« April 2007 | Main | June 2007 »
نقدهای غیرسازنده ـ ۱
اسماعیل میرفخرایی
اسماعیل میرفخرایی البتّه مجری خوبیست، با صدا و چهرهای که برای همهمان آشناست. امّا یک دو ایراد بزرگ دارد، که با ترس و لرز از هوادارانش ـ و از جمله خاله یاسی عزیزم ـ اشاره میکنم:
یکی اینکه وقتِ مصاحبه با دانشمندانِ سالخورده، گمان میکند همهشان کَر و ناشنوایند! داد و فریاد میکند و جملهها را مکرّر میگوید و آنها را چند باره ساده بیان میکند تا طرف ـ که مشخّصست با صدای آرامتر و یکبار گفتن هم میشنود ـ شیرفهم بشود. مثلاً ـ با صدای بلند و شمرده: خب، آقای دکتر از اوّلین دیدارتون با پروفسور حسابی واسمون بگین. پروفسور حسابی رو اوّلین بار کجا دیدین؟ برامون میگین؟ کجا بود دیدینش؟
واکنش بندگان خدا ـ سالخورده دانشمندانِ ما ـ هم جالب است. بعضی یک «بله» یا «خب»ی میگویند، انگار که: خب بابا! فهمیدم؛ بس کن. داد نزن!
دوّمین اشکالش نگاه از بالا به پایینِ همهچیزدانَش است. انگار که خودش را محق میداند البتّه با دیدگاه محافظهکار اخلاقیش و حسن نیّتی که دارد، همه چیز را به بدترین شکل تخطئه کند. برای روز سلامت یا چیزی شبیه به این، در مضرّات سیگار در رادیوی گفتگو مصاحبه میکرد که در میانهی کار با عصبانیّت گفت: «یارو» کارگره میره کار میکنه، جون میکنه، پول در میآره، میده سیگار میخره، دود میکنه. آخه من چی بگم؟!
یک لحظه متوقّف ماندم که اگر کارگری صدایش را بشنود چه فکری میکند وقتی همهچیزدانِ ما، «یارو» خطابش میکند؟
یا در برنامهی صبحگاهی تلهویزیون، در باب چاقی از این میگفت که انسان تنها موجودیست که فرم بدنی خدادادیش را با چاق شدن به هم میریزد و هیچ حیوانی این کار را نمیکند و شما سگ و اسب و خر چاق نمیبینید! گمانم قیافهی خسرو معتضد تاریخدان بعد از شنیدن این افاضات دیدنی بود، که در همان استودیو و برنامه، همیشه با هیکل درشت و فربهاش در مبل فرو میرود و وقتِ صحبت، نفسنفس میزند!
با همهی اینها، گویندهی دوستداشتنی ما از اخلاق در رسانه و همه جا میگوید و برای رادیو و تلهویزیون، کارکرد آموزشی مستقیم در قالب پند و اندرز قایل است.
اشتباه نشود. من هم مثل همه دوستش دارم؛ چون دستِ کم مثل خیلیهای دیگر مجسّمهی ریا نیست. خدا حفظش کند.
ریچارد هوگارت
تحلیلگر و تاریخدان انگلیسی فرهنگ طبقهی کارگر، رسانههای همهگیر و آموزش؛ یکی از بنیانگذاران تاثیرگذار در توسعهی مطالعات فرهنگی در بریتانیا – هم از طریق کتابش کاربردهای سواد (1957) و هم از طریق نقشش به عنوان نخستین مدیر مرکز مطالعات فرهنگی معاصر در بیرمنگام – است. هوگارت ( -1918) در خانوادهای از طبقهی کارگر در لیدز به دنیا آمد. بعد از خدمت نظامی، در کلاسهای آموزش بزرگسالان در دانشگاه هال، ادبیات انگلیسی درس داد. گفته میشود این تجربه نه تنها در مسیر شغلی هوگارت، بلکه همچنین در توسعهی مطالعات فرهنگی حیاتی بوده است. بعضی از چهرههای کلیدی اولیه در مطالعات فرهنگی (شامل ویلیامز) مدرّسان کلاسهای آموزش بزرگسالان بودند و به همین خاطر، با افرادی که به خاطر مسایل اقتصادی یا دلایل دیگر، از مؤسسات آموزشی مرسوم رانده شده بودند، سر و کله می زدند. بنابراین مطالعات فرهنگی تا حدی در تلاش برای بازگوکردن نقد ادبی (و دانش اجتماعی و سیاسی) برای کسانی بیرون از دایرهی مخاطبان معمول آکادمیک، شکل گرفت. کاربردهای سواد، چنین خوانندگانی را نشانه رفته است. کتاب، مستندسازی و تحلیل فرهنگ زندگی طبقهی کارگر پیش از جنگ است. هوگارت پای تکنیکهای مطالعات ادبی را به چنین فرهنگی باز کرد؛ امّا آنها را در مورد مصنوعات و تولیدات فرهنگی زندگی روزمرّه (مثل روزنامهها و مجلّهها، موسیقی مردمپسند و داستانهای عامّهپسند) به کار بست. زندگی طبقهی کارگر از طریق تعاملات پیچیدهی بخشهای مختلف آن (پاب، کلوبهای مردان کارگر، ورزشها، نقشهای خانوادگی، جنسیّت و زبان و حتّا مؤلّفههای منفی و متحجّرانه چنین زندگیای، نظیر خشونت) آشکار میگردد. بنابراین، هوگارت کمک میکند تا مطالعهی فرهنگ را از پسندِ ویژهی فرهنگِ والا دور سازد. بههرشکل، تحلیلهای او از فرهنگ طبقهی کارگر پس از جنگ، نشان میدهد که هنوز تا حد زیادی تحت تأثیر لیوس و حتّا آرنولد است. همانطور که آرنولد از ترقّی و خیزش یک جور فرهنگ هرزهی شهری در میانهی قرن نوزدهم متأسّف است، هوگارت تنزّلی را در فرهنگ طبقهی کارگر پس از جنگ تحت تأثیر فرهنگ مصرفی و فرهنگ آمریکای شمالی مشاهده میکند. او برای مثال، نسبت به فرهنگ کافه-بارهای دههی ۱۹۵۰ و زندگی مردان و زنان جوان طبقهی کارگر مشغول چنین فرهنگی، بیاعتناست. کاربردهای سواد، هوگارت را به منبعی معتبر دربارهی فرهنگ و رسانههای مردمپسند تبدیل کرد (که شامل ظهورش به عنوان شاهدِ دفاع در ماجرای محاکمهی کتاب لیدی چترلی میشود). هیچیک از کارهای بعدی او تأثیر کاربردهای سواد را نداشت. هرچند، در منصبهای نهادی، جز مدیریّت مرکز بیرمنگهام (از ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۸)، هوگارت دستیار مدیر اجرایی در یونسکو و کالج واردن گلداسمیت در لندن بوده است.
نوشتهی اندرو ادگار
ترجمهی امیرپویان شیوا
من نمیدانم، پس هستم
روزهای زیادی بود که جملهی مشهور و کذایی قبل از«هستم»، ذهنی را که تازه داشتم به فلسفهگریزی عادتش می دادم، مشغول کرده بود. این راه را تا انتهای جادهای که به دیدن وفکرکردن و شنیدن ختم میشد، آهسته، بارها و بارها طی کرده بودم ... ولی مثل همیشه، مثل همیشه چیزی کم بود برای فهمیدن؛ برای خوب فهمیدن! دیدن کم بود برای بودنم؛ و شنیدن و حتّی فکر کردن!
بهانهی بودن من؛ این «من» که روزهای زیادی بود میانِ سرگردانیش تاب می خوردم... بهانهی بودن باید چیزی باشد که این معمای حلناشدهی وجودم را ـ اگرنمی تواند حل کند ـ حداقل قابل فهم سازد!
وهنوز چونان کودکی بهانه می گرفتم؛ بهانهی بودن!
خوب که نگاه کردم دیدم شاید «بهانهی اثبات بودن» است. چیزی که به راحتی اگر به آن فکر نکنی قابل هضم است و وقتی فکر کردی، دیگر این دستهایی که مینویسد، این چشمها که از تبعیدگاه آدم میبیند، نمیتواند کافی باشد برای فهمیدنِ بودن!
روزهای امتحان، وقتی معلم پاسخ مسأله را می نوشت روی تخته سیاه، گویی همه چیز تمام می شد ـ همهی التهاب ها، همهی شلوغی ها. همه ساکت می شدند و برای لحظهای در سکوت به راهِ حل خیره میماندند. همان روزها بود که برای فهمیدن مرگ با خودم گفتم: مرگ مثل لحظه فهمیدن جواب مساله است. لحظهای که میدانی؛ لحظه ای که میفهمی. و دیگر جای تو بین آنهایی که برای فهمیدن دست و پا میزنند نیست... به همین سادگی.
تا وقتی نمی دانیم هستیم، وجود داریم برای خوب دیدن؛ برای خوب فکر کردن؛ برای خوب شنیدن؛ وبرای خوب فهمیدن.... واین فهمیدن گاهِ اتفاق، انتهای مقصدی است که این التهاب شک برانگیز وجود را تسکین میدهد.
من نمی دانم پس هستم ـ به همین سادگی!
ـ سمیرا، اردیبهشت هشتاد و شش
پ.ن.
یادداشت را دوست خوبمان، سمیرای عزیز نوشته بود. به بهانه و بعد از خواندنِ نوشتهی سمیرای عزیزمان، بد نیست ـ اگر تا حالا باخبر نشدهاید ـ آگاهتان کنم که هزارتوی هویّت هم بیرون آمده. اینبار سیمای عزیزم هم در هزارتو نوشته ـ که باعث افتخارم است. ایدهی اصلی و مرکزی نوشتهاش ـ «میرانم، پس هستم» ـ را خیلی دوست داشتم/دارم. گویای یکجور تجربهی سوژگی، حین راندن در خیابانهای تهران است. ایدهی نوشته قشنگ است و از تجربهی جدیدِ روزمرّهاش آمده و مفهومپردازی شده. بعد از نوشتن، با مهربانی، مرا هم بازی داد و سعی کردیم که مفهوم ـ به نظر من ـ درخشانِ طرحشده در نوشته را صورتبندی کنیم.
در نوشتهی خودم ـ «آن هویّت که یک هویّت نیست» ـ هم سعی کردهام با اشاره به مسألهی اخیرِ دانشگاه هنر، استدلال کنم که هویّتهایمان چندان از پیشتعیینشده نیستند و بیشتر «اتّفاقی»ند. به گمانم ـ همانطور که سیما هم در نوشتهاش گفته و من هم از منظری دیگر در نوشتهام اشاره کردهام ـ هویّت، مسألهای روایی و زبانیست و بنابراین، تحوّلات مرتبط با زبان در هویّت هم تأثیرگذار شده. یکی هم همین منش «اتّفاقی» آن ـ اگر واژه را بجا استفاده میکنم.
درسهایی که آموختم
میرزای عزیز، فراخوانده به معرّفی تأثیرگذارترین آدمهای زندگیم. آنها که یکی دو تا نیستند و فهرست کردنشان بیگمان دشوار و بلکه ناشدنیست. از طرفِ دیگر، دیدم بالا تا پایین نوشتههام اینجا، اَدای دِینست به همین تأثیرگذارترینها. شما «راز» را بگیرید موزه و تالارِ مشاهیرِ ذهن من ـ که هنوز البتّه غرفههای زیادیش خالیست. در پیچ و واپیچهای «راز»، جا به جا، ردّ پای کسی را میبینید که روزی، بر من و ما اثر کرده ـ آنطور که خودش خواسته یا نخواسته ـ و مانده یا رفته. اینطور از سر درِ تالار، از آغاز و توضیحِ نام «راز» تا غرفهغرفهاش و تکتکِ نوشتههام، محرّک اصلی همین تأثیرپذیریها و نقش حککردنها بوده. نمونهاش مثلاً، همین نوشتهی قبل که آقای سیّدآبادی عزیز، ظاهراً به خطا و در واقع به درستی گمان بردهاند که در فراخوان بازی «تأثیرگذارترینها» نوشتهامش؛ که ننوشته بودم.
بههرحال اکنون که مجالی هست، سعی میکنم یکی از تأثیرگذارترین آدمهای زندگیم را در سالهای گذشته تا همین یکدو سال پیش، معرّفی کنم و بزرگ دارم. هرچند ردّ پایش بسیار در «راز» هست، میخواهم به بهانهی دعوتِ میرزا، نقشش را پررنگتر حک کنم. کس دیگری را هم دعوت نمیکنم تا کاری چنین شاق به گردنش نباشد. امّا هر که بنویسد، از جان و دل میخوانم.
***
خدمتِ جنابِ «استاد»
اگر اتّفاق، مجالِ صحبتِ ما افتاد،
لطفاً ملاحظه بفرمایید.
نامهای را سالها پیش با همین سه خط شروع کرده بود و به جای اسم ـ که من با «استاد» پرش کردهام ـ نامِ مرا نوشته بود. نامش را نمیآورم ـ که شاید نخواهد. در آن سالهای نه خیلی دور، جدّی و شوخی میگفتیم «استاد». استاد، هشت سالی بزرگتر از من است و آنچه من در این انسان میپسندیدم، جز ذکاوت و درک و هوشمندیش در دریافت مسایل و ارائهی تفسیرهای یکّه، علاقهی غریبش بود به پدیدههای عجیب و شیوهی ناخودآگاهش در آموزش اطرافیان و زبانِ تند و تیزش و نیز، گونهای خودویرانگری آگاهانه یا ناآگاهانه. صوت و صورتِ مغمومش، نوعی بینش ژرف را حکایت میکرد. درسش را در کارشناسی ارشد، رها کرده بود و معلّمی میکرد نمیکرد؛ کتاب میخوانْد و موسیقی گوش میداد. از دیدِ ناظر نامطّلعِ بیرونی، با آن همه استعداد و هوش و توانایی، هیچ در جایگاهِ شایستهاش ننشسته بود؛ کمااینکه برادرش ـ که به قول بعضی آشناها هیچ از برادر زیاده نداشت ـ دکترایش را در فلان دانشگاه بسیار معتبر آمریکایی گرفته بود.
اصلاً خاطرم نیست چه شد که در محل کارمان با هم آشنا شدیم. تنها میدانم که ساعتهای زیادی را با هم میگذراندیم و از همه چیز ـ موسیقی و آواز و شعر و نقد ادبی و فلسفه گرفته تا برداشتهامان از زندگی و کار و وضعیّتمان ـ صحبت میکردیم. آنوقتها زیاد کتاب میخواندم و نتیجهاش یا کشفی از آنرا به استاد میگفتم و او هم برداشت و تفسیر خودش را طرح میکرد و میفهمیدم که طور دیگری هم میتوان درک و نگاه کرد. در حالیکه بالای پشتِ بام محل کارمان بیاغراق یکدوساعتی روی دو پا مینشست و سیگار پشتِ سیگار پشتِ سیگار میکشید، اوّل با زبان تیزش برداشتهام را ـ آنها که خوشایندش نبود ـ تخطئه میکرد و بعد، ساکت میشد و فکر میکرد و آرامآرام با جملههای شکستهبسته ـ از آندست که همزمانْ بکر از مغز بر زبان جاری میشود و از آنها که گاهی به سرانجام نمیرسد و دوباره باید نظمشان داد ـ نظر خودش را جا میانداخت. دوست داشتم وقتی چیزی مینویسم برایش ببرم تا بخوانَد. میگفتشان «متن». این اواخر که نظرگاهامان فاصله گرفته بود، میگفت برایش متن ببرم. سر باز میزدم که: مزخرفند و با ذائقهتان جور در نمیآید و از چیزهای پیش پا افتاده دفاع کردهام! ولی باز هر از گاهی، نوشتهای میبردم تا بخوانَد و نظرش را بدانم.
جذّابیتش برایم تا حدّی از آنجا میآمد که آدمی با استعداد و توانایی و هوش او در ریاضیات ـ که دیگران برش صحّه میگذاشتند ـ درس رسمی را در فوق لیسانس رها کرده بود و رفته بود سراغ روایتی مهجور از موسیقی ایرانی و ما را با اسمهایی آشنا کرد که پیشتر نشنیده بودیم. درس را رها کرده بود و رفته بود سراغ علایق و سلایق غریبش؛ یکی هم خروسبازی. همو پام را به مولوی باز کرد؛ وقتی رفتیم و خروس خریدیم و میدانِ جنگ خروس دیدیم. بسیار پیش میآمد که یک روز بگذرد و لقمهی بسیار کوچکی بخورد و بهجایش سیگار پشت بندِ سیگار بکشد و روی زمین سفت بخوابد. ماهِ رمضانها به خاطر همین سیگارنکشیدن، بدخلق میشد. با اینهمه، نه مرتاض و جوکی بود و نه عارف وارسته. آدمی بود که شیوه و سبکِ خودش را داشت، هرقدر همهی زوایایش به مذاق همه دنیا ـ و از جمله این اواخر، خودِ من ـ خوش نمیآمد. حالا هم اگر همینها را بخوانَد، دور نمیبینم آزرده شود از بخشهایی از زندگیش که اینجا پررنگ کردهام. چه کنم؛ این نوشته بیشک گویای استاد من نیست. امّا قسمتهاییست که به کلمه میآیند و جذّابیّت خواندن دارند!
میگفتم؛ آدمی بود که میشد ازش بیاموزی به جای اتّکای به این همه کتاب و نوشته و سخنرانی و مقاله، خودت باشی. جرأت کنی حکم کنی؛ حتّا به دشنام. از او میتوانستی ارزشهای بزرگ را یاد بگیری. دنیایی که پر از ارزشهای سخیف و کممایه و ناچیز شده، نیاز به آدمی همچو او دارد تا ارزشهای بزرگ را یادآوری کند. منطقی و آرام بودن، ارزشهای کوچکیند؛ نیاز هست تا گاهی کسی ارزش و فضیلت خروشیدن را یادمان بیاورد. وقتی عمل به احتیاط ارزش میشود، باید کسی باشد که شجاعت و به سیم آخر زدن و شوریدهسری را قدر بداند. آنهنگام که نِقنِقکردن و از زمین و زمان بد گفتن، شده بود فضیلتِ روشنفکرانهی «پیف پیف بو میده!»، استادی مثل او لازم داشتم تا بگوید گور پدرِ همهی اینها! زندگی کن؛ نه در مرزِ حزم و احتیاط از یکسو و نقنق از سوی دیگر، که در مرزِ مرگ و زندگی! مانندِ همین حرکت روی مرزِ مرگ و زندگی، وجودِ او، بیسامانی پرتناقضی بود که در زمانهی ارزششمردنِ بندهوارِ سامان و منطق و نبودِ تناقض، فضیلت خدایگونهی بزرگی را به رخ میکشید: انسان بودن.
انسانبودنش ـ اینکه خودش باشد ـ برایم درس دلنشین دیگری هم داشت. وقتی بحثی طرح میشد، بعد از تخطئهی بیپروای نظرات دیگران ـ هرچند گمانم مرا رعایت میکرد. روایتِ خودش را نه با استدلال که با همدلی میساخت. دستت را میگرفت و میبرد به جایی که نشسته و از آن منظر دارد واقعه را مینگرد. میگفت بیا از اینجا که من نشستهام نگاه کن و ببین اینجایش چقدر قشنگ است. این قسمتش را نگاه کن که چه تجلّیای دارد. وای از این بخش تابناکش چه بگویم! آنوقت میفهمیدی که نه؛ انگار اینطور هم میشود دید. انگار او هم راست میگوید. اینطور، دستِ پایین در دورهای کوتاه، نمیدانم چه شد از صدای خوانندهای که ظاهراً چیزی جز خشخش نبود، خوشم آمد. ظرافت یکی و مهربانی صدای دیگری را درک کردم. خودشبودن را نمیدانم روزگار به حکم تجربه آموخته بودش؛ یا، حاصل تربیت و تحصیلش بود. امّا هر چه بود اعتماد به نفسی که خودشبودن نصیبش کرده بود، در کنار این شیوهی آموزشش، خیلی چیزها یادم داد.
اینها که نوشتم، شاید جبران قصور و به قول خودش لطفِ کمم باشد نسبت به او به بهانهای که دیگران ترتیبش دادند. اصلاً بگذریم. روزی، در غزلی ده دوازده بیتنی که برایم گفته بود و به دستم داد و بسیار دوستش دارم، دو بیتی داشت که فراوان در خورِ خودش است و نه من. اگر قبلیها برداشتِ من بود از او و بیمِ غلط آموختن میرفت، این دو بیت دیگر از خودش است؛ برای خودش:
نه گَه شَه مینشیند با گدایان؟
نه گل گاهی شود همصحبتِ خار؟
پس این هم از اضافاتِ عجب نیست
امیری گر فقیری را دهد بار
***
استاد! هر چه میکنی و هرجا هستی، آرزوی موفقیّت برایت نمیکنم ـ که ارزشی خفیف است. در عوض میخواهم که پر تناقض بمانی و آنطور که میخواهی باشی. خدا یارت باشد و امید که بد ننوشته باشم و با متنم «بر خاطر شریفتان باری ننشیند.»
آنکه ماندنی بود؛ آنکه رفتنی شد
یا: لالا نرسد به خرسواری، لولی نرسد به بچّهداری
۱-
خداوند، فاطمهخانم را برای ما و بچّههاش حفظ کند. اینروزها ـ که بعضی نوشتهها را دیدم و خواندم ـ خاطراتِ کودکیم به یاد آمدند. تاریخِ دقیقش را بخواهید، برمیگردد به بیست و یکدو سالِ پیش. همانسالها که قدم بر ششمین یا هفتمین پلّهی لغزان زندگی میگذاشتم. پدر و مادرم ـ هر دو ـ سختْ کار میکردند و ما ـ من و برادرم، علی ـ کسی را نیاز داشتیم که به اموراتمان رسیدگی کند و در ضمن، در غیبتهای طولانی مادر و پدر به دلیل مشغلههای کاری، نظم خانه را هم سر و سامانی بدهد.
فاطمهخانم و همسرش کارگران با شرافتِ باغ مهرآیین در گرگان بودند و آوازهی معتمد بودنشان را شنیدهبودیم. این شد که یکروز با مادرم رفتیم سر وقتِ فاطمهخانم. آنروزِ اوّل را خوب خاطرم هست. رفتیم سراغش و خواستیم و او هم کار در خانهمان را پذیرفت. فاطمهخانم از آن به بعد تقریباً هر روزِ هفته، صبحِ زود، همزمان با رفتنِ مادرم میآمد و بعدِ اینکه مادر از سرِ کار به خانه برمیگشت، میرفت و به امورات زندگی خودش میرسید. حالا که فکر میکنم میبینم بعضی وجوه شخصیّتم به فاطمهخانم کشیده. در سالهای نخستی که لابد شخصیّت آدمها شکل میگیرد، بودنِ فاطمهخانم در خانهمان بیشک و ریب، در خلقیّاتم اثر کرده. کما اینکه، ذائقهی غذاییم را پیش از فاطمهخانم، نَنهزهرا بارآورد. علی ـ که بچّهی اوّل بود و احتمالاً پدر و مادرم نگران خورد و خوراکش بودند ـ به قول گفتنی «بد غذا» شد و هر چیزی را نمیخورْد. ننهزهرا ـ که اهل کاشمر بود و پیش از فاطمهخانم به خانهمان میآمد ـ گفت این یکی را ـ منظورش من بودم ـ نمیگذارم آنطور شود؛ خودم درستش میکنم؛ «کاشمریخور» بارش میآورم. یعنی طوری بارم میآوَرَد که بیادا-اصول، هر چه بهم بدهند، بخورم و البتّه به لطف لقمههای گندهای که از همهچیز در هم و بر هم میساخت، موفق شد و حالا ـ همهی اطرافیانم میدانند ـ بیدغدغه همه چیزی میخورم.
بگذریم؛ دور افتادم. عرض میکردم حالا که میاندیشم میبینم فاطمهخانم در تربیت من نقش بسزایی داشته. اینکه همیشه شکرگزار باشم و صبر از کف ندهم و زندگیم را بکنم، شاید بخشی حاصلِ مجالست با فاطمه خانم بوده. او که درد و رنجش از دید ناظر منصفِ بیرونی، کم نبوده و نیست، همیشه خودش را با کار سرگرم کرده و نگذاشته افکار آزارنده ذکر و فکرش را مشغول کنند. از او یاد گرفتم که شعور، همیشه همبستهی سواد نیست. فاطمهخانم عزیز و بیسواد امّا مؤثرنَفَسِ من، گاهی آنچنان شعور بالایی از خودش بروز میدهد که انگشت به دهان میمانم و برعکس، بعضی کارفرماهای پرسواد و تحصیلِ او، بعضی رفتارهای بیشعورانه از خود نشان میدادند که حیران میشدم.
دوباره به فاطمهخانم باز خواهم گشت؛ حالا بگذارید دیگری را روایت کنم.
۲-
شما فرض کنید مثلاً اکبر؛ هرچند اسمش این نیست. بههرحال، مَردِ پر سن و سال آرامی بود که با خانوادهاش برای کار به آبیک آمدند و در مزرعهی پدرم آشپزی میکرد. کارش را درست انجام میداد؛ اتّفاقاً بامزّه هم بود. کمکم همه بهش اعتماد کردند و بیشتر بهش رسیدند. خانهای برایش دست و پا کردند و زیر پر و بالش را گرفتند و کارش را سبکتر کردند و از این قبیل. مدّتها آنجا کار میکرد تا اینکه چند وقت پیش شنیدم که میخواهند اخراجش کنند. تعجّب کردم و کنجکاو بودم؛ تا اینکه همین چند شبِ قبل خبردار شدم که مراحل قانونی اخراجش، کامل شده و دیگر کارمند مزرعه نیست. از عمو مختار عزیزم ـ که امور اداری شرکت بر عهدهاش است ـ پرسیدم: «چه اتّفاقی افتاده؟» عمو مختار بعد از ذکر مقداری از خرابکاریهای مثلاً اکبر، گفت: «در اصل تقصیر مدیرهای مزرعه بود.» گفتم: «چطور؟» گفت: «نکتهای که رعایت نکردند این بود که به هر کسی باید به اندازهی جنبهاش رسید و محبّت کرد. کمترش که شایسته نیست؛ بیشترش هم باعث میشود که طرفْ خراب شود.» من که قانع نشدهبودم، گفتم: «بیشترش که میگویید در مورد این بابا چه بوده؟» گفت: «خیلی زیاد بوده. مثلاً یکی همینکه چون به خودش و خانوادهاش اعتماد داشتیم و در ضمن درآمدِ بیشتری میخواست، دخترش را با حقوق کافی و با رضایت و خواستِ خودش و پدرش، برای کار به خانهی شریک پدرت فرستادیم.» بعدِ مقداری بحث که این کار اصولاً صحیح نیست، عمو مختار ادامه داد: «وقتی که میخواستیم اخراجش کنیم، یکی از حرفهایش همین بود و میگفت منْ همهکاری برای شرکت انجام دادهام و حتّا دخترم را هم به کنیزی بردید! که ما هم گفتیم کدام کنیزی؟ مگر نه اینکه خودت خواستی و مگر نه اینکه حقوقش را کامل پرداخت کردیم؟» گفتم: «عجب! دادگاهِ ادارهی کار هم رفت؟» عمو مختار گفت: «آره. باهاش برای تسویه حساب، صحبت کردیم و گفتیم چون اینجا زحمت کشیدهای، حاضریم سه میلیون تومان پرداخت کنیم. گفت نه و من اینهمه خدمت کردهام و چه و چه و باید ده میلیون تومان به من بدهید. ما هم زیر بار نرفتیم و رفت شکایت کرد. دادگاه برگزار شد و نهایتاً یک و نیم میلیون تومان حکم دادند؛ در حالیکه ما بیهیچ عذری حاضر بودیم دو برابرش را پرداخت کنیم.»
آن لحظه، تنها حسّی که داشتم این بود: «بیچارهی بینوا!» نه احساس کردم شیّاد و کلاهبردار است و نه دیوانه. فقط رحمَم آمد. بینوا...
۳ـ
پدر و مادرم ـ خدا عوضشان بدهد ـ همهی این سالها خوب به فاطمهخانم رسیدگی کردهاند؛ هم مادّی و هم از این منظر که خیلی احترامش کردهاند و میکنند. انگار که عضوی از خانوادهی خودمان است؛ که هست. تهران که باشد و مثلاً بخواهیم برویم خانهی عمّهام مهمانی، همراهمان میآید. مطمئنم پدر و مادرم هم میگویند اینهمه رسیدگی، وظیفهشان در قبال فاطمهخانم بوده؛ که واقعاً هم بوده. معتقدم بیشتر از اینکه پدر و مادرم به او و خانوادهاش کمک کردهباشند، او به ما کمک کرده. مگر چند نفر آدم امین و خوشذات مثل او پیدا میشود؟ باید مثلِ او را با چنگ و دندان نگه داشت.
چند مدّت که فاطمهخانم را نبینم، دلم برایش تنگ میشود. گاهی که میآید تهران یا من میروم گرگان، محکم بغلم میکند و میبوسدم. از درسم میپرسد و حال و روزم و همیشه بعد از جوابِ من، «موفق باشی» چاشنی میکند. یک اعترافِ شکمی بکنم: کتلتها و لوبیاپلویش را دیوانهوار دوست دارم. وقتی کتلت یا سیبزمینی سرخ میکند با مهربانی و به رسم سالهای کودکی میگوید: «بیا؛ بیا یکی دو تا یواشکی بخور. کسی نمیفهمه!» دو سال پیش بود که همسرش فوت شد و به رحمت خدا رفت. مشرمضان ـ همسر فاطمهخانم ـ را همه قبول داشتند. کارگری بود که تا با او دست نمیدادی، مفهوم دستانِ قوی و پینهبسته را نمیفهمیدی و تا رویش را نمیبوسیدی، نمیدانستی چهرهی چروک و آفتابسوخته یعنی چه؟ مشرمضان که فوت شد، شبش من و علی از تهران زنگ زدیم و تسلیّت گفتیم و دلم کباب شد وقتی گریههای فاطمه خانم را پشتِ گوشی شنیدم. شنیدم که چطور از مرگ غیرمنتظرهی همسر میگفت و با اینحال، وقتی به خودش مسلّط شد، باز از حال و روزم پرسید و درس و کارم. وقتی چهلم همسرش رفتم گرگان، دمِ مسجد جلوی همه بغلم کرد و بوسیدم و تسلیّت گفتم. باور کنید؛ در مراسم، وقتی از مسجد به سر خاک میرفتیم، افتخارم این بود که فاطمهخانم با ماشین ما آمده. سرِ خاک، به پسرش ـ که گمانم حدود چهل سالش هست ـ گفت «همیشه میپرسیدی امیر را بیشتر دوست دارم یا تو را؟ هر دوتان را دوست دارم، هر دوتان را هم خودم بزرگ کردهام.» آنچه فاطمهخانم دارد، یکجور بزرگمنشی غریب است که مطمئناً ربطی به سواد و ثروت و شهری-روستایی بودن ندارد. همین است که محترم و معتمدش کرده.
از فضای ختم بیاییم بیرون، خاطرهی بامزّه تعریف کنم: علیرغم پایبندیهای مذهبیش و اینکه وقتی بچّه بودیم، نماز خواندمان را ترغیب میکرد، پارسال ماه رمضانی با مهربانی و محبّت غریبش زنگ زد به من و گفت: «هر روز روزه نگیری ها؛ سختته. مریض میشی!»
۴ـ
عمو مختار عزیزم راست میگوید. باید به هرکس به اندازهی جنبه و ظرفیّتش رسید. یکی میشود فاطمهخانم که مَحرم است و یادآور خاطراتِ خوب کودکی. یکی میشود «مثلاً اکبر»ی که گفتم. نمک میخورَد و نمکدان میشکند. اصلاً نقل نمک و نمکدان نیست. نه اینکه نمکدان شکستنش آدم را ناراحت کند؛ نه! میدانید؛ آدم بیشتر خودش را شماتت میکند که «خودم از سرِ خیرخواهی خراب و پرتوقّعش کردم.» و بعد غصّهدار میشود که «بینوای بیچاره؛ دلم برایش میسوزد.» عمو مختار که تعریف میکرد طرف، بعد از بالا آمدنِ گندِِ خرابکاریهاش آتش زد و شیشه شکاند و آخر سر، میز مذاکره را ترک گفت و به دادگاه پناهنده شد و نهایتاً چیز کمی دربرابر مدّتی که خدمت کرده، دستش را گرفت، دلم برایش سوخت. همانطور که دلِ آدم به حال حشرهای که در لیوان گیر کرده و خودش را به در و دیوار میکوبد، میسوزد. مثلاً همان مگسی که عرصهی سیمرغ نه جولانگه اوست و پس، عِرض خود میبَرَد و زحمتِ ما میدارد! فکرش را بکنید، اینجور مثلاً آدمها، مثلاً میخواهند با شیشهشکستن و چه و چه آبرو ببرند؛ تنها چیزی که میرود آبروی خودشان است و زحمتِ جمعکردنِ شیشهشکستهها میمانَد برای دیگران. یکی هم از جمله اینکه کسی که معرفیش کرده یا او را پذیرفته یا تضمینش کرده یا چه، از رفتارِ طرف، شرمنده میشود.
باز دور افتادم. خواستم بگویم که خلاصه یکی میشود فاطمه خانمی که در دلمان جا دارد و بر سر مینشانیمش؛ همیشگی میشود و همواره به بزرگی یادش میکنیم. یکی میشود مثلاً اکبری که فقط به قراردادش میاندیشید. اویی که ماندنی نشد و تاریخش که سرآمد، رفت. یکی میشود فاطمهخانمی که قرارداد نمیشناسد و آنقدر اعتبار و عزّت در خودش سراغ دارد و خودش را انسان میداند که دیگران لاجَرَم قدرش را میدانند؛ چه، خودش قدر خودش را دانسته و در واقع، به جای اینکه منتظر خوبی دیگران باشد، به آنها خوبی کرده. یکی هم میشود مثلاً اکبری که یک عمر نعلِ وارونه زد و پس، دستِ بالا میتوان برایش دل سوزاند. یکی میشود فاطمهخانمی که همه جا اسمش را با رغبت میآورم و تأثیرش را ـ و تأثیر رفتار متقابل او و پدر و مادرم را ـ بر خودم با افتخار یاد میکنم و یکی هم میشود آن بندهی خدا که حتّا اسمش را با «مثلاً» و «فرض کنید» مینویسم.
عمو مختار راست میگفت. اگر زیادهتر از ظرفیّتشان به آدمها رسیدگی کنیم، خراب میشوند. دلم برای فرض کنید اکبر، میسوزد. مرد خوبی بود؛ خراب شد.
۵-
مثل منبریها، بندِ آخر را به دعا بگذرانم. شما هم خواستید، دستی بلند کنید و آمینی بگویید؛ جای دوری نمیرود. آرزو میکنم عنایتِ بیدریغِ ازلی، حرزِ جان فاطمهخانم باشد و رحمتِ لایزال خدائی در عَرَصات محشر، فریادرسش گردد. خدا کند تأییدات غیبی، ضامنِ موفقیّتهای فرزندانش باشد و اجرِ جَزیلِ اخروی سهمِ همسرش شود. از خدا میخواهم هدایتِ عام الهی نصیبِ امثالِ مثلاً اکبر گردد و دعا میکنم که خدا عقل و فهمی نصیب همهمان کند تا چون آتش وادی ایمن، پناهمان شود. همه به این پناه محتاجیم و بعضی محتاجتر؛ تا بدانیم گناهِ بیلذّتیست کوس بیمایگی در بازار پرمایگانْ کوفتن.
جز این، خدا کند به حکم همنشینی، کمی از شعور ژرفِ فاطمهخانم در من باشد؛ قدّ و قدر و اندازهی خودم را بدانم و قدرشناس دیگران باشم؛ خودم برای خودم ارج و منزلت قایل باشم تا دیگران، حرمتم بدارند. خدایا توانم ده از آنها نباشم که دیگران نامم را با «مثلاً» و «فرض کنید» ببرند و عارشان بیاید از ذکر اسمم!
روزت مبارک!
دیروز که صحبت روز معلّم بود، پویان بهم گفت «تروخدا دیگه واسه روزهای اینجوری مثل روز زن و روز معلّم و اینها کار خاصّی نکنیم. خیلی سخت می شه.» خب، منم قبول کردم و دیگه مثلاً هدیهای براش نگرفتم. اما قبول کنید امروز، بهونهی خیلی خوبیه که از اینجا با تمام وجودم از خدا به خاطر اینکه بهترین معلّم دنیا رو بهم داده، تشکّر کنم.
نمیدونم؛ شاید گفتنش خوب نباشه، یا شاید حال خیلیها بد بشه و فکر کنن زیادی دارم اینجا حرف عشقولانه میزنم، امّا من دلم میخواد بگم، خیلی خیلی خیلی زیاد هم بگم، که:
من از پویان یاد میگیرم و این برام لذّتبخشه. از همون سهچهار سال پیش تا حالا - مرور که میکنم - هر چیز خوبی که بلدم؛ هر اونچه که راضیم کرده، یه جورایی از پویان بهم رسیده. اغلب هم برام نوشته. صدها نامه ازش دارم که توی هر کدوم حرفهای با ارزش زیادی پیدا میشه.
از کتابهایی که با هم خوندیم گرفته تا خدا و خودش و حتّی رانندگی. و اینقدر این نامهها قشنگن و پاک و دوستداشتنی که تا عمق وجودم نفوذ کردن و خوبِ خوب درسهام رو یاد گرفتم. :دی
زیبا دیدن، زیبا بودن و خوبیکردن رو پویان یادم داده. بیکینه زندگیکردن، مهربون بودن، کمک کردن، بی توقّع دوستداشتن و هر چی خوبی دیگه تو وجود نازنین خودش هست، داره دونهدونه و کمکم بهم یاد میده و من، خیلی خیلی خوشحالم.
به تمامی، دنیام، نگاهم، زندگیم و هر چی بودم رو تغییر داده و میتونم به جرأت بگم برام خیلی خیلی بیشتر از یه معلّمِ معمولیه. آره، پویان ِ من، خودِ خودِ پیامبریه که خدا واسم فرستاده.
لابد میگین اینا اثرات عشقه و عشق آدم رو کور می کنه و ..... اما من مطمئنم هر کس دیگه هم که پویان رو میشناسه حرفهای من رو تأیید میکنه. برای حرفم هم سند محکم دارم.
کی از خانم دکتر عزیزمون معتبرتر؟
روزِ هر دو مبارک: هم خانم دکتر عزیز و هم پویانِ عزیزم. :)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001