« July 2007 | Main | September 2007 »
در ثواب یک پژوهش علمی بزرگ، شریک شوید!:دی
بنده – اگه خدا قبول کنه – مشغول نوشتن پایاننامهام هستم. پروژهی پایاننامهام، کارِ مشترکیه بین گروه مهندسی صنایع دانشکدهی فنّی دانشگاه تهران و اتاق بازرگانی ایران و آلمان. ما، قصد داریم – به حول و قوهی الهی – ابعادِ فرهنگ سازمانی رو در سازمانهای ایرانی و آلمانی بررسی و مقایسه کنیم. تا اینجای کار، غیر از نسخههای کاغذی که از طریق اتاق بهطور سیستماتیک توزیع میشه، با یاری همسایگان پرسشنامهمون آنلاین هم شده. ( در واقع زحمتش رو جادی عزیز کشید. همینجا خیلیخیلی ازش تشکر میکنم. واقعاً شرمندهام کرد.)
بگذریم... واضح و مبرهن است که هر عزیزی که در هر سازمان یا شرکتی در هر کجای میهن اسلامیمون به هر کاری مشغوله، میتونه این پرسشنامه رو پر کنه. پرسشنامه هم درسته که یه خرده طولانیه؛ اما سؤالاش هم ساده و سرراسته و هم اینقده شیرینه که نگو! :دی این هم معلومه دیگه که اگه لطف کنین و لینک این پرسشنامه رو تو وبلاگتون بذارین یا اگه شاغلید، خودتون پرش کنین و در ضمن یه جوری بدین پدر، مادر، خواهر ، برادر، دوست، آشنا، فک، فامیل و خلاصه هر کسی که شاغله پر کنه، گام بلندی در جهت نجات من از تحصیل و البته رهایی تحصیل از من برداشتین. دیگه خود دانید.
اضافه بر این، همین پرسشنامه به زبان انگلیسی و آلمانی هم تهیه شده و قراره بین سازمانهای آلمانی پخش بشه. به همین خاطر اگه احیاناً دوست و آشنایی تو شعبههای ایرانی سازمانهای آلمانی – مثل زیمنس، بولر، نستله و ... – دارین، اگه بتونین راضیشون کنین که پرسشنامهمون رو پر کنن، واقعاً ممنون می شم؛ چون کمک میکنه مقایسهمون دقیقتر بشه.
آهان، یه چیزه دیگه! به لطف جادی عزیز، قراره اطلاعاتی که وارد میشه به طور اتوماتیک کد بشن و کسی به اطلاعات شما دسترسی پیدا نمیکنه. قول میدم که تمام اطلاعات محرمانه بمونه؛ حتی خودم هم به طور مجزا هیچ کدوم رو نمیتونم بررسی کنم... پس با خیال راحت پرسشنامه رو پر کنین. :دی
پ.ن.1. یادم رفت بگم که فیلدهایی که باید پر بشه رو به هر زبونی دوست داشتید می تونید تایپ کنید فارسی، انگلیسی، پینگلیسی و ...
پ.ن.2. دوستای عزیزی که لطف میکنید و پرسشنامه رو پر میکنید، من به همتون قول میدم هرگز هیچ جا اسمی از سازمان شما نخواهد اومد و این سؤال صرفاً به دلیل رسیدن به یک دستهبندی دقیق از صنایع ه. خواهش میکنم حتا با تمام این توضیحات اگه باز هم دلتون نمیخواد اسم سازمانتون رو بگید، حداقل به نوع صنعتی که سازمانتون درش فعاله اشاره کنید، چون اگر اون سؤال رو بیپاسخ بذارید، پرسشنامهای که پر کردید، برای من بیفایده میشه.
بیرون از راز چه میگذرد؟
1- هزارتوی «بازی» هم منتشر شد. نوشتن برای هزارتو، خصوصاً وقتی که هر دویمان فرصت داریم، به سرگرمی مشترکمان بدل شده. در این شماره، ایدهی مشترکمان بازیهای «نامناسب» بود؛ بازیهایی که یا مناسبتی با ما ندارند یا از شرکت در آنها ناخرسندیم.
سیما از شیوهی بازی و مشارکت «نخودی» گفته – که زیرکانه لذّت بازی را میبَرَد؛ امّا از مضار آن برکنار است:
اگر بازی، بازی بود، نقش نخودی، خواستِ هیچ عاقلی نبود. اما وقتی هیچ چیز سر جایش نیست؛ هنگامیکه جدیّت – به غلط – پایش به بازی باز شده، نخودی بودن، معنای واقعی بازی و سرگرمی را یادمان میآورد. (اصل نوشته در هزارتو)
من هم دربارهی راههای مقاومت در برابر بازیگزارهای بازیهای نادلخواه صحبت کردهام:
بازیها را – همه – قواعدی رهبری میکنند که بسیاری مورد خواست و علاقهی ما نیست. اعتراضِ به این قواعد نیز اینروزها، دیگر چندان عاقلانه نیست. چراکه مخالفت و اعتراض هم، اکنون رام و اهلی اهل قدرت شده. پس چارهی کار چیست؟ (اصل نوشته در هزارتو)
2- هفتهی گذشته هم به مناسبتِ یکسالگی زمانه، یادداشتِ «زمانه؛ فرصتی برای حوزهی عمومی جایگزین» را نوشتم و در آن از مشکلِ اساسی پیش روی رسانهها گفتم که چون متعلّق به حوزهی عمومی هستند، به راحتی نمیتوانند در حوزهی خصوصی جای بگیرند و ناچارند بعضی روشها را استخدام کنند. امّا از روشهای موجود، روشی که رسانهی مشترکی برمیگزیند راهِ سرراست حل مسألهست:
رسانهها برای طبیعی ساختنِ حضورشان در حوزهی خصوصی، از خودِ حوزهی خصوصی وام و عاریه گرفتند. برنامههای ژنریک «خانواده» (نمونهی موفّق و آشنای امروزی برای مخاطبِ ایرانی، «خانهای با طرحِ نو»ست) مثالهای خوبی برای چنین وامگیریهاییست که در آنها دکورها و آذینهای صحنه، محیطِ گرمِ خانه و صمیمیّت آن را تداعی میکنند. مجری، لمیده روی مبلِ راحتی، در حالی که لباسی غیررسمی پوشیده و گاهی به زبانی خودمانی سخن میگوید، پیامآور صمیمیّتیست که رسانه میخواهد از طریق تقلیدِ آن، موقعیّتش را در خانه محکمتر سازد و برای همین است که بارها تکرار میکند: «از اینکه ما را در محیط گرم و صمیمی خانههای خود پذیرفتید، سپاسگزاریم!» (اصل نوشته در زمانه)
سوادِ رنگی رسانه
شبِ سه شنبه، دوّم مرداد هشتاد و شش، رادیو گفتگو؛ موضوع بحث: جنبشهای دانشجویی
دکتر جلاییپور: با روی کار آمدن دولتهای جدید، بعضی اصلاً معتقدند خود دولتها به جنبشها اجازهی ظهور میدهند. مثلاً رخصت میدهند «سبز»ها بیایند حرفشان را بزنند…
مجری-کارشناس (!) [در حال دویدن بین حرفهای مهمان]: بله... قرمزها بیایند، آبیها بیایند!
مرام یعنی شما و عبوس نباشید!
۱-
بیشتر از یک هفتهی قبل با بعضی دوستانم دستهجمعی رفتیم گرگان. بقیّه که نبودند جاشان خیلی خالی بود. خوش گذشت؛ خوش گذراندیم. برای لذّت از سفر، لحظهای را ـ خصوصاً لحظههای آخر ـ از دست ندادیم! همیشه وقتی به پایان سفر نزدیک میشویم، سعی میکنیم بیشترین لذّت را ببریم و آنوقت ترکیبِ من و مهرتاش ـ که از جانمان میگذریم تا خوش بگذرد ـ خطرناک است! اضافه کنید که اینبار احسان هم ازجانگذشتهتر در شوخیها شرکت میکرد. سینا هم روسفیدمان کرد، وقتی شبانه با اتوبوس راه افتاد و صبح زودِ روزِ دوّم خودش را به ما رساند تا از وجودش بیبهره نباشیم. وقتی صبح زود، نان خریدم و رفتم دنبال سینا، به زیباترین لحظههای دوستیمان فکر میکردم و میاندیشیدم که چقدر سینا لطف کرد که آمد.
دوشنبهی گذشته هم ـ همانطور که سیما گفته بود ـ تولّد سینای عزیزمان را برگزار کردیم. دربارهی سینا اینجا زیاد نوشتهایم و پس طولش نمیدهم. این را اضافه کنم ـ تا همیشه خاطرم بماند ـ که شب، وقتی با مهرتاش و سینا برمیگشتم خانه، چند جملهای که با «داش سینا! تولّدت خیلی مبارک باشه»ی مهرتاش آغاز شد و ادامه پیدا کرد، بدجوری چسبید. بهترین آرزوها را مثل همیشه برای سینا دارم. دوستانِ خوبم! مرامْ یعنی شما.
۲-
سؤالی که چند وقتیست در ذهنم تکرار میشود از «تفاوت اخلاق و قانون» میپرسد. یکدو ماهِ پیش، در اینباره ـ ضمنِ شنا و سونا! ـ با سینا بحث کردم. (راستی؛ خاطرم باشد یکبار دربارهی تأثیر سونا صحبت کنم. گمانم اثرش در صدور جملاتِ فلسفیمآبانه کم از کافه نیست!) آخرین بار هم یکدو روزِ پیش با کامنتی که دوستی برای پست تقلّب گذاشته بود، این پرسش دوباره پررنگ شد. پاسخِ سیما به کامنتِ دوستمان، گویاست. ولی از چشماندازِ دیگری هم میتوان به آن نگاه کرد. به نظرم میرسد که تعاریفی که معمولاً در اذهان از امر اخلاقی هست، بیشتر به توصیفهای «قانون» شبیهاند. به نظرم میرسد مردم از اخلاق طوری صحبت میکنند که انگار از قانون سخن میرانند. امّا واقعاً اخلاق چیست و قانون کدام است؟ از منظری دورکیمی، شاید بتوان فرقهایی بین این دو جست. ولی قصدم پرسشهایی سرراستتر است. میتوانید با پاسخ دادنِ به آنها کمکم کنید؟
پرسشهای من در واقع از این دستند: در قانون، اینکه من که هستم، نقشی در کنشم نباید داشته باشد. در واقع چراغ قرمز، برای همه قرمز است. به نظر شما در اخلاق چطور؟ آیا چراغ قرمز برای همه قرمز است؟ فروکاهندهست؛ ولی به نظر شما برای کسی که فرزندش دارد میمیرد و باید او را به سرعت به بیمارستان برساند، رعایتِ قانونِ رانندگی اخلاقیست یا غیراخلاقی؟ آیا ادراکِ من از موقعیّت و فهمِ خودم از خودم، کنشِ مرا معنای اخلاقی یا غیراخلاقی نمیدهد؟ اگر برای آرمان اخلاقیام چراغ قرمز را رد کنم، بدون اینکه از آرمانها و اهداف و اخلاقیّاتم بپرسند، جریمهام میکنند؛ ولی آیا خودم پیش وجدانِ خودم شرمسارم؟
قانون، برای همه یکسان باید اجرا گردد. امّا آیا وظیفهی اخلاقی من در قبالِ نزدیکانم، با وظیفهی اخلاقی من در برابرِ دیگران یکسان است؟ شما چقدر به شعارهای فراگیر اعتقاد دارید؟ آیا وظیفهی اخلاقیتان را در برابر ـ فرضاً ـ خواهرتان با وظیفهی اخلاقیتان در قبال فردی غریبه، یکسان میپندارید؟
دستِ آخر، آیا نگاهِ شبهِ قانونی به اخلاق، مسألهی اخلاقی را ساده نمیانگارد و در صدد به دست دادنِ راهِ حلّی یکتا برای همهی افراد بشر نیست؟ چقدر میتوان به راهحلهای یکتا ـ و در واقع ذاتانگارانه ـ امّید بست؟ آیا جوهرهای اخلاقی در وجودِ تکتکِ انسانها بهگونهای ثابت و ابدی موجود است که باید تنها آنرا پیدا کرد و هشیار ساخت؟ نظر شما چیست؟
اینها تازه جدای از نکتهایست که سیما هم جستهگریخته در پاسخش به کامنت اشاره کرده بود و من هم اعتقاد دارم: اینکه «قانون» دیدنِ مسألهی اخلاقی و سخت و سِفت پرداختن به آن، از فقدان و عدمِ وجودِ نوعی ـ اگر بشود اینطور گفت ـ «ذوق» حکایت میکند. شاید پیامِ «اخلاقی» (!) نوشته این باشد: شما را به خاطر خودتان، عبوس نباشید!
خیر نامحدود-3
سلام!
این روزها نه که به شدت سرمون شلوغه و وقتِ سر خاروندن هم نداریم؛ قرارمون با دوستان موکول شد به صبحونه! جاتون خالی امروز با دوستان بسیار بسیار عزیزی برای صرف صبحونه رفتیم گل رضائیه و حسابی چسبید. دیروز هم که با دوستای خوب دبیرستانم بودم و کلی از خاطرههای زمان بچه مثبتیّتم زنده شد. روز قبلترش هم در یه جمع دوستانه و خودمونی تولد سینای بسیار بسیار عزیزمون رو برگزار کردیم و مقام شامخش رو بزرگ داشتیم! بازم جاتون خالی، اون هم چسبید. :دی
خلاصه همین طور که می بینین خیلی درگیریم و فرصتی نیست برای وبلاگ نوشتن؛ برای همین- قابل توجه میرزا :دی- گفتم یه درس دیگهی رانندگی رو بذارم اینجا تا «راز» جانم هم خیلی سوت و کور نشه.
***
دیدین بعضی از آدما آروم و قرار ندارن؟ هی میخوان برای خودشون دردسر درست کنن. هی یه دشمن فرضی تعریف میکنن واسه خودشون و میخوان باهاش مبارزه کنن. شب و روز به این فکرن که طرف چی کار میکنه، تا اونا هم یه جوری ازش تقلید کنن؟ همهش به این فکر میکنن چی بگن حال طرف رو بگیرن؟ منتظرن یه حرفی یه جا بزنه، بگن آخ آخ دیدی؟! دیدی؟! با من بودها؛ یه جوابی بهش بدم که حظ کنه. حالا بررسی هم بکنی میبینی فرد موردنظر اصلاً حول و حوش مقصود اون آدم هم فکر نمیکرده! اینجور آدمها، همهش مواظبن مبادا یه وقت عقب بمونن و خلاصه هزار زجر و مصیبت به خودشون میدن، غافل از اینکه طرف مقابل اصلاً خبر نداره که اون بنده خدا داره اینقدر خودشو خفه میکنه و میکشه! بدتر از اون، گاهی هم که خبر میشه فوق فوقش اینه که میخنده و میگذره و آروم آروم کار خودش رو میکنه. پویان که اینجور موقع ها می گه: «بینوا! گناه داره!». - جملهی آخر رو واسه این اوردم که یادی هم از پویان کرده باشم:))):دی
خلاصه، واسه اینکه دوستانی که سری این طرفا میزنن، دستِ خالی برنگردن، یه دونه دیگه از درسهای عزیزم رو میذارم اینجا تا همگی با هم بخونیم و زندگیمون رو راحت بگیریم! کار خودتون رو بکنید عزیزان؛ چی کار دارین که بقیه چقدر از شما زدن جلو یا عقب موندن؟ خوش بگذرونین که دنیا دو روزه! :دی هر روز هر روز، مسابقه ندین. از سفر لذت ببرین بابا جان! :دی چه کاریه آخه؟ :))
این هم از درس امروز؛ نمیگم لذت ببرین تا میرزا ناراحت نشه. ;)
نهم. زندگی مسابقه نیست؛ سَفَر است
مسابقههای ماشینسواری ـ از رالیهای کوتاه و چند روزه تا مسابقههای فرمولا و سرعت و وحشیبازیهایی مثل نَسکار ـ هر یک هدفی مشخّص دارند و به منظوری طرّاحی شدهاند. در یکی باید درست نقشه بخوانی؛ در دیگری درست به موقع دنده عوض کنی تا سریعتر برسی و در یکی دیگر، باید از کمند حریف فرار کنی. با همهی تفاوتها، مسابقهها در یک موضوع مشترکند: در هیچکدام نقطهی شروع، خط پایان، هدف و جایزه را شرکتکنندگان تعیین نمیکنند. همه چیز از پیش مقدّر و معلوم و معیّن است.
در سفر با خودرو امّا ـ به نسبتِ مسابقه ـ بیشترِ عاملها را تو ـ خودت ـ تعیین میکنی. تو، بسته به میلت ـ که رانندهی روزی یا شب ـ میدانی کِی باید حرکت کنی؛ هر جا دوست داشته باشی، توقّف میکنی؛ هر وقت خواستی، کناری میایستی و منظرهای را تماشا میکنی و حتّا ممکن است مسیرت را در میانهی راه ـ بنا به خواستِ خودت ـ تغییر دهی و تجربهای تازه را رقم بزنی.
***
رانندهی کهنهکار میگوید: رانندهی جوان بداند! رقابتْ بد نیست؛ امّا، فهمِ عام میگوید خودرو بیشتر برای سفر طرّاحی شده تا مسابقه. اگر مسابقه عادت شود، دستِ بالا میشوی «شوماخر» که رقابت، حرفهاش است. بدبخت است آدمی که زندگیاش تمام و کمال، حرفهای باشد! آنوقت مسابقه که میدهی، هیچ لذّتی از مناظر اطرافت نمیبری. تنها اعمالی مکانیکی را ـ که در تمرینها آموختهای ـ با کمترین خلّاقیّت ـ چراکه خلّاقیّت ریسک دارد! ـ با محاسبات پیچیده انجام میدهی تا فقط و فقط چند صدم ثانیه از حریفت زودتر به خط پایان برسی. اینجا هیچ چیز در اختیار تو نیست: قراردادت با باشگاه یا شرکتی که حامی توست، تعیین میکند کِی باید برانی و کِی بازنشسته شوی و نقشهی مسابقهست که نشانت میدهد کجا باید بروی و کجا نه.
رانندهی جوان بداند! زندگی خوب و آرام بیشتر از آنکه پیروِ منطق مسابقه باشد، دنبالهروی فلسفهی سفر است. تعمّق، تأمّل، آهستگی، لذّت، آب و هوای نو، آرامش، تجربههای تازه و تنوّع ـ همه و همه ـ همبستههای سفرند که هیچگاه با مسابقه به چنگ نمیآیند. هرقدر در مسابقه، قواعد و ضوابطْ از پیش مقدّر شده؛ در سفر دستت باز است و آزادی. میدانم که آزادیِ مطلق ممکن نیست: وضعیّت آب و هوا، میزان درآمد و تعداد روزهای تعطیل، آزادیمان را در سفر محدود میکنند؛ ولی همینقدر آزادی و رهایی موجود در سفر را هرگز در مسابقه نخواهی یافت. دنیای آدمِ مسابقه، تنگ است؛ همه چیز محدود شده. در عوض اهلِ سفر، دنیایش را باز و رها و گشاده و بزرگ میخواهد.
***
بسیاری را میشناسم که عمرشان را برای رقابت گذاشتهاند و هنگامیکه به جای مقام اوّل، دوّمی را به چنگ آوردهاند، دیوانهوار از زمین و زمان شکایت کردهاند. وضعشان اصلاً بد نبوده، ولی رقابت آنها را طوری بار آورده که نگاهشان تنها به قلّه باشد و قدرِ منزلت و مقامی را که دارند، ندانند و ناشکری کنند و نفهمند که حالا هم روی قلّه ایستادهاند؛ گیرم قلّهای دو سه چند متر کوتاهتر. کسانی را هم میشناسم که راه را از دشتِ پست تا بلندبالاترین قلّه، خوشخوشان میروند؛ در طول مسیر بسیار بسیار میآموزند؛ لذّت میبرند؛ خوشحالند و از قضا وقتی چشم باز میکنند، میبینند ـ گیرم دیرتر ـ درست نوکِ قلّهی اصلی هستند.
و باز هم....خودتون میدونید دیگه:دی;)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001