« July 2008 | Main | September 2008 »
محسن
خبر رفتن محسن عزیز را همین امروز و در سفر شنیدم. واقعاً متاسفم. هنوز موفق نشده ام با احسان صحبت کنم.
آنچه از محسن همیشه در خاطرم می ماند، ادب و احترام بسیاریست که ویژگی شخصیتی اوست. هیچ یادم نمی رود وقتی با احسان برای ورزش می آمدند دنبالم، حتماً پیاده می شد تا من - چون از او بزرگترم - جلو بنشینم. طول کشید تا با اکراه پذیرفت راحت ترم که پیش برادرش بماند.
آنچه از محسن در خاطرم همیشه می ماند شخصیت جداً قابل احترام و البته پرکاریست که علایقش را دنبال می کرد و این بخت را داشت که ایده های بکرش را اجرا کند. محسن، نه تنها به خاطر عکسهای درخشانش، بلکه همینطور به خاطر نوشته های ایده مندش - که اغلب در وبلاگ پیشینش به انگلیسی می نوشتشان - همیشه در یادم زنده خواهد ماند. گرفتاریهای من و او مجالی باقی نگذاشت تا این اواخر هم را ببینیم؛ با اینحال سراسر یادهای خوب از او دارم و جز این، خوشحالم که یاد محسن همیشه در راز با ترجمه ی داستان «نوزاد» بارتلمی (اینجا) زنده خواهد ماند.
تاسف، واژه ی کوچکی ست در برابر غم از دست دادن او. به حامد و احسان عزیزم، به پدر و مادر گرامیش و همه ی دوستانش تسلیت می گویم. ما هم در غمتان شریکیم.
اخلاق سایبر
در ادامهی نوشتهی سیما
میگویند در روزگارانِ نهچندان دور – مثلاً فرض بگیرید همین یکصد و اندی سالِ قبل و در زمانِ حکمفرمایی سلسلهی قاجار – سفیرِ ایران در مملکتی غربی به همراهِ همسرش میهمانِ دربارِ آن کشور بوده. سرِ شامْ همسرِ سفیر – بیادبیست؛ عذر میخواهم – بادِ صدادارِ کشداری وِل میکند. میتوان تصوّر کرد که در اثر این حرکت ناگهان، دستهایی که قاشقها را به دهانها میرساندهاند یا دستمالها را با آدابدانی به سمتِ لبها میبردهاند، لحظهای در هوا معطّل میمانند و نگاهها ثانیهای به سمتِ همسرِ سفیر خیره میشوند و بعضی متعجّب و بعضی تلخندزنانْ زیرِ چشمی نگاهش میکنند. سفیر، از شرمِ رفتارِ همسرش، سرافکنده جای لقمههای غذا، سنگ قورت میدهد. همسرْ امّا بیخیال – بیخبر از نگاههای شماتتآمیز – تند و تند لقمههای گربهای میگرفته و میلُنبانده که چیزی از دستش در نرود... میزبانها و دیگرِ همسفرهها – به رسمِ ادب – سکوت میکنند و خاکشیرمزاجترها، به خوردن ادامه میدهند.
بعدِ شام، سفیرِ شرمزده زود بساط برمیچیند و به بهانهی عادتِ خوابِ زودهنگام و ملاقاتهای مهمِ فردا و رسیدگی به اموراتِ سفارتخانهی بیرونق، عذرخواهیکنان و دستِ همسرکشان از مجلس خارج میشود و در اوّلین فرصت و همین که دور و برش را از اغیار تُهی مییابد، عتابکنان همسر را به زیر اخیه میکشد که این چه کاری بود کردی و آبرومان را بردی؟ همسر هم درشگفت از اینهمه عتاب و خطاب با ناز و کرشمه میگوید «چیچیالسطنه خان! قربانتان بروم... نمیفهمم چرا اینقدر شلوغش میکنید. اینها که فارسی بلد نبودند!»
گمان میکنید پاسخ سفیر چیست؟ به رسمِ مردانِ قدیم به ایران عودتش میدهد؟ یا مثلِ رفیقی شفیق آدابش میآموزد و یادش میدهد که مستراح و خلا را برای همین ساختهاند و ادب حکم میکند که حرمتِ جمع را نگه داری؟ خیر. هیچکدام! سفیر، حماقتِ همسر را تاب میآورد و جای عصبانیّت یا ادبآموزی، خرّم از زیرکی و کیاستِ ابلهانهاش میگوید: «اشکالی ندارد. تازهکاری... امّا از امروز بدان که در این مجالسِ ممیّزه باید همانندِ من، بادِ شکم را بیصدا خارج کنی تا بیآنکه کسی مقصّر را بشناسد، آسوده شوی...»
×××
داستانسرایی نامطبوعِ دلبههمزنم را ببخشید. اینهمه گفتم تا دو نکته را نتیجه بگیرم. یک اینکه در گُسستِ از محیطِ قدیم، بعضی مثلِ سفیرِ داستانِ ما، ملبّس به لباسِ تازهای میشوند و عنوان و جاه و حشمتی پیدا میکنند و به جای پیژامهی راهراه و سرپایی پلاستیکی، کُت و شلوار و کراوات و کفشِ چنان میپوشند و یاد میگیرند به جای لِخولِخ راهرفتن، گامهای استوار بردارند و از بالا حرفهای شیک و قشنگ بزنند؛ امّا غافل نشوید که از پایین و در سکوت به گندکاری سابق خودشان ادامه میدهند. فضای مجازی، خارجهی تازهی بعضی آدمهاست برای اینکه از در و همسایهای که خلقیّاتِ رو-در-روی طرف را میشناسند، فاصله بگیرند و با پسزمینهی بوی عفنی که مرتکبش به ظاهر ناشناس است، حرفهای انساندوستانه بزند.
نکتهی دوّم اینکه باد دادن، زبانِ بینالمللیست و دیلماج و مفسّر نمیخواهد. همهی ممالکِ دنیا، سر و تّه حرف زدن را میفهمند؛ این زبان را میشناسند و در برابرش یا مشمئز میشوند و یا میخندند. خلاصه اینکه بعضی هم مثلِ زنِ سفیرِ داستانِ ما، مثلِ کبکی که سر در برف فرو کرده و به خیالِ خامش مخفی شده، گمان میکنند، دیگران متوجّه رفتارهاشان نمیشوند. مصلحانه، سفارشتان میکنم اشمئزاز یا تمسخرِ دیگران را به جان نخرید... چطور بگویم... حالا به مددِ فنآوریهای نوین، سالهاست روشهایی ابداع شده که به سرعت، آنها را که به خیالِ خودشان بینام و نشان خرابکاری کردهاند و کسی درنیافته، رسوا میکنند و روی ماتحتِ مبارکشان، ضربدرِ قرمز میکشد! اسمِ این فنآوری ساده، شمارهی آیپیست.
باز عذر میخواهم اگر بیادبی کردهام و پیشاپیش میپذیرم اگر نقض غرضی شده.
نقاب
چند شب است تحت تأثیر امکانبخشیهای دنیای مجازیام که چقدر به آدمها کمک میکند تا خود را زیرِ نقابی دروغی و هویتی ساختگی مخفی کنند.
نمونهی کاملش برای من، آدمی است که بدیها و دشمنیهایش را نسبت به دیگران دیده و لمس کردهام؛ آدمی که میتوانم به دقّت بگویم کجاها چقدر تلاش کرده به رابطههای اطرافیان ضربه بزند؛ آدمی که حالا باور دارم تابِ هیچ رابطهی خوب و پابرجایی را ندارد. همین شخص با تمام ویژگیهایی که گفتم، در دنیای مجازی تصویری کاملاً متفاوت از خود بروز میدهد و جالب آنکه اغلب، افراد تحت تأثیرِ تصویر مجازیش هستند و از واقعیتش کاملاً بیاطلاع.
چند شب است فکر میکنم دنیای مجازی عجب میدانِ خوبیست برای بازی کردنِ نقشهایی که هیچوقت قوارهی بازیگرانش نبوده و چقدر توصیفهایی که آدمها از خودشان در این میدانِ تازه ارائه میدهند، گزینشی و حتّا نادرست و جملگی در جهت ارائهی تصویری مطلوب و پذیرفتنیست. آنوقت همهی اینها همراه میشوند با ادّعایی بزرگ که ما واقعیّت زندگی و باورهایمان را مینویسیم!
کافهها – 1
محلهای خاطره، جاشان را به نا-محلها (اوگه، 1995) دادهاند. نا-محل، مکانیست که بر خلافِ محلهای خاطره/هویّت، با امر تاریخی تعریف نمیشود. نا-محلها، به بیانِ اوگه هیچ اجتماعِ اندامواری تولید نمیکنند: مردم به جای خانه، در بیمارستانها به دنیا میآیند؛ همانجا میمیرند؛ اقامتگاههای موقّتی – نظیر هتلهای زنجیرهای – افزونی یافتهاند؛ بزرگراهها، تنها ابزارهای وصلکردنِ نقطهی الف به ب اند و حتّا داد و ستدها هم بیکلام و انتزاعی شدهاند.
قهوهخانههای قدیم با گپ و گفتها جان میگرفتند و زنده میشدند. در محلّهها، سابقِ بر این زن و مرد روی پلّهها مینشستند و توی صف نانوایی دردِ دلکُنان موقّتاً تنهایی را فراموش میکردند و آهنگِ زندگی برای ساعتها کُند میشد. امّا حالا در نامحلها آنچه میبینیم تنهایی – گیرم در حضورِ دیگران – و گمنامی و بیگانگیست.
اوگه، مینویسد که سبکِ زندگی سوپرمدرنِ ما، تخصّص عجیبی در تبدیل محلهای خاطره و هویّت و تاریخ به «متن» دارد و مثالِ الگووارش، قطارهای سریعالسیر ت.ژ.و. است که در آنها، تصاویر مجلات موجود در قطار، جای محلهای واقعی آن بیرون را – که حتّا دیگر به دلیل سرعتِ فراوانِ قطار به وضوح دیده نمیشوند – میگیرند. متنها – مثلاً تابلوی نصبشده در بزرگراه که میگوید از فلان منطقهی توریستی در شهر بعدی دیدن کنید – به محلها حمله کردهاند.
این پایین، قصدم جایگزین کردنِ متن و تبدیل محلهای خاطره به نامحل نیست. صرفاً معرّفی چند محلِ خاطره است که این بار، شکلِ «کافه» پیدا کردهاند:
آنتراکت: دربارهی کافه آنتراکت در فضای مجازی فراوان نوشتهاند و بعضی از نوشتهها دربارهی آن – خصوصاً نوشتهی مفصّل زهرا امیرابراهیمی در تهران اونیو – حال و هوای کافه را به خوبی مجسّم میسازد. آنچه شخصاً برایم کافه آنتراکت را خوشایند میکند غیرِ همدستی اغراقشدهی میز و صندلیها، چیدمانِ آنها، تزئینات و ظرفهای کافهست. در این عدمِ تجانس، سلیقهای به کار رفته که شاید خوشایند خیلیها نباشد؛ امّا من این سبک را هم، از جمله میپسندم که تکتکِ اشیاء کافه همشکل و جنس و از پیش برنامهریزیشده نباشند و ذرّهذرّه از گوشه و کنار جمع آمده باشند و در کل، فضایی صمیمی در مساحتی بزرگ خلق کنند. هرقدر هم که کیفیّتِ خوردنیهای کافه آنتراکت عالی و خارقالعاده نباشد، به نظرم یکی از کافههای دوستداشتنی مرکزِ شهر است که میشود بنا به سلیقه در صندلیهایی که برای نشستن و نه برای صِرف ژیگولبازی ساختهشدهاند، ساعتها راحت نشست؛ آدمهایی را که آنجا پاتوقشان هست، شناخت و باهاشان گپ زد و دوست شد.
کافهگالری نیاوران: کافهگالری نیاوران از برادرِ جوانترش کافهگالری باغموزه، قدیمیتر و تا همین اواخر موفّقتر بوده است. شلوغپلوغی کافهگالری در شب و فضای باز کوچکش که نه به خیابان که به حیاط فرهنگسرا و رفت و آمد و ازدحام آدمهایی که برای تماشای فیلم و کنسرت به آنجا آمدهاند، گشوده است؛ اینترنتِ بیسیم و مکبوکی که سابق بر این روی کانتر دمِ در گذاشته بودند؛ پخشِ فوتبالهای جامِ جهانی روی السیدیهای بزرگ و تابلوهای گالری – که انگار برای ندیدن آنجا نصب شدهاند – فضایِ خاص و بزرگِ کافهگالری را دلپذیر میکنند. بین خوردنیهایش چیز ویژه و یکتایی پیدا نمیکنید، مگر به گمان من مینت موخیتو – نوشیدنی خنکی که درش عصارهی نعنای تازه و لیمو ترش به کار رفته.
لوت و پوت: آنها که لوت و پوت جمع و جور را وقتی در خیابان دولت بود، دوست داشتند؛ حالا هم که به توانیر آمده و سه چهار برابر قبل جا دارد، دوستش خواهند داشت. لوت و پوت مطمئناً کافه نیست – که مثلاً انواع قهوهها را داشته باشد. بیشتر چیزیست بین کافه و رستوران با پیتزاها، پاستاها و پنینیهای خوشمزه و سرشار از سیر. به علاوهی پیشخدمتهای گاهی خوب و نه همیشه عالی و مدیری خودمانی. با میز و صندلیهایی جذّاب؛ خصوصاً میزی که در مرکز قرار گرفته. لوت و پوت – هرچند سعی کرده مثلاً با نصبِ تختهای برای نوشتههای مشتریها دستِ مهمانهایش را در شخصیسازی فضا باز بگذارد – هنوز به پای کافههایی مثل آنتراکت نمیرسد که شخصیسازی فضا در آنها بیشتر از ذاتِ محیط و تسخیرِ میز میآید و ربطی به فضای عمومی کافه ندارد. لوت و پوت با اینترنت بیسیم و جای پارکِ اغلب موجودش به فاصلهی چند دقیقه راهپیمایی، فضای خوشایندیست و هنوز از قدیم «زنگولهی تشکّر»ش را حفظ کرده!
رئیس: قبول که قهوههای رئیس خوشمزّهند. امّا تکبّر و کلاسی که فروشنده برای مشتریهایش خرج میکند، حال بهمزن است! اگر میروید رئیس، سعی کنید با کافهچی همصحبت نشوید و جایی بنشینید که تعریفهای مکرّرش را از استانداردهای بالای کافهاش نشنوید. فضای رئیس را هم دوست دارم؛ امّا نه به عنوانِ جایی که هر بار بشود پشتِ هم رفت و پاتوقش کرد. رئیس به گمان من به هیچ وجه قابلیّتش را ندارد که پاتوق باشد. میز و صندلی و تزئینات و چیدمانِ رئیس بیش از اندازه لوس و خنک است. هیچ چیزی برای مهمانها آنجا پیدا نمیکنید؛ هرچه هست مال کافه و صاحبش است. دوست دارم کافه مالِ من باشد؛ رئیس مالِ رئیس است و نه مشتریهایش. با اینحال، بدم نمیآید گاهی تجمّل لوس رئیس را مزّهمزّه کنم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001