« April 2008 | Main | July 2008 »
اقتصادِ داناییمحور
امروز باید نوشتهای را چاپ میکردم و میبردم تحویل میدادم. کاغذ آ-چهارمان در خانه تمام شده بود. گفتم سرِ راه که میروم، میدهم به یکی از بیشُمار تکثیریهای روبروی دانشگاهِ تهران چاپش کنند. دردِ سرتان ندهم. رفتم و کارم در مغازهی طرف کم و بیش تمام شده بود که دو دانشجوی دختر وارد شدند و خیلی طبیعی پرسیدند: «تحقیق در مورد نقش فنّاوریهای جدید در توسعهی کشور دارین؟» فکر کردم اشتباه میشنوم، امّا نه! واقعیّت داشت. چون طرف خیلی عادّی جواب داد: «نه... به مغازهی روبروییمون بگو؛ احتمالاً داره.» جالب اینجاست که روبرویی احتمالاً تحقیقی با این مضمون داشت. چون تا من حساب کنم و از مغازه بزنم بیرون، آن دو دانشجو، آنجا سرگرمِ ورق زدنِ تحقیق بودند تا ببینند کیفیّت کار در حدّ قابل ارائه به استاد هست یا نه!
میدانم که تحقیقدادن و تحقیقنوشتن در نظام آموزشیمان از دبستان شروع میشود؛ میدانم خیلیها از معلّم گرفته تا استاد، خودشان نمیدانند تحقیق چیست و کِی به درد میخورد و تکلیف میکنند؛ میدانم که نهایتاً نتیجهی این همه تحقیقی که از درسِ ریاضی گرفته تا ورزش به بچّهها میدهند، به قول خودشان در بهترین حالت، «کُپچین» کردنِ یک دو کتاب است؛ امّا بازاری که دور و برش راه افتاده، برایم تازگی داشت. گمانم جادی بود که به شوخی یا جدّی چند سال قبل پیشنهاد میکرد وبگاهی راه بیندازیم از پژوهشهای دانشجویی – که مجبوریم به زور و بیآنکه دلیلی برایشان ببینیم سنّتشان را به جا بیاوریم – و آنها را به اشتراک بگذاریم تا کارِ همه راه بیفتد و جامعهی دانشجویی منتفع بشود! قرار بود امکانی هم درش تعبیه شود تا هر کس بنویسد که این تحقیق را به کدام استادِ کدام درسِ کدام دانشگاه داده. حالا همان ایده به شکلِ انتفاعی روبروی بزرگترین دانشگاهِ کشورمان اجرا میشود و دانشجویان و کسبه دربارهی توسعهی کشور و فنّاوریهای تازه، تحقیق خرید و فروش میکنند!
من و فورد رو کجا میبرین؟
فکر کنم «فورد» معروف باشه که میگه «هیزمهای شومینهتون رو خودتون خورد کنین. بعد بشینین جلوی آتشیش و ببینین که دوبرابر گرم میشین!» حالا حکایتِ منه، که کولر رو برای اولّین بار خودم سر و سامون دادم و درست کردم؛ لامصّب نمیدونین چطور خنک میکنه! و جالب اینجاست که وقتی کولرمون روشنه، هیچکی غیر خودم این اندازه احساس سرما نمیکنه!
بیاین جای ما! ×
تصویری که از خوشی مفرط و شادی مزمنِ همسفرهامان در ذهنم ثبت شده، به شبِ دوّم سفرمان برمیگردد. من – به عادتِ مألوف و از سرِ خستگی و البتّه شکمسیری – قبل از بازی بچّهها و در جمعشان خوابم بُرد و آنها بازیشان را – که نامش سایکو بود و بسیار مهیّج – آغاز کردند. هر از گاهی که از شدّت صدا چشمانم را باز میکردم، قهقههی بلندِ خنده و ریسه رفتنهای آنها را میشنیدم که جریانِ بازی را بهانهای کرده بودند برای شادی و شعفِ با هم بودن.
***
سه روزی را به همراهِ دوستانِ خوبمان در گرگان بودیم. پیش از نامبردنِ همسفران، بهترست اوّل آنها را که جاشان خالیِ خالی بود و آرزو داشتیم همراهمان باشند و هر یک به دلیلی نتوانستند، بگویم: جادی و سینا و مریم و فرهاد و سارا و احسان و مهرا. از این جمع، بعضی نتوانستند از کارشان مرخّصی بگیرند و بعضی باید جای دیگری میرفتند و میبودند. از همهی آنهایی که برنامهی سفر را میدانستند و تلاش کردند برای آمدن، لیلا و دلارام و پیام و مهرتاش و شبنم و سام برنامههاشان جور شد و همراهمان شدند. با دو خودرو صبحِ خیلی زودِ چهارشنبه حرکت کردیم و شبِ دیرِ جمعه در تهران بودیم. سَفر با نیمروی صحرایی – جای فرهادْ خالی – آغاز شد و به چای و هندوانهی صحرایی ختم. بینش هم پشتِ هم کباب بود که میخوردیم؛ البتّه به جز یک وعده پیتزا در «باباطاهر» - که مهرتاش اصولاً نفهمید چی خورد!
تعقیب و گریزِ با پلیس، آموزشِ زبان (و نه گویش) مشهدی، سایکو و کِشتی و پیرزنِ جنگلها از مضمونهای تکرارشوندهی این سفر بودند که خیلی زود خردهفرهنگِ این دوره را شکل دادند و تا پایان همراهیمان کردند. سفر به آققلّا و بندرترکمن و آشوراده و دوبار رفتن به النگدرّه – یا به قولِ سید علی میرفتّاح «پارادایز» – هم، گشت و گذارهای عمدهی اینبارمان بودند. به اینها اضافه کنید سر و کلّه زدن با «حنا» و «توسی» گربههای تازهی خانهی پدر را.
جمعه بعد از ناهار برگشتیم. تا به سمتِ تهران راه افتادیم، شبنم هرچه در توان داشت تقلّا و تشنّج کرد که برگردیم گرگان؛ نشد! در عوض، قرار گذاشتیم باز هم بیاییم. این میان، پدرم زحمتِ بسیار کشید و همه را شرمنده کرد با تدارکِ عالی که دیده بود؛ به قولِ بچّهها تا آن اندازه که دیگر کسی جرأت نمیکرد حتّا چیزی در دلش بخواهد، چون پدر نگفته مهیّاش میکرد.
تصویرم از شادی بچّهها وقتی کاملتر شد که دلارام و پیام در راهِ برگشت گفتند که سفر هیچ خستهشان نکرده و آرامش غریبی را این دو سه روزه تجربه کردهاند. ما و دوستانمان در این سفر خودمان خسته نشدیم که هیچ، هرچه غم و خستگی بود را «خِسته» کردیم. این آهنگ (من با تو خوشم، محسن چاوشی، سنتوری، چهار و نیم مگابایت) تقدیمِ همهی دوستانمان که دلشان پر اُمید است و بلدند چطور خوش بگذرانند.
-----
× تعارف و دعوتی در زبانِ مشهدی به معنای تشریف بیاورید منزلِ ما. وقتی دعوت، خودخوانده باشد، میپرسند: «مو چی بپوشِم؟» یعنی من «آلردی» خودم را دعوت کردهام؛ فقط بگویید «اکُردینگلی» چی بپوشم بهتر است!؟
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001