« June 2007 | Main | August 2007 »
از غرایب
... و از غرایب، یکی هم اینکه هر سالْ به تکرار، بهترینِ همهی هدیهها را هشتم مردادماه میگیرم؛ یعنی، روزی که سیمای خوبم به دنیا آمده.
... و اینکه جشنهای دونفرهمان هم عجیب خوش میگذرد. این تعویذ را هم به توصیهی دوستان، اسکن کردم و اینجا گذاشتم! به قول قدیمیها: شنبهزا، یکشنبهزا، دوشنبهزا، سهشنبهزا، چهارشنبهزا، پنجشنبهزا، جمعهزا، زیرِ زمین، روی زمین، ازرقچشم، زاغچشم، سیاهچشم، میشچشم، هرکی دیده، هرکی ندیده، همساده دستِ چپ، همساده دستِ راست، پیشِ رو، پشتِ سر، بتّرکه چشمِ حسود و حسد! بلند بخون و آمین بگو که بهحقّ شاهِ مردون، درد و بلا رو دور گردون... ;)
یک روز خوب:)
دیروز در کنار حامد و مریم و میرزا (همگی عزیز) یه روز فوق العاده خوب رو گذروندیم و البته سرهرمس مارانا و بانو هم بعداً به جمع ملحق شدند و خوشی این روز رو بیشتر کردند.
واقعاً به من خوش گذشت و از دست این آقا اینقدر خندیدم که فَکّم هنوز درد می کنه.
دیدار خیلی خوب دیروزمون بهونهای شد که به بعضی چیزا فکر کنم. مثلاً اینکه دوست هایی که از طریق پویان باهاشون آشنا شدم ویژگی فوق العادهای که دارن سادگی و بی آلایشی شونه.
برام خیلی جالبه؛ هیچ کدوم از این آدم ها که هر کدوم به نظر من انسانهای ارزشمند و قابل احترامی هستند و واقعاً و حقیقتاً قابلیتها و ویژگیهای ممتازی دارن، هرگز نه ژستهای احمقانه میگیرن، نه قیافههاشون اَجق وَجقه و نه فکر میکنن از دماغ فیل افتادن. اون ها سعی نمیکنن با هزار و یک ادا و اطوار تصنعی نشون بدن با بقیه فرق دارن- نمایشی که جدیداً خیلی رایج شده.
واقعاً لذت میبرم و افتخار میکنم به دوستی چنین آدم هایی.
خلاصه که مریم و حامد عزیز، بینهایت ممنونم به خاطر دعوت دیروز. به من که خیلی در کنار همهی شما خوش گذشت.
پ.ن.1. رفیق جانم! جات خیلی خالی بود. خیلی خیلی...
پ.ن.2. من چند روزه دارم این آقا رو کشف میکنم. دیشب در راستای راهنماییهای دوستان عزیز به اینجا رسیدم و دیدم بهبه! بهبه! چه خبره!!!!
تروخدا نگاه کنین این آقای زبر و زرنگ و بامزه چه تلاشی میکنه برای تور کردن این خانم خوشگل موشگل و البته بداخلاق:))!!! (سریال از اینجا شروع میشه:دی)
ویکیپدیا و علوم انسانی
این البتّه، دوّمین دعوت جادی عزیز است به بهانهی ویکیپدیا. اوّلیش، پارسال همین موقعها بود ـ گیرم چند روز پیشتر؛ که چند نفری را فراخوانْد به ـ اگر متّهم به براندازی مخملی نشوم! ـ مرحومِ سازمانِ کنشگران داوطلب و برگهای ـ حاوی مقدّمات دستورها و سجاوندی دانشنامه ـ داد دستمان و شروع کرد به توضیح فلسفهی کار و اینکه چی، چطور عمل میکند و شبیه به اینها. توصیههای جادی، کلیدی و کاربردی بود.
بعد از نشستِ آنروز، کرمش به جانم افتاد که به سهمِ خودم محتوای فارسی دانشنامه را در زمینهی مطالعات فرهنگی و جامعهشناسی کاملتر کنم. گمانم اوّلین مدخلی که افزودم ـ مثل هر محصّل متعصّب دیگری ـ عنوان رشتهام یا همان «مطالعات فرهنگی» بود. بعد، به دو سه چند نفری از استادهامان هم معرّفیش کردم و گفتم که جای خوبیست برای ارائهی کارهای بچّهها ـ که بیشتر جنبهی گردآوری دارند و جایی چاپ نمیشوند و میآیند و به درد خاصّی جز سنجش خودشان نمیخورَند و میروند به سطلهای زبالهها یا چرخهی بازیافت. حقیقت اینجاست که بسیاری از ما ـ خصوصاً دانشجوهای علوم انسانی ـ روی هارد رایانههامان انبوهی از نوشتهها داریم که به قصدِ کارنوشت و تمرین، نگاشته شدهاند و بعد از تحویل به استاد و گرفتن نمره، حالا همانجا خاک میخورند. ویکیپدیای فارسی ـ جز یکی دو سرفصل ـ در علوم انسانی ضعیفتر از بخشهای دیگر است. پس، به نظرم پسندیدهست ایندست دانشجوها آندست کارهاشان را در ویکیپدیا بگذارند. هم، خوب است جلسههای کوچک آشنایی با ویکیپدیا برای علاقهمندان در دانشکدهها برگزار شود تا آن انبوه نوشتهی خاکخورده، به کارِ همگان بیاید.
خلاصه دربارهی خودم، هرچند یکی دو روز اوّل، کار تمام وقتم شده بود ویرایش محتوای فارسی ویکیپدیا؛ ولی کمکم جز بعضی اصلاحات ـ که خیلی وقتها بدون لاگین انجامشان میدادم ـ چیزی نیفزودم. شاید دلیلش این باشد که از اوّل، راضی نشدم مدخلی را خیلی ناقص ـ مثلاً تنها در حد نام درآیند و تعریف کوتاهش ـ وارد کنم. خوش داشتم مدخلها کموبیش کامل باشند. نمیدانم چقدر خوب است؛ ولی بههرشکل، دوست داشتم کسی که جستجو میکند به مقالهی راهگشایی بر بخورد.
فراتر از فلسفهی ویکی، ویرایش مدخلهای دانشنامه، کار عجیب لذّتبخشیست. حتّا ـ اغراق نکنم ـ اگر احتیاط نکنید، معتاد میشوید. جذّابتر از آن، جامعهی ویکیپدیاکاران است، که برای خودشان عوالمی دارند. بحثها هم گاهی بسیار آموزندهست. توصیهام به دوستانم و به ویژه به دانشجویان علوم انسانی، دستِ پایین آزمودن ویرایش یکی دو درآیند در ویکیپدیاست.
خیر نامحدود - 2
نه که استقبال از پست قبلی خیلی زیاد بود، گفتم بیشتر از این منتظرتون نذارم! :دی
این نامه رو خیلی خیلی دوست دارم و هر بار که میخونم، لذت میبرم. دوست دارم شما هم حتما بخونین. :)
سوّم. باید که بزرگوار باشی؛ بزرگ بودن شرط نیست:
در جادّهای باریک میرانی. پشتِ کامیونی ماندهای و جلویت را خوب نمیبینی و نمیدانی خودرویی از روبرو میآید یا نه؟ نمیدانی میتوانی سبقت بگیری یا نه؟ کمی به سمتِ چپ میآیی و دید میزنی. خودرویی از روبرو میآید و سرعتش بیشتر از آن است که بتوانی پیش از رسیدنش، کامیون را رد کنی. پشیمان میشوی از سبقتگرفتن. ماندهای معطّل؛ که ناگهان، دستِ مهربانِ راننده از پنجرهی کامیونی که پشتش ماندهای، بیرون میآید و راهنماییات میکند که میتوانی بیهیچ خطری سبقت بگیری؛ چراکه او جلو را میبیند ـ خوب میبیند، چون بالاتر از همهی دیگر خودروهای جادّه است. سبقت که میگیری، در ذهنت، با صدای مردانهای روی گلگیرِ چپ را میخوانی: «تو برو، سفر سلامت!» زیر لب، معرفتش را تحسین میکنی. برایش دعا میکنی که او هم سالم بماند و سفرش، بیخطر باشد.
***
رانندهی کهنهکار میگوید: رانندهی جوان بداند! در زندگی، هرقدر بزرگتر باشی؛ هرچه بیشتر پیشِ رو را ببینی، مسؤولیّتت در مراقبت از دیگران بیشتر میشود. تو آیندهی جادّه را ميبینی؛ تو یک سر و گردن بالاتر از دیگرانی؛ پس ـ درست به همین خاطر ـ بیش از آنان مسؤولی. شکوهِ تو، نه در فرادست بودن، که در مراقبتیست که در حق دیگران روا میداری؛ در آرزوی نیک و «سفر بخیر»یست که نثارشان میکنی. شکوه و بزرگی تو در عظمتِ ظاهریات نیست، در این است که دیگران را پشتِ خودت نگه نمیداری؛ بلکه برعکس، به آنها اجازه میدهی از تو جلو بزنند و سبقت بگیرند و حتّا، راه را ـ راهی که خوب میشناسی و حالا هم از برج دیدهبانیت به نظارهاش نشستهای ـ به آنها نشان میدهی و دعا میکنی که سلامت به منزلگاه برسند. در عوض، آنها هم دعای خیرشان را نثارت میکنند. کهنهکار میگوید: یاد گرفتهام که خیر و خوبی هیچگاه محدود نیست. خوبی برای دیگران، برای خودِ توست. از درسهایم آموختهام که یکی از دلایل جاماندگی، تصوّر «خیرِ محدود» است: اینکه خوبیها تمام میشوند و به من نمیرسد! میانبری اگر یافتی، به همه نشانش بده و منتظر بمان تا از خیرش بسیار بیش از آنکه انتظار داشتی، نصیبت شود.
***
معرفتِ رانندههای کامیون، از کودکی در ذهنم حک شده. آنوقتها که گرگان زندگی میکردیم. یکبار، مادرم در تهرانِ پر از بزرگراه و غریب، میراند. راه را گم کرد. برای ناآشناها، اصلاً عجیب نیست درمانده شدن در زنجیرهی بزرگراههای تهران ـ که آنروزها حتّا به اندازهی امروز، پیچیده نبود. مادرم در شهر گم شده بود و رانندهی خیرخواهِ کامیونی، کنارهی بزرگراه توقّف کرد. مشکل را پرسید. نشانی را نگاه کرد. راهش را دور کرد و به مادرم گفت «پشتِ سر من بیا.» همیشه دعایش میکنم.
....( این یعنی باز هم پایانِ نامه سانسور شده :دی :-")
مرتبط:
خیر نامحدود - 1
خیر نامحدود - 1
سخت گرفتار کارهای عقبافتاده هستم. راستش، خستهام از این همه دِد لاین و بدو-بدو و بیا-برو و آدمهایی که چپ و راست باید برایشان بگویی و بگویی و توضیح بدهی چه میکنی و ... آه! دریغا که عاقبت هم سر در نمیآورند! وقتی شبها به خانه میرسم، لذّتبخشترین کار دنیا – که خستگی روز را ناپدید میکند – خواندن نامههای پیشین است و گاهی مرور بایگانی «راز». نزدیک به هزار نامهی محترم دارم که این چهار سال بین من و پویان رفته و آمده و هر کدام جداگانه خاطره شده. همه عزیزند و مقدّس و هنوز از هر یک چیزی میآموزم.
نامههام را و «راز» را، مو به مو و خط به خط و جمله به جمله از برم و رازها را که پسِ پشت هر نوشته نهفته، میدانم. رازهایی را که تنها من میتوانم پشتِ تک تکِ آن جملهها و خطها بخوانم. خلاصه برای رفع خستگی، پوشهی اختصاصی نامهها را میگشایم و اتّفاقی یکی را باز میکنم و میخوانم و دنیایی خاطره، زنده میشود.
گاهی که شاکی میشوم و میخواهم ناسزا بگویم به استاد و همکار و همکلاسی؛ گاهی که تعجب میکنم از رفتار آنها و مقصر میجویم، میروم سراغ «درسهای رانندگی»ام – نوشتههایی که پویان، به بهانه و در پسزمینهی آموختنیهای رانندگی، امّا دربارهی زندگی برایم نوشته و به نظرم قشنگترین نامههاییند که کسی – هر وقت و هر جا – دریافت کرده. بارها خواندهامشان و هنوز میخوانم و هنوز لذّت میبرم و میآموزم از سطر به سطر نوشتههای پیامبرم.
غرض اینکه، پویان در یکی از نامهها نوشته «خیر، محدود نیست». پس، تکههایی از دو تاشان را اینجا و در یادداشت بعدی میآورم تا شما هم بخوانید و لذّت ببرید. که خیر محدود نماند و من تنها کسی نباشم که بهرهمندم.
قسمت اوّل، نامهی شمارهی 2،
دوّم. خوشبختی و پیروزی از آنِ «ما»ست:
در خودرو نشستهایم و به قصدِ مقصدی راه میافتیم. راه را نمیدانیم؛ یا نمیدانیم کدام مسیر خلوتتر است و سریعتر به مقصد میرساندمان. از هم میپرسیم. حدسهامان را طرح میکنیم. یکی، حدسی میزند که به نظر منطقی میآید. دیگری عقیدهاش را ابراز میکند یا میگوید «نظر ويژهای ندارم. هر طور خودت میدانی.» به توافق میرسیم؛ هرچند احتمالِ خطا هم میدهیم. راه میافتیم. متأسّفانه مسیر، اشتباه به نظر میرسد؛ یا مسیر درست است، ولی راهبندان، صف طولانی خودروها را ساخته.
دو حالتْ متصوّر است. یا آدمهای سازگاری هستیم و هرقدر هم بهموقعرسیدن برایمان اهمیّت داشته باشد، اشتباهمان را میپذیریم و سعی میکنیم با همفکری، مسیرمان را ـ در صورت امکان ـ تصحیح نماییم و با خنده و شوخی، تا رسیدن به مقصد، خوش بگذرانیم. یا حالتِ دوّم صادق است: آدمهای سازگاری نیستیم و هر یکی سعی میکند اشتباه را به گردن دیگری بیندازد. یکی میگوید: «من که گفتم نظر ويژهای ندارم. پس تو با بیفکری، به این وضعیّت دچارمان کردی.» دیگری پاسخ میدهد: «همیشه پایت را از قضیّه کنار میکشی و منتظر میمانی اشتباه کنم و تو بنشینی و غر بزنی.»
محرّکِ بیرونی راهبندان یا درستنبودنِ مسیر از یکسو و محرّکِ درونیِ تبرئه و اثبات بیگناهی خود و گناهکاری دیگری، از سوی دیگر، اعصابها را به هم میریزد. مسیر کوتاه و درست را شاید بتوان با اعصاب خراب طی کرد؛ ولی رانندگی در مسیرِ طولانی و نادرست با اعصابِ ناراحت، عذابی غریب است! اعصابِ راحت و شادی، اتّفاقاً در مسیر نادرست و طولانیست که کاراییش را نشان میدهد. وگرنه، در خوشی و وقتی که همه چیز درست است، اعصابها بهخودیخود راحتند!
***
رانندهی کهنهکار میگوید: رانندهی جوان بداند! زندگی، امرِ اجتماعیست. «ما» در جادّهی زندگی میرانیم؛ «ما» اشتباه میکنیم؛ «ما» خوش میگذرانیم؛ «ما» به مقصد میرسیم و «ما» موفّق میشویم: اینطوری «ما» هیچوقت، شکست نمیخوریم. «ما» خوشبختیم؛ چون با همیم و میتوانیم به اشتباهاتمان فکر کنیم. چون میتوانیم با هم ـ در بدترین شرایط ـ خوش بگذرانیم. شکست، آنگاه است که «ما»ها بشوند «تو»؛ بشوند «من». وقتی خوبیها از آنِ «من» باشد و بدیها از آنِ «تو»، آنگاه که «من» برای تبرئهی خود، «تو» را گناهکار بشناسد، وقتِ بدبختیست. رانندهی کهنهکار میگوید: رانندهی جوان میخواهد کسی را بشناسد، به رفتارش وقتی که خودش یا دیگری خطایی کرده ـ وقتی «ما» خطا کردهایم ـ توجّه کند.
***
عمّه و شوهرعمّه و دو عمّهزادهام برای نوروز در گرگان میهمانمان بودند. برگشتنی، اشتباهی از «هرَاز» به سمتِ تهران رفتند و به راهبندانِ غریبی برخوردند؛ طوریکه سی کیلومتر از مسیر را سه ساعته آمدند. پدرم که متوجّه شد، تلفنی به عمّهزادههایم گفت: پیش آمده. اشکالی ندارد. بههیچوجه غرغر نکنید و اشتباه را گردنِ کسی نیندازید. پدرتان را با بهیادآوردنِ اشتباهِ دستهجمعیتان، عصبی نکنید و به زمین و زمان ناسزا نگویید و از بختتان ننالید. در عوض، موسیقی گوش کنید؛ حرف بزنید؛ خاطره تعریف کنید؛ خوش بگذرانید.
....( این یعنی پایانِ نامه سانسور شده :دی :-")
سینما یعنی اغراق
یا: چرا رئیس را دوست داشتم؟
۱-
کاملاً به بینندگانِ فیلم حق میدهم از «رئیس» کیمیایی خوششان نیامده باشد. به دور از تعارف، «رئیس» به واقع اثری نامنسجم است که در ادامهی سیرِ کموبیش پایدارِ نزولی فیلمهای کیمیایی قابل پیشبینی بود. امّا ـ دروغ چرا؟ ـ من به عنوانِ بینندهی گیرم آماتور، ولی مشتاقِ سینمای کیمیایی، از فیلم بدم نیامد. شاید خوشآمدنم چندان دور از ذهن هم نباشد؛ چراکه به نظر میرسد برای بینندهی مشتاقِ آثارِ کارگردانی خاص، توجیه بینامتنی در کنار توجیه ژنریک، اهمیّت بیشتری از توجیه رئالیستیک و کمپوزیسیونی دارد؛ که بیشک «رئیس» تا حدّ زیادی فاقد آنها بود.
۲-
بههرشکل، فیلم را دوست داشتم؛ چرا که به نظرم «رئیس» با ساختِ بزرگ و پرش، یکبار دیگر یادم آورد که سینمای ذلیلِ توسریخوردهی خوار و خفیف با رنگهای خنثای دلگیر و آدمهای دلزده و تولید حداقلی، تنها شکلِ سینما نیست. از سینمایی که همیشه برایم دنیایی خیالی و پرزرق و برق میآفرید، در ایران جز نامی نمانده بود و «رئیس» یادآوری کرد که «سینما»ی چشمگیر و پر زرق و برق و همراه با اغراق و ریخت-و-پاش، سینمای فراموششدهایست که البتّه سزاوار این همه غفلت نیست. «رئیس» توانست به یادم بیاورد که سینمای فلسفی و هنری، تنها شکل سینما نیست؛ سرگرمیسازی هم سینماست.
۳-
کوتاه اشاره کردم و دوست دارم بیشتر بشکافم که «رئیس»، یادآور عنصری مغفول در سینماست: «اغراق». اصلاً همین اغراق است که کیمیایی را بدل به کارگردانی ستارهساز میکند. خودِ پرسونای ستارههای کیمیاییست که اصالتی ویژه دارند و بازیشان بیانگر همین اصالت است. قریبیان، در فیلمِ کیمیایی قریبیان است و ارجمند، پیش از هر چیز، نقشِ ارجمند را بازی میکند.
جز اغراق در بازیها، اغراقِ موجود در میزانسن را هم دوست دارم؛ حالا خواه هدفِ این اغراق مصرفزدگی و جذبِ بیننده قلمداد شود و خواه، «سبک»ی باشد که به خاطر حذفِ اجباری مؤلّفههای مورد نیاز سینمای کیمیایی ـ عَرَقخوری، عشقبازی، موزیک و ... ـ بدل به «معنا» شده. رک و راست بگویم: من، اغراقِ کیمیایی را در اجرای اپرا یا راهانداختنِ باغ وحش در صحنههای پایانی و ارائهی دستهای از وحوش ـ از گرگ و سوسمار تا موش و مار ـ دوست دارم؛ هرچند میپذیرم، از بینندهای وقتِ خروج از سینما بشنوم که «حیاتِ وحشِ شبکهی چهار، از این مزخرفْ قشنگتر بود!»
۴-
و دستِ آخر، «رئیس» را دوست دارم؛ چراکه بالاخره داریوش ارجمند را در نقش مردِ خشن، سرکش و مسلّط بر سرنوشت خود ـ که به چهرهاش میآید ـ دیدم. جای چنین نقشهایی که اخلاقشان طور دیگری تعریف میشود، در سینمای پاستوریزهی ما خیلی خالیست.
«رئیس» را دوست دارم؛ چراکه در ادامهی آثار کارگردانِ ماهرش، از فیلمهای دیگران به کلّی متمایز است. همینجا بیهیچ شرمندگی بگویم که کارِ تکراری ساختن را عیب و نقص نمیبینم و ایرادی را که همواره به کیمیایی وارد میکنند، نمیپذیرم؛ که از قیصر به بعد سعی کرده خودش را تکرار کند و قیصر بسازد و البتّه نتوانسته.
و نهایتاً «رئیس» را دوست دارم؛ چراکه بیانیّهی شخصی کارگردان است. کلیّت فیلم، ساخت و تولید بزرگش، پیشرفتش، روابط آدمهایش ـ همه و همه ـ با میلِ کارگردان سخت مرتبط است.
پ.ن. خودداری کردم؛ ننوشتم «آقامون کیمیایی» تا کسانی که کامنت میگذارند ننویسند «آقاتون کیمیایی»! تا حالا شنیدهاید «مولانا»ی بلخی را بگویند «مولاکم»؟!
مرتبط:
موتور سواری و استقلالیافتگی
من از نسل مردانِ مردّدم
قیصرهای امروزی
حضور و غیاب در غزل و مزاحم
ما نمیخواهیم یکی از انبوه مشتریهای رسانه باشیم
بحثی که مهدی جامی دربارهی سرنوشت فرد در رسانهی جدید طرح کرده، به گمانم بسیار آموزندهست و در خورِ تأمّل و از همان شعارِ نخستین «زمانه» برمیخیزد که خود را رادیویی وامدار وبلاگستان میداند. هرچند در نوشتهی آقای جامی، اشارهی روشنی به وبلاگستان در میان نیست؛ امّا به نظرم، هوشمندی رسانهی تحت نظارتش را در اخذِ آموزههای اصلی وبلاگستان به خوبی نشان میدهد و بیان میکند. «زمانه از وبلاگ چه میآموزد؟» پرسش همیشگی آنهاییست که سیاستگذاریها و فعّالیّتهای زمانه ـ به مثابهی رسانهای نو و مشارکتی ـ برایشان جذّابیّت دارد. همین جذّابیّت باعث شد که «ما نمیخواهیم یکی از انبوه مشتریهای رسانه باشیم» را بنویسم و در آن با کمک جامعهشناسی مصرف و استعارهی فروشگاه بزرگ، رسانههای ترازِ جدید را جایابی کنم. دعوت میکنم به خواندنش و اگر نظری دارید، خوشحال میشوم بشنوم.
جز این، نکتهی مهم دیگر نوشتهی آقای جامی ـ فرقگذاری بین رسانهای که زمانه میخواهد باشد و مثلاً صفحهی حوادث ـ نیز، از جمله تفاوتگذاریهاییست که در سیاستگذاری اطّلاعرسانی به آن اعتقاد دارم و پیشتر به صورت تفکیکِ «تبلوئید (یا به قول داریوش آشوری: جنجالی)» و «گفتگویی (بخوانید: مشارکتی، فردی، مردمی)» در جنوبِ نقشهی سیاستگذاریهای اطّلاعاتی رسانه نشانش داده بودم.
ممنونم:)
شما فرض کنید، مثلاً، البتّه، برای سرگرمی و تنوّع.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001