« June 2006 | Main | August 2006 »
پرسشی دیگر
از پی پرسشِ پیشین، سؤال نظری دیگری ـ اینبار بیشتر توصیفی تا تبیینی ـ میپرسم:
اگر تعریف مکلوهان را از رسانه ـ بهعنوانِ امتداد بدنهایمان ـ بپذیریم، وقتی به بازیهای کامپیوتری (ویدئو گیمها) میپردازیم، در واقع داریم با خودمان بازی میکنیم... بگذارید روراست باشیم: بازی ویدئویی، مستربیشن الکترونیکیست! اصلاً همینکه ویدئو گیمها را با دستهی بازی (جویستیک) انجام میدهیم، کلّی دلالت نمادین دارد.
حالا با توجّه به عکس پایین، احساساتان را بیان کنید...
نه عزیزِ من! اینجا نه، برو و در وبلاگ خودت، احساساتت را بیان کن. اینجا، انواع و اقسام نظرها ـ جز بیان احساسات اروتیک ـ البتّه پذیرفته میشود!
پ.ن.۱. ممنون از ایدهی جانانهی آرتور آسا برگر ـ که در فارسی با «روشهای تحلیل رسانه» میشناسیمش. این یکی کتابش که دارم میخوانم نامش «Making Sense of Media» است و مثل «روشهای تحلیل...»، خیلی خیلی ساده و اتّفاقاً خیلی بامزّه. در دوـسه صفحه نظریهپرداز و متنِ مهمّی در مطالعات رسانه و مطالعات فرهنگی معرّفی میکند و بعد در بخش «In Practice» ـ که پس از هر فصل میآید ـ نظریه را در مثالی جذّاب به کار میبندد. در یک کلام، یک کتاب مقدّماتی که اصلاً خسته کننده نیست.
پ.ن.۲. طرّاحی پرسشهای مصوّر امتحانی، برای دروس نظری علوم انسانی پذیرفته میشود!
پرسش
چه ارتباطی هست بین نظریهی بودریار دربارهی وانمودهها و ورزشگاه فرانکفورت که تصویرش را در پایین میبینید؟
راهنمایی:
این ارتباط را نه فقط در ورزشگاهها ـ خصوصاً ورزشگاه فرانکفورت ـ که در کنسرتهای موسیقی هم میتوانید بیابید. ای بابا! نفهمیدهاید هنوز؟! به مرکز تصویر نگاه کنید...
مبارکه :)
تو این بیست و چند سالی که از خدا عمر گرفتهام (!)، دوستای زیادی داشتم که المپیادی شدن و بعد، خیلی از دانشآموزام بافتخارات جهانی و اینها رسیدن! ولی از موفقیّت یه نفرشون ـ با اینکه هنوز شیرینی نداده! ـ بیشتر از بقیه خوشحال شدم. مثلاً درست نیست که بین آدمها فرق بذارم، ولی مجبورم اعتراف کنم که موفقیّت این دوست عزیزم ـ با اینکه کاملاً قابل پیشبینی هم بود ـ خیلی بیشتر از بقیه خوشحالم کرد. میدونم که موفقیّتهای بیشتری هم در انتظارشه... فقط میمونه یه قول و وعدهای که بمن داده بود؛ اینقدر تکرارش کردم، مطمئنم که خاطرش هست چیه! :))
پ.ن. راستی، دیدار اتّفاقی دیروزمون هم خیلی چسبید... بچند دلیل... ;)
سالنِ سینما: دو برداشت
برای دوستِ بسیار عزیزی که در قانونش، سینمای ایران تحریم است؛
ولی نمیدانم چرا یکدفعه، به دیدنِ «ازداوج به سبکِ ایرانی» میرود!؟ ;)
برداشتِ اوّل:
سالن سینما، غار افلاتون است. سایههای حاصل از نور لرزانِ آپارات، بر روی پردهی بزرگ میافتد و ما ـ سوژههای ابله و منفعل افلاتونی ـ با چشمانی گشوده، دوخته به پرده، همسانپندار با دوربین، دل به جریانِ وقایع میسپاریم. «آپاراتوس» سینمایی با توهّمی از حرکت و پرسپکتیو، تصویرهایی رئال به خوردمان میدهد و ما ـ ابلهانِ خاموش ـ دل میبندیم به واقعیّت تصاویری که چشمانِ دوربین، پیشتر از ما دیده: دوربین، داناتر از ماست؛ چراکه پیش از ما دیده آنچه را ما اکنون میبینیم و فیلمساز ـ فیلسوفِ افلاتونی ـ تنها کسیست که از دریچه به بیرون غار راه برده. فیلمساز با آگاهی درجهی دوّمش در مییابد که آنچه در غار نشان میدهند، سایهست و برای درکِ اصلِ چیزها، باید از دریچه سفر کرد.
ما ـ بینندگان ـ بردگان و بندگانِ زندانی هستیم و فیلمساز، خداست. تورناتوره، روایتِ خاطراتِ سالواتوره را در سینما پارادیزو، از کلیسای جانکالدو و نوری که از دریچهای به درون میتابد، آغاز میکند. دریچهای که استعارهایست از دریچهی آپاراتخانهی آلفردو و کلیسایی که استعاره است از سالن سینما و معبدِ «پارادیزو». نورِ مقدّس کلیسا، اینبار در معبدِ سینما جان میگیرد؛ در دهانِ شیرِ آپاراتِ آلفردو.
سالنِ سینما، معبد است. خانه نیست. ما به قصدِ دیدنِ سایهها، به سینما «عزیمت» میکنیم. بلیط میخریم و نظمی را میپذیریم. همزمان و هماهنگ با دیگر بینندگان ـ که رو به قبلهی پرده، طاعت بجا میآورند ـ کف میزنیم؛ میگرییم؛ میخندیم؛ برمیخیزیم. ما ـ بینندگان منفعل ـ طاعتگزارانِ مذهبِ سینماییم و سالنِ سینما، تالارِ معبدمان: معبدی پر از «بت»های سینمایی.
ما، در سالنهای عظیم و توهّمآور سینما، با نور مقدّسی که از دریچه بر پردهی بزرگ میتابد، بت میسازیم و پرستششان میکنم. ما ـ زندانیانِ افلاتونی ـ نشسته در سالن، همچون کودکی که خود را در آینه میبیند، در آینهی لاکانی پردهی سینما، به خودشیفتگی میرسیم؛ به اینکه همهی هستی را در یافتهایم و توانستهایم ـ به خیالِ خودمان ـ معنای فیلم را دریابیم: احساسِ هویّت میکنیم. وقتی هم میفهمیم سرمان را کلاه گذاشتهاند و این، فیلم است که ما را میسازد، دست به «انکار» میزنیم: قضیبی در ستارهی زن جستجو میکنیم ـ ما بت میسازیم در معبدِ سینما.
برداشتِ دوّم:
سالنِ سینما، فضای تاریکیست برای عشقورزی. مهم نیست چه فیلمی پخش میشود: روشنفکرانهست یا بازاری. بلیطهای دوتایی سانسهای خلوت خریده میشوند. کسی به نظمی تن نمیدهد: نیمی از فیلم سپری شده، هنوز «دوتایی»ها وارد سالن میشوند. هرکس، هرجا بخواهد مینشیند. نگاهها، بیش از آنکه خیره به پرده باشند، خیره به چهرهی یکدیگرند. قبله، تغییر جهت میدهد. نورِ مقدّس، نور مزاحم میشود که اگر همین هم نمیتابید، تاریکتر میبود.
بردگانِ زندانی غار افلاتون، بینندگانِ منفعل و خودشیفته و منکر، میشوند انسانهایی که با «تاکتیک»های دوسرتویی، ترتیبِ «استراتژی»ک سالنهای سینما را ـ ابهّت، نظم در نشستن، خوردن/نخوردن، برنامهی دقیقِ ورود و خروج ـ به هم میزنند: آنها، رهایی جستجو میکنند؛ نه افلاتون میشناسند و نه لاکان. حالا «ژوئیسانس» نه در نگاه به آینهی پرده، که در نگاه به آینهی چهرهی دیگری و «دوخت»، نه بینِ امر خیالی و امرِ نمادین، که در بوسهای شکل میگیرد.
اینروزها
۱
جمعه ـ دیروز ـ دم در پارک طالقانی، منتظر دوستام بودم. قرار بود هم رو ببینیم. دیدم شهرداری ـ لابد برای پرکردنِ اوقات فراغت ـ مسابقههایی ترتیب داده، از جمله طنابکشی. داشتم رد میشدم که دعوتم کردن به تکمیل یک تیم سه نفره، تا من نفر چهارمشون باشم. گردنم درد میکرد که گفتم، ولی گفتن بیا و واستا و از این حرفها... دیدم چارهای نیست و بساط خنده، جوره! یکی دو برگهای که دستم بود، سپردم به یه نوجوونی که همون کنار بود و بعد یه اشارهای هم کردم که همزمان با شروع مسابقه، دنبالهی طناب رو بکش که ما پنج نفره بشیم و سریع ببریم! موضوع رو گرفت و همکاری کرد و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که برنده اعلام شدیم... امّا یه تماشاچی ناجوونمرد، گفت که اینها دوپینگ کردن و خلاصه، قضیه لو رفت. ما هم گفتیم باکیمون نیست و مسابقه رو تکرار میکنیم. اینبار، سختتر از قبل، ولی بالاخره برنده شدیم. بنفر جلوییم گفتم بیا بزن قدّش و ادامه دادم که اینها، بچّههای جوادیه رو دستِ کم میگیرن! خندید... بخت باهام یار بود؛ چون اگه خودش بچّهی جوادیه بود و از محلّه سؤال میکرد، اوضاع حسابی میریخت بهم.
سینا رسید (آخیش! یه مدّت بود به سینا لینک نداده بودم!) و یه کم خوش و بش کردیم و باز که سر زدیم، داور گفت: کجا رفتی بابا!؟ تیمت باخت... گفتم: ای بابا! همینه دیگه؛ بدون من میبازن! :)) بعد داشتیم توی پارک قدم میزدیم، یکی از بچّههای تیم حریف رو دیدم که پرسید ادامهی بازی چی شد؟ گفتم: هیچی دیگه! من رفتم، بازی بعد رو باختن!!! سینا هم گفت اینجوری کمکم از تیمهای خارجی هم واسَت درخواست میاد!!
۲
اتّفاق جالب... آهان! چندین روز پیش با تاکسی تلفنی میخواستم برم جایی. راهبندون بود. راننده، خیلی لاتبازی در میآورد. مثلاً یه نمونهاش اینکه، تو ترافیک یکی از پشت بهش زد. راننده هم پیاده شد و یه نگاهی انداخت و یه لگد زد به ماشین طرف. طرف هم متعجّب پرسید این چه کاریه میکنی؟ راننده گفت نمیخوام واستم پلیس بیاد، خواستم هموناندازه خسارت وارد کنم! صحبت کردنش هم خیلی جالب بود. مثلاً: «نگرون نباش، داداش! این یه تیکه رو که رد کنیم، میریم و نیایش رو بغل میکنیم و پنج دقیقه بعدش پیادهات میکنم!» دیدم اینطوری نمیشه که! یه جا چراغ سبز بود و شمارههای معکوس، ثانیههای آخر رو نشون میداد. بهش گفتم: «داداش، تا چراغ سیّده، ردش کن که دیره...»
یه لحظه یه نگاهی انداخت و گفت: نه بابا! ایول! باریکلا! میخوای بزنم بغل، بشین جای من! :))
۳
یه آزمایش هم کردم که متأسفانه بخاطر شرایط غیردموکراتیک ناتموم و بیفرجام باقی موند. هیأت مدیرهی ساختمون، با یه اطلاعیه که تو آساسنسورها نصب کرده بودن، از اهالی خواسته بود که تو یه جلسه شرکت کنن و تصمیمگیری؛ و تهدید کرده بود که در غیر اینصورت هیأت مدیره، مسؤولیتی رو قبول نمیکنه.
خواستم ببینم واکنشها در قبال نظرهای متفاوت چطوره؟ زیر اطلاعیه اضافه کردم که «مگه هیأت مدیره تا حالا مسؤولیتی هم داشت؟!» نتیجه فقط این بود که یکی هم ـ نمیدونم آگاه بود از افزودههای من یا نه؟ ـ به اطلاعیهی آسانسور دیگه، چند جملهی انتقادآمیز اضافه کرده بود. زیر اطلاعیهای هم که محل آزمایش من بود (!) اضافه کرده بودن که اگه نمیترسین، بدون اسم نظر ندین! و یکی هم بجای من امضا کرده بود «پهلوان پنبهی آسانسور!» میخواستم شب که برمیگردم اینبار نظر موافق بدم که «هیأت مدیره، خدماتش رو رایگان انجام میده و بنابراین نباید توقّعی داشته باشیم» تا ببینم واکنشها چطور میشه؟ امّا متأسفانه یکی اطلاعیه رو کنده بود! چه میشه کرد؟ همیشه آزمایشهای علمی تو این مملکت نیمه میمونه! :))
۴
این هم آهنگ «در یاد» با صدای هادی پاکزاد. برای وحید و رضای عزیز که هربار خواستن، دنبالش نگردن. چرا تقدیم به رضا و وحید؟ چون آهنگ رو اوّل بار بصورت دو صدایی از این دو نفر شنیدم؛ کجا؟ کافهی موزهی هنرهای معاصر! ;)
۵
راستی... علاقمندان به عکّاسی هم لابد میدونن. ولی حرف که باینجا رسید بد نیست بگم: از اوّل خرداد، ۱۷ عکّاس معاصر ایرانی، عکسهاشون رو در ژانرهای مختلف تو موزهی هنرهای معاصر بنمایش گذاشتهان. از عکس چهره، تا عکس مطبوعاتی، عکس طبیعت، عکس جنگ، عکس معماری، عکس خلاق، عکس اجتماعی، عکس تبلیغاتی و ... خیلی از بزرگان هم عکس دارن: کاوه گلستان، آلفرد یعقوبزاده، نیکول فریدنی، مریم زندی، بهمن جلالی، آرمان استپانیان، کامران عدل، فخرالدین فخرالدینی و ... آخر نمایشگاه هم عکسهای تاریخی جالبی ـ که یادگار روزهای نخست ورود دوربین عکّاسی به ایرانه ـ نمایش داده شده. اسم نمایشگاه هم هست «پنجرههای نقرهای».
۶
اینروزها بهم خوش میگذره... :) ممنونم!
اخلاق
از گوگس ـ شبانِ پادشاهِ لیدی، که داستانش را افلاتون در «جمهوری» (تا جاییکه بخاطر دارم: کتابِ دوّم) آورده ـ تا یارانِ حلقه؛ همواره مسأله این بوده که چرا وقتی انگشتری یا حلقهی جادویی به انگشت میکنیم و از دیدگانِ دیگران پنهان میشویم، باز باید اخلاقی بمانیم؟ اصلاً باید اخلاقی بمانیم؟
آوازِ رمانتیک... نداره شنونده!
۱-
دوستِ عزیزی چند روزِ پیش میگفت پسرها «پررو» شدهاند و توضیح داد که هماندفعهی اوّل میگویند «بریم خونه!» گفتم شاید پسرها، پررو نشدهاند؛ فقط رکتر شدهاند...
۲-
مری اوانز ـ که متخصّص مطالعات زنان در دانشگاهِ کنت است ـ در کتاب، «عشق؛ بحثی غیررمانتیک» و در فصلِ «زبانِ عشق»، رویدادِ دادگاهِ انتشارات پنگوئن را برای چاپِ نسخهی سانسورنشدهی کتابِ دی. اچ. لارنس ـ عاشقِ خانم چترلی ـ و نظرگاهِ ریچارد هوگارت ـ متخصّص پیشروی مطالعات فرهنگی ـ را دربارهی این دادگاه، پررنگ میکند و میگوید از بعدِ دادگاه و تبرئه شدنِ پنگوئن (۱۹۶۰)، واژهی «فاک» به عرصهی عمومی چاپ و نشر پا گذاشت. از این به بعد است که آگهیهایی که در آنها افراد به دنبال «پارتنر» میگشتند، صریحتر شدند: دیگر خبری از وانمودکردن و پیغامهای رمزی نبود. و بعد از آن زمان است که ما حتّا از رابطهی جنسی دهانی کلینتون و مونیکا لوینسکی هم از طریق رسانهها باخبر میشویم!
۳-
به دوستم میگفتم شاید پسرها، پررو نشدهاند؛ فقط رکتر شدهاند و دیگر، کمتر از کدهای پیچیدهای ـ که ممکن است سوء تعبیر شوند ـ استفاده میکنند. اگر اینطور باشد و طرفشان هم کمتجربه نباشد، احتمالاً کارشان اخلاقیتر از وقتیست که اَدای عاشقی در میآورند؛ در حالیکه مقصودشان فقط جسمِ دخترِ مقابلشان است. (اینجا را نگاه کنید.)
۴-
شاید سویهی افراطی این اتّفاق، آنچیزی باشد که نامش را اوانز ـ با وامی که از گریر (متفکّر فمنیستی که کمکم دارم با افکارش آشنا میشوم) میگیرد ـ «صنعت سکس» میگذارد. شاید نتیجهی رواداری و آسانگیری جنسی برای زنان، تجارتِ جنسی، فشار مردانه برای ارتباط جنسی و دِفرمه شدن بدن زنانه در جهتِ خواستِ مردانه بوده باشد (که تا آنجا که میدانم خودِ متفکّران فمنیست همگی اینطور نمیاندیشند)؛ ولی دستِ کم انتظاراتِ متقابل، معلوم است.
۵-
صحبت از انتظاراتِ متقابل که شد، دوستِ خوبم گفت البتّه دخترها هم بیکار ننشستهاند! میگفت غیر از لذّتی که احتمالاً از عمل جنسی میبرند، بعضاً برخی انتظاراتِ مالی هم از طرفِ مقابلشان دارند و برآوردهشان میکنند و مثال میزد که مردی به کسی پیشنهاد داده «بیا خونهمون...» و پاسخ شنیده «باشه میام؛ ولی قبلش یه کم خرید دارم. بریم با هم خرید.»
۶-
خوب یا بد؛ همسالانِ من ـ و خصوصاً آنها که چند سالی از من کوچکترند ـ آموختهاند که بین نیازهای فیزیولوژیک و خواستههای سایکولوژیکشان فرق بگذارند و کمکم «زبان»ی را پیدا کنند که بتوانند صریح خواستههایشان را بیان کنند. هنوز این زبان، گنگ و درهمریختهست. خصوصاً توقّعات مالی این میانه هنوز جایگاهی گنگ و نارسا دارد؛ ولی جریانِ کلّی بهسوی صریحتر شدنِ این زبان را میتوانم حدس بزنم. تا وقتیکه این زبان ـ زبانِ «عشق» ـ گنگ و نارسا باشد، این نارضایتی را میشنویم که: من برای تو همهکاری ـ همه خرجی ـ کردم «ولی تا یک دفعه دلم چیزی میخواد [چه چیزی؟!]، میری میشینی یه گوشه ماتَم میزنی» یا «تو که سیصد و شصت و پنج روز سال، سیصد و شصت و چهار روزش رو دربهدری / برو چترتو سر یکی دیگه وا کن، دیگه حوصلهی منو داری سَر میبری».
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001