« May 2008 | Main | August 2008 »
تولّدت مبارک :)
نه من بودم نه تو امّا دلم چشم انتظارت بود
هزاران سال پیش از تو دل من بیقرارت بود
[بشنوید - 4 مگابایت]
:)
کلبهی مَش صَفَر
احمد زیدآبادی، شهروندِ امروز، 30 تیر 1387، صفحهی 47
برای سفر به دشتِ جهاننمای گرگان اگر از گرمای نمناکِ جنگلِ شصتکلا گذر کنی و به «تخته میرزا» برسی و بعد، از سراشیبی به نسبت تند و تیز «ریز» نَفَسزنان بالا روی و به «صندوقپُشت» برسی، کمی بالاتر، کلبهای در انتظار شماست که در آن حال و هوای خستگی، نعمتیست اهورایی!
کلبه گویا برای خود قدمتی دارد در حدود صد سال که از نیاکانِ مَش صفر به او به ارث رسیده است. مش صفر هفتهی پیش، پس از چندماه اغمای عمیق جان به جانآفرین تسلیم کرد؛ امّا خاطرهی او و کلبهای که از خود در آن بلندی کوهستان جنگلی به یادگار گذاشته، برای کوهنوردان منطقه همواره خاطرهانگیز است. پیرمرد در کلبهاش پشتِ بخاری هیزمی مینشست و پیدرپی برای کوهنوردان خسته و تشنه رسیده از گردِ راه، در پیالههای کوچک چینی، چای میریخت. چای مش صفر در آن خنکای جنگل و کوهستان به قدری مزّه میداد که هیچکس به سه چهار تای آن قانع نبود. بعضیها تا بیش از پانزده استکان چای مینوشیدند و عجیب آنکه مش صفر هم انتظاری جز این نداشت و بیوقفه پیالههای چای را پُر میکرد.
زندگی در ارتفاع بلند با هوای خنک و مطبوع و چشماندازِ به غایت زیبا و دلفریب، البتّه لذّتیست که نصیبِ همه کس در این دنیای پرآشوب و شلوغ نمیشود؛ امّا همانطور که میدانیم، بیزحمت و بدونِ دردسر هم نیست و تحرّک بسیاری را طلب میکند. با این اوصاف، مش صفر به عنوان فردی چابک و چالاک که سینهی کوه را با کولهباری از آذوقه در مینوردد و کلبهی خود را رونق میدهد، قابل تصویر است؛ امّا از طنز روزگار او پیرمردی چاق و بسیار کمتحرّک بود؛ چیزیکه دستمایهی شوخی کوهنوردان با او میشد.
محلّیها میگفتند که مَش صفر از مقابل بخاری هیزمی کمتر بلند میشود و حداکثر تحرّکش دمکردنِ چای، ریختنِ آن در پیالههای چینی و البتّه شستنِ پیالهها در قدحِ بزرگی از آبِ کنار دستش است. میگفتند برای رفتوآمد به آبادیهای اطراف هم سوار بر قاطر یا اسب میشود، بدونِ پیمودنِ یک قدم پیاده! پسرِ بزرگ مش صفر که اینک جانشین پدر در آن کلبه شده است و مانند او در چای ریختن حرفهایست میگوید پدرش 85 سال عمر کرده است و وقتی میپرسم دقیقاً متولّد چه سالی بوده، میگوید سال 1313! میگویم یکی از این دو عدد درست نیست و او هم اصراری برای تعیین رقمِ درست ندارد. به هر حال، مش صفر در بین 74 تا 85 سالگی به دیار باقی شتافته؛ امّا ابتکار او در آباد نگهداشتنِ کلبهی اجدادیش، کوهنوردانِ عازمِ دشتِ جهاننما را مرهونِ خدمتِ خود کرده و یادی نیک از خود به جا گذاشته، چیزی که در این دنیای وانفسا نصیبِ هر کس نمیشود.
دفاع
سهشنبهی گذشته، هجدهم تیرماه، از پایاننامهی کارشناسی ارشدم با عنوانِ «جوانان و موسیقی مردمپسند در ایران: تحلیل روایتشناسانه و معناشناسانه» دفاع کردم. در پایاننامه با به دست دادنِ تحلیلی روایتشناسانه (هم در سطح خُرد و هم کلان) از ترانههای مردمپسند مجاز و زیرزمینی در دههی هشتاد، برخی از تغییراتِ ارزشی را برجسته کردهام و با استفاده از نظریّهی مبنایی به برخی مقولهها دست یافتهام که با ویژگیهای نسلِ مخاطب و سازندهی این ترانهها همخوانی دارد.
استادِ راهنمای پایاننامهام، آقای دکتر ذکایی بودند که دو سال پیش بعد از ارائهی خیلی مختصری از ایدههایم در کلاس درس جامعهشناسی اوقاتِ فراغتشان، پیشنهاد کردند که ایدهها، امکانِ بالقوّهی تبدیل شدن به پایاننامهی ارشد را دارند. هرچند نهایتاً کار بسیار سریع و در فاصلهی کوتاهِ دوماهه سر و شکل پیدا کرد و از هیچ، بَدَل به نوشتهای دویست و اندی صفحهای شد؛ امّا به هرحال، از محصولْ نسبتاً راضیام و معتقدم هیچ نداشته باشد، اینرا دارد که به حوزهی جوانان از طریقِ روشهای غیرتکراری و با واسطهی موضوعی جز اشتغال و ازدواج و مکرّراتی نظیر اینها نزدیک شده. در ضمن به گمانم ترانههایی که دستمایهی کارم بودهاند – و البته میتوانستم بیشتر و بهتر باهاشان دست و پنجه نرم کنم – عرصهی نو و خوبیاند برای اندیشیدن به بسیاری از تحوّلات ارزشی، اجتماعی و سیاسی. استادِ مشاورِ پایاننامه، آقای دکتر فاضلی بودند و داوری کارم به عهدهی آقای دکتر طالبی بود. گروهِ سهنفرهی اساتیدم، پایاننامهام را با درجهی عالی پذیرفتند و به این ترتیب، شدم کارشناس ارشد مطالعاتِ فرهنگی.
برای برگزاری عالی و بینظیرِ جلسه، سیمای عزیزم بیش از همه زحمت کشید که مثل همیشه سپاسگزارش هستم و نوشتنِ این چند کلمه و تقدیم پایاننامه به او، قطرهای از دریای محبّتش را جبران نمیکند. خانواده و دوستانم هم، آنها که توانستند در جلسه حاضر شدند که باز، فراوان سپاسگزارشان هستم. هر سه استادم نیز تا آنجا که در توانشان بود با من و عجلههایم راه آمدند. وقت و بیوقت مزاحمشان شدم و زحماتِ دورهی سهسالهی درسم را کامل کردم. به هر شکل، نوشتن دربارهی تجربهی تحصیل در دانشکدهی علوم اجتماعی علّامه، مجالی دیگر میطلبد – که بعدها به آن خواهم پرداخت.
شبِ بعد از دفاع با دوستانم دور هم جمع شدیم. بعدِ مدّتها، هیچکدام از اعضای اصلی گروه غایب نبودند. امّا گویا هرقدر خودمان و بندهخدای دیگری تلاش کردهایم و کرده، نتوانستهایم همهی اعضای حاضر را در یک قاب جا بدهیم. در تصویر نخست سینا و در دوّمی فرهاد غایبند. این دو تا عکس اینجا باشند برای یادگاری و ثبتِ در تاریخ.
افزوده:
این عکس هم از جلسهی دفاع همراه با خانواده، دکتر ذکایی، دوستان خوب همدانشکدهای و رفقا اضافه شد.
دوست داشتن
هر وقت برای سیما مشکلی پیش میآید که فکرش را مشغول میکند یا دُچار درد و رنجی جسمی میشود، بلافاصله اوّلین فکری که به ذهنم خطور میکند و از تهِ دل و صمیمِ قلب میخواهم این است که کاش من به جای سیما میتوانستم تمام این درد و رنج و فکرمشغولیها را تحمّل کنم تا او آسوده و ایمن بماند. این، شکلِ جدیدِ دوست داشتنیست که در کنارِ دوستداشتنهای دیگر، از ازدواجمان به اینسو تجربه میکنم. تجربهی بسیار خوشایندیست.
هزارتوی خدا
هزارتوی «خدا» منتشر شد. از شکل و شمایلش بر میآید که بسیار پربار است؛ هرچند چیز چندانیش را هنوز – گرچه باید میخواندم – نخواندهام. من و سیما هم اینبار – هر دو – نوشتهایم. نوشتهی سیما عنوانش هست «خداوند را در آغوش بکشیم»:
رویارویی شخص و خداوند، رویارویی مجذوبانهایست که در آن فرد و خداوند هر دو هم را خطاب میکنند: خطابی به صیغهی مفرد و صمیمانه. چنین تماسی هول و وَلایی را که موسا تجربه کرد؛ دردِ عیسا را بر صلیب و چندین و چند روز نشستنِ بودا را زیرِ درخت در خود ندارد. آنچه هست خدای همیشه در دسترسیست که با شخصیترین آیینها و مناسکِ فردی به گفتگومان مینشیند. [ادامه]
نوشتهی من هم اسمش هست «ایمانها: عقل و تجربه»:
در این بینش گفته میشود اعتقادِ به خداوند میتواند از اعتقادات بنیانی باشد؛ یعنی پذیرشِ اعتقاد به او برای فردِ باورمند، وابسته به استنتاجِ موجّه از سایرِ اعتقادات نیست و بنابراین این اعتقاد حتّا عقلاً پسندیده مینماید. مؤمنِ خداباور، ذاتِ خدواندی را بیواسطه تجربه میکند و برایش بدیهیست. او هیچ نیازی نمیبیند که برای وجودِ خداوندی که به آن اعتقاد دارد، به چیزی جز تجربیّاتِ بیواسطهی درونیاش متوسّل شود: او به خداوند معتقد است؛ چراکه خداوند برای او وجودی بدیهیست. [ادامه]
14/4
چند وقتیست سرعت زیاد زندگی و کارهایی که از اینور و آنطرف سرمان هوار میشود، فرصت نوشتن را از دوتامان گرفته. اما چهاردهم تیرماه که روز عزیزیست برامان، بهانهای شد که اگر حتا اندک دستِ کم همین چند سطر را بنویسم تا باز هم به تکرار بگویم چقدر دوستت دارم. از همان چهارده تیرماه عزیز به اینسوست که به جد و جهد تلاشم را کردهام تا نشان دهم همیشه قَدرَت را خواهم دانست. از همان روز عزیز به این طرف است که با هم بودن و عاشقی را دوباره تجربه کردیم. چهاردهم تیر – که امروز سالگردش باشد – شد آغاز دوبارهای که تا به اینجا راهنمامان بوده به سوی هرچه خوبی و شادی و آرامش و عشق است.
خیلی وقت است ننوشتهام؛ امّا هر روز هزار بار و هر بار به هزار زبان میگویم که چقدر عاشقانه میپرستمت و بیش از این چه اندازه مطمئنم که تو تمام اینها را خوب میدانی و میفهمی. برایم بسیار عزیز است که تو عشقم را حتّا بیش از خودم درک میکنی.
خیلی وقت است ننوشتهام؛ امّا گاهی دلم میخواهد این همه عشق و محبّت را فریاد کنم. دوست دارم فریاد بزنم تمام خوشبختیام مدیون همراهی انسان پاک و بزرگوار و صبور و صادق و مهربان و آرام و با گذشتیست که به یُمنِ وجودش، تمام ناآرامیها از وجودم رخت بربسته. دوست دارم بلندبلند بگویم که تکتکِ لحظهلحظههای همراهی مهربانانهات را، تمام گذشتها و صبوریهایت را و تمام محبتهای بیدریغ و کمتوقعت را خوب میفهمم و اگرچه توان جبران ذرهای را از این همه ندارم؛ دلم میخواهد بدانی با تمام وجود همهشان را دریافت میکنم.
خوب میدانم که شادی و آرامش و روحیه و اعتماد به نفسِ بازیافتهام را مدیون منطق گفتگوییام که از همان چهاردهم تیرماهِ عزیز، شد اولین قانون بیچون و چرای رابطهی قشنگمان. منطق ساده و مهربانی که تنها متعلق به پیامبر عزیزِ من است. منطقی که اینقدر ساده و راحت و درست کار میکند که چارهای جز تسلیم و تصدیق باقی نمیماند. منطقی که قانونش گفتگوست؛ گفتگویی با هدف آرامش بیشتر؛ گفتگویی که در سختترین شرایط همیشه نتیجهبخش است.
پیامبرم؛ مهمترین قانونِ نانوشتهمان بزرگترین ناجیِ زندگیام بوده. همیشه تابع این قانون و قدردان و شاکرِ وجودت و مهربانیهای بی حد و اندازهات هستم.
دوست میدارمت به بانگ بلند
مرتبط:ممنونم :)
چرا بانکِ پارسیان به لعنتِ خدا نمیارزد؟
کم و بیش یکماه از تغییراتِ گستردهی نرمافزاری بانک پارسیان میگذرد؛ تغییراتی که برای مشتریها هیچ نفع و سودی نداشته، هیچ؛ آنها را بیش از گذشته معطّل، سردرگم و ناراضی ساخته. در پنجشنبهی بین تعطیلاتِ نیمهی خرداد – به گمانِ البتّه باطلمان با استفاده از خلوتی آن روزها – به قصدِ انجامِ چند کارِ بانکی حدودِ ساعتِ هشت و نیم صبح به یکی از شعباتِ عمده و پُرکارِ بانک پارسیان مراجعه کردیم و حدودِ ساعتِ یازده، کارهامان انجامشدهنشده با لعن و نفرینِ زیرِ لب و اعصابی خراب خارج شدیم. از آن روز به بعد و در مراجعاتِ بعدی اوضاع با اینکه کمی – وفقط کمی – بهتر شده؛ ولی واقعاً هیچ ارتقای محسوسی در سرویسهای بانک ندیدیم. در هر بار مراجعه آنچه به شدّت مشهود است، نارضایتی و اعتراضِ حضوری تعداد زیادی از مشتریها به رئیس و کارمندانِ شعبات، پخشِ شایعاتِ زیاد بین مشتریهای منتظرِ داخلِ شعبه و ابرازِ همدردیشان و تماسِ آنها با بخش بازرسی و شکایاتِ بانک است. به اینترتیب، بانکی که روزگاری نظامِ سرویسدهی بانکی به مشتریان را در ایران متحوّل ساخته بود و به دلیلِ تعدادِ فراوانِ شُعبات جای خود را به عنوانِ گزینه و انتخابِ نخست در بانکهای خصوصی باز کرده بود، حالا به نظرمان به سادگی به لعنتِ خدا هم نمیارزد و تنها دلیلمان برای نبستن و انتقالِ حسابمان، وقتِ زیادیست که باید برای اینکار در بانک صرف کنیم.
آن روزِ نیمهی خرداد، سه کارِ بانکی داشتیم: گواهی میخواستیم؛ خدمتِ انتقالِ وجه را انتظار داشتیم و صدورِ یک فقره چکِ رمزدارِ بین بانکی را. آن روز هر کس – اگر از خیرِ کارش نمیگذشت – حتماً حدود یک ساعت در بانک و همینمقدار را جلوی باجّه باید معطّل مینشست. در موردِ ما و در برابرِ خواستِ ارائهی گواهی، کارمندِ بانک با خنده گفت: «من که بلد نیستم!» و بعد، کسی را که برای آموزشِ نظامِ جدیدِ نرمافزاری آنجا حاضر بود، صدا کرد و ازاو کمک خواست. طرف راهنماییش کرد و بعد از سر و کلّه زدنهای زیاد و ثبتِ دستی و غیرماشینی ماندهها در دفترچه و چسب و مُهر کردنِ آن، به سراغِ کار بعدی رفت. انتقالِ وجه، تقریباً بیدردِ سر درست شد و دوباره، عملیّاتِ ثبتِ دستی و مُهر و موم کردنِ آن آغاز گشت؛ چراکه نرمافزارِ چاپگر دفترچه میگفت باید دفترچهی نویی صادر شود و دفترچه تمام شده، در حالیکه ردیفهای فراوانی از آن خالی بود. بدتر از همه، درخواستِ صدورِ چکِ رمزدار بود. کارمند دوباره کمک خواست. آموزشدهنده گفت: «خودت انجام بده، یاد بگیر.» به عتاب به طرف گفتیم: «تا شب بمان و بهش یاد بده. الان اگر واقعاً بلدی کمکش کن کارِ ما راه بیفته.» در این بین هم کارمندِ مربوط با بچّهاش ده دقیقهای تلفنی حرف زد و قربانصدقهاش رفت که «مامانی فدات بشه...». بالاخره بعد از راهنماییهای فراوان، کار انجام نشد و خودِ آموزشدهنده پشتِ باجه نشست. کارمند خداخواسته، در رفت. امّا طرف هم هرقدر سعی میکرد، نمیشد که نمیشد. هر قدر هم اصرار میکردیم که اگر نمیشود، ایرانچک تحویلمان دهید که دیرمان شده، زیرِ بار نمیرفتند و میگفتند که آنقدری که شما میخواهید نداریم. بالاخره تماس ما با بازرسی بانک راضیشان کرد که ایرانچک – که قبلتر ادّعا میکردند نداریم – به جای چکِ رمزدار تحویل بدهند. جالب اینجاست که طرف در بازرسی بانک با تلفنِ همراهِ ما، ده دقیقهای با مسؤولِ آموزش صحبت کرد تا دستوراتِ لازم را بدهد.
در این میان، اعتراض به رئیس شعبه و کارمندان تنها یک پاسخ در بَر داشت: به ما هیچ ارتباطی ندارد. در سازمانِ چهارهزارنفره (؟) همه مخالفِ این تغییر بودند، جز یک نفر که مدیر عامل باشد و بروید به شمارهتلفنی که آنجا نصب شده، زنگ بزنید و اعتراض کنید. ما خودمان هم شاکی هستیم. جز این، تمامِ کارتهای نقدی پارسیان هم جهتِ همخوانی با نظامِ جدید نرمافزاری عوض شده و باید با صرفِ وقت به شعبهی محل صدورش مراجعه و در حالیکه هنوز کارت منقضی نشده، عوضش کنید. جالب اینجاست که وقتی میپرسیم که با اینکه شمارهی جدید تلفنبانک را اعلام کردهاید، چرا دیگر نمیتوانیم مثلِ سابق از آن استفاده کنیم، میگویند هنوز این بخشِ نرمافزار نوشته نشده! و خندهدار اینکه میگویند به مشتریهامان با پیامِ کوتاه خبرِ غیرفعّالشدنِ کارتهای نقدی را دادهایم؛ که دستِ کم به ما و چندین و چند نفرِ دیگر حاضر در بانک نداده بودند. حتّا اگر هم به قدر کافی اطّلاعرسانی شده بود، این تشتّت و درهمریختگی و بیانضباطی و آموزشندیدگی را هیچ جور نمیشود توجیه کرد. جالب اینکه در اعتراض، میگفتند که کارمندهای ما آموزشِ تئوریک دیده بودند؛ امّا در عمل کمی طول میکشد تا جا بیفتند! خندهدار نیست؟ مثل اینکه به نقّاشِ در و پنجره و دیوار، آموزشِ تئوریک بدهند که چطور در مدّت کوتاه و در حالیکه همه منتظرِ تمامشدنِ اثرند، مینیاتور بکشد.
آنروز از بانک که بیرون آمدیم به بازرسی زنگ زدم و به طور مبسوط شکایت کردم. گفت شما باید به نتایجِ بلندمدّت این طرح توجّه کنید. گفتم با من بحث از بلندمدّت بیمعنیست؛ وقتی در کوتاهمدّت میخواهم حسابهایم را در پارسیان ببندم. گفت اگر نزدیک بانک هستید، بروید داخل شعبه و گوشی را بدهید به رئیس شعبه تا از شما حضوراً عذرخواهی کنند. گفتم عذرخواهی دقیقاً همان چیزیست که اصلاً پشیزی به دردِ من نمیخورَد. من کمیِ وقت داشتم، چراکه بانکِ مقصدم ساعت یازده و نیم تعطیل میشد، و حالا از من انتظار نداشتهباشید که وقتم را صرفِ این کنم که برگردم آنجا تا عذرخواهی اجباری رئیس و کارمندهایتان را بشنوم.
از آن به بعد دو-سه بارِ دیگر به اجبار به بانکِ پارسیان رجوع کردم. مردم، عصبی و معطّل به همهی ارکانِ بانک فحش میدهند. در شعبهای در شهرکِ غرب، کسی به رئیس شعبه – که بیخیال روزنامه میخوانْد – گفت که چرا پا نمیشوی و به کارمندهایت کمک نمیکنی؟ رئیس گفت اگر بلند شوم و بالای سرشان بروم، آنها استرس میگیرند. طرف هم میرفت و میآمد و به رئیس، طعنه میزد که «یه وقت مضطرب نشی؛ مواظب باش استرس ندی! راحت باش. روزنامهت رو بخون.» خلاصه اینکه به تأکید میگویم از نیمهی خرداد به اینسو به این نتیجهی سادهی بینیاز از استدلالِ بیشتر رسیدهام که با آن نظام مدیریّت، بانکِ پارسیان قطعاً حتّا اصلاً به لعنتِ خدا هم نمیارزد.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001