« August 2006 | Main | October 2006 »
از فرهنگِ سیاسی ویدالوسکی تا شازده خانوم ستّار!
تامپسون، الیس و ویدالوسکی، بر پایهی سنخشناسی انسانشناس اجتماعی بریتانیایی «مری داگلاس» (تیپولوژی گرید-گروپ)، به پنج شیوهی زندگی عمده ـ یا به قول خودشان، «فرهنگ سیاسی» ـ میرسند. یکی از این پنج شیوه را که «خودمختاری»ست، کنار میگذاریم. چهارتای دیگر اینها هستند: سلسلهمراتبی، برابرطلبانه، تقدیرگرا و فردگرا. سعی کردهام نزدیک به اندیشهی آنها، این چهار شیوه را در نمودارِ پایین مرتّب کنم:
در توضیح نمودار میتوان از خود ویلداوسکی کمک گرفت: «آنچه برای مردم اهمیّت دارد، این است که چطور باید با دیگران زندگی کنند. پرسشهای اساسی زندگی اجتماعی اینهایند «کیام؟» (به کدام شکل از گروه متعلّقم؟) و «چه باید بکنم؟» (دستورالعملها و تجویزهایی که باید از آنها پیروی کنم، کماند یا زیاد؟) گروهها نسبت به قیود و مرزهایی که آنها را از دیگر گروهها متمایز میسازند، ضعیف یا قوی هستند. تصمیمها یا برای گروه در کل اخذ میشود (قیود قوی) یا برای افراد و خانوادهها (قیود ضعیف). دستورها و تجویزها یا کم هستند یا زیاد و نشان میدهند که فرد تعداد کم یا زیادی از هنجارهای رفتاری را درونی کرده است؛ هنجارهایی که او را مقیّد ساختهاند. با ترکیبِ قیود و تجویزها [...] عمومیترین پاسخها به پرسشهای زندگی اجتماعی، میتوانند چهار فرهنگ سیاسی متفاوت را پدید بیاورند.»
در شیوهی سلسلهمراتبی، اعضا به طبقهبندی معتقدند؛ ولی، حس مسؤولیّت نسبت به فرودستها دارند. همچنانکه برابرطلبها، معتقدند همه نیازهای بنیادین یکسانی دارند و تفاوتها، ناچیزند و پس باید بهسوی رفع نیازهای عام گام برداشت. (و بنابراین هر دو فرهنگ سیاسی سلسلهمراتبی و برابرخواه، نخبهگرا هستند.) فردگراها، بیش از همه به خودشان توجّه میکنند و از حکومتها میخواهند که آزادیشان را حفظ کنند تا امکان رقابت با دیگران وجود داشته باشد. از سوی دیگر، تقدیرگراها را دیگران اداره میکنند؛ آنها به بخت و اقبال متّکیاند تا از وضعیّت کنونیشان خارج شوند.
همانطور که از نمودار بالا پیداست، از یکسو شیوهی زندگی سلسلهمراتبی در مقابل برابرطلبی قرار میگیرد و از سوی دیگر در برابرِ شیوهی تقدیرگرا. همانطور که شیوهی فردگرا هم در سویهی مخالف برابرخواهی قرار میگیرد و به این شکل، این چهارشیوه ـ همگی ـ در تقابل با همگی هستند. راستش را بخواهید، نویسندههای «فرهنگ سیاسی» از این مدل برای توضیح دموکراسی پلورال بهره بردهاند و گفتهاند که معنای پلورالیسم فرهنگی، وجودِ بیش از یک فرهنگ سیاسی در یک کشور است. با اینحال، آسا برگر ـ پژوهشگر رسانه ـ پیشنهاد میکند که هرچند این چهار شیوه (یا فرهنگ سیاسی) با خشونتی قابلِ بحث، انسانها را در چهار ظرفِ نامنعطف میریزد؛ ولی، میتوان از آن چهار ذائقهی متفاوت مخاطبانِ رسانهها را استخراج کرد. احتمالاً آثار و تولیداتِ فرهنگی متناسب با ذائقهی این چهار گروه ساخته میشوند. مثلاً ـ به شوخی و جدّی ـ میتوان حدس زد که تقدیرگراها، داستانهای عشقی مرسوم و متداول را میخوانند؛ به اخبار محلّی علاقهمندند و فرضاً آهنگهایی را گوش میکنند که شعار میدهند «بیخیال!» و از فروشگاههای حراجی، لباسهای ارزانقیمت میخردند. در عوض، آنها که فرهنگِ سیاسیشان، سلسلهمراتبیست، به کتابهای تاریخی علاقهمندند؛ «رازِ بقا» نگاه میکنند و آهنگهای مورد علاقهشان آوازهای ناسیونالیستیست و معتقدند که همه باید لباسِ فرم سطحِ خودشان را بپوشند و ... از ایندست، بهترین پژوهشی که دربارهی ذائقه دیدهام، احتمالاً پژوهش بوردیوست دربارهی شاخصهایی مثل نوشیدنی، ورزش، موسیقی و بازی و ربطشان با موقعیّت فرد از منظر نسبت سرمایهی اقتصادی و فرهنگی به سرمایهی کل که در آن، گرایش سیاسی فرد هم لحاظ شده است.
امّا چیزی که برایم در ادامهی پیگیری علاقهام به موسیقی همهپسند ایرانی دستیافتنیست اینکه کم و بیش میتوان آوازهای متنوّع را به فرهنگهای سیاسی مختلف ربط داد. قیدِ «احتیاط» را به همهی آنچه در ادامه میخوانید بیفزایید. امّا ادّعا میکنم که میشود نموداری شبیه به این پایینی را بر نمودار بالا منطبق کرد:
شاید به همین خاطر باشد که در آلبومهای «پاپ»ی که اینروزها بیرون میآید برای جذبِ مخاطبانی با ذائقههای متفاوت، سه یا چهار گونهی متفاوت آواز وجود دارد. ثابت کردنش نیاز به ساختن تعریفهای عملیّاتی برای تشخیص آوازها دارد؛ ولی، همینطوری (به قول یکی از دوستان «مرامی»!) میتوانم مثال بیاورم که در آلبوم «سفارشی» (شهیاد، احتمالاً ۱۳۸۵)، آواز «بیخیالی» تقدیرگرایانهست؛ در حالیکه «آخرشی» یا «امون بده»، سلسلهمراتبی و «برو» فردگرایانهست.
بهخاطر اینکه خیلی هم «کترهای» حرف نزدهباشم، برداشتهای اولیّهام را بگویم که مثلاً در آواز «بیخیالی» با ترجیعبندِ «بیخیالی طی کن عزیزم، که زندگی دو روزه / امان از عشقی که آدم بخواد به پاش بسوزه» در میانهی آواز خواننده میخواند: «اگه جادّهی عشق ما یه راهِ بنبسته / تو چشمونِ عاشقِ ما عکس غم نشسته / اگه بین من و تو فاصلهها زیاده / طی میکنیم فاصله رو با پاهای پیاده / بدون که آخر خط، من و تو میرسیم به هم / بیخیالی طی کن عزیزم، بیخیال این همه غصّه و غم.» آنچه من درک میکنم این است که «امیدواریم بخت و اقبال بزند و ما علیرغم اینهمه مشکل، بالاخره آخر خط به هم برسیم؛ پس دیگر غم و غصّه چرا؟ بیا و بیخیال باشیم...»
امّا از طرفِ دیگر «برو» فردگرایانهست. خواننده میخوانَد: «من تو رو تا بینهایت میپرستیدم ولی هرگز نفهمیدی / التماست کردم و در خود شکستم غرورمو، بازم نفهمیدی / عاشق نبودی تا که بفهمی دردم و احساسمو / هرگز نخواستی تا که ببینی نالههای قلبمو / دلمو شکستی برو، دلمو شکستی برو، برو دیگه نه نمیخوامت / دلمو شکستی برو، دلمو شکستی برو، فقط اینه جوابت / برو برو، دیگه نه! نمیخوامت» من این آواز را نه تنها فردگرایانه تشخیص میدهم؛ بلکه، حرکت از ذائقهی «سلسلهمراتبی» به «فردگرایی» هم در آن دیده میشود. مثلاً عاشقی که قبلاً میخوانده: «به پای تو نشستم، از عشقت مستِ مستم، دلمو شکستی، امّا هنوز عاشقت هستم و ...» حالا که میبیند «امروز از عشقِ من تو سیری»، میخواند «برو دیگه نه! نمیخوامت» و «فقط اینه جوابت»
یا در «حسرتِ پرواز» (ابی، باز هم احتمالاً ۱۳۸۵) «وقتی تو نیستی» سلسلهمراتبیست؛ در حالیکه «بانوی خاوری» یا «بگو آره، بگو نه!»، برابرخواهانه. (که دیگر صریحاً میگوید «بسه تن دادن به نابرابری!»)
بگذریم... همهی اینها فکرهای خامیاند که هنوز به جایی بند نیستند و وقتی به ذهنم رسیدند که داشتم فکر میکردم بد نیست آزمونی طرح کنم و بپرسم «هنگامی که به آلبومی گوش میکنید، کدام ترَکها را رد میکنید، تا بگویم چه جور آدمی هستید/نیستید!؟»
پ.ن. قابل توجّه علاقهمندان به مطالعات موسیقی! چند ماهیست که انتشاراتِ ماهور، «شناختِ موسیقی مردمپسند» نوشتهی روی شوکر (دانشیار دانشگاه مطالعات رسانهای در مَسی، نیوزلند) با ترجمهی محسن الهامیان را چاپ کرده. کتابی قابل توجّه در شناخت موسیقی مردمپسند...
کموبیش مرتبط در «راز»:
مزخرف، امّا خوب
به دَرَک؛ ولی میکشمت
به جهنّم
مطالعات فرهنگی چه نیست؟
در آستانهی سالِ تحصیلی جدید،
برای همکلاسیهای جدید و خوبم: رضا، هدی، مهدی و امین عزیز و دیگرانی که احتمالاً نمیشناسمشان ـ بهاین امید که بهزوری افتخاری آشناییشان را پیدا کنم.:)
سینا میگفت وقتی در رشتهی «برنامهریزی رفاهِ اجتماعی» پذیرفته شدم، در برابرِ پرسش «چه کاره میشوی؟» میگفتم «شهردارِ تهران»! معمول است وقتی در رشتهای که دیگران نامش را کمتر شنیدهاند پذیرفته میشوی، بسیار میپرسند که «خب، مبارکه... ولی چی هست حالا رشتهات؟»
روزهای اوّل در دانشگاه، خصوصاً در دانشگاهِ علّامه ـ که همان آغاز، صفر واحد «مقدّمات مطالعات فرهنگی» ارائه میشود ـ پاسخهای مشابه و تکراری فراوانی در جواب «مطالعات فرهنگی چیست؟» دریافت میکنی. از جمله اینکه مطالعات فرهنگی، بینارشتهایست؛ انتقادیست؛ جنبهی سیاسی دارد؛ موضوعش فرهنگ در دوره و جامعهی معاصر است و به فرهنگِ همهپسند، علاقهمند و از ایندست. کموبیش از خاستگاهها، تطوّرات و پارادایمهایش میگویند و اینکه چه شد «مطالعات فرهنگی» به اینجایی رسید که حالا هست.
همهی اینها خوبند و درست. ولی باید همیشه خاطرمان باشد که مطالعات فرهنگی چه نیست؟ اینطوری شاید بهتر بفهمیم که وسطِ بازارِ شلوغِ رشتهها و دیسیپلینهای فراوان ما چه کارهایم؟ «توبی میلر» دستهبندی قشنگی ارائه کرده... با اینکه «دوتاییهای متضاد» یکی از دشمنانِ سرسخت ما هستند، شاید دوتاییهایی که این پایین آمده، کمکمان کند بفهمیم مطالعات فرهنگی چی هست/چی نیست:
خاطرمان باشد مطالعات فرهنگی «مردمنگاری» هست؛ ولی «انسانشناسی جسمانی» نیست. «تحلیل متنی رسانه» هست؛ ولی «فرمالیسم ادبی و ادبیات نخبهگرا» نیست. از «نظریهی اجتماعی» استفاده میکند؛ ولی کاری به کار «رگرسیون و تحلیلهای مبتنی بر سریهای زمانی» ندارد. «مطالعات علم و فناوری» در دستور کار رشتهمان هست؛ ولی «ریاضیات و زمینشناسی و شیمی» ربطی به ما ندارند. «اقتصاد سیاسی»؟ بله، حتماً! «اقتصاد نوکلاسیک»؟ نه! «جغرافیای انتقادی» به ما مربوط میشود؛ ولی «برنامهریزی» نه. از «روانکاوری» خیلی استفاده میکنیم؛ ولی، با «نظریهی انتخاب عقلانی و روانشناسی شناخت» چندان کاری نداریم. «هنر پستمدرن» را مطالعه میکنیم؛ ولی، رشتهمان «تاریخ هنر» نیست.
مطالعات فرهنگی، «معماری انتقادی» را دوست دارد؛ ولی، «مهندسی و پیمایش و مسّاحی کمّی» را دوست ندارد. به همینترتیب، به «محیطباوری» علاقهمندیم؛ امّا، به «توسعهی صنعتی» نه. «فمینیسم»ها را در مطالعاتمان دخیل میکنیم؛ ولی «بیولوژی انسانی» را نه. نظریههای «کوئیر» به ما مربوط میشود؛ ولی «کجرفتاری» نه آنقدرها. هرچند به نظریّههای «پسااستعماری» علاقهمندیم، رشتهمان «ادبیّات جهان» نیست. از «فلسفهی قارّهای، ساختگرایی و پساساختگرایی» خیلی خوشمان میآید؛ ولی از «فلسفهی تحلیلی» دلِ خوشی نداریم! هرچند به مطالعهی «موسیقی همهپسند» خیلی علاقهمندیم؛ رشتهمان «موزیکولوژی» نیست. بسیار از «نشانهشناسی اجتماعی» استفاده میکنیم؛ ولی با «زبانشناسی صورتگرا» کاری نداریم. به «مد و فَشِن» علاقهمندیم؛ ولی کارمان «طرّاحی تکنیکال» نیست. بیشتر به «تاریخِ اجتماعی و فرهنگی» علاقهمندیم تا «تاریخ سیاسی» و هرچند با نگاهی انتقادی با «بهداشتِ عمومی» برخورد میکنیم، «آموزش پزشکی» ندیدهایم! «مطالعات انتقادی حقوقی و نژادی» را دوست داریم؛ ولی، به «آموزش حقوقی» کاری نداریم و دستِ آخرِ درست است که «مطالعهی خردهفرهنگها» در مرکز توجّهمان است؛ ولی، مطالعهی «گروهِ بهرهور» در حوزهی علایقمان نیست.
آخر سر برای تقویت هویّت رشتهای-حرفهایمان، دست به تخریب دیگران بزنم و بگویم که هرچند «مطالعات فرهنگی آهنرباست»، ولی طبیعیست که هر «خَس» و «خاشاکی» را جذب نکند! ;)
پ.ن.۱. اگر میتوانستم جدول بکشم؛ اینقدر زحمتتان نمیدادم و همهی این دوتاییها را میگذاشتم در دو ستونِ جدولی فرضی؛ زحمتش را حالا خودتان بکشید!
پ.ن.۲. با کمکِ هم مدخل «مطالعاتِ فرهنگی» در ویکیپدیای فارسی را سر و سامان بدهیم. اگر کار با ویکیپدیا را نمیدانید، پیشنهادهایتان را برایم بفرستید تا اعمال کنم.
پراکنده؛ بسا بسیار پراکنده
یک ـ
به این دست آمارها اعتماد ندارم... یعنی واقعاً از منظر متدولوژیک برای من سؤاله که از کجا به این آمارها میرسن و بیان میکنن که بیش از ۹۰ درصد زنهای متأهّل در یکی از شهرستانهای غربی کشور تجربهی ارگاسم نداشتن تا حالا؟ (اگر منبعی، مرجعی، چیزی داشت، میرفتم از خودشون میپرسیدم... گفتن اینکه «پژوهشی» اینرو نشون میده، زیاده از حد سوء استفاده است!)
منظور من این نیست که این عدد خیلی بزرگه ها؛ اصلاً. اگه مثلاً میگفتن یک درصد، اینطور هستن، باز هم برام سؤال بود که چه طوری این رو فهمیدین؟ پرسشِ من، صرفاً متدولوژیکه... اونروز به سینا میگفتم تحقیق در مورد دو چیز بسیار دشواره: یکی تحقیق در مورد ادبیات و ذوق ادبی و یکی هم در مورد مسایل جنسی.
در مورد ادبیاتش مثال بزنم... فرض کنین از یکی میپرسین تو چی میخونی؟ بهمین سادگی. طرف واقعاً و اللهوکیلی هم پیش خودش اینجور فکر میکنه ها؛ دروغ نمیگه، میگه: من رمان نوهای فرانسه مطالعه میکنم. بعد میگی، یعنی فقط و فقط همین؟ طرف یه خرده دیگه فکر میکنه و جواب میده خب... راستش رو بخواین وقتایی که تمرکز لازم رو واسه خوندن اینجور رمانها ندارم، رمانهای پلیسی و کارآگاهی ایرانی هم میخونم، از اینهایی که قاضی فلانی و سربازرس بهمانی مینویسن. بعد وقتی میشینی و محاسبه میکنی میبینی که طرف اکثر روزها و در تمام طول روز تمرکز کافی رو واسه خوندن رمان نوی فرانسه نداره! :))
یا کافیه تو یه جمع «مردونه» باشی ـ یعنی دقیقاً اتّفاقی که برای من چند وقت پیش توی تاکسی افتاد و صد حیف که بلافاصله بازسازی نکردم گفتگوها رو ـ و اونوقت اغراقهای خودپسندانهای رو که ملّت دربارهی رابطههاشون میکنن، بشنوی.
خلاصه که تا اطّلاع ثانوی تا یکی نیاد و بمن نگه که این آمارها و آمارهای مشابه (مثلاً اینکه ایرانیها در سال هشت دقیقه مطالعه میکنن!) از نظر روششناختی چه جوری تولید شدهان، بنده بهشون اعتماد ندارم.
دو ـ
«هزار تو»ی جنگ هم منتشر شد؛ کمی با تأخیر البتّه. نوشتهی من تو این شماره: جنگهایی که «جنگ» نیستند. وقت نوشتنش، خاطرات میدونهای جنگ خروس، زنده شد...
سه ـ
دیشب هم دوست بزرگواری این خبر رو داد که توی کامنتهای مطلب اخیر الپر اسمِ من بجای امیرپرویز پویان اومده! گونم شوخی جادی گرفت بالاخره و به بار نشست! :)) بهرحال اگه کل ماجرا، شوخیه، شوخی بامزّهایه، اگر هم که جدّیه، دیگه بامزّهتره! :))
خوش آمدی
شما فرض کنید، مثلاً، البتّه، برای سرگرمی و تنوّع.
«زمانه»: یک قدم تا جنوب
همیشه ایدهی هوشمندانهی مهدی جامی و یارانش را در «زمانه» ارج مینهم؛ با اینحال، ناخودآگاه هربار که به وبپیجشان سر میزنم، همه چیز را سر و ته و از پایین به بالا میخوانم. این شد که گمان کردم احتمالاً بین آنچه شخصاً از «زمانه» انتظار دارم و آنچه در واقعیّت موجود، تفاوتی هست.
بهاندازهی جان فیسک، پوپولیست نیستم. با اینحال، با استفاده از اندیشهی او در «همهپسندی و سیاست اطّلاعات» (در: American Cultural Studies: A Reader ویراستهی جان هارتلی و رابرت ای. پیرسون؛ مرحمتی عموی بزرگوارم) کوشیدم این تفاوت را برای خودم دستِ کم تبیین کنم. حاصل، نوشتهای شد که امروز در وبلاگِ زمانه آمده است و اینجا باز نقلش میکنم.
حق با مهدی جامیست. وبلاگستان باید فرصت زمانه را مغتنم بشمارد. مثلاً خودم باید ببینم چه کار میتوانم بکنم تا «زمانه» به سمتِ «جنوب» ـ آنجایی که رادیوی وبلاگی به گمان من از رسانههای دیگر جدا میشود ـ خیز بردارد؟
«زمانه»: یک قدم تا جنوب
سیاستِ اطّلاعاتی و جایگاهِ «زمانه» در جغرافیای رسانهای
یا: شاید هنوز برای این حرفها زود باشد!
۱
«راديويی که از وبلاگ میآموزد کار عجيب می کند؛ مثل آموختن پير است از جوان.» با بیانِ همین هدف در مانیفستِ خود، «زمانه» پذیرفته که جوان را نه به شکل سوژه و موضوع کار، که در هیأتِ عامل و فاعل بپذیرد: «زمانه» نیامده که تنها شنوندههای وبلاگنویس داشته باشد؛ آمده تا با اشاعهی ضبط خانگی، برای خود، برنامهسازِ وبلاگنویس دست و پا کند. «زمانه» از همینرو از آنِ همهی ماست؛ مایی که میکوشیم فعّالانه تجربههای روزمرّهی خود را ـ که پر از تناقضهای حلناشدنیست ـ از طریق بحث و مذاکرهی پایدار و دائمی، در نوشتههایمان بازنمایی کنیم. اگر «زمانه» میخواهد از وبلاگستان بیاموزد، باید به تجربههای هرروزهی ما توجّه و تأکید کند.
بهنظرم «زمانه» هنوز، بیشتر رسانهای «آلترناتیو» است و یک قدم مانده تا آنی شود که میخواهد؛ یعنی، رادیویی که از وبلاگ میآموزد. آلترناتیو، از این حیث که بر خلافِ همقطارهای «رسمی»اش، لحنِ کاملاً جدّی ندارد؛ طرّاحیاش سبکسرانهتر است؛ چندان غیرشخصی نیست و ستونهای شخصی، دیدگاههای افراد را منعکس میکند. جز این با شمّی روشنفکرانه، گاهی از موضوعهایی حرف میزند که همقطارهای رسمی، در مرکز توجّه قرارشان نمیدهند یا از آنها تفسیرهای آلترناتیو نمیکنند. امّا وقتی نیک نگاه میکنیم، در مییابیم که رسانههای رسمی هم ـ شاید در ظاهر ـ به این مؤلّفههای «جایگزین» توجّه کردهاند. پس «زمانه» چه دارد که بیش از رسانههای رسمی به مخاطبِ فعّال خود بدهد؟ چرا باید مثلاً به جای بیبیسی، موج رادیو را روی «زمانه» تنظیم کنم؟
۲
«زمانه» چه نسبت جدیدی با قدرت ـ در معنای وسیع آن ـ برقرار میکند که متفاوت از دیگران باشد؟ اطّلاعات، خیلی سرراست دستهای از موضوعات حقیقی نیستند که در قالبِ خبر و نوشته و مقاله، بستهبندی شوند و به اقصا نقاط دنیا، حمل. اطّلاعات هم حقیقت و هم هویّت را شکل میدهند: ما آنچیزی هستیم که میدانیم و نمیتوانیم آنچه باشیم که نمیدانیم: جهانِ دانسته یا دانشپذیر، آنیست که میتوانیم باشیم. بنابراین رابطهی بلوکِ قدرت و مخاطبانِ اطلاعات در اینجا بیشترین اهمیّت را پیدا میکند. استوارت هال، جایی نوشته: «مردم در برابر بلوکِ قدرت: اینیکی به جای «طبقه در برابر طبقه» محور اصلی مغایرت در منطقهایست که فرهنگ در آنجا قطبی میشود. به خصوص فرهنگِ همهپسند، حول این مغایرت سر و سامان پیدا میکند: نیروهای همگانی در برابر بلوکِ قدرت.» به گمانم هم رسانههای رسمی و هم آلترناتیو، وابسته به بلوکهای متفاوت قدرت هستند و برای همین نمیتوانند ادّعا کنند «مردم» را نمایندگی میکنند. جان فیسک میگوید: «اطّلاعرسانی آلترناتیو، بهویژه بهخاطر سیاسیکردن گزینش رویدادها و اشکال رادیکال و نیز استراتژیهای گفتمانیاش ـ که از طریق آنها رویدادها معنیدار میشوند ـ ارزشمندست. با این وجود، بیشتر این اطّلاعات در میان بخشی از همان طبقاتِ متوسّط تحصیلکرده منتشر میشود که اخبارِ رسمی هم میان آنها میگردد و به این دلایل، نزاع سیاسی بیشتر بین بخشهای متفاوت یک طبقه است تا بین طبقات مختلف. یا اگر بخواهیم از مدل مبتذل مارکسیستی دست بکشیم، نزاعی بین نیروهای مرکزی و حاشیهای در بلوکِ قدرت است و نه نزاعی بین بلوکِ قدرت و مردم.»
اگر بخواهم اینها را به رابطهی «زمانه» و وبلاگها بسط بدهم، میتوانم بگویم که تا جاییکه دیدهام، «زمانه» هنوز بخش کوچک و نخبهای از وبلاگنویسها را نمایندگی میکند که نگاهشان به مسایل، میتواند حداکثر جایگزین و رقیبِ نگاهِ رسمی باشد: چه نگاهِ رسانهای حکومتِ ایران و چه نگاهِ رادیوهای جورواجورِ «بیگانه». نگاهِ «زمانه»، تا جاییکه دیدهام، هنوز نگاهِ از بالاست؛ نگاهی که مثلاً پیشتر «درستنامه»ها و باید و نبایدهای اصول وبلاگنویسی را وضع و وعظ میکرد. میخواهم بگویم با اینکه برای «زمانه» رادیوی وبلاگی ـ برعکسِ نگاهِ رسمی ـ متفاوت از رسانهی کهنهکارِ رادیوست و نه صرفاً پیشرفتی تکنولوژیک، با اینهمه جهتِ نگاه همچنان همان است.
۳
اشتباه نکنید! نمیخواهم از سوی دیگر بام بیفتم: دوست ندارم «زمانه» بدل به رسانهای «خَز و خیل» ـ یا بهقول فرنگیها، تَبلوید ـ بشود؛ رسانهای که کموبیش همهمان میشناسیمش و بیشتر اهداف تجاری دارد. در عوض دوست دارم «زمانه»، رسانهای گفتگویی ـ یا در معنای واقعی کلمه، مردمی ـ باشد. دوست دارم سیاست اطّلاعاتی «زمانه»، به پیچیدگی و ژرفای تجربهی همهی ما باشد. دوست دارم برای «زمانه» اطّلاعات، دانشِ ذاتی و نامتغیّر نباشد؛ بلکه، فرایندی باشد در ارتباط با دانستههای دیگر و دیگران. دوست دارم خط مشی اطّلاعاتی «زمانه»، بر پایهی ناتمامی دانستههای بالقوّه و سرکوفته باشد و نه بر پایهی دانستههایی که مسلّم نمایانده میشوند.
بهتر بگویم؛ در مقامِ مقایسه دوست دارم «زمانه»، رادیویی باشد کموبیش شبیهِ شوهای تلهویزیونی «گفتگویی» ـ چَت شو. جاییکه مردم عادّی به پرسش و گپ و گفت بپردازند؛ تجربههای روزمرّهشان را بربشمارند؛ نظرگاههاشان را پیش بکشند و راهحلهاشان را پیشنهاد کنند. یکی از جاهاییکه اصلاً بحثهای وبلاگستانی از آنجا آغاز بشود ـ بحثهایی که نمونههای موفًق و خوشایندش را همه میشناسیم و اصلاً تا حدودی آنها را هویّتبخشِ وبلاگستان میدانیم. به گمانم در جغرافیای فرضی رسانه ـ که چهارگوشهاش را از راست به چپ و از بالا به پایین رسانههای «رسمی»، «آلترناتیو»، «تبلوید» و «گفتگویی» تشکیل میدهند ـ «زمانه» هنوز «شمال»یست و مثل «شمال»شهریها رفتار میکند. «زمانه» هنوز به رأس «آلترناتیو» نزدیک است و باید کمی به «جنوب» حرکت کند؛ «خاکی» شود تا به رسانهای «گفتگویی» مبدّل گردد.
مهدی جامی ـ که بسیار پیگیرانه و با اندیشهای نو، «زمانه» را بنیاد کرده ـ پیشتر نوشته بود: «آيا راديو میتواند [...] وبلاگی باشد؟ به نظرم میتواند. کافیست منظر نظر خود را اندکی تغيير دهيم. زمانه آزمونی برای اين منظر-گردانیست. بازگرداندن مردم است به رسانه. شايع کردن روايت آنهاست از فرهنگ و سياست و جامعه. ما هميشه برای مردم تعيين تکليف کردهايم. اين مرام کهنه شدهای است. بايد تکليف را مردم تعيين کنند. فرد فرد آنها. رسانهی عقل کل مرده است. زنده باد رسانهای که آيينهی عقل فرد است.» به این قولِ جامی خوشبینم. این همان رسانهایست که من هم دوست دارم برایش «زنده باد!» بگویم؛ ولی در چنین رسانهای، جای «خبر اوّل» با این شیوهی روایت، آن پایینهاست و در عوض، جای «کافه زمانه» ـ که تنبلتر از بقیه بهروز میشود ـ آن بالاها. چرا تعارف کنم؟ صوری هم اگر نظر بیندازم، به نظرم وبپیجِ «زمانه» چپّه صفحهبندی شده! برای همین وقتی صفحهی «زمانه» را باز میکنم، میروم آن پایینِ پایینِ صفحه و بعد شروع میکنم و میآیم آن بالاها و غمگین میشوم وقتی میبینم ستونهای محبوبِ پایینی، در رقابت با ستونهای پرمفهوم ـ ولی تکراری ـ بالایی اینقدر کاهلانه عوض میشوند.
۴
اگر به دنبال «دموکراسی رادیویی» هستیم، باید حواسمان باشد که با اینکه دموکراسی نیاز به جریانِ آزادِ اطّلاعات دارد؛ ولی، اَشکال قراردادی اخبارِ رسمی، در واقع بهجای تسهیل جریان، آنرا تحدید میکند. اگر میخواهیم به دموکراسی کمک کنیم، باید دانستهها را به اطّلاعات همهپسند بدل کنیم: اطّلاعاتی که جهان را میسازند و آنرا بخشی از زندگی روزمرّهی مردم میدانند. تفاوت بین سیاست اطّلاعاتی رسمی و همهپسند، تنها در رویدادهایی که برای هر یک اهمیّت دارند، نیست؛ بلکه، به فرایند فرهنگی اطّلاعرسانی آنها هم مرتبط است.
در یک کلام آنچه در وبلاگنویسی برایم مهم است، پیچیدگی و پایانناپذیر بودنِ اندیشهها و بحثهاست: آن نوعِ پیچیدگی که در زندگی روزمرّهی مغلق و پر تناقض همهی ما هست. پس، دوست دارم «زمانه» مثل چَتشوهایی باشد که وقتی تیتراژ پایانیشان میآید، هنوز زیرِ اسمها و عنوانها، آدمها دارند با هم صحبت و نظرشان را طرح میکنند؛ انگار که هیچ پایان و نقطهی قطعیّتی در کار نیست. دوست دارم «زمانه» از وبلاگ، گفتگو و مدارای حاصل از عدم قطعیّت را بیاموزد و به او بیاموزاند.
سفر
۱
از سفر خاطرهانگیز دیگهای برگشتم. دو روزی با سینا و مهرتاش و حمیدرضا رفتیم گرگان و چقدر خوش گذشت. خیلی کوتاه و فشرده، امّا بههموناندازه مفرّح؛ طوریکه الان صدام در نمیاد، بس که هوار کشیدم!
۲
وقتی از خیابونهای شهر رد میشدیم و به بچّهها میگفتم که مثلاً اینجا مدرسهام بوده؛ اینجا سالن ورزشی بوده که والیبال بازی میکردم؛ اینجا فیلم میدیدیم؛ خونهی فلان دوستم اینجا بود و ... مهرتاش گفت که خیلی حال میکنی وقتی اینها رو توضیح میدی. گفتم که آره؛ حسّ خوبیه... چطور بگم؟ حسّ تعلّقه؛ تعلّقی که ممکنه خیلی هم واقعی نباشه!
۳
قبل از رفتن فکر میکردم خونهی مامانبزرگ، بدونِ خودِ مامانبزرگ آزاردهنده باشه. ولی همون اوّل، وقتی که دوستام یادش کردن، خوشحال شدم. میدونستم اگه بود و بچّهها رو میدید، خیلی شاد میشد. کمااینکه چندباری که با بچّهها رفتم و بهش سر زدم، خیلی دوست داشت با ما بودن رو ـ و ما هم دوستش داشتیم. چند وقت پیش داشتم عکسهای دوستام رو با مامانبزرگ میدیدم... یادش بخیر. :)
۴
این دو روز، سه بار هم مهمون بابام بودیم! ظهر اوّل، بدونِ حضور میزبان ناهار خوردیم و دو شب هم، واسه شام رفتیم سلطانآباد و زحمت دادیم. :) کباب درستکردنهای اونجا هم خاطره شد. شب اوّل، من و سینا کباب رو طوری سوزوندیم که... ببخشید، آتیش زدیم که یه چند ده ثانیهای داشتیم گوشت رو فوت میکردیم تا خاموش شه! خلاصه، به پدرم هم حسابی زحمت دادیم. گرچه، بچّهها خیلی همکاری میکردن و من فقط سعی میکردم که زود برگردیم خونه که مزاحم کار فردا صبح پدرم نشیم. بابام، دوستام رو دوست داره و از اونطرف، دوستام هم احترام خاصّی براش قائلن و این دوستیها و اعتمادهای متقابل، خیلی خیلی خوشحالم میکنه. وقتی مثلاً سینا با بابا صحبت میکنه؛ همونطوری صمیمی که با من صحبت میکنه، یا وقتی بابام دوستام رو تحویل میگیره؛ همونطوری که من رو، خیلی خوشحال میشم. :) بذارین همینجا یه خاطرهی ارزشمندم رو تعریف کنم. باین سفر مربوط نمیشه؛ ولی یادم اومد دیگه یهو. کل ماجرا خیلی خندهداره... ولی بهرحال، یه وقتی واسه یکی از دوستای عزیزم ـ که اسم نمیبریم! ـ اشتباهی مشکلی پیش اومد و لازم شد که من شناسنامهام رو بذارم تا آزادش کنن. قبل از اینکه وارد کلانتری بشم به پدرم زنگ زدم که من دارم همچین کاری میکنم. نظرت چیه؟ میشه اینجور موقعها تصوّر کرد که خیلی از باباها میگن که «به تو چه آخه؟ دنبالِ دردسر میگردی؟ به دوندگیهاش نمیرزه...» و از ایندست. امّا بابای من گفت که «آره. اگه مطمئنی که لازمه و دوستت مشکلی نداره، حتماً اینکار رو بکن.» همین دیگه! :)
۵
روز دوّم هم یه دو ساعتی از وقتمون صرفِ بحث جدّی و در عین حال خندهداری شد دربارهی ذوق ادبی با حضور دکتر قرنجیک ـ که این مدّت با خوشقلبیش سعی کرد بهمون خوش بگذره و راحت باشیم. فکر کنم دکتر متعجّب شد که ما همزمان جدّی بحث میکنیم و بعد میزنیم به درِ شوخی! شوخیای که برگشتنی با همکاری من و داشمهرتاش، با سرودن شعرِ «خچار [xočar= فشار]-َم دِه!» ادامه پیدا کرد.
۶
جز اینها، رفتیم آبشار کبود وال در شرقِ گرگان: علیآباد. منظرهی دیدنی و زیبایی بود. نیمساعتی جنگل/کوهنوردی کم و بیش آسون داره در امتداد مسیر رودخونه و آبشارهای کوتاه و بلند زیبا. با سایهی سبز جنگل ـ که خیلی دوستش دارم. بعدش هم در ادامهی همونروز رفتیم بندرترکمن و آشوراده و یه دعوای کوچیکی هم با قایقرونِ اردبیلی اونجا کردیم که شد یکی از ترجیعبندهای سفر: با هنرنمایی مهرتاش که نیّت کرده بره کلاس ورزش. فعلاً فقط قصدش رو داره... دیگه حسابش رو بکنین اگه واقعاً ثبتِ نام بکنه، چی میشه!
کبودوال، آبشار و جنگل زیبای علیآبادِ کتول
۷
خاطره از سفرهایی که با این جمع از دوستان ـ با کم و زیاد شدن اعضا از آغاز تاکنون! ـ رفتم، فراوونه. از نوروز هشتاد و سفر شمال، از اسفند هشتاد و یک و اوّلین سفر گرگان و سفرهای بعدی تا همین یکی مونده به آخری ـ که اردیبهشت پارسال بود و بیشتر دوستان، حاضر بودن. اینبار، حمیدرضای عزیز هم به جمع اضافه شد و جز این، زحمت رانندگیهای کلّهی سحر و بعضاً آخرشبمون هم با حمیدرضا بود که ممنوشم.
۸
گرفتاریها زیاد شده و دیگه نمیشه همهی بچّهها رو جمع و جور کرد. ولی سفر اخیر، یه مانور هم محسوب میشد تا توانمون رو یه بار دیگه محک بزنیم: توان اینکه یه چیزی حدود دوازده ساعت قبل از رفتن تصمیم بگیریم و بعد هم دوستان رو از گوشه و کنار جمع کنیم و بزنیم به جعده! هنوز هم میشه گفت که نیروهای خودی، کم و بیش رو فرمن! خلاصه اینبار هم جای دوستانی که دوست داشتم پیشم باشن و نبودن، خالی بود! :)
۹
شاعر میفرماید: هر لحظه جدا از تو برام، ماهه و سالی / با هر نفسم داد میزنم جای تو خالی... جات خالی! :)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001