« September 2006 | Main | November 2006 »
پراکنده، کمی پراکنده
۱
چند وقتی از فضای مجازی کموبیش غایب بودم. دلیلش، برباد شدن هارد دیسکم بود. کابوسیست از دست دادنِ نوشتهها، عکسها، موسیقیها، ذخیرهها و ایمیلها. صد بار دشنام میگویی اوّل به بخت و اقبال و پس، به فنآوری و دستِ آخر به خودت که چرا هیچ نسخهی پشتیبانی نداشتهای؟ (و خدا شاهد است که از همان روزی که اطّلاعاتم کمتر و بیشتر به دست آمد، وعده دادهام به خودم که در اوّلین فرصت نسخهی پشتیبان خواهم ساخت.)
بههرحال، دستِ فرهادِ عزیز درد نکند که اینجور مواقع به فریاد میرسد. بیشترِ نوشتهها و عکسهام را بازیابی کرد. فایلهای اوتلوکام را هم برداشتهام که هنوز نتوانستهام بگذارمشان سر جاشان. خلاصه کنم که اینهمه گفتم تا برسم به اینجا که خاطرم هست چندین و چند تایی ایمیل پاسخ نداده مانده. اگر امرتان فوری بوده، باز بفرستید؛ وگرنه، امیدوارم که ایمیلهایم را هم بتوانم تندی برگردانم و پاسخهایی ـ که همیشه دیر میشوند ـ بدهم. به بزرگواریتان ببخشید.
۲
پیشتر از بانک کشاورزی تعریف کرده بودم؛ بگذارید عیبی را که امروز دیدم هم بگویم. پول میخواستم و خودپردازهای بانکهای دیگر ـ که به شتاب متّصلاند ـ دریغ میکردند. لاجرم رفتم سراغ شعبهی کشاورزی خودم که دیدم خودپردازش ـ مثل خیلی وقتهای دیگر ـ محترمانه «پوزش» خواسته! داخل رفتم و کارم را مستقیم و با باجهی مهر راه انداختم. تمام که شد به رییس محترم شعبه گفتم «جنابِ رییس، چرا خودپرداز شعبهتان کار نمیکند؟» گفت «خب، بروید جاهای دیگر که کار میکند.» گفتم «جاهای دیگر شتابشان قطع است و پول نمیدهند. خیابان دولت هم همین یک شعبه را دارد.» بیادبانه گفت «قرآن خدا غلط نمیشود اگر یک دو ساعتی کار نکند. دستگاه پولچاپکنی که نیست» گفتم «استغفرالله... قرآن خدا، حافظ دارد. تو مسؤول شعبهی خودت هستی. قرآن خدا را بسپار دستِ صاحبش، مواظب باش کار خودت غلط نشود.» (مخاطبت را ـ که تا حالا احترام میکردی ـ اینجور وقتها مفرد خطاب کنی، در بیشتر موارد یکدفعه نظرش عوض میشود!) گفت «حق با شماست. عذر میخواهم. ولی گاهی جوهر ندارد، گاهی کاغذ، گاهی پول.» گفتم «همهی اینها درست. ولی تو که مسؤولش هستی، چقدر تلاش میکنی که این عیبها را برطرف کنی. لاگفایلِ دستگاهت را نگاه کن، ببین چند ساعت در روز سرِ پاست.» گفت «چشم. حتماً نگاه میکنم.» و رفتم.
دفعهی قبل ـ که از بانکِ کشاورزی تعریف کرده بودم ـ دیدم در خبرنامهشان به نقل از وبلاگم تمجیدم را چاپ کردهاند. اینبار هم همینکار را میکنند؟
زیرِ زمینِ اصالت
۰-
پوشش و پشتیبانی رادیو زمانه و بیبیسی فارسی و بنیاد میراث ایران از «موسیقی زیرزمینی»، داریوش محمّدپور را برآشفته کرد و «موسیقی زیر زمینی: زیر کدام زمین؟» را نوشت. پیشنهاد میکنم پیش از خواندنِ ادامهی نوشته، متنِ داریوش را بخوانید.
۱-
آنچه در نوشتهی «صاحبِ ارض ملکوت» توجّهم را جلب کرد، گفتمانِ اصالتِ حاکم بر سر تا پای متن بود. چند تاییش را نگاه کنیم:
آ) «موسیقی ایران، موسیقی سنّتی، موسیقی اصیل [...]»: اصالت، معادلِ سنّت آمده و از موسیقی «ایران» ـ و نه حتّا فروتنانهتر، «ایرانی» ـ نام برده شده. موسیقی که متعلّق به همهی اقشار و قابل تجویز به تمامِ طبقات و دستهبندیهای اجتماعیست: موسیقی همهی ایران.
ب) «البتّه بر خلاف تصوّر عامیانه، چندان هم روزمینی [...]»: تصوّر داریوش ـ تصوّر اصیلی که در ادامهی نوشته با آن آشنا خواهید شد ـ تصوّری غیرعامیانه (= اصیل، واقعی) است.
پ) «از خیلی از موسیقیهای غیر-سنّتی و غیر-اصیل [...]»: مانندهی بندِ آ.
ت) «کدام بخش از فرهنگِ درخشان ایرانی [...]»: فرهنگِ درخشانِ ایرانی، مطلقاً شاملِ آن شکلِ موسیقی که «وجه برجستهاش فحش و ناسزاهای آبنکشیده» است، نمیشود.
ث) «تمامِ فرهنگ و هویّت و اصالت و اندیشهی ما همین امروز [...]»: فرهنگ را سراسر چیزهای خوب و شیکی مثل هویّت و اصالت و اندیشه تشکیل میدهد و در آن خبری از «این همه مزخرف» نیست.
ج) «آدم چرا موسیقی گوش میدهد؟ [...]»: آنها که برای اغراض و غایاتی جز از «آرامش»، «آسایش معنوی و روانی» و «لذّت بردن» موسیقی گوش میکنند، لابد و البتّه که آدم نیستند.
چ) «نورانیّت از آن میزاید یا ظلمت؟ [...]» از موسیقی اصیل، نورانیّت میزاید و از قطب مخالف و دیگریِ موسیقی اصیل ـ یعنی موسیقی زیرزمینی ـ دیگریِ نورانیّت ـ یعنی ظلمت پراکنده میشود.
۲-
در گفتمانهای فرهنگی، گفتمانِ اصالت ـ هرچند هنوز طرفدارانِ سرسختی دارد ـ کهنه و قدیمی شده. از محافظهکارانِ فرهنگی سدهی نوزدهم بگیرید و بیایید تا مثلاً در بین همعصرانمان مشهورتر از همه، فردریک جیمسون ـ که بدبینانه از منطقِ فرهنگی سرمایهداری متأخّر و نقشِ تاریخ سطحی در عامّهپسندها (جیمسون، ۱۳۷۹) میگوید ـ همگی به نوعی متوسّل به زبان اصالت شدهاند. نوشتهی داریوش محمّد پور ـ خاصّه آنجا که فرهنگ، هویّت، اصالت و اندیشه را همارزش با هم به کار میبَرَد ـ بیش از همه، گفتهی متیو آرنولد را در «فرهنگ و آنارشی» به خاطر میآورد که فرهنگ را صرفاً «بهترین اندیشهها و گفتهها در جهان» (آرنولد، ۵۰:۲۰۰۲) تعریف میکند و چون شناختِ این بهترینها، نیاز به خواندن و مشاهدهی مداوم و سرسختانه دارد، «بهنظر میرسد دستیابی به «فرهنگ» برای همیشه خارج از توانِ بیشتر مردم است.» (استوری، ۱۷:۲۰۰۳) آرنولد در «اسقف و فیلسوف»، مینویسد: «انبوه مردمان، هرگز شوق سوزانی برای دیدن اشیاء آنچنان که هستند، ندارند. اندیشههای بسیار ناکامل، همیشه آنها را ارضا خواهد کرد.» (نقل از همان: همان)
بهاینترتیب، طبقهی کمجمعیّت روشنفکری نیاز هست تا پس از کارِ سختِ شبانهروزی و تشخیص سره از ناسره، «فرهنگ، اصالت، هویّت و اندیشه» را (که همگی در فقط و فقط یک معنا به کار میروند: فرهنگِ شایسته، اصالتِ درخشان، هویّت بسامان، اندیشهی اصیل) به مردمانِ زباننفهمِ بیادب، تنقیه کنند. من هم معتقدم که «زورچپان» کردنِ انحصاری هر چیزی به اسم فرهنگ و پسند جامعهی ایرانی، ناسزاست. ولی، داریوش محمّدپور عزیز هم در نوشتهاش ـ زیرکانه و در لابهلای نوشته، آنطور که از اندیشمندی چون او بر میآید ـ «فرهنگ» را (در معنای مطلقی که مقصود خود اوست) به من خواننده زورچپان میکند. خلاصه، زورچپان و تنقیه و حقنه و اماله چه از بالا و چه پایین، کار بیادبیست؛ نکنید!
۳-
نکتهی جالبِ دیگر در نوشته، تقسیمبندی صلبیست که موسیقی را به سه دستهی «اصیل»، «پاپ» و «زیرزمینی» بخش میکند. دو تای اوّل تعریفشان روشن است و سوّمی «وجه برجستهاش فحش و ناسزاهای آبنکشیدهایست که در متن ضرباهنگِ تکراری این موسیقیها مرتّب به گوش میرسد.» این بخشبندی، مرا بهشدّت به یادِ رأی قضایی قاضی وولزی دادگاهِ جیمز جویس میاندازد. او هم همین بخشبندی را به کار زد. (هرچند، نتیجهی دیگری گرفت و حکم به برائت داد.) در نظر او هم نوشتهها یا مستهجن بودند و یا جدّی. امّا، «اولیس به این دلیل که رویکردش نسبت به سکس بیشتر تهوّعآور («استفراغبرانگیز») است تا اغفالکننده، اثری جدّیست و نه مستهجن.» (فرای، ۵۲:۱۳۸۴) خلاصه به همینترتیب یا موسیقی، جدّی و اصیل است و یا پاپ و ـ احتمالاً پیشِ پا افتاده. حالا میمانَد موسیقی حاشیهای ـ مثلِ همین موسیقی زیرزمینی و احتمالاً انواع دیگری از حاشیهایها ـ که یا محکوماند و یا بسیار به ندرت، ممتاز.
در میانهی بازارِ شلوغ اصالت و ابتذال، بخت و اقبال، یارِ مرحوم ایرجمیرزای جلالالممالک بوده که با آنهمه کلماتِ زشت و «اِف ورد»ها و «نقطهچین بهجای کافها»، یا اصلاً از همه ملایمتر با وصفالحالِ ـ مؤدّب باشم! ـ دستشویی بزرگِ «ما تریاکیانِ الدنگ» که قاعدتاً باید اعصابها را پاک به هم بریزد و «رسماً سر به دیوار بکوبی از شنیدنِ این همه مزخرف»، در عوضِ آشغالالشعرا (!) به قول پروفسور آربری، به «یکی از بزرگترین افرادِ این نسل، ختمِ شعرای کلاسیک و پیشوای مدرنیستها» (ریاضی، ۸۲:۲۵۳۵) بدل شده.
۴-
میمانَد رسالتِ رسانهای چون «زمانه» که پیشترک بحثش را در «زمانه: یک قدم تا جنوب» پیش کشیدم. اینجا، باید از سیاست و خط مشیگذاری فرهنگی رادیو زمانه گفت ـ که گفتهام. خلاصه کنم که بههرحال، برخلافِ داریوش ـ که از بین الگوهای سیاستِ فرهنگی، بیش از همه به الگوی «رمانتیک و تخیّلی» نزدیک است ـ الگوی بیشتر «دموکراتیک» ـ و نه حتّا «واقعگرا» ـ ی زمانه را میپسندم؛ هرچند انتقاداتم را پیشتر گفتهام.
-----
جیمسون، فردریک (۱۳۷۹)؛ «منطق فرهنگی سرمایهداری متأخّر»؛ ترجمهی مجید محمّدی؛ در: جیمسون و دیگران؛ منطق فرهنگی سرمایهداری متأخّر (مقالاتی دربارهی پستمدرنیسم)؛ ترجمهی مجید محمّدی، فرهنگ رجایی و فاطمه گیوهچیان؛ چاپ اوّل؛ تهران: هرمس؛ صص: ۱-۶۹
ریاضی، غلامحسین (۲۵۳۵)؛ جاودانه ایرج میرزا و برگزیده آثارش؛ چاپ دوّم؛ تهران: انتشاراتِ آبان
فرای، نورثراپ (۱۳۸۴)؛ صحیفههای زمینی؛ ترجمهی هوشنگ رهنما؛ چاپ اوّل؛ تهران: هرمس
Arnold, Matthew (2002); ‘From Culture and Anarchy’; In: Doncombe, S. (ed.); Cultural Resistance Reader; London and New York: Verso; pp: 49-58
Storey, John (2003); Inventing Popular Culture; Oxford: Blackwell Publishing
-----
پ.ن. دست به دامن اصالت بشوم! حینِ نوشتن این متن در روزِ تعطیل، شنیدنِ موسیقی «اصیل» خوش چسبید. ماهها بود که اقبال آذر گوش نداده بودم. استادِ عزیز، هرچند شاید ناخَلَفم، بابتِ معرّفی اقبال آذر، مدیونتان خواهم ماند. :)
تبریک
دوشنبهای که گذشت، جلسهی دفاع یکی از بهترین دوستانی بود که تاکنون داشتهام. سینا، دوشنبه از پایاننامهی کارشناسی ارشدش با عنوان «بررسی عملکرد برنامههای توسعه در زمینهی فقرزدایی» در رشتهی برنامهریزی رفاه اجتماعی با درجهی عالی دفاع کرد.
در جلسه، استادها – که استادهای سختگیر و منظم دانشکده بودند – از کار سینا حسابی تعریف کردند. تعریف غیررسمی استادها دربارهی ویژگیهای اخلاقی سینا را با تعریفهای علمیشان جمع کنید و عذر من را بپذیرید که بیشتر از این، اینجا از سینا تعریف نکنم. :)
هم جلسهی دفاع – که با حضور پدر و مادر دوستداشتنی سینا و من و سیمای عزیز، خیلی خودمانی بود – و هم بعدش که به نوبت با دوستان خوبمان بودیم، شد بخشی از خاطرات خیلی قشنگی که این چند سال از سینا داشتهام.
سینا جان، دوباره تبریک میگویم. :)
شخصیّتپردازی، حل جدول کلمات متقاطع نیست
یا: چرا «ماه در آب» را دوست نداشتم؟
پریشب به لطفِ مادر خوبم ـ که تئاتریترین عضو خانوادهست و نمایش را به هر تفریح دیگری ترجیح میدهد ـ رفتیم و «ماه در آب» محمّد یعقوبی را در یکی از آخرین شبهای اجرا دیدیم. همین آغازِ کار بگویم که از «ماه در آب» به معنی واقعی کلمه، بدم نیامد؛ امّا در خورِ آنهمه تقدیر هم ندیدمش. وقتِ برگشتن، برای مادر عزیزم، تعریف میکردم که چرا مضمون نمایشنامه را دوست نداشتم...
سعید چنگیزیان (بهرام) و روژین صدرزاده (باران)، عکس: رضا معطریان، ایران تیاتر
با تکنیکهای سینمایی که یعقوبی در تئاتر به کار میزند؛ با روایتِ افکارِ آدمها روی صحنههای صامتی ـ که دیگر بازیگران حاضر، لب میزنند؛ با خاموشروشنکردنهای مدام صحنه ـ که لابد معادل دیزالو است در سینما؛ با جنسِ بازیهای هنرپیشهها، کاری ندارم. دوست دارید، میتوانید همهی اینها را حسن کارش تلقّی کنید ـ هرچند چونوچراهایی هست حتماً. بحثِ اصلی من ـ و آنچه باعث شد از نمایش آنطور که باید خوشم نیاید ـ مضمون نمایشنامه و از آن مشخّصتر، شخصیّتپردازی آدمهایش است.
برخلافِ آنچه در نقدهای مثبت «ماه در آب» آمده، گمان میکنم یعقوبی اصلاً در نشاندادنِ درونِ آدمهایی که گفته میشود همگی برای ما ملموساند، موفّق نبوده است. دستِ کم به گمانِ من «پنهانیترین و خصوصیترین لایههای ذهنی آدمها» اینقدر دستیافتنی و ساده که یعقوبی تصویر میکند، نیست. «کند و کاوِ روانشناسانه»ای که از آدمهای «ماه در آب» سراغ مییابیم، به گمانم آنقدر دمِ دستیست که بیشتر شبیه حلّ جدول کلماتِ متقاطع میمانَد: مکانیکی، بدون تخیّل و بیخلاقیّت. به عبارتِ دیگر، برعکسِ بسیاری گمان میکنم که یعقوبی بسیار پیشِ پا افتاده، درونیات پیچیده و پرتناقض و دستنیافتنی انسانها را به بازی سادهی دو قطبِ متناقض بدل کردهاست. اینبار بازی کهنهی خیر/شر، مثلاً جایش را به مسؤول/عاشق، حسابگر/مجنون و ... داده است. یعقوبی، آنقدر در کار سادهکردنِ پیچیدگیهای روانشناختی و اجتماعی و حتّا اقتصادی و سیاسی، عجله و افراط کرده که دستش از همان نیمهی آغازین نمایش رو میشود. هر کدام از آدمها، نیمهی متضادی دارند. شخصیّتهایی ـ که دوست داشتم خودبنیاد باشند ـ در شخصیّتپردازی بهگونهای کاملاً مکانیکی وابستهی شخصیّت مخالف خودند. یعقوبی، آنقدر افراط کرده که رابطهی آدمهایش چنین چیزی درآمده: «میخواهی بهرام را بشناسی؟ با اینکه همان اوّل میتوانی، امّا برای اینکه برایت سهلالوصول و دستیافتنیتر شود، اجازه بده اوّل مازیار را معرّفی کنم. نه اینکه رابطهی پیچیدهای بین ایندو حاکم باشد ها! نه؛ کافیست یکی را در منفی ضرب کنی، کم و بیش میشود آنیکی. لقمه را راحت به خوردَت دادم؟ پس، بنشین و مثل زودباورها، لذّت ببر که چقدر آدمها سادهاند و هرقدر شخمشان بزنی، چیز جدیدی پیدا نخواهی کرد! برو و خوش باش که زندگی، بازی سادهایست؛ کافیست مثل من ایدئولوژیکوار، رابطههای پیچیده را ساده کنی.»
ایرادِ پررنگتر در شخصیّتپردازی یعقوبی، سیرِ خطّی حرکت آنهاست. نه تنها قطبهای متخالف و متخاصم هر یک از شخصیّتها در خانوادهی آیسودا موجود است که آینده/گذشتهی آدمها هم، هماننزدیکیهاست: آروین را بگیر و امتداد بده تا برسی به مازیار. این است که میگویم یعقوبی به جای شخصیّتپردازی، جدول کلماتِ متقاطع حل کرده است. دیدهای آدمهایی را که صبح تا شب کارشان نشستن در کافه و پارک است و حلّ جدول؟ دیگر هیچچیز نمیبینند مگر رابطهی مکانیکی بین کلمهها را؟ یعقوبی هم هیچچیز ـ مطلقاً هیچچیز ـ از شخصیّتهایش ندیده، جز رابطهی مکانیکی بینشان را. گفتن از «درونیاتِ پیچیده و دقایق روانشناختی و ذهنیاتِ ژرف» خندهآور است. کاش نمایشنامهاش هجو رابطههای انسانی، یا هجو سادهانگاری بود تا دستِ کم خندههایمان هدر نمیرفت.
برخلاف دیگرانی که گزارههای پایانی نمایش را ـ که باران روایتشان میکند ـ تحسین کردهاند؛ میخواهم بگویم که این جملهها، نهایتِ پیشپاافتادگی و ذهنِ سادهی نمایشنامهنویس را نشان میدهند. یعقوبی، در پایانِ نمایش هرچه داشته روی دایره میریزد. بعد از شخصیّتپردازیهای خطّیپیشرونده و متضاد، چیزی در چنتهاش نمانده جز مشخّصاً نشاندادنِ دو قطبی که در تمامِ نمایش مشهود بودند. انگار که آماتوری در پایانِ مقالهاش بنویسند «پس، با توجّه به آنچه تا اینجا آمد، نتیجه میگیریم که...»
جدولحلکردن، ظاهراً با معنا سر و کار دارد. امّا بیش از آنکه معنا درش مهم باشد، سادهکردن کلمه در حد «حرف» اهمیّت دارد. جدولحلکنهای حرفهای، کلمه نمیبینند؛ حرف میبینند. یعقوبی، کلیّت پیچیدهی روانی-اجتماعی آدمها را نمیبیند. بیجهت سراغ جزء رفته و بعد، جزء را به کل تعمیم میدهد. در مقام تمثیل، حتّا برای جدولحلکنهای حرفهای، واژهها به دو طبقهی «افقی» و «عمودی» تقسیم میشوند ـ بیآنکه هیچ معنایی داشته باشند. به همینترتیب، انگار برای یعقوبی هم آدمها به دو طبقهی «مناسب برای ازدواج» و «غیر مناسب برای ازدواج» یا «آنها که میمانند» و «آنها که خداحافظی میکنند» یا «آنها که در زنشان، مادرشان را سراغ میگیرند» و «آنها که در زنشان، خواهرشان را سراغ میگیرند» و «آنها که به ماه نگاه میکنند» و «آنها که به تصویر ماه در آب مینگرند» تقسیم میشوند.
از دوانگاریهای شخصیّتپردازانهی یعقوبی، از امتدادِ خطّی شخصیّتها، از پیشبینیپذیر بودن همه چیز، بدم میآید. با خودتان فکر کردهاید در سالهای اخیر چقدر از این نوع نمایشها دیدهاید؟ تئاترهایی که پرسششان مهم است؛ ولی، همهچیزشان معلوم، که ذهن سادهی نمایشنامهنویس را برملا میکند. آنوقت، آنوسطها برای لاپوشانی و احتمالاً جذّابیّتهای بیمعنی دو سه تمهید میاندیشند: یکی اینکه رابطهای شگفتانگیز را برملا میکنند (مثلاً اینکه آیسودا با برادرِ شوهرِ جداشدهاش ازدواج کرده) دیگری اینکه مرد و زنهای نمایش پشتِ هم سیگار میکشند و دستِ آخر برای خنده، بچّهای، پیرمرد و پیرزنی، ناقصالعقلی برای خوشمزگی و خنداندن تماشاگرها، چیزی میگوید و تمام. خسته نشدید؟!
یعقوبی را دوست دارم؛ ولی یعقوبی «یکدقیقه سکوت» را.
هشدار: در بدگویی افراط نکنیم!
سری کتابهای «تیکینگ سایدز» خیلی جالبند. اوّلیش را عموی عزیزم سالهای پیش برایم آورد که حوزهی بررسیاش «انسانشناسی فرهنگی» بود. سازمانِ کتابها اینطور است که ویراستار، موضوعاتی را در حوزه و عنوانِ آن جلد برمیگزیند و سؤالهایی دربارهی موضوع طرح میکند و پشتِ سرش، دو پاسخ متضاد «بله» و «خیر» به پرسش را از دو نویسندهی ممتاز در آن زمینه، میآورد.
دیروز هم با دوستِ خیلی عزیزم، جلدِ دیگری از «تیکینگ سایدز» را دیدم و خریدم. عنوان این جلد «مواد و جامعه»ست و دربارهی استفاده از مواد مخدّر و سیاستگذاریهای اجتماعی مربوط به مواد پرسشهایی را طرح کرده و جوابهای متضاد را آورده. مثلاً پرسیده «آیا مواد باید قانونی شود؟» یا «آیا پزشکان باید الکل را برای بیمارانشان ترویج و تجویز کنند؟» یا مثلاً «آیا اعتیاد به مواد یک انتخاب است؟» و «آیا «آموزش مقاومت در برابر سوء استعمال مواد»، برنامهای موفّق بوده؟» و خلاصه از ایندست و آنگاه دو پاسخ متضاد «بله» و «نه» و استدلال هر کدام از نویسندهها را برای پاسخهایشان آورده.
جالب برایم، پاسخِ منفی به پرسش «آیا کمپینهای رسانهای ضدّ مواد مؤثّرند؟» بود. بوچنان (استادیار مطالعات سلامت در مدرسهی سلامت عمومی دانشگاه ماساچوست - امهرست) و والاک (استاد سلامتِ عمومی در دانشگاه کالیفرنیا، برکلی و مدیر همکار در گروه مطالعات رسانهی برکلی) به این پرسش پاسخِ «نه» دادهاند و دلایلشان را پس از تاریخچهای از کمپین و اهدافش آوردهاند. بهزعمِ خودم مهمترین بخشِ نوشتهشان را این پایین ترجمه کردهام. نوشته میگوید که تبلیغاتِ اینچنینی، سایدافکتها و اثرات جانبی فراوانی دارد. با در نظر گرفتن تفاوتهای فرهنگی، بین جامعهی خودمان و آمریکا، میتوانیم هشدار آنها را برای کشورمان هم در نظر داشته باشیم: در بدگویی و تبلیغ بر ضد مواد (یا شاید بر ضد هرچه که ناروا میپنداریم) افراط نکنیم!
«...
اشتباهاتِ اطّلاعات ارائهشده در تبلیغات و متوسّل شدن به تاکتیکهای ترس و زهرِ چشمگرفتن، ظرفیّتِ ایجادِ واکنشِ شدید در برابر پیامهای پیشگیری از استعمال مواد را در پی دارد. همانطور که نوجوانان دههی ۶۰ فهمیدند ماریجوانا «علف کشنده»ای که معلّمها و اولیایشان میگفتند، نیست؛ تلاشهای جاری پیدیافاِی [یا «مشارکت برای آمریکایی عاری از مواد»] تهدیدیست برای اعتبار هر شکلی از کمپین ضدّ مواد.
چه اتّفاقی خواهد افتاد اگر جوانها دریابند استعمالِ ماریجوانا واقعاً شبیه بازی رولت روسی نیست؟ آنوقت چطور به پیامهای تبلیغاتی بر ضدّ مواد خطرناکتر واکنش نشان خواهند داد؟
دیگر اثراتِ جانبی بالقوّهی کمپینِ ضدّ مواد، تقویتِ تصاویر قالبی منفیست. در کمپینی نسبتاً جدید بر ضد استفاده از هروئین، یکی از تبلیغهای پیدیافاِی، مرد معتاد جوانی را نشان میداد که توصیف میکند پس از اینکه شغلش را از دست داد، چطور مجبور شد در ازای پول با مردانِ دیگر عمل جنسی انجام دهد تا پولش را خرجِ عادتش کند. آنطور که «اتّحاد زنان و مردان همجنسگرا بر ضدّ افترا» اشاره میکنند تبلیغها تلقین میکنند که همجنسگرایی «صرفاً واکنشی افراطیست که جوانان در موقعیّتهای خطرناک و تهدیدزای زندگی اتّخاذ میکنند» و اینکه «اگر تنها یک مورد، بدتر از اعتیاد وجود داشته باشد، همانا همجنسگرا بودن است» (الیوت، ۱۹۹۶). مثل تبلیغ ایسیجی، پیدیافاِی این تبلیغ را ساخت تا از غوغای عمومی پیروی کند (لِور، ۱۹۹۶).
بهگونهای مشابه، تبلیغاتِ پیدیافاِی ممکن است در خدمتِ سفت و سختکردنِ همدلی عمومی نسبت به مداوای معتادان و مشخّصاً، نسبت به موقعیّت و بسطِ مراکز مداوای معتادان بینجامد. کمپینِ پیدیافاِی، آشکارا استفادهکنندگان از مواد را «بازندگانِ پرخاشگر و افسرده» نشان میدهند. (این اصطلاحات از گزینههای بهکار رفته برای اندازهگیری تغییرات در گرایشها، حاصل از پیمایشهای انجامشده در مراکز خرید، آمده. برای مثال، یکی از اندازهگیریهایی که موفقیّت کمپین را نشان میدهد، آنمقداریست که تعداد فزایندهای از مردم گمان میکنند معتادان، بازندگان پرخاشگر و افسرده هستند.) وقتیکه استفادهکنندگان از مواد، گونههای بسیار پرخاشگر تلقّی شوند، مردم (بیشتر) دلواپسِ قرار گرفتنِ تسهیلاتِ درمانی در همسایگیشان میشوند. بدنامکردنِ سوء استعمالکنندگان، به عنوان مطرود و منفور، باعث میشود که مردم، سخت بپذیرند آنها هم متفاوت از ما نیستند و بلکه تنها، افرادی هستند که نیاز به مهارتهای مراقبت از خویشتنِ بهتری دارند. بهاینترتیب، این تبلیغات کمک میکنند تا واکنشهای دادگسترانهی بزهکارانه و جنایی به مسألهی مواد در آمریکا مشروعیّت یابد؛ به جای اینکه، جایگزینهای دیگری مثل مداوا یا آموزش، گسترش و مشروعیّت پیدا کنند.
...»
وقتی از «بازی» عشق میگوییم، از چه سخن میگوییم؟
یا: کاربستِ آرایهی استعاره در نقدِ فرهنگی ترانههای همهپسند
۰-
استعاره و مجاز، ابزارهای خوبی برای منتقد فرهنگیاند که میتواند آنها را برای پیشبردِ هدفش از نقدِ ادبی به عاریه بردارد. در «ادبیّات آگهی» سعی کردم تا حدّی کاربستِ این دو آرایه را در نقد فرهنگی نشان دهم. اینجا هم سعی میکنم با وام از آسابرگر، کمی بیشتر از نقش استعاره در نقد فرهنگی ترانههای همهپسند بگویم.
۱-
ولِر امبلِر (۱۹۶۶) در سرآغاز «استعاره و معنا» گفتهای از دوستش نقل میکند که: «زندگی مثل دستگاهِ بازی «پینبال»ه!» و دلیل میآورد که: «ما تو این دستگاه، توپهای کوچیکی هستیم که از یه جایی به این زندگی پرتاب شدیم و شروع کردیم. تو بازی زندگی باهامون بدرفتاری کردن و از جایی به جای دیگه فرستادنمون؛ گاهی زنگی رو فشار دادیم و چراغی رو روشن کردیم و نهایتاً پیش اومده که گاهی به مسیری رفتیم و مدّتی از دیدهها پنهان شدیم.» امبلر میگوید که هرچند قیاسِ دوستش، مقایسهی عالی و بیعیب و نقصی نبوده؛ ولی، بههرشکل برای آنها که بیهدفی حیات را میپذیرند یا نقش اتّفاقات و احتمالات را پررنگ میدانند، قابل درک است.
۲-
جورج لاکوف و مارک جانسون (۱۹۸۰) در «استعارههایی که زندگیشان میکنیم» قصد دارند، رویکرد به استعاره بهعنوان ویژگی محض زبان را به اندیشه و کنش هم بسط دهند و به آنجا برسند که «استعاره در زندگی روزمرّه، بسیار نافذ است و این نفوذ نه فقط در زبان که در فکر و کنش قابل مشاهده است. دستگاهِ مفهومی معمولی ما، آنجا که فکر و عمل میکنیم، اساساً طبیعتی استعاری دارد. مفاهیمی که بر اندیشهی ما حکم میرانند، فقط موضوعات مرتبط با عقل و خرد نیستند. آنها بر اعمال هرروزهی ما در حدّ جزئیات کاملاً زمینی حکمفرمایند. مفاهیممان، آنچه را که درک میکنیم؛ آنگونهای که جهان را میگذرانیم؛ و شیوهای را که با دیگران در ارتباطیم، ساختاربندی میکنند. پس، دستگاه مفهومی ما نقشی اساسی در تعریف واقعیّتهای روزمرّهمان ایفا میکند.»
۳-
آسابرگر (۲۰۰۵) در «معنابخشیدن به رسانه» میگوید که بینش لاکوف و جانسون، حاوی آموزهای مهم است: «استعارهها تنها روش نگاهکردن به موضوعات را شکل نمیدهند. بلکه، دلالتهای منطقی به همراه دارند و پس، بهعنوان راهنمایی برای کنشهای بعدیمان عمل میکنند و چه بسا که ما از چنین تأثیری هم بیخبر باشیم.» استعارهها اهمیّت فراوانی در کنشهای روزمرّه و آیندهمان دارند و در این معنا «رسانههای تودهگیر، برای ما بسیاری از استعارهها را دست و پا میکنند؛ استعارههایی که ما از آنها برای اندیشیدن دربارهی زندگی و معنابخشیدن به تجربیاتمان استفاده میکنیم.»
۴-
استعارههایی که دربارهی «عشق» در ترانههای همهپسند میشنویم، پرشمارند. مثلاً امید، از «حضرتِ عشق» و «کلبهی عشق» میگوید و نیما، میخوانَد که «عشق یه چیزی مثِ کشک و دوغه!» (بهقول فرنگیها، این یکی metaphor نیست؛ simile است.) بههرحال، هرکدام هم التزامات و دلالتهای منطقیشان را در متن ترانهها کم و بیش ذکر میکنند. مثلاً دلالتِ منطقی کشک و دوغ بودنِ عشق، چیزیست شبیه به این: «خلاصه عاشقشدن آسون شده / دلبرکا فتّ و فراوون شده» (بخوانیم: عشق، مثل کشک و دوغ بیارزش است). یا وقتی که عشق، «حضرت» و والامقام باشد: «حضرتِ عشق، بفرما که دلم خانهی تست / سرِ عقل آمده هر بنده که دیوانهی تست / دلِ من اگر که از عشق نصیبی دارد / حضرتِ عشق به من لطف عجیبی دارد» و خلاصه حضرتِ عشق، ناجیست و «عشق ای ناجی من! دستِ تو را میبوسم»
۵-
استعارهی «بازی» برای «عشق»، استعارهایست پرکاربرد. اگر از «بازی» بودنِ «عشق» بگوییم، دلالتهای پایین را میتوانیم تصوّر کنیم:
آ- در «بازی» عشق، مثل بازیهای دیگر، کسی میبَرَد و کسی میبازد.
ب- «بازی» عشق، مثل بازیهای دیگر، برای خودش قواعد و قوانینی دارد.
پ- در «بازی» عشق، مثل بازیهای دیگر، گاهی بازیگرها تقلّب میکنند؛ دبّه میکنند.
ت- «بازی» عشق، مثل بازیهای دیگر، بعد از دورهای پایان مییابد.
ث- در «بازی» عشق، مثل بازیهای دیگر، بازیگرها جدّی نیستند؛ بازی، سرگرمیست.
ج- در «بازی» عشق، مثلِ بازیهای دیگر، بازیگرها ممکن است لاف بزنند.
چ- «بازی» عشق، مثل بازیهای دیگر، مکانی برای بازی دارد: تخته، زمینِ بازی. «بازی» عشق، محدود به مکان و زمان خاصّیست.
۶-
دو ترانهی آغازین آلبوم «دلم برات میسوزه» رضا صادقی را از این منظر گوش کنیم. فقط بخشهایی را نقل میکنم که به کارم میآید:
اوّلی: «... / آره تو راست میگی، عشق «بچّهبازی» نیست / ... / دارم جدّی میگم، برای من مردی / ... / امّا بدون که تو عاشقی باختی / ... یاد میگیرم از تو اینو، که برم به یک بهانه / اسم این کارو بذارم، راهِ حلّ عاشقانه / ... / هرکی سوخت و باخت، مهم نیست / مهم اینه که من برندهام» (شما، کاملش را گوش کنید و پازل را تکمیل.)
اینجا، دلالتهای منطقی استعاره ـ که در بالا گفتم پشتِ مفهومِ «بازی عشق» پنهان است ـ خودشان را به خوبی بیان میکنند. بگذارید اینطور معنا کنم ترانه را: با اینکه میگفتی عشق، بازی نیست؛ امّا دیدیم که بازی بود. ولی حواست باشد که من خارج از «شوخی» و «سرگرمی» بازی، دارم جدّی میگویم که هرچه بینمان بوده، تمام شد و در این رابطهای که علیرغم انکار تو بازی بود، آنکه باخته، تویی. چراکه از خودت آموختم در بازی عشق تقلّب کنم و آن ترفندی را به کار بزنم که خودت اسمش را گذاشتی «راهحلّ عاشقانه» و خلاصه برای خودم ـ طبق قواعدی که خودت برای بازی عشق بنا کردی ـ اینطور مسأله را توجیه کنم که مهم نیست چه کسی میبازد؛ مهم این است که من برنده باشم؛ که هستم!
دوّمی: «... / چه خندهدار حالت / دلم برات میسوزه / برگشتی که چی بشه؟ / فکر کردی که دیروزه؟ / ... / بیتفاوت میرفتی، پیش تو میشکستم / حالا تو میشکنی و بیتفاوت نشستم / اونروزی که روزت بود، روزامو بد گرفتی / حرفات تو گوش من موند، یادت میاد چی گفتی؟ / ... / یادت میآد میگفتی: هرچی که بود «بازی» بود / طفلی دلم که حتّا به بازی هم راضی بود / یادت میآد میگفتی: پیر شدی و بریدی / حالا من اینو میگم که خیلی دیر رسیدی / من از تو یاد گرفتم، سادهگذشتنا رو / یا آخرین کلامو، نامه نوشتنا رو / من از تو یاد گرفتم برم به یک بهانه / اونم بشه سکانس آخر عاشقانه / ... / یه روز بهم میگفتی، عشق هم خیال و رؤیاست / نوبتی هم که باشه، ایندفعه نوبتِ ماست»
بیایید ترانه را اینطور معنا کنیم: عشق برای تو بازی بود. بسیار خب! پس بیا و قواعد بازی را رعایت کن. اگر، یکبار تو حالم را گرفتی و گفتی که وسطِ بازی بریدی؛ حالا نوبهی من است که بگویم «دیر رسیدی»، چراکه بازی، نوبتیست. از آنجاکه عشق، بازی بود، زیاد جدّیاش نمیگیرم: از خودت و بازیات آموختم که ساده بگذرم و سخت نگیرم و سرگرم باشم. از تو یاد گرفتم که آخرین کلام را بگویم و نامهی عاشقانه بنویسم. از تو یاد گرفتم که بازی عشق را ـ که مثل هر بازی دیگری، زمان و دورهای دارد ـ چطور تمام کنم. من از تو یاد گرفتم که «فیلم» عشق را بازی کنم. فیلمی که اوّل و آخرش مشخّص است. فیلمی که خیلی راحت با یک «سکانس عاشقانه» تمام میشود. پیشتر تو بازی میکردی؛ حالا من هم خطا و «فول» نمیکنم، فقط قواعد تو را به خودت تحویل میدهم: حالا نوبتِ من است که بازی کنم.
۷-
میمانَد ادّعایی که در نوشتهی پیشین «از فرهنگِ سیاسی ویلداوسکی تا شازده خانومِ ستّار!» جرأتِ طرحش را نداشتم و حالا هم به عنوان فرضیهای نیمبند بپذیریدش؛ که به نظرم میآید، اینطور که ترانهها این اواخر نشانمان دادهاند، قیودِ قوی گروهی دارد کمکم سست میشود و به طرف فرهنگهایی تقدیرگراتر و فردگراتر حرکت میکنیم. حرکتی که به نظر گذاری شدید و رادیکال میآید. در سیاستهای فرهنگی هم، نخبهگرایی شیوههای سلسلهمراتبی یا برابرطلبانه جایشان را به گونهای همهپسندی دادهاند. حرکت از برابرطلبی (همه، نیازهای حداقلّی برابر دارند که باید مرتفع گردد) به تقدیرگرایی (آنها که بیشتر دارند، خوششانس بودهاند و ما، بداقبال و پس بیخیال باشیم و تنها به این امید که کاش بختمان بزند و چیزی عایدمان شود) و حرکت از تفکّر سلسلهمراتبی (بعضیها بیشتر از دیگران میفهمند؛ ولی زیر دستهاشان هم باید کمکم چیزهایی بدانند) به تفکّر فردگرا (مهم این است که من نجات پیدا کنم) نشانهی چیست؟ بیشتر از این بیدلیل و مدرک، قضاوت نمیکنم.
پ.ن.۱. اگر برداشتهایم را از ترانههای عامّهپسند دوست ندارید، مشکلی نیست. این ترم، کلاسی دارم که گمان میکنم پذیرای ارائهی برداشتهایم باشد: جامعهشناسی اوقات فراغت. تازه میشود با اینجور بحثها درس را از «مینستریم» جامعهشناختیاش خارج و به سوی «مطالعات فراغت» سوق داد. خلاصه اینکه اگر اینجا تابش نیاوردید، بساطم را جمع میکنم و میروم آنجا! :))
ولی، برای بازارگرمی بگویم که خلاصه ترانههای جدیدی پیدا کردهام. این یکی را نگاه کنید مثلاً: «تو رو باید که یه بار ادبت کرد / تو رو باید یه بار دست بسرت کرد / تو رو انگاری باید بذارم قال / یه روز کمه، یه ماه کمه، هزار سال! / ...»
پ.ن.۲. کسی میداند قدمتِ استعارهی «بازی» عشق، چقدر است؟ راستی، اگر نمونههایی در ترانههای همهپسند سراغ دارید که عشق با چیزی قیاس شده، برایم بنویسید. خوشحال میشوم.
پ.ن.۳. مخلص عشقهایی هستم که بازی و فیلم نیستند. مخلصتم! ;)
کموبیش مرتبط در «راز»:
ادبیات آگهی
از فرهنگِ سیاسی ویداوسکی تا شازده خانومِ ستّار!
آواز رمانتیک... نداره شنونده!
بازخوانی تجربهی مردانه در ترانههای عامیانه - ۱
مزخرف؛ امّا، خوب
به دَرَک؛ ولی میکشمت!
به جهنّم
مدرسه، مدرسهی بد
۱.
دروغ چرا؟ از همان نخست، اوّل مهر را دوست نداشتم و حالا هم که محصّلِ دبستانی و دبیرستانی نیستم و درس میدهم، روزِ آغاز مدرسه را دوست ندارم. هرچند تعابیری که دوستان، از روز نخست مهر در وبلاگهایشان نوشته بودند و در آنها شعر و رنگ و بو و صداهایی را که با آمدن پاییز به خاطر میآورند وصف کرده بودند، برایم جذّاب است.
۲.
گمان میکنم حق داشته باشم از مدرسههایی که درشان درس میخواندیم ـ خصوصاً دبستان و راهنمایی ـ و مدام بازخواست میشدیم، خاطرهی خوبی نداشته باشم. امروز که درس میدهم میبینم آنوقتها عرصه خیلی تنگ بود و حق نظر و انتخاب، بزرگترین شوخی عمرمان. همه چیز از اوّل مقرّر بود و پشتِ هم برای براورده نشدنِ مقرّرات ـ مقرّراتی که هیچ نقشی در پدید آمدنشان نداشتیم ـ عذرمان را میخواستند. آنهایی که زرنگتر بودند، میکوشیدند تا بدون اینکه ظاهراً صدمهای به مقرّراتِ غیرمنطعف ـ که از بس غیرمنطقی بودند، راه و بیراه شکسته میشدند ـ بخورد، مقاومت کنند: تشکیل گروههای دوستی قوی، روشهای ابداعی عجیب، تیکّهها و اَداها و درسخوانماندن برای اینکه امکانِ بیشتری برای نقض مقرّرات پیدا کنیم و ... راههایی بود که پیش میگرفتیم.
۳.
روز اوّل مهر همین امسال، داشتم برای بچّههای کلاسم خاطراتم را از کلاسهای انشایی که گذرانده بودم، میگفتم. یادم نمیرود، سالِ دوّم راهنمایی ـ که تازه به تهران آمده بودم ـ معلّم انشایی داشتیم بسیار دوستداشتنی. هیچ محدوده و مقرّراتی را برای فکر کردن و نوشتن رعایت نمیکردیم. حتّا فرصت تحویل نوشتههامان بیش از یکهفتهی انگار از پیش «مقرّر» بود. هنوز سال به نیمه نرسیده، معلّم دوستداشتنیمان، شاید بابتِ اختلافش با مدرسه، رفت و کس دیگری آمد که مهندس برق بود و با خودپسندی غریبی میگفت «من از انشا خوشم نمیآید و اگر مدیر مدرسهتان به اصرار از من نمیخواست، هیچوقت قبول نمیکردم معلّم انشای شما بشوم و وقت باارزشم را اینطور هدر دهم... راستی این اراجیف و چرت و پلاها چیست به شما یاد دادهاند تا بنویسید؟» اینبار نمیشد فقط مخفیانه مقاومت کرد. پس، طرحم را اجرا کردم. تعدادی خازن و مقاومت و قطعات ریز الکتریکی از این ور و آنور پیدا کردیم و تا روی معلّم به تخته بود، بارانِ قطعات به سویش شلّیک میشد... اوّلین و آخرین سیلی عمرم را در کلاس درسِ همین معلّم انشا خوردم.
۴.
دیروز و امروز اگر مدرسه و دانشگاه را دوست دارم، بابتِ دوستانیست که به واسطهی آغاز سالتحصیلی دوباره میبینمشان. بابتِ خندیدنها و خاطرههاست و نه مطمئناً بابتِ مدرسههایی که در «دیوار» پینکفلوید، در «انجمن شاعران مرده» پیتر ویر، در «معلّم بد» شهیار قنبری و در تمثیل «غار» افلاطون تصویر شدهاند. مدرسه را برای معدود معلّمهایی دوست دارم که ما را هم آدم حساب میکردند و خوشبختانه با اینکه تعدادشان بسیار بسیار کمتر از «دیکتاتورهای جیبی» بود، امّا خاطرات خوبشان همیشه زندهتر است.
۵.
دو چیز ارشمند زندگیام را از مدرسه دارم: یکی دوستان خوبم را ـ که محفلِ آسودهمان در برابر محیط مدرسه بود ـ و دیگری، بینش متکثّر و همهپذیرم ـ که مدارس یکدستکنندهمان سعی میکردند جلویش را بگیرند. اینطور حساب کنیم، مدارس ما موفّق بودند؛ امّا مطمئناً نه آنطور که خودشان میخواستند!
۶.
همهی اینها بهانه بود تا ارجاعتان بدهم به «بگومگو»ی گلآقا با خانم دکتر عزیز و بنده و آهوی عزیز و دیگران دربارهی «مدرسه».
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001