« August 2007 | Main | October 2007 »
وطنم، ایران است
برای سعید خان نجفی
سُخن سقراط را درک نمیکنم که میگوید «اهلِ جهانم؛ نه آتن.» من بیشک اهل جغرافیا و تاریخی هستم که ایران خوانده میشود؛ هرچند مرزها و هویّتش – مانند هر هویّت ملّی دیگر – برساخته و حاصلِ کلانْ روایتی سیاسی باشد. من بیتردید جهانوطن نیستم، بلکه میهنم ایران است؛ به همان معنای سادهای که در پاسخِ «اهلِ کجایی؟» از کسی میشنوی. تعلّق خاطر داشتن به همهی انسانهای زمین البتّه زیباست. امّا جهانوطنی را که با کمک و توسّل به یکدست کردنِ آدمها و بیهویّتی (در معنای واقعی، نه در مفهوم مرسوم مذموم) و نشاندنِ سبکِ زندگی یا سیاست هویّت به جای هویّتِ ملّی، به جهانیشدن پیوند میخورَد و ساختارهای ملّی را نفی میکند، خوش ندارم.
از این امر که هیچ موضوع «ذاتی» – مثل آب و خاک و زبان – نمیتواند توجیه درست را برای مصنوعی که وطن و هویّت ملّی نامیده میشود، فراهم آورد، آگاهم. در ضمن میدانم که در وطنم کاستیهای فراوانی هست، ولی شبیه فلوبر – که مصر را میهنِ واقعی خود میدانست – «نامیهندوست» نیستم و حجمِ بزرگِ خود-انتقادگریهای مرسوم و رایجِ همیشه را کارگشا نمیبینم. رورتی، جایی چیزی گفته – که احتمالاً خواندهاید. من اندیشهاش را میپسندم. او مینویسد: «کشور ما، بسان هر کشوری، دلایل زیادی دارد که از بابتِ آنها به خود ببالد، و دلایل زیادی دارد که از بابتِ آنها شرمگین باشد. امّا ملّت نمیتواند خود را اصلاح کند، مگر در دل به خود ببالد – مگر هویّتی داشته باشد، از آن به وجد بیاید، به آن بیندیشد و سعی کند انتظارات آنرا برآورده کند. گاه، چنین غروری شکل ملّیگرایی متکبّرانه و تهاجمی میگیرد، امّا بیشتر اوقات به هیأت اشتیاقِ شدید به برآورده ساختن آرمانهای ابرازشدهی ملّتها در میآید.» (فلسفه و امید اجتماعی، صفحهی 2-341)
من ایرانیام؛ وطنم ایران است. نه در هیچ معنای پنهان و استعاری، که در مفهوم هر روزهای که این و آن جا میشنویم. نه به دلایلی ذاتی، که به شکلی راهبردی، وطنم – تنم – ایران است؛ دقیقاً همانطور که هر میهندوستی ابراز میکند.
زنان بر بالهای رؤیا
در بحبوحهی کارهای دیگر، آخرین کتابی که یکی دو روز گذشته مشغولِ خواندش بودم، «زنان بر بالهای رؤیا» نام داشت؛ نوشتهی فمینیست مراکشی فاطمه مرنیسی و ترجمهی نه چندان دلچسبِ حیدر شجاعی. از انتشار کتاب به واسطهی فرناز عزیز مطّلع شدم و مشتاق بودم بخوانمش. از مرنیسی، پیشتر «زنان پردهنشین و نخبگان جوشنپوش» را خوانده بودم. بحث بزرگی هم در کلاس «مطالعات فرهنگی اسلامی» دو ترم گذشتهمان با دکتر مقصود فراستخواهِ نازنین دربارهی مرنیسی و زنان پردهنشینش پیش آمد. مرنیسی را جز این، همواره با جملهای یادآوری میکنم که در گفتگوی رادیوییاش با تری گراس در پاسخ به این پرسش که چطور فمینیسم را با اسلام سازگار یافته، ابراز کرد: «به عنوان زنی مسلمان که در در سال نود و سه زندگی میکنم، دو چیز را همزمان خواهانم: مسجد و ماهواره».
به هر شکل، «زنان بر بالهای رؤیا» روایتگر زندگی مرنیسی از خردسالگی تا بلوغ در داخل دژ و منزلیست که «حریم» نامیده میشود و همزمان تفاوتهای دیدگاه در داخل حریم و نیز زندگی در شهر فاس و روستاهای مراکش را بازگو میکند. مهمترین نکتهی این زندگی خودنوشت برای من تاکتیکهای مقاومتی بود که زنان حریم برای بهبود شرایطشان بر ضد استراتژیهای مردسالارانه به کار میگرفتند. آنها از منابع قدرتمندان به نفع خودشان استفاده میکردند تا فضای به واقع غیر قابل تحمّل حریم را قابل پذیرشتر سازند. زنان حریم، با مصرفِ شعر و رقص و موسیقی اسمهان و عبدالوهاب یا اجرای تئاتر و نمایش و گپ و گفت و سیگار کشیدن بالای پشت بام و نامهی عاشقانه رد و بدل کردن – مثلاً در نمونهی شامه و بنیس – و گلدوزی جزیرهی دو طاووس، سعی در فتح غیرفیزیکی فضا داشتند. این فتوحات، گاهی هم به فتح فیزیکی مثلاً در مورد پشتِ بام و حمّام میرسید. آنها به خوبی آگاه بودند که چطور این آیتمها را مصرف کنند تا زندگیشان را قابل تحمّلتر سازند. روایتِ حکیمانهترِ همین را به خوبی از زبان لَلِه یاسمن در فصل «پشت بام منعشده» میشنویم که میگوید: «زن باید هر روز فرصتی برای اندیشیدن داشته باشد و مانند کسی که شطرنج بازی میکند در آرامش به سر برد تا بتواند گامهای بعدی را بردارد و نقشهایی را که باید ایفا کند بشناسد. به راستی که زندگی یک بازیست. زندگی را بازیچه بدان و به آن بخند. قدرت و بازی؛ ما این دو واژه را بسیار تکرار میکنیم. از آن پس دریافتیم حریم عبارت از بازی میان مردان و زنان است.»
«زنان بر بالهای رؤیا» به دلیل فضاهای زنده و گفتگوهای فراوانش – که البتّه همانطور که فرناز هم گفته در ترجمه حیف شده – منبع خوبی برای آگاهی از زندگی و سنگربندی زنانه در میدانی سراسر مردانه و دستمایهای برای شناخت بهتر است. کاش ترجمهی بهتری داشت.
بوی امسالْ شنیدهی لتّهی پارسالْ سوخته!
حکایتِ محمود خان – دوستِ نازنینم – در واکنش به چند نوشتهی دو-سه سال پیشَم دربارهی اسنابیسم (اینجا و اینجا)، از سرِ شوخی، حکایتِ شخصیّتهای کارتونیست که خاطرتان باشد، حالا سنگی فرود میآمد و بعدها دردشان میگرفت! ظریفی در داستانی دیگر جور دیگری مَثَل میزد که: فلانی ماتحتش پارسال سوخته و جراحتش امسال آمده! من البتّه از برای ادب، روایتِ نخست را – با وجودِ ربطِ کمترش – بیشتر از روایتِ دوّم – با وجود ارتباطِ ژرفترش – خوش دارم. ادب را هم میگویم چرا.
میگویند قَسَمْ سخنِ راست را بیاعتبار میکند. پدرآمرزیدهای میگفت – و چه راست – که: «گفت، باورم شد؛ اصرار کرد، شک کردم؛ قَسَم که خورد یقینم آمد دروغ میگوید!» پس از خِیرِ سوگند میگذرم و به کلامِ بیپیرایه اکتفا میکنم که از ارادتمندان حضرتِ محمودش هستم و همینست که در مقامِ مطایبه هم، ادب نگه میدارم. پس، از ادب و به وظیفه و نه از سرِ اظهارِ لحیه، شرح دو سه نکته بر خودم تکلیف میدانم. امّا بگذارید پیش از پرداختن به آن دو-سه، بگویم چه اندازه از خواندن روایتِ داستانی که آدمهاش را میشناختم، حظ بردم و چقدر آموزنده بود همان نوشته و نوشتههای دیگرش. پس تا بساطِ تبلیغ برنچیدهام، سفارشتان کنم به خواندن وبلاگ دوستم – محمود خان حمیدی – که انسانِ دانا و البتّه فرهیختهایست.
امّا بعد، برادرِ بزرگم،
داستانت را – که آدمهای نازنینش را خوب میشناسم و دوست دارم – با جاودانگی کوندرا آغاز کردی. من هم بیاطناب نقل کنم از جنابِ کوندرا که پرسش شوئر – مورّخ گمانم قرن نوزدهمی چک – را «وقیحانه» و «شرمآور» میخوانَد وقتی در همان سالها خطاب به فرهیختگانِ ملّتش میپرسد «آیا خدا وکیلی ارزش دارد خودآگاهی چک را به او بازگردانیم، یا توانمان را صرف تولیدِ چیزکی به اسم فرهنگ به زبان چک کنیم؟» این را نقل آوردم تا همین اوّلِ کاری، که مَجال برای احساس هست و دلم رضاست آسوده بر عقل مقدّم دارمش، بگویم – با عرض هزار معذرت و تبرّا از ادبِ پیشین در این یکمورد – بدجوری دلم میخواهد همان کَت و کُلُفتی را که آوردی طرف میگوید بحث از اندیشهی ایرانیجماعت است، فرو کنم تَهِ حلقِ گویندهش. شرمنده!
بزرگوار،
برگردم به داستانت و دو-سه نکتهای که وعده کردم. یک اینکه، نویسنده بیشک و شبهه مجاز است روایتش را هر طور که میخواهد نقل کند. با اینحال، اگر امیرِ ماجرا منم – که منم – نه جهتِ روشنشدن افکار عمومی، که برای رفع هر نوع سوء تفاهم احتمالی خودت – که عزیزی – عرض کنم بنده نه «انگار»، که – اگر خدا و خلقش بپذیرند – به واقع، چند صفحهای جامعهشناسی خواندهام و در ضمن به هیچوجه خودم را از هیچ نوع موسیقی کلاسیک و فیلم خوبی مبرّا نمیدانم و بر عکس، بسیاریشان را به جد خوش دارم و فراتر، دوستدارانشان را هم دوست دارم. جز این – اگر ساحتِ بزرگوارشان را آلوده و نجس نکرده باشم – هم باخ شنیدهام و هم فلینی دیدهام. سه دیگر اینکه، در مقام آن کس که در کنشهای فردی، بازتاب اجتماع را جستجو میکند، توصیه میکنم به این تحلیل جامعهشناختی هم در کنار انواع و اقسام تحلیلهای روانشناسیک و فلسفی زیباییشناسانهی رقیب بیندیشی که در انتخاب فیلمی که در آیوا صد و دویت میگذاشتی، نه ذائقه و سلیقهی ذاتی ژنتیکی ازلی و ابدی البتّه پاک و والایت، که بعضی مؤلّفههایی اجتماعی نقشی به مراتب اساسیتر داشتهاند.
عزیزم،
جز این سه، سوء تفاهمِ دیگری به ذهنم نمیرسد؛ مگر یک مورد که بیشتر سوء فهم میدانمش و خواهم گفت چرا. قبلاً نوشته بودم و باز، نعل به نعل تکرار میکنم که: «هرکس میتواند هر سلیقهای داشته باشد و با هر ذوقی انتخاب کند. دقیقاً اشکالی که به اسناب وارد است، از همینجاست. سرراستتر بگویم: من با سلیقهی [هیچکس و از جمله] اسنابها مشکلی ندارم؛ مشکل من در این است که اسناب، ذائقهی دیگران را تحمّل نمیکند. او با گزارة اوّلی که آوردم [یعنی، هر کس میتواند هر سلیقهای داشته باشد] مخالف است و مخالفتش را ابراز میکند تا خود را بالاتر بکشد.» چون خودت به همین مطلب – که آوردم – لینک دادهای در شگفتم و پس میگویم احتمالاً آنچه رخ داده، سوء فهم بوده. اصلاً اینطور است که نمیتوانم بفهمم از کجا دریافتهای دیگران را نمیبینم. اتّفاقاً دقیقاً واقعاً همین ندیدن، مشکلِ خودِ من است با اسنابیسمی که دیگران را کنار میگذارد؛ سلیقهشان را مبتذل و آبدوغخیاری میخوانَد و خودشان را جاهلان و بیسوادانی میپندارد که نه تنها از قومِ – به قول قدیمیها – ولاالضالین هستند که دیگران را هم همینطور میخواهند.
به هرشکل، قربانت گردم،
ممنونم که دردِ مرا بعدِ سه سال باز فریاد کردی. نالهی من از دستِ آنهاست که به قول شریف و مبارک خودت، میگویند «فقط ماییم که وجود داریم. بقیه چرا اظهارِ وجود میکنند؟» دردِ من، «کنارگذاری» یا – اگر نه جامعهشناسی که سوادِ نیمبندِ انگلیسی مرا بپذیری – «اکسکلوژنِ» آنهاییست که موسیقی سیاوش قمیشی را خوش دارند و با آن خاطرهها از سر گذراندهاند؛ کسانیکه لحظاتشان را تا پیش از رسیدن به وعدهگاهِ معشوق با صدای ابی و اّندی پر کردهاند؛ آنها که هیچ تحلیل مستدلّی از دریافتشان از هایده و ایرج و گلپا ندارند؛ ولی واکنششان به – اگر به کسی بر نمیخورَد – «اثر هنری» محبوبشان آنقدر عمیق و تأثیرگذار است که کمتر آدمِ دانشگاهی و فرهیختهی دانای فرنگرفته و کتاب خواندهای، از عزیزترین آثارش چنین تأثیری برای زندگی بدست میآوَرَد.
سرانجام، حق با توست، داستان – اگر بخواهم ساده ببینمش – همان داستانِ تسلّط عدّهای بر دیگران است. ولی این سَروَری، نه در اقتصاد و سیاست که در فرهنگ، شکلِ اسطورهی سلیقهی برتر پیدا میکند؛ سلیقهای پرورده که سلیقهی بَربَر و بیتمدّنِ دوزاری ما را که البتّه از سر حماقت و بلاهت موسیقی قمیشی و مبتذلات سینمای داخلی را برمیگزینیم و به گزینشِ جاهلانهمان افتخار میکنیم، تاب نمیآورد. دَمِت گرم! من هم با همین سلطه و سروری مخالفم؛ والّا به هر که، هر سلیقهای که دارد – تا زور نگوید– احترام میگذارم. بیانی روشنتر از این را جهتِ رفع سوء فهم و تفاهم به سببِ مضیق وقت و اضطرار، عاجزم.
زیاده جسارت است؛
ارادتمندِ بیقّسّم،
امیرِ ماجرا
پرینتسکرین فوتوگرافی
فرضِ محال، محال نیست؛ تصوّر کنید من آدم پرحوصلهای بودم و با استفاده از دکمهی پرینتسکرین تصویری دقیق در ابعاد و وضوح اصلی از صفحهی فعلی «راز» میساختم و شما حین ورود، نه با نسخهی فعلی که با عکسی از «راز» مواجه میشدید. آیا آنوقت به خلافِ رنه مگریت – پای نقّاشی دقیق معروفش از پیپ – میتوانستم بنویسم: این یک «راز» است؟
***
میدانیم که تصاویر از این نظر که توهّم توانِ مالکیّتِ واقعیّت را اعطا میکنند، مورد خواست ما بوده و هستند. اصلاً پیوندِ واقعیّت و تصویر محکمتر از این حرفهاست؛ طوریکه عملکردِ روزمرّهمان باورپذیر بودنِ هر آنچه را دیدنیست، تأیید میکند. بازن، معتقد بود که عکاسی ثبت واقعیّت است و در هنگامهی تبدیل واقعیّت به تصویر، انسان مداخله نمیکند. امّا اکنون میدانیم که از پیش از لحظهی عکّاسی تا وقتِ ترکیببندی و نوردهی و قاببندی مجدّد، دستِ انسان در کار است و حاصل، بازنمایی واقعیّت است. جلوتر از نظریّههای نخستین، با پیدایی فرضاً عکّاسی سورئالیستی و با مثلاً آفرینش انتزاعی از طریق تماس مستقیم جسم با کاغذ عکّاسی، لنز– که در فرانسوی objectif (در دو معنی لنز و عینی) خوانده میشود و نظریّهی بازن از آن سود میبرد – حذف شد.***
حالا پرسش من عملاً این است که در بازگشت به نظریّهی بازن، آیا پرینتسکرین فوتوگرافی (اسم را توافق کنیم) گونهای ثبت واقعیّت نیست؟ آیا وقتی تصویری را از روی مانیتور عکّاسی میکنیم – بر خلاف پیپ مشهور مگریت – حاصل دقیقاً همان چیزی نیست که بود؟پ.ن. ایدهی پرینتسکرین فوتوگرافی – البتّه مطمئن نیستم نامش همین باشد – از من نیست. از کیست امّا نمیدانم؟ شش هفت سال پیش شنیدم و خاطرم نیست از کی. بنابراین، حق ایدهپرداز اصلی – در صورت شناسایی یا غیر آن – کماکان محفوظ است.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001