« October 2005 | Main | December 2005 »
صنعت انحلال
«راهی برای پارهپاره کردن، برای رخنهگشایی در سخن بدون بیمعنا ساختن آن.»
- فلوبر
بالای سرت که بازش میکنی، واژههایش سر ریز میکند در خوابت. نور نافذ کلمات، رؤیاهایت را عریان میکند. دیگر صدای بر هم خوردن ورقها خوابزدهات نمیکند. بارش صفتها با عطر معناها در هم میآمیزد و تو در خاموشی و تاریکی در سکوت عمیق خواب به نغمههاشان گوش میسپاری. صبح، نه با صدای ساعت که با واجآرایی واژهها از خواب برمیخیزی. آنچه که شب تو را با سرخوشی به دنیای خواب میبرد همان کلمات لذتبخشی است که صبح به بیداریات روح میبخشد. صبح در انحلال واژهها رویت را میشویی. با صدایی به زلالی صفتها، مضافها، ایهامها و مجازها _ به زلالی باران صبحگاهی _ همنوا میشوی. با نفس عمیق بوی واژهها را با بوی صبح به اعماق جانت میفرستی، آنوقت جسمات آهنربایی میشود که واژهها را از هر کرانه به سمت خود میکشاند. اکنون تو هستی، تو، تجلی ِ آینهی بیداری.
پ.ن. کتابهای نیمخواندة قبل از خوابم را، بعضاً به نردة تختم میآویزم و صبح، گاهی چند صفحهای میخوانم و بعد، بلند میشوم. بهار عزیز، برایش جالب آمده کتابهای آویزانم و لطف زیاد کرد و متن زیبایی نوشت و عکسی گرفتم و حاصلش شد یادداشتی؛ که خواندید. خب... قول میدهم چند روزی دربارة کتاب ننویسم تا نفسی بکشیم! :)
کتابباز (۵)::رایانه هیچگاه جایگزین کتاب نخواهد شد!
و این هم آخرین «کتابباز»ی که نوشتهم. مسلّمه که مخالف کامپیوتر نیستم که هیج؛ پربسامد هم در زندگی روزمرهم ازش استفاده میکنم. حتّا با بازیهای کامپیوتری هم موافقم. چرا جز اینکه بقول جان کین بنظرم، یکی از مثالهای خوب حوزههای عمومی خرده؛ مهارتهای تفسیری بچّهها رو هم از طریق حرکت در بین متنهای منظم امّا غیرخطّی تقویت میکنه.
یادم نمیره سالهای اوّل دانشگاه خودم رو که تقریباً یه ترم نرفتم دانشگاه و بجاش تو سایت کامپیوتر مدرسه، بازی میکردم! حیف که خیلی دور افتادم از بازیهای جدیدی که مرسوم شده و آخرین باری که با بچّهها رفتم گیمنت، در حد گروه سنّی الف ظاهر شدم در بازی... بگذریم؛ ادّعای «کتابباز» (۵) اینه که متن روی مانیتور، متن روی کاغذ نمیشه؛ همین.
و برای کتابخوانها...
رایانه هیچگاه جایگزین کتاب نخواهد شد!
کتابخوان شمارة پنج – نشریة داخلی مدرسة راهنمایی علامه حلی (۱) تهران
۱- احتمالاً شما هم مثل من کارتون «بارباپاپا» را دیدهاید. بارباپاپاها ـ شخصیّتهای دوستداشتنی کارتون ـ میتوانستند تغییر شکل دهند و اصلاً شعار کارتون هم همین بود: بارباپاپا، عوض میشود! بارباپاپاها، جدّ بزرگی در بین اسطورههای یونانی دارند. در افسانهها، «پروتئوس» یکی از ایزدانِ دریا بود که میتوانست به دلخواه، به هر شکلی درآید. جز این جدّ بزرگ، بارباپاپاها فرزندانی هم در دنیای جدید دارند: رایانهها. رایانهها همهجا هستند: در صنعت، پزشکی، در معماری، فرهنگ، در ناوبری، در مدرسه و در خانههایمان و ... رایانهها هرجا، به شکلی متناسب با کاربردشان در میآیند؛ کوچک و بزرگ میشوند و خلاصه، نمیتوان حوزهای را در دنیای جدید تصوّر کرد که رایانهها جایگاهی در آن نداشته باشند.
۲- حوزهی کتاب هم از تأثیر فنآوریِ رایانه در امان نمانده. کتابها و موادّ نوشتاری، تا حدّ زیادی به اَشکالِ دیجیتالی تبدیل شدهاند. روزنامهها را میتوانید حتّا گاهی پیش از چاپشان، در اینترنت و روی صفحههای نمایشگرهایتان بخوانید؛ یا نوشتههای پژوهشی و دانشگاهی را در اینترنت جستجو و پیدا کنید. جز اینها، بسیاری از کتابهای مهم را میتوانید بهصورت دیجیتالی بخوانید و اصلاً هدف «طرحِ (پروژهی) گوتنبرگ» این بود که بسیاری از کتابها را به صورت دیجیتالی بر روی اینترنت عرضه کنند؛ که البتّه پیشرفت نسبتاً کند امّا خوبی هم داشته. طرح «گوگلپرینت» هم تا حدّ زیادی چنین هدفی را دنبال میکند. دستِ آخر اینکه، اصلاً بعضی از کتابها فقط به شکل «کتاب الکترونیکی» عرضه میشوند.
خیلیها از فایدههای چنین تغییری میگویند. آنها معتقدند که صفحهی نمایشگر میتواند همهی کارکردهای کاغذ را داشته باشد. جز این، رایانهها کمهزینهترند و جای کمتری میگیرند و میتوانند اطّلاعاتِ یک کتابخانهی خیلی خیلی بزرگ را در خود جای دهند. حملونقلشان آسانتر است و امتیازات زیستمحیطی هم دارند؛ یعنی از نابودی جنگلها که از پیامدهای صنعت تولید کاغذ است، جلوگیری میکنند.
۳- خود من هم از رایانه خیلی استفاده میکنم. همین حالا، دارم مقالهام را با رایانه مینویسم. تقریباً در تمام ساعتهایی که در خانه بیدارم ـ و گاهی حتّا هنگامی که خوابم ـ دستگاهم روشن است. نوشتههایم را با رایانه مینویسم و جز در مواقعی که مجبور باشم، از قلم و کاغذ استفاده نمیکنم؛ اِسلایدِ بحثهایی را که باید در دانشگاه ارائه کنم، با رایانه میسازم؛ در اینترنت جستجو میکنم، خبرها را دنبال میکنم، نوشتههای وبنوشتهای دوستانم را میخوانم و موسیقی گوش میدهم و فیلم نگاه میکنم. خلاصه، رایانه در کار روزانه و حرفهایم کاربردهای زیادی دارد و کمککار بزرگیست؛ طوریکه گاهی وقتی از دستگاهم دورم، احساس میکنم چیزی کم است و در ضمن، به تمام فایدههایش آگاهم. با اینهمه هیچگاه نمیتوانم کتابی را روی صفحهی نمایشگرم بخوانم! چراکه معتقدم صفحهی نمایشگر نمیتواند از همه نظر، جانشین کتاب شود. بهنظرم رایانهها نمیتوانند لذّت حاصل از واژهها را ـ لذّتی که کتابخوانهایی مثل من و شما خوب میشناسیمش ـ با همان حسّ و صمیمیّت و همان تمرکزی که از خواندن کتاب به دست میآید، منتقل کنند. چرا؛ وقتی دنبال هدفی عملی هستم یا وقتی قصدم ارتباطی فوریست، از رایانه استفاده میکنم. میتوانم اخبار کشور را از طریق رایانه دنبال کنم؛ ولی وقتی میخواهم از شعر حافظ لذّت ببرم، نمیتوانم آن را بر صفحهی نمایشگر بخوانم. خودتان هم میتوانید امتحان کنید: چند صفحه از داستان یا شعری را که دوست دارید، یکبار روی صفحهی نمایشگر رایانه و یکبار در کتاب بخوانید و ببینید که تأثیر این دو شیوه یکسان نیست. برای کتابخوان حرفهای، لذّت ورقزدن با فشردن دکمهی «پیجداون»، قابل مقایسه نیست و مثل این میمانَد که فوتبالیست حرفهای را مجبور کنید بهجای توپ چرمی، با توپ پلاستیکیِ دولایه بازی کند! تفاوت لذّت واژهها، برای کتابخوانِ حرفهای، وقتی کامل میشود که آنها را روی کاغذ و درون شیرازهی کتاب ببیند.
۴- «بیل گیتس» ـ مدیرعامل شرکت «مایکروسافت» ـ یکبار در مصاحبهای مطبوعاتی در اسپانیا اعلام کرد که قصد دارد پیش از مرگش، والاترین هدف زندگیِ خود را تحقّق بخشد. وقتی از او پرسیدند این هدف چیست؟ گفت: حذف کاغذ و بعد، حذف کتاب! «ماریو بارگاس یوسا» نویسندهی نامدار و برجستهی پرویی و اسپانیایی زبان، بعدها نوشت: «در آن جلسه حاضر نبودم و این مطالب را در روزنامه خواندم؛ امّا اگر در آنجا میبودم، حتماً آقای گیتس را هو میکردم که اینطور بیشرمانه اعلام میکند قصد دارد من و همکارانم یعنی نویسندگان کتاب را یکراست به صفِ بیکاران اعزام کند.» من هم در آن جلسه نبودم؛ ولی اگر آنجا حاضر میبودم، همراه با آقای یوسا، بیل گیتس را هو میکردم؛ چراکه قصد دارد ما کتابخوانها را از بزرگترین لذّت زندگیمان محروم کند: لذّت خواندن واژهها در کتابها.
- کتابباز (۱)::بیایید دونکیشوت باشیم!
- کتابباز (۲)::اگر بخواهی، تو هم میتوانی به زبان ما حرف بزنی!
- کتابباز (۳):: عادتهای کتاب خواندن
- کتابباز (۴)::بچّههای سراسر جهان، فانتزی بخوانید!
کتابباز (۴)::بچّههای سراسر جهان، فانتزی بخوانید!
چیزی که باعث شد کتابباز (۴) رو بنویسم، این بود که یکی از دوستا و همکارای معلّمم تو نشریة کم و بیش رسمی مدرسه به اسم «هفته»، مطلبی نوشت با عنوان «بچّههایی که بچّه میمانند» و انتقاد کرده بود که وقتی خود ما تو این مدرسه درس میخوندیم، خیلی باحال بودیم و «بزرگ» و حالا شما، خیلی بچّهاین و از جمله گیر داده بود که بچّههای این دورهزمونه بجای اینکه برن کتاب درست و حسابی بخونن، میرن فانتزی میخونن!
نوشته رو که خوندم، واقعاً ناراحت شدم و یاد پیرسون افتادم و مفهوم «عصر طلایی»ش. پیرسون میگه که یکی از گروههای مورد هجوم رسانهها، جوونها هستن. فکر کنم کوهن باشه که مثال میزنه از گروه موسوم به Tedها و میگه اعضای این گروه، در دهة ۱۹۵۰ بهعنوان بیفرهنگای مشکلآفرین در هیبتِ شیطان تصویر میشدن که همیشه تو خیابون سرگردانن. خلاصه پیرسون بحث میکنه که تصویر معاصر از جوون، اون رو بهعنوان مشکل و مسأله بازنمایی میکنه و اینکار از طریق تصویرسازی از «عصر طلایی» در مطبوعات انجام میشه. در عصر طلایی (که همیشه، تقریباً بیست سال پیشه؛ فرق نمیکنه کِی بپرسین!!!) جوونها حدشون رو رعایت میکردن، جرم و جنایت کم بود و همه به پلیس احترام میذاشتن و از این قبیل. خلاصه اینکه عصر طلایی یعنی روزگاری که وابستههای فرهنگ مسلّط، جوون بودن و همهچی عالی بود؛ نه مثل الان که همهچی خرابه! اونموقع، الگوی ورزشکارا تختی بود و نه مثلاً علی انصاریان! حرف پدر و مادرها، خریدار داشت و جوونها هرچی ننهباباشون میگفتن، میپوشیدن و موی بلند و شلوار پاچهگشاد کسی نمیپوشید که! متوجّهین؟!
خلاصه، اینجور نقد نوستالژیک بیپایه، باعث شد که من دستِکم در موضوعی که بهم مربوط میشد – یعنی داستان خوندن بچّهها – دخالت کنم و کتابباز (۴) رو بنویسم. کل نوشته البتّه به مذاق خیلیها خوش نیومد و بحثهایی هم پیش اومد که میگذرم... این نوشته، البتّه بیشتر مخاطبش «بزرگ»ها بودن، با اینهمه بچّهها هم خوششون اومد. در ضمنً برای اینکه به کسی برنخوره، بند آخر نوشته – که شعر پرمعناییه از سیلور استاین – حذف شد. اون بند، اینجا آمده...
بچّههای سراسر جهان، «فانتزی» بخوانید!
کتابخوان شمارة چهار – نشریة داخلی مدرسة راهنمایی علامه حلی (۱) تهران
۱-
اگر قصّههای مجید را خوانده باشید، حتماً داستان «ناظم» را به خاطر میآورید. در این داستان، مجید در پاسخ این پرسش که «چه کسی بیشتر به مردم خدمت میکند؟» انشایی دربارة مردهشور مینویسد تا ثابت کند چقدر مردهشورها، «باگذشت و مهربانند». ناظمِ مدرسه از نوشتة مجید، به خشم میآید و موقّتاً از مدرسه اخراجش میکند. او معتقد است که «کتاب آدمو خیالاتی میکنه؛ پَخمه میکنه.» و بیبی تحتِ تأثیر حرفهای ناظم گمان میکند «مزخرفات» ـ یعنی کتابهایی که مجید میخوانَد ـ علّت نوشتنِ چنین انشایی و اخراج نوهاش بوده. پس به سراغ کتابفروشِ بینوای شهر میرود، بساطش را بههم میزند و یکبند جیغجیغ میکند که «چرا اینکتابها رو میدی بچّة من بخونه مغزش خراب بشه؟... خیال کردی این، صاحب نداره؟»
۲-
مشکل خیلی از ما کتابخوانها ـ مخصوصاً وقتی کمسنوسالتریم ـ این است که بعضی بزرگترها ـ مثل ناظم و بیبی ـ گمان میکنند و اعتقاد دارند کتابها مغزمان را خراب میکنند. این اعتقاد وقتی پای داستانهای تخیّلی (یا «فانتزی») در میان باشد، شدّت میگیرد. در نظر آنها، داستانهای فانتزی و تخیّلی «اَراجیف»ی هستند که حتّا ارزشِ نگاه کردن هم ندارند، چه برسد به خواندن! چراکه فانتزیها ما کتابخوانها را از زندگیِ واقعی دور میکنند و «خیالاتی» بار میآورند و «خیالاتی» هم در نظر آنها معنایی منفی دارد؛ از نظر آنها آثار فانتزی را ـ از کتابهای برجستة کلاسیکی مثل «آلیس در سرزمین عجایب»، «مزرعة حیوانات»، «شازده کوچولو»، «دکتر جکیل و مستر هاید» و داستانهای «ژولورن» بگیرید تا کتابهای امروزیتری مانندِ «هریپاتر»، «سرزمین اشباح»، «در جستجوی دلتورا» و داستانهای «رولد دال» ـ باید از قفسههای کتابخانهها و کتابفروشیها جمع کرد. امّا برعکس برای ما، این کتابها سرشار از شگفتی، بسیار خلّاقانه، پر از تخیّل، گوناگونی و تنوّع و با شخصیّتها و فضاهایی غریب و ـ درعینحال ـ دلپذیرند؛ این کتابهای دوستداشتنی برای ما خاطرهانگیز هم هستند. فانتزیها، بااینکه محصول دورة مدرن و زندگی جدید انسانهایند، در اسطورهها ریشه دارند. برای خواندنشان، به چیزی بیشتر از آنچه برای خواندن قصّة معمولی به کار میرود، نیاز داریم: شاید به نوعی حسّ ششم. در داستانهای فانتزی، برای جلب توجّه به قهرمان و ضدقهرمان، ویژگیهایشان مثل جسارت، زیبایی، شجاعت و نیرومندی یا بدی، زشتی، حیلهگری و سنگدلی، بزرگنمایی و اغراق میشود. ولی بااینهمه، چنین داستانهایی از منطقی درونی و خاصّ خودشان پیروی میکنند، منطقی که برای ما کتابخوانها قابل تشخیص است؛ منطقی هرچند غیرمعقول، امّا قابل درک برای کسانیکه فانتزی بخشی از زندگیشان است. برای ما نه تنها «ارباب حلقهها» باورپذیر است، بلکه از بسیاری بخشهایش درس میگیریم و «تالکین» را به بزرگی میستاییم.
۳-
اگر میخواهید ذهنی خلّاق و فکری زاینده داشته باشید که از پسِ درکِ دنیای جدید بربیاید، فانتزی بخوانید. داستانهای فانتزی، مثل «مومو»ی میشائیل انده، «شازده کوچولو»ی سنتاگزوپری، «ماتیلدا»ی رولد دال و «هری پاتر» رولینگ، همه غیرمستقیم به جنبههای مختلف زندگیِ مدرن اشاره میکنند. «مومو» و «شازدهکوچولو» خیلی خوب ازخودبیگانگیِ انسانها را نشان میدهند؛ جهانی را به نمایش میگذارند که آدمهایش ماشینی شدهاند و فقط از اعداد و اَرقام سر در میآورند و دیگر با خودشان هم بیگانه و غریبهاند. «ماتیلدا» و «هری پاتر» هم خیلی خوب حسّوحالِ بچّههای رهاشده را، آنهایی که حتّا از توجّه خانوادههایشان هم بینصیب ماندهاند، نشان میدهند. خانوادههایی که در دنیای مدرن، به عواطف کاری ندارند و پول و کار، برایشان از همه چیزهای دیگر ـ حتّا از بچّههایشان ـ مهمتر است.
نمیخواهم بگویم داستانهای «واقعی»تر را نخوانید. چرا؛ اتّفاقاً آنها هم حرفهای زیادی برای گفتن دارند. ولی از فانتزی هیچوقت ـ حتّا وقتی بزرگتر شدید ـ غافل نشوید. تفکّر خلّاقتان را با فانتزی پرورش دهید و از پنجرههایش به پیرامونتان نگاه کنید و از طریقش دنیای جدید اطرافتان را بهتر بشناسید. اگر داستانی فانتزی خوانید و خوشتان آمد، به دوستان و همسنّوسالهایتان و ـ چرانه؟ ـ به بزرگترها پیشنهاد کنید بخوانند. هرچند احتمالاً بزرگترها ادّعا خواهند کرد که از وقتی همسنّوسال شما بودهاند، فقط کتابهای «ویکتور هوگو» و «داستایوفسکی» و «دیکِنز» را میخواندهاند و اصلاً نویسندهای به اسم «ژول ورن» نمیشناسند!
۴-
بخواهیم یا نخواهیم، فانتزی در دنیای امروزی ـ بویژه در ادبیّات کودک و نوجوان ـ اهمّیّتی انکارناپذیر دارد. محتوا و پیامهای نهفته در این داستانها را مخاطبانِ نوجوان ـ بر خلافِ نظر برخی بزرگترها ـ بهخوبی درمییابند و واقعیّت را از رهگذرِ روابط و رویدادهای داستانهای فانتزی تجربه میکنند؛ شگردهای خلّاقانهی روایت و کاربردِ هنرمندانهی عنصرِ «تعلیق»، لذّتِ بیانتهای داستان را به آنان میچشانَد و آمادهشان میکند تا قدم به پهنههای دیگرِ داستان بگذارند... آری، فانتزی در ادبیّات امروز چنان جایگاهی دارد که نویسندگان طراز اوّلِ جهان همچون «مارکز»، «بورخِس» و «فوئنتِس» با بهرهگیری از آن در سبْکِ «رئالیسمِ جادویی» شاهکارها خلق کردهاند؛ و مگر نه اینکه «ایتالو کالْوینو» به یاریِ شخصیّتهای تخیّلیِ داستانهایش، مرزهای خلّاقیّت را تا ابدیّت گسترش داده است؟
۵-
شِل سیلْور اِستاین ـ که ازقضا آثاری برجسته در قلمرو فانتزی دارد ـ در یکی از شعرهایش بزرگترهایی را که رفتارها و علاقههای کوچکترها را مدام زیر سئوال میبرند، به زبان طنز اینطور معرّفی میکند:
دائیم پرسید: «چطور به مدرسه میروی؟» گفتم: «با اتوبوس»
دائیم لبخند زد و گفت: «من وقتی به سنّ تو بودم، پابرهنه میرفتم، آنهم دوازده کیلومتر»
دائیم پرسید: «چقدر بار میتوانی برداری؟» گفتم: «اندازهی یک کیسه گندم»
دائیم خندید و گفت: وقتی به سنّ تو بودم، ارّابه میکشیدم و گوساله از جا بلند میکردم»
دائیم پرسید: «چند بار تا به حال دعوا کردهای؟» گفتم: «دو بار، هر دو بار هم کتک خوردهام»
دائیم گفت: «وقتی به سنّ تو بودم، هر روز دعوا میکردم و یک ذرّه هم کتک نمیخوردم.»
دائیم پرسید: «چند سالته؟» گفنم: «نه سال و نیم»
آن وقت دائی بادی به غبغب انداخت و گفت:
«من وقتی به سنّ تو بودم... ده سالم بود»
- کتابباز (۱)::بیایید دونکیشوت باشیم!
- کتابباز (۲)::اگر بخواهی، تو هم میتوانی به زبان ما حرف بزنی!
- کتابباز (۳):: عادتهای کتاب خواندن
کتابباز (۳)::عادتهای کتاب خواندن
همونطوری که گفتم یکی از کتاببازها رو محمّد نوشته... این هم، نوشتة زیبای محمّد برای بچّهها...
عادتهای کتاب خواندن
کتابخوان شمارة سوّم – نشریة داخلی مدرسة راهنمایی علامه حلی (۱) تهران
محمّد میرزاخانی
یک بار مردِ میانسالی را دیدم که سوار بر اتوبوس در حال کتاب خواندن بود؛ او با یک دست کتاب را خیلی نزدیک به چشمهایش گرفته و با دست دیگر به میلهی افقیِ اتوبوس آویزان شده بود و بیاعتنا به فشارهای بیامانِ مسافران و هوای سنگین و تکانهای تمامنشدنی، لبهایش را تندوتند میجنبانْد و کتاب میخواند! گاهی چنان غرق در خواندنِ کتاب ـ به نظرم کتابِ داستان ـ بود که حرکتِ لبهایش با صدایی آرام و خفیف همراه میشد و مسافرانِ فضول را وامیداشت که بر کتابش سَرَکی بکشند و کنجکاویِ خود را فروبنشانند!
همین خاطرهی بهیادماندنی بود که مرا به دقّت در شیوهها و عادتهای کتابخوانی علاقهمند کرد. بعدها در یک کتاب عکسی دیدم از اوژن یونسکو ـ نویسنده و دانشورِ نامدارِ سدهی بیستم ـ لمیده بر روی کاناپه و مشغولِ کتاب خواندن! تصوّر نمیکردم چنین نویسندهی سرشناسی به جای آنکه شَقورَق پشت میز بنشیند، درازکش و با سادگی و راحتیِ تمام کتاب بخواند... امّا پس از آنْ در میان اطرافیان، بچّههای مدرسه و دانشگاه که در کتابخانهها یا بوستانها یا جاهای دیگر میدیدم، به کسانی برخوردم که هریک به نوعی کتاب خواندنشان توجّهم را برمیانگیخت.
بعضی کتاب را با صدای نسبتاً بلند می خوانند؛ اینها اغلب گمان می کنند اگر آنچه را میخوانند، بشنوند، فهم و یادگیریشان افزایش مییابد. عدّهای هم بیشتر وقتها قدمزنان کتاب میخوانند، گویی که راه رفتن به آنان تمرکز میدهد. برخی را دیدهام که روی زمین دراز میکشند، دستشان را زیر چانه اهرم میکنند و کتاب را روی زمین می گذارند و همین طور مدّتها بيآنکه احساس خستگی کنند، کتاب میخوانند؛ به یاد دارم یکی از همین کتابخوانهای درازکش چنان در کتاب فرورفته بود که بهرغمِِ تاریکیِ تدریجیِ هوا حاضر نشده بود برای روشن کردنِ چراغ، رشتهی حوادثِ داستان را رها کند و همچنان داشت به زور در تاریکی به خواندنش ادامه می داد!... بعضی هنگام خواندن اصلاً به سروصدای اطراف اهمّیّت نمیدهند و در هر فضایی میتوانند کتاب بخوانند؛ در مقابلْ عدّهی زیادی از کتابخوانها با کوچکترین صداها تمرکزشان را از دست میدهند و بنابراین گوشهای دِنج و بیسروصدا را برای کارشان برمیگزینند. برخی عادت دارند در خانه یا کتابخانه پشت میز بنشینند و مطالعه کنند، امّا ازاینمیان، بعضی آنقدر بر روی کتاب خم میشوند و پشتشان را کمان میکنند که آدم دلش برای ستون فقراتشان می سوزد! همچنین کسانی هستند که حتماً باید خوراکی یا هلههولهای کنار دستشان باشد والّا قیدِ کتاب خواندن را میزنند. جالبتر از همه آنهایی هستند که در حینِ کتاب خواندن چند کار دیگر هم میکنند؛ یا موسیقی گوش میدهند یا تلویزیون را روشن میکنند و گَهگداری گوشهی چشمی هم به تلویزیون میاندازند؛ یا اینکه هر چند صفحهای که خواندند، انگشتِ سبّابه را لای کتاب میگذارند، کتاب را میبندند و بابِ صحبت با اطرافیان را باز میکنند! و باز از نو. خیلیها میتوانند ساعتها بدون جُم خوردن کتاب بخوانند امّا عدّهای هم تا چند دقیقه کتاب میخوانند، به خمیازه کشیدن میافتند و چُرتشان میگیرد و هِی باید به تنشان کشوقوس بدهند و سر آخر هم باید بلند شوند، قدمی بزنند و تجدید قوا کنند...
القصّه، عادتها و سبکهای گوناگونِ کتاب خواندن به همین نمونهها ختم نمیشود؛ هر کدام از ما میتوانیم با نگاهی به دوروبرمان نمونههای دیگری پیدا کنیم؛ امّا باید دانست موقع خواندن ـ بهویژه وقتی سروکارمان با داستان باشد ـ آنچه کمتر از هر چیز برای کتابخوانان اهمّیّت دارد، «توصیههایی برای درست کتاب خواندن» است! واقعیّت آن است که ما وقتی کتابِ دلخواهمان را به دست میگیریم، یکباره توصیههای پزشکی ـ از تابشِ نور گرفته تا شیوهی نشستن ـ را از یاد میبریم و طوری کتاب میخوانیم که راحتتریم. آخر برای کتابخوانِ حرفهای چه لذّتی از این بالاتر که در تختخواب آنقدر به خواندن ادامه دهد تا چشمهایش سنگین شود، بعد چوباَلِف را لای کتاب بگذارد، چراغ مطالعه را خاموش کند و سرمست از جادوی کتاب به خواب رود؟
- کتابباز (۱)::بیایید دونکیشوت باشیم!
- کتابباز (۲)::اگر بخواهی، تو هم میتوانی به زبانِ ما حرف بزنی!
کتابباز (۲)::اگر بخواهی، تو هم میتوانی به زبانِ ما حرف بزنی!
اگر بخواهی، تو هم میتوانی به زبانِ ما حرف بزنی!
کتابخوان شمارة دوّم – نشریة داخلی مدرسة راهنمایی علامه حلی (۱) تهران
۱-
دربارة آدمِ کنجکاوی که روابط پیچیدة بین قضایا را درمییابَد؛ رابطههای نامرئی را حدس میزند و معمّاهای دشوار را حل میکند، میگوییم «طرف، شرلوک هولمزه!». قدیمیترها، در توصیفِ کسی که گمان میکند همة اتّفاقات، توطئهاند و هیچچیز، طبیعی و تصادفی نیست و حتماً کاسهای زیر نیمکاسه وجود دارد، میگویند «از اون دائیجان ناپلئونهاست!» وقتی که دربارة دیکتاتورهای بزرگ تاریخ صحبت میکنیم که بهشدّت خفقان را ترویج میکردند و همه چیز را تحت کنترل داشتند، یادِ «بیگ برادر» میافتیم و ... من دوستی دارم که «هاکلبریفین» است و دیگری، «لافکادیو»ست و آن یکی برای خودش «دونکیشوت»یست. کسی را میشناسم که مثل «ناخدا سیلور» همزمان هم خوب است و هم بد. دوستان و آشنایان تو چطور؟ دوستی داری که اندازة «نیکلا کوچولو» شیطان باشد؟ یا اندازة «آلسست» پرخور؟ دوستی داری که شبیه «هری پاتر» باشد؟
۲-
ادبیّات – خصوصاً داستان – برایمان نمادهای مشترک میسازد. همة آدمهای باسوادِ کتابخوانِ دنیا، «شرلوک هولمز» را نمادِ کنجکاوی، ذهنیّت پیچیده و تحلیلگری معّماهای دشوار میدانند. «دون کیشوت» بین همة کتابخوانهای آشنا به داستان – در هر کجای جهان که باشند – نمادی برای سادهدلی و خیالاتی بودن است. هرچند منِ ایرانی، دون کیشوت را – که در اصل به زبان اسپانیایی نوشته شده – به زبان فارسی و با ترجمة مرحوم محمّد قاضی خواندهام و با داستانهای شرلوک هولمز – که در اصل به انگلیسی نوشته شدهاند – از طریق ترجمههای مرحوم کریم امامی آشنا شدهام؛ علیرغمِ تمام تفاوتهای زبانی که بین من و انبوهی از خوانندگان با زبانهای مختلف وجود دارد، همة ما – هم من، هم دوستِ کتابخوانم در اسپانیا و هم کتابخوانِ آشنای دیگری در فرانسه – درکِ کم و بیش مشترکی از شخصیّتهای معروف داستانی داریم و در زندگی روزمرهمان بین دوستان و آشنایانمان کسی را شبیه به بعضی شخصیّتهای داستانی میشناسیم.
۳-
خورخه لوئیس بورخس – نویسندة آرژانتینی – یکی از مشهورترین و بزرگترین نویسندههای دنیا بود. میگویند وقتی کسی از بورخس میپرسید «فایدة ادبیات چیست؟» عصبانی میشد؛ پرسش را ابلهانه میشمرد و میگفت «هیچ کس نمیپرسد فایدة آواز قناری و غروب زیبا چیست؟» معمولاً برای پدیدههای زیبا دنبال توجیه عملی نمیگردیم؛ هرچند که فواید زیادی داشته باشند. داستان هم همینطور است: هم زیباست و هم فایدههای زیادی دارد. فعلاً با همة فایدههایش کاری ندارم. ولی دستِ کم یکی از سودمندیهایش این است، که زبانی مشترک و نمادهای یکسانی برای همة کتابخوانهای دنیا بوجود میآورد. زبانی که فقط بعضیها ازش سر در میآورند و بقیّه از آن، محروماند: زبانِ رسمی سرزمین داستان.
اگر تو هم کتابخوانی، به سرزمینِ ما کتابخوانها خوشآمدی. مرز سرزمین ما – سرزمین داستان – بیکران است و جمعیّتش هر روز اضافه میشود. زبانِ رسمی سرزمینِ ما، زبانِ داستان است: زبان مشترکِ کتابخوانهای سراسرِ دنیا!
- کتابباز (۱)::بیایید دونکیشوت باشیم!
کتابباز(۱)::بیایید دونکیشون باشیم
از اوّل امسالِ تحصیلی، دو هفتهنامهای برای بچّههای مدرسة راهنمایی چاپ میکنیم و اسمش رو هم گذاشتهیم «کتابخوان». هدفمون، کتابخون کردن بچّههاست. میخوایم هم کتابهای جدید رو بشناسن؛ هم در موردشون بنویسن و هم از نظر من مهمتر از بقیه، اینکه سبک زندگی «کتابخونی» رو بهشون معرّفی کنیم تا هویّتشون رو بعنوان آدمای کتابخون بسازیم.
اینکار و کارهای موازی دیگه، باعث شده که امسال وقتی سر کلاسای انشام میپرسم کی اینروزها کتاب دستشه و داره میخونه؟ تقریباً همه دستشون رو بلند میکنن. همه، کتابی تو کیفشون هست و اشکال البتّه اینجاست که سر کلاسهای درس هم کتاب میخونن!
امّا برای اینکه با سبک زندگی آدمای کتابخون آشناشون کنیم و هویّتشون رو شکل بدیم، ناشرای کودک و نوجوان رو بهشون معرّفی میکنیم و جز این، تو ستونی باسم «کتابباز» با نوشتههایی کم و بیش ایدئولوژیک (!) هویّتسازی میکنیم. این ستون رو تو چند شمارهای که منتشر شده، من نوشتهم؛ جز یه شماره که محمّد زحمت کشید و دربارة عادتهای مطالعه واسه بچّهها گفت. خواستم بمناسبت هفتة کتاب (!) نوشتهها رو بذارم اینجا. خصوصاً که هنوز حوصله نکردهایم، نشریه رو تو سایت مدرسه بذاریم. پشتِ سر هم آپلودشون میکنم. چهار پنجتا بیشتر نیستن. یادتون باشه که واسه بچّههای راهنمایی نوشته شدهن. اگه خوندین، نظرتون رو بگین...
بیایید دونکیشون باشیم
کتابخوان شمارة نخست – نشریة داخلی مدرسة راهنمایی علامه حلی (۱) تهران
۱-
شخصیّتهای داستانی، گاهی خیلی معروف و مشهور میشوند. بچّهها و بزرگترهای ایرانی، «مجید» ـ شخصیّت اوّل «قصّههای مجید» ـ را میشناسند؛ تو، مثل بقیّة دوستانت حتماً میدانی «هری پاتر» کیست؛ خیلیها با «شرلوک هولمز» و «پوآرو» آشنایند و حتّی معمّاهایی را که حل و فصل کردهاند، میدانند و ... . یکی از شخصیّتهای مشهور و محبوب ادبیات جهان و اتّفاقاً یکی از نامآشناترینهای ادبیّات داستانی، «دون کیشوت» است که سروانتسِ اسپانیایی در اواخر قرنِ شانزدهم میلادی خلقش کرده و آنقدر مشهور شده که از روی آن، فیلمها، شعرها، نمایشها و نقّاشیهای زیادی ساختهاند. خلاصه اینکه، «دون کیشوت» شخصیّت دوستداشتنی و محبوبیست که همه جای جهان میشناسندش: نجیبزادهای سادهدل که به جنگ بدیها میرود.
آنچه نجیبزادة داستان ما را وامیداشت سادهدلانه به جنگِ بدیها برود، کتابهاییست که میخواند. «دون کیشوت» شب و روز مطالعه میکرد. بهاین بخش از آغاز داستانِ دونکیشوت، با ترجمة مرحوم «محمّد قاضی» ـ که توصیفِ شخصیّت اوست با زبانی طنزآمیز ـ نگاه کن تا ببینی نجیبزادة داستان، چطور غرق در مطالعه و کتاب بود:
باری باید دانست که این نجیبزاده در مواقعی که بیکار بود ـ یعنی تقریباً در تمامِ ایّامِ سال ـ وقتِ خود را صرفِ خواندنِ کتابهای پهلوانی میکرد و با چنان شوق و ذوقی به این کار خو گرفت که تقریباً مشغلة شکار و ادارة امور مایملکِ خود را بکلّی فراموش کرد. غرایب و عجایبِ اعمالِ او به درجهای رسید که چندین جریب از زمینهای کشتِ گندم خود را برای خریدن و خواندن کتابهای پهلوانی فروخت و بقدری که میتوانست از آن کتب، در خانة خود گردآورد. [...] نجیبزادة بیچاره [...] شبها بیدار میماند و برای آنکه مفهوم عبارات را درک کند و در آنها تعمّق نماید و از بطونِ آنها معنایی بیرون بکشد، به خود رنج میداد، چندانکه مرحومِ ارسطو اگر عمداً و بههمین منظور زنده میشد، از عهده بر نمیآمد! [...] عاقبت، نجیبزادة ما چنان سرگرم کتابخوانی شد که شبهای او از شام تا بام و روزهای او از بام تا شام، به خواندن میگذشت...
کتابهایی که دون کیشوت وقتش را صرف مطالعة آنها میکرد، داستانهایی پهلوانی بود سرشار از آرمانهایی مثل صلح، صفا و عدالتی همراه با عشق و محبّت. دون کیشوت، آنقدر غرق خواندن کتابها شد که صلح و صفا و عدالت و عشق و محبّت، تبدیل شدند به آرمانهای خودش و سادهدلانه تصمیم گرفت لباس نبرد پهلوانی بپوشد و برای جنگ با بدیها تا رسیدن به آرمانهایش تلاش کند. کتاب، ذکرِ تلاشهای سادهدلانة قهرمان داستان است که در اینجا مجال تعریف کردنشان نیست؛ آنچه حالا برایم اهمیّت دارد این است که کتابها، زندگی «دون کیشوت» را تغییر دادند.
۲-
انگلیسیزبانها به کسی که خیلی کتاب میخوانَد، میگویند «بوکورم»؛ تحتِ لفظیاش میشود «کِرمِ کتاب». کرمهای سبزِ برگ را لابد دیدهای که چطور از یکطرف شروع میکنند به خوردن و گاز میزنند و کوتاهزمانی نگذشته، دیگر اثری از برگ نیست. کِرمهای کتاب، همینطور کتاب را «میخورند». من، چندتاییشان را میشناسم: قبل از خواب، بعد از بیدارشدن، حین راه رفتن، وقتِ استراحت و نشستن، توی تاکسی، در مترو، ایستاده در اتوبوس وقتی یک دستشان به میله است تا نیفتند و ...؛ همیشه، کتاب میخوانند.
ولی من و تو میدانیم که فقط زیاد کتاب خواندن شرط نیست. جز آن، تأثیری که از خواندن کتاب بهدست میآید هم، البتّه مهم است. بیادبی نباشد؛ هدف، فقط «خرخوانی» نیست. باید نتیجهای هم حاصل گردد و تغییری رخ دهد. در کارِ کسی که کتاب بخوانَد ولی زندگیاش پیش از خواندنِ کتابها و بعد از آن، یکسان باشد، باید که شک کرد.
۳-
خیلیها «دون کیشوت» را بهخاطر کارهای بامزّهای که میکند و دیوانهبازیهایی که در میآورد، دوست دارند؛ خیلیها او را دوست دارند، چون آدمیست بشدّت خیالاتی و ... ؛ ولی من «دون کیشوت» را دوست دارم، چون مطالعه و کتاب خواندن در زندگیاش تغییر ایجاد کرد. از کتاب خواندن خیلی خوشم میآید و مطالعه، کارِ هرروزهام است؛ ولی بیشتر از آن سعی میکنم و دوست دارم کتاب خواندن، باعث شود نگاهم به اطرافم، به جهان و به جامعهای که در آن زندگی میکنم تغییر کند: دوست دارم زندگیام قبل از خواندن هر کتاب، تفاوتی ـ هر قدر اندک ـ با بعدش داشته باشد. دوست دارم «دون کیشوت»ی باشم در حد خودم... شما هم بیایید «دون کیشوت» باشیم.
اختلاف نسلی
چند وقت پیش، بفرمودة دوستی، یادداشت کم و بیش روزنامهنگارانهای برای «اعتماد» نوشتم دربارة اختلافِ نظرِ ما و پدر-مادرهایمان دربارة فضای مجازی؛ که گویا در ویژهنامهای چاپ شد. نوشته بودم که برای ما، دیگر شنیدن کنایهها و نهیهایی از قبیل «اینقدر پای کامپیوتر نشین!» عادّی شده و بعد سعی کردهبودم ریشههای اختلاف را بگویم کجاست... راستش چند وقتیست این موضوع برای خودم هم جدّی شده؛ ولی بطرز خندهداری...
یکی دو هفته پیش بود، دیدم «عقاید یک دلقک»م در اتاق پدر-مادرم هست. از مادرم پرسیدم تو کتاب را میخوانی؟ گفت نه. از پدرم پرسیدم، گفت وقتی هنوز تو وجود خارجی نداشتی، من این کتاب را خواندهام.
پدرم، سابقاً خیلی کتاب میخواند. در واقع، من و برادرم، کتاب را با پدرم شناختیم. همیشه بالای سرش کتابی بود و با اینکه بشدّت کار میکرد و میکند و حرفهاش چندان با رمان و شعر و سیاست خواندن میانهای ندارد، پیشتر، خیلی کتاب میخواند. مارکز و گراهام گرین، تخصّصش بود و فاکنر را دوست داشت و اسم دکتروف را از او شنیدم و بازماندة روز و اگر شبی از شبهای زمستان مسافری را در دست او دیدم و فوئنتس را و دیگران را... بیشتر نوشتههای گلشیری را خوانده، با شاملو و دولتآبادی مراوده داشت و... من اسم دریابندری را از او شنیدم. دنیای سخن و آدینه، در خشکسال نشریههای فرهنگی، همیشه در خانهمان بود. پدرم، سلیقة موسیقی سنّتی خوبی هم داشت و اسم دستگاهها و گوشهها را و شعر شعرای قدیم را همیشه در جلد نوارها و از پخش موسیقی خوبی که داشتیم، میشنیدم.
خدا لعنت کند، روزنامههای دوّم خردادی و بعد، اینترنت و دست آخر لپتاپ را که پدرم را از اینهمه جدا کرد. اختلاف نسلی من و پدرم، عادّی نیست: حالا من گاهی غرغر میکنم که قبلترها، خیلی بیشتر کتاب میخواندی و بجایش حالا، همهاش روزنامه میخوانی و در اینترنت میگردی! وقتهایی که تهران است، میگویم تلفن را قطع کن تا نوبت به من هم برسد و کانکت شوم. گاهی اوقات هم اساماسی دریافت میکنم با این مضمون که : آدم باید خیلی بیمزّه باشه که اکانت باباش رو تا ته مصرف کنه!
این هم روزگار ماست خلاصه... و اضافه کنم که پدرم وبلاگخوان قهّاری هم هست و دنبال میکند اتّفاقات وبلاگستان را... «راز» را هم میخواند. میبینید دردسرهایم یکی دو تا نیست. بخدا، اختلاف و تفاوت نسلی برای خودش کارکرد دارد. نمیدانم چرا ازش محرومم؟! :) حالا، از ابزار تکنولوژیک استفاده میکنم تا پدرم را به شرایط آرمانی مطلوب برگردانم! ;)
در باب روزی که گذشت
دیروز خیلی عجیب بود... حالم چندان خوب نبود و بگی نگی از خودم ناامید بودم و سؤالهای فلسفی – از اون انواع بزرگبزرگش! – داشتم. در همین حال و احوال بودم که دیدم یکی از دوستا و دانشآموزای سابق که همین امسال دانشجو شده، ایمیلی زده و بینهایت لطف کرده و نوشته که :
امروز داشتم نامه هايي كه شما براي من [...] ميفرستادين رو ميخوندم. نمي دونم اون نامه ها هنوز براي بقيه ادامه داره يا نه. ولي يكي از نامه ها بود كه فقط براي من فرستاده بودين. [...] توي اون نامه هم گفته بودين تو خيلي بيجا ميكني راجع به همه چي منو قبول داري. ولي هنوزم ميگم. شما كسي بودين كه من از شما بيشتر زندگي كردن ياد گرفتم تا از مادرم. نميتونم حتي فكرشم يكنم كه حرفاي شما به درد من نخوره.
و خلاصه، در یه موردی، سؤالی پرسیده بود. از یه طرف خیلی خوشحال شدم و از یه طرف ناراحت. خوشحال شدم؛ چونکه خوندن همچین تعریفی – گیرم تنها نشونة کوچیکی از واقعیّت توش بوده باشه – خوشحالکنندهست و ناراحت شدم، از اینکه دیگه حتّا چندان خبری از بچّهها نمیگیرم. نمونهاش آرش که، آخرای تابستون چند بار زنگ زد که نمیتونستم جواب بدم و بعد خودم هم بهش زنگ نزدم... این فقط یه نمونهاش...
عجیبتر اینکه یکی دو ساعت بعد، یکی از دوستایی که هیچوقت منطقاً بخاطر جنسیّتش نمیتونسته دانشآموزم بوده باشه؛ ولی بواسطة دوستِ دانشآموز دیگهای آشنا بودیم (بچّههای این دوره زمونهان دیگه!) و مثل بقیّهی بچّهها واسش مینوشتم، چند تا آفلاین گذاشته بود که: داشتم وسط درسهام واسه کنکور، نامههایی رو که نوشته بودین میخوندم... بعضیهاشون روم واقعاً تأثیر داشت... و تا میتونستم از مصاحبتتون استفاده میکردم... و بعد ادامه داده بود که چرا رابطهمون کم شده؟
باز هم خوشحال شدم همزمان و ناراحت... خلاصه اینکه روز من اینجوری تکمیلِ تکمیل شد... با سؤالهای فلسفی که هی بزرگ و بزرگتر میشدن! :)
امید
از رابطهای – نمیگم کسی، چون رابطه دو طرفهست – ناامید میشی که بهش امید بستی. پس، بعد از اینکه ناامید شدی، برای اینکه بتونی تاب بیاری، کلّاً دیگه اصلاً امید نمیبندی. زیمل تو مقالة کلانشهرش میگه ذهن آدم رو تفاوت بین تأثّرات لحظهای و اونچیزی که ماقبل اونه، تحریک میکنه. پس وقتی با اینجور تحریکهای عصبی مواجه میشی، با اونچیزی که انتظارش رو نداری، محافظهکارتر میشی؛ خونسردتر میشی؛ چه اشکالی داره؟ – بیرگ تر میشی؛ بیاعتنایی و بیتوجّهی نشون میدی... نگرشت به همه چی – اونطوری که زیمل میگه – میشه نگرش دلزده یا بلازه. دیگه سعی میکنی نه با قلب و احساساتت که با مغز و آگاهیت عکسالعمل نشون بدی تا از دست تحریکهای عصبی در امون باشی و بتونی تاب بیاری. بقول زیمل دیگه نظام عصبی کلاً از کار وامیسته! فرد، اینجوری محتاطتر میشه؛ پای یه جور اکراه به رابطه باز میشه... در حادترین حالتش، همه میشن «غریبه»... دقیقاً بهمون معنایی که زیمل میگه. همه چی میشه موقّتی؛ چون به هیچ چی امید نمیبندی. پس مجبوری که همین حالا رو زندگی کنی. اونقدر موقّتی که هرلحظه بتونی بری... اینجوری:
بالاخره وارد خانه میشوم
امّا ممکن است باز هم ترکش کنم
چون این کفشها مال منند و این لباسها مال خودم
و خیابانها مجّانی.
گرچه یه خوبی داره... اونوقت، هرکار خوبی که در حق اطرافیات انجام میدی، صرفاً واسه خودشه. غایتش فیذاتهست؛ هیچ آیندهنگری در کار نیست: چون اصلاً آیندهای (بخونید امیدی) در کار نیست.
اونوقت اگه رابطه واسهت مهم باشه، سعی میکنی، دوباره اینبار بدون امید تعریفش کنی... این جملة بنیامین هم دلخوشت میکنه که: «تنها راه شناختن یه نفر، دوست داشتنش بدون هیچ امیدیه.» بدون امید هم یعنی بدون آینده! اینجوری... اونوقت مایاکوفسکیوار میگی:
ببین
آرامم
آرامتر از نبض مرده
هومنز و ازدواج
کلاس نظریة سه نفرهمان با دکتر عبداللهی، کلاس خیلی خوبیست و خیلی هم خوش میگذرد. (البته غیر از مواقعی که نوبت ارائة اجباری من باشد!) دکتر عبداللهی با ذهن روشن و بسیار دقیقی که دربارة نظریة اجتماعی دارند، همزمان هم خیلی فشرده درس میدهند؛ هم خوب بحث میکنیم و هم بنا به موقعیّت واقعی و مباحث درس، خیلی شوخی میکنیم.
جلسة پیش، صحبت هومنز و رفتارگرایی اجتماعی و نظریة تبادل به میان آمد. صحبت سر این بود که نهایتاً اصل پاداش/تنبیه و لذّت و بهرهمندی مبتنی بر قضایای پنجگانهست که رفتار (و نه کنش) فرد را در یک رابطه، تداوم میبخشد. بعد مثال ازدواج به میان آمد که وقتی یکی از طرفین سرجمع هزینه و سودش منفی باشد و لذّت نبرد، پایههای ازدواج متزلزل میشود و وقتی هر دو طرف ناخرسند باشند، طلاق صورت میگیرد. این موضوع البتّه نتیجة اخلاقی درخشانی که برای من داشت، این بود که نظم برای هومنز صرفاً ابزاریست و فینفسه ارزشمند نیست. اگر از نظم خرسند و بهرهمند نیستی، چه فایدهای دارد؟ اگر از زندگی زناشویی بهرهمند و خرسند نیستی، ادامهاش معنایی ندارد. بعد بالطبع این پرسش پیش آمد که چرا پس خیلی وقتها طلاق حاصل نمیشود و مثلاً یکی از طرفین حاضر است بسوزد و بسازد. اینجا نقد و مجادلات پارسونز و دیگران مطرح شد. یعنی اگر عدالت توزیع (تناسب بین هزینه و پاداش) موجود نباشد، طبق نظر هومنز باید پرخاشگری پیش بیاید. امّا، در مواردی مثل مورد بالا، چنین اتّفاقی نمیفتد؛ چراکه فرهنگ میتواند بعضی ناعدالتیها را توجیه کند. بعد من این سؤال را مطرح کردم که خب، همین موضوع را هم میشود با خود قضیههای هومنز، توجیه کرد: مثل قضیة ارزش یا خود قضیة پرخاشگری-تأیید؛ که صحبت از نرسیدن فرد به آنچه «انتظار دارد» است. یعنی هر ایرادی به هومنز بگیری، بالقوه این امکان را دارد که با یکی از قضایایش رفع و رجوعش نماید: از در بیرون برود؛ از پنجره باز میگردد. پس، به یک نقد بزرگتر رسیدیم و آن اینکه نظریة هومنز اصولاً متغیّر ندارد!! یعنی آن قوّة تشخیص مبتنی بر تمایلات بین همة آدمها – و احتمالاً بین کبوترهای دوست و همکار هومنز، اسکینر – به یک اندازه توزیع شده و دیگر چیزی تغییر نمیکند که متغیّری باقی بماند. این شد که عطای هومنز را به لقایش بخشیدیم! ;) بگذریم... جدای از شوخی، بنظرم در سطح خرد، نظریة تبادل خیلی خوب عمل میکند.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001