« January 2008 | Main | March 2008 »
میخائیل باختین
میخائیل میخائیلوویچ باختین (1895-1975) در سال ۱۸۹۵ در اورل واقع در جنوب مسکو به دنیا آمد و در ویلنیوس و اودسا بزرگ شد. این دو شهر، شهرهای مرزی بینالمللی بودند که آمیزهی ناهمگن و غیرمعمولی از زبانها و فرهنگهای نامتجانس عرضه میکردند.
نقّاشی چهرهی باختین با کاغذ سیگارپیچ در دست- «... به سببِ کمبود کاغذ در آن سالها، خودِ باختین کاغذهای دستنویس را به طور مستمر پاره کرد و از کاغذ آن برای پیچیدن توتون سیگار استفاده نمود!» (ن.ک. پایین)
اعضای خانوادهی باختین از طبقهی نجبا بودند. پدرش، مدیر بانک بود و در چندین شهر کار میکرد و همین باعث شد که باختین دورهی نوجوانی و جوانیاش را در شهرهای مختلف بگذراند. او ادبیات کلاسیک و فقهاللغه را در سنتپترزبورگ ـ که بعدها پتروگراد نامیده شد ـ خواند و در همانجا تحت تأثیر متخصّص ادبیات کلاسیک، ف. ف. زلینسکیج قرار گرفت. آثار این متخصّص ادبیات کلاسیک، مقدّمات مفاهیمی را در بر داشت که بعدها در کار باختین، شرح و بسط یافت. باختین در سال ۱۹۱۸ مدرکش را دریافت کرد و سپس به دنبال انقلاب ۱۹۱۷ به شهرهای نِول و ویتبسک نقل مکان کرد. در نِول برای دو سال به کار معلّمی مدرسه پرداخت و با دیگر روشنفکران ـ که امروزه «حلقهی باختین» نامیده میشوند ـ اجتماعی را تشکیل داد. در میان «حلقهی باختین»، ولنتین ولوشینف (شاعر و موسیقیشناس و زبانشناس) و پاول مدودف (ناقدِ ادبی و مقالهنویس)، مشهورتر از دیگرانند. نیز، از بین دیگر اعضای حلقه میتوان به پومپانسکی شاعر و موسیقیدان، کاگانِ فیلسوف، سولرتیتسکی موسیقیدان، شاگال نقّاش و توبیانسکی فیلسوف اشاره کرد. باختین و اعضای حلقه، علایقِ مشترک ـ به ویژه درمورد کانت و فلسفهی معاصر آلمان، فیزیک جدید و امثالِ پلانک، اینشتین و بور ـ داشتند. در این دوره، باختین خودش را بیشتر به عنوان فیلسوف و نه محقّق ادبیات شناساند و آثاری دربارهی اخلاق و زیباییشناسی نوشت؛ که از آن میان میتوان به بهسوی فلسفهی کنش اشاره کرد که مدّتها پس از مرگش چاپ شد. نیز، بخش کوچکی از کارش در ایندوره، با عنوانِ هنر و پاسخگویی در ۱۹۱۹ منتشر گشت. همچنین ممکن است باختین، کتابهایی را نوشته باشد که با نامهای دیگر اعضای حلقه، چاپ شده و مثلاً شامل کتاب ولوشینف، فرویدگرایی: پیشنویسی انتقادی و نیز، مارکسیسم و فلسفهی زبان و همچنین، کتاب مشترکش با مدودف، روش فرمگرا در مطالعهی ادبی میشود. در ۱۹۲۰، باختین به ویتبسک رفت و در آنجا در سال ۱۹۲۱ با اِلنا الکساندرونا اوکولویچ ازدواج کرد. از ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۹، باختین در لنینگراد ـ که پیشتر پتروگراد بود ـ به سر برد. او در این مدّت تحت حمایت همسرش الِنا الکساندرونا بود؛ چراکه به خاطر فعّالیّتهای مذهبیاش از کار، بیکار شده بود و در ضمن به بیماری استخوان (استمیلیتیس) هم مبتلا بود که به قطع پای راستش در سال ۱۹۳۸ انجامید. او از سال ۱۹۲۳ از این بیماری رنج میبرد که قطعاً از تولید علمیاش کاسته بود. در لنینگراد، در مؤسّسهی تاریخ موقعیّتی به دست آورد و خدمات مشاورهای خود را به یک مؤسّسهی انتشاراتی عرضه کرد. ولی طولی نکشید که همانطور که آمد، از کار بیکار شد.
در سالهای ۱۹۲۰ او مسایل هنر داستایوسکی را نوشت و در ۱۹۲۹ منتشر و در آن مفهوم مهم «گفتگوگرایی» را معرّفی نمود. باختین در همینسال احتمالاً به خاطر فعّالیّتهای مذهبیاش دستگیر و به قزاقستان تبعید شد و تا ۱۹۳۶ در آنجا به سر برد. هنوز هم درستی اتّهامی که به او بستند، محل تردید است. چنانکه اتّهام بسیاری دیگر از نویسندگان و هنرمندان ـ که در سالهای نخست حکومت استالین محکوم شدند ـ محل شک و گمان است. احتمالاً دلیل ضمنی دستگیری باختین، کتاب مسایل هنر داستایوسکی بود که با زیباییشناسی رسمی مبتنی بر رئالیسم سوسیالیستی جور در نمیآمد. بههرحال باختین در آغاز به تبعید به سیبری محکوم میشود، ولی از آنجا که به دلیل ضعف بنیهاش گمان میرفت که جان سالم به در نبرد، محکومیّتش با دخالتِ شخصی آناتولی لوناچارسکی ـ وزیر فرهنگِ وقتِ شوروی ـ به تبعید به قراقستان تغییر کرد. لوناچارسکی بسیار تحت تأثیر مسایل هنر داستایوسکی قرار داشت و نقد مثبتی بر آن در یکی از مجلّههای ادبی نوشته بود. باختین پس از تحمّل شش سال تبعید در ۱۹۳۶، استادی در مؤسسهی آموزش و پرورش (تعلیم معلّم) موردویان در سارانسک را پذیرفت. او در دههی ۱۹۳۰ و اوایل ۱۹۴۰، بعضی از مهمترین مطالعاتش را دربارهی نوول (داستان) شامل گفتمان در نوول، صور زمان و کرونوتوپ در نوول و حماسه و نوول کامل کرد. در ۱۹۳۷، باختین به کیمری شهری در نزدیکی مسکو نقل مکان و کارش را بر کتابی دربارهی داستانهای قرن هجدهم آلمان تمام کرد. این کتاب بلافاصله از سوی انتشارات سوتسکیج پذیرفته شد. ولی تنها نسخهی دستنویس آن، طی جابهجاییهای متأثر از حملهی آلمانیها ناپدید گشت. بعضی نیز گفتهاند که به سببِ کمبود کاغذ در آن سالها، خودِ باختین کاغذهای دستنویس را به طور مستمر پاره کرد و از کاغذ آن برای پیچیدن توتون سیگار استفاده نمود!
پس از قطع پا در ۱۹۳۸، وضعیّت سلامت باختین رو به بهبود گذاشت. در ۱۹۴۰ و پایان جنگِ دوّم، او در مسکو به سر برد و اثر بزرگش دربارهی رابله را تمام کرد و به عنوان رسالهی دکتری به مؤسسهی ادبیات دنیای گورکی در مسکو به سال ۱۹۴۱ تحویل داد. امّا پذیرفته نشد و سالها بعد به او درجهی پایینتر کاندیدا را دادند. بعدتر، از باختین دعوت کردند تا به سارانسک باز گردد و ریاستِ دپارتمان ادبیات عمومی را در مؤسّسهی موردویان بپذیرد. در ۱۹۵۷ وقتی مؤسّسه از محلی برای آموزش معلّمها به دانشگاه تبدیل شد، باختین ریاست دپارتمان ادبیات روسیه و جهان را قبول کرد. در ۱۹۶۱، وضعیّت جسمی، او را وادار به بازنشستگی کرد و برای درمانهای مؤثّرتر به مسکو بازگشت تا نهایتاً در ۱۹۷۵ در خانهی سالخوردگان در مسکو از دنیا رفت و با مراسم مذهبی ارتدوکسها تدفینش کردند.
باختین که در دههی ۱۹۵۰ در سارانسک استادی موفق بود، در دههی ۱۹۶۰ از سوی گروهی از دانشآموختگان دانشگاه مسکو که کتابش را دربارهی داستایوسکی خوانده بودند، کشف شد. او یادداشتهایی تحت عنوان به سوی بازبینی کتاب داستایوسکی در ۱۹۶۱ نوشت. نیز، ویراستِ دوّم مسایل بوطیقای داستایوسکی را در ۱۹۶۳ منتشر کرد و کتابی دربارهی رابله به نام رابله و دنیای او در ۱۹۶۵ نوشت. همینطور در سال مرگش یعنی ۱۹۷۵ مجموعهای از مهمترین مقالههایش را دربارهی نوول با نام تخیّل گفتگویی منتشر کرد. در بیست و پنج سال آخر زندگیش، چندین مقاله نگاشت که بعدها با نام ژانرهای سخن و دیگر مقالات اخیر چاپ شد. در غرب، در دههی ۱۹۸۰، آثارش در بین خوانندگان و محققان مطرح و پراکنده شد و در دههی ۱۹۹۰ در روسیه مورد بازنگری قرار گرفت و بحثهای فراوانی برانگیخت. از آنجاکه آثار باختین پس از مرگش، مجال بیشتری برای عرضه در محافل عمومی یافت، تاریخچهی زندگیش، کم و بیش مبهم و بعضاً نادرست است. مثلاً هنوز در نسبت دادن کتابهای ولوشینف و مدودف به باختین، بحث و جدل وجود دارد. با اینحال عقیدهی غالب، آثاری را که نام بردیم، از آنِ باختین میداند. (مثلاً ن.ک. به: برگر، ۷۵:۲۰۰۵)
خلاصهای از تاریخهای مهم و تأثیرگذار در زندگی حرفهای باختین و «حلقهی باختین» پایین آمده است:
زندگی باختین و «حلقه» در یک نگاه*
۱۸۹۵- باختین در خانوادهای موفق به دنیا آمد.
۱۹۱۷- انقلاب شوروی
۱۹۱۸- باختین مدرکش را در دروس کلاسیک و فقهاللغه دریافت میکند.
۱۹۲۴- لنین میمیرد و استالین قدرت را به دست میگیرد.
۱۹۲۷ - فرویدگرایی: پیشنویسی انتقادی با نام ولوشینف چاپ میشود.
۱۹۲۸- روش فرمگرا در مطالعهی ادبی با نام مدودف منتشر میشود.
۱۹۲۹- مارکسیسم و فلسفهی زبان با نام ولوشینف به چاپ میرسد.
۱۹۲۹- باختین، مسایل هنر داستایوسکی را مینویسد.
۱۹۲۹ - باختین به اتّهام فعّالیّتهای زیرزمینی در کلیسای ارتدوکس روسیه دستگیر شد و به شش سال تبعید به قزاقستان محکوم گشت. تبعید او، پایانِ کار حلقه بود.
۱۹۳۵- باختین، گفتمان در نوول را مینویسد.
۱۹۳۶- ولوشینف از سل میمیرد. باختین به عنوان استاد ادبیات جهان و روسیه در مؤسسهی آموزشی موردویان، مشغول میشود.
۱۹۳۷- باختین، صور زمان و کرونوتوپ در نوول را چاپ میکند.
۱۹۳۸- مدودف، دستگیر و با گلوله کشته میشود.
۱۹۴۰- باختین، اثرش دربارهی رابله را به عنوان پایاننامه ارائه میدهد. تا پیش از ۱۹۴۷ برای دفاع دعوت نمیشود و تا ۱۹۵۱ مدرکی دریافت نمیکند.
۱۹۴۱- باختین، حماسه و نوول را مینویسد.
۱۹۵۳- استالین میمیرد.
دههی ۵۰- باختین به چهرهای فرهنگی در حلقههای روشنفکری شوروی بدل میگردد. دانشجویان به او علاقه میورزند؛ دانشجویانی که بسیاریشان نمیدانستند که او زنده است!
۱۹۶۳- باختین مسایل بوطیقای داستایوسکی را چاپ میکند که نسخهی بازنگریشدهی کتاب ۱۹۲۹ او دربارهی هنر داستایوسکیست.
۱۹۶۶- رابله و دنیای او، بالاخره چاپ میشود.
۱۹۷۱- کنفرانسی دربارهی باختین برگزار میشود. در این کنفرانس یکی از سخنرانها ادّعا میکند که کتابهای مدودف و ولوشینف را در واقع باختین نوشتهاست.
۱۹۷۵- باختین در میگذرد. مجموعهی بزرگی از آثار او به زبان روسی منتشر میگردد.
-----
* سالشمار برگرفته از:
http://www.lawrence.edu/dept/english/courses/60a/handouts/bak1.html
-----
برای نوشتن زندگینامه از این منابع استفاده شده است:
هولکوئیست، ۱۹۹۰:xxi-xxvi و زاپن، بیتا و برگر، ۷۵:۲۰۰۵ و گاردینر۳۴-۳۶:۱۳۸۱ و احمدی، ۹۴-۹۵:۱۳۷۵
برو خودتو اصلاح کن
امروز بعد از ظهر با سیما – دو تایی – فیلمِ آخرِ مهرجویی – سنتوری – را دیدیم. فیلم برایم – دستِ کم در بعد جامعهشناختیش – تأثیرگذار بود. وقتی خواستم تأثیرش را برای خودم توضیح بدهم، پی بردم که مرتّب دست به دامانِ مفاهیم نظری موجود در کارِ اروینگ گافمن میشوم. گافمن، نظریهپردازِ کمابیش مهم و به زعمِ من باهوشی در جامعهشناسیست که بیشتر با استعارههایی که از نمایش وارد جامعهشناسی کرده، میشناسندش. این پایین، سعی کردهام تأثیری را که فیلم بر من گذاشت، با مفاهیم گافمن یک بار بیان کنم. نتیجه چه شده، نمیدانم:
خواستِ سنتوری: احترامِ انسانی به «انسان»ها
معتادان از جمله کسانی هستند که در بیانِ گافمنی «استیگما» بر پیشانیشان حک شده. داغِ ننگی که معتاد دارد – در کلامِ گافمن – مانع از آن میشود که دیگران او را «بپذیرند». این پذیرش، تنها شاملِ صفتِ معیوب و نادلخواه نمیشود؛ بلکه داغخوردگان – مثلاً معتادها – اندکاندک در مییابند که حتّا جنبههای سالم هویّتشان هم آنگونه احترامی را که سزاوارند، دریافت نمیکنند. به عنوان نمونه علی پُرغمِ داستانِ سنتوری بیغیرت خوانده میشود؛ هنرش را حاصلِ توهّمات نشئگی میدانند یا عشقش هم دروغی پنداشته میشود که از غمِ خماریست. پس اکنون، داغخورده، مطابقِ نظامِ ارزشی که به آن معتقد است، دست به کارِ واکنش نشان دادن به موقعیّتش میشود. دقّتی که اینجا لازم است اینکه معتاد دست به کنش میزند. آنها «بیاراده» نیستند. اعتیادشان، انتخاب است.
وقتی در انبوه فیلمهای ایرانی، معتادان را افرادِ بیفکرِ نفهمی قلمداد میکنند که به خاطر ارادهی ضعیف به «بیماری» اعتیاد دچارند و با دو تا آمپول و چهار تا قرص میتوان مشکلشان را برطرف کرد، حرصم میگیرد. در مقابلِ این دسته فیلمها از اعتیادی که مهرجویی در سنتوری نمایش میدهد، کیف کردم. آنجاکه حاج آقای بلورچی– که به نوعی نمایندهی نسلِ بزرگتر، چه پدرها و چه مسؤولان جامعه است – به خانهی فرزندش – علی سنتوری – میرود و پس از اینکه ظاهراً ناخواسته کمکش میکند تا هروئینش را تزریق کند و اوضاع و احوالش را درمییابد، پیشنهاد میکند او را ببرد جایی – آسایشگاهی – بخواباند و علی پاسخ میدهد:
«میبرمت! میخوابونمت! که چی بشه!؟ که تَرْک کنم؟ کی از من پرسید که میخوام ترک کنم یا نه؟ هان؟ کی پرسید؟ من نمیخوام ترک کنم! میخوام همینجوری ادامه بدم تا تَهِ تَهِش! تا هر چی زودتر بتّرکم برم پی کارم... اینم زندگی شد شما واسه ما درست کردین؟ همه رو دوایی کردین!»
قبلتر مفصّلتر دراینباره – در یادداشتِ «اعتیاد: انتخاب یا بیماری؟» – نوشته بودم که «اعتیاد، کنش است. مقصودم از کنش، رفتارِ معنادارست. همانطور که از جامعهشناسی وبر میفهمیم مثلاً. ممکن است که بعد، باعث بیماری شود ـ مثلاً بیماری کبد برای معتادان الکل. امّا فارغ از پیامدها، خودش کنش است و گونهای گزینش را نشان میدهد. گزینشی که به ارزشهای فرد برمیگردد. اوّلین تجربه، ادامهی آن، مصرف تفریحی و ... همه و همه انتخابهای مختلفِ کنشگر، وابسته به ارزشهای مورد نظرش و پر از معناست و حتّا در کنار گزینشهای دیگر، سبک زندگی فرد را برجسته میسازد.»
اگر حتّا قرار به «بهبود» باشد باید قبول کنیم که اعتیاد کنشی انتخابیست که مستقیماً به ارزشهای فرد برمیگردد. تا وقتیکه نظرِ علی دربارهی پدر و خانوادهاش و دیدگاهِ آنها دربارهی او عوض نشود؛ تا وقتی که معنای اعتیاد برایش همان باشد که بود؛ تا هنگامیکه سود و منفعتِ خودش را – به نحوی – در – به قول گافمن – تطبیق با محیط تازه نبیند؛ و مهم تر تا وقتی با خالیبودنِ صندلی هانیه کنار نیامده، امیدی به «بهبود»ش به ضرب و زورِ شوک و آمپول و سمزدایی و روانکاوی نیست.
حالا که استعارههای گافمنی بحثم را پیش میبرند، اضافه کنم که به نظرم پیامِ داستان هم روشن است. گافمن علاقهی عجیبی به مطالعهی نهادهای تام (total institution) داشت. در اینگونه نهادها، «خودِ» افرادی که – بسیاری وقتها – اجباراً آنجا هستند، تحتِ فشار، ملزم به تغییر میشود. در این نهادها – مثل پادگان، زندان یا آسایشگاهِ روانی – به نامِ وطن، عدالت، آزادی یا سلامت، فرد از ارتباطات مرسوم جدا و تحتِ انواع و اقسامِ توهینها قرار میگیرد. ضمن اینکه از حمایتهای پیشین اجتماعی – مثلاً از سوی خانواده یا دوستان – منفک میگردد. این نهادها با اقسامِ تاکتیکها – مثل استریپینگ (عریانسازی) یا نهادینه سازی از طریق ناودانی خیانت (betrayal funnel) – سعی میکنند فردِ دربند را از شخصیّتش تهی کنند. گافمن، معتقد بود آدمی هر قدر هم «سزاوارِ» این نهادها باشد – هرقدر جنایتکار یا دیوانه باشد – زدودنِ هویّتش – به ویژه بدون آگاهی – فرقِ چندانی با جداکردنِ پوست از تنش ندارد. عریانسازی هویّت، مثلِ زندهزنده پوستکردنِ آدمها، غیرانسانیست؛ حتّا بدتر از خالی کردن گلوله در مغزِ طرف. با اینحال، این اعمال بیمقاومت از سوی فردِ گرفتارِ نهادهای تام، پذیرفته نمیشوند: او سعی میکند تا سرسختانه بعضی ویژگیهای اصلی هویّتش را حفظ کند. گافمن اسمِ این مقاومتها را «تطبیقِ ثانوی» میگذارد: یعنی حدّی از کنترل بر محیطِ اطراف یا لذّت بردن که بر خلافِ خواستِ روشن عاملان نهاد نباشد.
برگردیم به فیلم. گفتم که پیامِ داستان روشن است: علی را به آسایشگاهِ روانی – نهادِ تام – میبرند: غیر انسانی – با استفاده از تعبیرِ گافمن – شوکش میدهند؛ به تخت میبندندش؛ با لباسهای یکدست ورزشش میدهند و ... امّا او با تطبیق ثانوی با محیط جدید، سنتورش را میطلبد تا بیمارانِ دیگر را آموزش دهد و اندکی تسلّطش را بر محیط به دست بیاورد. او سعی میکند با زندگی در آسایشگاه کنار بیاید و حتّا آن را انتخاب کند: «دکتر نمیشه کاری کنین که اینجا بمونم؟ من چن روزِ دیگه مرخص میشم. اینجا میتونم یه کاری بکنم؛ مثلاً به بچّهها موسیقی یاد بدم.». پیامِ داستان روشن است: علی، نهادِ تام آسایشگاه را به محیط بیرون – جامعه، خانواده – ترجیح میدهد. مگر آن بیرون چه خبر است؟ چه اتّفاقی میافتد که فرد ترجیح میدهد اوّل خانوادهاش را – بین انتخاب ساز یا خانه – و بعد جامعهاش را – اوّل به قصدِ بیغولهها و خرابهها و بعد تیمارستان – رها کند؟ چه حدّی از تعصّب، خیانت، انگزنی و عدمِ ارتباط متقابل، فرد را وا میدارد که آسایشگاه یا غربتِ کانادا را به خانواده و جامعهاش برتری دهد؟ اینجا کجاست که آدمها پیرِ جوانیشان میشوند؟ چه میشود که فرد بگوید «تو رو خدا نذارین برگردم تو اون شهر خرابِ وحشی»؟ چه چیز باعث میشود «دنیای رو به زوال»، قبر یا متروی زیر زمین به آن بالا به زندگی عادّی مرجّح باشد؟ آیا جامعهمان شده نهادِ تامی فراتر از زندان و پادگان و تیمارستان – که اینقدر تطبیق و به دست آوردنِ اندکی کنترل و تسلّط در آن و داشتنِ زندگیای از آن خود دشوار شده؟
پاسخ در واقع آرهست یا نه، فرقی نمیکند؛ مهرجویی هشدارمان میدهد به وقوعِ موقعیّتی غمناک که در آن آدمهایی از اوجِ کنشگری و تصمیم – که روشِ خود را مثلاً در ازدواج برتر میدانند و آن صحنهی شورمندانهی عقد را ترتیب میدهند – و پس، از نهایتِ لذّت و رضایت، به موقعیّتی سقوط میکنند که تنها به یک چیز میاندیشند: رهایی از جامعهای که کنشگری آنها را تاب نمیآورد و آنها را – مثلاً با طرد کردن و عاق کردن یا با بگیر و ببند و مجوّز ندادن – حتّا به اجارهی خانه هم محتاج میگذارد.
پیامِ داستان روشن است. به آغاز نوشتهام برگردم: قصد و نیّت اصلاح دارید، کنشگری و عاملیّت افراد را به رسمیّت بشناسید؛ با آنها با احترامی انسانی برخورد کنید و بگذارید حداقلّی از کنترل را بر محیطشان داشته باشند. اگر قصد اصلاح دارید، خودتان را اصلاح کنید. علی سنتوری داستان، خطاب به پدرش میگوید: «حالا اومده ما رو اصلاح کنه... برو خودتو اصلاح کن...».
هزارتوی شهر
فروید در «تمدن و ناخرسندیهایش» پرسشِ به گمانم بنیادینی طرح میکند و آن اینکه چرا مردم اینهمه با تمدّن سرِ جنگ دارند؟ در پی تاریخنگاری این باور – هرچند خود اذعان میکند تا آن حد خبره نیست که بتواند در تاریخ عقب رود – به سفرهای اکتشافی اروپاییها و مشاهدههای ناقص و اشتباهِ آنها دربارهی آداب و رسوم مردمانِ «بدوی» اشاره میکند و مینویسد آنها میانگاشتند که مردمان بدوی زندگی ساده و همراه با لذّت فراوان و خواستههای اندک داشتهاند. یعنی درست همان شیوهی زندگی که برای افرادِ «متمدّن» -ِ درگیرِ رواننژندی دستیافتنی نبود. از اینرو نسبت به تمدّن، ناخرسند شدند و با آن از سر خصومت برخاستند.
یکی از این گونه برخوردهای خصمانه، به نظرم در مواجههی با شهر و سراپا شر دیدنِ آن – خصوصاً در حوزهی روابط انسانی – متجلّی شده. عینِ همین برخورد هم با ابزارهای ارتباطی نو صورت میگیرد و آنها را در جهتِ زدودنِ روابط انسانی و غیر صمیمی کردن روابط تلقّی میکنند. دربارهی وبلاگها (اینجا، اینجا و اینجا)، تلهویزیون (اینجا) و تلفن (اینجا) قبلتر در «راز» نوشته بودم. حالا در هزارتوی بیست و پنجم – که هزارتوی «شهر» است – در «توهّمزدایی از شهر، تقدّسزدایی از روستا» دربارهی این نوشتهام که ناخرسندی ما از شهر و تقدّسبخشیمان به روستا، بیشتر یا توهّم است یا گونهای خط مشی فرهنگی برای جلوگیری از مهاجرت روستاییها و برخورداری بیشتر شهریها از مواهب شهر:
کسانیکه شهرها را بیرحمانه به صلّابه میکشند، معمولاً بر روابطِ نزدیک خود و اطرافیانشان در شهر و سودهای کلانی که از زندگی در شهر میبرند، چشم میبنند. آنها با تأکید بر خوبی روستاها و تقدّس بخشیدن به آنها از سوی دیگر دنیای بستهی روستا را نمیبینند؛ دنیایی که شاید همین منتقدانِ بیرحمِ شهر – که حتّا آزادیهای کلانشهر را هم محدودکننده میشمارند – برای ساعتی نتوانند اقتدار و تسلّط سنّت و خانواده در آن یا یکدستی و تکرارپذیری وقایعش را تحمّل کنند. [ادامه...]
کژوالها
مد و سبکهای پوشش در مطالعات فرهنگی اهمیّتِ ویژه دارد. چند سطر پایین را – در فاصلهی کوتاهِ انتظار برای آمدنِ مهمانهای عزیزمان – در معرّفی سبکِ «کژوال» - مشهورترین سبکِ غیررسمی – نوشتهام که هرچند در آغاز، سبکِ خردهفرهنگی خاص بود، امّا بعدتر عمومیّت یافت:
در بین سبکهای خیابانی مُد و لباس – مثل ریو، سکینهد، ماد، تدیبوی، گوت، هیپی و ... که همگی تاریخ و معنای ویژهی خود را دارند – سبکِ لباسپوشیدنِ کژوالها – که در اواخرِ دههی 1970 از ورزشگاههای انگلستان بیرون آمد – به نظرم بیش از همه ماندگار و همهپسند شد و از خیابان به محافلِ رسمیتر هم رسید. این سبک – که حتماً نه از سر اتّفاق با تاچریسم همزمان شد – دارندگی و رفاهِ پوشندگانش را بیان میکرد و به همین خاطر به شدّت به مارکِ لباس و نمایش آن تأکید داشت؛ مارکهایی که رفتهرفته درشتتر شدند تا بیشتر به دید بیایند. کژوالها سعی میکردند حتّا مارک کفشهای ورزشیشان را با بیرون گذاشتنِ زبانهی آنها به رخ بکشند. مارکهای معروف مثل لاکوستی یا دیزل از صدقهی سرِ کژوالها معروفتر، موفّقتر و پولدارتر شدند.
به نظر میرسد آنچه سبکِ کژوالها را همهپسند کرده، برخلافِ دیگر سبکها که محبوبیّتِ «قبیلهای»شان را مثلاً از اعتراضآمیز بودنِ خود میگرفتند، زیبایی و دقّتی بود که در جزئیات به کار میبردند. کژوالها تنها با شلوار جین، تیشرت و کفش اسپرت یا پولیور و کت به معنی مصطلح واقعاً «شیک» بودند و تحوّلی در سبکِ پوشش مردان پدید آوردند. سبکی که بعدتر به مردانِ مسنتر گسترش پیدا کرد. در واقع، مردانِ مُسنتر، تا اواسط دههی 1980 تا حدّی – و نه مطلقاً – فاقدِ »مُد» بودند. مد بیش از همه برای زنان و بعد، جوانترهای هر دو جنس طرّاحی میشد. لباسهای مارکدار – که اغلب گرانتر بودند – رفتهرفته و با افزایشِ بیکاری جوانان در آغازِ دههی هشتاد، بازار خود را بین آنها از دست داد و بیشترین بازار را بین مردانِ مرفّه مسنتر – مثلاً بیست و پنج تا چهل و پنج ساله – پیدا کرد؛ میانسالهایی که به قول سویج در دورهی جوانی و نوجوانی خود خوب یاد گرفته بودند چطور مصرف کنند.
سرخط چند خبر از جبههی شرق، غرب، شمال و جنوب
بیست روز از آخرین باری که اینجا را بروز کردهام، گذشته؛ بیست روزی که علاوه بر روزهای دیگر از ششم دیماه به این سو، سراسر خوشی و شادی بوده. این روزها حرف برای گفتن کم نداشتهام، آنچه دیریاب شده مجالیست برای نوشتن. نوشتن از اینکه:
1- از ششم دی به این طرف دو مسافرت رفتیم که هر دوشان فراوان خوش گذشت. از کیش نوشته بودم، از گرگان هم بگویم که از بس کنار هم خوش گذراندیم و گفتیم و خندیدیم و پذیرایی شدیم، بیش از قرار اولیّه، بودنمان را تمدید کردیم و چند روزی بیشترْ مهمان پدر و مادرم ماندیم و به خوردن و گشتن گذراندیم. جنگلهای برفگرفتهی گرگان را دیدیم و رستورانهایش را آزمودیم و در خانه کباب ساختیم و داخل شهر و اطراف گرگان را گشتیم. سیما هم رانندگی جادّه – آسفالت و خاکی – را تجربه کرد و کلاه ترکمنی سرم گذاشت؛ وگرنه با اسبش را پیشتر آمده بودم سراغش...
2- این چند وقت، بسیاری از شبها را میهمان بودهایم یا میهمان داشتهایم. در واقع یا دوستانمان پیشمان میآیند یا ما میرویم پیش دوستان. تولّدم هم که رفت و امسال هم به لُطف سیما و بچّهها بیشتر از سالهای پیش خوش گذشت و چهار شب، پشتِ هم جشن گرفتیم و کلّی هدیه گرفتم – جاتان خالی. این روزها، به هر ترتیب زیاد رفقا را – با بهانه و بی بهانه – میبینیم و به قول سام، کسی میهمان و دیگری میزبان نیست تا بیشتر بتوانیم هم را ببینیم و خوش بگذرانیم.
3- امّا با وجودِ همهی این خوشیها و میهمانیها، شده در دقیقهی نَوَد و با سلام و صلوات و بیدارنشینی تا چهار صبح، کارهامان را هم انجام و تحویل دادهایم. هرچند مستحضرید که این جور وقتها گاهی هم همه چیز آنطور که میخواهید از آب و گل در نمیآید – که میارزد البتّه. مانده پایاننامههامان که باید زودتر رفع و رجوعشان کنیم.
4- دو بار هم با سیما رفتهایم تئاتر. هم – به لطفِ بلیتِ مرحمتی خاله یاسی عزیز – «اّفرا»ی بیضایی را دیدیم و هم دسته جمعی و با خانواده «ملاقاتِ بانوی سالخورده»ی دورنمات/سمندریان را. هر دو را دوست داشتم و به ویژه – بر عکس بسیاری از دوستان – معتقدم که پایان افرا دقیقاً همان چیزی بود که باید باشد و جز این، اثرِ بهرام بیضایی نبود. ملاقاتِ بانوی سالخورده را هم – خصوصاً به خاطر بازیها و طنز غریبش – دوست داشتم. دربارهی هر دو نمایش – به ویژه نوع بیانِ ناامیدی در نمایش بیضایی – حرف برای گفتن هست و مجال – عجالتاً – نه. فقط آمینی بگویید که کاش از شهروندان گولن نباشیم یا از همسایگانِ افرا!
5- خبرِ حقوقی روز هم که نگاه جامعهشناسانه به آن واجب است و هنوز – در نوشتههایی که خواندم – ندیدهام، موضوعِ بخشنامهی رییس قوّهی قضائیست دربارهی ممنوعیّت اعدام در انظار عمومی. بیشتر بحثهایی که دیدهام، یا به مادّهی قانون اشاره دارند یا به اینکه درست هست یا نیست بخشنامه جای قانون را بگیرد. امّا با نگاه جامعهشناسانه مثلاً میتوان به این موضوع پرداخت که دستِ کم حذف مجازات اعدام در ملاء عام، لازمهی جامعهایست که از شکل سنّتی خارج میشود و به سمتِ مدرنشدن میرود. اگر مجازاتهای کیفری در منظر عمومی، توجیهشان را از التیامِ وجدان جریحهدارشده در جامعهی با همبستگی مکانیکی دریافت میکردند؛ در جامعهی – به قول دورکیم – با همبستگی ارگانیکی و نظم انسجامی مبتنی بر تفاوتپذیری باید اندکاندک به سمتِ حقوق مدنی و مجازاتهای جبرانی برویم. دیگر قرار نیست وجدانِ جمعی جریحهدارشدهای التیام بیابد که مردم در میدان شهر دور مردهی به دار آویختهای حلقه بزنند و در دل لعن و دشنام و نفرین نثارش کنند.
6- از مرگِ نیکول فریدنی و ژازه طباطبایی اندوهگین شدم. عکسهای منظرهی فریدنی به نظرم فوقالعادهاند و کارهای طباطبایی بینظیر. از مرگ و میر امّا بگذریم و بگویم و بروم که در روزهای آینده اکسپوی عکس هنری هم برپاست. اگر مال و منال و پول و پلهای – دستِ کم دویستهزار تومان و دستِ بالا هفت میلیون تومان – دارید و میخواهید هم لذّت اثر هنری را ببرید و هم سرمایهگذاری کنید – یا آشنایانی اینچنینی میشناسید – اکسپوی عکس را از دست ندهید؛ که از قرار، آثار خوبی از عکّاسان بانام و نشان آنجا خواهید یافت:
اکسپو عکس ایران، دفتر اوّل: عکّاسی هنری – هتل استقلال (خ. ولیعصر، تقاطع بزرگراهِ چمران) – 23 تا 26 بهمن – ساعت 10 تا 21 و نگارخانهی هفت هنر (خ. اسدآبادی، خ. 56، شمارهی 8) – 1 تا 14 اسفند – ساعت 14 تا 19
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001