« January 2007 | Main | March 2007 »
کوندرا به روایتِ باختین
اهمیّتی را که فوکو در نظریّهی اجتماعی و سیاسی برای بدن قائل است، در جهانِ داستان میتوانیم نزدِ کوندرا سراغ بگیریم. کوندرا در مقامِ نویسندهای فیلسوف و کسی که کارش «کاوش دربارهی چند و چون زندگی بشری در جهانیست که به دام مبدل شده» (کوندرا، ۷۵:۱۳۷۲) به جنگِ تلقّی دوانگارانهی بدن/روح ـ که در آن روح و ذهن اصل و مهم هستند و سوژگی، سراسر از ذهنیّت برمیخیزد ـ میرود و به بدن ـ در مقابل ذهن ـ و خصوصاً به جنبههای زمینی عشق ـ در مقابل عشقِ «افلاطونی» ـ اهمیّت میدهد.
در داستانِ «بازی اتواستاپ» از مجموعهی «عشقهای خندهدار»، مرد و زنِ داستان، که در راه سفری تفریحی هستند، آگاهانه بازی «مبتذل»ی را آغاز میکنند: زن به نقش دختری در میآید که اتواستاپی سفر میکند و مرد، رانندهی ناشناس و کامجویی میشود که در ازای پولی که پرداخت کرده و شامی که به زن داده، با او نه بر اساس عشقِ پیشین که به مثابهی زنی بدکاره رفتار میکند. کوندرا، به این ترتیب، در تمامِ داستانهای این مجموعه به جنبههای زمینی و شوخیهای عشق در مقابل جدیّت افلاطونی عشقی ـ که از عالم مثل میآید ـ تأکید میکند. در «بازی اتواستاپ»، وقتی که زن و مرد قهرمان داستان، در رستورانِ سطح پایین مینوشند، مرد خطاب به زن میگوید «برای شادی روح تو، که وقتی از سرت نزول میکند و به شکمت میرسد روشن میشود و وقتیکه دوباره بالا میرود و به سرت برمیگردد، خاموش میشود.» و زن به صراحت پاسخ میدهد «باشد! به سلامتی روح من که نزول میکند و به شکمم میرسد.» و مرد میگوید: «یکبار دیگر حرفم را اصلاح میکنم. برای شادی شکمت، که روحت در آن نزول میکند.» (کوندرا، ۷۵:۱۳۸۵)
بهاینترتیب، کوندرا روحی را که در گذشته وقتی اهمیّت داشت که به عالم ایدهها و مثل «صعود» کند، با روحی که به پایینتنه «نزول» میکند، تعویض میکند و با داستانش، به اندیشههای سنّتی حاکم بر متافیزیک غرب ـ باقیمانده از دورهی افلاطون ـ پاسخ میدهد. پاسخهایی از ایندست، گاهی حتّا خیلی روشن و واضح در آثار کوندرا تکرار میشوند: مثلاً وقتی در «بارِ هستی»، توما ـ شخصیّت مرد داستان ـ به افسانهی آریستوفان در رسالهی سمپوزیوم (میهمانی) جواب میگوید. یا باز در همین رمان، وقتی کوندرا از زبانِ ترزا ـ شخصیّت زنِ داستان ـ میگوید که تنها وقتی با کارنین ـ سگش ـ به سر میبرد، مفهومِ عشق «ناب» را میفهمد (کوندرا، ۱۳۶۸:۲۵۸)؛ شاید میخواهد بگوید که عشقی که منظور افلاطون است و در رسالهی سمپوزیوم ردّ پایش را میبینیم ـ عشقی که از هردست تمایلاتِ زمینی، تهیست ـ تجربهای انسانی نیست؛ بلکه برخلاف آنچه بهنظر میرسد، حیوانیست!
به نظرم میآید در کنارِ فوکو ـ در نظریّهی اجتماعی و سیاسی ـ و کوندرا ـ در ادبیات و داستان ـ باید باختین را هم در حوزهی فلسفهی اجتماعی و نظریّهی فرهنگ، به جمعِ طرفداران «بدن» افزود. او با نظریّهپردازیها و مفهومپردازیهای ژرف خود ـ مثلاً وقتی از «تنِ گروتسک» و البتّه «کارناوال» سخن میگوید ـ رهنمودهای روشنی در اینباره دارد. شاید بتوان گفت باختین، با نوشتنِ رابله و دنیای او، نظریههای مربوط به گروتسک را قدمی به پیش میبرد. در حالیکه بعضی از پیشینیانِ باختین، گروتسک را به عنوانِ چیزی کمارزش و مبتذل و برخاسته از جامعهی پست، کنار میگذاشتند و بعضی دیگر، به آن جنبههای مخوف و اهریمنی نسبت میدادند و با بخشیدن معناهای متافیزیکی، ارج و قربش را بالا میبردند، «باختین با پذیرشِ خنده و جنبهی کمیک و نازل فرهنگ تودهای، گروتسک را ترفیع داد. او به اصلِ کمیکِ کارناوال عامیانه، محتوای فلسفی معناداری بخشید که بیانگرِ آرمانهای اتوپیایی «زندگی جمعی، آزادی، برابری و فراوانی» است.» (مکاریک، ۲۵۰:۱۳۸۴)
مفهوم کارناوال در آثار باختین، مرتبط با مفهوم گروتسک است و ایندو با هم فهم میشوند. در واقع، وقتی مسایل هنر داستایوسکی میخواست به انگلیسی ترجمه و در غرب چاپ شود، باختین فصلی دربارهی مفهوم «کارناوال» به کتاب افزود و اثر، با نام کموبیش متفاوتِ مسایل زیباییشناسی داستایوسکی منتشر شد. باختین، با خوانشِ جدیدی که از آثارِ رابله ارائه میدهد، گوهر آنها را در «کارناوال» میبیند و آنرا «جهان بیقید و بندِ جلوهها و اشکال فکاهی که در مقابل لحنِ جدّی و رسمی فرهنگ کلیسایی و فئودالی سدههای میانه قد علم میکند» (همان:۲۳۰) میداند. کارناوال، زبانیست برای چنین مقاومتی. باختین (۵۰۴:۱۳۷۷) معتقد است: «کارناوال در مرزِ هنر و زندگی جای دارد. در واقع کارناوال، خود زندگیست که به صورت بازی عرضه میشود. مفهومِ اصلی کارناوال [...] نوعی گریزِ موقّتی از زندگی عادی (یعنی رسمی) بوده است [...] کارناوال یک صورتِ هنری از نمایش تئاتری نبوده، بلکه شکلی ملموس (امّا موقّت) از خودِ زندگی بوده که نه فقط روی صحنه بازی میشده، بلکه به تعبیری (در طولِ کارناوال) زیسته میشده است. [...] کارناوال، زندگی دوّم مردم است که بر اصلِ خنده قرار دارد. زندگیِ جشنی مردم است و جشن، ویژگی بنیادین تمام شکلهای مراسم و نمایشهای خندهآورِ سدههای میانه است.»
کارناوال، کمک میکند تا تمایزهای بین افراد از بین برود و به این ترتیب، در معنای موسّع خود، میتواند انکار عام فهم هرگونه توزیع ثابت و غایی اقتدار محسوب گردد که بهعنوان شکلی از مقاومت مردمی در برابر اقتدار شناخته میشود. کارناوال، در ضمن از «دوگونگی» استفاده میکند. دوگونگی به جمع ارزشهای دوگانه و متضاد و حضور همزمان این تضادها اشاره میکند: «دوگونگی کارناوالی، هیچ ارزشِ مطلقی را نمیپذیرد. فرهنگِ رسمی برای توجیهِ تسلّط طبقاتی خود پدیدهها را از هم جدا میکند، امّا دوگونگی کارناوالی این پدیدهها را به هم پیوند میدهد و بدینسان تمامِ ارزشها را نسبی میسازد.» (زیما، ۱۸۸:۱۳۷۷) در دیدگاه زیما، ویرانگری کارناوال از این چهار عامل مهم برمیخیزد (همان:۱۸۷-۱۸۸): «۱. سنّت را رد میکند و پیوستگی و آینده را برتر میشمارد: دگرگونی مدام تمام چیزهای موجود. ۲. در برابر ریاضتپیشگی معنوی دین سدههای میانه، کارناوال زندگی و جسم را قرار میدهد و بر کارکردهای جنسی و دفعِ فضولاتِ تنِ آدمی تأکید میورزد. [...] به عبارتِ دیگر، فرهنگِ مسلّط، ریاضتپیشه و ایدئالیست است (مانند بیشتر فرهنگهای مسلّط)، امّا خرده فرهنگِ کارناوالی، مادّی و اپیکوریست. (ایدئالیسم پیوندی تنگاتنگ با سلطه دارد: از جمهوری افلاطون، تا نظامِ فلسفی هگل). ۳. جدیّت فرهنگ رسمی با ریشخند و لودهبازیهای کارناوال نفی میشود. ۴. تقابلِ آخر، رویارویی زندگی و مرگ است. کارناوال با معاداندیشی الهیات رسمی، بیگانه است: این معاداندیشی در پیوستنِ مرگ به تولّد نفی میشود. در عین حال، تضادِ ساختاربخش فئودالیسم (تضاد میان زندگی و حیات ابدی) نیر رفع میشود.» در کارناوال، بدن، خنده و هر چیزی که ایدئولوژی آنها را جدّی تلقّی نمیکند، به مرکز میآید. به طور خلاصه، خنده و هرچه در کارناوال با واژگونسازی، به صورت موقّت به مرکز میآید «هم عمومیست و هم تودهای، هم ساختاریست و هم مرزشکن، هم با جشن پیوند دارد، و هم با بازار.» (مکاریک، ۲۳۱:۱۳۸۴)
به اینترتیب، اهمیّت مطالعهی باختین دربارهی کارناوال و گروتسک در این است که او فرهنگِ عامّه را به عنوان فرهنگی چندآوا، بر فرهنگ جدّی مسلّط ترجیح میدهد. چراکه «فقط فرهنگهای جزمی و استبدادی به طور یکجانبه جدّی هستند. خشونت، خنده را نمیشناسد. [...] لحنِ جدّی وضعیّتهای چارهناپذیر را دشوارتر میسازد، خنده بر فراز آنها قرار میگیرد. خنده راه انسان را سد نمیکند، آدمی را آزاد میسازد.» (باختین، ۱۵۹:۱۳۸۰)
راستی، جالب نیست که اسمِ مجموعه داستانِ کوندرا «عشقهای خندهدار» است؟
***
پ.ن. نیمسالِ پیش برای کار پایانی درس نظریههای مطالعات فرهنگی، هر کداممان باید مقالهای دربارهی یکی از نظریهپردازانِ فرهنگ مینوشتیم. قرعهی «باختین» به نامِ من خورد. منابع را خواندم و دیدم که آرای باختین بارها با دیدگاههای مختلف تحلیل شده. خواستم دستِ کم در طرحِ نوشتهام نوآوری کرده باشم. از خودِ باختین و مفهوم «گفتگو»یش کمک گرفتم و وادارش کردم به همکلامی با دیگر نویسندهها و متفکّران. از دیگرسو، سعی کردم کسانی که با باختین پای میز گفتگو مینشینند، از طیفهای مختلف باشند ـ و البتّه شرط اوّل این بود که حرفی برای گفتن به هم داشته باشند! حاصل کار این شد که باختین با هابرماس، لویناس، فروید، لاکان، سوسور، کریستوا، کوندرا و فوکو همکلام شد. آنچه خواندید، فشردهی بخش مربوط به گفتگوی باختین و کوندرا بود. ببخشید اگر نوشتهای که اینجا نقل کردم، سر و ته درست و حسابی ندارد؛ در فرصت کوتاه، بهتر از این نتوانستم نوشتهی اصلی را فشرده کنم. به اینترتیب، پرسش پایانی نوشته، نه تمهیدی سبکی، که فرار از دشواری فشردهسازیست!
بازی ما ـ یا: داستان تکراری عنترها
سعید سرمد گویا از عرفای بزرگ عهد صفوی بوده که تحتِ فشار، به هندوستان میکوچد و دورانی را در زمانهی شاهجهان و زمامداری داراشکوه به آسایش میزید و البتّه دستِ آخر در هنگامهی سلطنت تنگاندیشانهی اورنگزیب، به فتوای قاضیالقضات دهلی خونش میریزند؛ به جرم اینکه از تهلیل، تنها در مقام نفی، «لا اله» میگوید و بس میکند و در عرصهی اثبات، ادامه نمیدهد که «الّا الله».
جز اینها سرمد از قرار در شهر، عریان میآمده و میرفته و استدلالش این بوده که اشعیاء نبی هم در اواخر پیامبریش اینچنین میکرده. او معتقد بود آنانکه عیبی دارند، لباس میپوشند؛ وگرنه خداوندگار جهان، «بیعیبان را لباس عریانی داد».
خلاصه، در روزهایی که سرمد به دهلی میرسد، شاهجهانِ حاکم ـ که آوازهی عارف را شنیده بود ـ یکی از اطرافیان معتمدش را برای تحقیق و تفحّص در احوال او، مأمور میکند تا بررسد آیا سرمد، کشف و کرامتی هم دارد یا نه؟ از قرار، مأمور ـ که عنایت خان نام داشت ـ شوخطبع بوده و طنزمسلک. از مأموریّتش که برمیگردد ـ بنا به قول سکینهالاولیاء ـ این بیت را در پاسخِ سروَرش، به مثابهی گزارش مأموریّت عرضه میکند، که:
بر سرمدِ برهنه، کرامات، تهمت است؛
کشفی که ظاهرست ازو، کشفِ عورتست!
***
عنایت خان، البتّه بیت را به طنز میگوید. امّا در زمانهی ما، باید اینرا به جد در وصف بعضی خواند؛ که گویا از عالَم معنا، تنها تَه برهنهکردن آموختهاند و ظواهر تقلیدی و گمان بردهاند با اطوار، عالِم معنا و سالک طریق میشوند. اینان ـ که نه فقط عرصهی عرفان، بلکه دیگر زمینهها را هم تسخیر و البتّه مسخره کردهاند ـ کشف و کرامتشان، حرکات محیّرالعقول و اجرای ژانگولر است و گمانشان اینکه، تلاشِ آنچنانی پدر گیتی و مادر هستی، تنها یک بار ثمر داده و حاصلش شده تولهای مثل آنها. برای شناساییشان هم، همین بس که چهاربار برایشان دست بزنید، ریتمیک به ضرباهنگتان تَه میجنبانند و میشوند عنترِ میدانِ لوطی رندی چون شما.
پیامد این قیاس از خود گرفتنِ کار پاکان، حکایت سر و ته نشستنِ طرف سر مبال است! اگر عارف، تنبرهنه به میدان میآمد و از تنپوش برائت میجست، گواهی بر جانِ بیعیب و نقصش بود؛ حال آنکه عنتری که تَهبرهنه به ضرباهنگِ کوچهبازاری، فلانجایش را رو به دوربین و حضّار میجنبانَد، با نشان دادن وجود سراپا عیب و نقصش، دیگران را میخنداند و به قهقهه وامیدارد و البتّه از حق نباید گذشت که اصلاً به همین خندهها زنده است. چراکه از پسِ خندهها، وقتی هلهلهی شادی فرونشست، دستِ بخشایندهای هم پیدا میشود و به تشویق و پاس تهجنبانی، خرده استخوانی که گوشتی بهش ماسیدهنماسیده، جلوی عنتر پرتاب میکند و همین میشود رزق آن روزش.
***
همهی این داستانها بافتم که بگویم این یکی دو روزه با سیمای عزیزم چندتایی از همین عنترها را دیدهایم. یکیش، مرد غریب پر ریش و موی شولاپوشی بود که دَم از نَفَسِ حق میزد و در «شهر کتاب»، مای البتّه مستعد خنده را به خنده انداخت و دیگریش، ــ
اصلاً چه کار داریم به دیگریش؟ دیگریها از ایندست، دور و برمان بسیارند. سرِ کار، در دانشگاه و اینور و آنور. ولی یادمان باشد، بازی عنترها و حتّا ضربگیرها، بازی من و تو نیست. فرصت و وقتمان ارزشمندتر و البتّه برای ایندست کارها، تنگتر از آن است که بخواهیم بشویم همکلامشان و حتّا از آن ایمنتر، برای تفریحی طولانی و سرگرمیای پایدار، بهشان فکر کنیم. من و تو حتّا نباید ضربگیرِ معرکهشان بشویم. چیزی که اینروزها فراوان شده، ضربزن و بهرقصآورندهی عنتر و میمون است؛ کسانی که مسخرهها را مسخره میکنند. من و تو فوقش نگاهی میاندازیم و میخندیم و میرویم. فرصتهای ما، کوتاهتر، خندههای ما، عمیقتر و شادیهایمان، پایدارتر از اینهاست که زمانمان را اینطور از دست بدهیم.
آموزش بودایی یا آموزش برهمایی؛ مسأله اینست!
وقتی پویان تو پست قبلش، نوشتههای بچّهها رو گذاشت واز عملکردهای «ادراک»یشون حین آموزش گفت، کلّی به شاگرداش حسودیم شد. داشتم فکر میکردم اگه معلمهای ما هم اینطوری با ما کار میکردن نتیجه چقدر متفاوت میشد.
به نظرم اومد که اشکال اغلب آموزشهایی که از اوّل تا حالا دیدهایم، اینه که به جای «فهمیدن» مجبورمون کردن به «دانستن». ما مجبور بودیم که درسهامون رو بلَد باشیم و بدونیم؛ به جای اینکه بفهمیم.
با اینکه توی زندگی واقعیمون یه کارهایی رو میکنیم و بعد، در اثر اون کارها یه چیزایی رو میفهمیم؛ توی کلاسهای درس، درست برعکس، اوّل مجبورمون میکنن به زور یه چیزایی رو بدونیم تا بعد اگه خواستیم کاری بکنیم، بتونیم ازشون استفاده کنیم ـ که تجربه نشون داده خیلی وقتها نمیتونیم!
داشتم مطلبی رو میخوندم که این موضوع به ذهنم رسید. نگاه کنین؛ «بودهی» ـ همون درختی که بودا نشست زیرش و به اشراق رسید ـ معنیش «درک» و «فهمیدن»ه. فهمیدنی که در این مکتب، اوّلاً در دسترس همه است و در ثانی، هیچجور الهام مافوق طبیعی رو شامل نمیشه. یعنی «بودهی»، نتیجهی عملکردهای [ادراکی] آدمهاست. هرکی که دلش بخواد، میتونه برای پیشرفت روحش یه کارایی بکنه و به «فهم» برسه و وقتی به فهم رسید، میشه «بودا». هیچکس از بالا بهش الهام نمیکنه و مجبورش نمیکنه که بدونه!
درست برعکس این روند رو، توی آیین برهمایی میشه دید. اونجا، «ودا» (از ریشهی وید به معنی «دانستن»)ست که حکم میکنه. اون هم نه هر جور دانشی. دانش آدمهای معمولی اونجا هیچ کاربردی نداره. منظور از دانش، «دانش مقدّس و متعالی»ه. لازمهی رسیدن به چنین دانشی هم ـ درست برعکس بودهی ـ «الهام»ه. یعنی یه موجود مافوق طبیعی باید الهام کنه و آدمها رو وادار کنه که بدونن.
اینجوری اگه بخوایم نگاه کنیم، نظام آموزشی ما بیشتر برهماییه تا بودایی! یه معلّم یا استاد ـ یه موجود مافوق طبیعی، یه فیلسوف افلاطونی که نشسته تو دهنهی غار ـ هست که دانستههاش رو به ما «منتقل» میکنه و ما ـ آدمای عادّی ـ هیچکدوممون به این راحتیها نمیتونیم به جایگاه اون برسیم. برعکس، تو نظامهای آموزشی دیگه ـ که طبق این مقایسه بیشتر به بودایی نزدیکن ـ همه، خودشون دستبهکارِ «فهمیدن» میشن؛ تجربه و تلاش میکنن و دست به «مراقبه» میزنن تا بفهمن. هر کسی هم که بفهمه خودش میشه «بودا». پس، من با معلّمم، من با استادم، هیچ فرق ماهوی و ذاتی نداریم.
با همین مقایسهی ساده و با همین تشبیهی که کردم، میشه در مورد بقیهی اجزای آموزش هم صحبت کرد و تفاوتهاشون رو تو این دو تا نظام دید.
بدبیاریهای بچّهها - تجربههای تدریس انشا ۲
عملکردِ ادراکی برای درس انشای بچّههای سال دوّم راهنمایی امسالم، «زندگینامه» نوشتن است. بچّهها از آغاز سال، دست به کار شدهاند و دارند قطعاتی از زندگیشان را مینویسند: از صفاتی که بهشان مشهورند تا غذاهایی که دوست دارند. قرار است بعدتر به کمک هم این بخشها را بگذاریم کنار هم و زندگینامههایمان را بسازیم. این صورت ماجراست و آنچه در پسش نهفته، یادگرفتن نوشتن و عادت به خواندن است. بچّهها زندگیهای دیگران و خودشان را میخوانند و مینویسند.
این هفته، بچّهها دربارهی «بدبیاریها»شان نوشته بودند. به نظرم قلمشان نسبت به آغاز سال تحصیلی خیلی بهتر شده. در دایرهی واژگان غیرفعّالشان کنکاش میکنند و بعضی را به عرصهی نوشته میآورند. کم و بیش، پیشنهادهای خوبی برای شروع نوشتههایشان دارند و بعضیها هم فرمهای جدید را میآزمایند.
بعضی نوشتههایشان را بخوانید (یکی را اینجا و بقیه در ادامهی مطلب). نظری داشتید برایم بنویسید. بهشان خواهم گفت و مطمئناً خوشحال خواهند شد:
-----
پیش از آغاز - مرتبط در «راز»:
هایکوهای بچّهها
تجربههای تدریس انشا - ۱
دوستان من
بیایید دونکیشوت باشیم!
اگر بخواهی تو هم میتوانی به زبان ما حرف بزنی
عادتهای کتاب خواندن
بچّههای سراسر جهان فانتزی بخوانید
رایانه هیچگاه جایگزین کتاب نخواهد شد
-----
محمّدحسین نوشته:
«هرچه سنگه، مالِ پای لنگه!» واقعاً هرکس اینرا گفته، باید جملهاش را آبطلا بگیرند و بچسبانند به دیوار. اگر بخواهم از بدبیاریهایم برایتان بگویم، به اندازهی خواب خرس قطبی طول میکشد. بنابراین، یکی از آنها را انتخاب کردهام.
صبحها معمولاً ساعت پنج و نیم بیدار میشوم (البتّه به جز روزهای تعطیل و روزهایی که تکالیفم مانده). یک روز صبح، من با صدای جیغ بد ساعتم از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم تا ببینم چند است؟ وقتی چشمم به عقربههایش افتاد، حتّی نمیتوانستم عقربهی کوچک را از بزرگ، تشخیص بدهم؛ چه برسد به اینکه بفهمم ساعت چند است! با مشقّتهای فراوان که خودتان بهتر از من میدانید، از جایم کمی بلند شدم. یک ثانیه هم نکشید که دستم از زیرم در رفت و دوباره با کلّه افتادم سر جایم. در آنلحظه، دلم میخواست چشمهایم را ببندم و به خوابی چندماهه بروم. آنوقت، تنها امید بیدار شدنم، دو زنگِ اوّلِ ورزشمان بود که نیروی ایستادن میداد. آخرسر توانستم هیکلم را از روی تخت بکشم بیرون.
حالا باید مرحلهی دو را شروع میکردم. یعنی سعی کنم روی پایم بایستم. خوشبختانه این مرحله به سرعت انجام شد. چون وقتی که به زمین افتادم، بدنم به سطحِ سردِ سنگ برخورد کرد و مثل موشک سوتی از روی زمین پریدم. همین جهش، باعث شد تا خواب از چشمانم بپرد.
بعد، بیمعطّلی سراغ آشپزخانه رفتم تا فکری به حال شکمم کنم که صدایی بدتر از صدای گاو میداد! بالاخره بعد از خدمت به شکم، تصمیم گرفتم از خانه خارج شوم. صبحها ساعت شش و بیست و پنج دقیقه میروم بیرون.
شالم را برداشتم و دور دهانم چرخاندم. کلاهم را گذاشتم و از خانه خارج شدم. به در خروجی ساختمان رسیدم. کلید را فشار دادم تا در باز شود؛ باز نشد. دوباره سعی کردم؛ نشد. اشکم داشت در میآمد. امّا بر خودم غلبه کردم. با سرعتی بیشتر از سرعتِ تیر، به سمتِ در ورودی خانه دویدم تا کلید در خروجی آپارتمان را بردارم. دستم را روی زنگ گذاشتم و فشار دادم. امّا هیچکس در را باز نکرد. دوباره فشار دادم. باز هم کسی در را باز نکرد. ایندفعه، واقعاً اشکم داشت در میآمد. امّا باز هم بر خودم غلبه کردم تا گریه نکنم. دستم را روی زنگ گذاشتم و دوباره تلاش کردم.
صدای امیدبخش پایی را شنیدم. دستگیرهی در حرکت کرد و در باز شد. پدرم بود. پرسید: «چی شده؟» گفتم: «کلید پایین رو ندارم و سرویسم هم رفته.» بعد پدرم، به سمتی رفت تا ساعت را نگاه کند و بعد با صدای بلند گفت: «الان که ساعت یه ربع به شیشه!»
اوّلین باری که شنیدم، باورم نشد. پدرم دوباره با صدایی بلندتر ساعت را اعلام کرد. کمکم داشت باورم میشد که از دنیا یک ساعت جلو هستم. رفتم به خانه و تا ساعت شش و بیست و پنج دقیقه، صبر کردم.
تو به شیرینی رازی واسه من...
بدون شک، بهترین تولّدم تو این سالها، دیروز بود. شک ندارم و بیکمترین تردیدی میگم. تولّدم سورپریزی بود که توی خودش سورپریز دیگهای داشت! ایدهاش هم از سیمای خوبم بود. نمیدونین دوستام چقدر زحمت کشیده بودن. نمیدونین امشب چقدر خوشحالم. هیچجوری نمیشه ثبتش کرد؛ نه ماجرای توّلد رو و نه خوشحالی من رو. پس فقط میمونه تشکّرها. تشکّرهایی که هیچ وقت جبران حتّا یه ذرّه از محبّتهای دوستام نیست؛ امّا با لفظ «ممنونم» بیشترین ارادتم رو روایت میکنه.
ممنونم از سینای عزیز که رمزِ مدیون کردنِ آدمها رو خوب میدونه؛ که مهربونه و صادق.
ممنونم از مهرتاش عزیز، که میخنده و میخندونه و رسم و مرامِ دوستی رو خوب بلده.
ممنونم از وحید عزیز، که خیلی وقت بود ندیده بودمش و خوشحالم کرد. وحید، دوست خیلی خوبمه.
ممنونم از احسان عزیز، که میدونم با اینکه سرش شلوغه، امّا هنوز همراه و همصحبت خوب منه. خیلی دوست داشتم که مهسای عزیز رو هم دیروز میدیدم.
جای مریم و فرهاد عزیز هم، خیلی خالی بود. خوشیمون کامل میشد.
ممنونم از شبنم و سام عزیز، که رفقای خوب و خوش قلب منن.
ممنونم از لیلا و جادی عزیز، که واقعاً دوستداشتنیان و مهربون.
ممنونم از پریسا و پیام عزیز، که جداً لطف کردن و اومدن. پیامی که واسه ما مظهر علم و دانشه، رسمِ شادی رو خیلی خوب بلده.
ممنونم از سعید و وحید عزیز که همراهی کردن. دوستای خوب سینا، حتماً ارزش دوستی رو دارن.
و ممنونم از همهی دوستام که همهجوره تبریک گفتن. از اونایی که دوست داشتم باشن و نبودن. واقعاً بخودم مغرور میشم، وقتی اینهمه خوبی رو میبینم که دوستانم هیچوقت ازم دریغ نمیکنن. خدا هیچوقت ازم نگیردشون.
امّا، امشب خیلی خوشحالم و سهم زیادش بخاطر سیمای عزیزمه. واقعاً جداً اصلاً، بیهیچتعارفی نمیدونم و نمیتونم چیزی بگم. جز اینکه ،
ممنونم از سیمای عزیزم، که عزیزترین عزیزه... [بشنوید]، از خودش برای خودش ـ که آهنگی درخورش، جز از خودش برای خودش نمیدانم
و بخوانید، باز از خودش برای خودش ـ که کلامی درخورش جز از خودش برای خودش نمیشناسم:
من از عهد آدم، تو را دوست دارم
از آغاز عالم، تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم، تو را دوست دارم
سلامی، صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه غم تو را دوست دارم
بیا، تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هماواز با ما:
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
قیصر امین پور، گل ها همه آفتابگردانند
شب بخیر :)
من برگشتم:)
سلام،
من برگشتم!
به مناسبت تولّد صاحبخانه، دوباره به خانه اش باز می گردم. این بار دیگر نه به نام مهمان، که به لطفش، شریکِ خانه شده ام.
برای منی که خیلی نوشتن نمی دانم، شراکت در قلم، با کسی که نوشتن برایش الهام بخش است و واژه مقدّس، کار آسانی نیست؛ به همین خاطر تصمیم دارم فعلاً شاگردی کنم. کمتر خواهم نوشت و بیشتر – چون همیشه- خواننده ی راز عزیزم هستم و گه گاه به رسم همراهی چند سطری در اینجا تمرین نوشتن خواهم کرد.
کاستی ها را به بزرگی خودتان ببخشید که بسیار تازه کارم و هرگز به پای صاحبخانه نمی رسم در روانی و زیبایی و اعجاز قلم.
راستی تولدش هزاران هزااار بار مبارک!
چهرههای عاشورای ۱۴۲۸
مسؤولِ هیأتِ میدان محسنی، بعد از اینکه عکسهای دوربینم را پاک کردم، گفت «دیگه عکس نگیر و واسه خودت و ما دردِ سر درست نکن!» اصولاً امسال، فشارها ـ احتمالاً بر هیأتها و دستههای خاص ـ بیشتر بود. مثلاً در دستهی میدان محسنی علامت بلند نکردند. در حالیکه بعضی دستههای دیگر، نه تنها علم میکشیدند که شمایلهایشان را از روی علمها برنداشته بودند.
بههرحال، عکسهایی را که دوست داشتم (مثل عکسهای پارسال) ندارم. مگر اینکه راهی برای برگرداندن عکسهای پاکشده از حافظهی دوربین پیدا کنم. عکسهای باقیمانده، همه مربوط به ظهر عاشورا، در خیابان شریعتی در محدودهی قلهک است. ممنون از سینا بابت همراهیش. :)
* عکسهای سال گذشته را اینجا ببینید.
عزادار جوان، حلقهای که به گوشش انداخته (و در این ابعاد دیده نمیشود)، ترکیبِ لباسِ سیاه و نگاه دختربچّه را دوست داشتم.
عزادار جوان، دماغ عملکرده و لباسِ سیاه چسبانش در سرمای زمستان توجّهم را جلب کرد
عزادار جوان
عزاداران جوان
تماشاچیها
سقّا و عکّاس ـ عکّاسان ظهر عاشورا هم موضوعات جالبی هستند
ادامهی مطلب "چهرههای عاشورای ۱۴۲۸"
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001