« February 2008 | Main | April 2008 »
سیبهای راز: هشتاد و شش
رسمِ معرّفی سیبهای راز، اکنون سه ساله میشود. مُبدع و مَبدأ گزینشِ نوشتههای برتر وبلاگ به انتخابِ نویسنده در سالِ رفته، مهدی خان جامی بود و عنوانِ «سیب»ها از وبلاگش سیبستان میآید. هرچند این رسمِ وبلاگستان، اکنون رو به فراموشیست؛ بد ندیدم به روالِ دو سال گذشته، شده برای آگاهی شخصی، سیبهای هشتاد و شش را معرّفی کنم – تا دستِ کم یادآورم شود که سالِ کمکاری را گذراندم.
× فروردین
دهمِ فروردین گذشته، «داشتن یا نداشتن؛ گاهی مسأله همین است» را نوشتم. یادداشت، سرآغازی شد برای زنجیرهی نوشتههایی که از نظر زبانی همشکل بودند: نقّاد و گزنده با استفاده از حکایت و روایت - که رفتهرفته رکتر و تیزتر میشدند.
بیست و سوّم همان ماه، «اعتیاد: انتخاب یا بیماری؟» را نوشتم. این نوشته در خود نگاهِ نو و شیوهی تازهای داشت در برخورد با اعتیاد و معتاد و بعدها، چند بار بهش ارجاع دادم.
× اردیبهشت
هفدهم اردیبهشت، «آنکه ماندنی بود؛ آنکه رفتنی شد» را نوشتم؛ با زیر عنوانِ «لالا نرسد به خرسواری، لولی نرسد به بچّهداری». هرچند محتوای نوشته اکنون برایم بیاهمیّت است و زور اضافی به نظر میرسد؛ شکل و شیوهاش را بخشی از همان زنجیرهای میدانم که گفتم.
بیست و هشتم همان ماه، «درسهایی که آموختم» را نوشتم. یادداشت، پاسخی بود به بازی وبلاگی آن دوره دربارهی آدمهای تأثیرگذار در زندگیم. دوستش دارم؛ چون همانند دیگر نوشتههای همان زنجیره لحن دارد.
× خرداد
دوازدهم خرداد، در «سلیقه و بافتار» به موضوعی مغفول در مطالعهی فرهنگ مردمپسند اشاره کردم.
بیست و نهِ همان ماه، قطعهی دیگری از زنجیرهی مذکور را کامل کردم با نام «حکایتِ درویشی و نادرویشی». ویژگی سلسلهای که گفتم به روشنی این بود که کمکم نوشتههایش برایم از منظر محتوا تهی و از نظر شکل، ارزشمند میشد.
× تیر
اوّل تیر، در «واژهورزی و سرگرمی»، کلّا نوشتههای تیزم را از محتوا خالی کردم و به سرگرمی تبدیل. خواستم به خودم نشان بدهم که به مثل و اصطلاح - به گمانم: رکن اصلی نقد - واردم.
نوزدهم تیر، گفتم که «سینما یعنی اغراق» و به همین خاطر «رئیس» کیمیایی را دوست دارم.
× شهریور
بیست و دوّم شهریور، در «بوی امسالشنیدهی لتّهی پارسالسوخته»، با زبانی گزنده، پاسخ رفیقی را در دفاع از ایدهام دادم. نوشتهام را به معنی درست، اقناعکننده میدانم و برای همین دوستش دارم. رفاقتمان هم با دوستمان سر جایش هست.
سیام همان ماه، نوشتم که «وطنم ایران است» و ایرانی بودنم را بسیار دوست دارم.
× مهر
به «بدن» بند کردم و «بدنهای ورزشی» را نوشتم. نوشتهی آگاهیرسانِ بدی نبود.
× آبان
در آبان «گرگان: پاییزِ درختانِ شعلهور» در نگاره چاپ شد. چون، نسخهی مجازی دیگری ازش نبود، در «راز» هم گذاشتمش.
× دی
از آخر پاییز تا اواسط زمستان درگیری خوشایندِ جشن ازدواجمان پیش رومان بود. پس کمتر نوشتم. «ستارههایی که باید دانهدانه کَند» را به تاریخ بیست و یکم دی از این جهت انتخاب میکنم که یادم باشد یکی از کارکردهای وبلاگها اطّلاعرسانیهای خودمانیست دربارهی کیفیّت کالاها و خدمات و معرّفی جاها و خریدنیها و راهنماهای شخصی در چگونگی انجام کارها.
× بهمن
«کژوالها» به تاریخ بیست و هشتم بهمن باز، آگاهیبخشی کمخلاقیّتی بود که در فاصلههای کوتاه بیکاری مینوشتم.
× اسفند
بعد از دیدنِ سنتوری، سوّم اسفندماه «برو خودتو اصلاح کن» را نوشتم تا تأویلی باشد از فیلمی که بیشتر به واسطهی موسیقیش دوستش داشتم.
به اینها اضافه کنید:
+ «ما نمیخواهیم یکی از انبوه مشتریان رسانه باشیم» را در وبلاگ رادیو زمانه.
+ «دربارهی باهمایی لذّت متن، لذّت تن و آزادی» (از شهرزاد تا برگسون) را در هزارتوی لذّت.
+ «آن هویّت که یک هویّت نیست» را در هزارتوی هویّت.
+ «متمدّنانه خوابیدم» را در هزارتوی خواب.
+ «بازیهایی که بازی ما نیستند» را در هزارتوی بازی.
+ «خیانتِ ناگزیر» را در هزارتوی خیانت.
+ «ذوقورزی روشنفکرانه» (یا: روشنفکر به مثابهی تراک میکسر) را در هزارتوی روشنفکری.
+ «تنهایی تنها سزاوار خداوند است» (یا: قل هو الله احد) را در هزارتوی تنهایی.
+ «توهّمزدایی از شهر، تقدّسزدایی از روستا» را در هزارتوی شهر.
+ «من نمیتوانم برقصم» (یا: موردکاوی پریشانی و فروپاشی ذهن جوانی که رقص نمیداند) را در هزارتوی رقص.
سابقه
سیبهای راز: هشتاد و پنج
سیبهای راز: هشتاد و چهار
هزارتوی رقص
هزارتوی بیست و ششم با موضوع «رقص» منتشر شد. عنوان نوشتهی من در این شماره هست: من نمیتوانم برقصم. در نوشته، شوخی و جدی به ذهنمشغولیها و درگیریهای فکری جوانی پرداختهام که رقص نمیداند:
وقتی مذبوحانه تلاش میکردم برقصم، در مییافتم که به غایت با بدنم غریبهام. احساسم، احساسِ کسی بود که به تازگی فلج شده. دلم میخواست تکان بخورم، ولی نمیتوانستم. انگار این بدن از آنِ من نبود. دردِ عمیقی ذرّه ذرّه نابودم میکرد... [ادامه]
پ.ن. در سفریم و با رایانهی سیما هر چه کردم نتوانستم با نام کاربری خودم این نوشته را بفرستم و برای همین امضای نوشته از آن سیما شد. - پویان
دو روایت از سالِ خوبِ رفته
× پویان:
هشتاد و شش سال خوبی بود. سالِ ازدواجِ من و سیما؛ سال مبدأ. از این پس، هر وقت بخواهند سالیانِ با هم بودنمان را بشمارند باید هشتاد و شش را از عددِ سال کم کنند؛ هرچند نزدِ خودمان چند سالی را به حاصل این تفریق میافزاییم تا عددِ دقیقتری به دست آید. هشتاد و شش سالِ خوبی بود. پس از یکسال دوری و در دهمین سالِ تدریسم، دوباره به علّامه حلّی – مدرسهی فارغالتحصیلیم – برگشتم و یادم آمد که هرچند کمتر از پیش، ولی هنوز بچّهها و میز و نیمکت و در و دیوارِ مدرسهای را که سالهای خوب آغازِ جوانیم را آنجا درس دادم، دوست دارم.
هشتاد و شش سالِ خوبی بود. سالی که بیشتر دانستم هیچ نیازی به ستایش آنانی ندارم که – به قول اورلیوس – هر پانزده دقیقه یکبار خود را نکوهش میکنند. سالی که نه ستایش که نکوهش دیگران هم، کمتر از قبل آزارم داد و بیش از پیش، فهمیدم چطور در شرایط ناخوشایندْ لحظاتی را به سرگرمیِ خوشایند مبدّل کنم و بازی درد و رنج را به هم بزنم. هشتاد و شش سالِ خوبی بود. فهمیدم مُدارا بخشِ مهم و اصلی عدالت است. با اینحال، دانستم فضیلتهای بزرگ را – نظیر شجاعت، خروشیدن و برآشفتن – نباید از خاطرم دور کنم که گاهی البتّه به اخلاق و عدالت نزدیکترند. در هشتاد و شش سعی کردم تا آنجا که میتوانم مدارا کنم و به سرعت بگذرم – که وقت تنگ بود. آنقدر تنگ که گاهی ماهی دو سه بار بیشتر ننوشتم – تا جاییکه گمان کردم دیگر نوشتن نمیدانم.
هشتاد و شش سال خوبی بود. حالا به خاطر همان کمی وقت، دوستانِ افسانهایم – احسان و سینا و فرهاد و داش مهرتاش و سامی – را به فراوانی دو سه چهار سالِ قبل نمیبینم. ولی در سالِ رو به پایان هر بار به هر بهانه – تولّد یا جشنِ گشایش کسبِ یکی از همین دوستان – دور هم جمع شدیم، فهمیدم که چقدر تکتکشان را دوست دارم. هشتاد و شش سال خوبی بود، چون دوستانِ خوب جدیدی به دست آوردم. پیشتر گفته بودم که از دست دادنِ هر دوست، خسران است و نمیتوان در ترازو دوست رفته و به دست آمده را سبکسنگین کرد و بیلانِ سود و ضرر داد. با اینهمه دوستیهای تازه یا محکمشده، هشتاد و شش را خوشایند کرد.
دستِ آخر، هشتاد و شش سالِ خوبی بود. سالی که فهمیدم هنوز – و حتّا شاید بیش از قبل – هم خوشبینم و هم امیدوار و هیچ چیز در جهان خوب یا بد نیست مگر من خوب یا بد بدانمش. هشتاد و شش سال خوبی بود؛ چون من خوب خواستمش.
سالِ نوتان مبارک و خجسته. :)
× سیما:
سال هشتاد و شش برای من هم سال بینهایت خوبی بود. بیشک قشنگترین لحظاتِ زندگیم، امسال رقم خوردند. لحظهها و روزهایی که تا عمر دارم فراموششان نمیکنم. شادترین و زیباترین شب سراسرِ عمرم در این سال بود: ششم دی ماه هشتاد و شش. روز و شب قشنگی که در کنار عزیزترینهامان شادمانه جشن گرفتیم؛ باشکوهترین و گرمترین جشنی که تا به حال دیده بودم. جشنی که به خاطر عشقِ قشنگ و پاکمان گرم و رؤیایی بود. از ششم دیماه به اینسو نیز با هم در با صفاترین خانهی دنیا زندگی کردیم. خانهای که با همدیگر هر روز، قشنگترش ساختیم. در سال هشتاد و شش اوّلین سفرهای دوتاییمان هم اتّفاق افتاد. با این سفرها، تازه معنای مسافرت را فهمیدم. سفر در کنار پویان و با نگاهی که او القاء میکند، معنا و جلوهی دیگری مییابد.
امسال، روزها و شبهای شادی را در کنار دوستانِ خوب و مهربانمان گذراندیم. شبهای زیادی را مهمانی دادیم و مهمانی رفتیم و حسابی خوش گذراندیم. در بسیاری از این مهمانیها هم دلارام و پیام و جادی و لیلای عزیزمان و دوستان افسانهای پویان و همسرانِ خوبشان نقش بزرگی در شادیهامان داشتند. به نظرم دوستیهامان امسال خیلی دلنشینتر و عمیقتر بود. در جمع قشنگ و صمیمیمان، توقعات و انتظارات بیجا وجود نداشت. در جمعِ دوستانمان حسادت معنا نداشت و همه از شادی هم ذوق می کردیم. امسال هم مثل همیشه با پویان کافهها و رستورانهای جدیدی کشف کردیم. تئاتر رفتیم و دربارهشان صحبت کردیم. برای هم کتاب خریدیم و پویان مثل همیشه با صدای بلند برایم کتاب خواند؛ امّا اینبار بر خلافِ گذشته در خانهی قشنگ و دوستداشتنیمان.
مهمترین درسی که امسال از پویان آموختم این بود که بدِ مطلق در جهان نیست. آدمها سراسر «بد» و «خوب» نیستند و هر کس ویژگیهای خوب و بد را همزمان دارد – که باید از هم سواشان کرد. خلاصه، سال هشتاد و شش را خیلی خیلی دوست داشتم و از همهی کسانی که در شادیهای امسالم نقش داشتند ممنونم. امیدوارم سال جدید برای همه پر باشد از شادی و سلامتی و موفقیت. سال نو مبارک. :)
فهرست کتابهای دوستداشتنی سال هشتاد و شش
در یکی دو روز مانده به سالِ نو، فهرستِ کتابهای دوستداشتنی هشتاد و شش را به انتخابِ خوانندگان جمعبندی کردیم. اصل فهرست را – به نام خوانندگان و کتابهای انتخابیشان – اینجا گذاشتهایم. بهتر است برای دیدنِ توضیحاتِ خوانندگان به یادداشتهای خودِ دوستان نگاه کنید. بسیاری از کتابفروشیها هم طبق سنّت گذشته جز امروز، روز بیست و نهم اسفند نیز بازند و میتوانید آذوقهی تعطیلات را همین امروز و فردا تهیّه کنید.
هرچند در این انتخاب «برگزیده» معنای خاصّی ندارد؛ امّا کتابهایی را که با بسامدِ بیشتر در انخابها تکرار شده بودند، جدا کردیم:
بهترین کتاب داستانی فارسی «ها کردن»،
بهترین کتاب داستانی ترجمه «بادبادکباز»،
و بهترین اثرِ غیرداستانی «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران»
در مجموع هم، برگزیدگان – با چهار رأی و بیشتر– این چند کتاب هستند:
× چهار رأی
شما که غریبه نیستید – هوشنگ مرادی کرمانی
تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران- نیکو فیروزبخش در گفتگو با لیلی گلستان
سور بز – ماریو بارگاس یوسا – عبدالله کوثری
گفتگو در کاتدرال – ماریو بارگاس یوسا – عبدالله کوثری
آئورا – کارلوس فوئنتس – عبدالله کوثری
کوری – ژوزه ساراماگو – مینو مشیری / اسدالله امرایی / مهدی غبرایی
عقاید یک دلقک – هاینریش بل – محمّد اسماعیلزاده
خوبی خدا – جمعی از نویسندگان – امیرمهدی حقیقت
× پنج رأی
عقرب روی پلّههای راهآهن اندیمشک یا از این قطار خون میچکه قربان! – حسین مرتضائیان آبکنار
خاطرات روسپیان سودازدهی من / خاطرات دلبرکان غمگین من – گابریل گارسیا مارکز – امیرحسین فطانت / کاوه میرعبّاسی
× شش رأی
کجا ممکن است پیدایش کنم؟ - هاروکی موراکامی – بزرگمهر شرفالدین
× هفت رأی
همنام – جومپا لاهیری – امیرمهدی حقیقت
× هشت رأی
ها کردن – پیمان هوشمندزاده
× نُه رأی
بادبادک باز – خالد حسینی – مهدی غبرایی
دستِ آخر در پایان سپاسگزاریم از:
× همهی دوستانی که نظراتشان را بیان کردند تا فهرست پربارتر و دوستداشتنیتر شود.
× پرستو و رضا شکراللهی و آرام و امیرمسغود – همگی عزیز – که فراخوانده بودند به انتخاب کتابهای دوستداشتنی و دیگر دوستانی که احتمالاً پیوند امسال را گذاشته بودند و ما متأسفانه متوجّه نشدیم.
× نویسندهی عزیز قصّههای عامّهپسند که پنجسال است هر ساله بهترین کتابهایش را انتخاب میکند و از اوّلین دوره تا امروز انتخابهایش را اینجا مینویسد.
اصلاحات
شب پیش از انتخابات، با سیما مشغولِ بررسی زندگینامهی نامزدهای اصلاحطلب بودیم. برایمان جالب بود که چندتاییشان کشاورزی و زراعت و بعدتر ژنتیک خوانده بودند. سیما اینها را که دید، به این نتیجه رسید که گویا اصلاحطلبان از اصلاح آدمهای جامعه دلسرد شده و تصمیم گرفتهاند به اصلاح نباتات و دستکاری ژنتیک جاندارانِ دیگر!
دیروز رفتیم و رأی دادیم. دوست داشتیم راضی میشدیم تمامِ فهرستِ ائتلاف را انتخاب میکردیم؛ امّا وجدانمان نپذیرفت و چند نفری را حذف و دیگرانی را جایگزین کردیم.
معرّفی کتابهای دوستداشتنی: سالِ پنجم
کتابهای دوستداشتنی هشتاد و شش بانتخابِ خوانندگانِ راز
1-
سالهاست که عشّاقِ تازهکار، کتاب را وسیلهای یافتهاند برای جابجایی پیغامهای عاشقانه. تصویرِ تکراری گلهای خُشکِ داخلِ کتاب یا اثرِ لبهای رنگین روی ورقهای آن – حاملِ پیام محبّتآمیز – هرچند به ظاهر پیشِ پااُفتاده و یادآورِ فیلمهای دون است، از حقیقتی پردهبرمیدارد که پیشتر اشاره کرده بودیم: «کتاب، مکانیست برای ملاقات».
«ذبیح» -ِ داستانِ «شرقِ بنفشه»، عاشقیش را به رمز و با نقطههای زیرِ حروف، به رنگی میانهی بنفش و نیلی – رنگی که فقط بنفشهها میشناسند – با «ارغوان» در میان میگذارد. معتقدم در ملاقاتهای آن دو، کتابها – مکانِ اصلی دیدارهاشان – مهمترند از کتابخانهی حافظیّهی شیراز – مکانِ فیزیکی اوّلین دیدار.
در سایههای جملههای کتاب – همانجا که رازی پنهان شده؛ رازی که این روزها آدمها دوست دارند خوار و خفیفش کنند – «ذبیح مرّیخ» و «ارغوانِ سامان» به دیدارِ هم میشتافتند و آرامش مییافتند. آنها هم را بیشتر در سطرهای «بوفِ کور» و «شازده کوچولو» و «لیلی و مجنون» و «خیّام» و «شمس» و «هشت کتاب» و «دن کیشوت» و «بارِ هستی» ملاقات میکردند تا در قبرستان و دو سویهی گورِ بیبی. سخت معتقدم آنها در سطرهای کتاب، هم را تنگ در آغوش میگرفتند و میبوییدند و میبوسیدند؛ حال آنکه در ملاقاتهای رو-در-رویشان مجبور بودند از «مردانه/زنانه»ی کتابخانه پنهانی به هم چشم بدوزند و به آنی چشم بدزدند؛ یا در گورستان، تنها هالهشان به هم مماس باشد تا کسی نیاید بپرسد شما چه کارهی هم هستید.
2-
با اینکه اغلب گفته میشود حروفِ کتاب، دستاوردِ تنهایی نویسندهست و او که گوشی شنوا نیافته و کسی را برای دردِ دل نداشته، به سفیدی کاغذ پناه میبَرَد و حرفهاش را با ورقهای سفید در میان میگذارد تا بعدها از سرِ اقبال خوانندگانی – گوشهایی نیوشا – بیابد؛ امّا سخت معتقدیم که از لحظهی ساخت و پرداختِ اندیشه تا نوشتنِ آن و نشر و خواندنش، رویّههایی پیچیده و سخت اجتماعی دست به کارند.
روشنتر، کتاب برای همهی ما – از خواننده تا نویسنده و حرفهای تا تازهکار – معنایی اجتماعی دارد. کاری به بحثهای جامعهشناختی ادبیات و کتاب نداریم؛ فقط کافیست به یاد بیاوریم در زمانِ مصرف و بعدش، همین که وقتی دورِ هم جمع میشویم از آخرین کتابی که خواندهایم بحث میکنیم؛ کتاب به امانت میگیریم و میدهیم؛ بر سرشان مجادله میکنیم؛ برای استدلال و اثبات حرفهامان با نمونهآوردنْ از آنها بهره میبریم – همه و همه – نشانههایی هستند از اجتماعیبودنِ کتاب و نشر و مطالعه. حتّا اگر کتابها در تنهایی خلق شوند یا در تنهایی خوانده شوند، باز هم از این معنا چیزی نمیکاهد که «کتاب، مکانیست برای ملاقات».
3-
غرض اینکه، مثل همهی چهار سالِ گذشته، در روزهای پایانِ اسفند، قصد کردهایم باز از خوانندگانِ این متن بخواهیم با معرّفی کتابهای دوستداشتنیشان، چیزی به توانِ اجتماعی کتاب بیفزایند. بنا به سنّت چندسالهی «راز»، هر که هر کتابی را امسال خوانده و خوشش آمده – احساساتش را تحریک کرده یا به فکرش واداشته یا نه، به هر دلیل خاطرهای برایش ساخته – در نظرهای همین یادداشت، عنوان میکند. هیچ محدودیّتی برای تعریفِ «کتابِ دوستداشتنی» در کار نیست و هیچ حصری برای تعدادِ کتابهایی که از سرِ لطف معرّفی خواهید کرد. ضمن اینکه میتوان تنها به نامِ کتاب اکتفا کرد یا فراتر، توضیحی دربارهی آن نوشت. درهر صورت، فهرستی که به این ترتیب آماده میشود یاریمان میکند برای تعطیلاتِ نوروزیمان کتابی دست و پا کنیم یا اگر خواستیم کتاب عیدی بدهیم، انتخابمان آسانتر میشود.
دستِ آخر، علاوه بر اینکه خودتان گزینشهاتان را اینجا فهرست میکنید، سپاسگزار میشویم اگر به هر شیوهی ممکن از دیگران هم بخواهید تا کتابهاشان را معرّفی کنند تا فهرستِ مفصّلتر و کاراتری داشته باشیم. به رسمِ چند سالِ گذشته، به همین بهانه، از کسانی که کتابی از ما در اختیارشان هست و کارشان با کتاب تمام شده، میخواهیم امانتشان را برگردانند و به عکس اگر کتابی دستِ ما به امانت دارند، یادآوری کنند تا پسشان بدهیم.
همین روزها به دیدارتان میآییم،
سیما و پویان
سابقه:
فراخوانِ هشتاد و پنج / برگزیدگانِ هشتاد و پنج
فراخوان هشتاد و چهار / برگزیدگان هشتاد و چهار
فراخوان هشتاد و سه / برگزیدگان هشتاد و سه
فراخوانِ هشتاد و دو / برگزیدگان هشتاد و دو
یاد گرفتم نترسم و بیگانه نشوم...
با خودم فکر میکردم در دورهی یکسالهی گذشته – اگر کاری را از قلم نینداخته باشم – در سه پروژه – دو تایش به رهبری پیام البتّه – همکاری کردهام: یکی برای تحقیق و توسعهی صدا، دیگری برای سازمان ملّی جوانان و آخری، وزارتِ علوم. بعضی از این سه هم با علایقم کاملاً جور نبودهاند؛ ولی به شوقِ دیگران یا اطاعتِ امر پذیرفتهام – و مگر میشود همهی بخشهای کار صد در صد خواستنی باشند؟ دربارهی هر سه هم سعی کردهام اگر نمیتوانم آنها را – با شرحِ خدمتِ باز یا بستهشان – به علایقم نزدیک کنم؛ دستِ کم طوری بهشان بپردازم که حتماً چیزی به دانستههام افزوده شود؛ کارِ خلّاقانهای شکل بگیرد یا به هر طریق لذّتش را ببرم.
مثلاً در اوّلی – که پروژهی بزرگِ چند بخشی بود و درش همه چیزی از رادیو تا توسعهی روستایی و حتّا انسجام ملّی پیدا میشد – بخشِ نظری را که به رسانهها میپرداخت قبول کردم. کارفرما دستِ ما را برای تنظیم و سامانِ بخشها باز گذاشته بود و هرچند میشد این فصول بههمناپیوسته را جدا انگاشت و کار را پیش برد و تمام کرد، با مسؤولیّتپذیری زیادِ پیام سعی کردیم مفاهیمِ به ظاهر نامربوطِ توسعه، انسجام و رسانه را همجهت کنیم و پیوند بزنیم. از آنجا که کار به تحقیق و توسعهی صدا تعلّق داشت، محورش را رسانه دانستیم و همهجا – در توسعه، انسجام یا رسانه – قرار شد نقشِ دولت را جستجو کنیم تا به حاصل مشترکی برای نتیجهگیری برسیم.
در جلدِ نخست که به مفاهیمِ نظری میپرداخت، بعد از دو فصلِ توسعه و انسجام، در فصلِ پایانی – فصلِ رسانه که من عهدهدارش بودم – کوشیدم ربطِ بین اینها را در سیاستگذاری رسانهای جستجو کنم. نقشهای که در ذهن داشتم و خطوطش کمکم در ذهنم پررنگتر و روشنتر میشد، مقرّر میکرد که مقدّمهوار رابطهی رسانه و دگرگونی را بررسم تا به توسعه برسم و ربطِ بین پارادایمهای توسعه و مدلهای ارتباطی را ببینم و از همینجا دربارهی رسانه و ملّتسازی – که موضوع انسجام است و مهم در توسعه – حرف بزنم تا دستِ آخر در موضوع سیاستگذاری و توسعهی فرهنگی همهی اینها را سرِ هم کنم. آنچه رضایتم را جلب کرد، جمعبندی نهایی بود و کشفِ این نکته که در دورههای گفتمانی مختلف همه چیز به هم پیوسته و مربوط است. دیدگاهِ ویژهای از رابطهی رسانه و دگرگونی (مثلاً ایدهآلیسم)، مکتبِ توسعهی خاص خودش را همراه دارد و همزمان است با دورانِ شیوعِ نظریّههای ویژهای در ارتباطات و تأکیدِ آنها بر ساختار یا عاملیّت. همهی اینها رویکردِ برنامهریزی و نگاهِ همبستهای را به توسعهی فرهنگی همراه میآورند و اولویّتهای سیاستگذاری خاصّی را میطلبند و نقشِ یکتایی به دولت میدهند.
خلاصهی نتیجهگیرانهی کار را در تنها یک جدول و در آخرین صفحه آوردم و به پیام گفتم هرقدر که – مثل هر تقسیمبندی دیگری – بعضی از موارد را مجبوریم روی خطوط مرزی قرار دهیم یا به زور وارد دستهای کنیم، من این یکصفحه را – که میتوان گفت نقشهی راهنماست – بیش از تمامِ کارم دوست دارم. چون کشفِ نکتهای بود برای خودم که خوشحال و شگفتزدهام کرد و نشان داد که مسیر را – مسیری که حتّا برایم ناشناخته بود – نادرست نیامدهام.
غرض اینکه، داشتم فکر میکردم در این سه کار اخیر – باز اگر اشتباه نشمرده باشم – به هر نحوی نگذاشتم کارهای حتّا نادلخواه مانعِ اثرگذاری شخصیم شود. البتّه همراهی و تشویقِ دوستانِ همراه هم – در اوّلی به ویژه سینا و پیام – بسیار مؤثّر بود.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001