« March 2007 | Main | May 2007 »
اف. آر. ليوِس
شـهرت و اعـتبار لیوِس (۱۸۹۵-۱۹۷۸) در مقام منتقد فرهنگی، بیشتر نتیجهی آثار نخستینش مثل «تمدّن تودهای و فرهنگ اقلیّت» (لیوِس، ۱۹۳۳) و فرهنگ و محیط (لیوِس و تامپسون ۱۹۳۳) است. لیوِس استدلال میکند که تولید انبوه، بهگونهای مؤثّر شیوهی زندگی مبتنی بر پیشه و مهارت و هنر را نابوده کرده است. اکنون مردم بهجای زندگی و کار در جماعتهای کوچک، در کارخانههای معظمِ مستقر در شهرهای بزرگ کار میکنند. او مستقیماً و بهخودیخود مخالف تولید انبوه نیست. برعکس، در بعضی زمینهها تولید انبوه را «ضروری» میداند و به آن توجّه نشان میدهد. (لیوِس و تامپسون، ۳۲:۱۹۳۳) مهم برای لیوِس، از دست رفتنِ سنّت و وجودِ «رابطهای ممکن بین استاندارد کردن کالاها و استاندارد کردنِ انسانها»ست. در نظرگاهِ او، سنّت، «روحانی، اخلاقی و عاطفی» (همان:۸۱) است و «در خود «تجربههای دستچینشدهی دورانها» را که به فاخرترین موضوعات زندگی مربوط میشوند، نگاه داشته است.» (همان) لیوِس از این مفهوم سنّت برای نقد نظامِ کارخانهای به مثابهی «امر یکنواختِ تکراری» (همان:۲۹) ـ که به اعتقاد او خصایص انسانی را میزداید ـ استفاده میکند. دیدگاهِ عام در آن زمان این بود که اوقاتِ فراغت تاوانِ زمانِ ملالتآور کار است؛ ولی، لیوِس استدلال کرد که «چنین کاری فرد را برای دست زدن به تلاش مثبت ناشایسته میسازد؛ تلاشی که بیآن، هیچ تفریح واقعی وجود ندارد.» (همان:۱۰۰) در دیدگاهِ او، اوقاتِ فراغت به همان اندازهی کار فاقد صفات انسانیست؛ بهویژه چون فراغت ـ مثلاً قصههای همهپسند ـ از زبانِ بیریشه و از طریق متناسبسازی آن برای اهداف و غایاتِ کاملاً تجاری، استفاده میکند. لیوِس معتقد بود که آموزش ادبی به مردم کمک میکند تا در برابر اغوای فرهنگِ همهپسند مقاومت کنند. مطالعهی ادبیات کمک خواهد کرد تا سنّت «تجربههای دستچینشده» را ـ که در دنیای نو، فرسوده شدهاند ـ زنده نگاه داریم. علاوه بر این، مطالعهی ادبیات، بهویژه در جهانِ دیوانسالاری و مبادلهی انتزاعی فزاینده، اندکاندک حسّی از لذّت را القاء میکند. یکی از جنبههای بسیار جذّات تفکّر لیوِس، شیوهایست که در مقابل نظریّه برساخته است. بهاینترتیب، او فردی نشان داده شده که از روی سادگی دیدی تقلیدی نسبت به ادبیات دارد. امّا، این نگاه غیردقیق است. حقیقت نزدِ لیوِس، چیزی نیست که جایی باشد؛ بلکه، حقیقت آنچیزیست که از طریق زبان ساخته میشود: «با ساختن زبان، انسان دنیایی را که در آن زندگی میکند میسازد.» («معنای تفکّر و حسّاسیّت: مسألهی قضاوتِ ارزشی» در: ارزشگذاری در نقد و نوشتههای دیگر، ۲۸۵:۱۹۸۶) این موضوع، لیوس را به اندیشهی پسا-ساختگرایانهی زبان به مثابهی نظامی از تفاوتهای درونی ـ که چندان به حقیقت به عنوانِ ساختِ مفهومی ما از آن ارجاع نمیدهد ـ نزدیک میکند. در واقع، اگر نظریّههای فوکو، لاکان و دریدا فهم شوند، همپوشانیهای جدّی بین اندیشهی لیوِس و اندیشهی آنها وجود دارد. برای نمونه، لیوس مانندِ فوکو، به تأثیراتِ گفتمان اهمیّت میداد. این موضوع، در مشاهداتش دربارهی نهادِ فراغت، روانشناسی و انگلیسی استاندارد مشهود است. لیوِس همچنین منتقد جدّی دیدگاه دکارتی به آگاهی بود. دیدگاهی که در جهتِ حمایت از گونهای اندیشه که «عقلانیّت یا این/یا آن را به مبارزه میطلبد» (۳۱:۱۹۷۷) «باید به دور افکنده شود.» (۳۱:۱۹۷۷) این ملاحظات، عجیب حال و هوای دریدایی دارند. مشابه همین، تأکید بر آگاهی در کار لیوِس ـ رابطهی نزدیک بین توسعهی آگاهی و بازشناختِ خط سیری پدرانه، و اهمیّت بازشناسایی در گفتگوی نقد ـ آثارش را برای قرائتی لاکانی مناسب میسازد. بهجای پسزدنِ لیوِس، دیدگاهِ مفیدتر احتمالاً این است که خطوط موازی بین کارهای او و نظریهها را گسترش دهیم. دیدگاهِ دیگر، میتواند این باشد که مبادلاتِ پیچیدهی بین گفتمانِ نقد و فرهنگ توده را بیازماییم. برای نمونه، چطور روابط بین متن و خواننده، خریدار و صحنهی کالا، واژگون میشود و هر یک دیگری را در خود دارد. یا باز، چطور در مرکز نقد لیوِس تصویر کارگر، از طریق تأکید بر نظم و آموزش در کارآمدی مدیریّت علمی تلفیق میشود. تنها با وارسی این روابط و روابط بین نقد و فرهنگ توده است که میراث لیوِس میتواند نوعی ارزیابی دقیق را ـ که هنوز در حسرتش مانده ـ دریافت کند.
نوشتهی گری دی
ترجمهی امیرپویان شیوا
-----
پیشنهادِ خواندن به فارسی:
جانسون، لزلی (۱۳۷۸)؛ منتقدان فرهنگ (از ماتیو آرنولد تا ریموند ویلیامز)؛ ترجمهی ضیاء موحّد؛ چاپ اوّل؛ تهران: طرح نو ـ به ويژه نگاه کنید به فصلِ ۵ با عنوانِ «فرانک ریموند لیوِس»، صص: ۱۱۱-۱۳۵
خاطرهای از مهرتاش
الان که داشتم کارتریجِ تونر چاپگر رو عوض میکردم، یاد خاطرهای از مهرتاش افتادم؛ که شاید تعریف کردنش خالی از لطف نباشه. مهرتاش ـ که احتمالاً معروفِ حضورِ همهی خوانندگان «راز» هست ـ از اوتاده.
یکی دو سال پیش، تونر چاپگرم تموم شده بود. بعد از تعویض کارتریج نو، کارتریج قدیمی رو برداشتیم و ضمن قرار دوستانهای، گفتیم بریم همون حوالی و کارتریج خالی رو بفروشیم و پولش رو همزمان بزنیم به رَگ. ما هم که تا اونزمان کارتریج نفروخته بودیم، گفتیم یه جوری برخورد کنیم کلاه سرمون نره. بنابراین داش مهرتاش رو شیر کردیم که زبون بریزه تا طرف کلاهمون رو بر نداره و بتونیم با درآمدش جشنی چیزی بگیریم! :))
داش مهرتاش ما هم سرش رو انداخت پایین، رفت تو مغازه و بعد از کمی سلام و بیانِ مقصود از مزاحمت و اینها، فرمود:
ـ داداش! خلاصه به قیمت وردار دیگه... آره، به قیمتِ همکار وردار... آخه میدونی؛ ما همکاریم. جانِ شما این کارتریج هم دزدیه!
همین!
نویسندهی قلم به مزد ـ ۳
در آستانهی اوّل اردیبهشتماه و دورِ تازهی برخورد با بد-پوششی
دو تفسیر از پدیدهی بد-پوششی در دست است که هر سوی ماجرا که مزد بیشتری بدهد، میتوانم یکی را ـ کاملاً علمی ـ شرح دهم و بنویسم. برای گرمکردنِ بازار، چکیدهای از نوشتهها آمده:
۱- «بد-پوشش»ها، فریبخوردگانِ فرهنگِ منحط غرب و سرمایهداری هستند که با الگوبرداری از ستارههای پاپ ـ که در جستجوی سودِ افزونترند ـ عملاً نشان دادهاند در این فرهنگ، چقدر به ظاهر زن در جهتِ بهرهبرداری مادّی توجّه میشود. مبارزه با بد-پوششها ـ و بهویژه آنان که امیر فرماندهی ناجا «زنانِ مانکن» خواندند ـ در حقیقت مقابلهی با سرمایهداری و ارزشبخشیدنِ دوباره به زن است.
۲ـ آنان که اصطلاحاً «بد-پوشش» خوانده میشوند، الگویی از خودکفایی زنانند. آنها نشان دادهاند که نه تنها قربانی هیچ نظامی ـ حتّا نظامِ سرمایهداری ـ نیستند؛ بلکه، بر گرایشهای خود تسلّط کامل دارند. خودنمایی آنها مطابقِ نظریّههای پستفمنیستهایی مانند پاگلیا (Paglia)، نه تنها منفعلانه و نشانهی ضعف نیست؛ بلکه برعکس، همراه با دستکاری، کاملاً فعّالانه و نمادی از مهارت است.
* سابقهی قلمبهمزدی:
نویسندهی قلم به مزد ـ ورسیون راست (احتمالاً بعد از انتخابات دوّم شوراها)
نویسندهی قلم به مزد ـ ورسیون چپ (همانوقت)
هزارتوی لذّت
هرقدر دیر، آمدم بگویم هزارتوی پانزدهم ـ هزارتوی لذّت ـ چند روزیست درآمده. شمارهی پر و پیمانی شده به گمانم. بندهی کمترین هم «دربارهی باهمآیی لذّتِ متن، لذّتِ تن و آزادی: از شهرزاد تا برگسون» نوشته.
دیرآگاهیدادنم را با معرّفی کتابی کموبیش مربوط جبران کنم. نام کتاب هست «زیباییشناسی مطالعات فرهنگی» با مقالههای خواندنی ـ بیشتر در تقاطع ادبیات و مطالعات فرهنگی ـ از انتشارات معظم بلکول به سال ۲۰۰۵. سیمون فریث ـ که بیشتر بابتِ نوشتههایش دربارهی مردمپسندی و خصوصاً موسیقی مردمپسند شهرهست ـ در معرّفی کتاب میگوید:
کتاب، یادآوری باحالِ این موضوع است که مطالعات فرهنگی لذّت میتواند (و باید) لذّتبخش باشد. پرسشهای جالب، حرفهایی که ذهنتان را درگیر میکند، اختلافهای ناراحتکننده، کنار هم گذاشتنِ شگفتآور موضوع و مفهوم. کتابی که وقتِ تفکّر میخنداندتان و وقتِ خندیدن به تفکّر وامیداردتان. بیش از این چه میخواهید؟
هان؟!
از لحظه های با تو بودن
وقتِ رانندگیت، از زیباترین لحظههای باهمبودنمانست. خوب دیدنت را بهترین زاویه، همانست که بچسبم به درِ سمت خودم بچرخم به سویت سیر نگاهت کنم با خاطر راحت. نگاهم در تو فرو رود خبر آوَرَد برایم از ژرفترین لایههای وجود پاکت آرامم کند. نگاهت میکنم آرام میگیرم. راستترین پاسخ پرسش ِ «به چه فکر میکنی؟»ت، همان «هیچ»یست که میگویم ساکت سر بالا میاندازم. غرق تو میشوم هیچ نمیبینم تو را هم نمیبینم خودت میشوم. همانقدر آرام که تویی که دریاست. دریا میشوم؛ پاک در عین عظمت و شکوه. نگاهت میکنم. صورت مهربانت را از بَر میکنم به خاطر میسپارم چشمان زیبات را با تکتک جزئیات و بعد تجربه میکنم در غیبتت آرامش حضورت را.
اعتیاد: انتخاب یا بیماری؟
نوشتهی خانم دکتر عزیز، دربارهی مردی که اعتیادِ پسرش او را شکسته و افسرده کرده و حتّا تا مرز خودکشی برده، من و احتمالاً خوانندگان دیگر مطلب را متأثر ساخت. از تأثر و تأسّف پیامدِ نوشته بگذرم، برایم دادههای مندرج در گفتههای مرد، ارزشمند است. مثلاً یکی اینکه همزمان، فرزندش را بیمار میداند و نمیداند! به نظرم برخورد بیشتر مردم با معتادان، همین است. آنها تحتِ تأثیرِ پیامهای افراد خبره ـ نظیر پزشکان و روانشناسان و مددکاران و دیگران ـ اعتیاد را بیماری میپندارند و در ضمن، همزمان با آنها رفتاری میکنند که ويژهی بیماران نیست. شخصاً با شقّی که میگوید معتادْ بیمار نیست، بیشتر موافقم؛ امّا، مطلقاً موافق نیستم که حیوان و انگل و هیولاست. بر عکس، میگویم که معتاد بیمار نیست؛ حیوان هم که نیست، هیچ؛ کاملاً انتخابگر است و انتخاب و کنش و رفتارش، معنا دارد. به نظر میرسد، در ابنوههی هجومِ گفتمانِ مسلّط بیمار-پنداری معتادان، باید بارها این سؤال را ـ دستِ پایین به عنوانِ فرضیّهای رقیب ـ طرح کرد: آیا اعتیاد یک گزینش و انتخاب نیست؟
به عقب برگردید و سالهای پیش از دههی ۱۹۶۰ را به خاطر بیاورید که همجنسگرایی را بیماری میپنداشتند؛ و بعد کمی جلوتر بیایید تا به اواسطِ دههی ۱۹۷۰ ـ احتمالاً ۱۹۷۳ ـ برسیم که متخصّصان به تبعیّت از انجمن روانپزشکی آمریکا همجنسگرایی را از شمول بیماریها خارج نمودند. آیا، فقط در مقام تشبیه و مقایسه، چنین اتّفاقی دربارهی اعتیاد در سالهای آینده نخواهد افتاد؟ بیماری پنداشتنِ اعتیاد، آیا بیشتر تحتِ تأثیر تبلیغات نیست؟ و اینکه بیماری-پنداری اعتیاد چه کمکی به جامعه و معتادان کرده؟ اصلاً به عنوان محصّل علوم اجتماعی، این پرسش برایم پررنگ است که چقدر پزشکیکردن (و خصوصاً کشاندنِ مسأله به ژنتیک) و نیز روانشناختیکردنِ مسایلِ اجتماعی، از ارائهی راهِ حل دورمان میکند؟ و چرا پزشکی و روانشناختیکردنِ مسایل اینقدر طرفدار دارد؟ به انبوهِ برنامههای پزشکی و روانشناختی و مشورتی از سیما و صدای داخلی و ماهوارههای فارسیزبانِ خارجی نگاه کنید که از کلّهی سحر تا بوق شب، مشورتهای ریز و درشت و گاهی غریب و حتّا ـ بهقول دکتر اباذری ـ «عرفانی» صادر میکنند.
دور نیفتیم. به نظر میآید که در سالهای گذشته، نه تنها آنها را که خواهان «مواد» اعتیادآورند، بیمار معرّفی کردهاند؛ بلکه، فهرستی طولانی از اقسامِ اعتیادهای روزمرّه هم ـ مانند اعتیاد به اینترنت، اعتیاد به خرید، اعتیاد به عشق و اعتیاد به هزار و یک چیز دیگر ـ درست شده که از قضا آنها را هم بیماری دانسته و برخورد «پزشکی» میکنند.
اعتیاد، کنش است. مقصودم از کنش، رفتارِ معنادارست. همانطور که از جامعهشناسی وبر میفهمیم مثلاً. ممکن است که بعد، باعث بیماری شود ـ مثلاً بیماری کبد برای معتادان الکل. امّا فارغ از پیامدها، خودش کنش است و گونهای گزینش را نشان میدهد. گزینشی که به ارزشهای فرد برمیگردد. اوّلین تجربه (همان یکباری که خانم دکتر اشاره میکنند)، ادامهی آن، مصرف تفریحی و ... همه و همه انتخابهای مختلفِ کنشگر، وابسته به ارزشهای مورد نظرش و پر از معناست و حتّا در کنار گزینشهای دیگر، سبک زندگی فرد را برجسته میسازد. جفری ای. شالر (۱۹۹۹) در «اعتیاد، انتخاب است» بندِ پرمفهومی دارد. مینویسد:
«وقتی پذیرفتیم اعتیاد در بین بیماریها طبقهبندی نمیشود، ماهیّتش به مثابهی انتخابی اخلاقی روشنتر میگردد. فرد، نوشیدنِ الکل را میآغازد، میانهروانه مصرف میکند، یا اصلاً نمینوشد؛ چراکه اینطور «میخواهد». مردم همینکار را با هروئین، کوکائین و سیگار انجام میدهند. چنین گزینشهایی، بازتابدهندهی ارزشهای آنهاست. فرد ـ عامل اخلاقی ـ استفاده از مواد یا خودداری از آنرا برمیگزیند؛ چراکه او در چنین کاری معنایی مییابد.»
بههرشکل، به نظرم کمکم باید به این شقّ فراموش شده هم فکر کنیم: اعتیاد به مثابهی انتخاب. آنوقت راهحلهای دیگری شکل میگیرند.
پ.ن. انتصاب «سردار» احمدی مقدّم را به عنوان دبیر ستاد مبارزه با مواد مخدّر تبریک میگویم!
تغییر رفتار در جوانان؟
«سیزدهبهدر» امسال، منزلِ یکی از دوستانِ خانوادگی بودیم و بحثِ دورِ هم پیش از «کاهو-سکنجبین»، به روابط پدر-فرزندی کشید. فرزند هم برای ما اینجور جاها یعنی، پسر. به قول شوهر عمّهی عزیزم، در خانوادهی ما و اطرافیهامان دست به مرغ هم بزنی، خروس میشود! خلاصه پسرهای جوان و نوجوان خانوادههای حاضر در گفتگو، انتظاراتشان را از پدرهاشان گفتند و انتقاداتشان را طرح کردند و برعکس، بزرگترها هم گلههاشان را از کوچکترها بازگفتند.
من هم ـ که پدر و مادر عزیزم نبودند ـ رفتم جبههی جوانها و گفتههاشان را صورتبندی و خلاصه و ازشان دفاع کردم. گفتگوی خوبی بود. دستِ کم بزرگترها فهمیدند که جوانهاشان طور دیگری فکر میکنند و بسیاری چیزها که به نظر نمیرسد، آزارشان میدهد و بچّهها هم حسنِ نیّتِ بزرگترهاشان را شناختند ـ که البتّه میدانستند.
به نظرم یکی از مهمترین خواستهای جوانان آن جمع را میتوان اینطور خلاصه کرد:
از نظر جوانترها، امکانات و تسهیلاتی که پدر و مادرها برایشان فراهم میکنند ـ از کار و شغل و درس و خودرو و خانه و چی و چی ـ حقّی برای والدین در دخالت در زندگی خصوصی فرزندان ایجاد نمیکند. احترام به نظرهای بزرگترها، بیشتر از احترامی میآید که خودِ بزرگترها برای جوانها قایل میشوند و نه از تسهیلات و امکاناتی که برایشان فراهم میکنند. بزرگترها گمان میکنند که فرزندانشان صلاح خود را نمیدانند و وقتی حرفشان را نمیخوانند، یعنی دارند ناشکری میکنند؛ یا قدر استعدادهاشان را نمیفهمند و کلّههاشان داغ است و ... در حالیکه جوانترها معتقد بودند که ما اتّفاقاً به خاطر زحمتهایی که کشیدهاید، خیلی بهتان احترام میگذاریم. فقط نمیخواهیم که در زندگی و در خصوصیترین تصمیمهامان دخالت کنید. مثلاً،
>> منِ جوان، تویی را که چندین و چند سال صبحِ سحر پا میشدی و پیش از شروع طرح ترافیک مرا با خودرو تا دمِ درِ مدرسهام میبردی، دوست دارم و اتّفاقاً از جمله به همین خاطر، خیلی برایم قابل احترامی؛ ولی، نمیپذیرم به خاطر زحمتی که برای درسم کشیدی، وقتی که دوست ندارم بیشتر از این درس بخوانم، به خاطرِ تو به تحصیلم ادامه بدهم. من، نقشهی دیگری برای زندگی طرح زدهام. عقلم میرسد که تحصیلات خوب است و بعداً احتمال دارد پشیمان شوم و چه و چه. امّا حالا، دکترا گرفتن برایم ارزش چندانی ندارد. خستهام؛ دوست دارم بایستم؛ یا نه، اصلاً طرح دیگری دارم. این، معنایش بیاحترامی به تو نیست.
>> منِ جوان، تویی را که برایم کاری دست و پا کردهای و کارخانهای ساختهای و به صنفت پذیرفتهای، دوست دارم و به تو احترام میگذارم که باعث شدهای چندین و چند سال از جوانان دیگری که همزمان با من کارشان را شروع میکنند، پیش بیفتم؛ طوریکه دیگران شاید هیچوقت به گَردم نرسند. ولی، نمیخواهم سبکِ زندگی غیرِ کاریت را ـ که با سبکِ زندگی کاریت تفاوتی ندارد ـ ادامه بدهم. مثلاً میخواهم هرقدر در کار مقتصد و بهوشم، در زندگی خرج کنم و آسودگی برایم اهمیّت دارد. درست است که باید هشت صبح سرِ کارم باشم؛ امّا دلم میخواهد ـ بیاینکه به کارم ضرری برسد ـ تا دوی صبح بیدار بنشینم و فیلم نگاه کنم.
امّا نکتهی مهمّی که برایم جالب بود و از دلِ حرفها بیرون میآمد اینکه، جوانهای جمع کاملاً از سرِ «کنارهگیری و پسزنی» میاندیشیدند و نه از سر «تقلّا و منازعه». یعنی مثلاً میگفتند اگر قرار است همان دو ساعت زندگی خصوصی خودمان را نداشته باشیم، کلّ آنچه را شما به ما دادهاید ـ و بنابراین تا حدّی بر آن تسلّط دارید ـ نمیخواهیم یا زندگی با شما و آنچه را گمان میکنید از سرِ لطف به ما «بخشیدهاید»، وا مینهیم و پس میزنیم و میرویم به زندگی خصوصی خودمان میرسیم.
در حالیکه «حس میکنم» پیشتر، همینها بیشتر به «تقلّا و منازعه» راهشان را میرفتند. بدون از دست دادنِ هر کدام ـ بیآنکه یکی را پس بزنند ـ سعی میکردند با روشهای خودشان و با چک و چانه و زیرآبیرفتن و حتّا خدعه و مکر و فریب، راه میانهای ـ که نه سیخ بسوزد و نه کباب ـ پیدا کنند.
از آنروز فکر میکنم اگر این تفسیر واقعیّت داشته باشد، چه چیزی باعث این عصبانیّت و چرخش از «مبارزه» به «دستکشیدن» شده؟ آیا همین، «خدعه»ایست ـ بیآنکه معنای منفی از آن برداشت کنید ـ برای گرفتن امتیازهای بیشتر؟ یا اینکه فشارهای بیرون خانواده افزونتر شده و تنها روزنهی باز همین است که بیمش میرود دیگر نباشد؟ یا ...؟
پ.ن. دلم نیامد؛ باید بگویم. به پدر و مادرم احترام میگذارم؛ دقیقاً به خاطر منش دموکراتیکشان و احترامی که به فکر و ذهن و نظر من و برادرم میگذارند. به خاطر اینکه وقتی رشتهی فنّیم را در ـ اینطور که میگویند ـ بهترین دانشگاه فنّی ایران، گذاشتم، مثلِ هزار و یک نفر دیگر نگفتند که بچّهای و نمیفهمی و بعداً چه ضررها که نمیکنی. گفتند: میفهمی. پس همانکاری را بکن که میدانی درست است و ما هم کنارت هستیم و کمک میکنیم موفّق باشی.
من قدرِ کوچکترین زحمتهای پدر و مادرم را میدانم و میدانم که هرگز نمیخواهند آنها را مطابق خواست خودشان جبران کنم. حتّا گاهی فکر میکنم جبرانِ زحماتشان ـ آنطور که معمول است و توقّع میرود ـ بیاحترامیست! گاهی حتّا زحماتشان را به رویشان هم نمیآورم، مبادا بیاحترامی شود. دوست دارم ـ و حدس میزنم دوست دارند ـ آنطور که میدانم، جبران کنم.
نوروز خود را چگونه گذراندیم؟!:دی
از دیروز حوالی ظهر اضطرابم برای تمامِ کارهای نکردهی این همه روز تعطیل شروع شد. داشتم به تکتکِ کارهای نکرده فکر میکردم و اضطراب، بیشتر میشد و همهش به خودم فحش میدادم که: کدوم آدم عاقلی در دورهی کارشناسی ارشد هیجده واحد میگیره؟ اونم دو ترم پشت سر هم که دیگه حسابی از پا در بیاد! برای دلداری جواب میدادم: خب، پویان هم هیچ کاری نکرده. بالاخره یه فکری میکنیم دیگه. با خودم گفتم: حالا زنگ بزنم ببینم چی کار داره میکنه؟ دو ساعت پشتِ سر هم شمارهی پویان رو میگرفتم و جواب نمیداد. منم با خودم فکر کردم ببین بچّه چنان غرق کارهاش شده که متوجه تلفن نمی شه! بالاخره بعد از دو ساعت که گوشی رو برداشت، پرسیدم: پس چرا جواب نمیدادی؟ گفت: متوجه نشدم، الان هم علی گفت که دورسخنت داره زنگ میزنه! (دورسخن، برابرنهادِ فارسی سَرهی تلفنه!)
منم تو دلم یه لحظه کلّی افتخار کردم که: بَهبَه! ببین چقدر با احساس مسؤولیّت کارهاش رو انجام میده! و خودم رو سرزنش کردم که: خجالت بکش و یادبگیر؛ الان پویان دو روزه تمام کارهاش رو تموم می کنه و تو هنوز هیچ کاری نکردی.
پرسیدم: حالا کدوم کارت رو داری انجام میدی؟ خیلی شاد برگشت و گفت: داشتم فیلم تلویزیون رو نگاه می کردم. شیشهفتتا کاری رو که میدونستم باید تو عید انجام بده، دونه دونه ازش پرسیدم که: انجام دادی؟ تمام جوابها «نه»های معصومانه و مظلومانهای بود که باعث شد آخر سر بگم: باشه عزیزم! پس برو بقیهی فیلمت رو ببین. ببخشید تمرکزت رو بهم زدم!
گوشی رو که گذاشتم تمام صحنههای دوران کنکورمون اومد جلوی چشمم. یاد حرص و جوشهایی افتادم که سر کنکور دادن پویان میخوردم. قضیه از این قرار بود که هرکاری میکردم درس بخونه، انگار نه انگار. من شاهد بودم که واقعاً برای ارشد درس نخوند. فکر کنم یکیدوماه مونده بود به کنکور. من درسهای خودم رو میخوندم و حرصِ درسنخوندنها و این همه خونسردی پویان رو هم میخوردم. یه روز مجبورش کردم بریم انقلاب و حداقل سؤالهای سالهای قبل رو بخریم تا دست کم ببینه سؤالها چه جورین و چی میاد تو کنکور! بعد از خرید دفترچههای سؤالات رفتیم کافه نادری و از اونجا که میدونستم این سؤالها رو فقط برای این که دل من نشکنه، خریدهیم و خودش بره خونه لای این دفترچهها رو باز نمیکنه، گفتم: تو تستها رو بزن و من صحیح میکنم، ببینم چقدر بلدی. کل ماجرا به خنده و شوخی برگزار شد و من واقعاً نگرانش شده بودم. با خودم میگفتم: لابد مثلاً برنامهی رفتن داره که اینقدر کنکور رو مسخره گرفته. امّا وقتی نتایج اعلام شد و فهمیدم رتبهاش شده یک واقعاً داشتم شاخ در میآوردم. خودمم تازه دارم میفهمم که خب دیگه... از این پیامبر من هر چی بگید برمیآد!
خلاصه به این نتیجه رسیدم که بهتره نگران کارهای پویان نباشم و فقط بشینم غصهی کارهای خودم رو بخورم. آخرِ سر هم غصههای طول روز باعث شد که تمام دیشب خوابِ استاد راهنمای عزیز رو میدیدم که سرش رو تکون میداد و میگفت: یعنی واقعاً تو این بیست روز هیچ کاری انجام ندادی؟ ازت توقع نداشتم. و من دلم میخواست زمین دهن باز کنه و برم توش.
صبح که از خواب پاشدم واقعاً حالم بد بود و نمیدونستم باید با این همه کار نکرده، چه کنم! از جام که پا شدم حس کردم الانه که غش کنم بیفتم. امّا در آخرین لحظات یادم افتاد درسته که کلی کار تلنبار شده دارم اما عوضش فردا قراره پویان رو ببینم. نیشم باز شد و خیلی سرحال و قبراق راه افتادم برم دست و روم رو بشورم و زنگ بزنم به پویان! :پی
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001