« February 2006 | Main | April 2006 »
تأمّلات اخلاقی ظرفشوی گاهی باوجدان
این چند روزه، روزی نبوده که چه خونهی خودمون چه جای دیگه، ظرف نشسته باشم. دیشب ـ دیروقتِ شب بود ـ وقتی که داشتم ظرف میشستم، فکر میکردم دو جور ظرف شستن وجود داره: بقول دوستی، جور اوّل و جور دوّم! یا در واقع، ظرف شستن با وجدان و بیوجدان. خصایلِ ممیّزهی این دو، از اینقرار است:
۱- اگه وجدان داشته باشی، ظرفهایی رو که از قبل شسته شده و تو سبدِ خشککن مونده، جمع میکنی و میذاری سر جاشون. در غیراینصورت، یعنی اگه وجدان نداشته باشی، جدیدیها رو به قدیمیها اضافه میکنی.
۲- توی ظرف شستن باوجدان، برای شستن ظرفهای مختلف، از بین ابزارهای موجود، مناسبترینشون رو انتخاب و استفاده میکنی؛ مثلاً تفلون رو با ابر میشوری و ظرفهای باریک و بلند (مثل بطریهای با دهنهی باریک) رو با برس و ... ولی برعکس، تو ظرف شستن بیوجدان ـ مخصوصاً وقتی جایی مهمونی! ـ ظرفها رو با خشنترین وسیلهی موجود ـ که کار رو یه سره میکنه و همون دفعهی اوّل ترتیب همهی کثیفیها رو میده ـ میشوری؛ احتمالاً با سیم ظرفشویی.
۳- تو ظرفشویی بیوجدان یه مجموعه از قاشق-چنگالها رو با هم آب میکشی. برعکس، اگه وجدان داشته باشی، دونهدونه و با حوصله.
۴- وقتی که با وجدان ظرف میشوری، حتّا اگه واست ناخوشایند باشه، از آب داغ استفاده میکنی. اگه وجدان نداشته باشی، دمای آب رو اونطوری که حال میکنی، تنظیم میکنی.
۵- اگه وجدان داشته باشی، بیرون بشقابها، دیگها و ... رو بخوبی توشون میشوری. اگه هم که وجدان نداشته باشی، به شستن داخلشون رضایت میدی. (در مورد دیگ و قابلمه، این اصل خیلی مهمه گویا. چون در دفعات بعدی طبخ غذا، چربیهایی که بیرون ـ خصوصاً، کف ـ ظرف باقی مونده، روی شعله، میسوزه و گند کار در میاد!)
۶- چشم آدمهای باوجدان وقت ظرف شستن، بیشتر از دستشون کار میکنه. چشمها، مثل یه ناظر سختگیر، کیفیت شستشو رو تأیید یا رد میکنن و اگه ظرفی از واحد کنترل کیفیت چشمها عبور نکنه، عودت داده میشه! امّا آدمهای بیوجدان خیلی با چشمشون کاری ندارن. اونها ترجیح میدن، در حد معمول از دستشون استفاده کنن و کاستیهای احتمالی رو نبینن. اونها فقط به وظیفهشون ـ اونطوری که ابلاغ شده: ظرفها رو بشور ـ عمل میکنن.
۷- اگه وجدان داشته باشی، بعد از ظرف شستن، «تعقیبات»، یعنی عملیّات ناخوشایند و نادلچسبِ برداشتنِ آشغالها از صافی، تمیز کردن سینک و شستن ابزار شستشو رو هم انجام میدی؛ در غیراینصورت، باز فقط به وظیفهی تعیینشدهات ـ شستن ظرفها ـ اکتفا میکنی. خوشبختانه، میتونی خودت رو به اون راه بزنی که کار موظّفت رو انجام دادهای و خلاص!
بهرحال...
کاری که میتونه ظرف شستن رو لذّتبخش کنه، حرف زدنه. اگه تنهایی ظرف میشوری، میتونی با خودت حرف بزنی و فکر کنی و لذّت ببری و اگه یارِ کمکی داری ـ که یکی، کفمالی میکنه و دیگری، آبکشی ـ با اون گپ بزنی. خب... از بین آدمهایی که اینجا رو میخونن یارِ ظرفشویی بعضیها بودهام. از این بین، یکی که برای حفظ آبرو [ی خودم!] اسمش رو نمیارم، بطور متوسّط، از هر دو قطعهای که کفمالی میکنم، وقتِ آبکشی، یکی رو پس میفرسته و عودت میده. :)) گرچه، سختگیرترین یاری که تا حالا بخودم دیدم، پدرم بوده. هفتهی پیش داشتیم با هم ظرف میشستیم که متوجّه شدم تقریباً همهی ظرفها رو یه بار دیگه میشوره و آخرش هم احساس کردم که محترمانه اخراجم کرد! امّا «رلهترین» یار کمکی هم سیناست؛ که در حد نیاز و کاملاً هماهنگ با هم، وجدان خرج میکنیم.
مرتبط در «راز»: همچون کوزت در خانهی تناردیهها
-=-=-
افزوده: تا جاییکه در خاطرم مانده، بعدِ چاپ کتابِ مستطابِ آشپزی، مجلهی زنان با نجف دریابندری مصاحبه کرده بود و دریابندری گفته بود که در زندان (یا سربازی؟) وقتِ تقسیمِ وظایف، من شستن ظرفها رو برعهده میگرفتم و خلاصه، ظرف شستن برخلاف بقیه، واسه من کار آسون و لذّتبخشی بود. داشتم فکر میکردم اگه بجای مصاحبهگر «زنان» بودم، از دریابندری میپرسیدم: ببخشید، شما وجدان هم دارین؟! :))
-=-=-
گفتگو
گفتگو، دشوار است؛ چه، مکالمه تفاوتها را نشانمان میدهد و فهمِ تفاوتها سخت و گران میآید برایمان. ترسِ از تفاوت، ترسِ از خودمان است. تو از بیگانهی متفاوت میترسی؛ نه از او که از خودت میترسی: میترسی خودت را در آیینهی او دوباره از نو بشناسی، خودی که پیش از این نمیشناختی. هول تو، او نیست؛ خودتی.
تو با «او»ی غریبه/متفاوت، همکلام نمیشوی. «او» با تو فرق دارد. پس، تصویری که از تو نشانت میدهد، تصویری نیست که همگنانت از تو نشان میدادهاند. تو از تغییر میترسی؛ تغییر در تصویر هویّتت که همیشه ثابت نشان داده میشد. ما ـ همه ـ میترسیم آرامشان را ـ یقینی که ساخته و پرداختهایم ـ با شکّ حاصلِ گفتگو از دست بدهیم.
پیشفرضِ گفتگو، قبول تفاوتهاست. قضاوت دربارهی تفاوتها، در تصویری که از خود ساختهایم، شک میندازد و چه بسا تصویرمان، تغییر میابد. اگر میپندارید بیشینه کاری که گفتگو میکند، تغییر تصوّرتان نسبت به دیگریست در اشتباهید. هنر گفتگو، نه تشکیک در تصویر دیگری، که تغییر در تصویر خودتان است. گفتگو، دشوار است.
پ.ن. با دوستِ نویافتهای دربارهی گفتگو، گفتگو میکردم. گفتم بخشی از پنداشتهایم را اینجا بیاورم.
ماه عروس
موسیقی خراسانی را ـ فرقی نمیکند متعلّق به کدام بخش خراسان باشد ـ از کودکی دوست داشتهام. علّتش شاید این است که یکی از مادربزرگهایم بیرجندی بود. (همینجا بگویم که هرکدام از چهار پدربزرگ و مادربزرگم ـ که حالا هیچکدامشان زنده نیستند ـ مال یکی از چهار گوشهی ایران بودند!) بهرحال، گمانم موسیقی خراسان را با صدای سیما بینا شناختم که مادربزرگم خیلی دوستش داشت... در دورهای هم که موسیقی خراسان رواج یافت و راه به راه حاج قربان از تلهویزیون پخش میشد، علاقهام کم نشد. فقط تنها چیزی که اذیت میکرد ـ بقول یکی از همکلاسیهای خوبم ـ این بود که حاج قربان هم گویا خوشش آمده بود و مطابق سلیقهی حامیانش، حرفهایش را ـ با کمی اغراق البتّه ـ بیمقدّمه اینطور شروع میکرد: «بنام خدا. موسیقی خراسانی، عرفانی (به ضمّ «ع» بخوانید) است!»
اینها را گفتم تا برسم باینجا که انواع موسیقی خراسانی ـ هرطورش ـ را دوست دارم. از حاج قربان سلیمانی قدیم تا جدید؛ از سمندری و شریفزاده بیشیلهپیله تا گودرزی بازسازیشده و نهایتاً آلبومی که اخیراً حمید متبسّم ـ که خراسانیست ـ آهنگهایش را ساخته، شعرهایش را یک در میان خراسانیهایی مثل بهار و اخوان گفتهاند و گروهِ دستان با سازبندی نه الزاماً خراسانی اجرا کرده و صدیق تعریف ـ که کرد است ـ خوانده.
بخشی از دو آهنگِ آلبوم «ماه عروس» را اینجا میگذارم. اوّلی بخشی از نغمهی مشهور «لیلا خانم» است که لابد شنیدهاید و دوّمی قسمتی از ترانهی «بالابلند» است که تلفیق دو نغمهی خراسانیست. نمیتوانم «ماه عروس» را واقعاً خراسانی حساب کنم؛ با اینحال، شنیدنش خالی از لطف نیست.
* بخشی از ترانهی محلّی «لیلا خانم» ـ گروه دستان و صدیق تعریف ـ کیفیّت متوسّط ـ ۱:۱۱ دقیقه
* بخشی از ترانهی «بالا بلند» ـ گروه دستان و صدیق تعریف ـ کیفیّت متوسّط ـ ۲:۲۶ دقیقه
من از نسلِ مردانِ مردّدم!
- مردانه برای برادرانِ بزرگتر و کوچکترم؛ با آهی و حسرتی
- بهویژه برای برادرِ بزرگم، بهروز خانِ وثوقی ـ که قیصرِ ما بود.
حالا دیگر قیصر مثل برادر، مثل پارهی تن به ما نزدیک بود. قیصر، پناهِ ما بود. قیصر گرهی کور همهی بغضها و خفّتهای سالیانِ ما را باز میکرد. قیصر، همهی پچپچههای در گلوماندهی ما را نعره میکشید. قیصر، انتقامِ همهی ما را میگرفت. قیصر به ما اعتماد به نفس میداد... قیصر، «قیصر» ما بود!
ـ کیومرث پوراحمد
۱-
عکس ـ چهرهی مردانه و آفتابسوختهی بهروز وثوقی با سیگاری بر لب و نگاهی خیره به دوردست ـ هدیهی سیناست، که با هم از دستفروشِ خیابانِ مولوی خریدیم. عکس، بازنمای ـ به قولِ کانل ـ «مردانگی هژمونیک» ایرانیست. مردانگی هژمونیک یعنی، تصوّرِ مسلّط از ویژگیهای مردانه در فرهنگی مشخّص و دورهی تاریخی معلوم. مردِ «واقعی» کیست؟ قدرتِ فیزیکی زیاد، دلیری و بیباکی، دگرجنسخواهی محض، پیشگیری از احساسات و عواطفی که نزدِ دیگران او را آسیبپذیر نشان میدهد، افسوس نخوردن، گریه نکردن، یقین و اعتقاد داشتن و شک نکردن، نانآور بودن و استقلال مالی داشتن، کار کردن و سختکوش بودن، قدرت داشتن بر زنها و حتّا مردانِ دیگر، غیرتی بودن و احتمالاً تمایلات جنسی شدید به زنان؛ مردانگی هژمونیک ـ البتّه وابسته به فرهنگهای متفاوت ـ اینطور و در پاسخ به مردِ «واقعی» کیست، تعریف میشود.
۲-
بهروز وثوقی ـ آنطور که با قیصر به یادش میآوریم ـ مردِ کلاسیک سینمای ما بود: تبلورِ مردانگی هژمونیک، مردی مردتر از مردانِ «کوچهی مردها»! عباس کیارستمی زیرکانه در سرآغازِ قیصر، «عضلات» خالکوبیشده را نشان داد تا مردانگی هژمونیکِ حاضر در فیلم، خلاصهوار در تیتراژ آغازین القاء شود. همینکار را اسفندیار منفردزاده هم با موسیقی فیلم کرد، تا جز با داستان ـ که همه میشناسیم ـ به دستاویزِ موسیقی در سراسر فیلم خاطرهای از مردانگی هژمونیک، همراهیمان کند. آنچه از موسیقی فیلم بخاطر دارم، آوای شنیدنی در «همایون» و زنگِ زورخانهست: اوّلی یادآور کوچه و خیابان و «بیرونی» ـ به عنوان عرصهای مردانه ـ و دوّمی نمایندهی برهنهی مردانگی.
۳-
کوچه و خیابان، محل فعّالیّت اقتصادیست. قیصر ـ مانند مردان کلاسیک دیگر ـ نانآور است و آغازِ فیلم، از کارگری در آبادان باز میگردد. او، در عرصهی عمومی حاضر است. به کافه میرود و چون مصمّم است، با جرعهی نخست، تصمیم آخر را میگیرد. قیصر قوی ـ و از آن مهمتر ـ دلیر است: قمه میکشد. با اینکه قویست، همزمان دلرحم هم هست، وقتیکه قولش به پیرزن را برای زیارت مشهد از خاطر نمیبَرَد که خودش هم محتاج زیارت است. او قویست و عضلانی و مردانگی برهنهاش را در حمّام میبینیم، با «لنگ» که یکی از نمادهای مردانگیست. لنگ از مردهای «واقعی» جدا نمیشود و نشان به آن نشان که از رانندگی که کارِ مردانِ واقعی، تا زورخانه که محفل مردانِ واقعیست، بهکارشان میآید. قیصرِ وثوقی، غیرتمند است. دگرجنسخواه است و اعظم را واقعاً دوست دارد. بر حوزهی خصوصی خودش استیلا دارد. میداند آبرو و شرافت چیست. معنای تجاوز به فاطی و مرگ فرمان را میفهمد و به هر قیمتی ـ حتّا قربانیشدن خودش ـ نظم را به حوزهی تحت استیلایش باز میگرداند؛ نه با دلدلکردن، که با جدیّت. جدیّتی که تنه به وحشیگری میزند وقتی در گفتگوی با دایی میگوید نزنی، میزننت... هرکی بزنه تو گوشم، میزنم تو گوشش.
وثوقی، مردِ کلاسیکِ سینمای ما بود و بازیاش مردانگی دورهاش را بازنمایی میکرد. حالا، گیرم چیز زیادی از آن جنس مردانگی در من و امثالِ من نباشد؛ با اینهمه، اکنون وثوقی ـ که قیصر ما بود ـ در پایان دههی ششم زندگیاش، برادر بزرگم است. قیصر، بیشتر از ده سال پیش از تولّدم ساخته شده و با اینهمه، کارگردانش را هنوز «آقامون، کیمیایی» خطاب میکنم!
۴-
وثوقی، برادر بزرگِ من است. از سوی دیگر امّا، قیصرهای کمسن و سال هم، برادرهای کوچکترم هستند... در جنوب و شمال شهر بعضیشان را میشناسم: خواستِ نخستشان استقلالِ سریع مالیست. دگرجنسخواهاند و همجنسخواهی را دشنام میدانند. فحشهایی که تابشان نمیآورند دو دستهاند: یکی دشنامهای ناموسی و دیگری، دشنامهایی که به مفعولبودن، متّهمشان کند. «دوستدختر»های زیاد دارند و قانونهای غیرتمندانه در رفتارشان با دخترها حکمفرماست. بیرون که میروند، مردانه دست در جیب میکنند و اگر دختری ـ برای تعارف حتّا ـ بخواهد پول بدهد، انگار که دشنامشان داده باشد. آنها، به «زید»های هم چشم ندارند. غیورند و پشتِ هم؛ و اگر بیگانهای به دوستدخترهایشان نظر داشته باشد، بر سرشان دعوا میکنند و سرآخر، اگر بخواهند با اویی که هیچوقت با هیچکس «تیریپی» نداشته و «کِیسِ ازدواج» است، تشکیل خانواده میدهند. در شهامت، ولخرجی و سکسشان لاف میزنند: همهشان قوی، زیرک و باهوش هستند؛ دم به تلهی پلیس نمیدهند؛ «مخِ» اقتصادیاند و «لارج» و «بکن». اگر خودشان تجربهی جنسی با دختران زیادی داشتهاند؛ قرینههای مؤنّثشان هم ادّعا میکنند با پسرهای زیادی بودهاند، ولی هیچوقت به آنها اجازه ندادهاند به بدنشان برسند. هر دو سوی ماجرا، لاف میزنند. آنها، بیشتر وقت را بیرون از خانه میگذرانند. دوست دارند خانهی مجرّدی داشته باشند و جدای از خانواده به سفر میروند. سیگار میکشند تا استقلالشان را نشان دهند و دوست دارند موتور و خودرو داشته باشند تا دلیریشان را پشتِ فرمان و عضلاتِ برآمدهشان را با لباسهای تنگ به رخ بکشند.
۵-
شاید منششان را نپذیرم؛ ولی با احترام از برادران بزرگم ـ بهروز خان وثوقی و ناصر خان ملکمطیعی ـ یاد میکنم و حرفِ برادران کوچکترم را میفهمم. خودم ولی از نسل هیچکدام نیستم. من احتمالاً از نسلِ «رضا» و «یوسف» -ِ «اعتراض»م. مثل رضا در کافه، با لادن و مجتبا و سپیده و سالومه و خشایار و مانی و دیگران مینشینم و از «دوّم خرداد» میگویم و مثل یوسف، جلوی دانشگاه تهران کتک میخورم و مثل هر دو، با احترام با همه و از جمله برادر بزرگم ـ که اینبار رختش را داریوش ارجمند پوشیده و امیرخان شده ـ رفتار میکنم. هرچند رفتار برادر بزرگم خوشایندم نیست؛ ولی او را احترام میکنم: اویی که زنم را ـ که با دیگری رابطه داشته ـ کشته و به مردهاش گفته « دور از رضا بهت گفتم تو زنِ رضا، عروسِ مایی... از دست من نمیتونی سر بخوری... دفهی آخر گفتم، دفهی آخریه که میگم؛ دفهی دیگه نَفَس نداری... کی اسم تو رو گذاشت شریفه!؟». اویی که به قول همبندِ همنسلش، محسنخانِ دربندی «یه مرده که واسهی شرف و ناموسش دوازده سال رو کشیده...».
برادرِ کوچکم هم ـ که مابهازای سینماییاش را در فیلمهای «آقامون کیمیایی» نمیدانم؛ امّا در دنیای واقعی چندتاییشان را میشناسم ـ به سبکِ خودش ناموسپرستست. شاید بسیاری را «بیناموس» کند؛ ولی اویی را که در «تملّک» دارد، کسی چپ نباید که نگاه کند... برادرِ بزرگ و برادر کوچکم هر دو ـ هر یک به شیوهی خود ـ ناموسپرستند. به برادر بزرگم احترام میگذارم و با برادر کوچکم، همدلم. با اینهمه از نسلِ هیچکدامشان نیستم. من از نسلِ «رضا»ی «اعتراض»م که وقتی میخواهند عشقم را شوهر بدهند، پیکِ غذای جشنشان میشوم و انعام هم قبول میکنم تا ماجرا «هندی» نشود! و بعد شکسته و در همریخته، منتظر میمانم که وقتی عقد شد، همراه دیگران «هورا» بکشم و بیشترین کاری که از دستم برمیآید پشتِ پنجرهی کافه ایستادن و باران را منتظر نشستن است تا شاید شبحی که میبینم لادن ـ قرینهی مؤنّثم ـ باشد. ما، من و رضا و لادن، از نسل کسانی هستیم که همه چیز را میفهمیم و میتوانیم دستِ کم همدلی کنیم و همین، دردِ سرمان است. ما ـ برعکسِ برادران و خواهرانمان ـ گریستنمان را از هم پنهان نمیکنیم و فقط فریاد میکشیم «به خدا میفهمم»! به خدا میفهمیم: ما، آنچه را سنّتاً خیانت نامیده میشود، میفهمیم؛ همجنسخواهی را میفهمیم؛ آزادیهای فردی دیگران را میفهمیم... میفهمیم و ـ گاهی گمان میکنم ـ کاش نمیفهمیدیم.
۶-
اینطور، من نه همنسلِ برادران کوچکترم هستم و نه از تیرهی برادرانِ بزرگترم. من از نسلِ مردانِ مردّدم!
پ.ن.۱. شفیعیکدکنی با دیدنِ تابلویی سرود «تا کجا میبَرَد این نقشِ به دیوار مرا؟» و من هم با دیدنِ عکس، این چند بند را نوشتم!
پ.ن.۲. دیدم دربارهی کامران و هومن نوشتهام؛ بدهکارِ وثوقیام! احتمالاً برای اینکه مساوات برقرار شود، نوشتهی دیگری بدهکارِ همفری بوگارت هستم. {سینا گفت ـ کاش میشد نامهاش را بیاورم ـ این بخش را حذف کنم؛ کردم.}
پ.ن.۳. دربارهی قرینههای مؤنّث مردان بالا، کمتر و خلاصه نوشتم. به وقتش باید دربارهی آنها هم نوشت.
پ.ن.۴. باور کنید ارزش دارد کسی حوصله کند و مردانگیها و زنانگیها و تحوّلشان را در فیلمهای مثلاً آقامان کیمیایی، تحلیل کند.
پ.ن.۵. همینطور ارزش دارد کسی دربارهی نسلی که گفتم ـ یا تقابلش با نسلهای دیگر ـ فیلم بسازد. من که امیدم به احسان است. نمیدانم چرا فیلمنامهی به آن خوبی را، فیلم نمیکند؟
پ.ن.۶. نه اسبسواری «ردّ پای گرگ»، نه پیتزا خوردن در جشن عروسی «اعتراض» و نه گنگستربازی «حکم»، هیچکدام خندهدار و نقطهی ضعفِ فیلمهای «آقامون، کیمیایی» نیستند؛ اگر در متنِ فیلمهایش فهم شوند.
مرتبط در «راز»: موتورسواری و استقلالیافتگی
دوستان و دوستی
یکی از شکایتهای همیشگیم این بوده که با اینکه دوستِ دست بقلم و نویسنده کم ندارم، چرا هیچکدامشان متن یکی از کتابهایشان را بمن تقدیم نمیکنند؟ ناامید سرآخر، دست بدامن دانشآموزهایم شدم که بالاغیرتاً اگر در آینده چیزی نوشتید و کتابی چاپ کردید، بمن تقدیمش کنید! :))
حالا،بعد از ترجمهی قبلی محسن که به «راز» تقدیم شده، پیام ـ که کسی نمیتواند در نویسنده و مترجم بودنش شک کند ـ لطف کرده و سر درِ نوشتهای از وبلاگش گذاشته «برای پویان». جداً خوشحال شدم. شاید عجیب بنظر بیاید؛ ولی همین دو کلمه، واقعاً خوشحالم کرد. :) (خوشحال کردنم کار دشواری نیست؛ تلاشتان را بکنید!) بندِ پنجم نوشتهی پیام ـ آنجا که دوستی را مسألهای زبانی میخوانَد ـ بابتِ فکرها و حرفهایی که همین روزها با دوستی میگویم، خیلی چسبید. مسألهی زبانی دوستی، سرچشمهی philanthropia بمثابهی دیسکورِ دوستیست.
نوشتهی واقعاً خواندنی پیام، کم و بیش همزمان شد با خاطرهی اخیرِ سینا (بیست و نه اسفند هشتاد و چهار) ـ که بعدِ مدّتها نوشته. سینا هم دربارهی دوستیهایی نوشته که با هم تجربهشان کردیم و درست همان وقتی که به بعضی تأییدها نیاز داشتم، همان واژههایی را استفاده کرده که قوّت قلب میدهند. مجموعاً بنظرم برخلاف آنچه همیشه گمان میکردم، خوشاقبال هم هستم. بیش از این، از سینا نمینویسم... فؤاد حق دارد دستمان بیندازد که یک خط در میان از هم مینویسیم و مهدی جامی هم حق دارد که از «حلقهای» فکر کردنم بگوید! :))
نوزاد - نوشتهی دونالد بارتلمی
محسن عزیز (وبلاگ | فوتوبلاگ) ـ که همیشه لطفِ زیاد بمن دارد ـ برگردانِ داستانی از بارتلمی را از سرِ محبّت، به «راز» پیشکش کرده. بینهایت قدردانش هستم؛ عیدی خوبی بود... گفته بودم؛ بجای رفاقت با بعضیها، باید با برادرهایش رفیق میشدم! ;) که البتّه از قرار، این بخت کمکم نصیبم خواهد شد. :)
دربارهی بارتلمی در «راز»:
بارتلمی پستمدرن
تقدیم به روح پستمدرن دونالد بارتلمی
نوزاد
نوشتهی دونالد بارتلمی
برگردانِ محسن رسولاف
برگردانِ داستان، «برای راز و خاطراتِ خوبِ تابستانِ ۸۴»
اولین خطای نوزادمان، کَندن صفحاتِ لای کتابهایش بود. خب، ما هم برای حل مشکل، قانونی گذاشتیم که اگر برگی از کتاب کند، باید چهار ساعت پشت درِ بستهی اتاقش، تنها بماند. او اوایل، روزی یک برگ از کتابهایش را میکند و قانونی که گذاشته بودیم، بهخوبی جواب میداد. با اینکه تحمّل جیغ و گریههایش از پشتِ درِ بستهی اتاق، ناممکن و دلسردکننده بود، سعی میکردیم خودمان را قانع کنیم که بههرحال این بهای ـ یا دستِ کم بخشی از بهای ـ چیزیست که دنبالش بودیم. اما مدتی بعد، که لِمِ کار دستش آمد، شروع کرد به کندنِ روزی دو برگ از کتابهایش، که معادل بود با تنهایی سر کردن بهمدّتِ هشت ساعت، پشتِ درِ بستهی اتاق. این وضع، تحمل جیغ و گریههایش را برای دیگران ناممکنتر هم کرد؛ ولی، حتا این دوبرابرکردن جریمهاش هم باعث نشد که از کندن صفحات کتابهایش دست بکشد. تاجاییکه مدّتی بعد، روزهایی فرارسید که سه یا چهار برگ از کتابهایش را میکند و طبق قانون باید شانزده ساعت را، ممتد و بدون هیچگونه غذایی، پشتِ درِ بستهی اتاقش سپری میکرد. البته اینموضوع، همسرم را نگران کرده بود؛ ولی من احساس میکردم اگر قانونی را وضع میکنیم، باید تا آخر، پایش بایستیم و ثابتقدم، در جهت تثبیتش مبارزه کنیم؛ چون در غیرِ اینصورت، در آینده، وضعِ هر قانونِ دیگری کاملاً بیهوده میشد.
او حالا دیگر تقریباً چهارده، پانزده ماهه بود و اغلب، بعد از یکی دو ساعت داد و فریاد به خواب میرفت؛ که جای شکرش باقی بود. اتاق خیلی قشنگی داشت، با اسبی چوبی که میتوانست سوارش شود و عملاً صدها مدل عروسک و حیوانهای ابری. اگر فقط وقتش را درست استفاده می کرد، کلی خرت و پرت بود که سرش را با آنها گرم کند: پازل و چیزهای دیگر. ولی متأسفانه گاهی اوقات، وقتی درِ اتاقش را باز میکردیم، میدیدیم در مدتی که پشتِ درِ بسته زندانی بوده، برگهای بیشتری را از کتابهای بیشتری کنده و برای حفظ عدالت، تکتکِ برگها، باید به مجموعهی نهایی جریمهاش اضافه میشدند.
اسمِ نوزادمان «به دنیا آمده در حال رقصیدن» بود. ما کمی از انواع شرابمان به او دادیم: قرمز، سفید، و آبی و جداً باهاش صحبت کردیم. ولی اثر نکرد. باید اعتراف کنم که واقعاً زبل و زیرک شده بود. گاهی می شد ـ زمانهای نادری که در اتاقش نبود و بیرون روی زمین بازی میکرد ـ بهش سر میزدی و کنارش کتابی را میدیدی که از وسط باز بود. وقتی کتاب را بررسی می کردی ظاهراً سالم بود؛ ولی دقیقتر که بازرسیاش میکردی، میدیدی گوشهی یکی از صفحات، سر جایش نیست که میتوانستی بگویی بعد از ورق زدنهای پیاپی و بهصورتِ طبیعی کنده شده امّا من مطمئن بودم که خودش آن را کنده و بعد هم قورتش داده. خوب این هم باید به مجموعهی نهایی جریمهاش اضافه میشد؛ که البته شد.
ناگفته نماند که دیگران هم از روشهایی استفاده میکردند، تا مرا از کاری که شروع کرده بودم، منصرف کنند. همسرم میگفت شاید داریم خیلی بهش سخت میگیریم و کوچولوی من وزن کم کرده. ولی به همسرم گفتم که بچّهمان قرار است عمر درازی داشته باشد و باید زندگی با دیگران را یاد بگیرد؛ باید توی دنیای پر از قانونهای جورواجور زندگی کند و اگر نتواند این چیزها را یاد بگیرد، تنها میمانَد توی سرما و بدون هیچ شخصیتی؛ همه ازش میگریزند و از هرجور حقوق سیاسی و اجتماعی هم محروم خواهد ماند.
طولانیترین مدتی که او را بیوقفه، تنها پشتِ در بستهی اتاقش نگه داشتیم، هشتاد و هشت ساعت بود. وقتی همسرم با پیچگوشتی در را از لولا جدا و باز کرد، این دورهی حبس تمام شد. گرچه، کوچولویمان هنوز دوازده ساعت بدهکارمان بود؛ چرا که داشت جریمهی کندنِ بیست و پنج صفحه را تحمّل میکرد.
در را دوباره روی لولایش سوار کردم و قفل بزرگی هم به در زدم؛ از آن قفلها که فقط با یک کارت مغناطیسی منحصر به فرد باز میشود. کارتش را هم پیش خودم نگه داشتم. امّا پیشرفتی حاصل نشد. نوزادمان در را باز میکرد و چهارچنگولی مثل خفاشی که از جهنّم فرار کرده باشد، بیرون میآمد و میرفت سراغ نزدیکترین کتاب: «شب بهخیر ماه» یا هر کتاب دیگری و شروع می کرد به کندن صفحاتش و چیزی نمیگذشت که دستِ دیگرش پر میشد از صفحات جداشده. منظور اینکه چیزی نزدیک به سی و چهار صفحه از «شب بهخیر ماه» را در ده ثانیه کنده بود و ریخته بود روی زمین؛ به اضافهی جلد رو و پشت. داشتم کم کم نگران میشدم. وقتی مجموعهی بدهکاریاش را حساب کردم، متوجّه شدم دستِ کم چند سالی را باید تنها توی اتاقش و پشتِ درِ بسته سپری کند. ولی با همهی این اوصاف رنگش هم پریده بود: هفته ها بود که نبرده بودیمش پارک. کم و بیش با یک بحران اخلاقی مواجه بودیم.
با اعلام این موضوع که «اشکالی ندارد اگر برگهای کتابهایش را بکند» مسأله را حل کردم. حتّا اینرا هم اضافه کردم که قانونِ جدید، شامل صفحاتی که قبلاً از کتاب هایش کنده هم، میشود. این موضوع، یکی از چیزهاییست که مایهی خرسندی و رضایت والدین میشود. پدر و مادرها، همیشه تاکتیکهای متنوّعی دارند؛ تاکتیکهایی به ارزشمندی طلا و یکی بهتر از دیگری. حالا، من و نوزادمان مینشینیم کنار همدیگر و برگهای کتابها را میکنیم و روی زمین میریزیم و بعضی وقتها هم فقط محضِ خنده، میرویم بیرون و با همدیگر شیشهی ماشین خرد می کنیم.
سیبهای راز: هشتاد و چهار
راستش همان اوّل که پیشنهادِ سیبستان را خواندم، خوشم آمد. نگاهش به نقش وبلاگها برایم جالب بود. این را هم بگویم که انتظار خودم از «راز» حدّاقلی بوده و هست؛ کمینهگرا شروع کردم و ادامه دادهام. همینکه بعضی دوستان و بعضی بزرگان، «راز» را میخوانند و واکنش نشان میدهند و گفتگو ادامه مییابد، برایم کافیست.
بگذریم؛ نگاه سیبستان به نقشِ مفهومسازِ وبلاگها، به پیشنهادی عملی منجر شده: گردآوری و دستهبندی ماهانهی یادداشتهای گزیدهای که این نقش را برعهده داشتهاند و ارائهی سالانهی آنها. اینطور، سالنامهای از یادداشتها به دست میآید؛ که مهدی جامی، عنوانش را میگذارد «سبدِ سیب».
اگر بپذیریم پشتِ سرِ عنوان «سبدِ سیب»، «مفهومسازی» جامی دربارهی نقش وبلاگها مستتر است؛ جعلِ همین عنوان، نشانیست از مفهومی که ممکن است در حلقهی وبلاگها ـ موافق یا مخالف ـ شایع شود. پس در اجابتِ پیشنهادِ او، با حفظِ عنوانی که جعل کرده، سالنامهی راز را هم «سیبهای راز» میخوانَم که کلّی هم شاعرانهست؛ در حدّ سهراب سپهری! (قابل توجّه دکتر صدری عزیز :)!)
جدا کردن این یادداشتها از میان بقیه، دشوار بود. انتخاب، دو جور میتواند که دشوار باشد: یا گزینههای مناسب و درخور، بشدّت فراوانند و یا نایاب. دشواری انتخاب برای من از جنسِ دوّمیست. معیارِ «مفهومسازی» احتمالاً وقتِ محکِ بسیاری از یادداشتهای گزیدهای که اینجا آمده، شرمنده و سرافکنده، راهش را میکشد و میرود! با اینحال، سخن کوتاه کنم که خوب یا بد، اینها «سیبهای راز هشتاد و چهار» است به گزینشِ پویان!
۶ فروردین ۸۴ – آیا اعتقاد به خدا نیازمندِ برهان است؟ ـ دربارهی معرفتشناسی اصلاحشدهی الوین پلنتینجا
۱۶ فروردین ۸۴ – طلای سرخ: کجروی، انگزنی و مسألهی کلانشهر ـ نگاه به «طلای سرخ» جعفر پناهی از منظرِ تئوریهای کجروی
۲۰ فروردین ۸۴ – کلاه بزرگی که سرمان رفت ـ دربارهی آموزشهای «بیربط» در مدرسه و دانشگاه
۱ اردیبهشت ۸۴ – خودبسندگی ـ دربارهی مراد فرهادپور و پروژهی فلسفی خودبسندهاش
۳۱ اردیبهشت ۸۴ – اسلام و آیندهی ایران مردمسالار ـ گزارشِ سخنرانی دکتر احمد صدری در سمینار «گذار به دموکراسی»
۱۶ خرداد ۸۴ – دلایلِ نامستدل برای شرکت در انتخابات ـ وعدهی «دولت بدونِ سانسور» معین: دلیلی برای شرکت در انتخاباتِ هشتاد و چهار
۲۵ خرداد ۸۴ – فرد یا جریان؟ ـ گفتگو با سینا دربارهی انتخابات ریاستِ جمهوری
۳ تیر ۸۴ – دویدن به دنبالِ باد ـ دربارهی داستانِ «اباطیل» شیوا مقانلو براساسِ مفاهیم «پوچی» و «تعلیق» در فلسفهی وجودی
۲۶ شهریور ۸۴ – سخن عاشق: شک ـ فیگورِی عاشقانه به سبکِ سخنِ عاشقِ بارت
۵ آبان ۸۴ – برای دلتنگیهای آخر هفتهات ـ رونویسی چند شعر از اورهان ولی
۴ آذر ۸۴ – بچّههای سراسر جهان، فانتزی بخوانید! ـ دفاع از کتابهایی که بچّهها میخوانند و بزرگترها خوش ندارند
۱۶ آذر ۸۴ – تأملات گیدنزی دربارهی تصادفِ ساختمان با هواپیما ـ پنج بند دربارهی حادثهی سی – یکصد و سی
۳۰ آذر ۸۴ – به دَرَک؛ ولی میکشمت! ـ توصیفی از ترانههای «ضد عاشقی» جدیداً متداول
۲۳ دی ۸۴ – شما زائر بودید و ما توریستیم! ـ آغاز گفتگوی نسلی با دکتر کاشی: دفاع از نسلِ «ما» و بعضی خردهگیریها به نسلِ «آنها»
۱۲ بهمن ۸۴ – دفاع اخلاقی از سرگردانی ریزوموار توریست ـ ادامهی گفتگوی نسلی با دکتر کاشی: زندگی به سبکِ نسلِ «ما»، اخلاقیتر است
۲۱ بهمن ۸۴ – چهرههای محرّم ۱۴۲۷/۱۳۸۴ ـ چهرهنگاری شرکتکنندگان در عزاداری ظهر عاشورا
۲۳ بهمن ۸۴ – دستهای ما جذامیها را بگیرید ـ ادامهی گفتگوی نسلی با دکتر کاشی: اخلاقِ همدستی در جهانِ مرکززداییشده
اسفند ۸۴ – همگرایی نسلی ـ حسن ختام گفتگوی نسلی با دکتر کاشی
مزخرف امّا خوب
«اونقدر مزخرفه که خوب بنظر میاد» این جمله یا جملههایی با مضامین مشابه، اظهار نظریست که کم و بیش دربارة بعضی آوازهای جدید پاپ ایرانی ـ که شایع شده ـ شنیدهام. شاید این اواخر، این اظهارنظرها بیشتر از همه وقتی به گوشم خورد که نخستین آلبوم کامران و هومن (بیست) منتشر شد؛ با شعرها ـ یا بقول اظهارنظرکنندهها، «خزعبلاتی» ـ شبیه به این: سینیوریتا! بیا! تو لیلی بشو مجنون با من!
همینطور احتمالاً وقتی که افشین، شهرام کاشانی، بلککتز و شهرام شبپره (دو تای آخری، در اینجور اجرا پرسابقهتر بودند) آلبومهای جدیدشان را منتشر کردند، اظهار نظرهای اینچنینی ـ دستِ کم بین دوستانِ من ـ رواج بیشتری پیدا کرد. آوازها، «خیلی مزخرف» بودند؛ ولی هنوز «خوب» به نظر میآمدند و میشد گوش کرد!
شخصاً اینطور آهنگها، انتخاب اوّلم نیستند و قصد هم ندارم که از آنها دفاع کنم. نه به این خاطر که عارم بیاید؛ بلکه اصولاً گمان میکنم دفاع از اینجور کارها، نقض غرض است: این آوازها، اصلاً جدّی نیستند (و نمیخواهند هم که باشند)؛ پس، نقد و نظرهای جدّی دربارهشان درست به سمت و سویی سوقشان میدهد که از آن گریختهاند.
با اینحال این ۴ مورد ـ دو تای اوّل، در مورد آهنگها و دو تای دوّم، در مورد اجراکنندهها ـ بنظرم میرسند؛ بیشتر توصیف تا تبیین:
۱- تأکید آهنگها بیشتر بر فرم و صورت است؛ تأکید بر صورت، در ازای از یاد بردن محتوا. گرچه هنوز فکر میکنم که بعضی بیش از حد محتوا و معنا دارند... خصوصاً در مورد آوازهای کامران و هومن، شعرهایی که مریم حیدرزاده گفته، «معنادار» هستند و این بنظرم فرق اصلی کار جدید این دو بعد از جدایی از بلککتز، با پیشتر از آن است.
از این حیث، شاید آرش که «چرت و پرت» میخوانَد و واقعاً بیشتر بر فرم تأکید میکند، بهترین نمونهای باشد که دیدهام. مانا هم، از «کامرون کارتیو» گفته که یکی از آهنگهایش «به هیچ زبانی خوانده نمیشود».
۲- شاعران با ترانهها و خوانندهها با اجرایشان، جدیّت را زایل میکنند. شاید این ترانهها برگردان جدّی نبودن دنیای اطرافشان است. آنها «نون و پنیر و فندق» نمیخوانند و تحلیل سیاسیش نمیکنند. بجایش میخوانند «زیر بارون شیرجهبازی یادته؟!» یا «واسه یک دل، یه دلبر بسه. اگه دو تا بشه یکّیش هوسه. اگه دو، سه بشه، دنیا قفسه» و از این میگویند که یکی از دلبرها سرخ و سفید و قدکوتاهست و دیگری، قد بلند و سبزه؛ امّا خواننده چه کند که هر دو را دوست دارد!! به این شکل، همزمان با جانشینی فرم بجای محتوا، ساختگی و چرت و پرت بودن، جای اخلاقگرایی و گونهای طنز جای غمباری را میگیرد.
کامران
۳- اجراکنندههای آهنگها، از طرف بسیاری از شنوندهها «سانتیمانتال» یا «سوسول» خوانده میشوند. (کافیست نگاه کنید به نظر بینندههای سایت ایرانسانگ دات کام) بعضی دیگر از مخاطبان، به عکس «چهگوارا» روی پیراهن «آستینحلقهای» افشین میخندند. حتّا دیگران، به مؤلّفههای زنانة شخصیّت اجراکنندههای مرد اشاره میکنند: کسی را میشناسم که «کامران» را «سهیلا» صدا میزند! کم و بیش خصوصیّاتی که مرتبط با «زنامردی» یا «نر-مادگی» (آنطور که آشوری، androgyny را ترجمه کرده. ترکیبی از ویژگیهای سنّتاً مردانه و زنانه.) میشناسیم، در اجراکنندههای ایندست موسیقیها وجود دارد. خصوصاً مردِ آهنگها را که ریش ندارد؛ باریکاندام است؛ احتمالاً موهای بلند دارد و بین دخترهای بازیگر «دست به دست میشود»، با خوانندههایی مثل ستّار یا داریوش مقایسه کنید تا تفاوتها را حس کنید.
۴- به همین ترتیب، اغراق و افراط را نه تنها در آهنگها که در شخصیّت اجراکنندهها هم میبینیم: هومن، حتّا وقتی در استودیو در حال انجامِ مصاحبه است، عینک آفتابی را از چشمش برنمیدارد؛ به دستان و بر گردنِ بسیاری از خوانندهها انواع دستبندها و آویزهای پرزرق و برق وجود دارد؛ صورتها شدیداً آرایش شدهاند؛ یا، شهرام کاشانی، لباسهایی میپوشد که بطرز اغراقشدهای رنگیاند.
پ.ن.۱. یکی از بزرگانِ جمع که سوزان سونتاگ خوانده، بمن بگوید که این نوع موسیقی چقدر مرتبط با چیزیست که سونتاگ اسمش را میگذارد «کمپ» ـ بعنوان گونهای زیباشناسی؟
پ.ن.۲. اگر موسیقیهای پاپ ایرانی را زیاد میشنوید/میبینید، چقدر این چهار مورد را توصیفگر میدانید؟ در ضمن، خوانندة زنی از این نوع میشناسید؟ راهنماییم کنید.
کم و بیش مرتبط در «راز»:
به دَرَک؛ ولی میکشمت!
به جهنّم!
کم و بیش مرتبط، امّا بیرونِ «راز»:
از موسیقی پاپ چه انتظاری داریم؟ ـ مانا
جونِ منی، عزیزِ دردونه! ـ فاطمه
از حسنِ سلیقة شما مچّکریم! ـ راوی قصّههای عامّهپسند
مدیحهای برای دوستانم در سالِ رو به پایان
سینا میگفت ـ نه با این کلمهها، با واژههای خودش ـ امسال، سال بدی بود؛ اتّفاقی نیفتاد که نیروبخش باشد. اضافه کردم برای من، رخدادها نیروفزا نبودند هیچ، بعضی نَفَسم را هم گرفتند: از ریز تا درشت، از روابط بیناشخصی خودم و اطرافیهایم بگیر تا مسایلِ مملکتی و جهانی.
پیام ـ شاید خیلی وقتِ پیش ـ نوشته بود خوشبینم؛ ولی امیدوار نیستم (تازگیها گفته ناامید و بدبین شده؛ تازه، بهانة نوشتن این متن هم هست، چراکه گفته پست قبل را عید نشده، عوض کنم؛ چَشم!)... من همیشه امّا، خوشبین بودهام و امیدوار. همیشه «بارقة نوری روی پنجرههام میتابه.» ابلهم؟ شاید. بنظرم ولی امیدوار نبودن، بیشتر از امید داشتن، وابستة آیندهست و من چندسالیست آموختهام که وابستة آینده نباشم و اینطور، با نگرانی به معنای روانشناختی و دلهره در معنای اگزیستانسیالیستیاش کنار بیایم. آموختهام که بندهوار، آزاد باشم؛ که با شرایط حالَم زندگی کنم و آنچه را الان دارم به رسمیّت بشناسم؛ که «زندگی را مقدّم بر شعور بدانم»؛ که نه برای چیزی در آینده، بلکه برای همانچیز در همین لحظه فکر و زندگی کنم. اگر آیندة شادی میخواهم (کدام آینده؟) چرا همین حالا شاد نباشم؟ پس، خوشبینم و امیدوار. ابلهم؟ شاید. ولی این، تنها راهیست که میتوانم بدون تضمینی برای آینده با موقعیّت حالم درگیر شوم. عیبی ندارد؛ مینویسم «خوشبینم»، بخوانید «اَلَکیخوش است»!
مایة خوشبینی و امیدواریم، دوستانی هستند که دارم. بله؛ من هم وضعیّتی را خوش دارم و آرمانی و قابل اعتماد میدانم که خودم روی پای خودم بایستم. با اینحال امسال، دوستانم مرا سرِ پا نگه داشتند. ناشکر نیستم؛ هر جور حساب کنید، با تکیه بر دیگران سر پا بودن، بهتر از دراز به دراز افتادن روی زمین و لگد خوردن است! دوستانی را امسال از دست دادم و دوستانی را ـ حتّا در همین روزهای پایانی سال ـ به دست آوردم. ابلهم؟ شاید. ولی نه آنقدر که دوستانِ از دسترفته را اینسوی ترازو بگذارم و دوستانِ بهدستآمده را سویة دیگر و بیلانِ سود و ضرر بدهم؛ که هر که را از دست دادم، غصّهدارم و اینطور اگر نگاه کنید، حسابم سراسر ضرر است.
گمان میکنم انسانها برای انسانها آفریده شدهاند. خوشبینیام، تا حدّی رواقیست و سعادتم، سعادتِ ذهنی. تا حدّی میپندارم چیزی بیرون از من، خوب یا بد نیست؛ مگر من آنرا خوب یا بد در شمار بیاورم... سالی که گذشت به دوستانِ خوبی تکیه کردم که خود، سرِ پا بودند و عزّت نفس داشتند و به همین خاطر، ستایشهایشان را ارج گذاشتم؛ وگرنه ستایش کسیکه دَم به ساعت خودش را نکوهش میکند، به چه کارم میآید؟ میدانم که ستایشهایشان ـ از قضا اینکه دوستِ خوبی هستم/بودم ـ از سرِ لطف است تا سرِ پا بمانم و نه استحقاقِ خودم. دوستانم، نه فقط با عزّتِ نفس و ستایشهایشان که با هرچه ازشان برمیآمد، کمکم کردهاند. بپذیرند، به دوستی میستایمشان.
سالِ بدی بود؟ گمانم. ولی بدتر هم میتوانست باشد اگر دوستانم، تکیهگاهم نبودند. سالِ بدی بود؟ گمانم. ولی بهتر هم میتوانست باشد اگر... اگرهایش حوصلهتان را سر میبَرَد...
***
حوصلهتان را سر بردم... بیخیال! همین چند روز، داشتم فکر میکردم شاید یکی از بهترین دوستانم که کمتر در «راز» نامش آمده، مهرتاش باشد. شنبه تا دیروقتِ شب (صبح؟)، با جمعِ دوستان، خانة مهرتاش بودیم و نمیدانید چقدر خوش گذشت و جز این، به طنز و جد، جمعبندی سالی که گذشت پیش آمد و برنامة سالهایی که میآیند و یک عالمه خاطره که هربار با خوانشی جدید، تعریف و تفسیر میشوند! (باید باشید تا بدانید.) خلاصه خوش گذشت؛ گرچه، با مهرتاش بودن و خوش گذشتن، طبیعیست! (و طبیعیتر، وقتی که خصوصاً سینا و مهرتاش با هم باشند: از آموزشِ فرار از حملة خرس در گرگان بگیرید؛ تا قهوهخانهای که یکی دوماه پیش رفتیم و اصلاً همین شنبه.)
هرجور حساب کنید وامدارِ دوستانِ زیادی هستم که ستایششان نکردم و حالا دیر شده. پس در این یک مورد تا دیر نشده، برای اَدای دین به دوستی که لحظات خوشِ بسیاری را مدیونش هستم (طوریکه یادآوری آن لحظهها، هم خوشحالم میکند)، اجازه بدهید سالِ نو را اوّل از همه به او تبریک بگویم! مهرتاش جان، سالِ نویت مبارک!
از راست به چپ: من و مهرتاش – آبیک، کمتر از یکسالِ پیش – بزرگتر؟
سابقة دوستی من و مهرتاش ـ نسبت به بعضی دوستانِ دیگرم ـ طولانی نیست؛ پنجسالهست و حکایتش شنیدنی؛ خصوصاً اگر خودش تعریف کند. آخرین نسخهی کوتاهشدهای که تعریف کرده، چیزیست در این مایهها: تو و دوستانت داشتی میرفتی شمال که یکهو آمدم و گفتم «بچّهها سلام! من مهرتاشم، این هم کارت دانشجوییم! من رو هم با خودتون میبرین!؟؟» و بعدِ آن سفر ـ که خودش ماجراها دارد ـ دوستیمان ادامه یافت.
حالا برعکس! از چپ به راست: من و مهرتاش – آبیک، دو سالِ پیش – بزرگتر؟
حالا، که در حد توانم اَدای دین کردم، برسم به بقیّه... دوستانِ خوبم ـ گرچه، بقول خوانندة ورزشکار و مردمی «جواد یساری»: همة شما دوستان من هستید! ـ سالِ نویتان مبارک! :) از همة زحمتهایی که دانسته یا نادانسته برایم کشیدید، ممنونم و از همة بدیهایی که نادانسته ـ یا خدا از گناهانم بگذرد، دانسته ـ مرتکب شدم، شرمندهام. کاش بتوانم جبران کنم. امیدوارم که سالِ ۸۵، سالِ خوبی باشد! :) آرزوهای دوستانم، آرزوی من است.
دنیا بدونِ جنگ: برای سالگردِ حملهی آمریکا به عراق
برای دکتر فریبرزِ دانا
شببخیر
بچّههای عزیز!
شببخیر
که خیلی دیر است.
به هواپیماها در هوای بهاری نگاه کنید
که چه زیبا برق میزنند
به بمبافکنها، تانکها نگاه کنید
هیچ بچّهی آمریکائی شانسِ شما را ندارد
آنها، همهی این چیزها را
فقط بر پردهی سینما میبینند.
بخوابید بچّهها!
و به یاد داشته باشید
جای شما در بهشت است
امّا
چیزی بخورید و بنوشید
که صفِ محشر طولانیست و گرسنهتان خواهد شد.
بخوابید بچّهها!
امّا
یادتان نرود صورتتان را بشوئید
فرشتگان
انتظارِ بچّههای تمیز را میکشند
و هیچ، در فکر دلتنگی مادر نباشید
آنها مرگ را ترجیح میدهند و زود، نزدِ شما میآیند.
ما هم قول میدهیم
پای مجسّمهی آزادی
گورهای ظریفی برای شما بسازیم
تا رهگذران و توریستها
دسته گلی بر آن بگذارند و
با رضایتِ خاطر بخندند.
۱۹ فروردین ۸۲
شمسِ لنگرودی
مرتبط از «لینکدونی»: ما میمیریم تا عکّاس تایمز جایزه بگیرد
پ.ن. (با کمی بدبینی) میمیرید تا شمسِ لنگرودی برای رئیسدانا شعر بگوید؟!
کتابهای دوستداشتنی سال هشتاد و چهار
امّا نتایجِ «کتابهای دوستداشتنی سال ۱۳۸۴» به انتخابِ فرهیختگان ایرانی: (چرا؟ چون کسانیکه راز را میخوانند، حتماً انسانهای فرهیختهای هستند و در ضمن نمایندهی تمامی فرهیختگان!)
* بهترین اثر داستانی ایرانی:
عاشقیّت در پاورقی (مجموعهی داستان)، مهسا محبعلی، نشر چشمه
و سپس، «استخوان خوک و دستانِ جذامی» و «فرانکولا».
* بهترین اثر داستانی ترجمه:
میرا، کریستوفر فرانک، ترجمهی لیلی گلستان، انتشارات بازتابنگار (میرا، در مجموع هم، کتابِ اوّل منتخب است.)
و بعد، «اتوبوس پیر»، «ناتورِ دشت» و «همنام».
* بهترین اثر غیرِداستانی:
سخنِ عاشق، رولان بارت، ترجمهی پیام یزدانجو، نشر مرکز
سپس، «نوشتن با دوربین» و نیز «عشقِ سیّال»، «انسان و سمبلهایش»، «دیوار» و «اراده به دانستن».
کتابشناسترینِ فرهیختگان هم ـ کسانیکه کتابهای برنده را بیشتر از دیگران انتخاب کردهاند ـ نغمه نیکسادات، پرستو و زهرا رفیعی بودند. :) ضمنِ اینکه خودم هم در رأیگیری شرکت نکردم تا حرف و حدیث و احتمال تبانی در میان نباشد!! نتایجِ تفصیلی را میتوانید اینجا ببینید و نهایتاً اینکه اگر قصد دارید کتاب عیدی بدهید، هنوز یکی دو روزی فرصت هست. بعضی کتابفروشیها که جمعهها تعطیلاند، جمعهی اینهفته کار میکنند.
تا سالِ بعد! ;)
توهّم توطئه
باین موضوع صرفاً در حد توهّم توطئه نگاه کنین. درستیش رو تحقیق نکردهم و صرفاً حدس و گمانه؛ اون هم از نوع بدبینانهاش. شاید هم اصلاً موضوع خیلی پیشِ پاافتاده باشه و قبلاً بهش فکر کرده باشین. یا برعکس شاید هم ارزشش رو داشته باشه که یه خبرنگار حوزة شهری پیگیریش کنه. بهرحال..
اگه خاطرتون باشه برای حل ترافیک میدون هفت تیر، ورودی بزرگراه مدرس خیلی تلاش کردن. یکی از طرحها همینی بود که الان بعد از یه وقفه داره دوباره اجرا میشه. یعنی خودروها برای ورود به مدرس از هفت تیر پشت چراغ قرمز بایستن. امّا این طرح بخاطر شلوغی زیادش چند ماهی بیشتر دوام نیاورد و طرح جایگزین، یعنی ورود به مدرس از طریق خیابون امیراتابک ـ احتمالاً در راستای حذف چراغ قرمز که سیاست عجیب و غریبی بود ـ اجرا شد.
خب، برم سر اصل مطلب... من به این بدبینم که بازگشت به طرح پیشین، یعنی ایستادن پشت چراغ قرمز، بخاطر نصب اون نمایشگر واقعاً بزرگ تبلیغاتی ـ درست پشت چراغه. بدون اون چراغ قرمز شلوغ، نمایشگر تبلیغاتی تقریباً فایدهای نداشت. حالا اون چند دقیقهای که کم هم نیست و خودروها پشت چراغ معطّلن، میتونن به تبلیغات ـ احتمالاً گرونقیمت ـ نمایشگر نگاه کنن و در ضمن خیلی هم حوصلهشون سر نره!
پ.ن. راستی، من متوجّه شدم که میدون هفت تیر، بهشت شرکتهای تبلیغاتیه!
قابل توجّه همة زیر ۲۵ سالهها و مخصوصاً دانشآموزان
پروژهای برای بهبود شرایط جمع یا محلّهتون دارین؟ اگه آره، بخونین.
از طریق سینا و با اطّلاع لیلای عزیز (هاها؛ از کمیتة پیگیری سانسور زنان!)، متوجّه شدم که مؤسّسة بینالمللی Peace Child قصد داره یه برنامة حمایتی کوچیک از پروژههایی که جوانها هدایتش میکنن، برگزار کنه. هدفِ برنامه اینه که با حمایت از جوونها، اونها رو در فعّالیّتهای مرتبط با اجتماعات محلّی و پروژههای توسعهایشون درگیر و دخیل کنه و کمکشون کنه تا هم مسایل و اولویّتها رو تشخیص بدن و هم راه حلهای خودشون رو ارائه کنن. در واقع برنامه، یادگیری و عمل مشارکتی رو همزمان داره. طبق اهدافِ مؤسّسه، قراره جوانها نسبت به صلح، حقوق بشر و محیطی که توش زندگی میکنن، حسّاس و مسؤولیّتپذیر باشن.
بهرحال، اونها دنبالِ پروژههایی هستن که:
* بزرگترها توشون «دخالت» و «بخوربخور» نداشته باشن.
* خیرشون به همه برسه. (مثلاً مجری پروژه با پولش نمیتونه بره مسافرت!)
* هزینة اجراشون بین ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ دلار باشه و ریز بودجهشون، مشخّص.
* دو نفر آدم بزرگِ باتجربه و متعهّد، راهنما باشن.
* حین انجامشون معلوم باشه کجای کارین و در واقع بشه ارزیابی کرد.
* این برنامههای اجتماعی هم میتونن درآمدزا باشن (مثل راهاندازی کسب و کار جدید و ایجاد اشتغال) هم میتونن غیردرآمدزا باشن (مثل بهبود وضع تحصیل و بهداشت).
اگه اینکارهاین، فرمِ تقاضا رو داونلود کنین و پیشنهادهاتون رو براشون تا ۳۱ مارس (جمعه، ۱۱ فروردین) بفرستین. تنگنظر هم نباشین و تا جاییکه میتونین جریان رو به دوستای پایهتون خبر بدین؛ هدفِ اینجور برنامه رو فراموش نکنین: قراره همهمون بهتر زندگی کنیم. شاهدش هم در اینمورد خاص اینکه، اسمِ پروژه (Be the Change!) مدیونِ گاندیه.
اینجا، میتونین اصل فراخوان و نمونههایی از کارهایی رو که میشه کرد، ببینین. ولی یادمون باشه که نمونهها، فقط نمونهان و نه چیزی بیشتر! چراکه یکی از اهدافِ برنامه اینه که قبل از هر چیز یه جوابی واسه این سؤال داشته باشیم: «مسألهتون چیه؟» :) اصلاً اوّل از همه باید از منظر و چشمانداز خودمون، مسألهای وجود داشته باشه!
همین حالا بیشتر از ۳۰۰ پروژه در مؤسّسه وجود داره که منتظر بودجهان. همهشون رو هم جوانهای زیر ۲۵ سال (از ما که گذشت!) با راهنمایی بزرگترها (بزرگ هم که نشدیم!) هدایت میکنن. پروژهها نه تنها فواید محسوس و واقعی برای جامعه دارن، بلکه در حین اجراشون جوونترها با «حرفة توسعه» آشنا میشن و نسل جدیدی از فعّالهای مدنی پرورش پیدا میکنن.
دست بجنبین که وقت تنگه. :)
همگرایی نسلی
جنابِ دکتر کاشی عزیز،
بیشک علّت تأخیرم در پاسخ، بیش از همه، همراهی و همرأیی با کلامتان بود. راستش را بخواهید خیلی وقت است که با کلیّت حرفتان، همدلم؛ خصوصاً و بیشتر از همه با بینشتان در پاسخ آخر. امّا از سوی دیگر، لذّتِ همکلامی با شما، دلیل موجّهم بود برای اطاله. میدانم که وقتتان را با پاسخهایم گرفتهام؛ با اینحال حق بدهید که ایندست همکلامیها کمتر نصیبم میشوند. در سالی که رو به پایان دارد، یکی پاسخهایی که با شما رد و بدل کردم، خیلی به دلم نشست و یکی، پاسخهای طنزآمیزی که وقتِ اقامتِ دکتر صدری در ایران برای هم نوشتیم و خواندیم. در هر دو مورد هم، با علم به تواناییهای فوقالعادّة مخاطبم و ناتوانیهای خودم و البتّه در کمال سلامتِ عقل وارد شدم! و دلیلم، اعتقادیست که به دستاوردهای گفتگو داشتهام. نوشتهها از جامعهشناسی تا فلسفه و اخلاق و دردِ دل و تجربة شخصی، همه چیز بود و از اینها گذشته، برای من بسیار آموزنده؛ که ممنونتان هستم.
آقای دکتر،
از عرفانِ سیستمگریزی گفتهاید که نقشهای از عالم در دست ندارند و تنها، در پی گشودنِ چند حلقة راز از رازهای این جهان است. گرچه به عرفان علاقهمندم، چیز زیادی دربارهاش نمیدانم و با اینحال، به گمانم یکی از تفاوتهای عرفا – از جنسی که نقل کردید – و فقها و فیلسوفها – از آندست که گفتید – در نگاهشان به خداوند است. نزدِ توحیدِ سنّتی، خداوند یگانهست و انسان، طرحیست از خداوند و بنابراین، خودآگاه؛ ولی، رونوشت و نه اصل. برای همین، برایم عجیب نیست – سادهدلانه اگر نگاه کنیم – با ضرب یک منفی، سنّت به مدرن بَدَل شود. دستاورد شکّ دستوری دکارت، احتمالاً چندان متفاوت از دستاوردهای اسکولاستیکِ پیشینیهایش نبود. گرچه، «من» – که میاندیشم؛ که شک میکنم – جایگزین «خدا» شد؛ خدا دوباره باز به عرش رفت و مهرش را چون امضای نقّاش به پای عقلِ انسان زد – گیرم اینبار به یاری «من». باز همان دوگانه باوریها وجود داشت. حتّا بهنظرم این دوگانهباوری را در فلسفة عرفانمآبِ (احتمالاً سیستمپردازِ) اسپینوزا هم که سعی در ربطِ روح و جسم میکند، شاهدیم؛ دوگانهباوریهایی که کمتر در عرفای سیستمگریز ما به چشم میخورَد.
طرحی که از عرفانِ سیستمگریز رَقَم زدید، به آنچه تیلور «نا/الهیّات پستمدرن» میخوانَد، خیلی نزدیک است. عرفای سیستمگریز ما – که به گمانم به این دوگانهباوریها چندان خوشبین نبودند و مثلاً، تفکیک «انسان» و «خدا» را چندان خوش نداشتند – به جای تغییر علامتهای مثبت و منفی، تغییری دیالکتیکی به کار گرفتند و این، همان «روی بند راه رفتن» و «تعادل بیثبات» است. «جستجوی در تاریکی» – که روایت عرفای ماست – شبیه به «سرگردانی ریزوموار توریست» است. به قول تیلور، اسیر یا این/یا آن نشدن؛ بلکه، تلوتلوخوران در حد فاصل نه این/نه آن سرگردان ماندن. از چشماندازِ ناباور به دوگانهها اگر بنگریم، نتیجة مرگِ خدا – که نیچه دَم از آن زد – مرگ انسانِ مرکزنشین هم هست. در روایتِ نیچه، آنچه مرد دوگانة خدا/انسان بود. مرگ را در اینجا رخت بربستن از «مرکز» و در عوض، تحویل همه چیز به بین و میانه و وَسَط میگیرم.
جنابِ دکتر کاشی،
مانندة نقّاشی که برای «دیدنِ» اثرش، از آن فاصله میگیرد، همین فاصلة بین منِ از مرکزبرخاسته و دیگری، همین «بین» است که اجازه میدهد من، دیگری را ببینم؛ «دیگری»ای که در اندیشة لویناس، همواره بیرون از/متفاوت از من است. بهتر بگویم: اساساً متفاوت از من و برتر از من. سوژه، با فاصله گرفتن از دیگری، در او چهرة خدا را میبیند – هماو را که مرده بود. ناکرانمندی پدیدارِ در دیگری، اینطور به گمانم، با همان بین و «خلاء» پیوند میخورَد. برای دیدن خداوند در چهرة دیگری – که در اندیشة لویناس، همواره نجوا میکند «نخواهی کشت» – به خلاء نیازمندیم؛ چراکه خلاء، همبستة ناکرانمندی، از جنسِ ماوراست: «نه فقط همزمان در دو طرف خط مرزی، بین درون و بیرون است؛ بلکه خود خط مرزیست.»
بگذریم؛ شاید همدلِ با شما اینرا میخواهم بگویم: آنکه دیگران را «ابزارهای دمدستی» وصول به اهداف میبیند، سوژة دکارتی واقع در مرکز است: همانیست که میاندیشد، پس هست و اتّفاقاً در مرکز دنیا هم هست. آنکه – مطابقِ گفتة شما – به وجهی «اصیل و انسانی» با دیگری رفتار میکند، همان توریستیست که با فاصلهگرفتن از دیگری و درک تفاوتها، توان دیدن دارد: توریستی که هوای زیارت در سر دارد.
آقای دکتر،
فرصتِ مناسبیست؛ سالِ نویتان مبارک!
مرتبط در «راز»:
شما زائر بودید و ما توریستیم!
دفاعِ اخلاقی از سرگردانی ریزوموار توریست
دستهای ما جذامیها را در دست بگیرید
گشایش
--------------------
افزوده:
این یکی را هم سینا لطف کرد و فرستاد:
--------------------
شاید ربطی نداشته باشد – که ندارد؛ ولی با دیدن این «کارت ویزیت»ها، یاد آغاز مقالة پیتر برگر «پروتستانیسم و جستجوی امر یقینی» افتادم. آنجا، برگر میگوید که بعنوان جامعهشناس دین، در کارنامة کاریم، یک اشتباه بزرگ و در کنارش یک بینش عمیق ثبت است – که احتمالاً نتیجة بدی نیست: اشتباهِ من و تقریباً همة جامعهشناسان دین در دهههای ۵۰ و ۶۰، این بود که میپنداشتیم مدرنیته خواهناخواه به طرد دین مینجامد. و بینش عمیقم اینکه پلورالیسم، ارزشها و عقاید مسلّمفرضشده را به تحلیل میبَرَد. مدّتی طول کشید تا توانستم آن اشتباه را به این بینش مرتبط سازم.
حالا اگر گفتید ربطِ کارتها به این جملهها، چیست؟!
پ.ن. اوّلی را محمّد بدستم رساند و دوّمی را در اتاق درسمان در دانشکده پیدا کردم. جالبست که اوّلی، اشتباههای فاحش دارد.
بهترین کتابهای سال ۸۴ به انتخاب خوانندگان «راز»
خب... انتخاب بهترین کتاب سال، تقریباً به سنّتِ «راز» نبدیل شده. پارسال و سال قبلترش هم کتابها، انتخاب شدند. خدا رو چه دیدین؛ شاید یه وقتی فهرست سال «راز» به فهرست معتبری تبدیل شد و کتابهای انتخابی اینجا، یک هفته بعد از اعلام، به صدر فهرست پرفروشها رفتن! :)
برم سرِ اصلِ مطلب. برای انتخابِ کتاب، هیچ محدودیّتی ندارین؛ هر چند تا کتابی که دوست دارین، در هر زمینهای که ترجیح میدین و با هر تعریفی که از کتابِ خوب دارین، تو کامنتها فهرست کنین و اگه حوصله داشتین، دلیل انتخابهاتون رو هم بیارین. حداقل خوبی این کار اینه که اگه کسی خواست کتاب عیدی بده، کم و بیش انتخابش آسونتر میشه. فهرستِ نهایی، روزهای پایانی سال، با اسم خودتون منتشر میشه! :) بازم مثل همیشه، میدونم که انتخاب سخته؛ ولی شما آسونش بگیرین... هر چیزی که فکر میکنین، بنویسین و باز هم اگه کتاب جدیدی یادتون اومد و خواستین، اضافه کنین.
و باز به سنّت سابق، همینجا به دوستانم یادآوری کنم که اگه کتابی دستتون دارم و خوندینش، این آخر سالی، بیاین و برش گردونین! بعداً نگین، یادآوری نکردم ها! :))
منتظر فهرست کتابهای خواندنی سال هشتاد و چهار بانتخاب شما هستم. اگه دوست داشتین، میتونین به آشناها و دوستانتون هم خبر بدین که فهرستشون رو تو قسمت کامنتهای همین پست، اعلام کنن. اینجوری، فهرست نهایی پربارتر میشه. :)
مرتبط در راز:
فراخوان سال هشتاد و سه
کتابهای دوستداشتتنی سال هشتاد و سه
فراخوان سال هشتاد و دو
کتابهای دوستداشتنی سال هشتاد و دو
کودکانِ کار
... این آموزگار است که واژهها را برمیگزیند و به فراگیرنده عرضه میکند. تا آنجاکه کتابِ ابتدایی میانجی آموزگار و شاگردان است و شاگردان باید از واژههایی که آموزگار انتخاب میکند «پر شوند»؛ بآسانی میتوان نخستین بعد مهم تصویری از انسان را که اندکاندک نمایان میشود، کشف کرد، و آن نیمرخ انسانیست که هوشیاری او «فضائی شده است». برای آنکه بداند، باید او را «پر کرد» یا به او «خوراند». همین دریافت است که سارتر را وا میدارد که به انتقاد از مفهوم «دانستن، خوردن است» در موقعیّت یکم فریاد برآورد: ای فلسفة تغذیهای.
- پائولو فریره، کنش فرهنگی برای آزادی، ترجمة احمد بیرشک
دیروز در ادامة برنامهای که بهار پیشتر تعریف کرده، با سینا رفتم انجمن حمایت از کودکان کار. قصدمان فعلاً شناختن بیشتر بچّههاست. پیشنهادِ سینا این بود که به جای اینکه مثل داوطلبهای دیگر برویم و بگوییم میخواهیم فلان کار را برای بچّهها انجام بدهیم و پَسفردا، تا کار دیگری پیش آمد، نصفهنیمه رها کنیم و برویم، کار میانمدّت احتمالاً مفیدی را شروع کنیم که فعلاً مستقیماً هم به بچّهها مرتبط نباشد. تا آنجا که فهمیدهایم آموزش بچّههای آنجا مسایل فراوانی دارد. یکی از موانعِ یادگیریشان البتّه این است که بچّهها در فرصتهای کوتاه و گاهی بشدّت منقطع یاد میگیرند. بچّهها چون کار میکنند، فرصت کوتاهی پیش از رفتن به سرِ کار برای آموختن دارند و جز آن، غربتیهای انجمن – که بابلی هستند – فصلهای مختلف سال از جمله وقت باقالیچینی یا برداشت مرکّبات و همینطور وقت عزاداری، به شهر و محلهشان برمیگردند. با خانم هاشمی – مددکار انجمن – که صحبت میکردیم، گفت که بعضیها چندین و چند دوره، کلاس اوّل را میخوانَند، تا جاییکه شکل کلمهها را حفظ هستند؛ ولی نمیدانند.
حدس میزنیم جز این مانع زمانی، مشکلاتی در آموزش بچّهها وجود دارد که اتّفاقاتی از ایندست میفتد. نوبتِ پیش وقتی با آقای فراهانی، پیش خانم عبدی در کتابخانه رفتیم، آقای فراهانی گفت وقتی خانم عبدی برای بچّهها کتاب میخوانَد و میگوید «حالا بگو اگر ابرِ داستان میخواست حرف بزند، چه میگفت؟» بچّهها جوابی ندارند و «نمیتوانند فکر کنند». بنظرم این بمعنای فکر نکردن نیست. کما اینکه، وقتی اینبار، بچّهها کتاب آموزش تکنیکهای فوتبال مایکل اوون را که سینا با خودش آورده بود، دیدند، دردِ دلشان را گفتند که فوتبال خارجیها را دوست ندارند و تیم ملّی را دوست دارند و صحبت را به حضور رئیسجمهور در تمرین تیم ملّی کشاندند و اینکه رونالدو – که خودش روزی فقیر بوده – چقدر به فقرا کمک میکند و اینجا، هیچکس ما را تحویل نمیگیرد؛ با اینکه رئیسجمهور خودش غربتیست. (بچّهها معتقد بودند رئیسجمهور، غربتی و اهل گرمسار است.) بچّهها، گمانم موضوعات زایشی برای حرف زدن لازم دارند.
جملههایی که بچّهها وقت حرف زدن با ما بکار میبرند، بشدّت کوتاه است. با اینهمه با همدیگر کم و بیش طولانی صحبت میکنند. بنظر میرسد مهارتی در ابراز منطقی درخواستهای خود ندارند و در عوض مهارتشان در متقاعدکردن از طریق التماس، و در ضمن گاهی اوقات دفاع از خودشان و داراییهاشان از طریق جیغ کشیدن و فحش دادن بالاست. فحش زیاد میدهند؛ با اینهمه بعضی حرمتها را نگاه میدهند. مثلاً وقتی یکی داشت وقایع محرّم در «جوکی محلّه»ی بابل را تعریف میکرد و به دوستش اشاره کرد و گفت «صد نفر ریختن سرش و زدنش. به دخترها فحش میداد.» دوستش گفت «استغفرالله. تو حاناکلا فحش ندادم.» گویا تکیة «حاناکلا» قداست فراوان برایشان دارد و قسمهایشان «به اباالفضل» است و قَسَم به «حاناکلا»، که معتقدند شفا میدهد.
شاید کمکم، با توجّه به آنچه تا حالا دیدهایم، برای تخمینهای بهتر، بعضی کارها را شروع کنیم. کتاب بخوانیم و بگذاریم بچّهها بیشتر حرف بزنند تا مسایل اساسیشان را – آنچیزهایی که خودشان با خودشان دربارهاش حرف میزنند – بفهمیم. (آموزش ریاضی به زبالهگردهای نایروبی از طریق ترازوخوانی و بعد، دریافتنِ کَلَکهای احتمالی خریدارها و آخرسری دفاع از حقوقشان، همیشه برایم نمونة جالبی بوده.) و خلاصه با روحیات و زبانشان بیشتر آشنا بشویم. خصوصاً که دیروز من فقط با غربتیها – که بزرگترهایشان به انجمن میآیند – حرف زدم و نه با افغانیها.
بگذریم... آخر سر هم چیزی که هر دفعه جلب توجّهم میکند، زحمات فراوانیست که مسؤولان انجمن تحمّل میکنند – و لابد لذّت میبرند. نمیدانید خانم عبدی با چه علاقهای برای بچّهها کتاب میخوانَد. دیروز میخواست برای پسربچّة کوچکی به اسم سجّاد کتاب بخوانَد. بیتهای مختلف شعر برای انگشتهای مختلف کودک گفته شده بود. سجّاد که دست بسیار کثیف و سیاهش را گذاشت روی میز، خانم عبدی گفت اگر میخواهی کتاب بخوانم باید دستت را بشویی. سجّاد رفت و دستش را شست و برگشت. خانم عبدی داشت میگفت که ببین چقدر دستت تمیز و سفید شده. سجّاد امّا کمحوصلهتر از اینها بود و میانة صحبتهای خانم عبدی گفت «دِ بخون دیگه!» خانم عبدی هم خواند و سجّاد گفت که این یکی را دوست نداشته و دیروزی را بخوانَد. خانم هاشمی، هم دیروز از زمانهایی گفت که با بچّهها میرفتند شهرداری تا اجناس ضبطشدة بچّهها را پس بگیرند و متّهم شد به اینکه بچّهها را برای کار سر چهارراهها سازماندهی میکند! و دستِ آخر، آقای فراهانی و خانم بناساز که با خورشید کوچولویش، زحمات فراوانی برای انجمن میکشند.
پ.ن. با مزّهترین بخش دیدار دیروز، یکی روایت حمید بود از اخراجش از خیّاطی – که البتّه آنموقع نمیشد بخندیم – و دیگری – احتمالاً به هماناندازه خندهدار – صحبتهای من و سینا وقتی رفتیم اوراقچیهای مولوی را ببینیم. در آن محیطی که بیاغراق به ضخامت یک سانتیمتر کف زمین، روغن و گریس بود، از محاکمة دومنیچی بارت تعریف میکردیم و دستاوردها فوکو (!) و از سوی دیگر، یکی میگفت «پراید، پیکان، پژو... چی میخواین؟»
ارشد
از فردا تا شنبه، بعضی از دوستان خوبم کنکور کارشناسی ارشد دارند. برای تکتکشان آرزوی موفقیّت میکنم. همة آنهایی که میشناسم لیاقتشان بیشتر از اینهاست.
شاید اینروزهای آخر، چیزی که بسیار کمکحال دوستانم است، یکی تستهای سالهای قبل باشد. حتّا قبل از خواب هم میشود چند تاییشان را «خواند». احتمال تکرار مشابه تستها بسیار زیاد است. خودم، شخصاً برای کنکور جستهگریخته، همین تستها را نگاه کردم و جز این، خلاصههایی بود – که از روی تنبلی – خواندم و دیگر، نکتههای کوچک، امّا ارزشمندی که حتّا وقتِ برگشتن از کلاس تربیت بدنی توی راه و اتوبوس، عقیل از تعریف و توضیحشان برایم دریغ نمیکرد.
نکتة دیگری که احتیاج دارید، احتمالاً کمی اعتماد به نفس است. نمیدانم چرا با اینکه دوست داشتم فوق لیسانس قبول بشوم، ولی آزمون برایم اضطرابآور نبود. با اینحال، اعتماد به نفس اساسی را خانم دکتر احمدنیای عزیز لطف کردند با چنین جملهای: «حتماً قبول میشوی؛ ولی اگر قبول نشدی، متوجّه میشویم که نظام ارزیابی آموزش عالی ایراد دارد!» دیگر خودتان حسابش را بکنید... در مورد دوستان خودم هم – آنهایی که کم و بیش از دور و نزدیک میشناسم – به این حکم معتقدم. گفتم که، لیاقت دوستان من بیش از اینهاست.
خب... وحید، فاطمه (گرچه، حالا دانشجوی ارشد هستی!) ، مهسا، هدی، علی، امید، مرتضی، امیر ارسلان و عزیزانِ دیگر، موفّق باشید اساسی و شیرینی ما هم فراموشتان نشود؛ لطفاً! :)
پ.ن. راستی یک نکته: مراقبها در نوبت عصر بداخلاقترند؛ شما خیلی عصبانی نشوید... راحت و بیخیال، کار خودتان را بکنید.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001