« May 2006 | Main | July 2006 »
دکترها
رادیولوژی:
دکترِ جدّی، پیراهن سفیدِ یقه هفت پوشیده. میگه اگر زنجیر گردنته، باز کن. میخندم و میگم هست؛ ولی مشکل اینجاست که نمیتونم بازش کنم. قول میدم مزاحمتی واسه کار شما نداشته باشه.
دکترِ جدّی، نگاهی میندازه و چون چیزی نمیبینه، لبخند میزنه. میگه دستت رو به دستهها بگیر. چونهات رو بذار اینجا. آبدهنت رو قورت بده. با دماغ نفس بکش. پاهات جلوتر از سرت باشه… میپرم وسط حرفش و میگم این یکی رو هم شرمندهام. همهی مشکلای من از اینجاست که همیشه سرم جلوتر از پاهام بوده.
دکترِ جدّی، پنبه رو میچپونه تو فاصلهی لب و دندونهام؛ میخنده و میگه: تو یه چیزیت میشه ها!
اینبار من تلافی میکنم و اشاره میکنم که دهنم رو محکمِ محکم بستهام و نمیتونم حرف بزنم. فقط لبخند میزنم.
دندانپزشکی:
دکترِ لاغر، عکس رو نگاه میکنه و میگه که بالاخره وقتش رسیده و باید دندونات رو پر کنی. میگم اشکالی نداره آقای دکتر؛ دنیا، غروبِ آرزوهاست! پرسان و متعجّب نگاه میکنه. میگم شنیدهام آدم دندون پرکرده داشته باشه، نمیتونه خلبان بشه. یکی از آرزوهای بچّگی من هم لابد مثل همهی بچّهها خلبان شدن بوده. حالا دیگه مطمئنم این آرزوم برآورده نمیشه!
دکترِ لاغر، خاطره تعریف میکنه و میرسیم به اینجا که روی صندلی دندونپزشکی نشستن، ترسناکتر از سفر با هواپیماست!
حضور و غیاب در غزل و مزاحم
۱- آنچه «غزل» کیمیایی از «مزاحم» بورخس بیشتر دارد، عشقیست در معنای دقیق واژه از جنس «Ménage à trois». درحالیکه در «مزاحم» چندان به این رابطه تأکید نمیشود، پیوستگی آدمهای «غزل» از عشقی مشترک برمیخیزد. کیمیایی بیش از همه، این رابطه را اینجا نشان میدهد:
۲- آنچه «مزاحم» بورخس از «غزل» کیمیایی بیشتر دارد، تأکیدیست که بر «غیابِ زن» بعنوان رشتهی پیونددهندهی دو مرد میشود. اگر عشقِ مشترک نیلسنها در «مزاحم» رفاقتشان را سست کرده، حالا بعدِ کشتنِ زن و نبودش، «نیازِ مشترک فراموش کردنِ او» رشتهای میشود برای پیوستنِ دوبارهی آنها.
۳- از سرِ همین تفاوت است که در «غزل»، مردهای داستان کاری نمیتوانند بکنند جز اینکه بعدِ قتلِ غزل، خانهی جنگلبانی را به آتش بکشند و بگذارند و بروند (و آرزوی غزل را که وقتِ عرقخوردن گفت «برای شما که بمونین. غزل که رفتنیه.» نابرآورده باقی بگذارند)؛ ولی مردهای «مزاحم» ـ نیلسنها ـ در توردِرا میمانَند. اگر زندگی آدمهای «مزاحم» از غیاب است که شکل میگیرد، زندگی آدمهای «غزل» با غیابِ زن از هم میپاشد. خلاصه، «مزاحم» بورخس، با «غیاب» داستانش داستان میشود و اقتباس ایرانیش، «غزل» با «حضور» است که شکل میابد.
میتوانید این تفاوت را مقتضای اقتباس بشمارید و ناچیز تلقّیش کنید؛ ولی بگمانم این تفاوت، پراهمیّتتر از اینهاست... دستِ کم در شناختن شخصیّتپردازی فیلمهای «آقامون کیمیایی»! ;)
پ.ن.
۱- اگر دوست دارید داستان و فیلم را بخوانید و ببینید:
«مزاحم» را خورخه لوئیس بورخس نوشته و مرحوم احمد میرعلائی در «هزارتوهای بورخس» (انتشارات زمان) صص ۷۵-۸۰ ترجمه و منتشر کرده.
«غزل» (۱۳۵۵) فیلمیست ساختهی مسعود کیمیایی که از داستانِ «مزاحم» اقتباس شده. در فیلم، محمدعلی فردین، فرامرز قریبیان و پوری بنایی بازی میکنند.
۲- نخندید؛ ولی بنظرم مزاحم و غزل تا حدودی با «دریمرز» برتولوچی قابل مقایسهاند! حالا از من گفتن بود.
محمد درپور
صدای نورمحمد درپور را قبلاً شنیده بودم؛ ولی هیچوقت آوازی ازش نداشتم. درپور ـ خواننده و دوتار نواز بسیار مشهور خراسانی ـ بخاطر اشعارش در مدح پیامبر یا آنهاییکه مایههایی از عرفان ـ یا بقول خودش، طریقت ـ دارند، مشهور است. درپور، گاهی حتّا در میانهی اجراهایش، چند جملهای از عرفان میگوید و جز در اشعارش، مستقیم هم شنونده را پند میدهد. یکی از اجراهای خوبی که از درپور بخاطر دارم، اجرایش در جشنوارهی ذکر و ذاکرین (؟) بود که گمانم تلهویزیون نشان داد ـ یا جای دیگر دیدم.
بهرحال، چند وقتِ پیش به لطفِ سحر عزیز، چندین و چند آواز خراسانی بدستم رسید؛ یکی هم صدای درپور. دوست دارید، بشنوید:
وفای مهربانی، دوتار و صدای نورمحمّد درپور، امپیتری، ۶ دقیقه و ۴۳ ثانیه، ۷/۲ مگابایت
از ۲۸ خرداد بگویم!
من هم: برای فراخوانِ علی
فحش دادنها به ۲۸ خرداد پارسال برمیگردد؛ امّا حتّا ذرّهای پشیمان نیستم. بله... برای من هم اتّفاقاً یکسال گذشت! روزهای قبل از انتخابات را بیشتر در حال گپ و گفت با دیگران گذراندم تا راضیشان کنم به معین رأی بدهند؛ بعضی پذیرفتند و بعداً فحش دادند؛ بعضی پذیرفتند و فحش ندادند؛ بعضی نپذیرفتند و فحش دادند و بعضی نپذیرفتند، ولی فحش هم ندادند!
فکر کنم نظرم دربارهی انتخابات و ایدهی کلّی رأی به معین اینجا باشد. شاید عجیب بنظر بیاید، ولی همانوقت گفتم که مهمترین شعار معین که تشویقم میکرد بهش رأی بدهم «دولت بدون سانسور» بود.
بههرحال، من هم مثل خیلیهای دیگر احتمالاً هدفم قانع کردن تحریمیها بود برای شرکت در انتخابات. برای همین شروع کردم به ارائهی نظریّات درخشانم در جمعهای دوستانه! عمدهی نظرهایم در گفتگویی با سینای عزیز شکل گرفت که سابقهاش در وبلاگ سینا هست. (اوّلیش اینجاست و باید هی ادامهاش بدهید!)
دستِ آخر هم، در همایش حامیانِ معین شرکت کردم، که خیلی خوش گذشت! :)) آخرِ خنده بود، هم کارهای تشکیلاتی طنزآمیز دوستان و هم از آن بامزّهتر اینکه یک عالمه از آدمهایی که رد میشدند آشنا بودند و ما دستِ جمعی صدایشان میزدیم و آنها برمیگشتند طرفِ ما. گمانم اطرافیانمان فکر کردند که ما بچّهمشهوری چیزی هستیم! غافل از اینکه فقط در منطقهی مناسبی نشسته بودیم.
شب قبل از انتخابات هم که فکر میکردم دیگر همهی رأیها مالِ ماست و فقط مانده رأی ایرانیهای خارج از کشور، با معرّفی و راهنمایی دکتر صدری عزیز، نامهی پایین را برای عدّهای از ایرانیان خارج از کشور عضو یک فهرست بحث ایمیلی فرستادم، که بسیار بسیار تأثیرگذار بود و احتمالاً یکی دو رأی به مجموع آرای معین اضافه کرد!!
Dear Shahbaz
Let's take your phrase: `bad' (or non-democratic) governments come from `bad' (or non-democratic) societies. Let's also agree on weakness of democracy in Iran. But are we allowed to further criple democracy because of its weakness? I think if we accept the fragility of democracy, we have to strengthen it. a
If we believe in democracy and agree that democracy is our only capital in social and political transactions, what should we do when we find weakness in it? Don't we have to take care of and remedy them? Or should we throw the baby out with the bathwater? a
I agree: the problem is rooted in people. Yes, democracy is a two-sided process. It needs re-arrangements in civic society more than reform in the structures of the state. If we want to achieve democracy, it's necessary for both, the state and the society to be democratized. But, for many reasons I reject the boycott as a method of achieving democracy. I chose to vote for Moin's ideas and movement rather than for him. If I wanted to choose a person, I would have voted for Rafsanjani or Ghalibaf. I voted for him because his plan aims at establishing democracy and human rights. One can try to democratize the state by voting in the right politicians and try to reform society at the same time. a
One long term program (reforming society and people) doesn't exclude the other (political participation.)
I can't reject democracy because of its weakness. On the contrary, I try to choose a rational procedure to strengthen democracy and spread it over civic society. a
Pouyan, Tehran
آنچه اطرافم میدیدم باعث شد که امیدوار باشم به انتخابِ معین. نه تنها من، که دیگران هم خوشبین بودند: سینا قبل از انتخابات زنگ زد و تبریک گفت که کاندیدای مورد نظرم رأی خواهد آورد؛ یعنی اینقدر مطمئن بودیم! حتّا روز انتخابات، خبرهایی که از دوستانِ حاضر در ستاد میرسید، خوشبینانه بود... ولی نشد دیگر! کِی فهمیدم که نشد؟ شنبه... با نیما اوّل رفتم مرکز که تا آنجایی که شمرده بودند، در غم با خانم صالحی شریک بشویم و بعد رفتیم مؤسّسه و آنجا دیگر مطمئن شدیم که ای بابا... اوضاع معین خیلی خرابتر از این حرفهاست که ما میپنداریم. باید قیافهی اقتصاددانهای تراز اوّل مملکت را آنلحظه میدیدید!
خاطره و تجربهی خوبی بود؛ خصوصاً اینکه آمیخته با وقایع دیگر و کوه رفتن و ورزش رفتن و همهجا مخزدن بود... نشد دیگر؛ چه میشود گفت!؟
بگذارید دستِ آخر از تکنیکهای روایی هم استفاده کنم و برگردم به اوّل نوشتهام: همانوقت بود که فحش دادنها شروع شد!! امّا بگویید حتّا اگر ذرّهای پشیمان باشم...
در بابِ تفاوت مینیبوس و اتوبوس
از ایندست منطق و فلسفههای روزمرّهی کلامی ـ که بهار نوشته و در کامنتهای پستِ اخیرش هم نمونهای هست ـ برای من از همه جالبتر، وقتی بود که بیدرنظرگرفتنِ تفکیکِ جنسیّتی، همکلاسیها آمدند سلفسرویسِ پسرها تا دستِ جمعی چایی بخوریم و گپ بزنیم. دورِ هم نشستهبودیم که یکی از نگهبانهای دانشکده آمد و گفت که خانمها بروند بخشِ خودشان. ما هم اعتراض کردیم که «چرا؟ چطور میتونیم سرِ کلاس با هم باشیم؛ توی حیاط هم همینطور، ولی برای چایی خوردن نمیتونیم؟» نگهبان درنگی کرد و گفت «نگاه کنین؛ فرق میکنه. مثلاً شما توی مینیبوس میتونین با هم باشین، ولی توی اتوبوس باید سواسوا بشینین. کلاس، مثل مینیبوسه؛ سلفسرویس، اتوبوس.»
فکر میکنید چه کار کردیم؟ اینقدر سادگی منطقِ پشتِ جملهها و استدلالِ نگهبان، شگفتآور بود، که قدرتِ هرجور تأمّلی را ازمان گرفت و خلع سلاحمان کرد. پس، مثلِ بچّههای خوب سرمان را انداختیم پایین و دستِ جمعی از اتوبوس پیاده شدیم!
دربارهی قاضی بیشرفِ دادگاهِ جیمز جویس
از دیروز که خانم دکترِ عزیز گفتن که من رو برای صحبت در مورد ترانههای ضدّ عاشقی و نفرتآمیزِ جدید به کسی معرّفی کردهان، همهاش دارم به این فکر میکنم که آخه چه فرقی هست بین این ابیاتِ وحشی بافقی و ترانههای «مبتذل» (!) امروزی؟
وحشی میگفت:
تو مپندار که مهر از دل محزون، نرود
آتش عشق به جان افتَد و بیرون نرود
وین محبّت به صد افسانه و افسون، نرود
چه گمان غلط است این؟ برود، چون نرود؟!
حالا یکی هم میگه که:
خیال نکن نباشی، بدون تو میمیرم
گفته بودم عاشقم، خب؛ حرفمُ پس میگیرم
میدونین... مشکل، متنِ این شعرها نیست. مشکل اینجاست که یکی متعلّق به فرهنگ والاست و اون یکی به فرهنگ همهپسند. این دعوا هم اینقدر «همهپسند» شده که سراغش نمیرم؛ خودتون ادامهاش بدین... فقط از دیروز دارم باین فکر میکنم که همهاش تقصیر قاضی بیشرفِ دادگاهِ جیمز جویسه. میدونین دیگه لابد؛ خیلی معروفه... تو حکمش در مورد «یولیسس» ـ که متّهم به فسادِ اخلاقی! بود ـ نوشت: رویکردِ اثر نسبت به سکس، استفراغآور است و نه محرّک؛ بنابراین کتاب، اثریست جدّی و نه مستهجن و مبتذل! (ارزش داره این حکم رو چندین و چند بار بخونین... من اینقدر خوندمش که از خودم خجالت کشیدم.)
خلاصه از اونروز ببعد اگه توصیفهای سکسی، محرّک میبودن، اثر متّهم میشد به ابتذال و همهپسندی و اگه توصیفها، مهوّع قلمداد میشدن، اثر ـ با افتخار ـ ترفیع مقام پیدا میکرد به «تیریپ روشنفکری»! از اونروز ببعد، وقتی سالوادور دالی از گالا میخواد که با «شهوتانگیزترین کلماتی که برای هر دوی ما به غایت شرمآور باشد» بگه باهاش چه کار کنه، عشقشون میشه اِندِ سورئالیسم؛ ولی، وقتی تو یه متن چهار تا واژهی پایینتر از استاندارد (= شکم!) باشه، اون متن در بهترین حالت میشه «آرگو» ـ که دو تا استاد دانشگاه با تیغ جرّاحی بیفتن به جونش که: آیا بکدام دلایل طبقاتی، از این واژهها در متن استفاده شده است؟!
هیچوقت کسی گفت که توی آلبوم اوّل چاووشی، در کنار آه و نفرینها، این شعر حمید مصدق هم بود؟ که میگفت:
آن زمان که خبرِ مرگِ مرا
از کسی میشنوی، روی تو را
کاشکی میدیدم.
شانه بالا زدنت را،
ـ بیقید ـ
و تکان دادنِ دستت که،
ـ مهم نیست زیاد ـ
و تکاندادنِ سر را که،
ـ عجیب! عاقبت مرد؟
ـ افسوس!
ـ کاشکی میدیدم!
میدونین... مشکل متن شعرها نیست. مشکل اینه که اینجور همهپسندی به ذائقهی هایکالچر و مامانم ایناشون برخورده!
پ.ن. آخ که من چقدر دلم فحشدادن میخواد! بقولِ یکی از دوستانِ عزیز، چهرهی «لبِ خط»م داره عود میکنه! سینا جان، «فول» نمیگیرم... بگو تا من هم بهوای تو بگم! :))
کمتر و بیشتر مرتبط، در «راز»:
بازخوانی تجربهی مردانه در ترانههای عامیانه ـ ۱
مزخرف، امّا خوب
به دَرَک، ولی میکشمت
به جهنّم
دوستانِ من آنلاین میشوند
حیفه اینها همین گوشهی راستِ وبلاگم بمونه.
- لیلای عزیز که مدّتیه در «سرزمین خیالی» مشغول نوشتنه.
- سیاوشِ عزیز هم در «عقاید یک دلقک»، مینویسه ـ و چه خوب مینویسه.
- علی عزیز، فعلاً در «چرا نه؟» نقّاشیهاش رو بنمایش گذاشته.
و ...
- سینای عزیز، در «سینا و فوتبال» در مورد فوتبال مینویسه.
سر بزنین بهشون. :)
دربارهی تلفن ـ دربارهی من
...چشمهات هم یه جوری شده. شده مثل چشمهای من وقتهایی که دوستهات میومدن خونهات و یادت میرفت دوشاخهی تلفن رو بعد از تمومشدنِ ذکرتون بزنی توی پریز؛ کاملاً اتّفاقی. اونروز صبح هم کاملاً اتّفاقی اون دختر داشت از پلّههای آپارتمانت میومد پایین، وقتی اومدم تو، دو شاخهی تلفن هنوز روی زمین بود. داد زدی: «یعنی من برای یه شب قطعبودنِ تلفنم هم باید به تو جواب پس بدم؟»
ـ چند سانت توی زمین، در مجموعهی «عاشقیّت در پاورقی»؛ مهسا محبعلی
***
چند روز پیش، مدّتی نسبتاً طولانی از روز را با دوستِ عزیزی گذراندم و در آن مدّت نه به تلفنی جواب دادم و نه به پیغامهای کوتاه. دوستم، متعجّب پرسید «چرا جواب نمیدی؟» و ادامه داد که «حالا میفهمم گاهی، وقتی من هم تماس میگیرم و پاسخی نمیشنوم، چه اتّفاقی میفته...» در حالیکه او خودش تلفنش همیشه دمِ دستش است و حتّا وقتی میخوابد، میگذرادش زیر بالشش.
***
۱- همیشه دیدهناشدنی وارد یاهو مسنجرم میشوم و پیغامهای احتمالیم را میخوانم. زنگِ تلفنم عموماً خاموش است و اگر کسی هم تماس بگیرد و تلفن نزدیکم نباشد، حتّا متوجّه تماسها نمیشوم. بعضی را هم متوجّه میشوم و آنموقع پاسخ نمیدهم. شمارههای ناشناس را که اصولاً بیپاسخ میگذارم و ... همهی اینها، توهینکننده تلقّی میشوند. دوستانم حق دارند: «پاسخ ندادن»، «در دسترس نبودن» و حتّا «خاموش بودن تلفن» ـ مثلاً وقتیکه خوابیدهای، جایی هستی یا اصلاً دلت نمیخواهد با کسی صحبت کنی ـ اینروزها توهینکننده تلقّی میشوند. غیر از دوستان نزدیکم ـ که این اخلاقم را میشناسند و لابد کنار آمدهاند ـ دیگران، وقتی دوباره خودم تماس میگیرم، طلبکارانه میپرسند «چرا جواب ندادی؟» یا «تلفنت رو بنداز دور!» و اگر کمی مهربانتر ـ یا شوختر ـ باشند: «گوشی رو بردار آخه یار مهربونم / ای همه هستی من، ماهِ آسمونم / تا به کی مهمونی و اینور و اونور؟ / آخه یک دل داری و هزار تا دلبر!» (سعید محمدی)
۲- جوشوا میروویتس در کتابش «مکان بیمعناست: تأثیر رسانههای الکتریکی بر رفتار اجتماعی» میگوید که اگر جایی زندگی میکنید که به تلفن دسترسی ندارید، انگار دارید با اینکار به دوستانتان توهین میکنید! در دسترس نبودن، غیرطبیعیست؛ پس مردمگریز نامیده میشوید. بیتوجّه به اینکه چهکار دارید میکنید و کجا هستید، «باید» همیشه در دسترس باشید.
۳- با اینحال بگمان خودم، مردمگریز نیستم و در ضمن، موضوع وقتی تناقضآمیزتر میشود که متوجّه شوید بعضی از صمیمانهترین ارتباطهای من «واسطهدار» هستند. گاهی ارتباطهای ایمیلی، گفتگوهای «چت»ی، نامهنگارانه، تلفنی و اساماسیم، صمیمانهتر از روابط رودررویم هستند. بنابراین بیپاسخگذاشتنهایم را نمیتوانم با چنین گزارهای توجیه کنم که «ارتباطات واسطهدار را نمیپسندم و غیرصمیمانه میدانم؛ بنابراین حذر میکنم.»
۴- تلفن «الزامآور» است: مکلوهان در «برای درک رسانهها» برای اینکه به الزامآور بودنِ تلفن اشاره کند، بنقلِ خبر غریبی میپردازد: «در تاریخ ششم سپتامبر، کهنهسربازی که دچار بیماری عصبی بود و هوارد نامیده میشد، ناگهان دچار خشمی جنونآسا شد و در نیوجرسی پس از کشتن سیزده عابر به خانهاش رفت. گروهی تیرانداز سریعاً خانهی او را محاصره کردند و با انداختنِ گازِ اشکآور خواستند که او را از منزل بیرون بکشند. خبرنگاری که در دفتر روزنامه بود در حضور ما تلفن هوارد را گرفت. با شنیدنِ صدای زنگ، او دست از تیراندازی برداشت و به تلفن پاسخ داد: الو؟
ـ شما هوارد هستید؟
ـ بله...
ـ چرا، مردم را میکشید؟
ـ نمیدانم. در حال حاضر نمیتوانم به شما پاسخ دهم؛ بعداً بیشتر با هم حرف خواهیم زد. فعلاً خیلی کار دارم.»
۵- وقتی مادرم زنگ میزند و کوتاه پاسخ میدهم که «ببخشید. الان جایی هستم و بعداً بهت زنگ میزنم.» و او هم بزرگوارانه میگوید که کاری نداشته، احساس عذاب وجدان میکنم. وقتی به تماس از دسترفتهی پدرم جواب میدهم و میگویم «کاری داشتی که تلفن کردی؟» و جواب میشنوم که «مگه رابطهی من و تو کاریه که وقتی باهات کار دارم، زنگ بزنم؟» احساسِ عذابِ وجدان میکنم. با اینحال تلفن، برای من هم احتمالاً بعضی وقتها آنطور که مکلوهان میگوید «وسیلهای هتککننده»ست و وسطِ آدمکشی و جنایت، کار، دستشویی، مطالعه، تدریس، تحصیل و ... زنگ میخورَد. پس، خیلی وقتها ترجیح میدهم ازش دستِ بالا بعنوانِ پیجر استفاده کنم. گوشهای بگذارمش و بگذارمش که زنگ بخورد و پیغام بگیرد و این انتخاب را داشته باشم که به کدامها پاسخ بدهم. تلفن گاهی برای من معنای «مزاحمت» میدهد؛ یعنی ـ بقول تاملینسون ـ «نفوذ دنیای بیرونی به دنیای درونی». با اینحال، وقتی کسی زنگ نمیزند هم، حالم گرفته میشود و بیدرنگ بخاطر میآورم که «تلفنم زنگ نمیزنه؛ حالم بده!» (شهیار قنبری)
۶- نگرانیم دقیقاً این است: از وضعیّتی که در آن صحبت کردن، معادلِ اتّحاد است و سکوت، فراموشی معنا میشود، میترسم. هدف برایم، فقط ادامه دادن به گپ نیست. کیفیّت، دستِ کم باندازهی کمیّت اهمیّت دارد. زیگمونت باومن مینویسد: «در تمام گپزدن اینترنتی، صحبت با تلفنِ همراه و تایپ کردن بیست و چهارساعتهی ما، دروننگری و خودکاوی جایش را به تعامل دیوانهوار و احمقانهای داده که نهانیترین اسرارمان را در کنار فهرست خریدمان افشا میکند. با اینحال، اجازه دهید بگویم که این تعامل، برغم دیوانهواربودن، ممکن است اصلاً احمقانه بنظر نرسد، مشروط باینکه بفهمید و بیاد بسپارید که هدف ـ تنها هدفِ آن ـ ادامه دادن به گپ است. عرضهکنندگان خدمات اینترنتی، کشیشهایی نیستند که حرمت اتّحادها را تصدیق و تقدیس کنند. تنها تکیهگاه این اتّحادها، گپ زدن و حروفچینی ماست؛ این اتّحادها فقط پا به پای شماره گرفتن، صحبت کردن و پیام فرستادن دوام دارد. اگر از صحبت کردن دست بردارید، دیگر اتّحادی وجود ندارد. سکوت، معادل طرد است. در واقع این اتّحاد بیرون از متن وجود نداد ـ گرچه دقیقاً نه بهمان معنای مورد نظر دریدا.»
۷- رابطهی من با تلفن، مثل رابطهی بسیاری با تلفن، عاشقانه نیست: تلفنِ دستیم را شبها با خودم به بستر و روزها به حمّام نمیبرم؛ وقت حرف زدن با تلفن ثابت، با انگشتانم ـ مثل وقتی با موی کسی بازی میکنی ـ سیم تلفن را نوازش نمیکنم؛ شمارهگیر را ـ مثل تصویر تکراری فیلمهای عاشقانه، وقتی قهرمان با معشوقهاش گپ میزند ـ در آغوش نمیکشم.
همانقدر که تلفن، تناقضآمیز است و ارتباط و تنهایی را همزمان دارد؛ رابطهی من هم با تلفن، پارادوکسیکال است. از یکسو، خیلی وقتها از بیمِ مزاحمت (در معنایی که تاملینسون میگوید)، زنگِ تلفن را به کلّی خاموش و لرزشش را هم قطع میکنم: تلفن را اخته و «بیخطر» میکنم. و از سوی دیگر گاهی فکر میکنم «کاشکی تلفن بزنه زنگ، تو شبای بیقراری / تو با اون صدای گرمت، اسممو به لب بیاری» (توفان)
نامگذاریِ وارونه ـ ۲
بخشِ نخست را اینجا بخوانید: نامگذاریِ وارونه ـ ۱
***
نامگذاریِ وارونه ـ ۲
علی شیوا
* در نمونهی پیشین دیدیم که ایرانیان درست یا نادرست لقبِ عادل را برای انوشیروان پذیرفتهاند، امّا همیشه اوضاع ازین قرار نیست. در تاریخ صدر اسلام بارها از کسی به نام «عمرو بن هشام بن مغیره» و با کنْیهی «ابوالحِکَم» (= پدر و دارندهی حکمتها) یاد شده است که گرچه مردی کاردان از اَشراف قریش بود، ولی در میان مشرکان مکّه از مخالفان و دشمنانِ سرسخت مسلمانان به شمار میرفت. پس از آنکه ابوالحِکَم برادرِ مادریِ خود را به گناهِ پذیرش اسلام زندانی کرد، پیامبر او را «ابوجهل» نامید و به مسلمانان دستور داد که وی را چنان خطاب کنند. (دائرةالمعارف بزرگ اسلامی، ج۵، درآیندِ «ابوجهل»، ص۳۰۵) در تاریخ معاصر هم میبینیم ایرانیان که در جنگ با عراق از «صدّام حسین» دلِ خونی داشتند، واژهی حسین را ـ که گویا پدر یا جدّ پدریِ صدّام است ـ از مقولهی نامگذاریِ وارونه یافتند و به او لقب «صدّام یزید» دادند.
* از نامبارکیِ رنگ سیاه و نامگذاری وارونه بر غلامان سیهچرده (کافور و مبارک و قدمخیر) سخن گفتم. در زبان فارسی واژهی «روسپی» که برای زنان بدکاره به کار میرود، کوتاهشدهی «روسِپید» (روسفید) است و به کنایه معنای وارونه (روسیاه) میدهد. (بنگرید به: مفلسِ کیمیافروش؛ نقد و تحلیل شعر انوری، دکتر شفیعی کدکنی، ص۳۲۰)
* از کارکردِ نامگذاری وارونه در طنزآفرینی سخن به میان آمد. شاید یادتان باشد که در برنامهي رادیوییِ «صبح جمعه با شما» شخصیّتی بسیار خسیس بود که منوچهر نوذری با لهجهی جهودهای ایران نقش او را بازی میکرد؛ نامِ این مرد ناخنخشک، «آقای دستودلباز» بود!
* چنانکه تا بدینجا دیدهاید، نخستین و بیشترین نمونههای نامگذاری وارونه را از زبان مردم یا زبان گفتار آوردهام. ریشههای این شگرد زبانی را بیگمان باید در زبان مردم جستجو کرد؛ هنگامیکه به جای «عالی» از شدّت اشتیاق، «محشر» میگویند یا برای دستانداختن و ریشخند، کسی را «نابغه» و ـ بهتازگی ـ «آی کیو» لقب میدهند؛ یا «دستت درد نکند» را هنگام سرزنش بر زبان میآورند یا در گلایه از کسی که پس از مدّتها حالشان را میپرسد، «از احوالپرسیهای شما» میگویند و یا «ناغافل» را ـ گویا بی هیچ دلیلی ـ در معنای «بیخبر» به کار میبرند! ...
* از رهگذرِ همین زبان مردمی است که میتوان در ضربالمثلهای فارسی نیز ـ که ساختهی ذهن و زبان مردم است ـ دنبالِ ضربالمثلهای وارونه گشت، کاری که در هیچیک از کتابهای بلاغت ندیدهام. این نمونهها را ببینید: گل بود و به سبزه نیز آراسته شد؛ هر دَم از این باغ بَری میرسد؛ سالی که نکوست، از بهارش پیداست. در اینجا دیگر نه با نامگذاری وارونه، بلکه با جملههای وارونه روبرو هستیم!
* گفتم که هنگام طبقهبندیِ نامهای وارونه در دانش بلاغت، آن را استعاره یا مَجاز قلمداد کردهاند. در اینجا میافزایم که شاید جای دادنِ آن در دستهی «کنایه» درستتر باشد؛ اگرچه به گمانم واژهها و جملههای وارونه، در مرز میان مجاز و کنایه شناورند. نمیخواهم اینجا به تفاوتِ ایندو بپردازم، تنها میگویم که در کنایه ـ بر خلاف مجاز ـ ممکن است شنونده معنای حقیقیِ جمله را برداشت کند و معنای کنایی را درنیابد. لابد در مجموعههای طنز تلویزیون دیدهاید شخصیّتی که از دست کارِ شخصیّت دیگر حسابی عصبانی است، جملههایی بهظاهر محترمانه و تشکّرآمیز ولی وارونه بر زبان میآورَد و به طرف اصطلاحاً گوشهکنایه میزند، امّا دوّمی جملهها را حَمل بر ظاهر ميکند و تشکّرها را پاسخ میدهد؛ و این واکنشِ سادهلوحانه، آشفتگی و پرخاشگریِ شخصیّت اوّل را سبب میشود... بدینسان ما در نمونهی پیشگفته با جملههایی سروکار داریم که کنایه در آنها با قرینهی معنوی همراه است، یعنی در ظاهر جمله نشانهای برای فهم معنای کنایی نیست و شنونده خود با توجّه به رویدادهای گذشته و عملکردش میباید کنایه را درک کند.
در تاریخ معاصر ایران، بهرام مجدزاده ـ نمایندهی دورهی هفدهم مجلس شورای ملّی و یار دکتر مصدّق ـ که با استعفای دستهجمعیِ نمایندگان مخالف بود و مجلس را آخرین پشتوانهی قدرت ملّیون میدانست، وقتی در ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ خبر کودتای نصیری را از رادیو شنید، این تلگراف را از کرمان به مصدّق مخابره کرد: باش، تا صبح دولتت بدمد/ کاین هنوز از نتایج سحر است. (هواخوریِ باغ، دکتر باستانی پاریزی، انتشارات علم، ص۳۸۵) پیداست که این بیت با توجّه به اوضاع آن روزها (= قرینهی معنوی) یکسره در معنای وارونه به کار رفته است.
* سرانجام آنکه در گفتار، جدا از قرینهی معنوی، آهنگِ جمله ـ که در زبانشناسی یکی از سه واحدِ «زبَرزنجیریِ» گفتار (آهنگ، تکیه، درنگ) به شمار میرود ـ نشانهای است که اغلب ذهن را به دریافتِ معنای وارونهی کنایی راهنمایی میکند. البتّه اگر گوینده آهنگ و لحن را بهعمد تغییر ندهد و شنونده هم قرینهی معنوی را درنیابد، دستانداختنِ مخاطب به یاریِ کنایه ـ و از جمله، وارونهگویی ـ کاری آسان خواهد بود. (برای نمونه میتوانید از چهرهی زیبا یا اندام موزونِ یک زشتِ خودشیفته با لحنی کاملاً جدّی و محترمانه تعریف کنید!)
نامگذاریِ وارونه - ۱
علی ـ برادر عزیزم ـ لطف کرده و بعد مدّتها برای «راز» نوشته...
***
نامگذاریِ وارونه - ۱
علی شیوا
* در روزگارِ اجارهنشینی، پیرزنِ صاحبخانهی ما که خود در همان ساختمان زندگی میکرد، سرایداری داشت کمابیش سیساله، میانهقامت، لاغراندام با موهایی پسرَویکرده و چهره و رفتاری که سادگی از آن پدیدار بود. عجبا که این بندهی خدا را پدرش، «رستم» نام نهاده بود، بدان امید که فرزند در نیرومندی و خوشاندامی همتای اَبَرپهلوان ایران باشد! هیچ یادم نمیرود که وقتی در آن سنّوسال برای اوّلین بار اسمش را به ما گفت، از ناهمخوانیِ نام و نامیده (اسم و مسمّا) لبخندِ ناخواستهی آبروریزانهای بر لبهایمان نشست! (بد نیست پدران و مادرانی که با خوشقلبی و عشقِ تمام، بر دخترانشان نامهایی مانندِ ماهرخ، گلچهره، پریرخ، زیبا و ازین دست میگذارند، قدری به عاقبت کار بیندیشند.)
پدرم کارمندی دارد که در دیرانتقالی و فراموشکاری زبانزد است و تابهحال دستهگلها به آب داده؛ این کارمندِ ندانمکار را پدرم همیشه بهشوخی ـ و البتّه نه پیش رویش ـ «افلاطون» مینامد!
* اگر این تعریف را که «طنز عبارت است از تصویر هنریِ اجتماعِ نقیضین و ضدّین» (طنز حافظ، دکتر شفیعی کدکنی، در «سالنامهی گلآقا ۱۳۸۰»، ص۴۹) بتوان پذیرفت، باید گفت «نامگذاریِ وارونه» یکی از شگردهای کارساز در طنزآفرینی است. اگر کسی را که کوتاهقدّ و خپله است، «رشید» بنامیم (عیناً مانند قیاقه و نامِ شخصیّتِ نمایشی که بارها از تلویزیون پخش شد) درواقع با کاربردِ تناقضی آشکار، عیبش را دوچندان نشان دادهایم و او را دستمایهای برای ریشخندِ این و آن کردهایم. نامگذاریِ وارونه گذشته از طنزآفرینی، به سبب خیالانگیزی و برانگیختنِ عاطفه، در ادبیّات هم کاربرد دارد و از دیدِ «بیان» (یکی از دانشهای بلاغی) بررسی میشود. شاید آشناترین نمونه در کتابهای ادبی، این بیت حافظ باشد:
ناصحم گفت: که جز غم چه هنر دارد عشق؟
گفتم: ای خواجهی عاقل هنری بهتر ازین؟!
در اینجا واژهی «عاقل» معنایی یکسره وارونه (بیعقل و نادان) دارد! از میان ادیبان دکتر کزّازی به پیروی از پیشینیان، این کاربردِ واژه را در بخش «استعاره» (استعارهی ریشخند / تهکّمیه یا استعارهی ناساز / عنادیه ) دستهبندی کرده است (بیان، نشر مرکز، صص ۱۰۷ و ۱۰۸)، امّا دکتر شمیسا آن را در بخش «مَجاز» (به علاقهی تضاد) جای داده (بیان، انتشارات فردوس، ص۴۹) که به گمانم منطقیتر است.
* احمد شاملو در «کتاب کوچه» زیرِ درآیندِ «اللّه»، نمونههایی از نامگذاریِ وارونه به دست داده است: واژههایی که در ترکیب با «اللّه» ساخته میشوند؛ برای نمونه به کور، عیناللّه به کَر، سمیعاللّه به ترسو، هیبتاللّه میگویند؛ یا واژگانی که در پیوند با «علی» میسازند و کچل را زلفعلی، شَل را قدمعلی و کور را عینعلی مینامند؛ همچنین است از ترکیب با ملک و سلطان و دوله به شیوهی لقبهای قاجاری: لسانالملک و بلبل سلطان برای الکن، هیبتالملک و هیبت دوله برای ترسو و عینالملک و عینالسّلطان برای کور. (انتشارات مازیار، جلد ۲ =حرف الف دفتر اوّل، صص۴ـ۳۱۵۳) این را هم بیفزاییم که گویا کاربردِ «چراغعلی» برای کور، از عینعلی رایجتر بوده است.
* در زبان فارسی مصراعی هست که ضربالمثل شده است: برعکس نهند نامِ زنگی، کافور! در این مَثَل که بهخوبی سنّتِ نامگذاریِ وارونه را نشان میدهد، مراد از زنگی، سیاهپوست است (زنگی ـ که در زبان عامیانه بَرزنگی هم میگویند ـ یعنی اهل زنگبار؛ کشور زنگبار چند جزیره را در خاورِ آفریقا و نزدیکیِ تانگانیا دربرمیگیرد. در دورهی اسلامی دولتهای عرب و ایرانی بر آن حکومت کردهاند و بازارِ خریدوفروش بَرده بوده است؛ ازاینرو زنگی به معنای سیاهپوست آفریقایی هم به کار میرود. در عربی هم واژهی معرّبِ «زَنج» و جمعش «زنوج» در همین معنا کاربرد دارد.) امّا در اینجا هدف از نامیدنِ بردهی سیاهپوست با واژهی «کافور» ـ که سفیدرنگ است ـ تنها طنز و ریشخند نبوده، بلکه ازآنجاکه در فرهنگ ایرانی سیاهی نماد پلیدی و شومی است، گویا با این نامگذاریِ وارونه میخواستهاند نحوستِ سیاهی را رفع کنند. جعفر شهری در کتاب «قند و نمک» از دو نامِ «مبارک» و «قدمخیر» یاد میکند که به همین نیّت بر غلامانِ زرخرید مینهادهاند. (انتشارات معین، ص۲۹۳) (میدانیم که نام عروسک سیاه و مشهورِ خیمهشببازی هم مبارک است) نامگذاری وارونه برای پرهیز از فالِ بد در فرهنگها باز هم پیشینه دارد؛ چنانکه در زبان عربی عزرائیل ـ فرشتهی مرگ ـ را «بویحیی» (پدر و پایهی زندگی) مینامند و مارگَزیده را که امیدی به زنده ماندنش نیست، «سَلیم» (تندرست) میگویند (زبانشناسی و زبان فارسی، دکتر خانلری، انتشارات توس، ص۱۰۶) یا بیابان برهوت و هراسناک را «مَفازه» (جای رهایی) میخوانند! (بیان، دکتر کزّازی، ص۱۰۸)
* همچنانکه دربارهی نامگذاریِ فرزندان هشدار دادم، در هنگام نامگذاری همواره باید دوراندیش و دستبهعصا بود. سالها پیش زمانی که ایرانیان محصول کارخانهی سیتروئن را سرهمبندی کردند، به فکرِ نامی فارسی افتادند و سرانجام «ژیان» را که به معنای خشمگین بود و در ادب فارسی صفتِ شیر و پیل قرار میگرفت، برایش برگزیدند. هرچند آن روزها خودروی ژیان برای خودش کیابیایی داشت، امّا غفلت از پیشرفتهای روزافزونِ صنعت خودروسازی، سبب شد که امروزه ژیان نامی وارونه باشد.
* از این دست نامگذاریها که با خوشباوری و سادهاندیشی دمخور است، باز هم میتوان یافت. گمانم کمابیش پانزده سال پیش بود که مدرسههای خصوصی در ایران بازگشایی شد؛ بنیادگذارانِ طرح برای آنکه بیزاریِ صاحبانِ این مدرسهها را از هر گونه سود و نفع مادّی نشان دهند، نام ناآشنای «غیرانتفاعی» را بر آن نهادند! پیداست که مدرسهی غیرانتفاعی نمونهای تمامعیار برای نامگذاری وارونه بوده و هست. بیسبب نیست که امروزه گاهی به جای آن، از عبارت «مدرسهی غیردولتی» بهره میگیرند.
* دکتر باستانی پاریزی، استاد تاریخ دانشگاه تهران ـ که کتابهایش بهتازگی از ۶۰ عنوان گذشته و مجموعهای خواندنی و دلآویز از تاریخ و فرهنگ ایران است ـ در مقالهای با نام «کلاهگوشهی نوشینروانِ مغ» هرچند درایت انوشیروان را در بازنگری و ساماندهیِ نظام مالیاتیِ کشور میستاید، امّا با یادآوریِ سنگدلیِ او در کشتار مزدکیان، ماجرای زنجیر عدل را این گونه تعبیر میکند: تواریخ ما میگویند که به زنجیر عدل هیچکس متوسّل نشد و بعد از هفت سال و نیم، تنها یک خر خود را بدان مالید. همهی مورّخان نوشتهاند از بس انوشیروان عدل داشت، کسی ظلمی ندیده بود که شکایت کند، ولی هیچکس ننوشت که شاید مردم از ترس دوروبر آن نیامدهاند؛ من این تردید را بعد از هزار سال بهتفصیل به زبان آوردهام... (یکی قطره باران: جشننامهی دکتر عبّاس زریاب خویی، ص۱۳۶) سپس از احمد خان گیلانی نقل میکند که عقیده داشته این حیوان، خر نبوده، بلکه استر بوده است! و شعری هم میآورَد از فریدون تولَّلی:
زنجیر عدل و قصّهی نوشیروان و عدل،
آوردهاند تا بهحقیقت خرت کنند
بههررو، همچنانکه در بیت حافظ «عاقل» در معنای غافل به کار رفته بود، چهبسا که انوشیروان عادل هم درواقع انوشیروان ظالم بوده، ولی این صفت یا لقبِ وارونه، او را در پهنهی تاریخ و ادبیّات بهنیکی نامبردار کرده است!
ده حکمت از سفری چند روزه به سرزمین مادریم، گرگان
(یک)
۱- خوشم آمد! مادرم را از کودکی با کارخانه میشناختم. آنجا سرپرست چندین کارگر و تکنسین مرد بود. مادرم به تنهایی برای مأموریت از گرگان به تهران میآمد و رانندگی میکرد. جز این، وقت سفر به تهران، همیشه نیمی از مسیر را مادرم میراند و نیمهی دیگر را پدرم و ما ـ بفهمینفهمی ـ رانندگی مادر را قبولتر داشتیم. نمیدانم چطور شد و چه پیش آمد که مادرم کمتر رانندگی کرد؛ تا جاییکه حتّا کم و بیش در رانندگی به ما وابسته شد.
رسیدم گرگان، پدرم دنبالم آمد و بخانهی سرِ زمین آمدیم. مادرم نبود. خوشم آمد وقتی از پنجرهی مشرف بجادّهی خاکی منتهی به خانه دیدم مادرم رانندگی میکند. شک ندارم مادرم رانندهی خوبیست. یادم نمیآید تا بحال تصادف بدجوری کرده باشد (در حالیکه یک دو تصادف از ایندست از پدرم سراغ دارم.) نمیدانم شاید من و برادرم که بزرگ شدیم و خودمان ادّعای رانندگی درست داشتیم (و بخاطر داشته باشید که هیچ رانندهای رانندگی رانندهی دیگری را قبول ندارد!) باعث شد اعتماد بنفس مادرم در رانندگی کمتر شود. شاید آمدنمان به تهران باعث باشد و ...
خلاصه خوشم آمد وقتی بعد از سالها رانندگی مادرم را در جادّه دیدم. خوشم آمد وقتی رسیدم، یکی از کارمندها گفت «خانوم هنوز نیومدهان.» خوشم آمد که مادرم را به فامیل خودش صدا کردند (شاید چون بعضی از کارمندهای امروز پدرم، کارمندان سالهای گذشتهی مادرم بودهاند). سالها از وقتی که مادرم خسته از کارِ شیفتِ شبِ فصلِ پرکار یکویک گرگان برمیگشت، گذشته. سالها از وقتی که مادرم را «خانم مهندس» صدا میزدند، بخاطر مدرک خودش و نه مدرک پدرم، گذشته. ولی باز خوشحال شدم وقتی مادرم قبل از آمدنش به گرگان گفت: موقع برداشت است و باید بروم گرگان. گمانم طبق تمام معیارهای موجود، شخصاً آدم تنبلی هستم. ولی خوشم میآید که خانواده، اینطور باقتصاد پیوند میخورد. شاید نوستالژیا باشد! خوشم میآید وقتی پدرم طرحهای جدید کاری و اقتصادیش را میگوید. شاید حسرت چیزی باشد که فاقدم! تحلیلش طولانیست. ولی بنظرم کار پدرم در گرگان، برای همهمان خوب بوده... فقط بشرطیکه بیشتر همدیگر را ببینیم...
۲- گرچه هم را ندیدن یک فایده دارد: آدم، عزیزتر میشود! نمیدانید چه تحویلی میگیرند اینجا آدم را. جای شما خالی، خیلی خوش میگذرد. خوش میگذرد وقتی در خانهی خودتان، مهمان هستید! :)) یکی از خویشانِ عزیز، نیامده برایم یک شیشه مربّا فرستاد. دیشب پدرم از مادرم میپرسید «برای شام، به مهمونمون چی بدیم؟» و منظورشان از مهمان، «من» بودم! گرچه گاهی هم جریان برعکس میشود: وقتی پدر و مادرم میآیند تهران، میشوند مهمان ما. احتمالاً خودتان میتوانید حدس بزنید چه کسانی میزبانان بهتری هستند! گفتم که؛ خوش میگذرد!
فکرش را بکنید که مثلاً ظهربظهر غذایتان را با سبزی و خیار تازهچیده و ماست و ماءالشعیر برایتان بیاورند و شما کاری نداشته باشید جز این که بخورید و بیاشامید و اسراف کنید! گفتم که؛ طبق تمام معیارهای موجود، آدم تنبلی هستم!
۳- در شهرهای کوچک و بهمینترتیب در گرگان، حرف زدن دربارهی هم داغ است. از این تحلیل دربارهی کسی خوشم آمد: پدرِ سختگیر، تا هجده سالگی از دخترانش مثل گنجینههایی گرانبها ـ که گوئی برآنها دست اهرمن باشد ـ محافظت میکند و عرصه را بر آنها و مشتاقانشان، تنگ. بعد، هر چه دختر بزرگتر میشود، آزادیها فزونتر میگردند و پدر به حداقلها بسنده میکند. احتمالاً: فقط مواظب STD باش!
۴- زندگی سرِ زمینِ کشاورزی... سحرخیزی شرط اصلیست. مادرم راست میگوید که اگر اینجا دیرتر از پنج و نیم صبح بیدار شوی، احساس میکنی روزت را از دست دادهای و دیر کردهای. اگر بیدار شوی و ببینی ساعت شش صبح است، مضطرب میشوی! حسابش را بکنید؛ پدرم ساعت سهی صبح کشت داشت. فکرش را بکنید؛ بعضی ساعت چهار و نیم صبح قبل از آمدن سر کار میروند و نان میخرند. من شاید سالی دوبار حوصله کنم و صبح بروم و نان بخرم. جالب است که وقت ناهار هم ساعت یازده و ربع است.
تازه اینجا وقت خیلی کند میگذرد... ویژگی منحصر بفرد اینجا، یکی همین است. حتّا دیروز عصر که داشتم مسابقهی ایران و بوسنی را میدیدم، بنظرم آمد که وقتِ «مطلق» نود دقیقهای فوتبال هم «نسبتاً» طولانیتر شده! اینجا جان میدهد برای کتاب خواندن... نمیدانم چه چیزی در تهران باعث میشود فرصتها اینقدر محدود باشند. حتّا روز تعطیل تهران هم کوتاهتر از اینجاست.
(دو)
۵- با نمونهای شش نفره، آزمودم و دریافتم که سرعت ارسال اساماس دخترها تقریباً سه و نیم برابر پسرهاست! راستی، موبایلم کمکم دارد از حال میرود و خاصیّتِ پیجر بودنش را هم از دست میدهد.
۶- در گرگان رسم است که وقتی کسی فوت میشود، پانزدهمش را هم مجلس میگیرند. دو هفته پیش یکی از کارمندهای پدرم فوت کرد. متوفا نه فقط کارمند پدر، که همسر کسی بود که در کودکی ـ وقتی پدر و مادرم هردو کار میکردند ـ پیش ما بود و از ما نگهداری میکرد و بهمین خاطر خیلی دوستمان دارد و دوستش داریم.
دیروز در مجلس پانزدهمش شرکت کردیم. کلاً مجالس عروسی و عزایی که حاضر شدهام، احتمالاً سرجمع به انگشتان دو دست نمیرسند. رسم جالبی بود در این مجلس که حضّار بعد از سلام و علیک و تسلّای صاحبان عزا وارد میشوند و وقتِ نشستن، فاتحه و صلواتی از جمع میخواهند و بعد شروع میکنند به فاتحه خواندن. بعد از اینکه فاتحهشان تمام شد، برمیخیزند و از همانجا از راه دور ـ نسبت به صاحبان عزای ایستاده دمِ در ـ دوباره تسلیت میگویند و دو طرف بنشانهی تشکّر و احترام دست بر سینه خم میشوند و تعظیم میکنند. از پدرم که پرسیدم چرا علیرغم تسلیّت اوّل، دودفعه باز پا میشوند و تسلیّت میگویند، ـ نمیدانم بشوخی یا جدّی ـ گفت کارکرد پنهانش این است که کسانیکه چای و خرما تعارف میکنند، بتوانند تازهواردها را شناسایی کنند!
نکتهی بعدی که احتمالاً فراگیری عامتری دارد، اینکه قرآنهایی را که برای شادی روح متوفا در مسجد از جعبه خارج میکنند و میخوانند، به جعبه باز نمیگردانند و مثلاً اگر نفر بعدی قرآن خواست، باز از جعبه قرآن میدهند (و نه از قرآنهای خوانده شده) تا بتوانند میزان قرآنی که خوانده میشود، برآورد کنند.
و رسم دیگر در گرگان اینکه خانوادهها و افراد برای «اظهار همدردی» اعلامیههایی با همین عنوان ـ مشابه اعلامیهی فوت ـ چاپ میکنند. اعلامیههای چاپ شده را هم دسته میکنند و در مسجد پیش پای حضّار میگذارند تا دیگران ببینند. بهمین ترتیب، بسیاری برای ابراز همدردی نوشتهی تسلابخشی بر پارچهی سیاه مینویسند و دم منزل متوفا میآویزند.
از مسجد که بیرون آمدیم تا سرخاک برویم، همسر متوفّا را بالاخره دیدم. بغلم کرد و تسلیّت گفتم. دو هفته قبل که تلفنی تسلیّت گفته بودم، خیلی ناراحتتر بود. گریه میکرد و مرتّب میگفت که تنها شدم. گفتم «تا بچّههای باین خوبی دارین، تنها نمیشین.» حالا آرامتر بود. سر خاک که میرفتیم، با همان تهلهجهی سبزواریش گفت «امروز ناگاهانی دیدمت. خیلی خوشحال شدم. همهی غمهام فرار کردن.» من هم خیلی خوشحال شدم وقتی به دو سه نفر معرّفیم کرد، گفت «این، امیرِ منه!»
باین فکر میکردم که بعضی خلق و خوهایم بخاطر همین آدمهاییست که کودکیم را در کنارشان گذراندم. مثلاً قبلتر از شخصی که گفتم، کس دیگری نگاهمان میداشت که اهلِ کاشمر بود. اینکه در خانوادهای اینقدر پاستوریزه (!) و سختگیر در غذایی که میخورند، من نسبتاً خاکشیرمزاج درآمدهام، علّتش شاید همین خانم باشد که میخواست من را بر عکس علی ـ برادرم ـ «کاشمریخور» بار بیاورد: کسی که هر چه باشد، میخورَد!
(سه)
۷- گویش گرگانی را خیلی دوست دارم. انگار اینجا اصل «کمکوشی» زبانشناختی کاربردی ندارد! «میمونم» را «میمانم» میگویند و «نون» و «خونه» را «نان» و «خانه»... تازه همینها را هم با صدای بلند میگویند!
راستی، اینجا اصطلاح «شِفت» در معنای خل و چل بیآزارِ شاد (!) ـ کمابیش معادل واژهی پایینتر از استانداردی که همهجا استفاده میشود ـ بکار میرود. دیشب یکی آمده بود خانهمان که رسماً «شِفت» بود! سینا جان، «بچّهها رسماً شفتن!!»
۸- آنها که کار کشاورزی میکنند با چند ویژگی ظاهری مشخّص میشوند: کلاه آفتابگیر میگذراند؛ کفشهای محکم گلی میپوشند؛ سوار ماشینهایی شبیه جیپ و وانت و لندرور و ... میشوند؛ صورتهای آفتابسوخته دارند... گرگان، شهرکشاورزهاست. بسیاری از مردم در کارخانهها و صنایع وابسته به کشاورزی یا سر زمینهای خودشان کار میکنند و ماشینهای زراعی زیاد میبینید.
خصوصاً این چند روز که «گندمدرو»ست، همه جا کمباینها را میبینید که رانندههاشان چادر زدهاند و مشغول کارند. کامیونهایی را که دم در کارخانههای آرد و سیلوها، صف کشیدهاند تا نوبتشان بشود و محصولشان را تحویل بدهند. راستی، صف کامیونها و کمپرسیها هم جداست؛ چون کمپرسیها خودشان میتوانند بارشان را خالی کنند!
(چهار)
۹- پروازهای مهرآباد کنسل شد و بازگشت من ماند برای امروز. از من گذشته، تعطیلیهای رسمی در فصل پرکار کشاورزی، برای کشاورزان درد سر است. فکرش را بکنید که کل محصول گندم منطقه را اینطور که پدرم میگفت، باید در عرض دو هفته برداشت کنند و تحویل انبارها بدهند. زندگی اینجا با کشاورزی گره خورده. حالا فکرش را بکنید کمباین دارد سر زمین درو میکند و بعد احتیاج به وسیلهای یدکی پیدا میکند و کار متوقّف میشود. امّا مغازههای یدکیفروشی باز نیستند (چراکه دستور دادهاند باز نکنند!) بهمین راحتی کشاورزها متضرّر میشوند.
۱۰- دیشب مهمان داشتیم. زوجی از دوستان مادر و پدرم که برای تفریح به گرگان آمدهاند. آشناییشان به واسطهی دانشگاه شیراز بوده. پدر و مادرم فارغالتحصیل دانشگاه پهلوی سابقاند و بعضی دوستیهای دانشگاهیشان ادامه پیدا کرده تا امروز. امروز به مادرم میگفتم که بگمانم دانشگاه شیراز استثناییست از این نظر. تصوّری که از شنیدههایم پیدا کردهام این است که دانشگاه شیراز هم از نظر امکانات و درسها و هم از نظر روابط بالاتر از استانداردهای آندوره ـ و قطعاً ایندوره! ـ بوده. بهرحال دانشگاه شیراز برای من هم اهمیّت دارد: هم به این خاطر که پدر و مادرم آنجا با هم آشنا شدند و هم اینکه تعدادی خاله و عمو نصیبم شد که همهشان دوستداشتنیاند! :)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001