« February 2007 | Main | April 2007 »
داشتن یا نداشتن؛ گاهی مسأله همین است
استادِ بزرگوار، دکتر باستانی پاریزی، به نقل از مرحوم دکتر شفق در یکی از زیرنویسهای «آفتابهی زرّین فرشتگان»، حکایتی نقل میکند که دوستش دارم. مضمونش کمابیش این که،
روباه و قاطری رفقای شفیقی بودند و به راهی میرفتند. زد و گرگِ گرسنهای سر راهشان سبز شد و گفت: من گرسنهام و باید یکیتان را بخورم. تا دعوا پیش نیاید و از آنجاکه جوانگرا بود، شرط کرد که مسنتر را نوش جانش کند و جوانتر را بگذارد که چند صباحی از جوانیش لذّت ببرد. پس رو به روباه کرد و پرسید: چند سال از خدا عمر گرفتهای؟
روباه ـ زیرکانه ـ پاسخ داد: در حضور حضرت قاطر، بیادبی نمیکنم. اوّل از ایشان سن و سالشان را بپرسید.
قاطر جواب داد: برادر! من سواد درست وحسابی ندارم. میدانی که زمان ما، شناسنامه هم مرسوم نبوده، وگرنه دست در پالانم میکردم و مدرک هویّتم را نشانتان میدادم. تنها همین را میدانم که مادربزرگ خدابیامرزم، وقتی ننهام مرا زایید، همان آغاز کودکی، تاریخ تولّدم را زیر سمّ پای چپ عقبم کند. شما اگر سواد دارید، مرحمت کنید و بخوانید.
روباه گفت: ای آقا! فرمایشها میفرمایید. من که بیسوادم و گفتهاند، بیسوادْ کورِ مادرزاد است. پدرم مرا به مکتب نفرستاد و البتّه من هم بازیگوشتر از آن بودم که در مکتبخانه یکجا بند شوم. میدانید... از بچّگی، ننهی خدابیامرزم میگفت که تو باسنِ نشینا نداری!
گرگ که از لفت و لیس روباه و قاطر و ذکر خاطره و گفتگویشان به تنگ آمده و گرسنگی هم امانش را بریده بود، به میانهی کلامشان پرید و گفت: خاک بر سر بیسوادتان کنند! پدر و مادرتان باید از خودشان خجالت بکشند که در این دوره و زمانه، شما را بیسواد بار آوردهاند؛ طوریکه حتّا خواندن چهار تا عدد و رقم را هم نمیدانید. چه پدر و مادرهای بیمسؤولیّتی پیدا میشوند. و ادامه داد: طولش ندهید. خاطره هم تعریف نکنید. خودم میخوانم.
قاطر گفت: شرمندهام بخدا؛ زحمتتان میشود. چه کنم دیگر. همیشه زحمتِ بیسوادها با باسوادهاست. و در همان حال، پایش را بالا گرفت تا گرگ بخواند و همینکه گرگ، به حلقهی سم خیره شد، قاطر چنان بر مغزش کوفت که کلّهاش پریشان شد و دمار از روزگارش درآمد.
روباه که صحنه را دید، گرگِ نقشِ زمین و قاطر را وانهاد و بیمعطّلی پا به فرار گذاشت. قاطر دواندوان خودش را به او رساند و گفت: برادر! کجا میروی؟ ما که از خطر جستیم. نکند از دوستی با من، خوف به دلت افتاده و خسته شدهای؟
روباه پاسخ داد: نه، عزیزِ دل! دواندوان میروم تا خودم را به قبر مرحوم پدر بزرگوارم برسانم و فاتحهای بخوانم و دعایش کنم که مرا به مکتبخانه نفرستاد و خواندن و نوشتن نیاموخت تا مثل گرگ، دچار آفت کورهسوادم شوم.
***
وقتی بعضی از روشنفکران و متفکّرانمان را میبینم که با وجودِ یدککشیدنِ عنوانِ دکتر و استاد، از پسِ سادهترین مسایل واقعی، بر نمیآیند؛ یا، وقتی دانشجویی را نگاه میکنم که با پشتِ هم چیدنِ واژهها و اصطلاحات، جملاتِ بیمعنایی خلق میکند و سرِ نشستِ سخنرانی از سخنران میپرسد تا اعلامِ وجود کند، امّا مسخرهی حضّار و سخنران میشود؛ یا وقتی که دوستی دربارهی موضوعی آنقدر قاطع اظهار نظر میکند که انگار نسبت به آن، علمِ ذاتی خدایگونه دارد و مسأله و راهِ حلّش همین است که هست و بعد، بور میشود وقتی که راه حلّش به نتیجه نمیانجامد و یا خلافش ثابت میگردد و باید شروع کند به مالهکشی، یاد این حکایت میافتم و خدا را شکر میکنم بابت آنچه به من نداده!
کمتر مربوط به این حکایت، گاهی هم بابتِ سوادی که کسی دارد و شعوری که ندارد، تأسّف میخورم و باز، شکر خدا میکنم که بعضی وقتها شعورش را داده؛ هرچند سوادش را نداده. آخریش همین چند وقت پیش بود.
پیش از تعطیلات نوروز، با سیما رفتیم خدمت خانم دکتر، تا تبریک عید بگوییم. میانهی صحبتها، خانم دکتر تعریف کردند که در جمعی، استاد دانشگاهِ مشهوری ـ که کارش تحقیق در مسایل زنان است و در این حوزه، فعّال و چندین و چند نوشته دربارهی خشونت ضد زنان دارد ـ وقتی با این بحث مواجه شد که «خدا نکند جنگی پیش بیاید. آنچه را ـ از خشونت و تجاوز ـ که سربازان آمریکایی و انگلیسی بر سر زنان عراقی آوردند، به خاطر بیاورید.» پاسخ داد «ای بابا! زنها و دخترها از خداشون هم هست!»
***
شما هم ـ از من میشنوید ـ بعدِ پایان این نوشته بروید و خدا را شکر کنید که بعضی چیزها را ندارید. همیشه، داشتن خوب نیست. گاهی نداشتن هم موهبتیست به مراتب باارزشتر.
استوارت هال
استوارت هال (۱۹۳۲- )، یکی از چهرههای اصلی مؤثّر در پیشرفتِ مطالعات فرهنگی در انگلستان ـ دستِ کم از طریق ریاستش بر مرکز مطالعات فرهنگی معاصر بیرمنگهام بین سالهای ۱۹۶۸ و ۱۹۷۹ ـ بوده است. بین سالهای ۱۹۵۷ تا ۱۹۶۱، هال ویراستار نشریهی نیو لِفت ریویو بود. در همین دوران و از دلِ همایش ملّی سال ۱۹۶۰ معلّمان، نخستین مطلبِ منتشرشدهاش به ویراستاری پَدی وانل، دربارهی «فرهنگ همهپسند و مسؤولیّت شخصی» (۱۹۶۴) بیرون آمد. (هال، خودش در آنزمان معلّم مدرسه بود.) اثرِ نخستِ هال، تلاشی جدّی برای شناساندنِ آنچه در فرهنگِ همهپسند مهم است و گریز از بیتوجّهی لیوسیستی به فرهنگِ همهپسند بعد از جنگ ـ که ویژگی آثار ریچارد هوگارت هم هست ـ بود. پس از دههی ۱۹۶۰ کارهای هال به نوعی بلوغ رسیدند. این آثار، هم بر پایهی سنّت انسانگرایانهی هوگارت، ریموند ویلیامز و ای. پی. تامپسونِ مورّخ بنیاد داشت و هم از پیشرفتهای معاصر اروپایی ـ شامل ساختارگرایی آلتوسری و گونهای بازکشفِ مارکسیستِ ایتالیایی، آنتونیو گرامشی ـ استفاده میکرد. (بنابراین نظریههای ایدئولوژی و هژمونی در کارهای او مهم و مرکزیست.) (نگاه کنید به هال ۱۹۸۴) در مرکز کارِ هال، تحلیل و وارسی روشهایی قرار دارند که از طریق آنها فرهنگ، زندگی روزمرّه را سامان میدهد. بااینکه هال هیچ پژوهشی در حجم کتاب منتشر نکرده، شمارِ زیاد و مهمّی از مقالات و مجموعهها را نوشته و ویراستاری کرده که تکتکشان نقشی کلیدی در رشد و پیشرفت مطالعات فرهنگی داشتهاند. این مقالهها از جمله شامل تلهویزیون به مثابهی رسانه و نسبت آن با فرهنگ (۱۹۷۱) ـ که مرکزیّت تلهویزیون را در فرهنگ همهپسند نظریّهپردازی میکند ـ و رمزگذاری و رمزگشایی در گفتمان تلهویزیون (۱۹۷۳) ـ که رویکرد نشانهشناختی را به مصرف و تولید پیامهای رسانهای از طریق تشخیص تأثیراتِ پیچیدهی اجتماعی بازنماییشده در فهم مخاطب از متن معرّفی کرد ـ میشود. آثار هال، سرسختانه فصولِ مشترک و تقاطعهای نژاد و امپریالیسم را در فرهنگ معاصر و بنابراین کموبیش صریحاً تجربیّات خودش به عنوان بریتانیایی سیاهپوست را میکاود. (هال و جفرسون ۱۹۷۶) در پایان دههی ۱۹۷۰ و در دههی ۱۹۸۰ او به دلالتهای سیاسی پیروزی دولتهای محافظهکار در بریتانیا و «پوپولیسم اقتدارگرا»ی تاچر پرداخت. (هال و دیگران ۱۹۷۸ و هال ۱۹۸۵) هال، تا زمان بازنشستگی در ۱۹۹۷، استادِ جامعهشناسی در اوپن یونیورسیتی بود.
- نوشتهی ادگار اندرو در متفکّران اصلی نظریهی فرهنگی، راتلج ۲۰۰۲
-----
پیشنهادِ خواندن به فارسی:
هال، استوارت (۱۳۸۲)؛ «رمزگذاری، رمزگشایی»؛ ترجمهی نیما ملکمحمّدی؛ در: دیورینگ، سایمون؛ مطالعات فرهنگی (مجموعهی مقالات)؛ ترجمهی نیما ملکمحمّدی و شهریار وقفیپور؛ چاپ اوّل؛ تهران: تلخون (با همکاری اداره کل پژوهشهای سیما)؛ صص: ۳۳۷-۳۵۲
سیبهای راز: هشتاد و پنج
سال نو مبارک :) شاد و خوش و سرحال و موفق باشید، همیشه.
طبق رسمی که مهدی جامی عزیز بنیاد کرده، در اوّلین روز سال، در سرانجام سال رفته و آغاز سال پیش رو، یادداشتهای گزیدهام را با شرحی کوتاه برای هر یک، یکجا میآورم. اگر خوانندهی همیشگی «راز» هستید، خوشحال میشوم بدانم کدام نوشتهها برای شما جالبتر بوده؟
-----
داستان هشتاد و پنج «راز» با «من از نسل مردان مردّدم» به تاریخ ۶ فروردین آغاز شد. یادداشت را مردانه همراه با آهی و حسرتی برای برادران بزرگتر و کوچکترم و به ویژه برای برادر بزرگم بهروز خان وثوقی نوشتم که قیصر ما بود. نوشته، از عکس بهروز وثوقی آمد و تفاوتهایم را در مردانگی با نسل پس و قبلم گفتم. تردید برایم معنایی اخلاقی داشت و دارد. سعی کردم نشانش بدهم. دیدگاه دیگران دربارهی نوشته برایم جذّاب بود.
نوشته را ۲۰ام فروردین با «قیصرهای امروزی» ـ در ادامهی بحثی که دکتر امیرابراهیمی دربارهی یادداشت من طرح کرد ـ پی گرفتم.
هنوز فروردین به پایان نرسیده، «پیادهرویهای بیپایانِ پرسهگردِ خیابانهای اینترنت» (۳۱ فروردین) را نوشتم. بحث را بچّهمحلّم ـ میثم ـ آغاز کرد. امّا تنها به وبلاگ خودش محدود نماند؛ سرایت کرد و بحثی به زعم خودم آموزنده را گستراند.
بحثْ اردیبهشتماه ادامه پیدا کرد. این شد که ۴ام اردیبهشت «پرسهگردیهای شاعر هایپررمانتیک در کوچههای شهرِ نو» را نوشتم. گفتم تا اطّلاع ثانوی «وبلاگ» را اینطور میبینم. یادداشت شد مانیفستم. بندبندِ کوبندهی نوشته را دوست دارم.
جستارهای مربوط به مردانگی، دغدغهی ذهنیم بود و هست. اردیبهشت شد و من بخش اوّل «بازخوانی تجربهی مردانه در ترانههای عامیانه» را نوشتم و ترانهی «شطرنج» مهرداد را با دیدگاهِ یونگی رابرت بلای شکافتم. دیگران چه فکر میکردند، نفهمیدم. خودم امّا دوستش داشتم. شاید به دلایل شخصی.
صحبت از دلایل شخصی شد، پس «از لیکو تا هایکو» را هم بیفزایم که اردیبهشت تمام نشده، نوشتمش و کتاب «صد لیکو: سرودههای بلوچی» را معرّفی کردم. شعرهای کتاب را ـ که از شاعران بینشان است ـ اگر نخواندهاید، بخوانید. اگرنه لذّت بزرگی را فروگذاردهاید.
خرداد را با شرکت در بحث کوتاهی شروع کردم که خانم دکتر احمدنیای عزیز و حامد قدوسی گرامی و امیرمسعود خوبم، دربارهی گفتههای کاستلز در دانشکدهی علوم اجتماعی علامه طباطبایی راه انداخته بودند. از «دو سنّت رقیب در پژوهش اجتماعی» سخن گفتم و مجادلهی ۱۹۶۱ پوپر و آدورنو را یادآوری کردم.
در آغاز دههی سوّم خرداد «دربارهی تلفن ـ دربارهی من» را نوشتم. از «الزامآور بودن تلفن» گفتم و نسبتم را با این ابزار ارتباطی روشن کردم. گفتم دوستش ندارم؛ جز مواقعی که آرزو میکنم «کاشکی تلفن بزنه زنگ تو شبای بیقراری / تو با اون صدای گرمت، اسممو به لب بیاری»
تیر ـ ماهِ نقطهی عطف ـ ماهِ کمکاری بود. «آواز رمانتیک... نداره شنونده!» را نوشتم و از «زبانِ عشق» بین همنسلهایم گفتم.
ماه به آخر نرسیده، «سالن سینما: دو برداشت» را نوشتم. از مقاومت در برابر ارادهی قاهر و مسلّط مندرج در غار افلاطونی سالن سینما نوشتم. از اینکه چطور بردگان زندانی، میشوند انسانهایی که رهایی جستجو میکنند. نوشتهی تأثیرگذاری بود؛ هم برای خودم و هم برای دیگران.
سیزدهم مرداد، «صمیمیّت نو» را دربارهی یکی از شوهای «آهنگ درخواستی» تلهویزیون ماهوارهای نوشتم و از تغییر مفهوم «صمیمیّت» گفتم. در ادامهی نگاهم به وبلاگها، خواستم بگویم که ابزارهای نو، مفاهیم قبلی را بسط ندادهاند؛ بلکه گونهای جدید از مفاهیم را به ارمغان آوردهاند.
سیزده روز بعدش، «ادبیّات آگهی» را در دربارهی تبلیغ یک محصول «زنانه» نوشتم. سعی کردم از آرایههای «استعاره» و «مجاز مرسل» در تحلیل آگهی تجاری استفاده کنم.
شهریور، با نوشتن «چهرهی تو»، آغاز شد. نوشتهای که خیلی دوستش دارم و به «او»یی تقدیم شده که بیچهره شناختمش و اکنون به چهره دوستش دارم.
بیستم شهریور «زمانه: یک قدم تا جنوب» را دربارهی سیاستهای اطّلاعرسانی «رادیو زمانه» نوشتم. بنیانهای نظریش به نظرم آن اندازه کامل میآمد که چارچوبی برای داوری و قضاوت به دست بدهد. همین هم شد.
وقتی علاقهام به ترانههای همهپسند با میل به ساختن بنیانها و چارچوبهای تحلیلی ترکیب شود، پیامدش میشود «از فرهنگ سیاسی ویلداوسکی تا شازده خانوم ستّار» در ۴ام مهر.
همین علاقه، ۱۰ روز بعد، خودش را در یادداشت «وقتی از بازی عشق سخن میگوییم، از چه سخن میگوییم؟» نشان داد. یادداشت آرایهی «استعاره» را ابزاری میسازد برای نقد فرهنگی ترانههای همهپسند. با نیمنگاهی به چارچوبِ پیشساختهی یادداشتِ چهارم مهر.
بیستم مهر، در نقدِ نمایش «ماه در آب» محمّد یعقوبی، یادداشت نوشتم با عنوان «شخصیّتپردازی، حل جدول کلمات متقاطع نیست». دوستش دارم.
سوّم آبانماه، «زیر زمین اصالت» را در بحث با داریوش محمّدپور و در دفاع از موسیقی زیرزمینی نوشتم. هرچند لحن گفتگویم را با داریوش دوست ندارم، متن برایم ارزشمند است.
یادداشتِ کوتاه «لباس نوی امپراتور» در روزهای پایانی آبان دربارهی جنجال «زهره شوکت»، منتشر شد. در پرده، نظرم را دربارهی چرایی این همه جنجال گفتم.
آذرماه، ماهِ بحث دربارهی اخلاق تصویر بود. چون احتمالاً بیشتر به «هزارتو» مربوط میشود و نه به «راز»، میگذرم. آذر ـ از جمله ـ ماه تولّد «راز» هم هست. «تولّد مترجم تماموقت» را به همین مناسبت نوشتم. بسیار دوستش دارم.
دیماه دو نوشته دربارهی «هویّت» داشتم. یکی را ۱۹ام نوشتم: «وقتی هویّت را در نام میجوید»؛ با نگاهی به ترانهی علیرضا عصّار و ذکر این نکته که سیاستِ هویّت اتّفاقاً «سیاستِ نامیدن» است. ۲۹ام همان ماه، «هویّتهای مفصلبندیشده» را نوشتم؛ با نگاهی به کتاب نوی آمارتیا سن: «هویّت و خشونت».
بهمنماه مصادف بود با عاشورا. «شرحی برای یک خبر» را با استفاده از ابزار بودریاری وانموده، دربارهی ممنوعیّت شمایل در عزاداریهای محرّم نوشتم.
نوشتهی شخصیتر «بازی ما: یا داستان تکراری عنترها» را ۲۷ام بهمن نوشتم با یک توصیه «هر بازی، بازی ما نیست.»
اسفندماه چندان پربار نبود. با نوشتن «کوندرا به روایت باختین» بسیاری از بینندگان از سایتِ هفتان به راز آمدند.
جز اینها، نوشتههایم را در «هزارتو» هم اضافه کنید. هفت یادداشت، در سالی که گذشت برای «هزارتو» نوشتم.
-----
حالا که کارنامهام را نگاه میکنم، خوشحال میشوم از آنچه در سال گذشته نوشتم. با غرور میگویم: برای من که آرمانم نوشتن است، هشتاد و پنج سال پرباری بود.
مرتبط:
سیبهای راز: هشتاد و چهار
جلد جدیدِ راز
اوّل سال، وقتِ نونوار شدنه. «راز» هم نونوار شد. قالبِ نوی «راز»، اثر طبع حمیدرضا ست. احتمالاً تو این مدّت ـ جز آغازش البتّه ;) ـ حمیدرضا رو خیلی اذیت کردیم. دستش درد نکنه. :)
جلد جدید «راز» مطابق نیازهای نویسندههاش طرّاحی شده. ستون سمتِ راست ـ همینجایی که این یادداشت رو میخونین ـ به نوشتههای اصلیتر تعلّق داره. (بنابراین تعجّب نکنین اگه یکی دو روز دیگه، این نوشته به ستون وسطی منتقل شد.)
ستون وسط با «برای تبرّک» آغاز میشه و با «روزمرگی»ها ادامه پیدا میکنه. لینکدونی هم ـ که گهگاه بروز میشه ـ همینجاست. ستون سمت چپ مخلّفات رازه. از فتوبلاگ کایروس بگیرین و بیاین تا پرسونا که جدیده ـ و قرارش معرّفی دایرهالمعارفی آدمهای مهمه ـ و لینکها و بایگانیها و بقیهی چیزها تو این ستونه. پس، وقتی راز پینگ میشه و میاین که نگاه کنین چه خبره، چشماتون رو همه طرف بگردونین؛ شاید یه چیزی این گوشه و کنار عوض شده بود. :) ضمن اینکه تبرّکاً، «برای تبرّک»، و «کایروس» رو سر سال نویی عوض کردیم.
جلد پیشین «راز»، کار ارداویراف بود. باهاش کلّی خاطره داریم. از خاطرات شخصی که بگذریم، «راز» با همین قالب تو مستند «ایران، خطرناکترین ملّت» شبکهی دیسکاوری نشون داده شد. (فقط تصویرش البتّه. با محتواش هیچکاری نداشتن؛ نگرون نباشین!) [اینجا، از دقیقهی ۱:۵۴ به بعد - ممنون از آرش عزیزم] اون قالب رو هم با اینکه خیلی دوست داشتیم، خوندن مطلب توش یه خرده سخت بود و ضمن اینکه، اینجوری هم کاستمایز نشده بود! ;) خلاصه، احتمالاً کسایی که اعتراض میکردن و میگفتن خوندنِ مطالب «راز»، سخته؛ حالا راحتتر میتونن نوشتهها رو بخونن. اگه مشکلی هست، بگین تا حمیدرضا درستشون کنه.
کتابهای دوستداشتنی هشتاد و پنج
* کتاب: مکانی برای ملاقات
در فصل دوّم کتاب دوستداشتنیمان، «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» نوشتهی ایتالو کالوینو، وقتی خوانندهی مَرد، بخاطر ایراد چاپی نسخهای که میخوانَد، به کتابفروشی مراجعه میکند، با قهرمان دیگر داستان ـ خوانندهی زن ـ آشنا میشود. اینچنین، کتابْ واسطهای میشود برای ارتباط دو نفر؛ نمرهی تلفن رد و بدل میشود، چراکه اینطور اگر یکی متوجّه اشکالی تازه در نسخهی کتاب شد «میتواند آن یکی را به کمک بطلبد» و دو نفری بخت بیشتری برای بازسازی یک «نسخهی کامل» دارند. کالوینو، به اینترتیب، به یکی از کارکردهای مغفول کتاب اشاره میکند ـ کتاب، به مثابهی واسطهی ارتباط: «حالا دیگر حرفت را زدهای و بین دو خواننده با واسطهگری کتاب، یک همبستگی، همدستی و ارتباط برقرار شده؛ چه چیزی از این طبیعیتر؟»
کتاب، واسطهی آشنایی بسیاری از ما بوده و هست. «زندگی در پیش رو»ی رومن گاری، از سه سال پیش تا هنوز برای نویسندگان این متن، نه فقط بخاطر داستانش، که به دلیل واسطهگریش ارزشمند بوده و هست. ورقورقِ «زندگی در پیش رو» مکان ملاقات ما دو نفر بوده. شک نداریم برای بسیاری از شما هم، کتاب چنین نقشی بازی کرده. کتابها، مکانهای خوب ملاقاتند: ملاقات عاشق و معشوق ـ مثلاً تصاویر فیلم «نون و گلدون» مخملباف را به یاد بیاورید. یا ملاقات خوانندگان پیگیر، ملاقات منتقدان با نویسنده و نهایتاً ملاقات آنها که از کتاب خاطرات خوب دارند؛ ملاقات هوادارن. «این به آن معناست که کتاب تبدیل به یک دستاویز شده، دستِ کم یک برقرار کردن ارتباط، مکانی برای ملاقات؟ این به آن معنا نیست که نوشته دیگر قصد به بند کشیدن تو را ندارد. برعکس، چیز تازهای به قدرت آن افزوده شده.»
* معرّفی: قدرتافزایی کتاب
قصد داشتیم با معرّفی کتابهای دوستداشتنیمان، چیزی به توان آنها بیفزاییم. قصدِ داوری از روی معیار و مقیاس نداشتیم و نداریم. پس هر کتابی، که به دلیلی ـ یا بیدلیلی ـ در سال هشتاد و پنج برایمان دوستداشتنی بود، به دیگران معرّفی کردیم. حاصلش شده چیزی حدود دویست و بیست عنوان کتاب. از این میان ـ از آنجا که هیچ آداب و ترتیبی برای برگزیدن کتاب نداشتیم ـ کتابهای برندهی اوّل و دوّم، بین 2 تا 4 رأی آوردهاند. پارسال، از حدود چهل نفری که ـ مثل امسال ـ نظر داده بودند بیشترین رأی (۶ رأی) به «میرا» تعلّق گرفت و اینبار، خوانندگان راز ببیشترین رأی (4 رأی) را به کتابهای «تنهایی پرهیاهو»، «آهسته وحشی میشوم»، «زندگی در پیش رو» و «عطر سنبل، عطر کاج» دادند. نتیجه اینکه، با بررسی آرا، این کتابها، کتابهای دوستداشتنی برگزیدهی خوانندگان «راز»ند در سال هشتاد و پنج:
<> بهترین اثر داستانی ایرانی:
اوّل، «آهسته وحشی می شوم» ـ حسن بنی عامری
دوّم همزمان، «خروس» ـ ابراهیم گلستان و «منِ او» ـ رضا امیرخانی
<> بهترین اثر داستانی ترجمه:
اوّل همزمان، «زندگی در پیش رو» ـ رومن گاری، ترجمهی لیلی گلستان و «عطر سنبل، عطر کاج» ـ فیروزه جزایری دوما،ترجمهی محمّد سلیمانینیا و «تنهایی پرهیاهو»، یهومیل هرابال، ترجمهی پرویز دوائی
و دوّم همزمان : «دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم» ـ جی. دی. سلنجر، «عقاید یک دلقک» ـ هاینریش بل، «ناخمن» ـ لئونارد مایکلز، «خوبی خدا» ـ مجموعه داستان از نویسندگان آمریکایی
<> بهترین اثر غیرداستانی:
اوّل: «صد لیکو؛ سرودههای بلوچی» ـ گردآوری و برگردان منصور مؤمنی
دوّم: «سخن عاشق» ـ رولان بارت، ترجمهی پیام یزدانجو – که برای سال دوم دراین فهرست جا گرفته.
* در پایان
برایمان جالب بود که خیلی از برگزیدگان کتابهای دوستداشتنی سال هشتاد و پنج در فهرست بالا، برای اوّلینبار در سال هشتاد و پنج چاپ نشدهاند (یعنی کتاب امسال نیستند) و ضمن اینکه ـ به نسبت آرای ثبتشده ـ رأی کمی کسب کردهاند. چطور میتوانیم تفسیرش کنیم؟ آیا بازار نشر سردتر از پارسال است؟
دستِ آخر، جدول کتابهای برگزیده را به تفکیک خوانندگان، در این پروندهی ورد ذخیره کردهایم. پرونده، میتواند راهنمای خوبی برای خریدِ کتاب، سر سال نویی باشد. عمداً نام خوانندهی راز را هم مقابل کتابهایش آوردهایم تا هم ملاقاتی صورت بگیرد و هم با شناخت ذائقه، انتخاب آسانتر شود. اگر کسی هست که هنوز میخواهد کتابی معرّفی کند، بخش نظرات همین نوشته جای خوبی برای بایگانی آرای اوست.
تا سال آینده و دورهی پنجم!
هزارتوی نشانه
شمارهی چهاردهم هزارتو در روزهای پایانی سال هشتاد و پنج، با موضوع «نشانه» با نوشتههای خوب دوستانم منتشر شد. نوشتهی کوتاه من در این شماره، «ما، حاملان معنای نشانههاییم» نام دارد.
ضمن اینکه «هزارتو» از سوی نشریهی اینترنتی هفتسنگ و سایت تاپمیدیا.آیآر در گروه برترین سایتهای اطّلاعرسانی به عنوان برترین مجلهی اینترنتی سال هشتاد و پنج برگزیده شده. به هزارتوئیان، جدا تبریک گفتم. میمانَد تبریک به خوانندههای هزارتو: مبارک باشد. :)
پ.ن.۱. برای دوستی که پرسیده بود موضوع شمارهی بعدی هزارتو چیست، بگویم که هنوز معلوم نشده و مراحل رأیگیری را میگذراند.
پ.ن.۲. خدا بخواهد، فردا نظر دوستان را دربارهی کتابهای دوستداشتنی سال هشتاد و پنج، جمعبندی میکنیم. بنابراین اگر کسی هست که دوست دارد اسم کتابهای دوستداشتنیاش را با دیگران به اشتراک بگذارد و هنوز نظرش را نگفته، امشب منّت بگذارد و بنویسد. :)
معرفی کتابهای دوستداشتنی: سال چهارم
روزهای پایان اسفند است و بنا به سنّت چهارسالهی «راز»، قصد داریم باز، کتابهای دوستداشتنیمان را به دیگران معرّفی کنیم. ویژگی کتابْ برگزیدنِ خوانندگان راز این است که هیچ آداب و ترتیبی برای معرّفی وجود ندارد: هر تعریفی از کتاب دوستداشتنی دارید، برایم محترم است. زمینهی خاصّی در نظر نیست و هر کتابی در هر زمینهای اگر کتاب برگزیدهتان است، میتوانید معرّفیش کنید. جز این، برگزیدگانتان هرچندتا باشند، خیالی نیست؛ یکی، دو تا، یا ده تا. نیز، دوست دارید دو سه چند خطّی در تعریف از کتاب بنویسید؛ دوست ندارید ننویسید.
دو فایده، همواره ـ من و خوانندگان راز ـ از فهرست پایان سال بردهایم: یکی اینکه راحتتر کتابهایی را که قصد داریم در تعطیلات نوروز بخوانیم، برمیگزینیم و دیگر اینکه، آسودهتر کتاب برای هدیهی عید، انتخاب میکنیم. پس، سپاسگزار میشوم اگر هم خودتان چند دقیقهای وقت بگذارید و انتخابتان را در کامنتها درج کنید و هم دیگران را ـ از طریق لینک یا روشهای دیگر ـ به انتخاب و گزارش انتخابشان تشویق نمایید.
دستِ آخر، میماند توصیهی اخلاقی پایان ماجرا و آن، اینکه اگر کسی کتابی از کتابهای مرا ـ یا دیگران را ـ به امانت برده و استفاده کرده و پس نیاورده، هرچه زودتر در روزهای آخر سال برش گرداند. گفتم، تا نگویید که «اِ! بخدا اصلاً یادمون نبود!» اگر کتابی هم دستم دارید، چه خوب که یادم بیندازید.
منتظر انتخابهایتان هستیم.
سابقه:
فراخوان هشتاد و چهار / برگزیدگان هشتاد و چهار
فراخوان هشتاد و سه / برگزیدگان هشتاد و سه
فراخوانِ هشتاد و دو / برگزیدگان هشتاد و دو
ژان بودریار
بودریار ([۲۰۰۷] - ۱۹۲۹) از افراطیترین (یا مصالحهناپذیرترین ـ بسته به نظرگاه شما) متفکّرانی بود که نامشان با «پستمدرنیسم» همراه است. بودریار کارش را با جامعهشناسی و در مقام جامعهشناس آغاز کرد؛ امّا حمایتِ بعدیاش از پستمدرنیسمی که تمام مفاهیم موجود از تکذهنی یا یکزبانی بودن واقعیّت مستقل را رد میکند و نیز، نقد آغازینش بر مارکسیسم ـ مثلاً در «در دفاع از نقد اقتصاد سیاسی نشانه» و «آیینهی تولید» ـ نشان میدهند که در طول سالیان، از پذیرش ادّعاهای اصلی و پایهی علوم اجتماعی دور و دورتر شده. تأثیرگذارترین نوشتههای بودریار، در دههی ۱۹۸۰ قلمیشدهاند و به تحلیل اهمیّت روزافزون ـ و در واقع، نفوذ ـ حیات نوی گونههای بازنمایی و دلالت میپردازند. در تفکّر بودریار ـ مثلاً در «وانمودهها و وانمایی» ـ زمانِ حال دورهایست که گونههایی از دلالت، استیلا و تفوق مییابند که پیامدشان زدودن هر نوع معناییست؛ معناهایی که احتمالاً زمانی به آن مفاهیم عینی، مرجع و حقیقی نسبت داده میشدند. در دورهی معاصر، نشانهها در هیچ شکل و شمایلی هیچ نسبتی با حقیقت ندارند. در واقع، نشانه اکنون چیزی بیش از وانمودهای از خودش نیست. به این معنا که نشانهها تنها به نشانههای دیگر ارجاع دارند و نه به هیچ حقیقتی بیرون از بازنمایی. مراد بودریار آن است که ما شرایط این را که بین نمایش و حقیقت تفاوت قایل شویم، نداریم. این دیدگاه، بودریار را به این سمت سوق داد که ادّعایی غریب در مقالاتی که به سال ۱۹۹۱ در گاردین چاپ شدند، طرح کند: اینکه جنگِ خلیج، وانماییایست که با تواناییهای فنآوری نوین تولید شد و بنابراین، جنگی واقعی و قابل قیاس با جنگهای پیشین نبود.
ـ نوشتهی پیتر سجویک در متفکّران اصلی نظریهی فرهنگی، راتلج ۲۰۰۲
دایی در سپهسالار
از غذاخوریهایی که کمتر در نوشتههای مربوط به سبکِ زندگی و پاتوقِ سایتها و نشریهها مورد توجّه قرار گرفته، یکی رستورانِ داییست در باغ سپهسالار یا خیابان صفِ کنونی. شناختنش را مرهونِ دکتر صدری عزیز هستم که وقتِ ایرانبودنشان، یک دو باری دستهجمعی رفتیم آنجا.
«دایی» ـ اصغر رضوان قمی ـ گویا در بازار بزرگ، شاگرد حاج آقای شمشیری بوده. اینطور که خودش میگفت پیشترک بعضی جمعهها هم به منزل نجف دریابندری میرفته تا با آشپزیش، دریابندری و راستکار را در نوشتن بخشهایی از «کتابِ مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز» یاری بدهد. (ن.ک. به تصویر صفحهی سپاسگزاریهای کتاب مستطاب، همین پایین، که دریابندری از او با عنوان «استاد» یاد کرده.)
در خیابان جمهوری بعد از مخبرالدوله، نرسیده به ظهیرالاسلام و بهارستان، از باغ سپهسالار ـ همانجا که بورس کفش تهران است و حالا ماشینرویش را برداشتهاند و فقط پیاده میشود رفت داخلش ـ صد متر به سمت شمال بروید، دستِ چپ سرِ اوّلین چهارراه رستوران دایی را میبینید که پلّه میخورد و بالا میرود و سالنش هیچ زرق و برقی ندارد و آنهایی را که دنبال سالنی شیک با گارسونهایی اتوکشیده و کتوشلواری میگردند، ناامید میکند. رستوران، آشپزخانهای دارد که میتوانید بیهیچ مانعی بروید و داخلش را ببینید و یک تنور نان و دخلی که خیلی وقتها خود دایی پشتش مینشیند و چند تابلو که نشان میدهد، صاحب دکّان تعلّق خاطری به فقرا و دراویش و مولا علی دارد. میزها همه ردیف چیده شدهاند و مرزی بین شما و مشتریهای دیگر نیست. غذاها به جز کبابها، باقلاپوست و شیرینپلو و آلبالوپلو و خورشهای متنوّع و بعضی روزها عدس پلو و مویزپلو با زیره و خوردنیهای دیگری ـ که الان خاطرم نیست؛ امّا مطمئنم در قوطی عطّار دیگری پیدایشان نمیکنید. علاوه کنید به اینها زیتون و ماستهای مختلف ـ مثل ماست زیره و شوید و ماست زیتون و ماستِ موسیر ـ و دوغ و شربتِ نعنا را. و جز اینها، دستور و امر و نهی خودِ دایی را که: «این رو دوست نداری؛ سفارش نده!». دایی فقط ظهرها باز است و ناهاربازار که میرسد، پر از جمعیّت میشود. طوریکه باید بخوری و بلند شوی و صندلی به گرسنهی بعدی بسپاری.
اوّلین بار که پارسال رفتیم سراغ دایی، نشست و از گذشتهها و افتخاراتش گفت و جز سفارشمان، چند کاسهای هم از غذاهای دیگر آورد که بچشیم. پنجشنبهای که گذشت باز بعدِ مدّتها با چند نفر از یارانِ همراه و دوستان عزیز، رفتیم و ـ جای شما خالی ـ تقریباً از تمامی غذاهای آنروزش سفارش دادیم و شریکی از همه، خوردیم. جای همگیتان حسابی خالی بود. از همه بیشتر، جای سینا تا در نهضتی که در پایان به پیشنهاد شیرینِ عزیز شروع شد و تهِ تکتکِ بشقابها را یکییکی درمیآوردیم و روی هم کوت میکردیم، جانانه شرکت کند! :))
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001