکان به نام خدای امّتی نامگذاری شده باشد، که اینجا همه چیز نام گوفر را یدک میکشد. هرگز ندیدهام هیچ امّتی این اندازه پشت درهای معبد خدایشان در انتظار اذن دخول صف بکشند که اینها برای یک بلیتِ دیدار با خداوند انتظار میکشند. هرگز خیابانهای هیچ شهری را در روز مقدّس – که عبادت مقبولتر است – اینحد خلوت ندیدهام، که خیابانِ اینها را در روز مسابقهی خداوندگارْ گوفر و هرگز ندیدهام ملّتی از پیروزی خدایگانشان این قدر شادمان بشوند که اینها.
دروغ است که میگویند خداوند در غرب مرده.
ری چارلز
رانندهی سیاهپوست اتوبوس خط دو، خیلی شبیه ری چارلز است. لباسش را مرتّب میپوشد و از همان عینک آفتابیها میزند که چارلز در جوانیش میزد. گمانم دوست داشت خواننده میبود تا راننده. چراکه پیش از رسیدن، میکروفن را پیش میکشد و ایستگاه را سر صبر معرّفی میکند. نه مثل دیگر رانندهها، خلاصه و موجز: بیست و ششم. بلکه نام کامل خیابان، دسترسیها به خیابانهای مجاور و اتّصال به خطوط دیگر اتوبوسرانی. حتّا وقتِ پیچیدن، ورود به خیابانها و خروج از آنها را هم اطلاع میدهد. انگار که راهنمای تور باشد و قدم به قدمِ خیابانها، مکانهای تاریخی.
ازش نپرسیدهام؛ ولی گمان کنم دوست دارد فرمانِ زیرِ دستش، جایش را به پیانوی مشکیرنگی بدهد، درست مثل همانی که در فیلمها ری چارلز مینوازد. آهنگی که توی صداش موقعِ اعلام نام خیابانها هست، این را میگوید. ولی به نظرم اگر روزی به آرزویش رسید، باید رفتارش را با میکروفن – همانطور که ژستش را تغییر داده – عوض کند. الان مثل سیاوش صحنه، به میکروفن آویزان میشود و این اصلاً خوب نیست.
لمس
اگر فروکاهشگر بودم میگفتم فرق ما و غرب در این است که فرهنگِ آنها دیدار-مرکز است و فرهنگ ما تماس-محور. تفاوت، یکدنیاست. میتوانی ببینی، بدونِ آنکه دیده شوی؛ امّا نمیتوانی لمس کنی بیآنکه لمس شوی. وقتی کسی را نگاه میکنی، تمامِ تجربهی دیدن را از آنِ خودت داری. ولی وقتی کسی را لمس میکنی، تنها بخشی از تجربهی تماس از آن توست. کلّ تجربه، زیرِ انگشتان تو نیست: تو همزمان نمیتوانی بفهمی که دیگری چه حسّی از تماس تو دارد. با لمس و تماس، میتوانی همزمان جدایی و نیز با هم بودن – تنهایی و نیز یگانگی، تفاوت و شباهت – را تجربه کنی: میتوانی بگویی من از تو جدام، ولی میتوانم لمست کنم تا بفهمیم چه اندازه نزدیکیم. ولی با نگاهِ صرف میتوانی بفهمی که تنهایی و با بقیّه فرق داری.
اگر فروکاهندهانگار و کاهشگر بودم میگفتم ما خیلی پیچیدهتریم. ما روی لبه زندگی میکنیم: از مرگْ حیات میآفرینیم؛ از کثرت، وحدت و از تماس، همزمان جدایی و اتّحاد را میفهمیم. ما میدانیم چطور همزمان بیافرینیم و آفریده شویم. ما به ذاتِ خدا، به کنهِ عشق و به ایدهی زبان نزدیکتریم. ما هیچی نباشیم؛ با رگ و روح و خونمان عارفیم.
من اگر بخواهم
من اگر بخواهم، به جوانِ فلوتزنی که از روی نُت، خیلی ابتدایی – انگار تازه همین امروز درس جدیدش را گرفته – مینوازد، کمک میکنم؛ نه به آن میانسالِ شِرتیپِرتی با آن قیافهی عجیب که گیتار را خیلی قشنگ و تمرینشده میزند. من اگر بخواهم، به آن دخترکی که آهسته نزدیک میشود و میگوید که میتوانی به من پولی بدهی، کمک نمیکنم. به آن جوانی پول میدهم که وسایلش را پهن کرده کف زمین و نوشته: همینطوری واسه خنده به من کمک کنین.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001