« April 2006 | Main | June 2006 »
در غیابِ راوی عزیزِ قصّههای عامّهپسند
-----
پاسخ پرسش (۱): آرایهی ایهام در واژهی «مشکل» - برندهای نداشتیم :)
-----
۱-
در مصراعِ پایین، چه آرایهای وجود دارد؟
من سؤالِ سادهی تو، تو جوابِ مشکلِ من
ـ ترانهی «وقتی که نباشی» با صدای احسان خواجهامیری
۲-
برای بعضیها فلسفهی وجودِ غسلِ جمعه رو باید در وقایعِ «شبِ جمعه» جستجو کرد.
پ.ن. میدونم اینکاره نیستم... مثلاً نوشتنِ این، هنری میخواد که بنده فاقدم! بهرحال هم یادبود بود و هم سوء استفاده از غیبتِ موقّت دوستِ خوبم. :)
دو سنّت رقیب در پژوهش اجتماعی
یادداشتی که خانم دکتر احمدنیای عزیز در وبلاگشان دربارهی کاستلز نوشتند و بعد، یادداشتهای حامد و امیرمسعود و پاسخهای دکتر احمدنیای عزیز در کامنتهای آن مطلب، بهانهی یادداشتِ حاضر شد. یادداشتِ من احتمالاً ربطِ مستقیمی به بحث ندارد. حتّا احتمالاً نه تنها تأویلهای موردِ پسند خودم را به گفتهی دوستانم نسبت دادهام؛ که سخنان ناگفته را در دهان آنها گذاشتهام!
به هر حال، با خواندنِ نظراتِ دوستان، یادِ مجادلهی ۱۹۶۱ پوپر و آدورنو در کنفرانس انجمن جامعهشناسی آلمان افتادم؛ مباحثهای که بعدها هابرماس ـ از جبههی نزدیک به آدورنو ـ و هانس آلبرت ـ شاگرد آلمانی پوپر ـ در جبههی مخالف، ادامهاش دادند. مجادلهی هابرماس و پوپریها، مجادلهی خوشیمنی بود که به نگارش «دانش و علایق بشری» ختم شد... چرا یادِ مجادلهی روشی (یا عنوانی که مورد اعتراض پوپر بود، یعنی: مناقشه بر سر پوزیتیویسم) افتادم؟ خلاصه بخواهم بگویم، دلیلش این است که بعد از خواندن کامنتها، به نظرم آمد نقدهای حامد ـ شاید بخاطر اقامتش در وین ;) ـ بیشباهت به نظراتِ یارِ دیرین اعضای حلقهی وین ـ یعنی پوپر ـ نیست!
بخشی از نقدهای حامدِ عزیز برایم اهمیّت دارند، که به نظرم میتوان خلاصهوار، اینطور طبقهبندیشان کرد:
ـ گفتنِ احکامِ «کلّی» و «ابطالناپذیر»
ـ بیانِ گزارههای سیاسی و اکتیویستی، به جای گزارههای «علمی»
ـ اظهارِ گزارههای اخلاقی، به جای گزارههای «علمی»
به گمانم هر سهی این نقدها، به هم مرتبط است و سنّتِ معرفتشناختی و روشی واحدی را به دست میدهند. یعنی خواستهای دوّم و سوّم حامد، پیامدهای اخلاقی و سیاسی نقد و خواستِ نخست است.
به نظرم ایندست اختلافات، ریشه در تاریخ دارند. حتّا به نظر میرسد دو جور علمِ اجتماعی داریم، که شاید اگر بخواهم بیرحمانه نگاه کنم، فقط در اینکه هر دو پدیدههای اجتماعی را مطالعه میکنند با هم اشتراک دارند! و اگر بخواهم تشبیهی به کار ببرم، انگار یکی، بیواسطه میراثدارِ فلسفه است و آن دیگری میراثخوارِ علمِ تجربی. میدانم این جملهها را افراطی به کار میبرم، ولی در مجادلات روشی ۱۹۶۱، اوّلی را آدورنو نمایندگی میکرد و دوّمی را پوپر.
ناگفته نمیگذارم که هر دو ـ هم پوپر و هم آدورنو ـ منتقد پوزیتیویسم بودند؛ ولی علیرغم این همسویی، ریشهی تفاوت را هم به نظرم باید در آنجا جستوجو کرد که یکی ذاتِ علوم طبیعت و علوم اجتماعی را همسان میپنداشت و دیگری، ناهمسان. پوپر ادّعا میکرد که با توسّل به «عقلگرایی انتقادی» و «استدلالِ قیاسی»، میتوان به راهحلهای موقّتی مبتنی بر آزمونهای پایانناپذیر خطایاب رسید؛ در حالیکه آدورنو با روش دیالکتیکی خود، بر ضرورت تفکیک روشی، در مورد علوم اجتماعی از دیگر علوم تأکید داشت.
در اینجا نه قصدِ بیانِ استدلالهای طرفین مباحثه را دارم و نه قصدِ دفاع از یکی در مقابلِ دیگری. فقط خواستم بگویم محورهای انتقادی که حامد بیان میکند (و اغلب رنگ و بوی پوپری دارند)، در سنّت رقیب، نه نقطهی ضعف که ـ اگر حامل شناخت «درست» باشند ـ از ویژگیهای برتر پژوهش محسوب میگردند.
به طور خلاصه، اوّلاً اگر پوپر معتقد است که عینیّت در علم به پیشداوریهای پژوهشگر مربوط نیست و فقط به شرایط اجتماعی و سیاسی ـ یا جامعهی باز ـ مرتبط است، آدورنو اعتقاد دارد که نه عینیّت در پژوهشگر و نه عینیّت در روش، بلکه عینیّت امر عینیست که اهمیّت دارد. اگر درکی از کلیّت جامعه وجود نداشته باشد، از جامعهی باز پوپری هم کاری بر نمیآید. گزارههای کلّی دربارهی جامعه مورد نیاز و انتظار است تا امور جزئی از کلّی جدا نشوند. به این ترتیب در سنّت دیالکتیکی، موضوع، کلیّت جامعهست. در این سنّت باید زمینهای که پژوهشگر در آن دست به پژوهش میزند، مدّ نظر باشد.
در ثانی، در سنّت انتقادی آدورنویی، بیطرفی ارزشی ـ جاییکه خبری از اخلاقیّات نیست ـ در حوزهی جامعهشناسی نامتحمل است. موضوعِ کلّی مورد بحث آدورنو یعنی «جامعه»، با تصوّری از جامعهی عادلانه ـ آنچه باید باشد ـ در تقابل آنچه هست، نمایان میشود. یا به قول هابرماس از دیدگاه سیستمی و تحلیلی-تجربی این میراث ناخوشایند را داریم که همیشه واقعیّات بر تصمیمات، آنچه هست در برابر اخلاق و نیز شناخت در برابر ارزشگذاری اهمیّت یافتهاند؛ فرضی که در سنّت آدورنویی ـ جاییکه نظریه ربطی وثیق با عمل دارد ـ پذیرفته نیست.
و امّا دو نکته: یکی اینکه آنچه حامدِ عزیز دربارهی نشستهای جامعهشناختی میگوید را کمابیش درک میکنم. جالب اینجاست که در همان نشستِ ۶۱ هم با اینکه طرفین بحث بیشتر فیلسوف بودند تا جامعهشناس، دارندورف ـ که وظیفهی قضاوتِ بین دو نظر را برعهده داشت ـ گفت که دو نظریهپرداز انگار با هم موافق هستند! و اظهار تعجّب کرد و از «فقدانِ تنش» بین پوپر و آدورنو سخن گفت!
دوّم اینکه با نظرِ حامد دربارهی جامعهشناسی خرد نیز، همراهم. ولی به این شرط که به قول آدورنو «از شواهد اجتماعی پراکنده فراتر» برود: یعنی ایدهها و گزارهها، تا آنجا انتزاعی بشوند که به نظریههای فراتر از دادهها ـ به «نظریهی رسمی» ـ برسیم. (به این دلیل است که نظریهی مبنایی و روش کیفی مبتنی بر آن را میپسندم.)
یکبار دیگر تأکید میکنم که شاید همهی چیزهایی که نوشتم هیچ ربطی به بحثِ دوستانم نداشته است؛ فقط دنبالِ بهانه میگشتم تا اینها را که از همان روزِ سخنرانی کاستلز در ذهنم بود، بیان کنم. جرقّهی این کنکاش را در میانهی صحبتهای کاستلز، سینای عزیز ـ که کاستلزشناسِ (!) ماست و کنار هم نشسته بودیم ـ زد و با طنز دوستداشتنیاش گفت «قهرمانها از دور خوشایندند... اینها همهاش فلسفهست!» :)
پ.ن. برای اطّلاع دقیق از مجادلاتِ این دو سنّت، یکی نگاه کنید به کتابِ مشهور و ارزشمند هولاب «یورگن هابرماس: نقد در حوزهی عمومی» که دکتر بشیریه ترجمه کرده و دیگری، کتاب کموبیش تازهانتشارِ «جامعهشناسی انتقادی» ویراستهی پل کانرتون و ترجمهی دکتر چاوشیان ـ که «جامعهشناسی و پژوهش تجربی» آدورنو آنجا چاپ شده.
کاستلز در سه راه ضرّابخانه!
از مقدّمهی «گفتوگوهایی با مانوئل کاستلز» (گفتگوهای مارتین اینس با کاستلز؛ ترجمهی حسن چاوشیان و لیلا جوافشانی؛ نشر نی):
مانوئل کاستلز یکی از مشهورترین دانشمندانِ اجتماعی جهان است. شهرتِ او گسترهای بسیار فراتر از عرصهی آکادمیک، که کاشانهی همیشگی اوست، دارد. انواع و اقسامِ سیاستمداران، مدیرانِ اقتصادی، رهبرانِ اتّحادیّههای کارگری، فعّالان سازمانهای غیردولتی، روزنامهنگاران، و سازندگان افکار عمومی، از جمله کسانی هستند که به آثارِ او علاقه دارند، و این در حالیست که او جایگاه رفیعی در بسیاری اجتماعاتِ علمی دارد و در نمایهی ارجاعاتِ علوم اجتماعی از رتبهی بالایی برخوردار است. در اکتبر ۲۰۰۰ روزنامهی آبزرور، او را صد و سی و نهمین شخصِ صاحب نفوذ و مؤثّر در بریتانیا معرّفی کرد، جلوتر از بارونس تاچر و خیل رهبرانِ دنیای تجارت، سیاست و رسانهها. بسیار جالب است که کسی که در کالیفرنیا و کاتالونیا زندگی میکند [نه در بریتانیا] چنین رتبهای کسب کند.
[...] او یکی از اندک دانشگاهیانیست که پیروان زیادی در بین اهل تجارت و فعّالیّتهای اقتصادی دارد، و این به دلیل تحلیل مشروحیست که از فنّاوری نوین اطّلاعات به عمل آورده است. آثار او در شکلگیری تفکّر رهبران اتّحادیههای کارگری نیز نقش داشته است؛ همانطور که اعطای جایزهی اوّل مه برای تفکّر اجتماعی، از سوی اتّحادیّههای کارگری کاتالانی در ۱۹۹۹، گواه این مدّعاست. در همان سال، او به خاطر کارهایی که دربارهی اینترنت کرده بود از انجمنهای کاتالانی تجارت و صنعت نیز جایزهای دریافت کرد، این موفقیّت دوسویه و نادربودن آن تأیید دیگریست بر جایگاهِ خاصّ آثار کاستلز. [...] زندگی اوّلیّهی او، به منزلهی یک آنارشیست و یک چپ، اکنون پشتِ سر گذاشته شده است. او بر حسب ارزشها و معیارهای خودش هنوز هم شهروند متعهّدیست و خود را یک چپ مستقل میداند؛ امّا نمیگذارد تحلیل و تحقیقهایش سوگیری سیاسی پیدا کند. او میگوید «حقیقت به خودی خود انقلابیست؛ چون به مردم قدرتی اعطا میکند که ناشی از فهم زندگی و دنیایشان است.»
[...] همانطور که تصدّیهای قبلی او در دپارتمانهای جامعهشناسی، برنامهریزی شهری و منطقهای، مطالعات اروپا، مطالعات آمریکای لاتین، و سایر موضوعات نشان میدهد، آثار مانوئل کاستلز پیروان دانشگاهی فراوانی نیز داشته است. جامعهشناسی، سیاست اجتماعی، اقتصاد سیاسی، برنامهریزی شهری و منطقهای، جغرافی، اقتصاد و تجارت، علم و فنّاوری، و سیاست و امور بینالمللی از جمله موضوعاتی هستند که او پرتو آموزنده و روشنگری بر آنها تابانده است. [...] همهی دلمشغولیهای فکری او در دههی ۹۰ در سهگانهی عظیم او «عصر اطّلاعات» که اساس شهرت جهانی اوست، یکجا گرد آمد. این کتاب سه جلدی، دامنهی وسیعی از مباحث و موضوعات را میپوشاند. در این اثر توجّه و علاقهی زیادی به هویّت و جنبشهای اجتماعی، از جمله فمینیسم و محیط زیستگرایی، دیده میشود که یکی از این سه جلد را کاملاً به خود اختصاص میدهد. بحث او دربارهی فنّاوری و نوآوری، به خصوص در زمینهی اینترنت، سرشار از بینشها و بصیرتهای چشمگیر است و مبتنی بر کار مستمر و مستقیم مانوئل در سیلیکون ولی و سایر مراکز تکنولوژی پیشرفتهی جهان. این اثر همچنین تحلیل مشروحی از دگرگونی اجتماعی در متن و زمینههای گوناگون، به خصوص دربارهی سقوط اتّحاد شوروی، به دست میدهد و به وفور توجّه خود را معطوف به وضعیّت بشری میکند. سیاست، جنایت، ماهیّت کار، وضعیّت زنان و کودکان، و سقوط جامعهی مدنی در قسمتهای بزرگی از آفریقا، همگی در تحلیلهای او ظاهر میشوند. [...] مانوئل، کار نگارش عصر اطّلاعات را هنگامی آغاز کرد که تشخیص ابتلا به سرطان موجب این تردید او میشد که شاید زنده نمانَد تا شاهد واکنش و پذیرش انتقادی نسبت به کار خود باشد. موفقیّت اثر و بهبود او، به گفتهی خودش، به این معنا بود که او میتوانست سالهای بازماندهی عمر خود را صرف بحث و گفتوگو دربارهی این کتاب در کنفرانسها و سمینارها کند، همانطور که ۱۵ سال را صرف نوشتنِ آن کرده بود.
[...] در سراسر جهان، خواهان آرا و عقاید مانوئل هستند. او یک مشاور یا آیندهشناس نیست. او کاری را انجام میدهد که برایش جالب باشد و دانش او را غنیتر کند و با علایق اجتماعیاش سازگار باشد؛ نه کاری که عوایدی برایش داشته باشد، هرچند که اهل تجارت و دولتمردان تمایل زیادی به این کار دارند. جذّابترین جنبهی کار او این است که دربارهی وقایع آینده هرگز ابراز عقیده نمیکند. در عوض، کار او بر پایهی تحلیل تجربی و دقیق رویدادهای واقعی استوار است و حاوی بینش و بصیرت است و نه خیالاندیشی...
***
و امّا نکتهی جالب و خواندنی اینکه... حالا، این عالمِ اجتماعی ـ که خوانندگان ایرانی هم او را با سهگانهی عصر اطّلاعاتش میشناسند ـ فردا، در دانشکدهی ما سخنرانی میکند! واقعاً نمیدانم چرا اینقدر بیسر و صدا. شاید محدودیّتی در تعداد مهمانها دارند... بهرحال، امروز که این اطّلاعیّه را روی تابلوی طبقهی تحصیلاتِ تکمیلی دیدم، خندهام گرفت! :)) شما هم ببینید:
از لیکو تا هایکو
«[هایکو] همچون میزبانی مؤدّب که به ما امکان میدهد با آسودگی و با تمام رفتارهای عجیب و غریب، ارزشها و نمادهایمان، در خانة او مستقر شویم؛ «غیبت» هایکو، به نوعی ما را به گمراهی، به شکستن، و در یک کلام به آزمندی بزرگی میکشاند که همان جستوجوی معناست. هایکو به ما میگوید: شما حق دارید، آنچه میبینید، آنچه را احساس میکنید، در افق نازکی از کلمات قرار دهید که برای خودتان جذّاب باشند...»
سخن کوتاه کنم که اگر این تعریفِ موجز از ذاتِ هایکو ـ که بارت بیان میکند ـ صحّت داشته باشد؛ «لیکو» نسبتی وثیق با هایکو دارد. لیکو، تکبیتیهاییست با وزنِ هجایی ـ همچون هایکو ـ که بلوچها با قیچک میزنند و میخوانند. مضمونِ لیکوها امّا، بیشتر شبیه سنریوهای ژاپنیست؛ با زبانی عامیانه و واژگانی که «مشروعیّت حضورِ خود در شعر را از تکرار در زندگی و همسخنی مردم میگیرند.»
نمونههای زیر را از کتاب «صد لیکو: سرودههای بلوچی» آوردهام که منصور مؤمنی، گردآوری و ترجمه کرده.
هایکو در «راز»: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پانزده، شانزده، هایکوهای بچّهها
-----
*
لیکو میزنم از عزیزیات
لیکو میزنم
بیمار عشقتام، راهی تهران
بیمار عشقتام.
*
محضِ خاطرت
میتراشم این ریش را.
میپاشم این عطر کویتی را بر سَرَت
محضِ خاطرت
*
با سوادی دیگر
خطام را خواندی و
راز دلام را تمام
دانستی.
*
دندانهات،
شیرِ تازهاند؛
چشمهات،
تیرِ برنو.
*
جمعه
هر جمعه میآیم
نیست مادرت.
آدامسِ لبانت را پیش آر
جستوجو کن مرا.
*
با همان سطل کوچک آبام ده
برای چشمانِ توست
فقط برای چشمانِ توست
اگر قاتلام من.
*
چپ کرد ماشینام بر شنزار
شور چشم
شور چشم
کارش را کرد نگاهات آخر!
*
سوارم و گاز نمیخورد روسی
نشسته کنار و
چشمک میزند به من.
[روسی: نامی عمومی برای موتورسیکلتهای ساخت شوروی سابق]
*
با کفش کتانی
میگردی بندر را.
مجنونم از جوانیات،
مجنون.
*
مجنونم، ملّایی بیاورید.
چنین ماندهایم
برای قل هواللهی
فقط.
*
نخواستم و بوسهای دادیام،
ریزه
بلایی شدهای دختر!
*
سیگاری میکشم
رها میشوم در بیخیالی دود
تو را زده است
تو را زده است مادرت
وای
اشکست چشمانت.
*
حالا برو با مادرت رازِ دل کن
زن.
روزگار
روزگار
کافربچّه هم ناز میکند
حالا.
*
بشنوی مردهام،
شادی میکنی تو.
بیوفایی تو،
بسوزد آشناییات.
*
نماز خواندم
نمازِ فرض و
چهار رکعت سنّت.
دامادم نکردند بر تو
مبادت الهی،
مبادت جنّت.
*
در سایه مینشینی صبح
سایه میرود
تو را میبیند خورشید.
انقلابِ علمِ انسانی
نمیدانم اینرا کی نوشتم و به چه منظوری؟ شاید تمرین درسی بوده و شاید چیز دیگری. امّا ایدهاش را ـ که باز خاطرم نمیآید دزدیست یا نه؟ ـ خیلی میپسندم. اینکه مفهوم پارادایمِ تامس کون بیش از همه و برخلافِ میلش با علوم انسانی سازگار است. دوباره، کامل نخواندمش؛ شما بخوانید و راهنماییم کنید.
انقلابِ علمِ انسانی
علم چگونه پیشرفت میکند؟ یکی از مشغولیّات ذهنی فیلسوفان و تاریخنگاران علم دریافتن ساز و کار پیشرفت علم است و اینکه دریابند چرا آنچه فرضاً دویست سال پیش دربارة پدیدهای خاص یا علّت موضوعی ویژه میدانستیم، با آنچه امروز میدانیم متفاوت است؟ یکی از توضیحهای متداول که تا سالها پیش و هنوز هم رواج داشته و دارد، این است که علوم از طریق انباشت/انبوهش پیشرفت میکنند؛ بهعبارتِ دیگر، حقیقتها یا فاکتهایی که دربارة موضوعی خاص میدانیم، بتدریج افزوده میشود و از این طریق، علم پیشرفت مینماید و دگرگون میشود. بهاینترتیب، نتایجِ کار هر دانشمند و عالم، سرمشقیست برای عمل دانشمند بعدی. یا بسیار سادهتر اینکه اگر نیوتونی در کار نبود، انیشتینی پدید نمیآمد و دوّمی، یافتههایش را مدیونِ اوّلیست. کسانیکه به این طرز تلقّی اعتقاد دارند، ماهیت علم را انباشتی/انبوهشی میدانند. اعتقاد به این طرز تلقّی در نقلی از نیوتون مشهود است که میگوید: «اگر من افق گستردهای را دیدهام، برای آن است که بر شانههای غولهایی بزرگ ایستادهام.»
طرز تلقّی انباشتی از علم از سال ۱۹۶۲ به بعد دستخوش تغییر شد. در این سال، تامس کون – مورّخ آمریکایی تاریخِ علم – کتاب مشهورش، «ساختار انقلابهای علمی» را نوشت و این دیدگاه رایج را که پیشرفتهای علمی، از طریقِ افزایشِ فاکتها حاصل میشود، تغییر داد و بهجایش نظریة انقلابهای علمی و جایگزینی پیاپی «پارادایم» ها را پیشنهاد داد. طبق این دیدگاه، علم – برخلاف گذشته – ماهیّت غیرانباشتی/ناانبوهشی پیدا میکند.
کون، بههیچوجه، نقش انبوهش را در پیشرفت علم رد نمیکند؛ امّا آنرا چندان مؤثّر نمیبیند و معتقد است دگرگونیهای اساسی و بزرگ علم، تنها بهوسیلة انقلابها پدید میآیند. کون، معتقد است علم در هر دوره تحت تسلّط «پارادایم»ی ویژه است که بیشتر عالمان برای گسترش آن، فعّالیّت میکنند. امّا، دیری نمیگذرد که یافتههای جدید، تَن به تبیینهای موجود در پارادایم مسلّط نمیدهند؛ پس، بحرانی پیش میآید. (بهاین معنا که وضع موجود، توانایی پاسخگویی به آنچه پیش آمده را ندارد.) و انقلابی علمی – که بیشباهت به انقلاب سیاسی نیست – رخ میدهد و پارادایم جدیدی، جایگزین پارادایم قبلی میشود.
پارادایم دوّم <-- انقلاب علمی <-- بحران <-- پارادایم اوّل
در تعریفِ پارادایم گفته میشود که در جهت متمایز ساختن اجتماعهای علمی عمل میکند. بهعنوان مثال با پارادایم میتوان علوم را از هم منفک کرد؛ شیمی را از فیزیک؛ جامعهشناسی را از علوم سیاسی و ... . نیز، با پارادایم میتوان دورههای تاریخی مسلّط در هر رشتة علمی را هم متمایز ساخت. پارادایم مسلّط بر فیزیک – علمی که اکثر مثالهای کون را در کتابش پیش میبَرَد – در قرن نوزدهم، متفاوت با آنچیزیست که در اوایل قرن بیستم پدید آمد و تسلّط یافت. از همین طریق میتوانیم، دیدگاههای رایج در هر علم را هم جدا ساخت. پارادایم منسوب به فروید در روانکاوری، غیر از پارادایم منسوب به یونگ در همین حوزة دانش است. بهطور خلاصه، میتوان گفت پارادایم تعیین میکند که موضوع بررسی یک علم چیست؟ چه پرسشهایی را میتوان پیش کشید؟ این پرسشها را چطور باید پرسید؟ و در تفسیر پاسخها چه قواعدی را باید ملحوظ داشت؟
با این تعریف، میتوانیم بگوییم پارادایم، سرمشقها، نظریهها و روشهای موجود در یک علم را دستهبندی و متمایز میسازد و مثلاً مطابق مدلی که کون ارائه نموده، میتوانیم بگوییم در دورهای پارادایم نیوتونی بر فیزیک مسلّط بوده است که نظریهها و روشهای ویژة خود را داشته؛ پس از مدّتی، مسایلی طرح شده که پارادایم حاکمِ نیوتونی توانایی پاسخگویی به آنها را نداشته، پس، بحرانی در علم فیزیک پدید آمده؛ این بحران با همراهی انقلابی علمی، باعث جایگزینی پارادایم انیشتینی شده و پارادایم دوّمی را بهجای پارادایم اوّل مسلّط ساخته است.
پس از ارائة نظریّة کون در فلسفة علم، بسیاری کوشیدند، علوم انسانی را مطابق نظریّة انقلابهای علمی، بازآرایی کنند و نتایج و یافتههای کتاب «ساختار انقلاب...» را به علوم انسانی هم گسترش دهند و از رهیافت مذکور در بالا، در تاریخنگاری و فلسفة علم انسانی هم بهره برند. این تلاشها از سوی کون مورد تردید و انکار واقع شد. او در افزودة چاپ دوّم کتابش صراحتاً اعلام کرد که علمِ انسانی، شایستگی ورود به حلقة علم را ندارد؛ چراکه اجماع نظری در مورد پارادایم مسلّط در آن موجود نیست.
میتوان گفت، هدف پایانی و غایت نهایی علمِ دقیق، بدستدادن قانون کلّی است؛ قانونی که نشاندهندة رابطهای علّی بین علّت و معلول باشد؛ تکرار گردد، سنجشپذیر و نیز تحقیقپذیر باشد. در فلسفة علم، دربارة تمام این اصطلاحات و معنای آنها، بحث میشود و بیان میگردد چه وقت میتوان قانونی را با ویژگیهای فوق تشخیص داد. امّا، در اینجا بهطور خلاصه میگوییم که علم طبیعی و دقیق، حاوی نوعی دقّت و عینیّت است که ما را قادر میسازد از منطقِ اکتشاف بگوییم. بهعبارت دیگر، عالم میتواند با کشف قوانینِ علم دقیق، دربارة رویدادهای پیش از این ناشناخته، پیشبینیهای معتبر به عمل آوَرَد. علم انسانی، فاقد این ویژگیست و از اینجهت بین علم انسانی و علم دقیق، باید تمایز قایل شد. این تمایز، عکسالعملهایی را هم پدید آورده است: بسیاری معتقدند پیشوند «علم» برای آنچه «علوم انسانی» خوانده میشود، برازنده و متناسب نیست. دیگران، با در نظر داشتنِ این موضوع، علوم انسانی و اجتماعی را طرد کردند و نتایجش را غیرقابلِ اتّکا و بیفایده دانستند و بعضی دیگر، عدم قطعیّت در علوم انسانی را نوعی فضیلت خواندند و عمداً از روشهای علوم دقیق فاصله گرفتند و روششناسی خاص خود را دنبال کردند.
بههرحال، با توجّه به این تمایز و دقّت به ماهیّت علم انسانی، بهنظر میآید رهیافتِ کون – بر خلافِ نظر خودش – بیش از علوم دقیق، بکار علوم انسانی میآید؛ در عمل هم – شاید علیرغم خواست کون – فیلسوفان و جامعهشناسان علمانسانی، از مدل پیشنهادیاش بسیار بهره بردند؛ چراکه اتّفاقاً واژة «بحران» – که در کار کون اهمیّتی شایان دارد – بیش از همه در علوم انسانی جایگاه دارد. علوم انسانی از آنجا که برخلاف علوم دقیق، توانایی بدست دادن قانون کلّی را ندارد، همواره بهدنبال جایگزینی تبیینهایش است.
بهطور خلاصه، برخلافِ میلِ کون، نظریّة انقلابهای علمیاش، بیشترین خدمت را به ساماندهی علم انسانی و اجتماعی کرده و برای آن، دوشادوشِ علم دقیق، ساختار قایل شدهاست و تشتّت در علم انسانی و فراوانی نظریّهها و تعدّد روشها در آنرا بهدلیلِ ماهیّت ذاتیاش، موجّه جلوه داده است؛ تا آنجا که نظریهشناس جامعهشناختی بزرگی چون جورج ریتزر ، جامعهشناسی را – بهعنوان شاخهای از علم انسانی – علم چندپارادایمی مینامد.
محبوبیّت
رونویسی برای سیاوش عزیز،
تا بداند / که میداند «محبوبیّت» یعنی چه.
نادرست است که در خردسالی اینهمه محبوبِ کسی باشی. در پگاهِ زندگی عادتِ ناپسندیدهای پیدا میکنی، بدترین عادتی که ممکن است: عادتِ محبوب بودن. دیگر نمیتوانی از دستش خلاص شوی. باور میکنی که آنرا، محبوب بودن را، در خودت داری. باور میکنی که جزئی از وجودِ توست؛ همیشه دور و بَرِ توست؛ همیشه پیدایش خواهی کرد و دنیا آنرا به تو مدیون است. دنبالش میگردی، عَطَش داری، صدایش میزنی تا آنکه خودت را در کرانهی بیگسور مییابی، با تنها برادرت اقیانوس و همهمهی معذّبش؛ با تنها برادرت اقیانوس که قادر است به مکنوناتِ قلبت پی ببرد. با عشقِ مادرت، زندگی در سپیدهدم پیمانی با تو میبندد که هرگز بدان دست نخواهی یافت. تو چیزی را شناختهای که هرگزبار، دیگر بدان دست نخواهی یافت. تا واپسین دمِ زندگی گرسنه خواهی ماند. در هر جشنِ تازه، پسماندها و لقمههای سرد را پیش روی خود خواهی دید. پس از برخورد اوّل در پگاهِ زندگی، هر بار که زنی در آغوشت میکشد و کلماتِ شیرین در گوشت زمزمه میکند، همیشه با تمام قوا میکوشی گذشته را فراموش و حال را باور کنی؛ امّا همواره میدانی که میسّر نیست. پیوسته بر مزارِ مادرت میخزی و چون سگِ صاحبمردهای زوزه میکشی. هرگز، هرگز، هرگز! بازوهای دلفریبی دور گردنت حلقه زدهاند؛ لبهای گرم و لطیفی به شیرینی در گوشت نجوا میکنند؛ دمبهدم در آن چشمها، برق زیبایی را میبینی. امّا خیلی دیر است، خیلی دیر. میدانی که تمامِ زیباییها کجاست و پس از این دانشِ اوّلین و آخرین، حتّا فریبندهترین پستانها نیز نمیتوانند گمراهت کنند. سالهاست که چشمه را یافتهای و از آن سیراب شدهای. در صحرا از سرابی به سرابی دیگر خواهی رفت و عَطَشت چندان خواهد بود که مردی دایمالخمر شوی، امّا هر جرعهی شیرینی، آتش اشتیاقت را برای دستیابی به همان چشمهی یکتا شعلهورتر خواهد کرد. بههرکجا رو آوری، زهر مقایسه را در درونت خواهی داشت و عمرت را در انتظار عبث آنچه روزی داشتی و دیگر هیچگاه نخواهی داشت به سر میرسانی.
میعاد در سپیدهدَم؛ رومن گاری؛ ترجمهی مهدی غبرائی
پ.ن. تذکّر دوستی نگرانم کرد که گذاشتنِ این رونویسیها، ممکن است برخورنده باشند. کاری از دستم برنمیآید؛ فقط امیدوارم که خواننده، نوشتهها را افراطی تأویل نکند.
آموزههای سفر
۱- چادرِ دوازدهنفره، یعنی چادری که برای برپایی آن دستِ کم دوازدهنفر باید همکاری کنند و تنها چهار نفر ـ اگر بتوانند ـ میتوانند در آن بخوابند.
۲- کیسهخواب؛ هنگامیکه دشمن حمله میکند میتوانید کیسهخوابهاتان را بهعنوانِ غنیمت تسلیم کنید و در فرصتِ بیست دقیقهای که دشمن مشغول جمعکردن آن است، فرار کنید.
۳- با دوستانِ صادق و بیریا سفر وبا نیروهای انتظامی همکاری کنید. وقتی خیلی صادقانه از شما میپرسند: «همکارم اینجاها را گشته؟» بگویید: «نه! گمان نمیکنم!»
۴- وقتی ـ بهقول دوستانمان در نیروهای انتظامی ـ «اهلِ برنامهای نیستید»، لازم نیست بگویید «جناب! ما همکارتان هستیم» چون وقتی مدرکی برای اثبات حرفتان میخواهند، مجبورید بگویید «الان دیگر همکار نیستیم؛ ولی قبلاً که سربازی میرفتیم، همکار بودیم!»
۵- بخوابید و بگذارید دیگران هم بخوابند. سرما و سنگ و کلوخ، بهانهی خوبی برای نخوابیدن نیست. چه بخوابید و چه نخوابید، شرایطتان تغییری نخواهد کرد. راهحل این است که یکی دو بار در طول شب بیدار شوید، دو کلمه حرف خندهدار دربارهی شرایط بگویید؛ به کسانی که خوابشان نبرده بخندید و باز، بخوابید. [کی بود میخواست در خوابیدن با من رقابت کند؟ شاید در بخش «مدّت زمان خوابیدن» برنده نباشم؛ ولی، در بخش «خوابیدن در شرایط گوناگون» برنده خواهم بود.]
دو تا عکس سردستی...
اوّلی ـ که سعی کردم هیچ سرنخی از صاحبش تو عکس باقی نمونه ـ حجلهی متوفاست. ولی نکتهی عجیب اینه که متوفا «پدر» بوده. همیشه فکر میکردم که حجله رو واسه مردایی میذارن که ازدواج نکردهان و فوت شدهان. نه؟
و دوّمی یه شعار و دیوار نوشتهست تو خیابون شیبانی در دروس. ببینم... هنوز هم معتقدین که وبلاگستان، محلّهی بدنامی نیست؟! :))
بازخوانی تجربهی مردانه در ترانههای عامیانه – ۱
شطرنج (مهرداد)
داستانِ غرور، خامی و سقوط: به سوی خیزشی دوباره
۱-
شکستِ عاشقانه، تجربهی بسیاری از مردان جوان است. سینا همیشه میگوید «آدم وقتی شکست میخورَد، که قبول کند شکست خورده» میخواهم اضافه کنم «امّا آدم وقتی پیروز میشود که آگاهانه شکستش را بپذیرد و درست از دری که شکست برایش گشوده، بیرون بیاید و به سوی پیروزی جدید خیز بردارد». یوسف، به قعرِ چاه سقوط کرد؛ امّا به خانهی عزیز مصر راه یافت. باز، به قعرِ زندان رفت؛ امّا سر از منصب بالای حکومتی درآورد.
۲-
یکبار، بابک احمدی در جلسهی سخنرانی پرسید آیا آنچه افراد فرهیخته فرضاً از «هنر متعالی» دریافت میکنند، متفاوت از آنچیزیست که مردم «معمولی» از «هنرِ نازل» میفهمند؟ همان هنری که حتّا رویکردشان به زندگی را تعیین میکند: ترانهها، فیلمها و ... . میپرسم چقدر تجربههای مردانهی من در ترانههای «مبتذل» درج شده است؟ این ترانهها تا چه اندازه مرحلهای از گذرِ من و امثال من را بهسوی مردانگی نشان میدهند؟
۳-
رابرت بلای در «آیرون جان: داستانی برای مردان» مرحلهای از گذار به مردانگی را شرح میدهد که شامل سقوط و خاکسترنشینی، برای رهایی از کبریا و خامیست. خامی؛ بسیاری از مردان در گذار خود از این مرحله عبور میکنند. در تجربههای مردانِ جوان، آنچه را «خامی» مینامیم، همراه با «غرور» است. مردانِ جوان، پسرانِ مقدّس آسمانیاند. حسّشان کبریاییست و انگار پا بر زمین ندارند و به همین مغرورند. غروری که به «خامی» میکشاندشان. تجربهی بسیاری از مردانِ خام نشانمان میدهد که گاهی اوج حسّ غرورشان وقتیست که به آنها حمله میشود. آنگاه، مغرورانه اطاعت میکنند، حملهها را پذیرا میشوند و گوش به ناسزاهایی میدهند که یکییکی روانهشان میگردد؛ با این استدلال که «چه چیزی زیباتر از این که زنی که دوستش دارم، به من حمله کند؟» مردِ خام، مشتاقانه میگوید «گریه نکردم پیشِ تو». او گریه نمیکند: به زعمِ خود شجاعانه، سرش را بالا میگیرد و سینهاش را جلو، تا تیرها درست به قلبش اصابت کنند. بعد از این بازی خونین، جسدش را کناری میکشد و بیجان، شَعَف را در عشقبازی با خیال معشوقه، جستجو و افسردگی و انزوا را پیشه مینماید.
حتّا باختنِ مردِ مغرورِ آسمانی، جانانه، مردانه و شاهانه است. غرور، او را وا میدارد بخوانَد «بازی عشق تو رو جانانه باختم / مثل بازندهی خوب، مردانه باختم / همهی ثروت من، تحفهی درویش / نَفَسم بود که به تو، شاهانه باختم» او با اینکه همه چیز را باخته، امّا همچنان «لافِ بردن» میزند: « من ماتِ مات از بازی شطرنج عشق میآمدم / شاهمهرهی دل رفته بود، من لافِ بردن میزدم» مردِ مغرورِ آسمانی، هیچ حصاری ندارد. هرچه را دارد، در سفرهی دیگری میگذارد. او، داشتههایش را دودستی تقدیم میکند. او نه تنها چیزی را از چشمانِ معشوقهاش پنهان نمیدارد، بلکه نشانی داراییها و رمزِ گاوصندوقها را هم با غرور و افتخار پیشکش میکند: «قلعهی دل، اسبِ غرور، لشکر تار و مار عشق / دادم به نازِ رخِ تو، اینهمه یادگار عشق» مردِ آسمانی به یاد میآورد که خطاب به رقیبِ صحنهی شطرنجش چنین گفته: «گفتم: ببر هرچی که هست؛ رقیبِ جلد چیرهدست!» و از زبانِ معشوقهاش در خاطرش نشسته: «گفتی تو مغروری هنوز، با فتح اینهمه شکست».
۴-
چهارشنبه به سیاوش میگفتم «تو بردن را خوب بلدی؛ ولی آیا بلدی چطور باید ببازی؟!» مردِ آسمانی، مردِ مقدّس، مرد خام، در بارگاهِ کبریایی خود نشسته. ولی هنوز در مراحل گذارش، چیزی کم دارد: سقوط. او باید از آسمان به زمین بیاید؛. باید خاکنشین بشود؛ فلاکت (کاتاباسیس) را درک کند. سقوط را به ما یاد ندادهاند. به من یکی دستِ کم یاد ندادند و خودم آموختم: نصفهنیمه. سقوط همان «مرخّص کردن» (discharging) است. اینکه بگویند «خداحافظ! خوش آمدی؛ مرخّصی» و وقتی میپرسی «همین؟» بشنوی که «همین!»: «گفتی: برو. گفتم: بهچَشم! این بود کلامِ آخرین / گفتی: خداحافظِ تو! گفتم: همین؟ گفتی: همین» این، عینِ سقوط است؛ امّا، بلای در شرحِ داستانِ آیرون جان مینویسد «پسر میتواند زخم خود را در آب شفابخش یا چشمهی حیوان فرو کند و زخم را به سطح آگاهی بیاورد، تا بیعدالتی آنرا احساس کند، پیآمدهای زیانبار آنرا بر خودجوشی، انبساط و نشاطش بشناسد و رابطهی آنرا با خشمِ آشکار وپنهانش بررسی کند.»
آگاهی، همانقدر که در لذّت نقش دارد در سقوط هم نقش بازی میکند. عاشقِ شکستخورده، جنگجوی شکستناپذیری نیست که مصائب را شجاعانه پشتِ سر بگذارد؛ او، از درونِ زخمش راهش را پیدا میکند: زخمش را به سطح آگاهی میآورد و از آن، پلی میسازد برای خروج از زندگی فلاکتبارش. او دیگر میداند همهی آن غرور پیشین و کبریای گذشته از کجا میآمده. او میداند که اگر به خاطر غرورش گریه نکرده، با اینحال، در همان لحظه پَرپَر میزده. میداند که لبخندِ آخرینش، برخاسته از غرور و تنها، دروغی معصومانه بوده: « لبخندِ آخرین من، دروغ معصومانه بود / برای پنهانکردنِ داغِ دلِ ویرانه بود» او میداند؛ آگاهی دارد و همین یاریاش میرساند. او مرد آسمانی بوده که صدها پا از زمین بالاتر پر میزده و سایهاش را نمیدیده. حالا سایهاش را میبیند. او سقوط میکند. نه به کامِ مرگ. او سقوط میکند و خود را به زمین، به تاریکی سایه ـ به آگاهی ـ میرساند.
مرد چطور به این آگاهی میرسد؟ نمیدانم. دستِ کم در مورد من «رخوت آیینی» (Ritual Lethargy) کار میکند و جواب میدهد. رخوت، «در بندِ هیچ کار مفیدی نبودن»، «خاکسترنشینی» -ِ اسطورهای وایکینگها، کمکم میکند که به آگاهی برسم. در همهی گونههای شکست، یادگرفتهام به جای منزویشدن، خاکسترنشین بشوم. باور نمیکنید از همراهانِ خوشگذرانیهایم بپرسید!
کم و بیش مرتبط در «راز»:
مزخرف امّا خوب
به دَرَک، ولی میکشمت
به جهنّم
من از نسل مردان مردّدم
قیصرهای امروزی
حاشیههای مردانگی هژمونیک و مردانگی مردّد
دوستی معمولی!
داشتم با دوستِ بسیار عزیزی صحبت میکردم و در میانهی کلام، به این صورتبندی رسیدیم که آدمها در دو دستهی عمده قرار میگیرن: بعضیا، بعد از «بههمزدن» رابطهشون، میگن «تو مگه در مورد رابطهمون چی فکر میکردی؟ ما فقط دوستای معمولی هم بودیم». بعضیای دیگه، میگن «خب... بینِ ما یه چیزایی بوده. ولی بیا از این به بعد دوستای معمولی باشیم».
و امّا دستهی سوّمی هم هستن: «تو مگه چه فکری میکردی؟! نگاه کن! بههرحال، دربارهی رابطهمون اشتباه میکردی. ما از اوّل دوستای معمولی همدیگه بودیم؛ حالا بیا از این به بعد هم دوستایِ معمولی باشیم!» خب... بنظرم این دستهی سوّم خیلی ارزش بررسی دارن! :))
پ.ن. این اصطلاح «دوستِ معمولی» رو هم اینروزها با بسامد زیاد میشنوم... اصطلاحِ معادلش یه وقتی بود «دوستی خواهر-برادری». نمیدونم چرا از مد افتاده و کمتر میشنوم؟!
اردیبهشتیها
اوّل از همه برادر خیلی عزیزم، علی. نوشتن دربارهی علی واسه من خیلی سخته. برای همین خیلی کوتاه و تلگرافی همین چند خط رو در مورد ارتباطِ زندگی تحصیلیام با علی ـ که یه چیزی نزدیک دو سال ازم بزرگتره ـ بگم. پیش از همه، سوادم رو مدیون علیام. چرا؟ چون وقتی رفت مدرسه و دید من بیکار تو خونه نشستهام و به تفریحاتِ سالمم میرسم، با خودش گفت اینجوری نمیشه که من مشق داشته باشه و داداشم، نه! واسه همین بهزور و ضرب، به منِ پنجساله، خوندن و نوشتن یاد داد. من هم خوشحال از تشویقهای اطرافیان ـ وقتی میتونستم تابلوها و روزنامهها و .. رو بخونم ـ با آغوش باز، پذیرای علم و دانش شدم! :))
علی، پیشگامِ تغییر رشته در خونوادهمون هم بود (گرچه، پیشتازِ اصلی مادرم بود در دورهی دانشجوییش!). سال دوّم ریاضی در دبیرستان البرز پاش رو کرد تو یه کفش که میخوام علوم انسانی بخونم. خب... خوند و انصافاً هم موفّق شد. یکیش اینکه نفر اوّل المپیاد ادبی شد و بعد هم با اینکه با رتبهی کنکورش هر رشتهای رو که اراده میکرد، قبول میشد، رفت ادبیات فارسی دانشگاه تهران. همونموقعها وقتی واسه فرهنگستان، مدخلِ دایرهالمعارف مینوشت، من هنوز دبیرستانی بودم و گاهی باهاش میرفتم فرهنگستان. عبدالمحمّد آیتی و دکتر حدّاد و دکتر سرکاراتی رو از اونجا به یاد دارم. با این پیشینهی تغییر رشته، وقتی سال سوّم مهندسی در دانشگاه شریف، تصمیم گرفتم برم و جامعهشناسی بخونم. باز، اوّلین نفری که تشویقم کرد علی بود. یادم نمیره شبی رو که با هم تو ماشین در مورش حرف زدیم و علی که اونموقع دانشجوی ارشد ادبیات در دانشگاه علامه طباطبایی بود، گفت خیلی زود میریم دیدنِ دکتر حسنزاده و همه چی درست میشه؛ که شد. دکتر حسنزاده رو بعداً چند بار دیدم و از جمله تو جلسهی دفاع علی. مهمونهای جلسهی دفاع فوق لیسانسش، فقط من بودم و محمّد و یادم نمیره دکتر کزّازی با اون فارسی سَرهاش، چقدر از پایاننامه (بررسی شاهنامهی [عربی] بنداری در مقابلهی با شاهنامهی فردوسی) تعریف کرد.
چپ به راست: علی و منِ بیمار! دوسالِ پیش همین وقتها
هیچی دیگه خلاصه. یه چند روزی از تولّد علی میگذره. خواستم اینجا هم تبریک بگم بهش: مبارکه. :) عکسی هم که مشاهده میکنین، دو سال پیش، شبِ تولّد علی گرفته شده. من به شدّت مریض بودم و استراحت میکردم. فقط وسطِ خوابم پا شدم و همین یه عکس رو گرفتم و دوباره گرفتم خوابیدم! (گرچه بعداً تولّدش رو برگزار کردیم.)
دوّم، حالا نوبت میرسه به رفیقِ شفیق، فرهادِ عزیز. با فرهاد هم کلّی خاطره دارم. یعنی اگه بخوام مرور کنم، سر به افلاک میکشه. گرچه، حالا کمتر میبینمش، امّا از ارادتم حتّا بگین ذرّهای کم نشده. هنوز که رخصتِ شرفیابی نداده واسه تبریک حضوری تولّد :)) ولی پسفرداشب به یه بهانهی بسیاربسیاربسیار خوب میبینمش. فرهاد، علاوه بر رفاقت ـ که عزل بردار نیست ـ یه سِمَتِ ویژه هم داشت: مشاور در امور خرید وسایل تکنولوژیک! تو این مایهها که الان اصلاً اعتماد به نفس لازم رو حتّا برای خرید کوچکترین وسیلهی فنّی ندارم! تولّد فرهاد هم مبارکها باشه و ایشالّا همیشه شاد و سرحال و خندون و سالم. :)
سوّم از همه، یه تولّده که هنوز فرا نرسیده. امّا من پیشاپیش تبریک میگم. نیما، پسرعمّهام... هر کی نیما رو دیده، اعتراف کرده که یه پارچه آقاست. :) آروم و با علایق خاص خودش. کوچیکتر که بود، نیما رو با علاقهاش به فیلم و سینما میشناختیم و فکر میکردیم وقتی بزرگ شه یه کارگردان از خونوادهمون به دنیای هنر معرّفی میکنیم. حالا امّا فوق لیسانس مهندسی کامپیوتر میخونه در شریف. نیما خیلی سلیقهی خوبی در امر غذا داره؛ در پیدا کردن آدرسها و نشونیها و نقشهخونی هم وارده. ترکیبِ ایندوتا با هم دیگه امّا معمولاً خوب از کار در نمییاد: یعنی وقتی باهاش بخوای برای غذا خوردن بری بیرون، هم گرسنه میمونی و هم گم میشی! :)) نیما جان، تولّدت مبارک.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001