« May 2007 | Main | July 2007 »
نارون
کافه نارون رو بخاطر فضای خوب و مهماندارهای مهربون و ساده و صمیمیش دوست داشتیم. این فضای خوب باعث میشد که چند ساعت بنشینیم و چیزی بخوریم و به کارهامون برسیم. امروز بعد از یکی دو هفته اومدیم نارون که دیدیم ای دل غافل! دوستای مهماندارمون نیستن... :((
نارون سابق به چند دلیل برای ما جذاب بود. اوّل اینکه در پاساژ نارونِ نیاوران پیدا کردن اون همه سادگی و صمیمیت و دوری از تمام زرق و برقهایی که از اون محیط انتظار میره، خیلی ناب و دوستداشتنی بود. نارون بیشترِ این صمیمیت رو مدیون کافهچیهای مهربونش بود.
دو شهرستانی، با قیافههای ساده. که موقع حساب کردن، با لهجهی خاص خودشون، بدون اینکه «مهمان» رو شکسته ادا کنن، میگفتن : «مهمان باشید». اون آدمهای قبلی، حالا جاشون رو دادن به آدمهایی که سه-چهار تا از دکمههای پیرهنشون بازه و خودشون یه گوشه با «زید»شون نشستن و سیگار دود میکنن!
به قول پویان، بدتر ازآدمهای سوسولِ جدیدِ کافه، فضاشه که از اون حالت سنگین با تم قهوهای سوخته، تبدیل شده به یه جای جلف! لامپای توکار سقفیِ هالوژن جاشون رو دادن به لامپای آویز هالوژنِ رنگی که یه چیزیه بین چراغ و توپک!! و تابلوهای زشت و شمعهای زرد و قرمز جیغ، و یخچالی که پره از نوشابههای آمریکایی. دیوان حافظ و کلیات سیمین بهبهانی هم جاشون رو دادن به مجسمههای آفریقایی! نور مخفی یک رنگ و سادهی توی کانتر، تبدیل شده به یه نور آبی و یه نور قرمز که ...! :دی :))
ظرفهای ساده و هماهنگ قبلی، جاشون رو دادن به لیوانی که با نعلبکیش هماهنگ نیست و روی جای شکرش، چاپهای عجیب و غریب داره. دیگه حتّی ازاستاد پیری که مشغول ترجمهی کتاب بود و هر روز مییومد نارون و میز اختصاصی رزروشده داشت، خبری نیست – یا دستِ پایین ما ندیدیمش.
دلم خیلی برای دوستای مهربونمون تنگ میشه.بازم به قول پویان میتونیم امیدوار باشیم الان جای خیلی بهتری هستن و به خاطر تواناییهایی که دارن هر کار دیگهای رو شروع بکنن، حتماً موفّق خواهند بود.
پ.ن. این مطلب رو بیشتر از یک ماه پیش نوشتم. همون شب، به شدّت مریض شدم و بیماریم سه هفتهای ادامه داشت. چند تا احتمال وجود داره:
1- کافهچیهای جدید از نیّت پلید من- نوشتن این متن- خبر دار شدن و تو غذام یه چیزی ریختن.
2- تو غذام چیزی نریختن؛ امّا خب... آهشون دامنم رو گرفت. بالاخره اوّل کارشون میخواستم بیام نونشون رو آجر کنم!
3- واقعاً کیفیت خدماتشون اومده بود پایین و چیپس و پنیری که دادن بهم خوردم، یه مشکل اساسی داشت که سه هفته من رو درگیر کرد!
احتمال دیگه ای به ذهنتون می رسه؟ :دی
گلهای معرفت
چند وقت پیش، تو بحبوحهی کارهایی که از در و دیوار ریخته بود سرم، با پویان رفته بودیم دانشکدهی ما که مثلاً درس بخونیم. بعدِ صرف چایی و شکلات و کلّی گپ و بگو-بخند بالاخره رفتیم کتابخونه که شروع کنیم به درس خوندن.
دَمِ در کتابخونه که رسیدیم یکی از این وردستهای استاد راهنمای عزیز، ما رو دید و گفت چه نشستهای که دکتر جان، کارِت داره. خلاصه ما هم به آقای شیوا گفتیم شما بشینید و درستون رو مطالعه کنین، تا ما بریم و سه سوته برگردیم. از اونجا که هر وقت میرم پیش این استاد جانم سه سوت می شه سه ساعت، بعدِ حدود یه ساعتی با سَری پایین و گردنی کج برگشتم کتابخونه خدمت جنابشون.
دیدم طفل معصوم بغ کرده نشسته و به جای کتابِ درسی ـ که قرار بود بخونه ـ یه کتاب داستان خوشگل موشگل گرفته دستش و مشغوله. کلّی خجالت کشیدم و تو دلم هر چی فحش بلد بودم به این استادِ وقتنشناس دادم که باعث شد من این همه پویان رو تنها بذارم. کلّی معذرتخواهی کردم و اونم کلّی گفت نه بابا! من نشستم اینجا کتاب خوندم و تقصیر تو نبود که و از این حرفها.
خلاصه نشستم سرِ کارم و به شدّت مشغول مطالعه بودم و اصلاً حواسم به دور و بر نبود. یه خورده که گذشت دیدم داره صدای فِنفِن میآد. چون کلّی حس گرفته بودم و مثلاً داشتم با جدّیت کار میکردم اوّلش به روی خودم نیووردم. یه خورده دیگه گذشت؛ دیدم نخیر! صدای فِنفِن قطع نمیشه که نمیشه. سرم رو بلند کردم... آقا! چشتون روز بد نبینه. دهنم شیش متر واموند. دیدم پویان جان دارن هایهای گریه میکنن! (هایهایش خیلی یواش بود البته... من فقط فِنفِنش رو می شنیدم!) من و بگی....
اوّلش خواستم ادای این دختر مهربونا رو در آرم. گفتم وااایییی چی شدی؟ الهی بمیرم من! چرا گریه میکنی؟ دیدم یه نگاه کرد به کتابه و بدتر شد. کلّی جلوی خودم رو گرفتم که با احساسات بچّه، بازی نکنم؛ اما خب، چی کار میکردم؟ دست خودم نبود... یه هو پِرت زدم زیر خنده! حالا شما وضعیّت رو تصوّر کنین. وسط کتابخونهی مرکزی دانشکدهی فنّی که پره از آدم، آقا نشستن و دارن هایهای گریه میکنن و منم دارم غشغش بهش میخندم. این خانمهای دانشجوی اهل مطالعه هم هی از سرِ میز رَد میشن و یه نگاه به قیافهی معصوم و مظلوم پویان میندازن و یه چشمغرّه به من میرن... انگار که من هند جگرخوارم و پویان هم حمزه، عموی پیامبر!
چند بار گفتم پویان ترو خدا... الان اینا فکر میکنن من چه بلایی سرت آوردم که اینطوری داری مظلوم گریه میکنی. خداییش آدم نگاش میکرد دلش کباب میشد. دیدم نخیر! فایده نداره. ظاهراً کتابش خیلی سوزناکه... منم تصمیم گرفتم خودم رو بزنم به اون راه و سرم رو حسابی گرم کردم که اصلاً انگار من خبر ندارم یکی بغل دستم داره فِِِنفِن میکنه. فقط چند وقت به چند وقت، یواشی یه دستمال کاغذی میدادم بهش.
خلاصه یه نیم ساعت که گذشت کتابه تموم شد. منم فوری ورش داشتم گذاشتم تو کیفم. رسیدم خونه؛ شام نخورده، با کلّی کار تلنبار شده، نشستم به قصّه خوندن. سرتون رو درد نیارم، بعد دو ساعت گوشی رو ورداشتم. شماره گرفتم... این دفعه نوبت پویان بود که فِنفِن بشنوه. بیتربیت کلّی هم بهم خندید! اصلاً احساسات من رو جدی نمیگیره :دی :-"
مممم... حالا همهی اینا رو گفتم که چی؟ عرض میکنم.
قضیه از این قراره که داستانی که ماجراش رو گفتم داستانِ آخر کتاب «گلهای معرفت» (نوشتهی اریک امانوئل شمیت، ترجمهی سروش حبیبی، نشر چشمه) بود. پویان گفته بود بقیهی داستانهای کتاب هم قشنگه. منم دیشب تا خود صبح نشستم و دو تا داستان باقیمونده رو هم خوندم.
فقط خواستم بهتون بگم که کتاب فوقالعاده قشنگی بود. بخونیدش. :پی امّا نمیدونم چرا اینقدر طولانی شد! :-"
پ.ن. به خدا من دلم میخواد تو ستون روزمرگیها بنویسم. پویان نمیذاره. میگه نوشتههات دیده نمیشن. حالا دیگه حدوداً سه ماهی میشه که قراره به آقای حمیدرضا ایمیل بزنه و بخواد مشکلات طرّاحی سایت رو درست کنن. انشاءالله ـ گوش شیطون کر ـ هر وقت این اتفاق افتاد من هم میرم تو ستون خودم مینویسم.
روزمرگیها
خب؛ امتحانهایم تقریباً تمام شد. یکی هنوز مانده که به لطف دکتر منطقی عزیز و سفرهای گاه و بیگاهش درسمان هم حتّی تمام نشده که بخواهیم به امتحانش برسیم.
غرض اینکه، از این به بعد ستون روزمرگی این صفحه به شدّت فعّال خواهد شد. تصمیم دارم تند و تند بنویسم. جملهجمله و کوتاه. گاهی بیمعنی و بیسر و ته. گاهی با چند معنی مختلف که هر کسی از ظنّ خود یار شود. گاهی هم اگر مطلب جدّی و بهدردبخوری داشتم، میآیم همینجا در ستون جدیترها مینویسمش. خلاصه، قرار است در ستون روزمرگی به دور از شرایط سخت و دست و پاگیر راز یک گوشه برای خودم بنویسم. دور از هر گونه اخلاق و وظیفهی رسانهای و از این حرفها ـ که کاملاً غریبند برایم.
غرغر میکنم؛ از شادیهایم مینویسم؛ از اتّفاقات روزمره و هر چه به دستم برسد. نوشتههایم بدون ویرایش خواهند بود. قرار نیست جدی بنویسم که لازم شود چند دور بخوانمش و تمام قواعد املایی و انشایی را رعایت کنم. میخواهم چیزکی بنویسم برای دل خودم. اگر حوصله کنید و بخوانید خوشحال میشوم اما قرار نیست نوشتههای من چیزی به شما اضافه کند. توقع مفهوم و محتوا و از این دست از من نداشته باشید. ستون جدّیترها پر است از این حرفها.
پس منتظر باشید:دی
ریموند ویلیامز
منتقد فرهنگی ولزی (۱۹۲۱-۱۹۸۸)، یکی از پیشگامان اصلی مطالعات فرهنگی معاصر بود. کتابهایی مانند فرهنگ و جامعه ۱۷۸۰-۱۹۵۰ (۱۹۵۸) و انقلاب طولانی (۱۹۶۱) مسیر اکثر آنچه را اکنونْ حوزهی موضوعی اصلی مطالعات فرهنگی دانسته میشود، تعیین کرد. کتابهای او در ضمن، فهمِ فرهنگ را متناسب با این مطالعات شکل داد. با اینکه به اینترتیب، کار ویلیامز در فهم تاریخِ مطالعات فرهنگی مهم است؛ از منظر دیگر، کار او تا حدّی نسبت به جریان اصلی رشته، حاشیهای محسوب میگردد؛ چراکه روشها و تکنیکهای تحلیل او، فقط تا حدّی با بینشهای ساختارگرایی و نشانهشناسی ـ که در مطالعات فرهنگی دههی ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ اساس بود ـ اشتراک داشت. فرهنگ و جامعه کاریست در تاریخ ادبی؛ امّا ادبیات را به وسیلهی کتابها و نویسندگان مرتبط با بسط گستردهتر تاریخی و اجتماعی اندیشهها و در ارتباط با فرهنگ به مثابهی «تمام راه و روشهای زندگی» و «روشی برای تفسیر تمام تجربیّات معمولیمان» میکاوَد. (ص ۱۸) بنابراین، فرهنگْ فرهنگِ نخبه نیست؛ بلکه فرهنگیست مندرج در تجربیّات و فعّالیّتهای روزمرّه. فرهنگی که ویلیامز به آن علاقهمندست، فرهنگیست که در نقد پیچیدهی سرمایهداری صنعتی شکل میگیرد. ممکن است هنوز هم به نظر برسد ویلیامز مانندِ نویسندهی همروزگارش، ریچارد هوگارت، در امتدادِ دیدگاه مسلّط لیوسیستی به ادبیات و فرهنگ کار کرده است و بنابراین، بین فهم فرهنگ روزمرّه همانگونه که هست و تلاش برای ارزشگذاری والاتر (یا متمدّنتر) دربارهی بخشهایی از آن فرهنگ نسبت به دیگر قسمتها، تفاوت قایل شده. انقلاب طولانی، تحلیل فرهنگ به مثابهی روشی برای زیستن را گامی پیشتر برد. انقلاب همانیست که با «پیشرفت و تعامل دموکراسی و صنعت و با گسترش ارتباطات» (ص ۱۲) پدید میآید و تحلیلها به شیوهای که در آن چنین انقلابی بر تمام وجوه زندگی روزمرّه تأثیر میگذارد، توجّه نشان میدهند. مفهومی کلیدی (اگر نه دقیقاً تعریفشده) که ویلیامز معرّفی کرد، «ساختارهای احساس» است: تجربهی زیستهی لحظهای ویژه در جامعه و تاریخ. ویلیامز در دههی ۱۹۶۰ و اوایل دههی ۱۹۷۰، علاقهی بیشتری به رسانههای همهگیر نشان داد. با اینکه او در کتابهای نخستینش علاقه داشت که رسانههای همهگیر را تهدیدی برای دموکراسی و خیزش «فرهنگ معمولی» نشان دهد، اندکاندک از این موضعگیری در ارتباطات (۱۹۶۲) و تلهویزیون: فناوری و شکل فرهنگی (۱۹۷۴) کناره گرفت. بنابراین، وقتی ویلیامز دست به آزمودن یکی از موضوعات اساسی مطالعات فرهنگی میزند، دیدگاه نخستینش فراوان نشان تأثیر پژوهش رسانهای آمریکایی در باب دیدگاههای نظریتری که به منصّهی ظهور رسیدند ـ مثل کارهاری مرکز مطالعات فرهنگی معاصر بیرمنگهام ـ بر پیشانی دارد. شرح ویلیامز از نخستین مواجههاش با تلهویزیون آمریکایی (و بنابراین ملغمهای از یک فیلم، تبلیغات و آگهی برای فیلمهایی که در آینده به نمایش درخواهند آمد) و در نتیجه، تفکیک مجموعهای از برنامههای گسسته به یک «روند»، بسیار زیاد نقل و ذکر شده است. (۱۹۷۴، ص ۹۲) مارکسیسم و ادبیات (۱۹۷۷) توسعهی عمدهای را در کار ویلیامز نشان میدهد؛ چراکه مواجههی مستمر نخستینش را با مارکسیسم ـ و بنابراین، شماری از مهمترین منابع نظری مطالعات فرهنگی شامل مفهوم آلتوسر از ایدئولوژی و مفهوم گرامشی از هژمونی ـ نمایندگی میکند. ویلیامز از یکسانی مدّ نظر برداشتهای مارکسیستی ارتودکس از دورههای تاریخی ناخرسند بود. او در عوض استدلال مینماید که هر لحظه از تاریخ باید در ارتباط با حال و اثر متقابل فرهنگهای مسلّط، پسمانده و در حال ظهور تحلیل گردد. این به معنای آن است که صرفاً مؤلّفههای نگاه به عقب و نگاه به جلو در فرهنگ وجود ندارد؛ بلکه فرهنگ، هنگامی که گروهها نشان میدهند که در نظم مسلّط جذب شدهاند یا در برابرش مقاومت کردهاند، به محلّی برای نزاع سیاسی بدل میگردد. با اینکه ویلیامز هرگز عرضهی یکّهای از موضع نظری خود را ارائه نمینماید (و دقیقاً موضع او حین دورهی کاریش توسعه مییابد و تغییر میکند)؛ با اینحال، کار او به عنوان ماتریالیسم فرهنگی قلمداد میشود. دیدگاه او به فرهنگ در جهت شناسایی فرهنگ به عنوان ملغمهای از (و نه به سادگی تعیینشده با) ساختارهای اقتصادی و سیاسی و تجربیات زندگی روزمرّه است. در مرکز این نگاه، کاوش در تاریخ، کاربستها و پیچیدگی سیاسی زبان، وجود دارد که با ظرافت در کلمات کلیدی (۱۹۷۶، ۱۹۸۳) ـ کتابی که بیشک از پیشتازان مجموعهی مفاهیم کلیدی راتلج است ـ بروز پیدا کرده.
نوشتهی اندرو ادگار
ترجمهی امیرپویان شیوا
واژهورزی و سرگرمی
پریسا، کامنتی برای نوشتهی «حکایت درویشی و نادرویشی» گذاشته که حیفم آمد همانطور مهجور آنجا بماند. این شد که نوشتهی زیبایش را این پایین میآورم و بعد، نوشتهی خودم را در پاسخ به او میگذارم. طبعآزمایی خوبیست این واژهورزی ما. شما هم میتوانید دست به کار شوید. قول میدهم خوش بگذرد:
پریسا نوشته بود:
دستْ مریزاد امیر! بابا دستخوش! راست گفتهاند که اگر قلم به دست گیری، چیره دستیات در نگارش، آنقدر دستِ بالاست که کسی جرئت بلند شدن روی دستت را ندارد. القصه، دست روی دلم گذاشتی با این حکایتت، احساساتم دستخوشِ التهاب شد از یادآوری بعضی اقوال، که دیگر نتوانستم دست نگهدارم و ننویسم این دست نویس را. دستِ بر قضا، دوستانی داشتم از ایندست که نام بردی، دوستانی که گمان میبردی دستِ راستند همگی و دستگیر به وقتِ دستتنگی، امّا افسوس که امروز افتادهام به دستگزیدن ودستک زدن؛ پشتِ دستم را هم داغ گذاشتهام که دیگر دست روی چنین انسانهای دستاندازی نگذارم. به دستیاریشان امید بسته بودم، تا روزگاری که دستِ تقدیر رقم زد آنچه را نباید میزد، و کمکم بود که دست این نارفیقان رو شد و ما ماندیم و دستتنهایی و دستی خالی از معرفت و رفاقت این مثلاً رفیقان! الهی که هیچ بنیبشری دست به دامن چنین نامردمانی نشود! که دست یاری که نمیدهند هیچ، دست به یکی میکنند و دستیدستی آدمی را به فلاکت و دستکشی می اندازند. اما این را هم بگویم، که این احوال مانع نشد که ما دستِ امیدمان را از دستگاه الهی دور کنیم و به لطف خدا، دست بالا زدیم و از دست برآمدیم و مشکلمان حل شد و خدا را هم صد هزار مرتبه شکر که آن نارفیقان هم، دست از سر ما برداشتند. اما امروز به خودم میگویم دست باش! که این نامردمان هر چه قدر هم که بد باشند، روا نیست که دست کنار بکشیم از جماعت، و جدا شویم از اهل جمع که گفته اند: «دست خدا به همراه جماعت است» و نتوان دست نگهداشت از معاشرت و دست به کار شدن.
دستِ آخر، دستت درد نکند رفیق، که یادآوری خوبی بود، و این چند خط را هم دست به نقد نوشتم به سبب همان که تو گفتی «دور هم بخندیم»، و نه خدای ناکرده، به سبب دستِ پیش گرفتن از شما که تو خود بهتر میدانی دستآموز همین مکتب هستیم... :دی
من هم مینویسم:
خیلی خوشم آمد. نوشتهات دستخوش و ای ولله داشت. همین که دستْ بالا کردی و یادداشتِ زیبا را نوشتی، نشان داد که دستِ به نوشتنت عالیست و خود، استادی. راستش را بخواهی، من هم دستِ خالی به استقبال یادداشتت نیامدهام و هرچند باید در برابر خوانندههای تیزبینی مثل تو، دست به عصاتر رفتار کنم، ولی حالا که دست داده، بگذار بدونِ دستْ دستْ کردن بازی را ادامه بدهیم؛ اینبار با «سَر». راستش را بخواهی، با نوشتهات خوب سر به سرم گذاشتی و سرِ حال و سرِ کیفم آوردی. یادداشت را که خواندم، سرْدَماغ و سرِ ذوق آمدم که بازی را از سر بگیرم. من اصلاً سرم درد میکند برای اینجور واژهورزیها! این شد که سردستی، نوشتم:
هرچند هنوز سرِ حرفم ایستادهام؛ ولی دلم نمیخواست داستانِ قبلی را از سرِ نو، از سر بگیرم و سرِ خانهی اوّل برگردم. امّا چه کنم که موضوعی از این سرتر برای ادامهی بازی پیدا نمیکنم؟ خودت شاهدی که همین موضوع، باعث شد سرِ دل تو هم باز شود. نمیخواهم سر منبر بروم و پرحرفی کنم و سرت را درد بیاورم؛ هرچند توقّع نداشته باش که خیلی زود سرش را هم بیاورم.
پریشب که اتّفاقاً سرِ بی شام زمین گذاشتم؛ وقتِ خواب، به این فکر کردم که بعضی هرقدر هم سرِ خودشان را شیره بمالند و فکر کنند زرنگند، نمیتوانند روی بعضی تنگنظریهاشان سرپوش بگذارند و دیر یا زود، عقدههاشان سر باز میکند و تنها کسی که سرشان کلاه میرود، خودشان هستند. تا کِی میشود سرِ دیگران را بیخِ طاق کوبید و دست به سرشان کرد؟ مگر میشود سر فلک را هم کلاه گذاشت؟
منی که میبینی، آدمِ سر به تو و سر به راه و سر به زیری هستم. سرم توی لاک خودم است و کاری به کار کسی ندارم. همیشه هم سرم را بابتِ زندگیم بالا میگیرم و اگر کار نامربوطی هم کرده باشم، همانموقع از شرمْ سرم را پایین انداختهام و عذر خواستهام. امّا نبوده کاری کنم که هیچوقت نتوانم سرم را بلند کنم و سرشکسته باشم. همین است که همیشه سر راحت به زمین میگذارم.
گفتهام که برای دوستانم سرم را هم میدهم. حتّا میگفتم مشکلی پیدا کردید که درش نه من سر پیاز بودم و نه ته پیاز، حتّا روزهایی که یک سر داشتم و هزار سودا و از فرطِ کار، یکی تو سر خودم میزدم و دو تا تو سر کار، تند و تیز و با سر، یکسر بیایید سراغ خودم و غمهایتان را حتّا وقتی که شادم، با من سرشکن کنید. نخواستم اگر کاری کردم، تلافی کنند تا سربهسر شویم. ادّعا هم نمیکنم که کار زیادیست. نه؛ همان است که من خودم هم سرِ دوستان خوبم میآورم و آنها از سرِ لطف، یک سرِ سوزن هم دریغ نمیکنند.
امّا چه حاصل که بعضی وقتها، همان آدمهایی که اینطور باهاشان سر کردهام، باعث سرخوردگی میشوند و منی که سرم تو کار است، میمانَم سردرگمْ که چه کنم؟ سررشته از دستم در میرود و توی سرم میزنم که چه درست است و چه نیست؟ میبینم طرف سرسنگین شده و سرِ قوز افتاده و میخواهد سر به تنم نباشد؛ جستجو میکنم و دانسته و نادانسته را سر هم میکنم تا ببینم سرکار را چه شده که اینطور به سرش زده و مثل یک سر و دو گوش از من فراریست؟! هیچ نمیفهمم و سرم نمیشود که چرا؟ حالا سرسنگینی سرش را بخورد! چند تا دروغ هم رویش میگذارد و زمین و زمان را روی سرش میگذارد و تحویل دیگران میدهد. نمیدانم چه بر سرش آوردهاند ـ گرچه معتقدم هر کسی، از خودش سرش میآید ـ که حالا سر من بازی در میآورد و دادهایش را سر من میزند؟ حالا تو میگویی من حق ندارم خودم را سرزنش کنم که دوستیم برای سرش گشاد بوده؟ یا چه میدانم از سرم بازش کنم و دوستیش از سرم بیفتد و کاری دارد، از سرم وا کنم و سر بدوانمش؟ حق ندارم بخواهم دست از سرم بردارد؟!
سرت را بردم؛ ولی حالا که به سرپایینی نوشته رسیدم، بگذار داستانم پیش از آنکه به سر برسد، سرانجامی داشته باشد. میدانم که اینروزها تو سرِ بازار دوستی خورده و دوستِ خوب، کمیاب شده و عوضش تو سر سگ بزنی، دوست مدّعی ـ که خدا به سر گرگ بیابان نیاورد و اگر آورد، زود از سر راهش بردارد ـ ریخته. چون اینها را از سر گذراندهام، ناشکری نمیکنم و خدا را شکر میکنم که در این زمانهی غریب، دوستان زیادی دارم که روی سرم جا دارند و دوستیشان سرْگلِ همهی دوستیهای دنیاست و اینقدر کمیاب که سر دست میبرندشان. اینها صرفِ سلامشان هم از سرم زیاد است و برای دیدارشان با سر میدوم و وقتی میبینمشان سر از پا نمیشناسم. آنها، سرشان توی سرها بلند است و سرشان به تن خودشان و همه میارزد و امیدوارم که خدا، خودش سرنگهدارشان باشد. درست است که سرکوفتشان را به جز آنها میزنم؛ ولی حاضرم برای آن دیگران هم قرآن سر بگیرم و از خدا بخواهم که از سر تقصیرشان بگذرد و بی آنکه سرشان به سنگ بخورد، سرِ خانهی عقل بیایند.
حالا، سرجمع گمانم توانستم به هدف اصلی برسم؛ نه؟ سرراستتر بپرسم: سرگرم شدی؟!
پ.ن. این واژهورزی ما محدود شده به اندامهای بدن. از دل و چشم و دست و سر شروع شده و ... خدا به خیر بگذراند. امیدوارم که همان بالاتنه بماند!
سه کتابِ نو
اخیراً نشر آگه همزمان سه کتابِ درخور در زمینهی فرهنگ چاپ کرده؛ که جای خوشحالیست.
اوّلی را استاد خوبم و مسؤول گروه مطالعات فرهنگی و همینطور مرکز مطالعات جوانان دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی آقای دکتر محمد سعید ذکائی نوشته و تألیف کرده و عنوانش هم هست «فرهنگ مطالعات جوانان» (آگه، ۱۸۴ صفحه، ۲۰۰۰ تومان). تا جاییکه از صحبت با دکتر ذکائی میدانم و خودم هم گشتم، کتابِ مشابهی حتّا به انگلیسی وجود ندارد. در واقع «واژگان» یا «فرهنگ»های بسیاری در حوزههای مطالعاتی علوم اجتماعی ـ مثل زنان، مطالعات فرهنگی، هنر و ... ـ چاپ شده؛ ولی هرقدر بگردید احتمالاً کتاب مشابهی در حوزهی مطالعات جوانان پیدا نخواهید کرد. ضمن اینکه اصولاً نوشتههای فارسی در این حوزه، اندکشمار و بعضاً بسیار ضعیف و ابتدایی هستند. پس چاپ این کتاب، کمکِ بزرگیست به ادبیات رشته.
کتاب، از حدود ۱۰۰ درآیندِ مرتبط با مطالعات جوانان (از آسیبها تا خردهفرهنگها و مراحل و فرایندها و مفاهیم اساسی) تشکیل شده و فهرست کم و بیش کاملی از واژگان مرتبط را در بر میگیرد. گرایش دکتر ذکائی و البتّه نزدیکی حوزهها، باعث شده رویکردِ مطالعات فرهنگی در کنارِ جامعهشناسی در نوشتن مدخلها، غلبه داشته باشد. هرچند ماهیّت بینارشتهای حوزه، استفاده از رشتههای علمی گوناگون را در کتاب بیش از اینها گسترش داده است.
علیرغم اینکه مطابق توضیح دکتر ذکایی در مقدّمه، تنها به فراخورْ در بعضی مدخلها به ایران هم اشاره شده؛ امّا میتوان در ویرایشهای بعدی مدخلهایی ويژهی خردهفرهنگ جوانان ایرانی به کتاب افزود؛ مثلاً «بسیج» یکی از این مدخلها میتواند باشد ـ که البتّه میدانم مدّ نظر مؤلّف محترم بوده است. جز این، ارتباطات متقابل درآیندها و ارجاع درونی، پررنگتر از آنچه هست، میتوانست مورد تأکید قرار گیرد.
خلاصه اینکه خواندنِ کتاب را به شدّت توصیه میکنم.
دوّمی، ترجمهی دکتر حسین پایندهست، از کتاب مشهور جان استوری تحتِِ عنوان «مطالعات فرهنگی دربارهی فرهنگ عامّه» (آگه، ۳۶۳ صفحه، ۳۸۰۰ تومان). دکتر پاینده، پیشتر ترجمهی فصل مربوط به داستانهای مردمپسند را در یکی از شمارههای آخر ارغنون منتشر کرده بود و اکنون ترجمهی تمام اثر را در اختیار خوانندگان فارسیزبان گذاشته. کتاب برای تازهکارها، فهرستی از نظریّهها و روشها را ارائه میکند و برای آشناترها، مروری سریع است بر رویکرد مطالعات فرهنگی در مطالعهی فرهنگ مردمپسند. ترجمه که از ویرایش دوّم صورت گرفته، نسبت به ویرایش اوّل، بخشهایی دربارهی مخاطبان تلهویزیون، نظریهی دریافت و جهانیشدن افزون دارد و البتّه حذفهایی هم نسبت به ویرایش نخست صورت گرفته که مترجم آنها را هم در ترجمهی کتاب آورده. کتاب، مشهورتر از اینهاست که نیاز به معرّفی داشته باشد و بیشتر علاقهمندان به حوزهی مطالعات فرهنگی میشناسندش. تنها نکتهی عجیب برایم این است که نسخهی انگلیسی کتابی که من دارم، چاپ انتشارات دانشگاه جورجیا در آتن است؛ امّا در فهرستنویسی ترجمه گفته شده که کتاب را انتشارات دانشگاه ادینبورگ چاپ کرده.
دستِ آخر، سوّمی، کتابیست مشتمل بر دوازده گفتگو یا سیزده گزارش ـ و آنطور که سارتر در مقدّمه میگوید ـ «سیزده اعتراف» با نام «سیاست فرهنگ» (آگه، ۴۶۸ صفحه، ۴۷۰۰ تومان) که آنتونین ی. لیهم در آن با روشنفکران چکسلواکیایی مصاحبه کرده و سارتر هم مقدّمهای بر آن نوشته. فروغ پوریاوری کتاب را ترجمه و هرمز همایونپور ترجمه را ویرایش کرده ـ که هر دو را بیشتر با ترجمهی آثار کوندرا میشناسیم. مقدّمهی سارتر و نوشتهی لیهم مدخل خوبیست بر مصاحبههای کتاب که نقش فرهنگ را در سیاستِ چکسلواکی پررنگ میکند. لیهم مینویسد در این لطیفه ـ که اگر از نووتنی رئیس جمهور سابق چکسلواکی بپرسید «ادبیات چه میتواند بکند؟»، پاسخ میدهد: «میتواند مرا به زیر بکشد!» ـ حقیقتی وجود دارد. ولی اوضاع و احوال واقعی پیچیدهتر از این حرفهاست.
کتاب، به گمانم خواندنیست و در بررسی شرایط ویژهی چکسلواکی، نسبت میان روشنفکری و فرهنگ و سیاست را روشنتر میسازد.
حکایتِ درویشی و نادرویشی
البتّه که نادرستست؛ امّا جعفر شهری در تهران قدیم، مینویسد: «این سه دسته ـ یعنی حمّامی و قهوهچی و مردهشو ـ از بیچشم و روترین جماعتند که اگر عمری محبّت کنی و بدهی، درویشی و اگر یکبار ندهی، نادرویش!» از این سه فقره ـ دست پایین ـ دوستانی مشغول به یکی، دارم و میدانم که بیچشم و رو نیستند. همینست که گفتم گزارهی کتابِ جعفر شهری نادرست است.
پس لابد میپرسید برای چه این نقل را آوردم و یا چرا اصلاً این یادداشت را مینویسم؟ شاید گمان کردهاید که دوستان بیچشم و رو دارم... نه؛ خیالتان تخت! اصلاً و ابداً این یادداشت دربارهی ناسپاسی و حقناشناسی و بیحیایی و وقاحت و بیشرمی و از ایندست نیست. چه طور بگویم؛ اینجور چیزها دور و بر من البتّه که به هم نمیرسد و در چنتهی شما هم امیدوارم که نباشد. پس قضیه از چه قرار است؟
قضیّه از این قرار است که در نیمسال رو به پایان، درسی اختیاری با دکتر محسنیانراد عزیز داشتم در حوزهی ارتباطات. نمیدانم به چه بهانه، امّا به هرحال ذکری آمد از واژهی «دل» و اینکه چقدر «دل» در ترکیبهای مختلف فارسی، فراوان به کار رفته. همانموقع به ذهنم زد که واژهی «چشم» هم کم و بیش چنین وضعیتی دارد ـ نمونهاش همان «بیچشم و رو»، که بالا نقلی دربارهاش آوردم.
از این مقدّمه که بگذرم، خواهش میکنم چه پیش و چه پس از خواندن نوشتهی پایین خیالِ بیراه نکنید. حیف است ذهنتان را مشوّش سازید و خیال بد به خود راه بدهید. یادداشت من، البتّه تنها و تنها تمرین جملهسازیست با ترکیبهای مختلف «چشم». از هماندست که در سالهای ابتدایی تمرین میکردیم. فرقش تنها اینجاست که یک مقداری هم داستانیش کردهام تا حوصلهتان سر نرود، و اِلّا محتوا و شخصیتهای نوشته، البتّه که تخیلی هستند. [;) = «چشمَ»ک!] از نتیجهی اخلاقیش هم بگذرید. نتیجهی غیراخلاقیش اینکه در مقام کاربر، سر تعظیم فرود میآورم و اذعان میکنم که زبان فارسی بسیار بسیار غنیست. اینجور نتایجِ علمی همیشه بیشتر به درد میخورند.
امّا انشا و جملهسازی من ـ بخوانید و به طبعِ کودکانهی نگارنده بخندید:
از روزی که چشم به دنیا باز کردم، با چشمانِ کوچکم چیزهای بزرگ دیدهام. تجربهها اندوختهام و دوستان زیادی نصیبم شده. بعضی از دوستانْ چشمپاکند؛ طوریکه دیدارشان چشم را جلا میدهد و روشن میکند. ما ـ چشمِ شیطان کور ـ چشم راست هم هستیم و چشممان را به دل و دهن هم دوختهایم که چه خواهشی هست، بی چشمداشت انجام بدهیم و خواسته را با رغبت، روی چشم بگذاریم و تقدیم کنیم. این دوستانم چشمشان کیمیاست و روی چشمم جا دارند و وقتی نمیبینمشان، چشم به راه مینشینم و چشمم به دَر است که کِی می آیند... بس که همیشه چشمانتظارشان هستم.
امّا گروهِ دیگر... اینها البتّه استثنا هستند. ولی همین استثناها به قول قدیمیها گفتنی: خدا به دور؛ اخلاقشانْ چشم وزغ! آنهایی را میگویم که دیگر از چشمم افتادهاند و به چشمم نمیآیند. روزی بود که وقتِ گرفتاری برای همینها، کاری را که خواستند و حتّی نخواستند، آنقدری که از دستم بر میآمد بیاینکه چشم چیزی داشته باشم، روی چشم میگذاشتم و در چشم بر هم زدنی انجام میدادم. همه را به چشم خودم نگاه میکردم و اصلاً منّتی نبود و بعدها هم هیچوقت کارم را به چشمشان نکشیدم. خدا گواه است؛ نه که چشمبندی کنم. فقط کارهایی در حق بعضی کردم که خودشان هم چشمشان آب نمیخورْد ـ و منصف باشند: نمیخورَد ـ نزدیکترین آدمها بهشان، بپذیرند و انجام دهند. عجیب است که حالا، طوری حرف میزنند که انگار از حسادت یا نفرت ـ نمیدانم ـ چشم دیدنم را ندارند و چشمروشنیشان، شده لعن و طعن.
چشمتان روز بد نبیند؛ اوّلها که اصلاً چشمم را درویش میکردم و بر حرفها و زخم زبانهایشان چشم میدزدیدم و فکر میکردم چشم-هم-گذاشتن و چشمپوشی بهترین رفتار است؛ چراکه ـ شما جای من ـ چشمم بر نمیداشت ببینم بعضی که پیشتر چشمشان به دهانم بود، چه کارها که نمیکنند.
امّا بعدها که چشمم باز شد و چشمم افتاد به بعضی حرفها و دیدم چه چشمسفیدیها که نمیکنند و چطور ـ چه وقتی چشمم را دور میبینند و چه توی چشم خودم ـ این حرفها را میزنند، با آه و ناله گفتم چشمم روشن! خوشم باشد! باور کنید اینها را که دیدم، چشمم از تعجب گرد شد و با خودم فکر کردم فردا روزی که چشمشان به چشمم افتاد، چطور رویشان میشود توی رویم نگاه کنند؟ اینها که بیچشم و روییشان اینقدر توی چشم میزند، بس که خودشان چشمتنگند و چشمشان به دست این و دنبالِ آن، چشمِ بَد میزنند. خلاصه اینکه اوّل چشمم ترسید و بعد، از ناراحتی و عصبانیت چشمم سیاهی رفت... امّا اصلاً نگران نباشید. دستِ آخر نه با چشم گریان و نه با دل بریان، نه با چشمی خون و چشمی خونابه، که با خندهی زیرزیرکی، تو جلد مادربزرگ-پدربزرگها رفتم و به خودم گفتم: چشمت کور؛ دندهت نرم؛ اصلاً چشمت چهارتا! خودت کردی که لعنت بر خودت باد!
اینها را هم ننوشتم که چشمزَهره بگیرم یا چشمغرّه بروم. هم، چشمم به اصلاحشان نیست که بخواهم پند و اندرز بگویم. میدانم که بعدِ خواندن همینها هم چشم میدرانند و با چشمسفیدی و تحاشی و انکار میگویند با کدام چشمت دیدی که ما فلان کردیم؟ نه عزیزان! شما از خودتان مطمئن باشید. هیچکس هیچکاری نکرده... من هم اینها را فقط نوشتم که دورِ هم بخندیم!
***
امّا به سیاقِ انشاهای دبستانی، نتیجه ـ از نوع اخلاقیش ـ ضروریست... نتیجه این که علیرغم نادرستی، باز صد رحمت به حمّامی و قهوهچی و خصوصاً مردهشو ـ که باید یکبار کوتاهی کنی تا نادرویش شوی. بعضی دیگر، همهی عمر محبّت و خدمت صادقانه کنی، باز برایشان نادرویشی.
پ.ن. داش مهرتاش! کجایی که آن نقلِ نغزِ معلّم عربیتان را در سمپادِ مشهد ;) یادمان بیاوری که «شما از اون ...»! استغفرالله!
هزارتوی خواب
شمارهی هفدهم «هزارتو»، با موضوع «خواب» منتشر شد.
نوشتهی من در این شماره ـ «چرتِ بلبلی ما خوابیدههشیارانِ بندِ ۷/۲۴» ـ با قرضی که از رشتهی تحصیلیم گرفتم، نیمنگاهی دارد به مدیریت زندگی هرروزه و خواب:
انسان مدرن شهری که با ابزارهای کمیتسازی نظیر کیف پول و ساعت مچی شناخته میشود، نه در دنیایی از کیفیّتها که در جهانی از اعداد زندگی میکند. چنین جامعهی کمّیتزدهای، خودش را در نامگذاری سراسر عددیاش شاخص میسازد. جامعهی ۷/۲۴، نام درست دنیاییست که ما در آن به سر میبریم. ما، دیگر قادر نیستیم بیقید و شرط روزگار بگذرانیم؛ بلکه خواهناخواه، ناچاریم هفت تا بیست و چهار ساعت را زندگی کنیم و باز از سر نو، اوّل هفته کارمان را بیاغازیم. ما، زندانیهای مادامالعمر بندِ ۷/۲۴ هستیم... [ادامه]
و نوشتهی پویان ـ «متمدّنانه خوابیدم» ـ با نگاهی که همه چیز را اجتماعی میبیند، به مقایسهی خواب در گذشته و امروز پرداخته:
اگر زیبای خفتهی برونهیلد-مآبِ داستان، مُردهی گیرم موقّتِ جادوزدهی بیاختیاریست که با بوسهی صوراسرافیلوارِ شهریارِ سوارهی زیگفرید-نَسَبِ همهکاره برمیخیزد و جان میگیرد، احتمالاً نمیتوانیم از اهمیّت اجتماعی خواب سخن بگوییم. با اینحال... [ادامه]
همانطور که میدانید از شمارهی پیش، هزارتو کامنت هم قبول میکند. بنابراین خوشحال میشویم نظراتتان را یا آنجا و یا اینجا، بدانیم.
پ.ن. شنبهای که گذشت جلسهی هزارتوییان در باغ-موزهی ایرانی برگزار شد. جلسهی خوبی بود و خواستم به بهانه اینجا از میرزا پیکوفسکی بابت زحمتهایش برای هزارتو تشکّر کنم.
نظریّهی مقاومت / مقاومت نظریّه
جالب اینکه هرقدر سیطرهی رسانهها و هجمهی تبلیغاتِ آشکار و پنهان، بیشتر میشود؛ نظریههای «مقاومت» مخاطبان در برابر پیامها، فربهتر و افزونتر میگردند.
تاریخی نگاه کنیم؛ در گذشته، وقتی رسانهها قدرت امروزشان را نداشتند، نظریههای دریافت، آشکارا بر انفعالِ مخاطب انگشت میگذاشتند و امروز که خالقانِ پیام با ترفندهای مختلف تلاش میکنند معناهای موردنظرشان را حقنه نمایند، نظریّههای مخاطب فعّال، رونقِ بیشتری دارند.
انگار نظریّهها هم به صف مقاومتکنندگان میپیوندند!
سیگار، هراس اخلاقی و پالسی
در بدرقهی هفتهی بدون دخانیات
۱-
به نظر میرسد در خطمشیگذاری اجتماعی و پابلیک پالسی، دربارهی سیگار و مواد مخدّر و محرّک و از ایندست، سه دیدگاه ایفای نقش میکنند: یکی دیدگاه حقوقی و قانونی، دیگری دیدگاه پزشکی و سوّمی نگاه جامعهشناختی. قصد ندارم تن مرحوم فوکو را در آرامگاهش بلرزانم؛ امّا از قضای روزگار از بین این سه نگاه، دو نگاه غالب اوّل ـ یعنی نگاه حقوقی و قانونی مسلّط و نگاه پزشکی چیره ـ خیلی هماهنگ پیش میروند و هم را تقویت میکنند.
راه دور نرویم؛ بیرون از بحث این نوشته (یعنی پالسی دخانیات)، در طرح امنیّت اخلاقی اخیر، نگاه روانپزشکی «بدحجابها بیمار روانیند» به کمک نگاه مسلّط حقوقی و قانونی پلیس آمد. کمااینکه در طرحِ «نجات معتادان» ـ تأکید میکنم: نجاتِ آنها ـ هم، دیدگاهِ حالا دیگر تاریخی و اصلاً بدیهیانگاشتهی «معتاد، بیمار است و نه مجرم (یعنی اتّفاقاً مخاطب اصلی پلیس)»، بیهیچ پرسشی، پشتوانهی طرح پلیس و برخورد قانونی و حقوقی شد. در «اعتیاد: انتخاب یا بیماری؟» به این موضوع پرداختم و دوباره اینجا تکرارش نمیکنم که اینهمه معتاد را بیمار پنداشتیم به چه رسیدیم که باز همان را از استر تکرارمیکنیم؟
۲-
برسیم به پالسی دخانیات. میخواهم به دو نوشته اشاره کنم و بعد، نتیجه بگیرم. در این دو پژوهش، نویسندگان نشان میدهند که پالسیهای اجتماعی سیگار و دخانیات با اینکه ظاهراً از نگاه پزشکی حکشده بر پاکتهای سیگار که میگوید «دخانیات، عامل اصلی سرطان و برای سلامتی مضر است»، تبعیّت میکند؛ امّا در واقع، در خودِ پژوهشهای پزشکی و نیز آمار دولتی، شک و شبههی فراوان است.
در اوّلی روبرت لوی، در نوشتهاش با عنوان «دروغها، دروغهای خواستنی و ۴۰۰۰۰۰ مرگ مرتبط با سیگار» ادّعا میکند که در سال ۲۰۰۰ آمارِ چهارصد هزار مرگِ مرتبط با سیگار در ایالات متّحد، دروغ است. البتّه، اصلاً منکر مضرّات سیگار نیست (در ضمن خودش هم سیگاری نیست!). فقط معتقد است که در ذم مضرّات سیگار، مبالغه شده است.
لوی مینویسد که مطابق نظر مراکز پیشگیری و کنترل بیماری، امراض مرتبط با سیگار، آنهایی هستند که نرخ ریسکشان در سیگاریها به سادگی بیش از غیر سیگاریهاست. ولی اپیدمولوژیستها احتمالاً بدون استثنا خواهند گفت که تنها قیدِ «بیشتر» کفایت نمیکند و در اکثر مطالعات، نشان دادن همبستگی قابل اعتنا، نیاز به ریسکی سه یا چهار برابر دارد. او با بعضی محاسبات آماری، در صدد است نشان دهد که اطّلاعات ارائه شده دربارهی خطرات سیگار، مبالغهآمیز است و بنابراین پالسی منتج از آن هم، فریبکارانه مینمایاند. برای این فریبکاری هم دلایلی دارد که به حکومت و تاریخ ایالات متّحد مربوط میشود و مهم جلوه دادن مضرّات سیگار را در جهتِ پوشاندنِ مسایل دیگر میبیند. چراکه مثلاً معتقد است متوسّط سن مرگ مرتبط با دخانیات، در گزارشهای رسمی ۷۲ سال است و هرچند تمام سالهایی که بعد از ۷۲ سالگی میتوان زیست، بیشک اهمیّت دارند؛ امّا، از منظر سیاستگذاری به اهمیّت سالهایی که از جوانان در اثر دیگر ریسکها از دست میرود، نیست.
در نوشتهی دیگری که دوست دارم اینجا ذکرش کنم، به مضرّات «سکندهند سموکینگ» در گزارشهای پزشکی خرده گرفته شده. کوپاس و شی، در نوشتهای با نام «بازتحلیل شواهد اپیدمولوژیک دربارهی سرطان ریه و مصرفِ منفعل دخانیات» در سال ۲۰۰۰ به تحلیل آماری گزارشهای پزشکی دربارهی خطرات مصرف ناخواستهی فرد غیرسیگاری از دودِ سیگاریها، میپردازند و ادّعا میکنند که نتایج مخاطرات مصرف منفعل و محیطی سیگار، تحریفشده هستند و این تحقیقها بیاینکه به چالش کشیده شوند، به عنوان حقیقت مورد تأیید قرار میگیرند.
آنها از پدیدهی «پابلیکشن بایاس» سخن میگویند: یعنی این احتمال که مطالعات منتشرشده، خصوصاً مطالعات با حجم نمونهی کمتر، به طرف نتایج مثبتتر، سوگیری دارند. در واقع، آنها معتقدند که مقالاتی نوشته و در نشریات معتبر پذیرفته و چاپ میشوند که به جای نتایج غیرقاطع یا منفی، نتایج مثبت را گزارش کنند. نویسندههای این مقاله، با متد آماری جالبشان ـ که هوشمندانه به نظر میرسد ـ این سوگیری را نشان میدهند.
۳-
امّا این شواهد پزشکی و آماری و خطمشیگذاری اجتماعی، چه ارتباطی به من محصّل مطالعات فرهنگی دارد؟ پاسخِ روشن به مفهوم «هراس اخلاقی» باز میگردد. نظریهی هراس اخلاقی، به عنوان همراهِ «برجستهسازی» و «ایجندا ستینگ» مطبوعاتی، به پدیدهای میپردازد که هر از گاهی جوامع در معرضش قرار میگیرند. در این وضعیّت، کسی، گروهی یا پدیدهای به عنوان تهدیدی برای ارزشها و منافع جامعه معرّفی میشود. همه و همه ـ از روزنامهنگاران تا سیاستمداران ـ دربارهی آن حرف میزنند و کارشناسان هم دست به کار میشوند و راهکار ارائه میدهند و میزگردها و سمینارها به راه میافتد. بعد از مدّتی هم ـ مثلاً فرض کنید در پایان هفتهی بدون دخانیات یا در انتهای فصل تابستان ـ موضوع مرتفع میگردد. گاهی هراس، نو و جدید است و گاهی هم ادواری و در فواصل معلوم، رو میشود. گاهی، هراس اخلاقی در پایان دورهاش از یادها میرود و گاهی هم نه؛ پیامدهای جدّی و بادوامی در سیاستگذاری و قانونگذاری و حتّا تصوّر جامعه، پدید میآورد.
رسانهها، خیلی وقتها ـ به خیلی وقتهایش جلوتر میپردازم ـ میشوند محل بازتولید ایدئولوژی و چهار خط را سرمشق قرار میدهند: ۱ـ تحریف و اغراق (با زیاد نشان دادن اعداد و ارقام و سوء استفاده از آمار) ۲ـ نمادسازی (برچسبهایی که تصاویر فراتر از واقعیّت میسازند. مثل: هیولای سیگار یا تصویرسازیهای مرسوم و از ایندست) ۳ـ خبرسازی (خبرهایی که با قضاوتهای قالبی همنوا هستند، در سر خط خبرها قرار میگیرند) ۴ـ واکنش و کنترل (در پاسخ به اضطراب عمومی، پلیس و دستگاه قضایی و مددکار و دستاندرکار بهداشت و دکتر و چه و چه وارد عمل میشود و میبندد و میگیرد و البتّه مداوا میکند!)
تکتک این چهار قدم را در پالسیهای اجتماعی مبتنی بر هراس اخلاقی میتوانید بشمارید.
۴ـ
امّا نتیجهی اخلاقی که میخواهم بگیرم، چیست؟ اوّلیش که روشن است: سیگار نکشید! (با تو هستم! اینکه از روزگار میکشی کافی نیست؟!) :)) امّا دوّمیش اینکه هراسهایی که در جامعه ایجاد میشود و بعد سیاستگذاریهای منبعث از آن هراسها، بعضی وقتها بیسر و صدا رها میشوند و بعضی وقتهای دیگر سفت و سخت بهشان میچسبند. مثلاً رسانههای منتقد در ایران خودمان، فرض کنید موضوع پوشش زنان و مردان مطرح در طرح امنیّت اخلاقی را در جهتِ ایجاد هراس قلمداد میکنند و واقعی نمیدانند؛ در حالیکه مثلاً موضوع سیگار یا فرضاً قطع درختان در گیلان یا زیر آب رفتن پاسارگاد را واقعی و عینی میدانند.
اشتباه نشود؛ قصدم این نیست که بگویم یکی هراس هست و آن یکی نیست. قصدم یا بهتر بگویم سؤالم این است که کِی یک اتّفاق، تنها در جهتِ ایجاد هراس اخلاقی غیرواقعی و سازهای ذهنی دانسته میشود و دیگری، یک اتّفاق عینی و واقعی و بدون اغراق؟ میشود سؤال را شخصیتر هم مطرح کرد: خودِ شما، کِی دربارهی حقّانیّت تصمیمها، شک نمیکنید و تبعیّت میکنید و اصلاً همراه میشوید؟
پ.ن. به نظر میرسد که طرحهای امنیّتی اخیر ـ از امنیّت اخلاقی، تا مبارزه با اراذل و اوباش و بستن قهوهخانهها و جمعکردن سیدیهای خصوصی ـ موضوعات فراوانی برای محقّقان انتقادی رسانه، پژوهشگران خطمشیگذاری فرهنگی و اجتماعی و علاقهمندان به سیاستهای بازنمایی، خلق کرده. مطالعات استانداردتر و کلاسیکتر که جای خود دارند.
سلیقه و بافتار
بافتار و زمینه، در تعیین مردمپسندی یا والایی هنر نقش بزرگ دارد و اصولاً کانتکست را در تحلیل ذوق هرگز نباید از خاطر برد. وقتی به نقّاشیها و مجسّمههای «مادونا» (نه مادونای خواننده؛ که مریم مقدّس در کلیسای کاتولیک رومی ـ اینجا) در حالیکه مسیح کودک را به آغوش گرفته، نگاه میکنیم و سینهی برهنهش را میبینیم، حسّی از جنس تحسین اثری سرآمد و والا داریم. حال آنکه وقتی به طور همزمان و زنده، صد میلیون بیننده، جَنِت جکسون را در اجرای مشترکش با جاستین تیمبرلیک ـ در حالیکه در بندِ پایانی ترانه مطابق مضمون آن، سینهی جکسون را عریان کرد ـ دیدند، حسّی از جلف و مبتذل بودن و همهپسندی و از کف رفتنِ اخلاقیّات به بسیاریشان دست داد و نیپلگیت راه افتاد (اینجا).
نیز وقتی قدم برداشتن بندیهای برهنهی یهودی را ـ که چطور با دست ستر عورت کردهاند ـ به سوی مسلخ دستهجمعیشان در دوران نازیها میبینیم، تحقیرِ اسارتشان را حس میکنیم و دل میسوزانیم. ولی وقتی یکی از همین برهنهها را مونه نقّاشی میکند که در چمنزاری با دو مرد پوشیده نشسته و زن دیگری در پسزمینه گیاه میچیند، چَهچَه میزنیم و هنر والای نقّاش را میستاییم. چه چیز جز زمینه و بافتار متن هنری یا غیرهنری ـ هر طور که راحتترید ـ چنین تفاوتی را سبب میشود؟
من البتّه میپذیرم که محسن نامجو ـ همانطور که ادّعا میکند ـ طنزی در آثارش هست از هر جنس که خودش میگوید و میخواهد و این طنز، فرضاً از موزیک بلوز برخاسته و در دل کار او نشسته تا کلام در کنار ملودی آرام بگیرد و معنا را تهی کند. ولی از طرف دیگر، اگر خندهتان نمیگیرد، مثلاً خدابیامرز جلال همّتی را در نظر بگیرید وقتی میخواند «ترشی خوبه یا لیته؟ البتّه لیته لیته! این صندلیست یا پیته؟ البتّه پیته پیته!». آیا او هم در کارش طنزی مشابه ندارد که اتّفاقاً خیلی پوچانگارانهست و فرضاً از خنده گذشته؟
یا مثلاً وقتی به شمسالعماره سراغ یارش میرود و راهش میدهد و میگوید: «درو وا کرد، جا بهم داد سریدم من، چای بهم داد خوریدم من، وقتی خواستم برم، پنجزاری خواست، نداشتم، دو زاری خواست، نداشتم، یه قرون خواست، نداشتم، ده شاهی خواست، نداشتم، ته سیگار خواست! ای حبیب من ای عزیز من، عشق روی تو شد نصیب من!» خیلی از بلاها را سر زبان میآورَد و از آن استفادهی موسیقیایی میکند و چه و چه، که اصلاً الیتیستی و از جنس درافتادن با سعدی و حافظ و غلتیدن به تئوریهای تلفیق نیست.
اصلاً چرا «دولت شرمنده»ای که نامجو میخوانَد فوراً تعبیر سیاسی میشود؛ ولی «یا مرگ یا ثریّا»ی همّتی، نه؟ مگر نمیتوان شعر او را ـ وقتی میخوانَد «از جونم گذشتم، با خونم نوشتم، یا مرگ یا ثریّا!» ـ در استهزای ـ چه میدانم ـ حرکت ملّیگرایانهی طرفداران مصدّق قرائت کرد که مشتگرهکرده شعار میدادند «یا مرگ یا مصدّق»؟!
اشتباه نشود؛ ادّعا نمیکنم که کار نامجو نخبهگرایانهست. همانطور که اصلاً به تعبیرِ مرسوم، مردمپسند هم نیست. بلکه اتّفاقاً مهمترین تلفیقش نه در ساز و آواز که به گمانم، از جنس تلفیقیست که های-پاپ میگوییمش. کاری که موسیقی نامجو میکند، آوردن یک جور سلیقهی بالا به صورت انقلابی به فرهنگ مردمپسند است. شبیه همان اتّفاقی که در آذینبندی و دکوراسیون خانهها اینروزها زیاد میبینیم یا روی زنگ تلفنهای همراه میشنویم.
بههرشکل اگر به حرف اوّلم برگردم، به نظرم میرسد آنچه در تحلیل سلیقه اهمیّت فراوان دارد، نقش تعیینکنندهی بافتار است. مثالها شاید طنز از آب درآمده، ولی به نظرم میرسد که تحلیل بافتار، نکتهایست که خیلی وقتها وقتِ صحبت از سلیقه فراموش میشود. سلیقه، سازهای اجتماعیست و در برساختنش حتماً زمینه و کانتکست نقش تعیینکننده دارد. نامجو، بی کانتکست موجود ـ که دستِ کم ما وبلاگنویسها میشناسیم ـ نامجوی امروز نبود و همّتی هم همّتی نمیشد.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001