« July 2006 | Main | September 2006 »
اقامهی دلیل در برتری بچّهی انسان به بچّهی جانورانِ دیگر!
این را که از نگاه کردن به بچّه کوچولوها، خوشحال میشوم و دوستشان دارم، کم و بیش همهی دوستانم میدانند. چند روز پیش با دوستِ بسیار بسیار عزیزی در خیابانی میرفتیم و بچّه گربهای دیدیم که دستش را میلیسید و من مشعوف شدم از دیدنش. دوستم گفت «تو فقط از دیدنِ بچّهی آدم شاد نمیشی؛ از بچّهی هر جونوری خوشت میآد!» خواستم همانوقت جواب بدهم، ولی چون میشد تبدیلش کرد به پستی برای «راز»، گفتم بماند تا بعد!
خلاصه اینکه، قبول که از دیدنِ هر دو خوشم میآید، ولی از نگاه کردن به رفتار و عمل بچّهی آدمیزاد بیشتر از هر توله و کرّه و کتّهای لذّت میبرم. دلیلش هم ساده است. بچّهگربه، هرچه باشد نهایتاً بچّهی گربه است و تنها از اینجهت جذّاب، که نمونهی کوچکتری از اصلِ موضوع را میبینیم. امّا وقتی به بچّهی انسان نگاه میکنم، چیز دیگری غیر از نمونهی کوچک یک انسانِ کامل را میبینم. به قول پورتمان، فرق بچّهی آدمیزاد با بچّهی بقیهی پستاندارانِ عالی در این است که بچّهی آنها، در دورهی داخل رحمی، کاملاً رشد میکند و مانند نسخهی کامل ولی کوچکتری از نوع خودش به دنیا میآید. ولی بچّهی انسان، تا وقتی که تبدیل به نسخهای از نوع خودش بشود، کلّی تحت تأثیر فرهنگ و اجتماعش تغییر میکند و در هر مرحله هم ـ تا جاییکه من دوست دارم ببینم ـ بامزّگیهای خاص خودش را دارد.
بههرحال، با مدل دکارتی که جسم و روح را جدا میکند و از این طریق، انسان از حیوان منفک میشود، موافق نیستم. در این مورد خاص، بیشتر با پورتمان همنظرم که «تکوین وجودی ما یک سیر تحوّل حیوانی نیست که در نقطهی معیّنی به مرحلهی نهایی انسان شدن بینجامد»؛ انسان در فلان مرحلهی خاص یا به واسطهی افزودهشدنِ فلان عنصر، از حیوان جدا نشده است که اگر اینطور بیندیشیم، آن واقعیّت پیچیدهای که انسان را در کل به انسان تبدیل میکند، نادیده میگیریم. همان واقعیّتی که زیبا و جذّاب و دیدنیست. همانچیزی که شادم میکند.
بههرحال، بچّهگربه هم دیدن دارد؛ ولی، بچّهی آدمیزاد به هر نوع توله سگ، کرّه خر، گوساله، بزغاله و حتّا بچّهشیری برتری دارد!
چهرهی تو
برای «تو» که در آغاز، بیچهره شناختمت و
اکنون بهچهره دوستت دارم.
۱- لقاء، رؤیت، دیدار، نظر، مشاهده، ابصار و بصیرت:
اگر «مَجاز» گذرگاهِ «حقیقت» باشد، دیدارِ معشوق پایه در لقاءالله دارد. آیا خدا بهچهره در ایندنیا دیدنیست؟ پاسخها در یهودیّت و مسیحیّت و اسلام و شاخههای متنوّع آنها، متعدّد است و به بیانی، «رؤیت» از دشوارترین مسایلِ کلامیست. موسا گفت «ربّی اَرِنی» و جواب آمد «لن ترانی». با اینحال، ابوسعید «میدید»، آنچه را بوعلی میدانست؛ اوحدالدّین کرمانی، ماه در طشتِ آب «میدید» که شمس گفت «اگر در گردن دمبل نداری، چرا بر آسمانش نمیبینی؟» ـ که لابد، خود بر آسمانش «میدید»...
از همهی اینها بگذرم، ازین نمیگذرم که بسیار دوستش دارم: روایت کردهاند از پیامبر (ص) که در شبی ماهتابی فرمود «انکم سترون ربّکم کما ترون هذا القمر». مؤمنان امیدوارند که در «بهشت» ـ گیرم نه به چشم سر، به چشمِ دل ـ پروردگارشان ـ معشوقشان ـ را مانندهی ماهی در آسمان ببینند.
پس بهشتِ من آنگاه است که در سیمای تو مینگرم: سیمای تو، بهشتِ من است و حتّا از آن خوشتر؛ که: درِ چشم بامدادان، به بهشت برگشودن / نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
۲- چهرهی دیگری:
چهره، بهشتیست: امر نامتناهیست. لویناس میگوید: «حصول به چهره، یقیناً حصولِ به ایدهی خداوند را نیز در بَر دارد.» در چهرهی تو، سَروری و عریانی با هم نهفته است. من از چهرهی تو اطاعت میکنم. نیز، برای چهرهات همهکاری میکنم. تو بر خلافِ بسیاری دیگر، عریانی باوقارِ چهرهات را پشتِ اَدا و قیافه پنهان نمیکنی.
پس، من برای چهرهات همهکاری میکنم. چرا که من مدیونِ چهرهی توام: مسؤولِ توام. چهرهات حکم میکند: تنها رهایم مکن.
۳- داوری:
وقتِ حکمدادن میگویند «قاضی نباید به چهرهی متّهم نگاه کند.» (یا باید به طرفین دعوا، مساوی نگاه بیندازد.) لویناس میگوید: نگاهانداختن به چهره، میتواند جنبهی ظالمانه و بخش سخت عدالت را صیقل دهد. عیسا، حقیقت بود و باراباس، راهزن. کاش پیلاطوس، در چهرهی عیسا نگاه انداخته بود. یقین دارم، حکم صلیبش نمیداد.
پس، وقتی دربارهی تو میاندیشم یا آنگاه که تصمیمی میگیرم که به تو مربوط است، تصویری بزرگ از چهرهی تو پیش رویم میآید تا خاطرم باشد که دربارهی تو داوری میکنم؛ دربارهی تو که در برابرت مسؤولیّت دارم. حکم که میکنم، نمایی نزدیک از چهرهات در چشمانم مینشیند.
۴- کلوز-آپ (CU) و اکستریم کلوز-آپ (ECU/XCU):
تصویر بزرگ و نمای نزدیک چهرهات یا حتّا ـ آنطور که سرجیو لئونه در سینما باب کرد ـ فقط چشمانِ درشتت، سراسر «پرده»ی ذهنم را پر میکند. به دلالتهای سینمایی نمای نزدیکی که بر پرده میبینم، میاندیشم. نمایی که میبینم، خطاب به من اینطور میگوید: من با تو صمیمیام؛ به تو نزدیکم و با تو، همدل؛ توی بیننده با من مَحرمی و میتوانی ذهنم را بخوانی... بزرگترین تصویر چهرهات را آنگاه میبینم که تو را در آغوش گرفتهام. آنگاه که به تو «نامحرم» نیستم: میتوانم ذهنت را بخوانم.
پس، در مقامِ کارگردان به تصویربردار میگویم چهرهات تمام قاب را پر کند. اینطور تو از دیگر بازیگران متمایزی: تو «ستاره»ی فیلمی.
۵- «عاشق اینم که بشینم و یه ساعت تموم نگاهت کنم»:
پس، در اینمعنا من چشمچرانم؛ من هربار نگاه خیرهام را بر «صحنهی نخست» میدوزم؛ من، نظربازم؛ گناهکارم؛ که: من ـ اگر نظر حرام است ـ بسی گناه دارم / چه کنم؟ نمیتوانم که نظر نگاه دارم.
ادبیّات آگهی
در خانهی یکی از بستگان نشسته بودم که «خانوادهی سبز» را به دستم دادند و در یکی از صفحات میانیاش با آگهی پایین مواجه شدم. شعار اصلی آگهی این بود که «زن بودن یک مزیّت است» و «ژل شستشودهندهی بانوان» را تبلیغ میکرد. (پرواضح است که ترجیح میدادم رولان بارت باشم و در آرایشگاه، مجلّهی «پاری ماچ» را به دستم بدهند، با تصویر آن جوان سیاهپوست که به پرچم فرانسه سلامِ نظامی میداد!)
بهنظر میآید دربارهی این آگهی میتوان با کمک گرفتن از دو آرایهی «استعاره» و «مجاز مرسل» نوشت و نقد را با توسّل به این دو آرایه، به انتقادات فمینیستی کشاند و گفتمان فرهنگی پشتِ این آگهی را معلوم کرد. گرچه در اینجا بیشترین تأکید من، کمکگرفتن از نقد ادبی و پیدا کردن آرایههای موجود، برای تحلیل آگهی است و نقدِ فرهنگی کمی در حاشیه قرار میگیرد.
۱- استعاره:
بر روی ظرف و جعبه، تصویر «گل» نقش بسته است. اگر استعاره را بیانِ شباهت بین دو چیز ناهمانند بدانیم، از آنجا که محصول، ژلِ ژنیتال است، «گل» استعارهای میشود از اندام جنسی زن. میتوان کاملتر اینطور گفت که مطابقِ استفادهی یاکوبسن از محورهای «جانشینی» و «همنشینی» سوسور، گلی که بر ظرف نقش بسته، بر اساس جانشینی و طبق اصل مشابهت، استعارهایست از اندام جنسی زنانه. «گل» بهعنوانِ جانشین، بسیاری دلالتها را از جمله همانها که در آگهی آمده در خود دارد. نخست اینکه «گل» و «زن» بسیار در جای یکدیگر به کار گرفته شدهاند و مفاهیم جایگزینِ آشنایی هستند. جز این، «گل» مظهر «خوشبویی»، «شادابی» و «لطافت» هم هست. محصول ـ آنطور که ادّعا میشود ـ قرار است همینها را به ارمغان بیاورد.
بد نیست در اینجا دست به دامنِ مفهوم «وابستهی عینی» تی. اس. الیوت شویم: الیوت ـ به منظور نقد پیروان مکتب رومانتیک ـ شعر را فرافکنی «وابستهی عینی» میداند و «وابستهی عینی» را مجموعهای از اشیاء یا وضعیّتها و زنجیرهای از رویدادها میخوانَد که صورتبندی آن احساس «خاص» را پدید میآورند. شاید سرراستتر بتوان گفت که «وابستهی عینی» خویشاوندِ نزدیکِ نماد است. یا آنطور که هارلند مینویسد: «تصویری عینی که نمادیست از چیزی غیرعینی و چیزی فراسوی خویش را عرضه میکند.» به اینترتیب، گل، وابستهی عینی خوشبویی، شادابی و لطافت است و از همینروست که با استفاده از ژلِ پیورینتیم، زن بودن به یک «مزیّت» تبدیل میگردد: به مفهومی غیرعینی. با استعارهای که ذکرش رفت و نخستین هدف از به کارگیری آن ایجاز است، پیامرسانِ آگهی در واقع میخواهد ژلِ شستشودهندهاش، بیواسطه گل را به ذهن متبادر سازد و گل هم بیواسطه، خوشبویی و لطافت و پاکی و شادابی را: با استفاده از این ژل، تو ـ ای زنِ معمولی! ـ تبدیل به گل میشوی و گل بودن ـ یعنی زن بودن (دوشیزه یا بانو، فرقی نمیکند!) به علاوهی ژلِ ما ـ مزیّت است.
«وابستهی عینی» گل، کمک میکند که بینندهی آگهی فراموش کند که اصلاً ربطی منطقی و طبیعی بین ژل و گل ـ و به تَبَعش: گل و زن ـ وجود ندارد. بینندهی آگهی، تنها به قالبها و کلیشهها پاسخ خواهد داد: او احساساتش را به کالا تجویز میکند. حالا، کالا تبدیل میشود به منبع احساسی که استفادهکننده پیاش میگردد: اگر میخواهم شاداب و خوشبو و ... باشم باید ژلِ پیورینیم را مصرف کنم؛ چراکه پیورینتیم مصداقِ شادابی و سرزندگیست و شادابی و سرزندگی، خیلی خیلی بیشتر از آنچیزیست که من بابتش پول دادهام. پس، پولم به هَدَر نرفته: من، نه کالا که احساسی را خریدهام که کالا، «مصداق» ـ و نه نشانه ـ آن است: شادابی.
اکنون اگر گل، استعارهای از اندامِ زنانه باشد، زنبور ـ که حرکت میکند و در جستجوی شهد، به بوی گل روی میآورد ـ استعاره از چیست؟ نقدِ فمینیستی را با شدّت بیشتری میتوان از اینجا آغاز کرد. «گل» ـ زیبا و طنّاز و اغواگر ـ اکنون باید جلبِ نظر زنبورِ انتخابگر را کند. گل باید «زیبا»، «شاداب»، «لطیف» و «خوشبو» باشد (= زن باید از ژلِ ما استفاده کند) تا زنبور، بربگزیندش. نقدِ فمینیستی و گفتمانِ فرهنگیِ پسِ پشتِ این آگهی را به خودتان میسپارم و تنها این را یادآور میشوم که کاربستِ «استعاره» تا چه حد میتواند ایجادِ ایجاز بکند. پیامرسان، با استفاده از استعارهی مورد نظرش، صفحهها صرفهجویی کرده است.
۲- مجاز مرسل:
مطابقِ مدلِ یاکوبسن ـ که فیسک در کارش دربارهی تلهویزیون از آن بهره میبَرَد ـ مجاز مرسل ـ برخلافِ استعاره ـ بر اساس اصل مجاورت و همنشینی کار میکند. ولی باز، قاعدتاً هدفش ایجادِ ایجاز است. امّا، در این آگهی ـ گویا به دلیل عرفهای فرهنگی ـ نقض غرض شده: اگر هدف از آوردن آرایهی مجاز، ایجاز باشد، با مجاز کل به جزئی که در «ژلِ شستشودهندهی بانوان» آمده (کل= بانو، جزء=اندامِ جنسی زن)، دریافتِ معنا به تأخیر میافتد. ژل، قرار نیست سراسر بدنِ زن را بشوید! برای همین پیامرسان، دل از آرایههای ادبی میکَنَد و دست به تصریح میزند. او، در پایانِ توضیحش اضافه میکند: (ژنیتال). اگر کسی معنای واژهی «ژنیتال» را که در پرانتز (=در حاشیه، به مثابهی توضیح) آمده نداند، در نمییابد که کارکرد ژل چیست.
مجازی که در اینجا بهکار رفته، راه را برای نقدِ رادیکالتری باز میکند. چه طور بگویم؟ مثلاً به این میاندیشم که اگر پیامرسان میخواست «شامپو فرش» تبلیغ کند، چه تفاوتهایی باید ایجاد میکرد؟ احتمالاً هیچ! همینکه «ژلِ شستشودهندهی بانوان» را به «شامپو فرش» تبدیل کند، نیمهی بیشتر کار انجام شده. جز این، زنبور را میتوانست با تصویری تیپیک از یک تاجر فرش تعویض نماید. شعار «زن بودن یک مزیّت است» را با «داشتنِ فرشِ ایرانی یک مزیّت است» جابهجا کند و ـ اگر بخواهیم بدجنس باشیم ـ «مورد استفادهی تمام بانوان و دوشیزگان» را با «برای استفادهی فرشهای نو یا کهنه». حرفِ بیشتری برای گفتن نمانده...
مرتبط در «راز»:
داوود خطر!
موتورسواری و استقلالیافتگی (نشانهشناسی یک تبلیغ، با روایتی موازی از/نگاهی گذرا به: جایگاهِ موتور در فیلمهای مسعود کیمیایی)
ورزش اسطورهزده: مثالی دمدستی
جامعهشناسی بالینی خانواده!
میگن درس رو هرچی بخونی، تا وقتی به مرحلهی عمل نرسه، نمیفهمیش. حق دارن... یادمه سر کلاس جامعهشناسی خانوادهی خانم دکتر اعزازی، بحث در مورد کارِ خانگی بود و بعد از آوردن اعداد و ارقامی که برای ما واقعاً عجیب بود (مثلاً اینکه زنان خانهدار حدوداً ـ اگه اشتباه نکنم ـ ۶۰ ساعت در هفته کار میکنن) گفتن که کار خونه این ویژگی رو داره که بنظر میاد وقتِ خالی بین کارهایی که انجام میشه خیلی زیاده؛ ولی عملاً این وقت قابل استفاده نیست: وقتیه که توش هیچکاری نمیشه انجام داد، جز انتظار کشیدن واسه اینکه کار قبلی تموم بشه و طرف بره سراغ کار بعدی. (در واقع یه زنجیره است از آمادهسازی تا انتظار و انجامِ کار بعدی) بهمینخاطر مثلاً زن خونهدار خیلی براش سخته که بخواد همهی کارهای خونه رو انجام بده و بعد، درس هم بخونه یا کاری رو انجام بده که نیاز به وقتِ مفیدِ طولانی داره.
بله... این مقدّمهی طولانی رو بیجهت ننوشتم... خواستم بگم که «حالا حکایتِ ماست!» (البتّه مشهود و معلوم و مشخّصه که پیازداغش بقدر کافی زیاد شده... امّا دلیل نمیشه شما همدردی نکنین!) خلاصه تو این اوضاع مثلاً نمیشه وبلاگ نوشت... فوقش بشه وبلاگ خوند! :) و نمیشه یه کوه کاری که دوترم انجام و تحویل نشده رو انجام داد...
هرچند این مقالهای که باید دربارهی باختین بنویسم، خوب داره میره جلو... دیروز، باختین با هابرماس بر سر معرفتشناسی دانش انسانی و اهمیّت زیستجهانِ انضمامی «گفتگو» کرد؛ امروز با فوکو سرِ مبحثِ «بدن» چک و چونه زد... احتمالاً تو یکی دو روزِ آینده باید با بوردیو و لویناس هم بشونمش سرِ میزِ مذاکره و یه چند نفر دیگه. بهرحال، وقتی اینقدر ادّعای «گفتگوگرایی» داره، باید به باین جور کارها تن بده...
مرتبط دربارهی اصول خانهداری در «راز»:
همچون کوزت در خانهی تناردیهها
مکاشفاتِ یک آشپز
تأمّلات اخلاقی ظرفشوی (گاهی) باوجدان
اینروزها
۱
اینروزها... خب... اوّل از همه تولّد یه دوستِ خیلی خیلی خوب و عزیز بود. بیشترین لینکِ خروجی راز، گمونم به سایتِ این دوست خوب باشه؛ واسه همین روم نمیشه دیگه بهش لینک بدم! :)) ضمن اینکه از بس تعریفیه که روم نمیشه چیزی دربارهی خوبیهاش بنویسم. چون هرچی بنویسم، کمه! بهرحال لازمه بگم که چقدر بفکره؛ چقدر صمیمیه؛ چقدر روراسته و محترم. در مورد دوستاش خیلی احساس مسؤولیّت میکنه و تنها صفتی که بهش نمیاد ـ و احتمالاً اشتباهی پیش اومده که بهش نسبت دادهن ـ «خودخواه»ه! همیشه شوخه و در ضمن میشه در خلال این شوخیها، باهاش در مورد جدّیترین مسایل حرف زد و خیلی چیزهای ارزشمند ازش یاد گرفت.
خلاصه کنم که دوستی با سینا، یکی از ارزشمندترین دوستیهام بوده و شناختنش، موهبتی بزرگ و ساعتهایی که باهاش بودهام، خاطرهانگیر. اینرو من تنها نمیگم، با دوستای مشترکمون هم که صحبت میکنم، نظرشون همینه... سینا جان! تولّدت مبارک باشه و بجد امیدوارم که بآرزوهات برسی.
۲
برای کسایی که مشتاقن بدونن!: همچنان در مسابقات طنابکشی جمعههای پارک طالقانی شرکت میکنم! :)) جمعهی قبلی، رفتم و برعکسِ بار قبل، بعنوان یارِ چهارم به یه گروهِ از «سوسولها» اضافه شدم! در عوض، گروهِ مقابل، زور داشتن ها! همینکه داور سوت زد و مسابقه شروع شد، من زدم زیر خنده و به پسرخالهام که بعنوان ناظر شاهد مسابقه بود، گفتم «اینا خیلی خفنن؛ اینجوری نمیشه...» ولی اصلاً ناامید نشدم و بقول سینا، تسلّطم رو بر اوضاع حفظ کردم و راهبرد عملیات رو عوض کردم و گفتم دستِ کم میشه تو جنگ روانی شکستشون داد! واسه همین با بلندترین صدایی که از حنجرهام خارج میشد، فریاد زدم «بکــــــشش!! بشمر یک... دو... سه... بکــــــشششش!! بشمر...» یعنی داد زدم ها! و واقعاً یه لحظه اثر کرد و جدّاً تا دمِ خط باخت اومدن... ولی اینجور استراتژیها، خیلی دووم نمیارن! چون فکر کنم تیم خودمون هم ترسید! :)) این شد که اینبار باخت رو تجربه کردیم و از اون بامزّهتر اینکه، خودم هم گویا باورم شده بود و روحیهدادنهام روی خودم هم تأثیر گذاشته بود و بازوم کبود شد! بعد از باختمون، فرهاد برگشت گفت که «نه... افکتهای صوتیش رو خوب میومدی!»
۳
نوشتهام دربارهی «تردید» تو شمارهی جدید «هزارتو» منتشر شده... دوستش دارم. از بین وبسایتهای گروهی، کار هزارتو رو بسیار میپسندم؛ منظورم جز از محتوا، نحوهی ادارهشه. تو این شمارهی اخیر که جنابِ «میرزا پیکوفسکی» لطف کرد و افتخار داد و فراخوندم به نوشتن در هزار تو، دیدم که چطور پیگیرانه مسایل اجرایی هزارتو رو دنبال میکنه... تجربهی گروهی نوشتن الکترونیکیم به سالهای آغاز دبیرستان و مجلّهی «آفتاب» برمیگرده که تا جاییکه بخاطر دارم، با امیرمسعود عزیز و پرهامِ عزیز، توی بیبیاس «ماورا» شروع کردیم و کموبیش بنظرم موفق بود. بعد هم همین اواخر «پیشخوان» ـ که با اینکه ایدهاش رو خیلی دوست داشتم ـ متأسّفانه ناموفق بود. برای عدم موفقیتش تبیینهایی بنظرم میرسه، که از حوصلهی این مطلب خارجه.
... و «رادیو زمانه» هم آغاز بکار کرد که ایدهای عالی داره بنظرم و امیدوارم خیلی زود، موفّق بشه و جا بیفته. مهمتر از ایده، شروع بموقعش بود. تبریک! :)
۴- اینروزها... خب... اینروزها ـ شکرِ خدا ـ خوش میگذره بهم. یه سفرِ مجازی به بندرعبّاس یا همون حدودها هم داشتیم؛ با کلّی توقّف بین راه! ;)
صمیمیّت نو
۱-
جنیفر ـ دختر جوانِ احتمالاً آمریکایی ـ در یکی از تلهویزیونهای ماهوارهای فارسیزبان، برنامهی آهنگهای درخواستی اجرا میکند. مردم ـ بیشتر مردها البتّه ـ از پای گیرندههایشان در جایجای جهان ـ و بیشتر ایران، البتّه ـ به جنیفر زنگ میزنند؛ جنیفر با فارسی لهجهداری ـ که تنها چند جمله و واژهاش را از بَر دارد ـ میگوید «سلام، حوبیحوبی!» (او هیچیک از واحدهای زِبَرزنجیری زبان را اجرا و رعایت نمیکند: جملاتِ پرسشیاش تفاوتی با جملههای خبری ندارد.) مردم به جنیفر، ابرازِ عشق و علاقه میکنند؛ او هم برایشان دست تکان میدهد و بوسه میفرستد و با همان لهجه میگوید «خیلی باحالی. دوسِت دارم!» وقتی قربانصدقهرفتنها تمام میشود، دورِ جدیدی از ابرازِ صمیمیّت آغاز میشود: جنیفر میپرسد «از کی بذارم!» و مخاطب، نامِ خواننده و آهنگی را میگوید و به نشانهی صمیمیّت، آنرا به عزیزی ـ دور یا نزدیک ـ تقدیم میکند.
۲-
مفهومِ «صمیمیّت» در دورهی تلهویزیونهای مهاجر بیست و چهارساعته و تلفنهای اینترنتی ارزانقیمت، تغییر یافته. حالا، صمیمیترین واژهها را از زبانِ بیگانهترین افراد در دوردستترین جاها میشنویم. اصلاً چرا راهِ دور برویم؟ علیرغم تکرار صدباره، ما، مجریهای برنامههای تلهویزیونی وطنی را هم «به کانون گرم خانواده میپذیریم»!
بههرشکل، صمیمیّتها در پانویسهای اساماسی و گذرای تلهویزیونهای پخش ویدئوهای موسیقیایی، در تقدیمهای برنامههای «آهنگهای درخواستی» و تولّد و عروسی تبریک گفتن با آهنگهای تولّد و عروسی، در چت با عزیزانِ دوردست، و از همه تجاریتر گپهای همزمانِ سکسی ـ که کارگر جنسی باید بیننده را با حرفها و حرکاتش تحریک کند (واژهی s(t)imulation بخوبی گویاست) ـ جستجو میشوند.
۳-
در بعضی از اشکالِ صمیمیّت جدید ، منافع دو سوی ماجرا با هم نمیخوانَد: کارگر جنسی باید مخاطب را تا میتواند ـ بیشتر و بیشتر ـ پای تلفن نگه دارد و پول بیشتری دریافت کند؛ امّا مخاطب باید زودتر ارضاء شود تا کلّ قضیّه ارزانتر دربیاید. نیز، «جنیفر» باید به تلفنهای بیشتری پاسخ دهد تا عدّهی بیشتری را راضی نگه دارد؛ ولی تماسگیرندهها دوست دارند بیشتر با جنیفر صحبت کنند و قربانصدقهاش بروند.
اینطور، با خودم فکر میکنم ایندست صمیمّتها، دیگر «صمیمیّت» نیستند؛ کالایی شدهاند. هم از این لحاظ که منافع دو سوی ماجرا متضاد و متناقض است و هم از اینجهت که ناشناس ماندن، به تجارت، کمک میکند: آدمها خودشان را با اسمهای مستعار معرّفی میکنند و از بعضی زیانهای ملاقاتهای حضوری دورند. با اینحال، گناه از رسانههای جدید نیست. رسانههای جدید میتوانند صمیمیّت جدیدی را شکل دهند؛ به دور از ضرر یکی از طرفین به ازای منفعتِ دیگری.
۴-
وقتی با هم چت میکردیم و تو میگفتی من دارم فلان آهنگ را گوش میکنم و من هم همزمان همان آهنگ را گوش کردم، صمیمیّت جدیدی را به واسطهی ابزارهای تکنولوژیک و رسانههای جدید تجربه کردم. وقتی با هم به موسیقی گوش میدهیم، وقتی یک لنگهی هدفون در گوش توست و لنگهی دیگر در گوشِ من، به واسطهی رسانهای جدید، صمیمیّتی جدید را تجربه میکنم؛ تجربهای خوشایند، به واسطهی آهنگهایی که با هم شنیدیم.
* کموبیش مرتبط در «راز» (دربارهی ایدهی صمیمیّت جدید):
ـ پیادهروی های بیپایانِ پرسهگردِ خیابانهای اینترنت
ـ پرسهگردی شاعرِ هایپررمانتیک در کوچههای «شهرِ نو»
ـ کشفِ قابلیّتی بالقوّه، نه کشفِ نو
ـ دربارهی تلفن، دربارهی من
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001