« January 2006 | Main | March 2006 »
سلّانهسلّانه – کامیار محمّدزاده
شعر پایین را کامیار – دانشآموز سابقم – گفته و علی – برادرم – شرح کوتاهی برایش نوشته. بیشتر، چیزی نمیگویم؛ بخوانید.
* مرتبط در «راز»: هایکوهای بچّهها
----
زنگِ ساعت، میدَرَد رؤیای نازم را
میخزم از خوابِ خود، همچون گل از دانه
با خنک آبی، بشویم دست و صورت را
میخورم خرما و شیری، جای صبحانه
بعد از آن، دندان خود را میکنم مسواک
میکنم آماده کیفم را عجولانه
ساعت و پول و بلیط و دفتر و دستک
ژاکت و شلوار و کیف و کفش مردانه
میزنم دل را به سرمای زمستانی
از هوای گرم و خوب و راحتِ خانه
میدوم تا ایستگاهی پیشِ راهِ خود
تا بگیرم من رکابی، تیز و رندانه
میکنم دیدار خود تازه میان راه
با رفیقانِ کهن، چون شمع و پروانه
در گروه این رفیقان، دوستانِ خوش
میرسم تا مدرسه، سلّانه سلّانه!
کامیار محمدزاده – ۸۴/۹/۲۸ – ساعت ۱۲ شب
کامیار، در دورانِ راهنمایی دانشآموزِ من و برادرم بوده است و اکنون، سالِ یکم دبیرستان را میگذراند. به گمانم، در سال دوّم راهنمایی بود که به تأثیر از موسیقی و وزن غزلهای مولانا (به تعبیر دکتر شفیعی کدکنی، وزنهای خیزابی) شعرگفتن را آغاز کرد و به یاری ذوق و منشِ شاعرانهای که داشت، شعرهایش را نرمنرمک صیقل داد. به تازگی شعری برایم آورد که رنگِ طبع و ذوق خودش را داشت و هم، حال و هوای ویژهای. شعرش در قالب قطعه است و به وزنی کمکاربرد (فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلاتن، فع). از آنجا که معمولاً در رکنِ پایانی به جای فع، فاعلن میآید، خوانندگان گونهای بریدگی در وزن احساس میکنند و این احساس، با درونمایة شعر و بویژه مصراع نخست (زنگِ ساعت میدرد رؤیای نازم را) سازگار است. شعر، وصفحال صمیمانة شاعر است در مقام دانشآموزی که صبح با اکراه از خواب برمیخیزد و «عجولانه» کیفش را آماده میکند و دواندوان تا ایستگاه میرود که از میانِ جمعیّت «رندانه» خود را به رکاب اتوبوس برساند. هرچند، بیتهای آغازین نشان از شتابزدگیِ ناخوشایند برای بموقع رسیدن به مدرسه دارد، امّا در میانة راه، دیدارِ «یارانِ خوش» سرمای زمستانی را از یادش میبرد و همراه دوستان، مثل همة بچّهمدرسهایها «سلّانهسلّانه» تا مدرسه میرود.
شعرِ کامیار نشان از چیرگیِ نسبی بر وزن و احضار بجای واژگان دارد و به قولِ برادرم، با سرودههای عبّاس یمینیشریف – شاعرِ نامدارِ کودک و نوجوان – پهلو میزند.
علی شیوا
تجدید دیدار
چهارشنبه، فرصت و افتخار مجدّدی دست داد و خدمت دکتر نیکگهر رفتم. عکسهای دیدار قبل را تقدیم کردم و در – بقول خودشان – «معاملهای تهاتری»، چند جلد از کتابهایشان را برایم امضا کردند. از مقدّمهای که برای ترجمة «ورقهای آینده»ی تافلر نوشتند تا اجازة چاپ پیدا کند، گفتند و از بیکاغذی و ابتکار ناشر در چاپ نخستِ «روش تحقیق در علوم اجتماعی» و اینکه برای نمایشگاه، کتاب با صفحهآرایی جدید، تجدید چاپ (اشتباه نکنم، چاپ سیزدهم) خواهد شد. از معرّفی جامعهشناسی هنر، در شرق صحبت و اظهار خوشنودی کردند و وعده دادند جامعهشناسی ورزش و فرهنگ جامعهشناسی انتقادیشان در نمایشگاه کتاب عرضه خواهد شد.
به نظرم و با توجّه به آنچه از ایشان شنیدم و دیدم، چیزی که در کار ترجمة دکتر نیکگهر درخور ستایش فراوان است، این است که از اوّل، کتاب را با دقّت فراوان و بعد از خواندن نقدها و بررسیهای کتابشناسانه، انتخاب میکنند؛ در حین ترجمه، نهایت ذوق و سلیقه و دانشِ پیشینی و در کنارش مطالعة همزمان را بکار میزنند تا ترجمه، روان و پاکیزه باشد؛ و دستِ آخر، از کوچکترین موضوعی در کاملشدن کتاب و بعد، چاپش دریغ نمیکنند. شاهد بودم که چطور به پیشگفتار جدید فرهنگ انتقادی دسترسی پیدا کردند تا قبل از چاپ کتاب، بآن بیفزایند.
کتابها، کلاسهای درسیست که دانشجویان دکتر نیکگهر از آنها محروم ماندهاند. اینطور است که در لابلای سطرهای ترجمههای ایشان و در گفتههاشان محبّت استادی موج میزند. در دیدار اخیر، دکتر نیکگهر بخشی از «ماکس وبر» ژولین فروند، با ترجمة خودشان را برایم خواندند و توصیه کردند که اینجا در وبلاگم بیاورمش. کتاب را در بحبوحة کنارگذاریشان از تدریس، ترجمه کردهاند:
تخصّصی از نوع پیشگوییهای استادمآبانه وجود ندارد. تازه، اگر هم در آغاز، این شیوة در همآمیختن تحلیلهای علمی و داوریهای ارزشی شخصی، به استاد فرصت میدهد موفقیّت آسانی کسب کند، در درازمدّت برای مستمعین خستهکننده خواهد شد. به حکمِ حرمتِ شخصی، استاد در مقام استاد، باید وظیفة تربیتیاش را به نیکوترین وجه انجام دهد، نه با دستِ خالی نقش یک مصلح فرهنگی را بازی کند، و نه خود را به صفات یک رئیس دولت بیاراید، که او نه هیأت دولتی دارد و نه دستگاه اجرایی. سفرة دل را در هر کلاس درس گشودن و از همه چیز و از هیچ چیز سخن گفتن، زیبندة او نیست. استاد دانشگاه به هیچرو با به رخ کشیدن خودستایانة یادداشتهای شخصیاش، شخصیّتش را ظاهر نمیکند؛ بلکه در سایة کار و کیفیّت درسهایش به چنین توفیقی دست مییابد. کلاس درس را به جای میدان عمومی فرض کردن، زینهار، که نشناختن معنای دانشگاه است. دانشجو در کلاس درس به سکوت دعوت شده است. شرط ادب و امانتداری نیست که او را دهنبسته، به پذیرفتن عقیدهای که موافق نیست، مجبور کرد. به حکمِ رعایتِ شرفِ استادی، استادی که میخواهد عقایدش را تبلیغ نماید، باید از وسایلی استفاده کند که در دسترس همة شهروندان گذاشته شدهاند: مجامع عمومی که در آنجا امکان بحث و مناظرة آزاد موجود باشد، پیوستن به یک سازمان یا محفل، که کارش تبلیغ است، مطبوعات یا نشریههای ادبی و سیاسی و شرکت در تظاهرات خیابانی و غیره. (ص ۷۶)
خلاصه اینکه مثل دفعة قبل، در همین فرصت کوتاهی که مزاحمشان شدم، از صحبتها و منش و خلق و خویشان چیزهای زیادی یاد گرفتم.
دورکیم، شریعتی و مجتبا
امروز، فشرده و پشتِ هم چند جا رفتم و بخشی از وظایفم را در قبال خودم و دیگران انجام دادم. به بعضی، بعدتر میپردازم. امّا، دو ماجرا را تا فرصت هست، بگویم:
اوّل اینکه دوستانِ خوبم – و از جمله عقیلِ عزیز – مجموعه جلسههایی ترتیب دادهاند در حسینیّة ارشاد دربارة جامعهشناسان فرانسوی (و در آینده، جامعهشناسان انگلستان، آلمان و آمریکا). امروز، دو سخنرانی برگزار شد. اوّلی را – که بودم – دکتر سارا شریعتی دربارة دورکیم سخنرانی کرد؛ در سه محور: دورکیم بمثابة یکی از مؤسّسان جامعهشناسی، دورکیم به عنوان بانی جامعهشناس دین (که بیشترین تأکید سخنران بر این بخش بود) و نهایتاً دورکیم بمثابة روشنفکر.
دکتر شریعتی – که سه سالیست به ایران بازگشته و در دانشکدة علوم اجتماعی دانشگاه تهران مشغول است و در فرانسه، جامعهشناسی دین خوانده و هنوز هم «ر»ها را «غ» تلفّظ میکند – با امرِ قدسی وحشی و امرِ قدسی رام شروع کرد و شَبَحِ اپرا را مثال آورد و گفت که تا امروز حاضر به شرکت در جلساتِ حسینیّة ارشاد نبودم. این سخنرانی را هم نمیدانستم که در ارشاد برگزار میشود، که اگر میدانستم، نمیپذیرفتم؛ چراکه شَبَح پدرم هنوز اینجا حاضر است.
از محتوای سخنرانی بگذریم، که عقیل در جلسه تذکّر داد حقوقِ معنوی سخنرانیها به مؤسّسة برگزارکننده تعلّق دارد و لابد نباید چیزی درز پیدا کند! در سخنرانی دوّم، قرار بود دکتر فکوهی دربارة بوردیو صحبت کند که نماندم، چون اوّل از همه باید جایی میرفتم و در ثانی، سخنرانی فکوهی را در خانة هنرمندان، بودم. غَرَض از اینهمه اینکه برنامة سخنرانیها از امروز به بعد از اینقرار است، اگر میخواهید شرکت کنید:
بازخوانی جامعهشناسی فرانسه در حسینیّة ارشاد
۳- ریمون بودون – دکتر فرح ترکمان – پنجشنبه ۴/اسفند/۸۴ – ۱۰ تا ۱۲
۴- ادگار مورن – دکتر امیر نیکپی – چهارشنبه ۱۰/اسفند/۸۴ – ۱۶ تا ۱۸
۵- هنری لفور – هوشنگ افتخاریراد – پنجشنبه ۱۱/اسفند/۸۴ – ۱۰ تا ۱۲
۶- میشل فوکو – دکتر حسین کچویان – چهارشنبه ۱۷/اسفند/۸۴ – ۱۶ تا ۱۸
از سخنرانی، رفتم کافه ۷۸ تا مجتبا را بعدِ مدّتها ببینم. دیدم و انصافاً بمن که خیلی خوش گذشت. بیش از دو ساعتی با هم بودیم که شرح گفتهها بمانَد. مجتبا، کتابی را که در تولیدش سهیم بوده، فقط آورد تا تورّق کنم! :) در همان چند ثانیه، بنظرم خیلی خوب آمد. زحمت فراوان کشیدهاند و تازه، خوشنامی ارغنون پشتِ سر کتابِ رخداد هم هست. اگر ژیژک را دوست دارید، توصیه میکنم به خواندنش. بعدِ کافه با هم رفتیم چشمه. چند کلمهای که با کیایی دربارة کافة نشر چشمه صحبت کردیم هم خندهدار بود!
بقیهاش بمانَد برای بعد. روز خوب و پرفعّالیّتی بود: دوستان فراوانی را هم – حتّا اتّفاقی – ملاقات کردم. شب بخیر!
تأملاتی دربارة خودرو و بعضی چیزهای دیگر
کاوه، یکی از دوستای دانشمندم تو دانشگاهه که تخصّصش جامعهشناسی صکسه. بقول امیر، کاوه قادره یه لیوان چایی نیمه خورده رو تو سلف تحلیل جنسیّتی کنه! یکی دو ماه پیش بود که با کاوه از دانشکده تا خیابون دولت رو پیاده میومدیم و حین «دید زدن» نمایشگاههای اتومبیل صحبت از این شد که کدوم ماشین، صکسیتره؟! کاوه معتقد بود که حتماً یه ربطی بین صکس و اتومبیل وجود داره. میگفت شاهد قضیه اینکه به دختر قدبلند، میگن «شاسیبلند» و یا به سمندِ الایکس میگن سمند «ابروبرداشته».
بری ریچاردز توی کتاب روانکاوی فرهنگِ عامّه (ترجمة دکتر حسین پاینده) و در فصل جامعة بزرگ اتومبیل و خصوصاً بخش «بدنِ اتومبیل»، باین اشاره میکنه که اتومبیل، ابژهای نرینهست و مثلاً «تزریق» سوخت رو مثال میاره و مینویسه که در قسمتِ عقبِ بعضی ماشینها و در کنار باکشون، تصاویری از خرگوش یا کرگدن در حال جفتگیری رسم میکردن. مثالهای این بخش از نوشتة ریچاردز خیلی عالیه. پیشنهاد میکنم بخونینش.
همونجا ریچاردز میگه که اتومبیل علاوه بر بدن مردانه – که راهش رو از بین وسائط نقلیة دیگه باز میکنه – بدنِ خوشترکیب زنانه هم داره. اونروز داشتم به عبارتهایی فکر میکردم که وقتی یه تصادف کوچیک پیش میاد معمولاً استفاده میشه؛ یکیش شبیه به این: «اوه، اوه، مالید درش»! بعضی از دوستای من هم – که برای حفظ آبرو نام نمیبریم! – به این بدن خوش ترکیب دربارة ماشینها معتقدن و مثل لنی «خداحافظ گری کوپر» – که معتقد بود دخترها برای کسایی که روی آب اسکی میکنن، حاضر بهر کاری هستن (البته نه با این الفاظ!) – فکر میکنن دخترها در مقابل بعضی خودروها اصولاً نمیتونن مقاومت کنن.
بخاطر همین بدنِ دوگانة زنانه و مردانه – بری ریچاردز میگه – یه عدّهای (مرد) ماشینشون رو «رفیق» خودشون میدونن و یه عدّة دیگه، «عشق» خودشون. نمونههایی از هر دو سنخ رو هم لابد دیدهاین. آرایش ماشینهای این دو دسته اصولاً متفاوته: بعضیا ماشینشون رو «عروس» میکنن و بعضیای دیگه، اگزوزش رو عوض میکنن که «نعره» بکشه و ... چند وقت پیش تو ادارة گذرنامه، منتظر بانجام رسیدنِ کاری بودم و واسه همین، اینور و اونور سرک میکشیدم تا ببینم دنیا دست کیه؟ نکتهای که تو بخش رانندههای ترانزیت جلب توجّهم کرد این بود که تصویری که تو ذهنم ازشون داشتم، با اونچیزی که میدیدم و میشندیم خیلی متفاوت بود: خیلیهاشون تیپیکِ اونچیزی بودن که بهشون میگن «اِوا» (این لفظ القای تحقیر میکنه؟ نمیدونستم باید از چی استفاده کنم. راهنمایی کنید.) یا یه نمونة اغراقشدة ایندست رانندهها، مسافرکش خطّی ولیعصر – [...] است. رفتارِ این راننده با ماشینش خیلی جالبه.
بگذریم و برگردیم به اوّل ماجرا... وقتی که کاوه طرح موضوع کرد، یادِ شازده احتجاب گلشیری افتادم: یادِ صحنة درخشان ملاقات فخرالنّساء و شازده تو مهتابی خونة فخرالنساء و وقتی که فخرالنساء کتاب خاطرات اجدادی رو میخونه و طعنهآمیز، پیشنهاد میکنه که فخری – کلفت – رو پیشکشِ شازده کنه:
- فخری هنوز بکر است، میخواهید پیشکش حضورتان کنم تا شما هم شروع کنید؟ هرچند میدانم در این مسابقة اجدادی چیزی نمیشوید.
شازده گفت: دخر قشنگی است.
فخرالنّساء گفت: فقط چشمهایش قشنگ است. خودش هم این را میداند.
و برای خودش شراب ریخت و لاجرعه سرکشید. کتاب را گذاشت کنار میز و عینک را هم رویش. شازده به چشمهای فخرالنساء نگاه کرد. چشمهای فخرالنساء هم سیاه بود. امّا پلک نمیزد. مردمکهایش را شسته بودند.
- چشمهای شما هم قشنگ است.
فخرالنساء برای شازده هم ریخت:
- تعریفی ندارد، اینجور اسبها بدرد مسابقه نمیخورند. اسبِ پیشکشی بهتر سواری میدهد.
گویا برای گذشتگان ما هم اسب، حکم خودرو رو داشته! (نظرتون در اینمورد چیه؟ : و فهمید که نمیتواند و رها کرد تا پدربزرگ همچنان عکسی بماند نشسته بر تختی یا بر پشت اسبی رام و یا پشت آن تودة گوشت بیشکل و زنده و خندان.)
اینجوری خلاصه!
مرتبط در «راز»: موتورسواری و استقلالیافتگی
مرتبط، امّا بیرون «راز»: درآمدی بر جامعهشناسی رابطة جنسی - یادداشتهای سینا از سخنرانی کاوه
تولّدت مبارک!
امروز (دیروز)، روز تولّد بابامه: خب، من هم مثل خیلیهای دیگه، شک ندارم که بابام، بهترین پدر دنیاست. :)
اوممم... هیچوقت اینرو اعتراف نکردهم؛ ولی فکر کنم الان وقت مناسبیه که بگم چند سال پیش که صدام و طرز حرف زدنم خیلی شبیه بابام شد، کلّی خوشحال شدم. کسایی که باهام حرف زدن، میدونن که سریع و ازون بدتر، جویدهجویده حرف میزنم و گاهی هم خیلی چیزها رو بدون اینکه مخاطبم بدونه، دونسته فرض میگیرم؛ تاجاییکه بعضیا، رودربایستی رو کنار میذارن و صریحاً بهم میگن که نمیفهمیم چی میگی!؟ قاعدتاً نباید خوشایندم باشه؛ ولی چون طرز حرف زدنم شبیه بابامه، اتّفاقاً خیلی هم خوشم میاد! وقتی گاهی اوقات تلفن رو جواب میدم و کسی که پشتِ خطّه، من رو با بابام اشتباه میگیره، کلّی ذوق میکنم. :) حتّا گاهی عامدانه سعی میکنم طرز راه رفتن یا نشستن پدرم رو تقلید کنم. یا از جیب پیرهن وقتی که پر از کاغذ و خرت و پرتهای دیگه باشه، خوشم میاد و ... .اینجوریا خلاصه.
خب... بابام اینروزها در روستاست و تولّدش رو پیش ما نیست! :)) ولی، بخاطر اینکه اینرتتدوسته (قبلاً گفته بودم) همیشه اینجا رو میخونه، پس:
تولدّت مبارک :)
پ.ن.۱. شاهد از غیب اومد! پیغامِ پیامگیر تلفن خونه با صدای منه؛ الان که پیغامها رو گوش میدادم، دیدم یکی صدای من رو با صدای بابام اشتباه گرفته! :)
پ.ن.۲. روز تولّد پدرم و پسرعمّهام یکیه. واسه همین هم بیشتر عکسهای تولّدشون با همه. پویا جان – هرچند تولّدت رو حضوری تبریک گفتم – باز هم تولّدت مبارک! :)
ولنتاینِ پاساژ قائم
امروز، وقتی برنامة انجیاوی کودکان کار ملغا شد، یه برنامة جانشین به ذهنم رسید. برنامه رو به دوستان اطّلاع دادم و دوستان همدل بنده هم، هماره حاضر در صحنه و پرشورتر از همیشه، پایه بودند و اعلام آمادگی کردند و به اینشکل، گروه تحقیق سه نفره، سریع تشکیل شد. نمیدونم؛ ولی وقتی به سینا پیشنهاد دادم، خیلی بیمقدّمه و بیچون و چرا پذیرفت... البتّه همونموقع گفتم که صرفاً واسه دیدن خرید مردم برای روز ولنتاین میریم پاساژ قائم تجریش، نه کار دیگهای و در ضمن، بهش هشدار دادم که مشاهدهمون غیر مشارکتیه! بهرشکل ما سه نفر (من و سینا و بهار)، رفتیم پاساژ قائم؛ تا دستِ پایین اگه نون گندم نخوردهایم، بهرحال دستِ مردم ببینیم دیگه! :)
خانمهای محجّبه و چادری زیادی دیدیم که به دنبال خرید هدیة ولنتاین بودند
قصد ندارم دو سه نکتة جالبی رو که امسال دیدم و نکات کلیدی و تفسیرهای مهمی رو که دوستان و خصوصاً سینا روی تصاویر شرح میدادن، بازگو کنم. (تفسیرهای سینا زمان بازدیدها، بویژه بازدید از موزه، جذّابیّتهای موضوعات و آثار رو چند برابر میکنه!) فقط خواستم این چندتا عکس رو بذارم اینجا یادگاری. عکّاسی در این شرایط فشرده و وقتی که چندین و چند چشم نگاهت میکنن و اون هم با دوربین گندهای که من دارم، خیلی سخته. واسه همین چشمانتظار عکسهای خوب نباشین. امروز، یه هشدارِ «آقا، عکس نگیر» هم دریافت کردم. بهرحال، برای دیدن سه چهار عکس باقیمونده، روی «ادامة مطلب» کلیک کنین.
دستِ آخر، واسه اینکه این پست یه کم علمی هم بشه، این رو اضافه کنم که مقالة Consumption and Lifestyles نوشتة رابرت باکاک (که کتاب «مصرف»ش به فارسی ترجمه شده) در کتاب Social and Cultural Forms of Modernity (یکی از سری چهار-کتابة Understanding Modern Societies: An Introduction به سرویراستاری استوارت هال) مدخل و مقدّمه خلاصة خوبیه به مقولة مصرف. تو همین مقاله، یه بخشی دربارة بازار جوانان هم وجود داره. خودِ کتاب «مصرف» هم که البتّه جای خود داره... و امّا، عکسها:
ادامهی مطلب "ولنتاینِ پاساژ قائم"دستهای ما جذامیها را در دست بگیرید!
ادامهی گفتگو با جناب دکتر کاشی
آقای دکتر کاشی عزیز،
پاسخهای ذوقیتان هم به اندازهی پاسخهای – بقول شریفتان – عالمانه، خواندنیست. بسیار استفاده کردم و باز تکرار میکنم اگر گفتگو را ادامه میدهم، هدفم بیشک پیش از همه، یادگیریست. از سرِ لطف، نوشتهام را عالمانه خواندید و پاسختان را، ذوقی؛ اکنون سعی میکنم بیشتر ذوقی بنویسم تا همکلامیمان افزونتر شود.
آقای دکتر،
تا آنجا که میدانم، روانشناسی اتریشی به اسم ویکتور فرانکل، سالها پیش روشی درمانی پدید آورد به اسم «لوگوتراپی» یا معنادرمانی. به گمانم آنچه شما از «معنای زندگی» مستفاد میفرمایید، بیشباهت به آنچه در مفهوم معنادرمانی به کار میرود، نیست. در این شیوه، استدلال میشود که گاهی فرد، انگیزه و هدفش را از زندگی گم میکند؛ زندگی، معنایش را از دست میدهد و فرد، در «خلاء» هستی گرفتار میآید. توقّف در این خلاء، خصلتی بیمارگونه دارد و زمینهساز انواع بیماریهای روانیست. پس، در این سبکِ درمان، پزشک باید بیمار را یاری دهد تا معنای گمکرده را بازیابد.
اگر چنین تعریفی را از معنا به ذهنیّتتان نزدیک مییابید، میخواهم از این پس، بر دو وجه تأکید کنم: یکی بر مفهوم «خلاء» و ربطش بدهم به آنچه میان ما عاملیّتهای نسلِ پس از شما حاکم است (یا من گمان میکنم کم و بیش وجود دارد) و دوّم بر «بازیافتن»ِ معنا.
قبول میکنم؛ ما پس از حذفِ معنا با خلاء هستی مواجه شدهایم. انگار چیزی از جنس وجدان جمعی دورکیمی – که به سان آتشِ گرمابخش، ما سرمازدگان را به دور خود جمع آورده بود – یکدفعه از میانه برخاسته و جایش را به سردی خلاء داده. حالا آن آتشی که ما دستهایمان را بهسویش دراز میکردیم و گرمایش را به جسم و بلکه جانمان منتقل مینمودیم، مدّتیست خاموش شده: آتش، گوی خورشید بود و دستانِ ما، اشعّههایی که در آن «ریشه» داشت. گمانم، افلاطونی که هر از گاه «از کنار دلوز، در جهان شرقی» شما میگذرد و «با چشم حقارتبار خود، همهی هستی و موضوعیت»تان را به پرسش میگیرد، اوّل به خاکسترهای پراکندهی همین آتش نگاه میکند و بعد جهت نگاهش را تغییر میدهد و چشم در چشمان شما میدوزد و سری به تأسّف تکان میدهد.
هنوز هم کسانی هستند که آتشِ خاموش را باور نمیکنند و دستانشان را بهسوی جای خالی آتش گرفتهاند و از هیچ، گرما طلب میکنند. ولی، برای بعضیهای دیگر، خلاء حاصل، نه تهدید که فرصت و امکانی فراهم آورده که رابطهی بینظمِ ریزوموار را جانشین رابطهی مرکز-پیرامون ریشهدار کنند. حالا که آتشِ گرمابخشِ معنادهی وجود ندارد، فرصتی هست تا ما، در فضای خالی – فضایی که پیشتر، نبوده – دستهایمان را به هم بدهیم و گرم شویم. ما، بینیازیم از آتش؛ خودمان، خودمان را گرم میکنیم.
حالا که آتش، گرممان نمیکند، برای گرمشدن اتّفاقاً به این فضای خالی نیاز داریم. چیزی که کار را خراب میکند، آتش نیمه و فسرده است؛ که نه از خودش گرمایی دارد و نه به ما «فضا»ی عمل میدهد؛ چراکه روابط ما با «خلاء»، «فضا»، «بین» و «میان» پدید میآید. دقّت کردهاید زبان فارسیمان، چقدر زیبا رابطهی «قدرت» و «بین» را نشان میدهد: «قدرت میخواهد چیزی را از بین ببرد!» از «میان» و از «بین» برداشتن معنای «قدرت» و «باید» میدهد و رابطهی ریشهوار را تداعی میکند. حال آنکه برای ما همین «بین» و «میان» و «خلاء» و «فاصله» و «تفاوت»، اساس روابط اجتماعی و دوستیهاست. وقتی این فاصله – فاصلهای که خالی شده و با هیچچیز پر نمیشود – به وجود آمد، من، «دیگری» را میبینم. «دیگری» برای من اهمیّت مییابد؛ چراکه میتوانم دستم را در دستانش بگذارم و گرم بشوم. اکنون برایم مثل قبل، بود و نبودش علیالسویه نیست. قبلاً او هم اشعّهای بود مثل هزاران شعاع دیگر: او نه، یکی دیگر؛ چیزی که زیاد است «آدم»! پس، پیش از این «دیگراندیشی» جرم بود و مجازاتش، حذف. چراکه نبودش، حتّا به قدر ذرّهای جیوهی دماسنج مرا پایین نمیکشید. حالاست که من میتوانم ببینمش. چراکه هم از او فاصله گرفتهام و هم گرمم میکند: هم واقعاً در چشماندازم قرار گرفته و هم نیازش دارم.
آقای دکتر،
دربارهی خلاء بیریشگی و دفاع اخلاقی از آن پیشتر گفتهام. اجازه بدهید اکنون به وجه دوّم بپردازم: به «بازیافتن» معنا. کلیدم برای ورود به این بخش این است: در روشِ درمانی لوگوتراپی، پزشک معنا را به بیمار نمیدهد؛ بلکه، به او کمک میکند معنا را بازیابد.
اینکه از استعارهی درمان استفاده میکنم، بیدلیل نیست. نسلِ من، نسلیست که انواع آسیبشناسیها در موردش صورت گرفته. وقتی به بخش پایاننامههای کتابخانه میروم؛ یا وقتی موضوع سخنرانیها و کتابها را نگاه میکنم، گاهی با خودم میاندیشم که نکند نسلِ من جذامیست که اینهمه تحقیق مَرَضی در موردش صورت گرفته! انصاف بدهید که انواع و اقسام پژوهشهای ناهمدلانهی آسیبشناختی بر روی نسل من انجام شده؛ طوریکه جوانی با جرم و جنایت و بیدینی و هزار مرگ و مرض دیگر، مترادف تشخیص داده میشود. نسلِ جوان است که دختر/پسر«بازی» میکند؛ همجنس«بازی» در نسل جوان اتّفاق میافتد؛ جوانان ما «بیدین» شدهاند؛ جوانانِ معمولی از خانه «میگریزند» و جوانانِ نخبه – مغزها – از کشور «فرار» میکنند و ... به این فهرست اضافه کنید اعتیاد و خیانت و دزدی را. در این میان آنچه فراموش میشود اندکی همدلی و دروننگری محقّق است با موضوع تحقیق.
تازگیها هم عدم مشارکت و پاسخگویی و تعهّد مدنی، عدم توجّه به منافع عمومی و ... هم به فهرست طولانی مرضهای ما افزوده شده! (حالا انصاف بدهید «جوان»ها، کلکسیون مَرَض هستند یا «پیر»مرد و زنهایی که شکایت میکنند؟!) چند وقت پیش «سیاست و سرنوشت» اندرو گمبل را میخواندم. نکتهای توجّهم را جلب کرد که اصلاً درگیرشدن فراگیر و فعّالانهی مدنی هیچگاه در دوران مدرن وجود نداشته که حالا دارید غصّهي از دسترفتنش را میخورید! آنچه هست افسانه و آرمانیست که از رژیمهای یونان باستان به ما ارث رسیده و خلاصه «نباید فکر کنیم که چیزی خارقالعادّه و فاجعهآمیز در حال حاضر در حال رخدادن است که نشانهی نقطهی عطفی بحرانی در امور بشریست.» (ص ۱۰۶)
بگذریم، اینرا میگفتم که در معنادرمانی، پزشک معنا را به بیمار نمیدهد؛ بلکه کمکش میکند تا معنا را باز بیابد. اشکال ندارد؛ این یکبار را هم مثل همهی دفعات قبل جسارتاً گذشت میکنیم: شما و نسل شما، پزشک و من و نسلِ من، بیمار. امّا شما را به خدا، فقط کمکمان کنید معنا را پیدا کنیم؛ نه اینکه به زور، معنا را به خوردمان بدهید. من، شخصاً به نسل پیشینم اعتماد دارم (و میدانید که خیلی از همنسلان من این اعتماد را ندارند) و میدانم که هدفِ امثال شما، پدید آوردن زندگی جمعی بهتر است. پس، شما هم دست از سرِ آتش فسرده بردارید؛ فضا را در اختیار من و خودتان قرار دهید؛ بگذارید از هم فاصله بگیریم؛ تفاوتهایمان را دریابیم؛ باور کنید آنوقت دستی گرمتر از دستِ شما و همنسلانتان نخواهیم یافت. ما مدّتهاست که دست به دست هم دادهایم و چشم امید از مرکز بریدهایم. شما هم مثل ما به حاشیه بیایید. دستهای سرد بسیاری هست که با دستان شما گرم خواهد شد. شما را به خدا یکبار هم که شده، دستان ما «جذامی»ها را «سنفرانسیس»وار در دست بگیرید!
بر همین اساس بود که در نوشتهی نخستم آوردم «ارزشهای معنابخشِ معنوی، اگر در دل مراجعِ مقتدر قرار گیرند (خواه در ضوابط و «نصایح» اخلاقی نسل پیشتر یا در حکومت) توانشان را بیشتر و کمتر از دست خواهند داد. [...] در وهلهی نخست نیاز است، مراجعِ مقتدری که پیشتر ارزشها را معیّن میکردند و وظیفة هدایتِ اخلاقی نسلِ ما را برعهده داشتند، به جای دستور صادر کردن، مشابه دیگر عاملیّتهای راهنما، یک پلّه پایین بیایند، همسطح ما بشنود تا با آنها بتوان گفتگو کرد تا بعد، شاهدِ نتایجِ اخلاقی چنین گفتگویی باشیم. گمان میکنم در آنصورت جذّابیّت عاملیّتهای متخصّص در ارزشهای اخلاقی (مثل نهضتهای «احیا»ی دینی) برای نسل ما چند برابر شود.»
آقای دکتر کاشی عزیز،
با دورکیم آغاز کردم، با دورکیم ختم کنم که اگر همهمان، دست از سرِ مرکز برداریم، کمک کردهایم تا گذر از همبستگی مکانیکی – آنجا که هنجارهای دیگرتنظیمی حاکم بودند – به همبستگی ارگانیکی – که ارزشهای خودتنظیمی حاکماند – سریعتر صورت گیرد. ما تا حدودی دستانمان را از آتش فسردة مرکز دور کردهایم و به هم دادهایم، ولی هنوز – میپذیرم – گاهی دست هم را محکم فشار میدهیم و گاهی جاخالی میدهیم. میدانم، حالا به اخلاق حرفهای و به مذهب مدنی نیاز داریم و همه باید کمک کنیم تا پدید بیاید. دورکیمی اگر نگاه کنیم، مشکلِ ماهایی که در «گذار»یم (چه واژهی قشنگی برای توجیه همهی کاستیها!) این است که نه به این اعتقاد داریم و نه به آن و پا در هوا در این میان ماندهایم. ولی راهش، به گمانِ من بازگشت به گذشته نیست. حالا که آتش، نیمه و فسرده رو به خاموشیست؛ حالا که دستها نه به سوی مرکز که در دست هم است، بیاییم و اخلاقِ همدستی را پدید بیاوریم: اخلاقِ خلاء و فاصله و تفاوت. اخلاقی که خیلی پیچیدهتر از اخلاق سنّتیست: اخلاق همیشه روی بند راه رفتن، اخلاقِ خطر کردن، اخلاقِ تعادل بیثبات، اخلاقی شایستهی دورانِ ما!
چهرههای محرّم ۱۳۸۴/۱۴۲۷
آنچه اینجا میبینید، مجموعة ۲۴ عکس از عکسهاییست که در عاشورای ۸۴ گرفتهام. بازنشر عکسها، در هرجا که میخواهد باشد و به هر شکل، منوط به اجازه از اینجانب است؛ لطفاً! (خصوصاً قابل توجّه بخش تلهویزیونی صدای آمریکا که پارسال عکسها را بیاجازه، نمایش داد.) چندتایی از عکسها را در صفحة اوّل گذاشتهام؛ برای دیدن ادامة عکسها، روی «ادامة مطلب» کلیک کنید.
مرتبط در «راز»:
عاشورای میدان محسنی (۱۴۲۶)
عاشورای ۱۴۲۵
عکسهای عاشورا (۱۴۲۲، ۱۴۲۳ و ۱۴۲۴)
۱- زنجیرزن – میدان محسنی
۲- زنجیرزن – میدان محسنی
ادامهی مطلب "چهرههای محرّم ۱۳۸۴/۱۴۲۷"
تاسوعا، عاشورا و شامغریبان ۸۴
محرّم ۱۴۲۷
تاسوعا را، نزدیکیهای غروب با سینا و به راهنمایی دوستِ نویافتهام، مجید رفتیم محلّة فلّاح (بقول معروف، لب خط)؛ دقیقتر، گردشمان از امامزاده حسن شروع شد. نکتهای که جلبِ توجّهم کرد چرخهای دورهگردها بود که لبو و باقالی میفروختند؛ درست شبیه وقتی که مراسمی پرتماشاچی جایی برگزار میشود (مثلاً شبیه دستفروشهای استادیوم). ضمن اینکه یکجا دیدم که شیرینی خامهای پخش میکنند. دستهها هم، همه کوچک و کمجمعیّت بودند.
وقتی همانشب به توصیة حسین، با سینا رفتیم سلسبیل، دستفروشهای بیشتر و پرتعدادتری دیدیم با انواع خوردنیها، از لبو و باقالی بگیرید تا لواشک و بقیّة تنقلات. مغازهها – خصوصاً ساندویچیها و خواروبارفروشیها – باز بودند. جوانان دختر و پسر، سوار بر ماشین گشت میزدند و جوانان و خانوادههای پرشمارتری روی پلّههای مغازههای تعطیل نشسته بودند یا خیابان رودکی را از بالا تا پایین و برعکس، میرفتند و میآمدند. اینهمه تماشاچی و فقط یک دستة کم و بیش کوچک: این، چیزی بود که آنشب دیدم.
پیش از ظهر عاشورا، با بهار خیابان شریعتی را از خیابان دولت تا میدان محسنی پایین آمدیم. دستهها – شاید بخاطر باران – خیلی دیرتر از قبل بیرون آمدند. تغییراتِ دستة میدان محسنی را هر سال دنبال میکنم. نکتهای که امسال جلب توجّهم کرد این بود که مسؤول هیأت قبل از حرکت دسته، اعلام کرد که خانمها شؤونات اسلامی و حجاب را رعایت کنند: «اگر دستِ من بود، کاری میکردم هر بار اسم امام حسین رو میشنوین، دلتون بلرزه؛ امّا به من ربطی نداره. من مسؤول آبروی هیأت خودمم. بمن تذکّر دادهان. واسه همین، کسایی که نمیتونن حجابشون رو رعایت کنن، برن.» و بعد: «عَلَمکشها توجّه کنن. یه کارگردان تلهویزیون دیروز بمن گفت که امام حسین با این عَلَمها نجنگیده؛ با پرچم جنگیده. پرچمها رو کسی برنداشته. واسه همین خودتون با هم هماهنگ کنین؛ هرکسی از زیر عَلَم اومد بیرون، بیاد و پرچمها رو بگیره و جلوی دسته ببره. اگه کسی پرچم نبره، نمیذارم بره زیر عَلَم. هر وقت هم خسته شدی، من خودم میگیرم.»
سال قبل، نکتة جالب این بود که ذاکرِ دستة عبوری دیگری توصیه به حجاب را گوشزد تماشاچیهای محسنی میکرد: «برادرها بلندتر یا حسین بگن، شاید دل خواهرها نرم شد و حجابشون رو رعایت کردن» ولی امسال خود مسؤولان و ذاکران دسته، جدّی تذکّر میدادند.
قبل از حرکت دسته، نیروی انتظامی – پرشمارتر از سالهای قبل – بفرماندهی خود سردار طلایی در میدان محسنی حضور داشت و تا پایان مراسم هم همانجا ماند و هیچ مسألة خاصّی هم رخ نداد. چند لحظهای که نزدیک حلقهشان بودم، احساس کردم سردار طلایی و اطرافیانش واقعاً خوشرویند. جالب اینکه در خزانه فلّاح هم سرکلانتر منطقه، سرهنگ بختکی با تعداد زیادی نیروی انتظامی حضور داشت. سرهنگ را مجید معرّفی کرد. مردی بود با کت و شلوار و لباس شخصی و حدود دو متر قد، بسیار چهارشانه و قویهیکل با سبیلی که دو طرفش را بالا داده بود. اینطور که مجید میگفت، منطقة فلّاح بیشتری آمار جرم را در تهران دارد و سرهنگ بختکی خیلی امنیّت محلّه را بالا برده. مجید میگفت، سالهای قبلتر ممکن نبود در ایّام عزاداری در محلّه حرکت کنی و چهار، پنج دعوای ناموسی نبینی. سرهنگ مدّتی را هم در کلانتری یوسفآباد گذرانده و دوباره برگشته فلّاح.
دستههایی را که خیابان شریعتی را تا امامزاده روبروی خیابان دولت بالا میآیند، دیدیم. تغییر خاصّی نکرده بودند. امسال، ذکرها و نوحههای جدید را فقط در همین دستهها شنیدم.در مورد تیپِ آدمها، عکسها باندازة کافی گویا نیستند؛ چراکه تماشاچیهای دیگری هم بودند که به دوربین تن ندادند. ضمن اینکه عکّاسی از آنچه مقصود من بود، در شب، کار دشواری بود که صرفنظر کردم. هوای ابری و بارانی را هم اضافه کنید. خلاصه، عکسها را در پستِ بعدی دنبال کنید.
امّا شام غریبان را با سینا قرار گذاشتم و رفتیم میدان محسنی. ساعت هشت رسیدیم. خواستیم از تقاطع شریعتی و میرداماد وارد شویم که نگذاشتند و گفتند فقط خانمها از اینجا وارد میشوند و اضافه کردند که از خیابانهای بالاتر امتحان کنید. دو سه ورودی اوّل (خیابانهای غربی میرداماد) هم بسته بود به رویمان و نهایتاً از خیابان آزیتا (؟) وارد میدان محسنی شدیم. به کل، تفکیک جنسیّتی صورت گرفته بود. عبدالرضا هلالی را هم – که طرفداران زیادی دارد – برای مدّاحی و نوحهخوانی دعوت کرده بودند و مثل پارسال، تصاویر را بر پردههای بزرگی در وسط میدان پخش میکردند. جمعیّت خیلی ناهمگن بود. به گمانم از همه جا برای مراسم آمده بودند. کمی با سینا گشتیم و با یکی از پلیسها صحبت کردیم. سردار طلایی باز هم حضور داشت. نکتة جالب اینکه دکتر طالبی هم – استادم در دانشگاه – برای بررسی اوضاع آمده بودند. (تکمیل: سینا درست حدس زده بود؛ دکتر کاظمی هم بوده.) حدود نه و بیست دقیقه، دو تا نارنجک به ساختمانی در ضلع جنوب غربی میدان – بالای قسمت زنانه – زدند که شیشهای شکست و خانمها پراکنده شدند. چند لحظه بعد، نیروهای انتظامی، کسی را از وسط میدان کِشانکِشان و با سرعت زیاد بیرون بردند. من و سینا معتقد بودیم که از آن فاصله نمیتوان نارنجک را پرتاب کرد و این حدس را طرح کردیم که شاید سریع کسی را میگیرند تا بگویند اوضاع تحت کنترل است. (پارسال، پیش پای سردار طلایی نارنجک زدند.) نیروهای انتظامی و شخصی پرتعداد بودند. جالب اینجا بود که بعد از اصابت نارنجک، یکی از نیروهای شخصی را که با بیسیم حرف میزد دیدیم؛ قیافهاش اصلاً به نیروهای دولتی نمیبرد! بقول سینا، کار پلیس کاملاً سازماندهی شده بود. یعنی مثلاً افرادی که بین نردههای خانمها و آقایان ایستاده بودند، وقتی نارنجک اصابت کرد یا وقتی که خاطی احتمالی را دستگیر کردند، از جایشان جم نخوردند و به مأموریتشان ادامه دادند. با شمارش سینا، موقع خروج فقط چهل نیروی انتظامی عرض خیابان میرداماد را پوشش داده بودند.
حدود نه و چهل دقیقه مراسم تمام شد. نردهها را خیلی سازماندهیشده و سریع جمع کردند. سردار طلایی هم چند کلمهای صحبت کرد. رفتار پلیس خیلی خوب و مؤدّبانه بود. ولی سردار، آخر سر کار را با گفتن این جمله، خراب کرد که: «کسی رو که نارنجک زد هم گرفتیم. من میخواستم بیارمش و ببندمش (!) همینجا. امّا وقتی دیدم که یه پسر چارده سالهست پشیمون شدم.» خلاصه مردم خواستند که آزادش کنند و سردار: «به احترام شما عزاداران محترم، چشم.» بعد کس دیگری آمد و گفت که لطفاً به خانههایتان بروید. همسایهها میخواهند استراحت کنند و مأموران شهرداری، نظافت. دختر و پسرها در طول خیابان میرداماد حرکت کردند و روی بلوارهای دو طرف و وسط میدان نشستند و شمع روشن کردند. پلیس با شوخی و مؤدّبانه متفرق میکرد: «ایشالا فردا نماز جمعه میبینیمتون! الان تشریف ببرین.» هیچ زد و خوردی در کار نبود و بعد راه ماشینها را باز کردند که خود به خود مراسم تمام بشود. پلیس، سازمانیافتهتر از جوانان، احتمالاً برنامة دلخواه آنها را محدود کرد؛ ولی، حدسم این است که جوانها هم باز راه مناسب را برای برگزاری مراسم دلخواهشان خواهند یافت.
و حاشیة یادداشتها، اینکه این دو روز کلّی با همراهی دوستان خوبم پیادهروی کردم. ممنون بابت همراهیشان.
مرتبط: مقاومت چریکی از طریق مناسک
دکتر عبدالحسين نيکگهر
به واسطة آشنایی با خانم دکتر احمدنیای عزیز، این بخت را داشتهام که هر از گاهی، بزرگانی را ملاقات کنم و از نزدیک با ایشان آشنا شوم. نمونهاش آشنایی با دکتر صدریست، که ادامهدار شد و من حالا، به این آشنایی افتخار میکنم.
جز این، گمانم در همة رشتهها، بعضی از بزرگان هستند که حکم استادی برازندهشان هست؛ چه مستقیماً استاد آدم باشند و چه نباشند. منظورم اینکه خودبخود، آدم احساس میکند شاگرد و دانشجوی آنهاست. بخیالم کم و بیش، در همة رشتهها از ایندست استادها، پیدا میشوند: کسانیکه یا شاگردان زیادی تربیت کردهاند؛ یا پیشقدم آن رشته و علم بودهاند؛ یا در جریان تکوین، تأثیرگذار بودهاند و یا تألیفات زیادی داشتهاند و به هرحال، کسانیکه دیده یا ندیده حکمِ «استاد»ی دارند.
***
امروز خانم دکتر، باز از سرِ لطف، با یکی از این «استاد»ها آشنایم کردند. صبح و ظهر، در مرکز ملّی مطالعات و سنجش افکار عمومی در خدمت آقای دکتر عبدالحسین نیکگهر بودم. دانشجوهای علوم اجتماعی، دکتر نیکگهر را احتمالاً با ترجمة «جامعهشناسی تالکوت پارسونز» گی روشه، یا «جامعهشناسی قشربندی و نابرابریهای اجتماعی» و بسیاری کتابهای دیگر میشناسند. بعد از ملاقات، به خانم دکتر گفتم، دکتر نیکگهر از آن آدمهاییست که یکجور منحصر بفردی خوب است و برای خوب بودن، اصلاً تلاشی نمیکند! مثلاً وقتی که خانم دکتر را دیدند، بسیار صمیمی احوالپرسی کردند و با حافظة خوبشان از بسیاری جزئیات زندگیشان پرسیدند و متقابلاً خودشان هم زندگیشان را تعریف کردند.
فکر کنم امروز خیلی وقتِ دکتر نیکگهر فعّال و پرکار را گرفتیم. بقول خودشان امروز را به مرخّصی گذراندند. اگر درست فهمیده باشم دکتر نیکگهر، بیست و هشت کتاب – و در نتیجه سهم بزرگی در شناسایی جامعهشناسی به دانشجویان ایرانی – دارند. همین امروز هم میخواستند ترجمة «جامعهشناسی ورزش» را – که پیشگفتارش را تازه نوشتهبودند – تحویل ناشر بدهند. در اتاقشان بخشی از پیشگفتار را برایمان خواندند. در کتابخانة مرکز هم بخشهایی از خاطرات آرون – که سال ۶۶ ترجمه کردهبودند – و بخشی از پیشگفتار خودشان را بر کتاب روخوانی کردند. از جمله برایمان، پاراگرافِ مربوط به مرگ برادر آرون را که بشدّت زیبا ترجمه شده بود، خواندند و گفتند نصفِ روز برای همین بند وقت گذاشتهام تا اینطور در بیاید. در پیشگفتارِ خاطران هم، دکتر نیکگهر کتاب را به دانشجویان تقدیم کردهاند تا از این طریق، درسهای نیمهتمامشان را تمام کنند. به گمانم کتابهایشان، حسن ختام خوب و ارزشمندیست برای کلاسها، درسها و تقریرهای ناتمامشان.
دکتر نیکگهر بخشهایی از خاطرات آرون را برایمان خواندند – عکس: امیرپویان شیوا
دکتر نیکگهر، یک دورة بحرانی، درست در هنگامة انقلاب، رییس انتخابی دانشکدة علوم اجتماعی دانشگاه تهران بودهاند و بعد از انقلاب فرهنگی بازنشسته شدهاند! بقول خودشان، دورة بازنشستگیشان طولانیتر از دوران کار بوده: بیست سال کار و تا حالا بیست و دو سال بازنشستگی. البتّه، بازنشستگی که چه عرض کنم! از من بپرسید اسم صرفِ وقت فراوان و سنحیده برای تألیفها و ترجمهها و کلاسهای محدود و کار در مرکز و گزارشهای بیشمار نظرسنجیهای مختلف را نمیتوانم دورة بازنشستگی بگذارم.
عدم حضور ایشان در دانشگاه، حتماً ضایعة بزرگیست. ولی خودشان میگفتند که فلسفة زندگی من ساده است. وقتی حقوقم را قطع کردند گفتم هزینه نداشتن، خودش بزرگترین درآمد است و هنگامیکه، حکم بازنشستگیم را دادند، گفتم هر شرّی را میتوان به بزرگترین خیر تبدیل کرد. بنظرم، ایشان خیلی خوب از پس این تبدیل برآمدهاند. بقول خودشان، بدون اینکه یک کلاس هم داشته باشند، سالی دستِ کم چهار پنج هزار جلد از کتابهایشان خوانده میشود.
تا جاییکه فهمیدم، دکتر نیکگهر همیشه گشادهرو و با محبّت هستند؛ ولی شک ندارم که بخشی از شادی امروزشان مربوط به اتمام کار کتاب جدیدشان بود. بزرگترین پاداش برای ایشان به گمانم این است که کتابها خوانده شوند؛ کتابهایی که بدقّت انتخاب میکنند؛ پیرامونشان مطالعه میکنند و حتّا آنطور که در مورد کتابِ در شرف چاپ «جامعهشناسی ورزش» دریافتم، نقدها را میخوانند تا مطمئن شوند که ارزش ترجمه و چاپ دارند.
دکتر نیکگهر، گشادهرو و بامحبّت و شاد – عکس: امیرپویان شیوا
دکتر نیکگهر، بین سالها ۱۹۶۰ تا ۶۳ دانشجوی ریمون آرون بودهاند. سرِ ناهار هم از خاطرات فرانسهشان گفتند؛ از کلاس گورویچ که با دکتر شریعتی و دکتر توسّلی شرکت میکردند؛ از کاستلز که پر شور و حرارت جامعهشناسی شهر میگفت؛ از کابینة سایة خندهداری که در فرانسه تشکیل دادهبودند و ایشان، وزیرِ جنگش بودند؛ از سفرهایشان بین پاریس و تهران؛ از دوستانشان، مرحومِ دکتر احمد تفضّلی و بهمن سرکاراتی زبانشناس و خلاصه از خیلی چیزهای دیگر. از جمله، از آقایی باسم منوچهر راد نام بردند که همان اوّل انقلاب پاکسازی شدند. از قضا گفتند که سر یکی از کلاسهایشان – که برادران صدری هم شرکت داشتهاند – در را باز میکنند و میبینند پای تخته پر است از فرمول و محاسبه. از آن به بعد اسم درس را میگذارند «جامعهشناسی اتمی»! در یک کلام، آنچه دستگیرم شد اینکه، آقای دکتر، بسیار خوشمشرب، نکتهسنج و بامحبّت هستند.
به هر شکل، من هم مفتخر شدم و کتاب «جامعهشناسی هنرر»شان را برایم امضا کردند و هدیه دادند. تازه، گفتند که علم رجالم خیلی خوب است؛ آخر هرجایی که اسمی را فراموش میکردند، مقصودشان را حدس میزدم و از قضا، چندین تاییش هم درست از آب درآمد! و از همه بامزّهتر اینکه، گفتند «امتحان دکتری من با ریمون آرون بوده و این شدهام؛ تو که به دکتر فلانی امتحان پس میدهی، نمیدانم چه میشوی!»
پیاده، چند دقیقه از خانة ما تا محل کار آقای دکتر نیکگهر بیشتر فاصله نیست؛ دوست دارم اگر وقتشان را نگیرم، گاهی بهشان سر بزنم. ملاقات امروزمان به واسطة لطف خانم دکتر احمدنیا، برای من خیلی جالب و دلنشین بود. راستی، دکتر نیکگهر هم کلّی از خانم دکتر تعریف کردند و گفتند مثل دخترشان هستند و خوشحالند از روابط صمیمانهشان با دانشجویان؛ رابطهای که خودشان هم با دانشجویانشان داشتهاند و بعضی استادهای دیگر هم دارند. من اضافه کردم که البتّه ممکن است تا حدّی اینطور باشد؛ ولی خانم دکتر استثنا هستند. ایشان هم تأیید کردند و گفتند همینطور است، ولی این برای من که ایشان را میشناسم، عجیب نیست و اگر اینطور نبود، عجیب بود.
خلاصه، مثل همیشه ممنون از خانم دکتر احمدنیای عزیز!
----------
افزوده:
1- «او تجسم کامل یک انسان لذتجو بود، سنخی از انسان که من فلسفیی من تحقیرش میکرد، و شاید، من نا آگاه من، که از سبکسری شاهانهاش تحقیر شده بود، او را میستود یا به حالش غبطه میخورد.» خانم دکتر، بخشی از خاطرات ریمون آرون را که امروز از زبان مترجمش شنیدیم، نقل کردهاند.
۲- دکتر صدری عزیز، توضیحی دادهاند که حیف است در کامنتها بماند:
چو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به فرشته ها به باران
برسان سلام ما را
امیر پویان عزیز،
خواندن شرح ملاقات شما و خانم دکتر احمد نيا با آقای دکتر نیک گهر برایم بسیار لذت بخش بود. ایشان بر نسل ما حق استادی مستقیم دارند و لی متاسفانه نسل شما تنها بصورت غیر مستقیم از ایشان فیض برده اند. امیدوارم در سفر آینده به ایران برای عرض ادب خدمت ایشان برسم. اینجا باید به خاطره ای که ایشان از مرحوم آقای دکتر منوچهر راد نقل کرده اند اندکی بپردازم چون دکتر راد هم مانند دکتر نیک گهر، دکتر اشرف، و دکتر بهنام از زبده اساتید آن سالهای بهارستان بودند. تخصص دکتر راد در محل تلاقی منطق ریاضی و جامعه شناسی بود و ادعایش این که میتوان جامعه شناسی را بصورت منطق ریاضی نمایاند. در آن سالهای فوق لیسانس کمتر کسی علاقمند به این مبحث بود جز من و برادرم محمود که به مدت دو ترم تنها شاگردان او بودیم و اغلب کلاس هر سه ما پای تخته به تکمیل فرمولهای منطقی و بحث و فحص مشغول بودیم و وقتی کلاس تمام میشد هر سه غرق گچ و گیج و منگ از کلاس میزدیم بیرون. ورود سر زده دکتر نیک گهر و عنوان جامعه شناسی اتمی هم متعلق به آن دوران است. حقیقتش را بخواهید در نهایت پروژه تقلیل جامعه شناسی به منطق ریاضی را بسیار محدود یافتم و نفع آن بیشتر بصورت یک نوع بدنسازی ذهنی برايم جلوه کرد. ولی اخلاق علمی دکتر راد شوخي بر نميداشت. در ديدگاه خود بسيار استوار بود ولي در عين حال بدون تعصب و حاضر به قبول نقد منصفانه و جدي بود. بيشتر آنچه ما از اساتيد ميآموزيم اخلاق علمي و نحوه سلوک عالمانه است. محتوا را همه ميتوانند در کتابها بخوانند. اگر کمي از راد و نيک گهر و اشرف در من باشد و کمي هم از من در شاگردانم آيا نميتوان گفت که کمي از سقراط در همه ما هست؟
شاید دربارة لذّت
پریروز با احسان که صحبت میکردم، میگفتم لذّت وقتی لذّته که همزمان حظّ خدایگانی و لذّت بندگی رو داشته باشه. در توضیحش هم گفتم که بنظرم، لذّت اونوقتی قابل تحسینه که بخشی از وجود انسان بره در مرتبة خدا قرار بگیره و از اون بالا به بخش دیگه – بندهای که داره لذّت میبره – نگاه کنه؛ اینجوری هم بنده – بواسطة کاری که لذّتآوره – حظ میبره و هم خدا ملتذذ میشه که «وای، عجب بندة آسودة راحت و شادی دارم.» و اونوقت فرد از هر دوی این لذّتها، همزمان بهره میبره. بعد گفتم بهمین خاطر، واسه لذّت بردن بنظرم یه حد بهینهای از آگاهی لازمه و احتمالاً نمیشه هیچی نفهیمیم و واقعاً لذّت ببریم.
اینجوری، اگه احتمالاً یه روزی تصمیم بگیرم از «مواد» استفاده کنم، اونهایی رو مصرف میکنم که «آدم رو میبره تو آسمون» نه اونایی رو که «بزنیم و بترکونیم». (واسه همین هم احتمالاً نباید از مستِ لایعقل شدن خوشم بیاد.) تازه یه حدّی از آسمون بردن هم احتمالاً کفایت میکنه: اونقدری که آگاهی زایل نشه و انفصال و ناپیوستگی بوجود نیاد. باز بنظرم، واسه لذّت بردن، علاوه بر تفکیک «خدا/بنده» (و التذاذ در هر دو بخش) به «پیوستگی» هم نیاز داریم. یعنی در واقع اونچیزی که باعث لذّت میشه، اعادة پیوستگیه که تو زندگی روزمرهمون از دستش دادهیم.
تا جاییکه دیدم برگسون مستقیماً در مورد لذّت حرف نزده؛ ولی اگه بخوام برگسونی به قضیه نگاه کنم، دردِ ما اینه که از تجربیات بیواسطهمون منفصل شدهیم. تو زندگی روزمره (در مورد زبان هم برگسون همین رو میگه) جهانی که ادراک میشه – با یه جور دید مکانیکوار – جهان اشیاء منفصل و پایداره. (بقول برگسون بهمین خاطره که میتونیم بشمریم. ضمن اینکه استدلالهای رسالة جذّابِ خنده هم اصولاً بر همین پایه، شکل گرفتهن.) با وجود همة اینها، در لایة عمیقتر ذهنمون – اونجایی که میشه دنبال آزادی گشت – همه چی واقعاً «تداوم» داره و اینطور منفصل نیست. پس، در دیدگاه برگسون، آزادی در واقع تصاحب دوبارة خود و لایههای عمیقتر ذهن، از طریق بازگشت به تداومِ نابه؛ یعنی دقیقاً همونچیزی که زندگی عادّی عادتوارمون ازمون سلب کرده.
لذّت واقعی، احتمالاً آزادی بهمراه داره و بهمین خاطر باید تداوم و اتّصال و پیوستگی داشته باشه: تداوم از نوعی که مثلاً در «جریان سیّال ذهن» (با اینکه از جنس زبانه) میبینیم. نمیدونم «مخدّر/محرّک»ی وجود داره که اینجور جریانِ سیّال ذهن رو بوجود بیاره یا نه؟ (لذّتی که وقت خوندنِ فاکنر و وولف و لمسِ تداوم ناب بدست میاد، مثال کوچیکیه که الان در ذهن دارم.)
منظورم اینه که بنظرم لذّت واقعی اونوقتیه که یه فرقی با زندگی روزمره بوجود بیاره؛ در این معناکه انفصالها رو دور بریزه و اتّصال برقرار کنه و از اینطریق، آزادی – در مفهوم برگسونیش – ارمغان بیاره. اگه حیات ذهنی روزمرهمون شبیه مخروطی باشه که رو نوک ایستاده؛ نوکِ مخروط محل اتّصال من و جهان باشه و قاعدة مخروط، کلیّت تجربة متداوم من، لذّت واقعی اونیه که مخروط رو سر و ته کنه و من رو متوجّه این کلیّت و تداوم بکنه: من با کلیّت متداومِ تجربهام در ارتباط با محیط قرار بگیرم و همزمان آگاه باشم به این تداوم.
تجربة اینجور لذّت رو داشتین تا حالا؟
حرفهایگری
صبحی، یکی چند نفر از دوستان ایمیل زدن که مشهور شدی و «روز آنلاین» ازت معذرت خواسته! جریان از اینقرار بود که اصحابِ «روز» در مصاحبهشون با دکتر سروش، از عکسی که من گرفته بودم استفاده کرده بودن. من هم اعتراض کردم که نه اجازه گرفتهاین و نه – با اینکه مشخصات کامل و دقیقم در منبع عکس، موجود بوده – اسمم رو نوشتین (و تازه ادیتش هم کردین!) و خلاصه من به این کارِتون که مخالفِ داعیة حرفهایگریتونه، اعتراض دارم. اونها هم عذر خواستن و گفتن رسماً هم اعلام میکنیم؛ که کردن.
پیشتر، وقتی مثلاً بیبیسی فارسی، عکسم از دارالفنون رو میخواست، هم قبلش اجازه گرفتن و هم اسمم رو نوشتن و هم گفتن وقتی که منتشر شد، بهتون خبر میدیم.
من نه آدم مشهوری هستم و نه مهمتر، عکّاس خوبی؛ برای همین فقط عکسالعمل نشون دادنشون، برام کافیه و ازشون ممنونم. ولی بنظرم نکته در اینجاست که چون روزنامهشون چاپی نیست و جای بازنگری و جبران هست، میتونستن در کنار پوزش، «واقعاً» جبران کنن. یعنی دوباره مراحل رو طی کنن: ازم اجازه بگیرن و شرایط رو بپرسن و اگه موافق بودم، با شرایط من – اگه مورد تأیید اونهاست – منتشرش کنن. اونوقت میگفتم که «حرفهای» عمل میکنن: درسته، وقت اونها ارزش داره، ولی حقوق معنوی من هم مهمه. من اصلاً آدم سختگیری نیستم و برعکس، خوشحال هم میشم که عکسم جایی منتشر بشه؛ ولی باز، بنظرم پوزش خواستنِ صرف، واسه وقتیه که هیچ راه جبران دیگهای وجود نداشته باشه!
حرفهایها از غیرحرفهایها اینطوری متمایز میشن.
دفاع اخلاقی از سرگردانیِ ریزوموار توریست
ادامة گفتگوی نسلی با جناب دکتر کاشی
دکتر کاشی، پاسخِ نوشتة پیشینام را از سرِ لطف دادند و گفتگوی نسلیمان را گامی به جلو بردند. اگر اکنون دوباره مینویسم، به این دلیل است که با ادامة گفتگو، چیزی از ایشان بیاموزم. در یک کلام، حس میکنم در کلیّات، همدلیم و آنچه فاصله انداخته، تصوّر ناهمسان از مفاهیم است که شاید از چشماندازهای ناهمسانمان برخاسته. پس، قصدِ دیگر نوشته – جز آموختن از ایشان – نزدیکتر کردن افقهای داناییمان تا همدلی بیشتر است.
۱-
پیش از همه، بگویم که بعد از خواندنِ آنچه جناب کاشی نوشته بودند، به خودم گفتم که «ایشان هم از خودمانند!» در واقع، روایتِ دکتر کاشی از زائری که «چندان اعتمادی به پایان ندارد»، نزدیک به درکِ من از توریست است. شاید معنای نهفتهاش این باشد که «ما»، ایشان را «جوان» میدانیم! و مگر غیر از این است؟
۲-
دکتر کاشی گفتهاند که «تصوّر نمیکنم مرزهای نسلی بتواند به دقّت این دو تیپ شخصیّتی [زائر و توریست] را توضیح دهد.» با این گفته موافقم. آنچه در نوشتة پیشین هم بر آن تأکید کردم، تفاوتها بود و از همینجهت «ما» [توریستها] و «شما» [زائران] را داخل گیومه گذاشتم. ضمن اینکه، قصدم بههیچوجه موجّه کردن «تمامیّت زندگی» بر مبنای الگویی خاص نیست؛ چه در اینصورت، نقض غرض کردهام. امّا، باز به قول جناب کاشی، چنین دوگانهسازیهای تقلیلگرایی به کل، فارغ از معنا نیستند؛ هرچند، در کاربست آنها حزم و احتیاط را نباید که فروگذاشت.
۳-
دکتر کاشی نوشتهاند که «اینگونه کسان [توریستها] گاهی بسیار اخلاقیاند، گاهی بسیار خودخواه، گاهی خطرناکند، گاهی دوستداشتنی.» به زعمِ من، این گزاره، چیز زیادی دربارة توریستها نمیگوید. هر مقوله و طبقة دیگری هم کسانی دارد که بسیار اخلاقیاند، بسیار خودخواهند و گاهی خطرناک و زمانی دوستداشتنی. ادّعای بنده این است که توریستوار زندگی کردن، با تعریفی که دارم، سرِ جمع اخلاقیتر است. این داعیه، البتّه داعیّة بزرگِ نسنجیدنیست و حکمِ در کلیّات. امّا بههرشکل سعی میکنم مقصودم را روشنتر کنم.
بهگمانم جهانمان، جهانی مبهم، پیچیده و غیرشفّاف است و در موقعیّتهای بحرانی یا به قول نیکفر «موقعیّتهای استثنائی» – که حکمهای اخلاقی معطّل میمانند – مبهمتر هم میشود؛ جهان و زندگی – آنطور که دکتر کاشی نوشتهاند – «چهارراه» است؛ یعنی پیچیده است، یکراه ندارد که خلاصمان کند. در چنین وضعیّتی اوّلین عکسالعمل، روشنکردن موقعیّت است و اینکار، متأسّفانه با سادهسازی و تقلیل صورت میگیرد. با ساده کردن وضعیّت، پیشرویمان را شفّاف میسازیم. ولی همین سادهسازی متضمّن خشونت است: «در جوّ خشونت، جهان به شکل خشنی ساده میشود.» (نیکفر، ۱۳۷۸:۱۳) و به گمان من این سادهسازی خشن، بیشتر از زائر برمیآید تا از توریست. چراکه زائر در آنچه «در کانون، پیشِ روی یا پسِ پشت»، جستجو میکند، قطعیّتی سراغ دارد و «انسان اخلاقی نمیتواند انسانِ قاطعی باشد [...] جهانبینیهای خشونتزا قاطعاند، قطع میکنند، جهان را با خشونت ساده میکنند، تا بتوانند هدف روشنی برای ضربهزدن داشته باشند. از قاطعیّت آنها، قاتلیّت در میآید.» (همان، ۲۱) در نمیآید؛ در نیامده است؟
در عوض، توریستی که با کولهپشتی بر دوش، اینوَر و آنوَر پرسه میزند و خوشبختی را در ابهام، بلاتکلیفی، عدم تعیّن، کثرتگرایی نهادینه شده و تنوّع میجوید، تردیدش، اخلاقیست. توریست، برخلافِ زائر پشیمان میشود و «پشیمانی، بعدی اخلاقی دارد» و «در موقعیّت بحرانی، تصمیمی اخلاقیست که از تردید برخیزد، در تردید بمانَد و بداند اصل بر این است که دستِ آخر مایة پشیمانی شود.» (همان) منطقِ یا این / یا آن – منطقِ کرکهگارد نازنین – منطقیست که تیرگی را با خشونت روشن میکند؛ مانعی را که جلوی دیدش را گرفته و فضا را تاریک کرده، برمیدارد؛ مانعی که در وجودِ «دیگری» مییابد. و انصاف بدهید که از زائر، بیشتر بر میآید متوسّل به این منطق شود و هویّت خودش را در غیریّت دیگری جستجو کند و دَم از «اصالت در زندگی» بزند و شکلهای اصیل را از شکلهای غیراصیل متمایز سازد؛ وگرنه توریست که به پرسهزنیهای خودش دلخوش است و کاری با دیگری ندارد.
کاری ندارم منطقِ یا این / یا آنِ کرکهگارد، بیشتر با زندگیهای ما میخوانَد یا منطق هماین / همآنِ هگل. تنها این را میدانم که منطقِ یا این / یا آنِ کرکهگارد، منطقِ «ایمان» (و البتّه عشق و سیاست) است و زائر را «ایمان» خوش میآید. میخواهم بگویم که با این شواهد، حس میکنم امر غیراخلاقی – با تعریفی که آمد – از زائر – با تصوّری که دارم – بیشتر سر میزند. میخواهم از زندگی توریستی با چنین فلسفهای دفاعی اخلاقی کنم و در یک کلام، میخواهم تردید را اشاعه دهم. چراکه «اشاعة تردید، کاری اخلاقیست. تاکنون با قاطعیّت کشتهاند – از جمله به نام اخلاق – شاید (!) با تردید، خون کمتری بر زمین ریخته شود.» (همان، ۲۵)
۴-
شاید استعارة «ریزوم» و «درخت-ریشه»ی دولوز هم یاری دهد تصویرم از نسلِ خودم و نسلِ پیشتر روشنتر شود. نسلِ «شما» (اجازه بدهید گیومهها را نگذارم) درختوار است؛ ریشه دارد؛ و به دنبال ریشه، یعنی «اصالت در زندگی» میگردَد و به تَبَعش، همهچیز را درختوار میخواهد. نظام ریشه-درخت، آنطور که دولوز توضیح میدهد، همخوانِ منطقِ یا این / یا آن، کارش را با نفی پیش میبَرَد: ما، ما هستیم و آنها نیستیم. در مقابل، نسلِ ما، ریزوموار زندگی میکند. زندگی ریزوم – ساقة زیرزمینیِ عاملِ تکثیر بعضی گیاهان که خلافِ ریشه در جهت افقی رشد میکند و با قطع شدن، نمیمیرد – واقعاً شبیه زندگی توریست است؛ همانطور که زندگی درخت، شبیه زندگی زائر.
ریزوم، اوّل از همه چندپاره است و «میتواند سبب نظامهای بسیار متفاوت و حتّی نامتجانس شود.» (شایگان، ۱۴۸:۱۳۸۰) اجازه بدهید ویژگیهای ریزوم را برشمارم و خودتان مقایسه کنیدش با توریست. گمانم شباهتها آنقدر روشناند که نیازی به ذکر مشبهٌبه و معادلها در توریست هم نیست: ریزوم «نه آغازی دارد و نه پایانی، همیشه در بین راه است؛ ماهیّت آن بیوقفه تغییر مییابد، بنابراین عامل دگردیسی دائمیست؛ مانند درخت، حاصل تولید مثل نیست؛ بلکه ضدّ تبار است؛ حافظهاش کوتهزمان است و بنابراین ضدخاطره است. برخلاف گرتهها و طرحهای نقّاشی که مدام عین خود را تولید میکنند، ریزوم نقشهای است که همواره قابلیّت برهم خوردن، ایجادِ پیوند، واژگون شدن و تغییر را دارد و راههای ورود و خروج آن متعدّد است.» (همان)
بگذارید دفاعیّهام را از نسلِ خودم بیپردهتر بگویم: ما، توریستهایی که ریزوموار همیشه در بین راهیم و افقی زندگی میکنیم، شاید ایدة ارتباط را بهتر از زائران ریشه-درختوار که مبتنی بر مرکز، عمودی زندگی میکنند، دریابیم. میخواهم بگویم اگر زائرها حرفِ توریستها را نمیفهمند، توریستها دستِ کم سخنِ زائرها را گوش میدهند.
برآمدگیهای ریزوم – همانطور که در نوشتة پیشین گفتم – نقاطِ راهنمای توریستها هستند: کسانی که مثل خودشان زندگی میکنند. باز، بگویم که اگر زائرها عاملیّتهای بیادّعا باشند و همسطحِ توریستها گردند، بدل به نقاطِ راهنمای ارزشمندی برای ما میشوند. اگر زائر، تجویزِ ایمانِ «یا این / یا آن» را در زندگی روزمره کنار بگذارد و بپذیرد همه چیز «غایاتِ بزرگِ جمعی» نیست و «یک غایتِ ضروری وجود ندارد که غایتهای دیگر را تحت تأثیر خود قرار دهد، به جز غایتی که هرکس میتواند بر اساس احساسش یا ایدة خودش آنرا انتخاب کند» (مورن، ۲۰۵-۶:۱۳۸۳) احترام ما توریستها برایش چند برابر میشود.
۵-
آقای دکتر کاشی عزیز! با همدلی شروع کردم، به همدلی ختم کنم. وقتی از «توریستیکردن در زیارت» گفتید، یادِ «شیخِ صنعان» عطّار بزرگ افتادم که «خرقه رهن خانة خمّار داشت»! شیخِ صنعان هم – که زائر و بلکه پیشوای زائران بود – با خوابی که دید، قدم در «بیراه» گذاشت و از کعبه، گذرش به روم افتاد و به دیدن دختر ترسا، ایمان و عافیت فروگذاشت و مشتری رسوائی شد. داستان را که مرور میکردم، ابیاتی که مریدان برای «رهایی» شیخ میگفتند و شیخ پاسخهای زیرکانه میداد، جلب نظرم کردند. یکی دو تایشان را مرتبط با آنچه تا حالا گفتم، یادتان میآورم. مثلاً «آن دگر گفت پشیمانیت نیست / یک نفس دردِ مسلمانیت نیست / گفت کس نبود پشیمان بیش از این / که چرا عاشق نگشتم پیش از این / آن دگر گفتش که دیوت راه زد / تیر خذلان بر دلت ناگاه زد / گفت دیوی کو ره ما میزند / گو بزن، الحق که زیبا میزند / الخ»
داستان، را بهتر از من میدانید به همین خاطر ادامهاش نمیدهم. خواستم اضافه کنم که فقط پایانِ «هندی» داستان را دوست ندارم. کاش، شیخ در – بقول شریفِ شما – «سرگشتگی» میماند. کاش نوری که مانند آفتاب بر دل دختر ترسا تابید و گفت «چنانکه از راهش به در کردی، راه او برگزین و همسرش شو!» هیچوقت نمیتابید. کاش دختر ترسا – که «شیخ او را عرضة اسلام داد» – نمیمرد و کاش شیخ دوباره شیخ نمیشد. بههمان دلایلی که در دفاعِ اخلاقیام آوردم، توریستی کردن و سرگردانی و سرگشتگی را دوستتر دارم. همدلیمان امّا آنجاست که در توصیفتان میگویید «توریستی کردن در زیارت، عامل سرگشتگیست [...] زائری هستم که دیگر چندان اعتمادی به پایان راه ندارد، حتّا اگر به او گفته شود که برای این راه، پایانی نیز هست، به اهمیّت آن پایان مثل گذشته باور ندارد. امّا به راه دلبسته است و رفتن و سودای رسیدنی.» من از این عبارات، کم و بیش آرمان توریست را برداشت میکنم و معتقدم «دنبال کردن راههای چنین اندیشة ولگردی بیگمان سرگردانیست.» (تیلور، ۵۴۲:۱۳۸۱) : «سرگشتگی، سرگردانی، به اینسو و آنسو نگریستن، از مسیر حقیقی دورافتادن، جهت حرکت ثابتی نداشتن، و بنابراین، به دور خود چرخیدن، انحراف از مسیر مستقیم و مقصود؛ متوجّه علامتی نشدن.» (همان، ۵۴۴)
خلاصه کنم که همانطور که گفتم با کلیّت نوشتهتان همدلم و باز آنطور که پیشتر نوشتم، خوشحالم که دستِ کم با زائری مواجهم که ما توریستها را به رسمیّت میشناسد و به گفتگو پایبند است: زائری که در زیارت، توریستی میکند.
----------
تیلور، مارک سی. (۱۳۸۱)؛ «سرگردانی: یک نا/الهیاتِ پستمدرن»؛ ترجمة ابوالقاسم شکری؛ در لارنس کهون (ویراستار)؛ «متنهایی برگزیده از مدرنیسم تا پستمدرنیسم»؛ ویراستار فارسی: عبدالکریم رشیدیان؛ چاپ دوّم؛ تهران: نشرِ نی؛ صص ۵۳۶-۵۵۶
شایگان، داریوش (۱۳۸۰)؛ افسونزدگی جدید: هویّت چهلتکّه و تفکّر سیّار؛ ترجمة فاطمه ولیانی؛ چاپ دوّم؛ تهران: فرزانِ روز
مورن، ادگار (۱۳۸۳)؛ هویّت انسانی [بخشِ نخستِ جلدِ پنجم روش: انسانیّتِ انسانیّت]؛ ترجمة امیر نیکپی و فائزه محمّدی؛ چاپ دوّم؛ تهران: قصیدهسرا
نیکفر، محمّدرضا (۱۳۷۸)؛ خشونت، حقوقِ بشر، جامعة مدنی؛ چاپ اوّل؛ تهران: طرحِ نو
----------
پ.ن. پدر مهندس کشاورزی داشتن، یک خوبیاش همین است. فکر کنم بین مطالعههای من و او، بالاخره یک نقطة مشترک (اگر درسهای مردمشناسیام را دربارة آبیاری و کشتکاری کنار بگذارم) توانستم پیدا کنم: ریزوم و درخت و ریشه. ممنون از راهنماییاش. :)
مرتبط:
شما زائر بودید و ما توریستیم!
غیرمرتبط:
توریست - زائر
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001