« November 2006 | Main | January 2007 »
همینطوری...
۱-
دیروقتِ شب بود و داشتم تو اتاق خودم به صدای یاسمین لِوی (که گمونم وحید هم خیلی صداش رو دوست داره) گوش میدادم که با اون زبون مهجورش ـ که گویا زبان یهودیهای اسپانیا بوده ـ میخونه و البتّه یه خرده آه و ناله میکرد. (در واقع دقیقاً داشتم به ترانهی Me voy گوش میدادم که تو صفحهی «میوزیک اند لیریکز سمپل» سایتش میتونین پیداش کنین ـ تقصیر من نیست. نمیشد لینک مستقیم بدم.)
بابام ده دقیقهی پیشش رفته بود بخوابه. داشتم همزمان با گوش دادن به موسیقی، وبگردی میکردم که گوشیم زنگ خورد... خدایا اینوقتِ شب کی با من کار داره؟! نگاه کردم و دیدم که بابامه و از اتاق خودشون تماس گرفتهان! بعد از سلام و احوالپرسی، گفت: بابا جان! خانم همسایه زنگ زده، نگرونه و میپرسه این زائوتون نزایید!؟
چند لحظه با خودم داشتم فکر میکردم که منظورش چیه؟ بعد فهمیدم که بله... گویا صدای موسیقی همراه با آه و نالهی این خانم، نمیذاره پدر جان بخوابه. سعی کردم کم بخندم؛ چون اونوقت ممکن بود که صدای خندههام مزاحم باشن! :))
۲-
امّا بذارین یادی هم بکنم از خوانندههای وطنی خودمون. تو تاکسی ترانهی «مفرّحی» شنیدم و همونموقع با گوشیم ضبطش کردم. راستش نمیدونستم خوانندهاش کیه؟ تا اینکه نازنینی ـ که دستِ من رو در شناختن ترانههای «مبتذل» از پشت بسته و برای حفظ آبرو اسمش رو نمیارم! ;) ـ گفت که گویا اسم خوانندهاش نسرینه. به هرحال، شعر دربارهی شبِ عروسیه. شبی که در وصفش میخونه:
من که لبام عنّابیه
چشام به رنگ آبیه
عروسی ما امشبه
که یک شب مهتابیه
واییییییی....
خلاصه... نکتهی برجستهی ترانه اینجاست که این خوانندهی محترم، در شبِ عروسیشون، با اینکه جهازی از عشوه و ناز دارن، قصد دارن تا خودِ صبح با طرفِ مربوطهشون «راز و نیاز» کنن. ببینین:
من که برات عشوه و ناز
همراه خود دارم، جهاز
میخوام که امشب تا سحر
با هم کنیم راز و نیاز
واییییییی....
و بعد، هم مرتّب ترجیعبندِ ترانه رو میخونه که:
عروس نازت میشم
محرمِ رازت میشم
عروس نازت میشم
محرمِ رازت میشم
واییییییی....
دقّت کنین که استفاده از «راز» در ترکیبِ «راز و نیاز»، معنای «راز» رو در ترجیعبندِ ترانه هم دچار چند-معنایی و پالیسمی کرده! :))
پ.ن.۱. لطفاً استثنائاً کامنتهای نامربوط بذارین. توقّع نداشته باشید، کامنتهایی که بیش از اندازه مربوط باشن، تأیید بشن! ;)
پ.ن.۲. نکتهی مهم در ترانهی خانم نسرین ـ که جا رو برای تفسیر بیشتر باز میذاره ـ اون « واییییییی....»هایی که در پایانِ هر بند اَدا میکنه! باید بشنوین تا بفهمین چی میگم. در ضمن متوجّه جهازِ عشوه و ناز هم میشین. :)
بازی یلدا
قصّههای عامّهپسند گرامی و مهدی جامی عزیز، لطف کردهاند و مرا هم به بازی خواندهاند؛ بازی خطرناکیست و برای همین باید کلّی احتیاط خرج کرد و ناگفتهها را گفت و ناگفتنیها را نگفت!
۱- سالهای ابتدایی ـ سال سوم یا چهارم دبستان گمانم ـ در دبستان فیضیهی گرگان که درس میخواندم، بین کوی تختی و شالیکوبی، خرابهای بود که من و یکی دیگر از بچّهها ـ که اسمش را به خاطر نمیآورم و تنها خاطرم هست قلدری بود برای خودش ـ آنجا با هم دعوا میکردیم. ولی دعواهایم را هیچکس نمیدانست و برعکس، در مدرسه و خانه به بیسروصدابودن میشناختندم. حتّا نمیدانم برای چه دعوا میکردیم و جالب اینجاست که هیچجور مزیّت فیزیکی برای دعوا نداشتم: سالهای کودکی از بس لاغر بودم، بهم میگفتند «نی قلیون»! شاید تنها موضوعی که دعواکردنهایم را حالا پیش خودم توجیه میکند، دار و دستهای بود که داشتم. وقتی مزیّت عضلانی کافی برای زد و خورد نداشته باشی، طبیعیست که پناه میبری به پشتیبانهایی، که چرایش را نمیدانم ولی، بههرحال حامی تواند. در مورد من، نکتهی اصلی اینجاست که حالا که فکر میکنم نمیدانم بهخاطر وجود پشتیبانها بود که دعوا میکردم؛ یا چون دعوا میکردم، نیاز به یارکشی داشتم؟
۲- اعتراف میکنم با اینکه نه سال است ـ بیشتر بهصورتِ تفریحی و پارهوقت ـ درس میدهم (یعنی دقیقاً از هجده سالگی) و در بیشتر موارد هم با دانشآموزانم ـ که بسیاریشان اینجا را هم میخوانند ـ واقعاً دوست هستم، هنوز گاهی ـ خصوصاً پیش از آغاز مدارس ـ شبْ خوابِ کلاس درس میبینم و در خواب، کابوس میبینم که کنترل کلاس از دستم خارج شده و آخرین حربههایم برای تسلّط بر کلاس و خواباندنِ سر و صدای بچّهها بینتیجه مانده و ... یکدفعه از خواب میپرم.
۳- جلوی خندیدنم را نمیتوانم بگیرم؛ خصوصاً وقتی موقعیّت، جدّی باشد. اینجور وقتها، هیچ راهی ـ از جمله نگاه کردن به ناخن انگشت! ـ نمیتواند مانع خندیدنم بشود. گاهی هم به موضوعاتی میخندم که از نظر دیگران خندهدار نیست. فکرش را بکنید؛ همین ترم، سر کلاسِ هفتهشتنفرهی استادی ـ که همه دور میز گردی نشسته بودیم و من، پهلوی دستِ استاد بودم ـ با شنیدنِ این جمله که «تاریخ و فرهنگ دور میزنند!» و کشیدنِ چند نمودار دربارهی این دورزدنها و پس از رد و بدل کردن مقادیری لبخند با دوستانِ دیگر، نتوانستم خودم را کنترل کنم و ـ جداً میگویم ـ پخّی زدم زیر خنده. نتیجه چه شد؟ دیگر میخواستید چه بشود؟ استادِ بزرگوار ـ که حرفها و نمودارهایش برای خودش کاملاً جدّی بود ـ کلاس را تعطیل کرد و گفت: «تا همینجا کافیست؛ بقیّهاش را بروید و بخندید!» خلاصه بیاغراق، کسی پایه باشد میتوانم به درزِ دیوار هم بخندم!
۴- یکی از شغلهایی که از سالهای دبیرستان بهش علاقمند شدم، «تکثیر» بود. فکر بد نکنید! دقیقاً منظورم باز کردنِ مغازهی فتوکپی یا ـ پیشرفتهتر ـ چاپخانه است. کاغذ و جوهر و تونر را دوست دارم. قطعِ محبوبم، «ب» است: دیدنِ کاغذِ سفیدی با قطعِ ب-چهار سر ذوق میآوردم. از «سورت» کردن کاغذها با دست خوشم میآید و اینکار را کموبیش سریع انجام میدهم. فوتکردن بین کاغذهای داغی که یکرویهشان را با ریسو کپی کردهاید و آماده کردنشان برای کپی طرفِ دیگر، برایم لذّتبخش است؛ کاغذهای بیکیفیّتی که زیر هشتاد گرم هستند و به هم میچسبند و برای همین لازم است بینشان فوت کنی؛ آنهاییکه تونر هنوز خوب رویشان ننشسته و ذرّاتش بلند میشود و وقتی نفس میکشیدشان، سرتان کمی گیج میرود.
این اواخر هم به شغل جدیدی علاقمند شدهام. بعد از پیشنهادِ شراکتِ یکی از دوستان، علاقه به باز کردنِ «جیگرکی» قوّت گرفته. قرار هم بر این است که من جیگرها را سیخ کنم و باد بزنم! (ذهنتان واقعاً منحرف است!) سوسولبازی سشوار و دمنده و اینقبیل را هم نمیخواهم. مقوّایی ـ که با همان، ذغالها را هم میزنم و برای همین سیاه شده ـ برمیدارم و پاها را کمی باز و هلالی میکنم و با ریتمِ خاصّی ـ که فقط نشاندادنیست ـ شروع میکنم به باد زدن. جای مغازه هم دور و بر خیابانِ انقلاب قرار است باشد. باز شد، دعوتتان میکنم.
۵- از آرزوها دست بکشم و به واقعیّت بپردازم. غذا خوردن در بهترین رستورانها را به اندازهی غذا خوردن در کَل و کثیفترین اغذیهفروشیها دوست دارم. معمولاً دوستان، نشانی شیکترین رستورانها را که گارسونهایشان تا کمر خم میشوند، از من میپرسند و با اینحال، نمیدانم چرا هیچکس سراغِ اینها را نمیگیرد:
فلافلِ خیابان مولوی را که با سینا خوردم؛ یا ساندویچ کالباسی را که در گاراژ سرکهایها در تشت بزرگی ریخته بودند و بین دو خروسبازی خوردم؛ یا جیگرکی حسنآباد ـ که با فرهاد و استاد میرفتیم؛ یا املتهای پرسی اغذیهی کوروش اوّل ایرانشهر؛ یا نانخامهایهای بزرگ خیابان انقلاب که یکبار وسطِ سفیدیهای خامه، یکقسمتش سبز کمرنگ بود و ... تازه اینها به جز، اژدر زاپاتا ـ با مهرتاش و سینا و حمیدرضا ـ یا توچال ـ با احسان و سام و دیگران ـ یا «فری کثیفه»ست ـ که واقعاً کثیف نیستند!
خلاصه، از کیفیّت غذا هم که بگذریم رستورانهای شیک را به اندازهی رستورانهای باصفایی دوست دارم که کیپ تا کیپ آدم نشسته و وقتی داری غذا میخوری، یکی ـ که جایی پیدا نکرده ـ اجازه میگیرد و مینشیند سر میزت و بهش تعارف میزنی که تا غذایش را میآورند، مشغولِ غذای تو بشود.
و امّا پنج نفرِ بعدی... خیلیها قبلاً دعوت شدهاند. من این چند نفر را دعوت میکنم:
جادی
میثم
دکتر فاضلی
محمّد میرزاخانی
و سینا ـ بعد از اینکه روزهی نوشتنش را شکست. تازه اگر آنموقع بنویسد، دوباره بازی رونق میگیرد!
«هزارتوی»ی نوستالژی
شمارهی یازدهم هزارتو ویژهی نوستالژیست.
در این شماره، من دربارهی استفادهی سلطهورزانهی فرهنگ مسلّط از گفتمانِ نوستالژی نوشتهام. دوست داشتید و خواندید، خوشحال میشوم نظرتان را بشنوم. :)
تولّد مترجمِ تماموقت
۱- من، راویام؛ داستانگویم.
هویّت، مقولهایست مرتبط با تاریخ زندگی و زندگینامهی آدمها. هویّت، روایتیست از داستانِ خودم که خودم آفریدهامش. آنچیزیست که حالا، در روشنای گذشته و شرایطِ اکنونم گمان میکنم هستم و آنچیزیست که دوست دارم در آینده باشم.
بهاینترتیب نزدِ من، هویّت، مقولهای مرتبط با زبان و واژههاست. زبان، جهان را بازنمایی نمیکند؛ آنرا میسازد. پس زبان ـ که البتّه آیینهی بازنما نیست ـ هویّتم را میسازد؛ «راز»، جهانیست که من آفریدهام و او در مقابل، هویّتم را ساخته. من، همین زبانورزیها و واژهچینیهایی هستم که اینجا میبینید؛ با تمامِ محدودیّتها و بازیگوشیهایش؛ با شناوریاش و ناتوانیاش در قرارگرفتن در مقامی خداگونه؛ با تمام سقوطهای معنایی.
۲- من، خالقم؛ آفریدگارم.
مورّخان، مبدأ تاریخ را ابداع خط و کتابت گذاشتهاند. مبدأ تاریخ زندگی من هم روزیست که نوشتم. پیش از ۲۵ آذر ۸۰ و «راز»، زیاد مینوشتم؛ ولی نه هیچگاه اینطور مدام و پیوسته. پس میتوانید تولّد «راز» را تولّدِ «من» بدانید. منِ پیش از بیست و پنجم آذر هشتاد، منِ پیشاتاریخ بود؛ امروز، شمع پنجسالگیم را فوت میکنم و خوشحالم در دنیایی متولّد شدهام، که خودم ساختهامش. چنین دنیایی شایستهی آنست که هویّتم را پیش خودم و تصویرم را نزدِ شما بسازد. سعادتِ بزرگیست به دنیا آمدن در دنیایی که خودم ساختهام و زیستن در جهانی از واژههایی که خودم دستچین کردهام.
۳- من مخلوقم؛ عاشقم.
«راز» ـ دنیای من ـ رویدادهای شخصی زندگیام را آنطور که نقش و عاملیّت خودم در آن پررنگ بوده، ساخته. تولّد من و «راز»، مقارنِ روزهایی بود که یکی از بزرگترین تصمیمهای زندگیام را گرفتم و جهتگیری تحصیلیام را فراوان تغییر دادم. دنیای جدیدی برای خودم ساختم؛ دنیایی که در آن، همزمان با کلنجار رفتنِ با ساختار، نقشِ خودم را به عنوان عاملِ فعّال تثبیت کردم. دنیایم را خودم ساختم؛ پس شایستگیاش را دارد که مرا بسازد. دنیای راز را دوست دارم. چراکه بزرگترین رخداد زندگی پنجسالهام هم، کمتر و بیشتر سه سال پیش همینجا ـ در دنیای خودم ـ رقم خورد. خوشبختم؛ چراکه در دنیایی که خودم ساختهام، با کسی آشنا شدم که دوستش دارم و در همین دنیا با کسی که دوستش دارم، زندگی میکنم... کسی که ـ خود ـ دنیای من است. راز را دوست دارم؛ راز این دنیا را دوست دارم. دنیا را دوست دارم. تو را دوست دارم.
۴- من پیامبرم؛ مترجمم؛ بازیگرم.
راست گفتی، من پیامبرم یا چه فرق میکند؟ مترجمم. نه مترجم در معنای خاص آن ـ یا مترجمِ بین زبانی. من مترجمِ درونزبانیام. نشانههایی از زبان را به جای نشانههای دیگری از همان زبان مینشانم. من با نشانههای زبانی بازی میکنم. ترجمه کردم، خواندی؛ باز، بخوان که «تو» و «راز» و «دنیا» پیشِ من همارزید ـ مترادفید. پس هرجا که میخواهی به جای «تو» بگذار «دنیا»، به جای «دنیا»، «راز» و به جای «راز»، باز «تو»... واژه تویی و من مترجمم؛ مترجمِ تماموقت. و زیباترین متنها را ـ شایستهترینِ واژهها را ـ به زبانی ـ که میفهمم ـ برمیگردانم و باز میشوم واژه، که حالا تو مرا ترجمه کنی ـ به زبانی که میفهمی. ما بازی میکنیم. من، مترجمی هستم که متنهایم را خودم برمیگزینم و شایستهترینهایشان را ترجمه میکنم. من واژهای هستم که مترجمم را خودم انتخاب میکنم. من آفرینندهی دنیاییام که میسزد مرا بیافریند ـ تنها چنین جهانی، سزاوار آفرینش من است. ما با هم بازی میکنیم. یکیمان میشود واژه و دیگری، مترجم و بعد، برعکس. بازی ما قایمباشک است: من قایم شدهام لابهلای واژهها و تو چشم باز کردهای و پیدایم کردهای و بعد، من چشم گذاشتهام و تو را لابهلای خطها و واژهها پیدا کردهام. ما، کودکانه بازی میکنیم. بازی زبانی ما، بازی خودمان است؛ بیهوده تن به بازیهای ناخواستنی دیگران نمیدهیم.
۵- من خدا هستم؛ کودکم.
من بازیگرم. من خالقم؛ میآفرینم. واژهواژه آجر میچینم دنیایم را. بغلبغل واژه میآورم این بالا و میسازم و برمیگردم. برمیگردم و از بلندبالای کوهِ اسطورهایام به دنیایی نگاه میکنم که ساختهام. از اینجا... من درست از اینجا «راز» را میسازم؛ من تنها خدایی هستم که باز، آفریده میشوم. من تنها یک لحظه در مقام خداگونهام قرار میگیرم و دودفعه سقوط میکنم. من بازی میکنم. مثل خدا-کودکی پنجساله، درست از همینجا بازی میکنم. از همینجا که دارید مرا و همه را میخوانید. درست از همینجا!
رمزگشایی از راز
کافیه یه کم برگردم به عقب؛ مثلاً سه سال... و این یادداشت رو ببینم:
دوشنبه 17 آذر 1382
روز خوبِ من!
ه
این پُست کاملاً شخصیه! خواستم بنویسم که امروز، روز خیلی خیلی خوبی بود. شاید یکی از بهترین روزای امسال :) از کسایی که این روز خوب رو برام بوجود آوردن و خودشون میدونن کی هستن و اینجا رو هم میخونن تشکر اساسی میکنم... نوشتن این پُست رو هم به هیچ کی اطلاع نمیدم؛ نظرخواهیش هم بسته است! چون که گفتم: کاملاً شخصیه! :) شرمنده!
همین کافیه واسه اینکه به خودم ببالم که «راز» رو مینویسم. همین کافیه واسه اینکه خاطرههای دقیقاً سه سال یادآوری بشه؛ همین کافیه واسه اینکه خوشحال بشم. همین کافیه واسه اینکه امیدوار باشم... واسه اینکه خدا رو شکر کنم. :)
سینا
سینای عزیز، در پستِ ـ فعلاً ـ آخرِ «دلتنگیها»یش آورده که «اگر نوشتن در وبلاگ باعث بشه دختری که بهش علاقهمند هستین، تصویر نادرستی از شما در ذهنش بسازه و حرفهای شما رو بسیار نامطلوب تفسیر کنه، چکار میکنید؟ من تصمیم گرفتم از امروز ۱ آذر که این اتّفاق افتاد تا چهل روز ننویسم.»
میخواهم تجربهی شخصیام را از رفاقت با سینا ـ یکی از بهترین رفقایی که همیشهی خدا، شکرِ خدا داشتهام ـ بگویم. سینا را اتّفاقی پیدا کردم؛ ولی نزدیکشدنمان بههیچوجه اتّفاقی نبود. دستم به دوستی باز است؛ ولی وقتی افتخارِ دوستی نزدیک با کسی پیدا میکنم، حتماً ویژگیهایی داشته که برایم ارزشمندند. سینا، از این ویژگیها کم ندارد... تعارف نمیکنم، یا اینها را نمیگویم که حالا که چه و چه خوشحالش کنم. از خاطرم نمیرود که سیما تا وقتی که سینا را تنها از روی وبلاگش می شناخت، میگفت «این دوستت چقدر بیادبه!» و حالا که سینا را از نزدیک می شناسد با من هم عقیده است که سینا یکی از مهربان ترین، با اخلاق ترین و با مسؤولیّت ترین دوستانمان است.
چند روزیست که درگیر خاطرهای هستم که مرحومِ اخوان ثالث در «ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم» از مرحومِ ایرج میرزا نقل میکند. عجیب یادِ سینا میافتم. شما هم یا شعرهای «رکیک» ایرج را خواندهاید یا مثلِ من لابد، «توی تاکسی» (!) شنیدهاید و اگر هیچیک از اینها نباشد، حکماً میدانید که دربارهی چه مضمونهایی و با استفاده از چه واژههایی شعر سروده. همیشه گمان میکردم، چنین آدمی، چقدر در زندگی شخصیاش لابد «بیتربیت» بوده و حد و مرزی برای هزل و هتّاکیاش نداشته. اما خاطرهای که اخوان به واسطه نقل میکند، عکسِ این را میگوید و نشان می دهد ایرج در مقایسه با ادبای رسمی و اندرزگویی مثل ملکالشّعراء بهار و ادیب نیشابوری تا چه حد محجوب و مودب بود. اخوان در پایان نقل این خاطره می نویسد:
ایرج با آنهمه رکاکت و هزل هتّاک که در دیوان خود دارد، در زندگی عادّی بسیار محجوب و مؤدّب بود و این حجب او را من از دیگران هم شنیدهام. از اساتیدِ خراسان و از شادروان پژمان بختیاری نیز و غیرهم و راستش هنوز نتوانستهام این «تضاد» را برای خود به درستی حل و هضم کنم!
***
من امّا توانستهام زبان سینا را برای خودم حل و هضم کنم. اشتباه نکنید، قصد مطابقت نعل به نعل و توجیه ندارم. نمیخواهم بگویم که سینا مثلِ ایرج برای اصلاحاتِ اجتماعی و نقد مناسباتِ موجود در جامعه، گاهی از چنین زبانی در وبلاگش استفاده میکند؛ نمیخواهم بگویم که سینا مثل ایرج، از شنیدنِ هزل دلخور میشود. مقایسهام تنها اینجاست که سینا برخلافِ زبانِ شاید گاهی «بیتربیت»ش، یکی از اخلاقیترین آدمهاییست که دور و بَرَم دیدهام و حجب و حیایش را اتّفاقاً خوب میشناسم. سینا یکی از «آدم»ترینهاییست که شناختهام. در زندگیاش به اصول اخلاقی پایبند است که خیلی از ما راحت نقضشان میکنیم و وجدانمان هم آزرده نمیشود.این نوشته آزارم میدهد. از یک طرف کمتر از آنچه باید، دربارهی سینا گفتهام و از طرف دیگر، چون همه میخوانندش، احساس میکنم که شده تبلیغی برای سینا... پس ادامهاش نمیدهم و با اینحال، آخرِ همهی اینطور نوشتهها، برای خودم فقط این تذکّر میماند که ممنون باشم از حضور دوستانم و مصاحبتشان که سرمایههای بزرگِ من هستند.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001