« December 2005 | Main | February 2006 »
اکنون [وضعیّت اردوگاهی ۴]
پیشتر نوشتهبودم «کاش همه چیز در سطح میماند. کاش، شبکة ارجاعات از بین میرفت؛ شبکة خاطرات. کاش، آنطور که سوزان سونتاگ میگفت، آزادی، در سطح میبود؛ در جدایی از عمق. کاش میشد از این دنیای هایپرتکست-گونة خاطرهها و اندیشهها، رها شد.»
راستش، همیشه فکر میکردم آزادی از عمق زمان – رهایی از خاطرهها – و پرسه زدن در حال – سرسرهبازی روی سطح – تجربهای بینظیر است؛ چراکه آنچه الان اذیت یا حتّا خوشحالم میکند، نمیتواند در گذشته یا آینده باشد. کم و بیش معنایش این است که حال هم، فارغ از هر آنچیزیست که آزارم میدهد یا آسودهام میکند: حال، «حال» است؛ انگار که نیست. راستش، همیشه از این بخش نخستِ استدلالِ سنتآگوستین دربارة زمان در اعترافات، خوشم میآمده. مصاحبت با کسی که دوستش میدارم در ده سال بعد، یا بمبی که چند روز قبل منفجر شد، هیچکدام روی الانِ من نمیتوانند که مؤثّر باشند. مثل این میمانَد که زیبارویی باشد و بگویند حق داری ببوسیش؛ ولی نه امروز و این حکمِ «نه امروز» را هر روز تکرار کنند! چه فرقی میکند اگر چیزی «الان» نباشد؛ اگر «الان» نباشد، انگار که نیست! و این درست همان «درجة صفر» خاطرات است.
ولی حیف که بخش دوّم استدلال آگوستین قدّیس، دردآور است... یکدفعه، همة فراغتها و بیخیالیهای خوشِ بخش نخست باطل میشوند. آنجا که میگوید اصلاً «گذشته» و «آینده»ای درکار نیست: همه چیز «اکنون» است. جز «اکنونِ آنچه اکنون»، هرچه هست «اکنونِ آنچه گذشته» است و «اکنونِ آنچه آینده». اکنونِ اکنون، دریافتهای مستقیممان هستند – که بخیال من، انگار نیستند: مثل منظرههایی که وقت حرکت قطار تندتند از پنجره رد میشوند. ولی افسوس که این منظرهها چقدر کمحجماند در برابرِ اکنونِ گذشته، که خاطرهها هستند و اکنونِ آینده، که انتظارها.
دیگر مهم نیست. حتّا اگر بخواهی آسوده باشی و از سطح به عمق نروی، خودشان قدمرنجه میکنند و از عمق به سطح – به زیارتِ تو – میآیند و بلای جانت میشوند. حالا، با استدلال آگوستین، همة زمین و زمان از گذشته و آینده صف کشیدهاند و آمدهاند به اکنون. اکنونی که دوست میداشتم خلوتِ خلوتِ خلوت باشد؛ که هیچ چیز نباشد، یکدفعه پر میشود از معنا... همه از سر و کول هم بالا میروند و دست میندازندت: همان معناهایی که آرزوی عزلشان را داشتم. بخش دوّم استدلال آگوستین برایم تداعیگر چنین صحنهایست: صبح با همهمهای مبهم بیدار میشوی. میبینی صدها نفر در خانهات راه میروند. یکی چای مینوشد و دیگری در مستراح خودش را راحت میکند. آن یکی، روی مبل لم داده و دیگری با مسواکِ تو، دندانهایش را میشوید. یکی تلهویزیون نگاه میکند و آن یکی روی تخت تو عشقبازی... قبول کنید خیلی سخت است که خانه صبح و شب اینقدر شلوغ باشد. سخت است آرامش در حضور دیگران. اینجا خانهام بود؛ قرار نبود اردوگاه باشد!
شاید جز خاطرههای خوب – اکنونِ آنچه خوب گذشته – اکنونِ آنچه تصوّر میکنی خوب است و خواهد آمد – یعنی انتظارهایت – یاری میکنند، در خانه بمانی؛ تصمیم نگیری در را محکم بهم بکوبی و بزنی بیرون و اردوگاه را یله کنی برای غاصبانش.
مرتبط:
وضعیّت اردوگاهی
تداعی - وضعیّت اردوگاهی ۲
کاش - وضعیّت اردوگاهی ۳
ابتذال؛ رویکردی شکمی
هرگونه ارتباط با مجادلات اخیر در وبلاگستان پیشاپیش تکذیب میشه.
بعضی گارسونها، خیلی صمیمیان: شوخی میکنن؛ جوک میگن؛ احوال میپرسن؛ سربسر میذارن و مثلاً کنجکاوی بخرج میدن.
بعضی گارسونهای دیگه، کاملاً جدّیان: خوشامدی میگن و اون وسطها، فوقش یکبار میان سراغت و میپرسن چیزی کم و کسر نیست؟ اونها اصلاً مزاحم آدم نمیشن.
راستش رو بخواین، فرقی بین ایندوتا وجود نداره. درسته اوّلی انعام میگیره؛ امّا خیالتون راحت باشه: دوّمی، همون انعام رو، تو صورتحساب بعنوان سرویس از قبل منظور کرده. نه صمیمیّت اوّلیه واقعیه و نه جدیّت و آدابدونی دوّمیه. اونچیزی که واقعیه، انعامه. خب... هرکدومشون هم طرفدارای خودشون رو دارن.
تو این شرایط، گاهی فکر میکنم، مهم اینه که غذای خوب بخوری و سیر بشی.
پ.ن. اگه میخواستم «مبتذل» بنویسم، عنوان نوشتهام یه همچین چیزی میبود: ابتذال؛ رویکردی زیرشکمی. اونوقت... میدونین دیگه... کل نوشته یه جور دیگه میشد. بهرحال، خودتون قضاوت کنین.
نوستالژیا
۱-
چند وقت پیش با احسان دربارة لحن خوانندهها حرف میزدم و میگفتم اشکالی که وجود داره اینه که خوانندههای جدید لحن ندارن و وقتی احسان پرسید منظورت چیه؟ گفتم یه چیزی که ربطی به قشنگی صدا – که معمولاً میگیم – نداره. درست مثل همون چیزی که تو ادبیات فارسی میگیم «آن» که ربطی به زیبایی نداره و یه جور ملاحته و لابد خوشبحال اون کسی که یارش، این (زیبایی) دارد و «آن» نیز هم!
بنظرم تو آواز سنّتی خودمون، مثلاً شجریان فاقد لحنه و در عوض از قدما مثلاً اقبال آذر، لحن داشته. از جدیدترها من اینرو توی ایرج بسطامی تشخیص میدادم. تو آواز پاپ، فرض کنید فریدون فروغی و حبیب یا حسن شمّاعیزاده حتّا (قابل توجّه راوی عزیز!) لحن دارن.
احسان میگفت این چیزی که میگی خیلی شخصی و تشخیصیه. گفتم شاید. در واقع نمیدونم همچینچیزی تو موسیقی داریم یا نه اصلاً؟ چون فکر میکنم دستِ کم تو موسیقی سنّتی ما لحن در معنای ملودی استفاده میشده و برای چنین استفادهای نمیدونم چه واژهای – اگه باشه – مصطلحه؟
خب... بنظرم یکی از خوانندههای قدیمی که شاید تو هیچکدوم دیگه از ترانههاش جز در این یکی (زمستون - ۲۱/۱ مگابایت) لحن ویژهای نداشته باشه، افشین مقدّم ه. مامانِ خوبم، این آهنگِ افشین رو خیلی دوست داره، برای همین تصمیم گرفتم بذارمش اینجا. تقدیم به مادرِ عزیزم. :) (از وقتی که ۴ گیگابایت پهنای باند راز استفاده شد و مجبور شدم که برم به یه پلان بالاتر، کلّی جای اضافه پیداکردم واسه عکس و موسیقی.) تازه دیروز هم فهمیدم که سینا تخصّص در خوندن ترانة مسافر افشین داره. که البتّه صدای ضبطشدهاش نشون میده، وقتی سرماخورده بهتره نخونه! ;)
۲-
قبلترها، وقتی مامانبزرگ زنده بود، همیشه موقع امتحانهای کارساز و تعیینکننده زنگ میزدم بهش و با تعیین ساعت و روزِ امتحان، میگفتم که برای موفقیّتم تو امتحان، فوت کنه! این نمیدونم شاید یه جور سِحرِ شخصی بود... جالب اینجاست که مامانبزرگ واسه نوههاش در سراسر دنیا اینکار رو میکرد؛ به عبارت دیگه، مامانبزرگ من در گرگان طرفدارانی دوستداشتنی در اطریش و کانادا هم داشت که با تعیین ساعت و تبدیلش به وقتِ ایران، تقاضای فوت میکردن. :) خلاصه، امتحانهای ترم اوّلم رو که دارم میدم، یادم افتاد که این امتحانها – هرچند اصلاً تعیینکنندة چیزی نیست – اوّلین امتحانهامه که مامانبزرگ نیست .
۳-
امّا مامانی... تو امتحانهای سال اوّل دبیرستانم بود که فوت شد. اونوقتها خونهمون خیلی نزدیک بود و من خیلی وقتها از مدرسه که برمیگشتم – اگه مامانی خونه بود – بجای اینکه برم خونه، میرفتم پیشش و خیلی وقتها هم مامانی شبها میومد پیش ما و اصولاً بین ما و پسرعمّههام این کشمکش، عادّی بود که امشب مامانی باید پیش کی باشه... جالب اینجاست که الان فکر کنم هیچ کس نیست که بشه سرزده رفت خونهاش. گاهی دلم میخواد سرزده برم خونة کسی...
۴-
چند روز پیش تولّد عمّهام بود. عمّهام بیاندازه مهربونه و من بیاغراق باندازة مامانم دوستش دارم. خیلی بهتر از اون چیزیه که میتونین تصوّر کنین. :) تولّدش مبارک باشه. اون شب، من و علی سرزده رفتیم خونة عمّه فرشته. :)
۵-
دیشب سینا و احسان اینجا بودن و تا ساعت یک و اینهای شب، بهمون خوش گذشت و کلّی ابتکار بخرج دادیم، که شاید یه گوشهاش رو بزودی ببینین! :) هاها! راستی من امتحان هم دارم.
شما زائر بودید و ما توریستیم!
گفتگویی نسلی با جناب دکتر کاشی
دکتر کاشی – که در دانشگاه استادِ من و دیگرانی از نسلِ من بودهاند – در نوشتهای، محورهای مختصات ارزشهای معنابخشِ نسلِ جدید را – که لابد «ما»ییم – ترسیم نمودهاند. نوشته، بسیار خواندنی و زیباست. ولی باید پذیرفت که از دیدگاه کسی از نسلِ دیگر، داوری و نگاشته شده؛ نسلی که بهقول نویسنده، مقابلِ نسلِ جدید تعریف میشود.
از آنجاکه دکتر کاشی عزیز، نمایندهای منصف برای نسلِ خود بودهاند و نسلِ «ما» را هم به انصاف قضاوت کردهاند؛ سعی میکنم نمایندهای کم و بیش منصف – البتّه غیرمنتخب – برای دستِ کم بخشی از همنسلانم باشم و سعی در تعریف هویّت «خودمان» و نسلِ پیشینمان کنم. پیشتر، ازاینکه شیوایی نثر دکتر کاشی را ندارم، عذر میخواهم.
۱- بحث را از اینجا بیاغازیم که به برداشتِ من، گونهای ذاتباوری در نوشتة دکتر کاشی وجود دارد. یعنی اینکه هویّت، هستهای مرکزی دارد که باید جست و یافتش؛ که ما خودی واقعی داریم و هویّتی که برای خودمان قابل شناسایی و آشناست؛ که این هویّت از طریق اشکال بازنمایی بیان میشود و دیگران هم در مییابندش. دکتر کاشی، با صراحت از این میگویند که «ما فردانیت خود را در یک هویّت تکذهنی و یکپارچة جمعی مستحیل کرده بودیم» و این به گمانم ذاتباوری هویّت است. در حالیکه میدانیم هویّتها همچون هر روایتِ دیگری ساخته و پرداختة خود ما هستند؛ همیشه در حال تغییرند و ذاتی ثابت ندارند؛ به قول گیدنز، هویّت، پروژه است.
به گمانم امروزه، بعد از مرکزیّتیافتن زبان در علوم اجتماعی و کار فوکو، یا حتّی قبلتر، بعد از مارکسیسم و روانکاوی و فمینیسم، ادّعای وجود هویّتی یکپارچه، اغراق است. در عوض، به مفهوم پادذاتباورانهی از هویّت معتقدم که بر سوژهی مرکززداییشده تأکید میکند: «خود» -ِ تشکیلشده از هویّتهای چندگانه و قابل تغییر؛ «سوژه»ای مفصلبندیشده. یا همانطور که دکتر کاشی در نوشتهای دیگر گفتهاند: «زندگی آدمی گسسته و متکثّر است؛ آدمیان نیز چناناند.» خلاصه، به نظرم باید دستِ کم به اندازة شباهتها به تفاوتها هم تأکید کرد.
هرچند، گفتة دکتر کاشی را اینطور میپذیرم که مردم میتوانند حول ایدهی هویّتی خاصّی (مثلاً ایرانیبودن) بهعنوان وسیلهای برای تغییر سیاسی و پیشرفت، بسیج شوند. میپذیرم که دکتر کاشی بیشتر با دیدگاهی سیاسی و عملی و نه صرفاً آکادمیک به موضوع نگاه کردهاند و باز میپذیرم که واسازی هویّتها آنطور که در آکادمیها اتّفاق میافتد ربطی به زندگی بیشتر مردم یا به رویّههای عمل سیاسی ندارند. در اینجا با استدلالِ ذاتباوری استراتژیک مواجهیم که اهدافِ عملی در پی دارد. در واقع، ذاتباوری استراتژیک شاید آنچیزیست که در عمل رخ میدهد. وگرنه، هر فهمی از خود یا هویّت یا اجتماعات هویّتیابی (ملّتها، قومیّتها، جنسیّتها، طبقات، «نسل»ها و ...) افسانهایست، نشانگر یک بستار معنایی موقّت، جانبدارانه و دلبهخواهی. گونهای از برش استراتژیک یا تثبیت موقّتی معنا، برای گفتن یا عملکردن به چیزی ضروریست. وگرنه، سیاست بدون تفسیر دلبهخواهی قدرت از زبان، برشی از ایدئولوژی، موقعیّتیابی، قطعکردن خطوط و گسیختگی، غیرممکن است.
با این وجود، ذاتباوری استراتژیک به روی نقدهایی که از کنارگذاری صداهای صریح دم میزنند، باز است. بنابراین، ذاتباوری استراتژیک در مورد نسل دکتر کاشی – که تمام اعضای یک نسل را تنها در جهتِ اهداف تاکتیکی مثلاً اهدافِ انقلابی، مقولهای ذاتی محسوب میکند و دم از «نسلِ ما» میزنند – ممکن است بعضی دیگر را از همان نسل وادارد تا به ایشان بگویند «شما تفاوتهای ما را به اندازهی شباهتهامان به حساب نیاوردهاید.»
به هر حال به نظر من، باید سعی کنیم انعطافپذیری و ثبات عملی هویّت را همزمان در ذهن داشته باشیم. تا بتوانیم با نوسان بینِ این دو، تصویر واقعیتر و در عین حال راهِ حلّی متناسب ارائه دهیم. به گمانم، جای چنین دیدگاهی در نوشتة دکتر کاشی عزیز، خالیست.
۲- در اینجا احتمالاً باید بیش از هر کس، دست به دامن زیگمونت باومن بشوم و از استعارة زائر و توریستش و در ضمن، مختصّاتی که برای پستمدرنیته برمیشمارد، بهره ببرم. در یک کلام، همانطور که در نوشتهتان هم کم و بیش مشهود است، جنابِ کاشی، «شما» زائر بودید و «ما» توریستیم؛ آن، مقتضای حال «شما» بود و این، شرایطِ دورة «ما». (از این پس، ما و شما را داخل علامت نمیگذارم.) شما، پیوریتن وبری بودید که در گرماگرم انقلاب – به عنوان حرکتی مدرن – زائروار به جستجوی هدف، مقصد و سبکِ زندگی خود پرداختید. زائر عصر مدرن، پروژهاش معنایابی هویّت در زندگیست و خشنودیاش حاصل نمیشود، مگر در مقصد و آنگاهست که موقعیّت شغلی موفّق، شهرتِ مناسب و خانوادة خوشبخت معنا مییابد. پس، برای شما مناسب، آن بود که خیلی زود مسیرتان را تشخیص بدهید و در خطّی مستقیم به سویش گام بردارید: زندگی برای شما، آنگاه داستانی معنادار میبود که جهان، منظّم، مشخّص و قابل پیشبینی میبود. نخبگان دورة شما، هنجارهایشان را بر خود بهصورتِ جزمی، تحمیل میکرد. مردمانِ دورة شما، دوست داشتند قواعد، سازمانها و گروهها را هدایت کنند؛ پس کار و تلاش و حرکت جمعی بهسوی اهدافِ جمعی برای شما بسیار پرارزش بود و حالا، که همانها را نزدِ ما نمییابید و جایگزینِ آنها را فردانیّتی – به گمان شما – سودجو میبینید، افسوس میخورید و در عوض، ما غر میزنیم که چرا «ردای سبکی که هرلحظه بتوان دور انداخت» حالا، قفسِ آهنینمان شده. ما، توریستوار، با کولهپشتی بر دوش – ردای سبکمان – اینوَر و آنوَر پرسه میزنیم؛ عجلهای برای انتخاب مسیر نداریم؛ گاهی درس میخوانیم، گاهی کار میکنیم و بیشتر، بازی میکنیم! هرجا میرسیم، کوتاه توقّف میکنیم و خوشبختی برایمان معنایی دیگر دارد: ابهام، بلاتکلیفی، عدم تعیّن، کثرتگرایی نهادینه شده و تنوّع. یعنی درست همانچیزهایی که برای شما، ناکامی و شکست محسوب میشد. حق با شماست ما «بیپروای همه، بر مرکبِ خواستهای خصوصی خود» سوار میشویم؛ امّا به پیش نمیتازیم. به پیشتاختن، کار شما و نسلِ شما بود: ما اسبمان را میچَرانیم!
۳- نسلِ شما، توانِ فاعلیّت و کنشگری را انکار کرد. همه چیز با جمع تعریف میشد. نسلِ ما، چنین عاملیَتی را دوباره طلب کرده است و این کنشگری، همان چیزیست که شما و نسلِ شما، اسمش را گذاشتهاید فردانیّتِ سودجو. شما، همه چیز را حدوداً منسجم و متعادل و کارکردی میخواهید و در چنین گفتمانیست که «پیشرفت» معنادار میشود. برای ما، «آونگبودن»، تحرّک و تغییر مداوم، معنادار است. برای ما، هیچ عاملی تعیینکنندة هدف نیست و اتّفاقاً وقتی نسل پیشین، سعی در تعیینِ هدف برای ما میکند و از ما میخواهَد هویّتهای آن نسل را بازتولید کنیم، به اشکال متنوّع مقاومت، هویّتها و ارزشهای جمعیشان را به سخره میگیریم. چون، به گمانِ ما، هیچ عاملی توانِ تعریفِ هدف را ندارد و هر که چنین کند، به جاهطلبی متّهم میگردد. ما، با کنشهایمان در برابر هویّتی که برای ما میپسندند، مقاومت میکنیم.
همانقدر که هویّتهای ما از پیش تعییننشدهاند؛ به هماناندازه هم نمیتوان با اقتدار تصویبشان کرد. باز به قول باومن، «خودسازماندهی عاملان بر حسب برنامة زندگی (مفهومی که به معنای ثبات و پایداری بلندمدّت است؛ هویّت پایدار سکونتگاه، از نظر دیمومت، از طول عمر بشری فرا میگذرد) جای خود را به فرآیند خودسازی میدهد. خودسازی، برخلافِ برنامة زندگی، هیچ مقصدی ندارد تا با ارجاع به آن ارزیابی یا نظارت شود. این فرایند هیچ پایان مشهودی ندارد؛ حتّی دارای جهت ثابتی نیست. هویّتسازی در منظومة در حال تحوّل (و پیشبینیناپذیر) نقاط مرجع خودمختار و مستقل از هم به اجرا درمیآید، و، بنابراین، اهداف و مقاصدی که خودسازی را در مرحلهای هدایت میکنند ممکن است به زودی اعتبار تثبیتشدة خود را از دست بدهند. از همین روی است که خودسرهمکردن عاملیّتها فرایندی انباشتی نیست؛ خودسازی مستلزم اوراقکردن همراه با سرهمکردن (مونتاژکردن) است، پذیرش عناصر تازه و نیز دورانداختن عناصر دیگر، یادگرفتن همراه با فراموش کردن.» (اشارتهای پستمدرنیته؛ ۳۲۶-۷)
۴- بیش از همه با بخش پایانی نوشته همدلم؛ خصوصاً آنجا که دکتر کاشی مینویسند «مهمترین خسارتِ حضورِ ارزشهای معنابخش معنوی در عرصة حکومت نیز، کاستن از توان آنها در تحکیم وجدانهای مستقل فردیست.» این ارزشهای معنابخشِ معنوی، اگر در دل مراجعِ مقتدر قرار گیرند (خواه در ضوابط و «نصایح» اخلاقی نسل پیشتر یا در حکومت) توانشان را بیشتر و کمتر از دست خواهند داد. دکتر کاشی در نوشتهای دیگر، به درستی اشاره کردهاند که «بهای بیش از اندازهای که نسلِ ما در پرتو غایاتِ بزرگ جمعی داد، و میل تجاوزطلبانهای که در تصرّف سایر عرصههای معنابخش زندگی داشت، اینک به نظرم میرسد فضای عمومی را از معانی تهی کرده است.»
این در حالیست که امروزهروز، در گمگشتِ برنامههای پیشینی زندگی، جانشینی (اگر بتوان چنین گفت) نیاز است و آن، سایر عاملیّتهایی هستند که در کنار عاملیّتهای دیگر، زندگی میکنند. برای ما، این نقاطِ راهنما، شبیه گروههای مرجع که داعیة نظارت و مدیریّت دارند، نیستند؛ این عاملیّتهای بیادّعا، «میل تجاوزرطلبانه»ای در «تصرّف سایر عرصههای معنابخش زندگی» ندارند.
صریحتر، به گمانم اگر گروههای مرجع مقتدر (مثل حکومت) لباسِ هدایت و راهنمایی را از تن درآورند و به کارهای اصلی خود برسند، همین فقدانِ مرجع مقتدر (=کثرتِ مراجعِ راهنما)، موجب بازیافتِ مسؤولیّت اخلاقی عاملان میشود؛ همان مسؤولیّتی که در حالتِ وجودِ مرجع مقتدر با داعیههای جمعی و جهانی، خنثا، فسخ و سلب میشد. چراکه حالا، وقتی مقاصدِ عاملیّتها – مقاصدی که در فرایند خودسازی شکل میگیرد – آشکارا مبهماند، نیاز به توجیه مستدل ارزشها پیش میآید. هنگامیکه وظیقة کنترل دگرسالارانه از مراجعِ مقتدر سلب و به خودتعیینکنندگی منتقل میشود، نظارتِ بر خویش، تأمّل در نفس و ارزیابی خویش، فعّالیّت اصلی کنشگر میشود.
بحث در اینباره را میتوان بیشتر ادامه داد؛ ولی، بهگونهای خلاصه، به نظرم – و شک دارم، شاید در جهتی ناهمسو با گفتة جناب کاشی – در وهلة نخست نیاز است مراجعِ مقتدری که پیشتر ارزشها را معیّن میکردند و وظیفة هدایتِ اخلاقی نسلِ ما را برعهده داشتند، به جای دستور صادر کردن، مشابه دیگر عاملیّتهای راهنما، یک پلّه پایین بیایند، همسطح ما بشنود تا با آنها بتوان گفتگو کرد تا بعد، شاهدِ نتایجِ اخلاقی چنین گفتگویی باشیم. گمان میکنم در آنصورت جذّابیّت عاملیّتهای متخصّص در ارزشهای اخلاقی (مثل نهضتهای «احیا»ی دینی) برای نسل ما چند برابر شود.
کوتاه کنم و ختم که دکتر کاشی، همواره در گفتگوی برابر ثمربخشی که ذکرش رفت، شرکت میکنند. نسلِ «ما» از راهنماهای بیادّعایی چون ایشان بخوبی استقبال میکند.
پراکندهگویی
۱-
به خودِ احسان هم گفتهم؛ فکر کنم یکی از بدشانسیهای من تو زندگی این بوده که از اوّل، بجای دوستی با خودش، با برادرهاش دوست نشدهم!
غرض اینکه محسنِ عزیز، چند وقتیه که فتوبلاگش رو راه انداخته و علاوه بر نوشتههاش میتونین عکسهاش رو هم ببینین.
پ.ن. واقعاً ارزشش رو داره که واسه اینکه معرّفی سایتی که دوست داری، خوب دربیاد، دربارة رفیق چندین سالهات اینجوری بنویسی؟!
۲-
ربطش به قبلی، چندان برای شما مشهود نیست؛ ولی بهرحال، یه جایی هست که دو سه بار واسه قلیدن [سابقة قلیدن: قلیدن و رهایی از بردگی] با دوستان رفتیم اونجا. بزرگه و سرباز. دفعة اوّل که رفتیم، یه جوونِ تیپیک لوطی، پرسید امیر کدومتونه؟ من احساس کردم انگار با منه... دودل جواب دادم، منم. گفت: شما سفارش شدی. گفتم اینجوری که میگی، من احساس امنیّت نمیکنم! گفت: اینی که میگم سفارش شدی، یعنی امنه. خلاصه، بگذریم... اینهم آشنای جدیدِ قهوهچی ما که اسمش حسینه. یه زنجیر طلا داره؛ یه کَتی وامیسته و بیاغراق چند دقیقه میتونه مثل آدمای فیلمای کیمیایی دیالوگ بگه با کلمههای کلیدی شبیه خطکشیدن، رفیق، تیزی، بستن و همخانوادههاشون. خودش سؤال میکنه، خودش هم جواب میده و تازه جوابهای ممکن رو هم بررسی میکنه. فقط بقول دوستان سینمایی، صورت خوبی واسه فیلم نداره؛ وگرنه جاش خیلی در سینمای آقامون کیمیایی خالیه. از کراماتِ آقا حسین، یکی هم اینکه ذغالهای منقلِ منبعِ گرما در زمستون رو با دست هم میزنه!
خلاصهش کنم که دوستانِ همراه، کم آوردهان و نمیان بریم پیش حسین و هر وقت میگم بریم، میگن بیخیال و اینها... باور کنین خود فیلمهای کیمیایی زنده اجرا میشه.
۳-
در ادامة پراکندهگوییها، این رو بگم که هفتة پیش هم به دعوت دوستِ تازهیافتهای رفتم رادیو. اتّفاقاً دوربین و کامپیوترم هم همراهم بود و ورود/خروج اینها به/از جامِ جم هم چندین مرحله داره و باین سادگیها نیست. خلاصه، گذشته از همة چیزهایی که اونروز دیدم و تجربه کردم، چیزی که واسهم جالب بود این بود که وقتی در کاری اداری مشکل داری (مثل خروج من با وسایل که مجوّزهاشون ناقص بود) دو تا راه حل وجود داره که من دوّمی رو پیشنهاد میکنم: یکی مظلومیّت و دوّمی خنگبازی! من در مرحلة اوّل (از سه مرحله) که میخواستم برای خارج شدن از نگهبانی و حراست اجازه بگیرم، بعد از سلام، هرسه برگ مجوّزی رو که دستم بود بطرفِ نگهبان دراز کردم و مثل احمقها گفتم انگار باید اینها رو بدم به شما... طرف هم لابد فکر کرد که من اصلاً هیچی بلد نیستم و بنابراین نمیتونم خلافی مرتکب شده باشم، گفت که نه این یه دونه کافیه. تازه کلّی هم خوش و بش کردیم و مهر زد مجوّزم رو.
پ.ن. مرتبط: نکتههای کوچک کاغذبازی: یک - دو - سه
۴-
این هم بامزّه بود که چندین روز پیش سوارِ تاکسیهای خطّی تجریش-پاسداران شده بودم. رانندة تاکسی از اوّل تا آخر رانندة ماشینهای دیگه رو – البته آهسته و برای خودش – خطاب قرار میداد و همه هم متناسب با شکل و قیافه – و اتّفاقاً خیلی دقیق – اسم یکی از سیاستمدارهای داخلی یا خارجی رو داشتن. رانندة کمتر و بیشتر تپل، حجّاریان بود؛ اونیکی که لاغر بود و پیکان داشت، معین. زنِ زشت، آلبرایت. جوانِ رانندة چادری، فائزة هاشمی بود و زن چادری جسور در رانندگی، حقیقتجو و مثلاً وقتی بهش راه میداد، پیش خودش میگفت بیا برو حقیقتجو؛ برو که کار دارم باید زودتر برم خونه.
فکر کنم دستِ کم در طول مسیر، بیست، سی نفر رو اسم برد و انتخابِ اسمها هم خیلی خوب بود.
۵-
همین دیگه...
تجسّد کلمه
همیشه احتمالاً اوّل، کریسمس رو تبریک میگن و بعد، سالِ نو رو؛ من هم از همین روش استفاده میکنم: امشب – اگه اشتباه نکنم – شبِ کریسمس دوستانِ ارمنیمونه، در حالیکه سالِ نوشون چند روزیه آغاز شده. پس، من هم اوّل کریسمس (در واقع «جوور نِک») رو تبریک میگم به دوستای خوب ارمنیم و بعد، سالِ نو رو. اینجوری، چند روز تأخیرم جبران میشه! :)
بعد از تبریک، بذارین بگم که مسیح برای من خیلی پرمعناست. علّتش هم شاید قرائتپذیری خیلی زیادی باشه که یه جور میراثِ میلتونی توش میبینم. میلتون، دنبال تغییرِ آموزهها نبود؛ اون شاعر بود و میدونست که برای هرجور اصلاحی، تغییر در استعاره لازمه. اونوقت بقول خود میلتون، بجای اینکه کلیسا رو «مادر» فرض کنیم، بهش بچشم «نوعروس»ی نگاه میکنیم که میشه بهش یاد داد و ازش یاد گرفت: اینطوری بابِ گفتگو باز شد. (من بشخصه – دوستان میدونن – این روش رو خیلی دوست دارم. کاوه، اسمش رو گذاشته کنش بجای جنبش.) اونوقت همه چیز تبدیل به مَثَل میشه؛ چیزی که از خیلی وقت پیش در مورد مسیحیّت آغاز شده بود: مسیحیها لازم نبود شرایعِ عهد عتیق رو بجا بیارن؛ امّا، یهودیّت که باطل نشده بود. پس چه کار باید میکردن؟ گفتن که شرایع یهود، مَثَل صدق معنوی انجیله. مثلاً در شریعت یهود، حیوانِ حلالگوشت، حیوانی بود که هم نشخوارکننده باشه و هم سمّش شکافته و مثلاً خرگوش که نشخوار میکنه، ولی سمّش شکافته نیست، حرام تلقّی میشد. مسیحیها گفتن این مَثَل، صدق معنوی آدم پرگوییه که کارش مثل نشخوار کردن میمونه: آدم پرگو، نشخوار میکنه، دنبال معرفت میگرده؛ ولی سم رو جدا نمیکنه؛ یعنی چی؟ یعنی از راه گناهکاران فاصله نمیگیره. مَثَلی شدن، راه رو برای گفتگو باز کرد. حسابش رو بکنین که قرنها از پس قرنها میامد و میرفت و مسیحا ظهور نمیکرد. پس، کتاب مقدس از کتابی برای تعلیم آموزهها، تغییر پیدا کرد به کتابی برای ایضاح آموزهها.
همة اینها رو گفتم که بگم به این خاطر، مسیح واسه من پرمعناست؛ کلمة متجسّد خدا، از معنا متراکم شده. حالا، شما میتونین عیسا رو عیسای تاریخی ببینین؛ یا مسیحا بپندارینش؛ یا خداوندگار؛ یا سپرِ بلا؛ یا شبان و چوپان نیکوکار؛ یا درختِ حیات؛ یا کلمة خدا یا هر تفسیر و تأویل دیگهای که دارین.
بگذریم؛ مبارک باشه! :)
هویّت بسیج / بسیجِ هویّت
چه در زمان دانشآموزی و دانشجویی و چه وقتی که درس دادم، موضوعِ جذب بچّهها و دوستان به بسیج برایم جالب بوده. خیلی وقتها هم دوستان نزدیکِ بسیحی داشتهام. چند وقتی هم هست که مقولة هویّت و به تَبَعش، سبک زندگی و خرده فرهنگ و ضدّ فرهنگ و از ایندست مفاهیم وابسته، برایم جالب شدهاند.
همین اوّل بگویم که هیچ تحقیق دقیقی انجام ندادهام و هرچه هست تخمینهای اوّلیّه و مشاهدههای پراکندهست. بر پایة همین مشاهدههای نخستین، این را حس کردهام که اعضایی که علایقشان را از طریق عضویّت در بسیج پی میگیرند، یکدست نیستند. از بین انواعی که حس میکنم وجود دارند، پژوهش دربارة یک دسته باز برایم جالبترست: کسانی که بسیج برایشان به نوعی کارکردهای گروههای ضدفرهنگ را دارد. یعنی برای اینها، بسیج همان عملکردی را دارد که بعضاً گروههای ضدفرهنگ افراطی دارند. اینجا به دنبال برخی گزارههای نه الزاماً درست هستم؛ که حاصل تطبیق مدل هانداید هستند – که تا جاییکه میدانم، پژوهشهای خوبی در خصوص ضدفرهنگ دارد – و پنداشتههایم دربارة آندسته از اعضای بسیج که ذکرشان رفت.
(۱) بسیج، براحتی میتواند جانشین خانواده شود و خانهای جایگزین برای اعضا بسازد؛ بیآنکه از درگیریها و مسایلی که نوجوانان و جوانان در خانوادة واقعیشان تجربه میکنند، خبری باشد.
برای بعضی، بسیج، خانوادة جدیدیست که حس عاطفی حاصل از مذهب (برادری)، در آن بسیار قدرتمند میباشد و دشمن بالقوّه، همبستگی بین اعضا را پدید میآورد. آنها که از خانوادة خود بهر دلیلی بریدهاند – یا کمتر به آن اعتنا میکنند – مشوّقی قویتر برای عدم ترکِ گروه دارند.
(۲) در گروههای ضدفرهنگ، رهبر مقتدر کاریزماتیک، بمثابة نمونة عینی و عملیِ هویّت بزرگسال، راهنمای ورود به واقعیّت جدید را فراهم میسازد.
برای بعضی، «فرمانده»ی بسیجی، نقش رهبر کاریزماتیکِ هویّتبخش را بعنوان پدرِ جدید بازی میکند. نوجوانان عضو، از این طریق، راهی برای بزرگشدن و آزادی از وابستگی کودکانه میجویند. آنها در خانة جدیدشان، بزرگ میشوند.
(۳) چنین گروههایی میتوانند برای اعضا، هویّتی نو و تصوّری از خود فراهم آورَند که عزّت نفس و امید را در عوضِ خود-خوارپنداری وعده میدهد و موجب میشود تکتکِ اعضا بخواهند خود را به اهداف و فعّالیّتهای گروه، متعهّد بدانند. به اعضا جایگاهی در نظم جدید و نیز واقعیّتی جدید، ارائه میگردد که از سوی دیگر شرکتکنندگان پذیرفته است. در یک کلام برای کسانیکه چنین خلاء هویّتی از تصوّرشان نسبت بخود وجود دارد، «بهتر است بسیجی بود تا اینکه هیچچیز نبود.» علاقه به در اختیار داشتن کارتِ بسیج و نمایش آن، نشاندهندة وابستگی به هویّت جدید و ابراز آن به کسانیست که فرد را تا پیش از این «هیچ» تلقّی میکردند.
(۴) هویّت نو، بصورت ابرازی خودش را در نمادها و زبان نشان میدهد. احساساتِ عمیق اعضا، از طریقِ نمادها بیان میشوند. در بعضی موارد این احساسات شامل بغض و بیزاری است و با پرخاش و انتقام و تخطّی همراه میگردد. دایرة واژگان خاص بسیج، لباس کم و بیش همسان و چفیه، دشمن مشترک و گاهی برخوردهای پرخاشجویانة انتقامی – انتقام از دشمن مشترک – بیانکنندة هویّت، بصورت ابرازیست.
(۵) ایدئولوژی جدیدی جایگزین ایدئولوژی قبلی میشود. ایدئولوژی جدید معنای جدیدی به هستی عضو میبخشد. اهداف و ارزشهای جدید به تعهّد و بازتعریف گذشته و زندگی پشیین دعوت میکنند. از چنین افرادی، بسیار از ایندست جملهها شنیدهام که «پیشتر گمان میکردم... حالا میدانم...»
بازتعریفِ واقعیّتی که ارائه میشود به اعادة عزّت نفس و شأن و مقام کمک میکند. بهجای بخشیدن و ارزانی داشتن بیهودگی و بیگانگی، ایدئولوژی جدید میتواند «چیزی که بیرزد برایش زندگی کرد» عرضه کنَد که ایدهآلیسم و هیجان و شور و ذوق را تجهیز میکند. این «چیز» ممکن است تصوّری از دنیایی جدید یا نظمی جدید باشد که به مشارکت جمعی برای چیزی بزرگتر و مهمتر نیازمند است: هدفی انقلابی.
(۶) این تصوّر، همچنین امکان سرسپردگی و تعهّد عمیق، فداکاریها و اجرای اعمالی را که ممکن است شجاعت اعضا را به چالش بکشاند و نیازشان به خطر و هیجان را اقناع کند، ارائه میدهد. بنظر میآید، بعضی اعضای فعّالتر گروه بیشتر طالب خطر و تنش باشند. در بعضی موارد، سطح سرسپردگی در شکلهای مناسکی ابراز میشود. بهعبارت دیگر، مناسک ورود به فعّالیّت سیاسی: شرکت در عملیّات، شرکت در رزمایش، اردو و فعّالیّتهای سیاسی.
(۷) دستِ آخر، بعضی گروهها، برای اعضا، امکانِ مشارکت در روش جدید نظم، انضباط درونی و مسؤولیّت در عملکردِ روزانه را در جهتِ هدفی مشترک – بهجای باری به هر جهت بودنِ بیهدف و جستجوی لذّات و هیجانهای آنی – فراهم میآورند. دیدهام کسانی را که گمان میکنند در موقعیّت جدیدشان، آدمهای مهمّی هستند. برای آنها نظم درونی و تعهّد به ایدئولوژی جدید بازنمایی چنین چیزیست.
---
پ.ن. هاها :)) عنوانش شبیه درس «فرهنگی برهنگی» -ِ کتاب ادبیات دوّم دبیرستان (؟) شد!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001